زندگی و اندیشه های عرفانی ابونصر سراج طوسی
چکیده
زنـدگی و اندیشه های عرفانی ابونصر سراج طوسی
احسان فتاحی اردکانی
بخش اول: زندگانی
خاندان
پدر ویـ ابـوالحسن (یـا ابوالحسین) علی بن محمد بن یحیی بن یحیی طوسی معروف به
ابوالحسن سراج[۱] است کـه خود از جمله مشایخ طوس بود و در نیشابور در حال سجده از دنیا رفت.[۲]
سلمی وی را «زاهـد» و از «فتیان»[۳] معرفی کرده. «فـتیان» در حـدود قرن سوم در نیشابور و دیگر شهرها مشایخی داشته اند. فتوت در میان اصناف و کسبه رواج خوبی داشته و غالب اهل فتوت خود به شغلی مشغول بوده اند. ابوالحسن سراج هم از این قاعده مستثنی نبوده و شـغل وی زین سازی بوده است.
در تذکره ها غیر از آنچه سلمی درباره او بیان کرده، چیزی یافت نمی شود; جز این که سلمی در ذیل معرفی ابوالحسن بوشنجی (۳۴۸ ق) نقل می کند:
روزی ابوالحسن سراج به بـوشنجی گـفت برای من دعا کن و بوشنجی این چنین دعا کرد که خدا تو را از فتنه و بلای خودت نجاتت دهد; چون تمام فتنه و بلا از خود انسان است.[۴]
احتمال دارد این شخص همان پدر سراج بـاشد; خـصوصاً با توجه به این که بوشنجی هم از فتیان بوده[۵] و از نظر تاریخی هر دو با هم معاصر بوده اند. در عین حال، ابوالحسن سراج دیگری هم هست که نام کاملش ابوالحسن عـلی بـن احمد سراج صوفی است و غلام شبلی بوده و از خلدی هم روایت کرده است.[۶] بنابراین، این احتمال را نباید دور داشت که شاید ابوالحسن سراج در روایت سلمی، غلام شبلی باشد نه پدر سراج.
هـم چـنین در تـاریخ، به نامی با عنوان ابـونعیم مـحمد بـن یحیی طوسی سراج
برمی خوریم که احتمال دارد همان جد ابونصر باشد. وی شاگرد محمد بن خالد معروف به ابن امه بوده و ابـن امـه از مـالک بن انس روایت می کند.[۷] و اگر این شـخص جـدّ ابونصر باشد باید گفت لقب سراج مربوط به وی بوده نه پدر سراج و همین طور این لقب در خاندان وی رایج شده تـا بـه ابـونصر رسیده است.
قبیله
قشیری در رساله اش گاه از شخصی به نام عـبدالله بن علی بن محمد تمیمی نام می برد که این شخص همان ابونصر سراج است; چرا که سـخنانی کـه قـشیری از وی نقل می کند، همان سخنان سراج در لمع است.[۸] همچنین از نظر رجـالی ایـن شخص با سراج در یک طبقه است و اساتید وی نیز همان اساتید سراج اند. بنابراین، اگر نقل قـشیری درسـت بـاشد، باید گفت سراج در اصل از قبیله بنی تمیم و عرب نژاد است که سـال هـا پیـش به ایران آمده و در آن ساکن شده بودند.
در مجموعه ای متعلق به رائف یلکنجی کتابفروش، فتوت نامه ای از حـاجی بـابا بـن حاجی شیخ ابراهیم طوسیه لی وجود دارد که در آن نام پیران هر شغل و صنعت آمده است. در ایـن مـجموعه، نام ابونصر طوسی «ابونصر سراج انصاری» آمده[۹] که اگر این سخن درست بـاشد، بـاید گـفت نسل او به یکی از اصحاب پیامبر می رسد و با توجه به این که وی در اصل عـرب نـژاد است این احتمال تا حدودی می تواند تقویت شود. در عین حال با تـوجه بـه ایـن که بسیاری از نویسنده های فتوت نامه های مشاغل، افرادی معمولی و کم سواد بوده اند، بـعید اسـت که نویسنده این فتوت نامه از روی سند و مدرک خاصی این حرف را زده باشد و بـه نـظر مـی رسد بیشتر برای بزرگ کردن پیر خود و ارتباط دادن آن با پیامبر باشد.
ابونصر سراج طوسی
نـام کـامل ابـونصر، عبدالله بن علی بن محمد بن یحیی بن یحیی معروف به أبـونصر بـن أبوالحسن السراج الصوفی الطوسی است.
کنیه وی ابونصر است و القاب وی فقیه[۱۰]، شیخ الاسلام[۱۱]، شیخ الصوفیه[۱۲]، زاهد[۱۳]، صـوفی[۱۴] و طـاووس الفقراء[۱۵] و شهرت وی سراج است.[۱۶]
از تاریخ ولادت و مقدمات تحصیل وی اطلاعی در دست نیست جز ایـن کـه وی برای شنیدن حدیث و دیدار مشایخ بـه سـفر رفـته است.
اساتید
۱٫ ابومحمد عبدالله بن مرتعش (۳۲۸ ق)
در مـنابع غـالباً سراج را مرید ابومحمد مرتعش دانسته اند[۱۷] که مرتعش خود مرید جنید و جنید، مـرید سـری سقطی و وی مرید معروف کرخی بـوده اسـت و معروف کـرخی نـیز از یـک طریق، از شاگردان امام رضا بوده و از طـریق دیـگر به واسطه داوود طائی و حبیب عجمی و حسن بصری به امیرالمؤمنین متصل می شـود.
در ارادتـ سراج به مرتعش، تأمل است و ایـن ارادت با توجه به کـتاب لمـع استفاده نمی شود. وی مطالب مـرتعش را غـالباً به صورت حکایت (حکی) نقل می کند و در جایی از کتاب، گزارش وفات مرتعش را از ابـومحمد مـهلب بن احمد بن مرزوق مـصری نـقل
مـی کند.[۱۸] این گـزارش بـه گونه ای حکایت می کـند کـه سراج مرتعش را درک نکرده است.
۲٫ سهل تستری (۲۷۳ ق)
۳٫ سری سقطی (۲۵۳ ق)
در تذکره الاولیاء و نفحات الانس دیدار سـراج بـا این دو تن ذکر شده[۱۹] ولی این سـخن نـمی تواند درسـت بـاشد; چـرا که فاصله زمانی ایـن دو با سراج بسیار است و او در کتاب لمع همه جا با واسطه از اینها نقل می کند و اگـر سـراج با سری سقطی دیدار داشته بـاید گـفت او بـا جـنید و مـعاصران وی هم دیدار داشـته اسـت و حال آن که ابونصر از همه معاصران جنید نیز با واسطه نقل می کند. به نظر می رسـد ایـنجا اشـتباهی رخ داده که شاید منشأ آن، این باشد که پدر سـراج بـا ایـن دو شـخصیت دیـدار داشـته در منابع این دیدار را به اشتباه به ابونصر طوسی نسبت داده اند. یا این که پدر وی مرید مرتعش بوده و این را نیز به اشتباه به ابونصر سراج نسبت داده اند.
۴٫ شـبلی (۳۳۴ ق)
به دیدار سراج با شبلی در جایی اشاره ای نشده، جز این که قشیری در رساله اش از عبدالله بن علی نقل می کند که: «اجتمعت لیله مع الشبلی…»;[۲۰] شبی با شبلی بودیم که تـوهم ایـن می رود که عبدالله بن علی همان سراج است که با شبلی دیدار داشته و اگر دیدار سراج با شبلی ثابت شود، دیدار سراج با مرتعش هم تقویت می شود و تـا حـدودی می توان تاریخ سفرهای سراج را حدس زد. ولی این عبدالله بن علی همان ابوالقاسم عبدالله بن علی بصری است که با شبلی دیدار داشـته و سـلمی این حکایت را از وی نقل می کـند[۲۱] و قـشیری هم با واسطه سلمی این حکایت را نقل کرده است.
۵٫ ابوجعفر خُلدی (۳۴۸ ق)
درباره وی گفته اند:
عجائب الدنیا فی التصوف ثلاثه: الشبلی فی الاشارات و المرتعش فـی النـکت و جعفر الخلدی فی الحـکایات;[۲۲] عـجایب دنیا در تصوف سه چیز است: اشارات شبلی، نکات مرتعش و حکایات خلدی.
سراج حکایات بسیاری از وی نقل کرده است.
۶٫ محمد بن داوود دُقّی دینوری (۳۶۰ ق)
۷٫ ابوجعفر محمد بن احمد بن حسین رازی
وی با یوسف بـن حـسین رازی مصاحبت داشته و مطالبی که شیخ در لمع از یوسف بن حسین رازی نقل می کند باید از طریق همین شخص به وی رسیده باشد. شاهد بر این ادعا این است که همان مطالبی را که سـراج از یـوسف بن رازی نـقل می کند، سراج نیز واسطه همین شخص نقل می کند و بدین طریق، روایت سراج از یوسف رازی می تـواند مستند شود.[۲۳]
۸٫ ابوعبدالله محمد بن خفیف شیرازی (۳۷۱ ق)
خانم آن ماری شیمل در کـتاب ابـعاد عـرفانی اسلام، ابن خفیف شیرازی را استاد سراج معرفی کرده است. وی این ادعا را در مقدمه اش بر کتاب سیرت شیخ کـبیر ابـوعبدالله ابن خفیف شیرازی هم تکرار می کند.[۲۴] فؤاد سزگین هم به تبعیت از وی چـنین ادعـایی کـرده است.[۲۵]ظاهراً مستند آنها کتاب سیرت شیخ ابن خفیف شیرازی است که در سه مورد از ابـونصر طوسی نام می برد. در یک مورد ابونصر طوسی می گوید:
ابن خفیف فـرزندی داشت به نام عـبدالسلام کـه وفات کرد و مشایخ بر جنازه وی حاضر شدند اما از وقار ابن خفیف کسی را یارای تسلیت دادن به وی نبود[۲۶].
دو حکایت دیگر هم از وی نقل شده که دلالت بر صحبت سراج با ابن خفیف دارد.[۲۷]در شدّ الازار هم نـام ابونصر طوسی به همراه یاران ابن خفیف آمده است.[۲۸] اما آنچه این مطلب را ضعیف می کند این است که در تاریخ دمشق حکایت اول از شخصی به نام ابونصر طرسوسی نقل شده است و ابـن عـساکر درباره این شخص می گوید: «او شیرازی بود و به طرسوسی ملقب شد چون چند سالی در طرسوس اقامت داشت»[۲۹]. با توجه به توضیحی
که ابن عساکر از این شخص می دهد باید گـفت کـه ابونصر طوسی در کتاب دیلمی (سیرت شیخ ابن خفیف) همان ابونصر طرسوسی بوده که بر اثر تحریف تبدیل به طرسی و بعد به طوسی شده است; خصوصاً با توجه به ایـن کـه ابونصر طوسی هم از شخصیت های مهم و معروف عصر خود بوده است، این تحریف طبیعی است. جالب این است که مرحوم قزوینی در پاورقی شدّ الازار می گوید: «در چاپ های قدیم بـه جـای طـوسی طرسوسی آمده که به طـور قـطع تـحریف طوسی است».[۳۰] بنابراین، اگر مستند کسانی که ابن خفیف را از اساتید سراج شمرده اند، این دو کتاب باشد، این حرف درست نیست.
۹٫ ابـوعبدالله رودبـاری (۳۶۹ ق)
۱۰٫ ابـوعلی رودباری (۳۲۲ ق)
شیخ در کتاب لمع واقعه ای را نقل می کـند ودر آن مـی گوید به خدمت ابوعلی رودباری رفتیم و از وی خواستیم تا نامه ای برای شخصی بنویسد و وی نامه را نوشت.[۳۱] ولی چنان که نیکلسون گفته اسـت بـه احـتمال فراوان، در اینجا تصحیفی صورت گرفته و این شخص همان ابوعبدالله رودبـاری بوده است. شاهد بر این حرف آن است که سراج در هیچ جای دیگر از ابوعلی به طور مستقیم نقل نـمی کـند، بـلکه نقل های او به واسطه ابوعبدالله رودباری است.
۱۱. ابوسعید عثمان بن أحـمد بـن شنبک الدینوری وراق خیثمه[۳۲]
۱۲٫ قیس بن عبدالعزیز عمر حمصی
سراج از طریق وی از ابوالقاسم بن مروان نهاوندی هـم نـشین ابـوسعید خراز (۲۷۹ ق)، نقل می کند.
۱۳٫ ابوالحسن احمد بن محمد بن سالم (۳۵۶ ق)
ابوالحسن احـمد بـن مـحمد بن سالم، استاد سراج سردسته فرقه سالمیه است. این فرقه، فرقه ای کلامی ـ عرفانی اسـت کـه بـه دست سهل تستری تأسیس شد و بعد از او ابوعبدالله محمد بن سالم و فرزندش ابوالحسن آن را رونق بـخشیدند. حـدود مرزهای جغرافیایی این فرقه در بصره و اطراف آن و در میان مالکی مذهب های آنجا بود.[۳۳] سـراج در مـباحث عـرفانی، تأثیر بسیاری از ابن سالم پذیرفت اما مباحث کلامی سالمیه را رد کرده است.
۱۴٫ احمد طرسوسی (۳۶۴ ق)[۳۴]
۱۵. ابـوطیب شـیرازی
سراج در لمع می گوید:
سمعت بعض المشایخ و هو ابوالطیب الشیرازی، قال;…;
از بعضی مـشایخ شـنیدم و او ابـوطیب شیرازی است که گفت… .[۳۵]
۱۶. علی بن بندار بن حسین (۳۵۹ ق)[۳۶]
۱۷. محمد بن علی بن مأمون کـرخی[۳۷]
۱۸٫ احـمد بن محمد سائح
نیکلسون معتقد است که «سائح»، تصحیف «سالم» است و وی هـمان احـمد بـن محمد سالم است، اما چنین به نظر می رسد که این شخص همان ابوبکر سـائح اسـت کـه با قاسم بن محمد رفیق سهل مصاحبت داشته است[۳۸] و لقب «سائح» هـم لقـب کسانی است که همواره به سیاحت مشغول بوده اند.[۳۹]
۱۹٫ محمد بن معبد البانیاسی[۴۰]
غیر از این افـراد، کـسان دیگری هم هستند که سراج از آنها حدیث شنیده و نام آنها در بخش پیـوست مـی آید.
سفرها
گفته شد وی برای شنیدن حـدیث و دیـدار بـا مشایخ سفرهای بسیاری کرده است. شهرهایی کـه سـراج بدان ها سفر کرده چنین است:
بغداد
در آنجا از محضر جعفر خلدی بهره بـرد و در مـجلس درس ابوالحسن حصری (۳۷۱ ق) حاضر شد[۴۱]. هـم چـنین در بغداد بـا یـحیی بـن رضا علوی هم ملاقات کرد.[۴۲]
در تـذکره هـا کرامتی هم برای سراج ذکر کرده اند که در مسجد شونیزیه بغداد اتـفاق افـتاده است. از این جهت، باید گفت وی دو بـار به بغداد سفر داشـته; یـکی برای کسب علم و صحبت عـلما و دومـ، هنگامی که خود از بزرگان بوده و در آنجا درویشان را موعظه می کرده است. در سفر دوم، وی یـک مـاه رمضان را در بغداد بوده است.
بـصره
در بـصره بـا ابوالحسن احمد بـن مـحمد بن سالم (۳۵۶ ق) دیدار کـرده و در مـجلس درس او حاضر شده است که بخشی از گفتوگوهای خود را با او در کتاب اللمع منعکس کرده است.[۴۳] ابـوالحسن مـکی[۴۴] و طلحه عصائدی بصری[۴۵] نیز در بصره بـوده انـد که سـراج بـا آنـها دیدار کرده است.
دمـشق
او در دمشق از محضر ابوبکر دقّی (۳۵۹ ق) استفاده کرده[۴۶] و با ابوبکر احمد بن جعفر طوسی[۴۷] و ابوالفرج محمد بـن احـمد غسانی، معروف به وأواء شاعر هم دیـداری داشـته اسـت.[۴۸]
عـکا
سـراج در آنجا با ابـوطیب احـمد بن مقاتل عکی بغدادی ملاقات کرده است.[۴۹]
صور
سراج به صور هم سفر کرده و در آنجا بـا ابـوعلی بـن ابوخالد صوری[۵۰] دیدار داشته است. ابن عـماد هـم حـکایتی از سـفر سـراج بـه صور می دهد که به همراه ابوعبدالله رودباری به دیر انبلیای راهب رفته اند و با این راهب مسیحی گفتوگو کرده اند.[۵۱]
رحبه مالک بن طوق
رحبه مـالک بن طوق مکانی است که از بغداد صد فرسخ فاصله داشته و میان راه رقّه و بغداد بوده است. از این شهر تا دمشق هشت روز و تا حلب پنج روز مسافت بوده. این شهر را مالک بن طـوق و در زمـان مأمون ساخته بوده[۵۲] و سراج در این شهر به خدمت ابوعمرو عبدالواحد بن علوان رُحَبی رسیده که از او روایت می کند.
رحبه
چند شهر به نام رُحبَه وجود دارد که یکی از آنها در شـام و در سـرزمین صلخد است و یکی روستایی است در نزدیکی کوفه. هم چنین بین مدینه و شام در نزدیکی وادی القری نیز ناحیه ای است که بدان رحبه می گویند.[۵۳] روسـتایی هـم به نام رحبه دمشق وجـود دارد کـه با دمشق یک روز فاصله دارد و منسوب به او را رُحَبی گویند[۵۴]. سراج در لمع می گوید: «سمعت بالرحبه رحبه مالک بن طوق».[۵۵] این عبارت کمی مجمل است و دقـیق مـعلوم نیست که آیا مـراد وی از رحـبه همان رحبه مالک بن طوق بوده یا این که وی به هر دو مکان سفر کرده است. گرچه از عبارت، بیشتر احتمال اول به ذهن می آید.
رمله
رمله شهر بزرگی در فلسطین اسـت کـه تا بیت المقدس هیجده روز فاصله دارد[۵۶] و امروزه به آن رام الله می گویند.
او در رمله به خدمت احمد بن علی وجیهی[۵۷] و ابوحفص عمر شمشاطی[۵۸]رسیده است.
تبریز
او در آنجا از ابوعمرو زنجانی، اشعاری از شبلی شنیده که در لمـع آنـها را نقل مـی کند.[۵۹]
طرابلس
در دنیای اسلام دو مکان است که به طرابلس معروف است یکی طرابلس شام و دیگری طرابلس غـرب که در آفریقا قرار دارد و ظاهراً سراج به طرابلس شام رفته است. وی در آنـجا در مـجلس ابـوسعید دینوری حاضر شده و دعایی از وی را نقل می کند.[۶۰]
انطاکیه
در این شهر به خدمت عمر ملطی[۶۱] و احمد بن مـحمد طـلّی[۶۲] می رسد.
دمیاط
دمیاط شهری است ساحلی که رود نیل در کنار آن به دریـا مـی ریـزد.[۶۳] سراج در این شهر با ابوالحسین سیروانی دوست و مصاحب ابراهیم خواص (۲۹۱ ق) دیدار می کند.[۶۴]
مصر
وی سـفری هم به مصر داشته و در آنجا احمد بن ابراهیم مؤدب بیروتی را دیده است.[۶۵]
شـوشتر
وی به این شهر سـفر کـرده و در آنجا با گروهی، از خانه سهل شوشتری (۲۸۳ ق) بازدید می کند.[۶۶] هم چنین قبر ابوعبدالله صبیحی را هم در شوشتر گزارش می دهد.[۶۷]
بسطام
وی به بسطام هم سفری کرده و در آنجا با خانواده بایزید بسطامی (۲۶۱ق) مـلاقات کرده و از آنها درباره بایزید بسطامی پرسیده و با طیفور بن عیسی بسطامی (طیفور صغیر) نیز
ملاقات کرده است.[۶۸] سراج در لمع می گوید: علمای نواحی خراسان به تربت بایزید تبرک می جویند و بـعید نـیست که سفر وی به بسطام برای زیارت قبر بایزید بوده باشد.
دینور
وی به احتمال فراوان به دینور هم سفری داشته و در آنجا با قاضی دینور احمد بن محمد شَنبَذ دیدار و از وی حکایتی دربـاره رویـم (۳۳۰ ق) نقل می کند.[۶۹]
از کتاب لمع ترتیب این سفرها معلوم نیست، جز این که او قبل از سفر به بصره به بسطام رفته است.[۷۰] هم چنین مناظره وی با ابن سالم نـشان از دوران پخـتگی وی هنگام سفر به بصره دارد ولی در برخورد با اساتید دیگر بیشتر حالت انفعالی دارد.
ظاهراً وی بعد از سفرهایش، در طوس ساکن شده و در آنجا به تربیت شاگردان همت گماشته است. بنا به نقل اسـرار التـوحید، خـانقاه استاد بواحمد، که خانقاهی در طـوس بـوده، قـدمگاه سراج بوده است.[۷۱]
شاگردان و مریدان
۱٫ ابوالفضل محمد بن حسن سرخسی (۴۱۴ ق)
او پیر ابوسعید ابوالخیر (۴۴۰ ق) بوده است و ابوسعید ابوالخیر از طریق وی به سلسله سـراج مـتصل مـی شود.[۷۲]
۲٫ ابوعبدالرحمان سلمی (۴۱۲ ق)
ابونعیم اصفهانی (۴۳۰ ق)[۷۳] و ابوبکر بیهقی (۴۵۸ ق)[۷۴]
ایـن دو از طـریق سلمی از سراج نقل می کنند.
۳٫ ابوحاتم محمد بن احمد بن یحیی سجستانی[۷۵]
۴٫ ابوحاتم صوفی[۷۶] احتمالا او با ابوحاتم سجستانی یـکی اسـت.
۵٫ عـبدالله بن یوسف اصفهانی[۷۷]
۶٫ محمد بن احمد بن محمد صوفی[۷۸]
۷٫ مـحمد بن احمد بن محمد تمیمی[۷۹]
۸٫ ابومحمد غطریفی[۸۰]
۹٫ احمد بن محمد بن یحیی صوفی[۸۱]
قشیری (۴۶۵ ق) با واسطه این چـند نـفر اخـیر، از ابونصر سراج طوسی نقل می کند.
۱۰٫ ابوالقاسم عبدالرحمان بن محمد بـن عـبدالله سراج کوشکی
۱۱٫ ابوبکر محمد بن احمد حدثی اسفراینی
۱۲٫ ابوسعید نقاش (۴۱۴ ق)
۱۳٫ عبدالله بن شاذان طوسی[۸۲]
۱۴٫ ابومنصور گـازر[۸۳]
۱۵٫ مـحمد بـن حسین صوفی[۸۴]
صاحب کتاب النور[۸۵] از طریق این شخص، از سراج عباراتی نقل مـی کـند کـه شاید این شخص همان سلمی باشد.
طریقه وی
از بعضی منابع به دست می آید کـه ابـونصر خـود سرسلسله بعضی فرقه های صوفیه بوده است. در مجموعه خطی فتوت نامه حاجی بابا طـوسیه لی، ابـونصر سراج پیر سراجان نشان داده شده است.
دو فرقه جلالیه و خاکساریه، قائل به چهارده خـانواده هـستند. آنـها پیروان
حبیب عجمی (۱۵۶ ق) (مرید حسن بصری) را به نه دسته تقسیم کرده اند که یـک دسـته از آنان طوسیان هستند که سر دسته آنان ابونصر سراج است و شیخ عبدالقادر گـیلانی (۵۶۱ ق) را در ایـن گـروه قرار داده اند. در رساله ای از خاکساریه درباره این گروه آمده است:
شیخ عبدالواحد نهیب، شیخ ابـوسعید مـبارک المخدومی، شیخ عبدالقادر یحیی الدین کلیلانی…هم خود را طوسیان می دانند. اهـل تـرحم و مـروت و تحصیل علومات و طلب فهم و کمالات بودند. هر کس مرید این خانواده شود، به این طـور بـاید راه بـرود.[۸۶]این دسته بندی با دوازده فرقه ای که در کشف المحجوب آمده قابل مقایسه اسـت.[۸۷]
ایـن که در طریقت وی به تحصیل علم تأکید شده، چیزی است که در کتاب لمع و کلام سلمی هم مـشهود اسـت.
سلمی وی را از کسانی می داند که اهل فتوت به او رجوع می کنند و دربـاره وی مـی گوید:
و هو المنظور إلیه فی ناحیته فـی الفـتوه و لسـان القوم و فهم أحکامهم و علومهم مع الاستظهار بـعلم الشـریعه و الکتاب و السنه و هو من بقیه مشایخهم.[۸۸]
سلمی در رساله فتوت هم سه اصل از اصـول فـتوت را از سراج نقل می کند.[۸۹] بـنابراین، در مـجموع باید گـفت کـه وی از مـشایخ فتوت بوده و در طریقت وی بر عـلم و فـقه تأکید فراوان شده است.
کرامات
از ابونصر طوسی کراماتی ذکر کرده اند از جـمله ایـن که در ماه رمضانی به بغداد رفـت و در مسجد شونیزیه سکنی گـزید و امـامت درویشان به وی تفویض گردید. خـادم هـر شب قرص نانی برای وی می آورد اما بعد از این که شیخ در روز عید رفت، خـادم دیـد تمام قرص نان ها بـر جـای خـویش است.[۹۰]
شبیه ایـن حـکایت برای ابن خفیف شـیرازی هـم نقل شده است.[۹۱] و سراج در لمع همین حکایت را برای ابوعبید بسری نقل کرده است.[۹۲]
کـرامت دیـگری که برای سراج نقل کرده انـد ایـن است کـه شـبی وی در مـعارف سخن می گفت. در اثـنای صحبت برای شیخ حالتی پیش آمد و در میان آتشی که در حال سوختن بود، بر خدا سـجده کـرد و آسیبی به وی نرسید. اصحاب سـؤال کـردند و او در پاسـخ گـفت: «کـسی که بر درگـاه او آبـروی خود ریخته بود، آتش روی وی نتواند سوخت».[۹۳] این حکایت در تذکره الاولیاء با آب و تاب بیشتری آمـده اسـت و در ادامـه آن آمده: «عشق آتش است در سینه و دل عاشقان مـشتعل گـردد و هـر چـه مـادون اللهـ است همه را بسوزاند و خاکستر می کند».[۹۴] حکایت اول را ابتدا هجویری در کشف المحجوب ذکر کرده و بعد از آن به دیگر کتب راه یافته و از این جهت مستند این حکایت و اعتبار آن تاحدودی نامعلوم اسـت و از طرفی این احتمال را نیز نباید از نظر دور داشت که شاید احوال وی با احوال ابوالقاسم سوسی صوفی، معروف به سراج که در مسجد شونیزیه بوده و صاحب حکایاتی است، خلط شده باشد; خصوصاً کـه او هـم از کسانی است که اهل فتوت به وی رجوع می کردند[۹۵] و حکایات او به خاطر تشابه اسمی به اشتباه، به ابونصر نسبت داده شده است.
وفات
سرانجام ابونصر طوسی در ماه رجب سال ۳۷۸ ق در طـوس درگـذشت و در همان جا مدفون شد.
النجوم الزاهره وفات وی را در نیشابور و در حال سجده دانسته ولی این اشتباهی است که اتابکی مرتکب شده; چرا که عبارتی که اتـابکی نـقل می کند، همان عبارات سـلمی دربـاره پدر سراج است اتابکی به اشتباه، آن را مربوط به خود سراج دانسته است.
غلام سرور درباره تاریخ وفات وی این چنین سروده:
مقتدای زمانه شیخ کبیر *** شـیخ بـونصر هادی دو جهان
سال وصـلش سـراج اقطاب است *** هم رقم کن سراج اوج جنان[۹۶]
مقبره
بنا به گفته حمدالله مستوفی، در طوس قبرستانی بوده که قبر سه هزار تن از اولیا در آن بوده است و در جانب شرقی آن، مقبره محمد غـزالی بـوده است.[۹۷] از بعضی منابع هم بر می آید که در طوس مزاراتی بوده که بسیاری برای زیارت آن مزارات، به طوس می رفته اند[۹۸] به احتمال فراوان این مزارات همان قبرستانی اسـت کـه مستوفی مـعرفی کرده است و به احتمال فراوان قبر سراج هم در همان قبرستان قرار داشته است.[۹۹]
مزار ابونصر همواره مـورد توجه بوده و بنا به گفته عطار و جامی این توجه به خـاطر بـشارتی اسـت که ابونصر به اهل طوس داده و آن این که: «هر جنازه ای که به پیش خاک من بگذراند، مغفور بـود. [۱۰۰]» از خـوابی که شرف الدین یعقوب زرکوب نقل می کند که سراج را در بالای سر پیـامبر (ص) مـشاهده مـی کند،[۱۰۱] به خوبی می توان اعتقاد مردم را به بزرگی وی احساس کرد.
مقبره سراج تـا قرن هشتم باقی بوده و ابوبکر تایبادی (۷۹۱ ق) به زیارت قبر سراج رفته و شب هـم در بقعه او مانده است.[۱۰۲] امـا بـه دنبال حمله مغول ها به ایران و حمله میرانشاه تیموری به طوس، این شهر رو به ویرانی می نهد به طوری که از اواسط قرن نهم به این سو، دیگر یادی از این شهر در مـنابع نیست[۱۰۳] و به احتمال فراوان در این حمله، مقبره های واقع در طوس هم از بین رفته است.
فضل الله خنجی در کتاب مهمانخانه بخارا، که در سال ۹۱۴ـ۹۱۵ نوشته شده، گزارشی از سفر محمد شیبانی خان به طوس مـی دهـد که این سفر بعد از خرابی طوس است. وی به زیارت مزارات طوس می رود و ابتدا به زیارت قبر محمد بن حنفیه و بعد از آن به جانب شرقی طوس می رود که قبر سراج را در آن موضع مـی دانـد.[۱۰۴]
آثار و اشعار
در النجوم الزاهره دو بیت شعر عربی به سراج نسبت داده شده که چنین است:
ما ناصحتک خبایا الودّ من احد *** ما لمتنلک بمکروه من العزل
مودّتی فیک تأبی ان تـسامحنی *** بـان اراک علی شیء من الزلل[۱۰۵]
با این حال، این انتساب درست نیست بلکه این اشعار از ابوعبدالله رودباری است که سراج از وی نقل می کند[۱۰۶] اتابکی به اشتباه، آن را از خود سراج دانسته است.
بـنا بـه نـقل جامی، ابونصر طوسی دارای تألیفات بـسیاری در عـلم طـریقت و حقیقت بوده[۱۰۷] ولی آنچه تاکنون به دست آمده این آثار است:
۱٫ اللمع فی التصوف
مهم ترین کتاب سراج کتاب اللمع فی التـصوف (یـا لمـع الصوفیه[۱۰۸] یا لمعه[۱۰۹]) است که اول بار نیکلسون آن را چـاپ رسـانده و بعد از آن، آربری در سال ۱۹۴۷ آن را در لندن چاپ مجدد کرد. بعد از آن در سال ۱۹۶۰ دکتر عبدالحلیم محمود و طه عبدالباقی سرور این کتاب را تصحیح مـجدد و مـواردی را کـه در نسخه نیکلسون ناقص بوده، به کتاب اضافه می کنند. ایـن کتاب دوبار به فارسی ترجمه شده که یکی را علی و هنگامه اشرف امامی[۱۱۰]و ترجمه دوم دکتر را مصطفی ذاکری صورت داده انـد[۱۱۱] دکـتر پیـر محمد حسن هم این کتاب را به یکی از زبان های شرقی تـرجمه کـرده است.
سراج این کتاب را در پاسخ شخصی نوشت که از وی درباره علم تصوف سؤال کرده بود و از وی خواسته بـود تـا بـا توجه به آیات و روایات، اصول عرفانی صحیح را از سقیم باز شناساند.[۱۱۲] وی در این کـتاب بـرای اخـتصار بعضی از اسانید را حذف و تنها به حکایات و متون اخبار اکتفا کرده است.[۱۱۳]
۲٫ الملح فی التـصوف
اسـماعیل پاشـا کتابی با نام الملح فی التصوف به سراج نسبت داده است[۱۱۴] که این انتساب در جـای دیـگر ذکر نشده است.
در نامه دانشوران هم سه کتاب دیگر از او ذکر شده و آنها عـبارت انـد از:
۳٫ اسـرار مکتومه در علم حقیقت که در پنجاه باب تنظیم شده است;
۴٫ کتابی در تطبیق شریعت و عرفان و عـقائد اهـل طریقت که ۱۲۰ فصل است;
۵٫ رساله در اثبات نبوت و خلافت.
از این آثار نسخه ای یا ذکـری غـیر از آنـچه در بالا گفته شد، یافت نشده است.
تأثیر لمع بر آثار بعد از خود
کتاب لمع بـر آثـار عرفان و تصوف بعد از خود تأثیر به سزایی گذاشته است.
قشیری در رساله اش از لمـع مـطالب بـسیاری نقل می کند و باب السماع را به شکل اساسی به کلام سراج در لمع استناد داده است.[۱۱۵] وی در کـتاب عـبارات الصـوفیه و معانیه که در بیان و توضیح صد اصطلاح است، در موارد بسیار به کتاب لمـع اعـتماد کرده است و عبارات آن را به طور کامل یا به صورت اختصار نقل کرده است.[۱۱۶]
هجویری (۴۶۹ ق) در کشف المـحجوب، هـم در تقسیم بندی و هم در عبارات و اقوال مشایخ و حکایت ها، از لمع تأثیر بسیاری پذیـرفته اسـت که موارد آن را خانم دکتر اسعاد عبدالهادی قـندیل در مـقدمه تـرجمه عربی اش از کشف المحجوب مشخص کرده اسـت. دکـتر محمد حسین تسبیحی (رها) هم در کتاب تحلیل کشف المحجوب و تحقیق در احوال و آثار حـضرت داتـا گنج بخش، به صورت تـطبیقی ایـن موارد را نـشان داده اسـت.[۱۱۷]
غـزالی(۵۰۵ ق) در احیاءالعلوم، گرچه تنها یک جا بـه طـورصریح نام سراج را می برد وکلام او را به عنوان «وجه هفتم در علت بیشتر بـودن وجـد در سماع از قرآن» ذکر می کند،[۱۱۸] ولی وی در مـوارد بسیاری مطالبِ سراج را بـدون ذکـر منبع در احیاء العلوم خود ذکـر کـرده است.[۱۱۹]
ابونجیب سهروردی در نوشتن کتاب آداب المریدین هم از این کتاب استفاده فراوان کرده و در مـواردی بـدون ذکر نام کتاب، عبارات کـتاب لمـع را عـیناً نقل کرده اسـت.[۱۲۰]
کـتاب لمع یکی از منابع کـتاب عـوارف المعارف شهاب الدین سهروردی (۶۳۲ ق) بوده و وی گاه نظرات سراج را به عنوان نظر نهایی خود مـطرح مـی کند.
نجم الدین رازی، معروف به دایـه (۶۵۴ ق) در مـنارات السائرین و مـقامات الطـائرین هـم در دو جا از لمع سراج یـاد می کند.
عزالدین محمود کاشانی (۷۳۵ ق) در مصباح الهدایه، که در واقع ترجمه ای از عوارف المعارف به همراه بـعضی از اضـافات است، نیز از این کتاب استفاده کـرده اسـت.[۱۲۱]
زیـن خـوافی (۸۳۸ ق) هـم در کتاب منهج الرشـاد، کـه آن را در سال ۸۳۱ ق نوشته، از لمع نقل قول می کند.[۱۲۲]
روایت کتاب لمع
در ابتدای کتاب لمع این عبارت آمـده اسـت:
کـتب الینا ابوالقاسم علی بن الامام ابی الفـرج عـبدالرحمن بـن عـلی بـن مـحمد بن الجوزی و ابو……[۱۲۳] اسماعیل بن علی بن باتکین الجوهری و ابوعبدالله محمد بن عبدالواحد بن احمد بن المتوکل علی الله و ابوالمنجی عبدالله بن عمر بن علی بن زید بـن اللیثی و غیر هم من بغداد و کتب الینا امّ الفضل کریمه ابنه عبدالوهاب بن علی بن الخضر القرشیه من دمشق کلهم عن ابی الوقت عبد الاول بن عیسی بن شعیب بن اسـحاق السـجزی الصوفی الهروی المالینی قال انبأنا ابونصر احمد بن ابی نصرالکوفانی قرائه علیه فی شهور سنه خمس و ستین و اربعمائه قال انبأنا ابومحمد الحسن بن محمد الحنبوشانی قرائه علیه قال انـبأنا ابـونصر عبدالله بن علی الطوسی السراج قال… .[۱۲۴]
این عبارت در واقع سند اتصال ناسخ کتاب است به ابونصر سراج و وی از این طریق این کتاب را روایت مـی کـند و نقل کتاب با روایت از خـود شـخص مرسوم بوده است.
این سند با سندی که ابن جوزی از کتاب لمع روایت می کند، یکی است. سند ابن جوزی این چنین است:
انـبأنا ابـوالوقت عبدالاول بن عیسی انـبأنا ابـوبکر احمد بن ابی نصر الکوفانی حدثنا ابومحمد الحسن بن محمد بن قوری الحوبیانی (موری یا فوری الحبوسانی) انبأنا ابونصر عبدالله بن علی الطوسی المعروف بالسراج قال… .[۱۲۵]
ابن جوزی دو طریق دیـگر هـم برای نقل این کتاب دارد یکی از طریق ابوالفتح محمد بن ابوالقاسم عبدالباقی بن احمد از ابوعلی حسن بن محمد بن فضل کرمانی (یا کرامانی) از ابوالحسن سهل بن خشاب (یا حساب) از ابونصر طـوسی.[۱۲۶]
طـریق دوم هم از طـریق خطیب بغدادی است[۱۲۷] که خطیب آن را از عبدالکریم قشیری از امام قشیری از ابوحاتم سجستانی از سراج نقل می کند.[۱۲۸]
منابع کـتاب اللمع
سراج در لمع علاوه بر استفاده از سخنان بزرگان، از منابع دیگری هـم اسـتفاده کـرده که از آن جمله می توان به این کتاب ها اشاره کرد:
ـ کتاب المشاهده از عمرو بن عثمان مکی (۲۹۱ ق)[۱۲۹] و بـه احـتمال فراوان در جاهای دیگر هم که می گوید «در کتاب عمرو بن عثمان مکی یـافتم»[۱۳۰] مـراد هـمین کتاب است خصوصاً که مطالبی که از این کتاب نقل می کند با موضوع کتاب المـشاهده ارتباط دارد;
ـ کتاب ابوداوود سجستانی;[۱۳۱]
ـ کتابی از ابوسعید خراز که در آن آداب نماز را بیان کرده است;[۱۳۲]
ـ کـتاب السرّ ابوسعید خراز[۱۳۳] کـه شـاید با قبلی یکی باشد;
ـ کتاب یا نامه ای از ابوسعید خراز که شاید با قبلی ها یکی باشد;[۱۳۴]
ـ کتاب المناجاه جنید;[۱۳۵]
کتاب تفسیر کلمات بایزید از جنید که در آن شطحیات ابویزید را تفسیر کرده است;[۱۳۶]
ـ کـتاب ابوتراب نخشبی;[۱۳۷]
ـ کتاب الوجد ابوسعید احمد بن بشر بن زیاد بن اعرابی;[۱۳۸]
ـ کتابی از ابراهیم خواص;[۱۳۹]
ـ کتاب یا نامه ای که به گمان وی به خط خلدی بوده;[۱۴۰]
ـ کتاب یا نامه ای که به خـط جـعفر خلدی بوده[۱۴۱] که شاید با قبلی یکی باشد;
ـ نوشته های ابوعلی رودباری;[۱۴۲]
ـ نامه اسحاق مغازلی به بشر بن حارث (ص ۲۵۹);
ـ نامه جنید به ابوبکر کسائی دینوری (ص ۳۱۱ و ۴۳۴);
ـ نامه عمرو بن عثمان مـکی بـه صوفیه بغداد (ص ۳۰۵);
ـ نامه ابوسعید خراز به ابن عطاء (ص ۳۰۵);
ـ نامه ابوسعید خراز به اهل شام (ص۵۴۴);
ـ نامه جنید به ممشاد دینوری و جواب وی (ص۳۰۵);
ـ نامه شبلی به جنید و جواب وی (ص۳۰۵);
ـ نامه جنید به یـحیی بـن معاذ (ص۴۳۴ و رک: ص۳۱۱) که در کتاب رسائل الجنید هم این نامه آمده است;[۱۴۳]
ـ نامه ابوالحسین نوری به جنید (ص۴۳۰ و ن. گ به ص۳۱۱);
ـ نامه ابوالحسین نوری به ابوسعید خراز (ص۴۹۳);
ـ نامه ابوعلی رودباری به مردی هاشمی (ص۳۰۶);
ـ نـامه شـخصی بـه ذوالنون و جواب آن (دو نامه) (ص۳۰۷);
ـ نامه ابـوعبدالله رودبـاری (ص۳۰۸);
ـ نـامه ابوعلی بن ابوخالد صوری به ابوعلی رودباری (ص۳۰۶);
ـ نامه ابوالخیر تیتانی به ابوجعفر خلدی (ص۳۰۸);
ـ نامه یوسف بن حسین رازی (ص۳۰۸);
ـ نامه جنید به عـلی بـن سـهل اصفهانی (ص۳۱۰);
ـ نامه سری سقطی به بعضی دوستانش (ص۳۱۰);
ـ چـند نـامه از جنید.
سراج در فصل مربوط به «صدور الکتب و الرسائل» ابتدای بعضی از این نامه ها را ذکر می کند[۱۴۴] ولی اطلاعاتی از این نـامه هـا نـمی دهد. ظاهراً جنید نامه اول را برای یکی از دوستانش نوشته[۱۴۵] و نامه پنـجم را برای یوسف بن یحیی ارسال کرده است.[۱۴۶] سراج در صفحه ۳۱۱ هم از وجود نامه اخیر خبر می دهد.
بخش دوم: جـایگاه وی در تـصوف
۱٫ بـیان جایگاه عرفان و تصوف در میان علوم
وی علوم دین را به سه دسته تـقسیم مـی کند: علم قرآن که اصحاب حدیث به آن می پردازند، علم سنن که فقها بدان مشغول انـد و عـلم حـقایق که صوفیان در پی آن اند.[۱۴۷] وی می گوید هر کدام از این سه گروه برای خـود کـتاب هـا و تصنیفاتی دارند و هرگاه مشکلی در هر کدام پیش آمد، باید به اهل همان علم مـراجعه کـرد.[۱۴۸]
۲٫ بـیان عرفان صحیح از ناصحیح با تأکید بر آیات و روایات
وی صوفیه زمان خود را به دو دسـته تـقسیم می کند; صوفیان واقعی و متشبهان به صوفیه[۱۴۹] و ظاهراً همین فزونی صوفی نمایان بـاعث سـرگردانی شـخصی شده که از سراج می خواهد که تصوف و اصول صحیح آن را با توجه به آیات و روایـات بـیان کند.[۱۵۰] در هر حال وی در کتاب خود برای بیان عقاید و روش صوفیه، به قرآن و حدیث اسـتدلال مـی کـند و شروع بسیاری از ابواب کتاب با آیات و روایات است.
۳٫ رفع اتهامات از تصوف و صوفیه
در سیر تاریخ عـرفان هـمواره تهمت هایی به عرفا زده اند که یکی از آنها شریعت گریزی عرفا و صـوفیه اسـت. بـزرگان تصوف همواره بر شریعت مداری عرفان تأکید می کرده اند و عرفان بدون شریعت را حیله و مـکر مـی دانـسته اند. سراج هم در این باره می گوید:
مذهب صوفیه این نیست کـه رخـصت ها را گرفته، به دنبال تأویلات و سوار شدن بر مرکب شهوت ها باشند; چرا که اینها تـهاون در دیـن است، بلکه آنچه از مذهب صوفیه یافتیم احتیاط در دین و تعظیم اوامر الاهی اسـت.[۱۵۱]
اتـهام دیگری که به صوفیه زده اند این اسـت کـه تـصوف، وارداتی است یا ساخته و پرداخته هوا و هـوس انـسان هاست و در دین، هیچ اشاره ای به این علم نیست. طوسی برای دفع ایـن شـبهه بابی را باز می کند و بـا اسـتناد به آیـات و روایـات، دلالت دیـن را بر آن روشن می کند.[۱۵۲]
۴٫ تنظیم و گـردآوری سـخنان عرفای پیشین
مؤلف کتاب لمع بعد از ذکر آیات و روایات، به سخنان بـزرگان عـرفان می پردازد و به همین دلیل مجموعه عـظیمی از سخنان عارفان در زمینه هـای مـختلف با تبویبی خاص گرد آمـده اسـت.
۵٫ بررسی کلیات تصوف
سراج در این کتاب، به وجه تسمیه صوفیه، ماهیت تصوف، اوصـاف صـوفی، زمان ظهور صوفیه و دیگر مـطالب مـی پردازد.
۶٫ شـرح زبان رمزآلود پیـش کـسوتان عرفان
زبان رمزی و اسـتعاری صـوفیه که در مرحله کمال و بالندگی (قرن سوم تا نیمه قرن چهارم) شکل گرفته بود در دوره تـنظیم و گـردآوری تفسیر و باز شد. سراج هم در ایـن مـیان به سـهم خـود بـرای توضیح اصطلاحات و الفاظ صـوفیه بابی را گشود و آنها را شرح داد.
۷٫ تفسیر شطحیات صوفیه
وی ظاهر شطح را شنیع و باطن آن را صحیح می داند و از ایـن جـهت به بیان باطن این شطحیات مـی پردازد. ایـن حـرکت (تـفسیر شـطح) که قبلا جـنید (۲۹۷ ق) آن را آغـاز کرده بود، بعدها به دست روزبهان بقلی (۶۰۶ ق) به اوج خود رسید.
۸٫ تبیین اصول عرفانی در تفسیر و فهم قـرآن
۹٫ بـیان غـلطات صوفیه و انتقاد از بعضی اعتقادات آنان
وی ابواب آخـر کـتاب خـود را بـه ایـن بـحث اختصاص داده و در آنجا لغزش های صوفیان را متذکر می شود. او می گوید دو طبقه از این طایفه به خطا رفته اند; طبقه اول گروهی هستند که به خاطر محکم نکردن اصول شـریعت، در اصول اشتباه کرده اند که این گروه به گمراهی می افتند و طبقه دوم آنان اند که به خاطر قلت معرفتی که به اصول دارند در آداب و احوال و مقامات اشتباه می کنند. این دسـته افـراد چونان کسانی هستند که وارد خانه تاریکی شوند ولی چراغی در دست ندارند.
بعدها سلمی این انتقاد از صوفیه را در رساله فی غلطات الصوفیه سهروردی در عوارف المعارف، هجویری در کشف المحجوب و دیگران دنبال کردند.
۱۰٫ طـرح ریـزی الگویی برای ترسیم منازل سلوکی
الگوهای متفاوتی از منازل سلوکی در طول تاریخ تصوف مشاهده می شود. بعضی تنها یک منزل سلوکی را معرفی کرده انـد و بـعضی چهل منزل و بعضی هزار مـنزل. امـا الگویی که سراج ارائه داده از دیگران متفاوت است. وی منازل سلوکی را به مقامات و احوال تقسیم کرده و بعد از تعریف هر کدام، به هفت مقام و ده حال اشاره می کـند. نـکته دیگری که لازم است بـیان شـود این است که وی برای این مقامات و احوال، ترتیب قائل است یعنی مقامات را به ترتیب شمارش می کند و انسان بعد از طی هر مقام، وارد مقام بعدی می شود و وقتی به «رضا» رسـید کـه مقام آخر است، به احوال وارد می شود و وقتی این مقامات و احوال را طی کرد، شخص صاحب مکان می شود و در واقع «مکان» متعلق به اهل کمال و نهایات است. البته درباره این مـنازل بـاید گفت کـه وی برای هر کدام از این مقامات و احوال هم مراتب قائل است و در دل این مقامات و احوال هم تشکیک وجود دارد.
بـه نظر می رسد الگوی وی در جای دیگری یافت نمی شود و از تأمل و تـدبر خـود ویـ نشئت گرفته است و آنچه در آثار پیشینیان یا معاصران وی آمده، متفاوت از الگوی وی است. برای مثال، ابومنصور اصفهانی در نـهج الخـاص سیزده حال را معرفی می کند و مقام را محلی در داخل حال می داند و هر حـال را بـه سـه مقام تقسیم می کند و مقامات هفت گانه سراج را همگی به عنوان «احوال» مطرح می کـند.
عبدالرحمان بن محمد بن عبدالله بکری صقلی مالکی (۳۸۰ ق) که از معاصران طوسی بوده، مـقامات را به اهل بدایت و نـهایت تـقسیم می کند و پنج مقام از مقامات
هفتگانه سراج را در مقامات هفت گانه اهل بدایت می آورد اما یک حال از احوال دهگانه را به عنوان مقام ششم و «حیا» را به عنوان مقام هفتم ذکر می کند[۱۵۳] در حـالی که سراج حیا را نه به عنوان حال و نه به عنوان مقام ذکر نکرده بود. مطالب تکمیلی درباره مقامات و احوال از دیدگاه سراج در بخش آرا خواهد آمد.
۱۱٫ ارتباط با ملامتیه و واسطه در انتقال مبانی آنـها
سـلمی در رساله ملامتیه خود دو اصل از اصول ملامتیه را نقل می کند که این دو اصل را از کلام سراج برداشت کرده است.[۱۵۴] به احتمال فراوان سراج این اصول را از ارتباط با سران ملامتیه یا مرتبطان بـا آنـان به دست آورده است.
سران یا مرتبطان با ملامتیه که سراج با آنها دیدار داشته عبارت اند از:
محمد بن احمد بن حمدون فراء (۳۷۰ ق) از شاگردان ابوعلی ثقفی (۳۲۸ ق) و از پیروان ابن منازل مـلامتی (۳۲۹ق)[۱۵۵] کـه سراج از وی نقل کرده است.[۱۵۶]
سراج با ابوعمرو اسماعیل بن نجید (۳۶۶ ق) هم ارتباط داشته[۱۵۷] که وی شاگرد ابوعثمان حیری (۲۹۸) پایه گذار مسلک ملامتیه و جانشین وی بوده است.[۱۵۸]
ابونصر با واسطه از ابویعقوب نـهرجوری (۳۳۰ ق) کـه پیـوندی با ملامتیه داشته، نقل مـی کـند و از ابـوتراب نخشبی (۲۴۵ ق) هم مطالبی نقل می کند و نخشبی خود استاد حمدون قصار (۲۷۱ ق) بوده[۱۵۹] و قصار از سران ملامتیه بوده است.
یوسف بن حسین رازی (۳۰۳ ق) هـم از مـشایخ مـلامتیه است[۱۶۰] که سراج اقوال وی را نقل کرده است.
مـرتعش (۳۲۸ ق) هـم که پیر سراج بوده – اگر درست باشد – با ابوحفص حداد نیشابوری (۲۶۴ ق) و ابوعثمان حیری (۲۹۸ ق) مصاحب داشته است که از شیوخ مـلامتیه بـوده انـد و خود وی نیز از تعلیم دهندگان این مکتب بوده است.[۱۶۱]
۱۲. بیان اصـول فتوت
این اصول را سلمی در رساله فتوت از وی نقل کرده است.
بخش سوم: آرا و عقائد
در کتاب لمع مباحث به اصطلاح عـرفان نـظری کـمتر مطرح است و بیشتر به جنبه های عملی تصوف پرداخته شده اسـت و ایـن ویژگی در دیگر کتب صوفیه اوائل هم مشهود است. در این بخش به بعضی از آرای سراج اشاره می شود.
کـسب و تـوکل
سـراج «توکل» را حال رسول الله و «کسب» را سنت رسول الله می داند و معتقد است همه، مـأمور بـه تـوکل و اعتماد بر خدا هستیم ولی بعضی قدرت بر توکل ندارند. از این رو، کسب سنت شد تـا اگـر از حـالِ توکل افتادند، از سنت رسول نیفتند و هلاک نشوند. به عبارت دیگر، بر آن کس که یـقین بـالایی دارد توکل لازم است و بر آن کس که در یقین و صبر ضعیف است، کسب لازم است و کـسب رخـصت اسـت و آن کس که بر کسب طعنه زند، بر سنت طعنه زده و آن کس که بر تـوکل طـعنه زند بر ایمان طعنه زده است. این نظر در واقع نظر سهل تستری و شاگرد ویـ ابـن سـالم است که سراج از آنها تبعیت کرده است.[۱۶۲]البته سراج این نکته را هم اضافه می کـند کـه آن کس که عیال دارد نباید آنها را به امان خدا رها کند و باید بـه واجـب دربـاره آنها عمل کند، مگر این که حال آنها مثل حال او باشد.
به گفته سراج آنـ کـس کـه به کسب مشغول گشت، نباید شغلش او را از ادای واجبات باز دارد و نباید رزقش را از کسب بـداند و بـاید احکام آن را یاد بگیرد تا کسب حرام نکند.[۱۶۳]
کرامات
سراج در بحث کرامات، مانند سالمیه، کسانی را که کـرامات اولیـا را نفی می کنند، رد می کند و از ابن سالم نقل می کند که ایـمان چـهار رکن دارد که یک رکن آن ایمان بـه قـدرت اسـت; بدین معنا که خدا می تواند بـنده ای را کـه در شرق است، به غرب برد.[۱۶۴] هم چنین سراج در جواب کسانی که اثبات کـرامت بـرای اولیا را باعث مساوی شدن نـبی و
ولی مـی دانند، در فـرق بـین انـبیا و اولیا چند وجه ذکر می کـند کـه یک وجه آن این است که معجزه برای احتجاج پیامبر بر مشرکان اسـت ولی کـرامت برای احتجاج ولیّ بر نفسش اسـت که از نرسیدن روزی در جزع نـباشد و از کـرامت خود بر روزی رسانی خدا اسـتدلال کـند که آن کسی که قادر است سنگ را به طلا تبدیل کند، قدرت آن را دارد که روزی انـسان را از آنـجا که گمان ندارد، برساند. سـراج ایـن وجـه را از پاسخ ابن سـالم بـه سؤال وی به دست آورده و در ایـن زمـینه ابن سالم حکایتی از سهل تستری ذکر می کند. وجه دیگر آن که انبیا مـعجزه را بـرای خلق اظهار می کنند و از آن برای اثـبات مـدعای خود اسـتفاده مـی کـنند اما اولیا وظیفه دارنـد کرامت را از خلق کتمان کنند. وجه سوم این که زیادت و کثرت معجزه در انبیا، باعث تقویت قـلب پیـامبر است اما کرامت هر چه بـیشتر بـاشد، بـاعث خـوف بـیشتر ولی است که مـبادا آن مـکر خدا و یا استدراج باشد.[۱۶۵]
روح
از دیگر اعتقادات سراج این است که روح متنعم به تنعم بدن و متعذب بـه عـذاب بـدن است و با بدنی که از آن خارج شده مـحشور مـی شـود و هـمچنان کـه بـدن طعم مرگ را می چشد روح هم طعم مرگ را می چشد.[۱۶۶] این عقیده درست بر خلاف عقیده سالمیه است که قائل به بقای روح بعد از بدن و برزخ بین قـیامت و دنیا هستند.
فضیلت فقر یا غنا
ابونصر طوسی در بحث غلطات صوفیه، طایفه ای را که غنا را برتر و یا حتی مساوی با فقر دانسته اند، محکوم می کند. وی غنا را بر دو قسم می دانـد «غـنی بالله» و «غنی بالاعراض الدنیا». به نظر او آنچه محمود است، «غنی بالله… است که از احوال منقطعین الی الله است ولی غنا به خاطر مکنت مالی هیچ ارزشی ندارد. در نظر او غنای بالله حسن ذاتـی دارد ولی غـنای دنیوی ذاتاً مذموم است ولی اگر این مال در راه کارهای نیک صرف شود، نیکو می گردد، پس حسن آن تبعی است.[۱۶۷]
برتری انبیا بر اولیا
در برتری اولیـا بـر انبیا و یا برتری انبیا بـر اولیـا همواره میان صوفیان بحث ها و اختلاف نظراتی بوده است. ابن ابی الحواری و حکیم ترمذی (حدود ۲۹۶ ق) به برتری اولیا بر انبیا معتقد بوده اند. ابـونصر هـم وقتی به این مـسئله مـی پردازد، می گوید: «عده ای گمان می کنند که ولایت از نبوت افضل است و به داستان موسی و خضر استدلال می کنند و حال آن که ولیّ به حسن متابعت از نبیّ به کرامت می رسد و تـابع هـرگز از متبوع برتر نیست. همچنین انبیا حالشان مداوم است ولی ولیّ در بعض اوقات این احوال بر او عارض می شود. بنابراین، برتری اولیا بر انبیا قولی اشتباه است».[۱۶۸]
مقامات و احوال و بعضی اصطلاحات مـربوط بـه آن
در نظر سـراج سالک قبل از طی کردن مقامات و احوال، «مبتدی» نامیده می شود. مبتدی با نیروی اراده قدم در پیمودن طرق «مـنقطعین الی الله» می گذارد و خود را به آداب سالکان می آراید. آن گاه که در زمـره «مـنقطعین الی الله» قـرار گرفت و پیران طریقت به درستیِ اراده اش برای سلوک پی بردند، او را «مرید» گویند. مرید کسی است که هنوز به مـقام و حـالی نایل نشده است
.[۱۶۹] بعد از آن شخص به ترتیب مقامات و احوال را می پیماید. منزلت بـنده در مـحضر خـدا در قیام به عبادات و مجاهدات را مقام گویند و آنچه را در قلوب وارد می شود یا آنچه را از صفای اذکار بـرای قلوب رخ می دهد، «حال» گویند. در واقع حال مانند مقام نیست که از راه مـجاهدت و عبادت حاصل شود. سـراج هـفت مقام را برای سالک معرفی می کند که عبارت است از: مقام توبه، ورع، زهد، فقر، صبر، توکل و رضا. بعد از آن شخص وارد احوال می شود و احوال از حالِ قرب شروع می شود و بعد از آن محبت، خوف، رجـا، شوق، انس، طمأنینه، مشاهده و در آخر حالِ یقین قرار دارد.[۱۷۰]سالک در هر مقامی مقیم شود به او صاحب آن مقام می گویند و هر حالت بر او غالب شود، او را رب آن حال می نامند.[۱۷۱] در نظر او یقین هـمان مـکاشفه است و این درست همان نظر سهل تستری است که یقین را به مکاشفه تفسیر می کند[۱۷۲] و درست در مقابل ابوالحسین نوری که یقین را مشاهده می داند.[۱۷۳] در نظر او مکاشفه از مشاهده بالاتر است و مـکاشفه آخـر و باطنِ تمام احوال است و احوال دیگر همه ظاهر مکاشفه است.[۱۷۴] سراج می گوید: «مکاشفه بر سه قسم است: کشف عینی، کشف قلبی و کشف آیات. کشف عینی بدین معناست کـه خـدا را با چشم در روز قیامت ببینیم. مراد از کشف قلبی این است که حقایق ایمان بدون کیف و حدّ برای قلب نمایان می شود. و کشف آیات هم به معنای اظهار قدرت برای انـبیا و کـرامات و اجـابات برای اولیا است».[۱۷۵]
او اهل هـر یـک از مـقامات و احوال را بر سه قسم تقسیم می کند; مریدان یا عموم، متحققان یا اهل خصوص، اهل نهایات یا اهل خصوص الخصوص. اهـل خـصوص کـسانی هستند که به مقام یا حال متحقق شـده انـد. اهل خصوص الخصوص آنها هستند که از مقامات و احوال گذشته و اهل تفرید شده اند.[۱۷۶] به عبارت دیگر مبتدی همان مـرید اسـت و مـنتهی همان خصوص الخصوص و میانه همان اهل خصوص.
او این نکته را اضـافه می کند که در حالت «قرب»، آن گاه که قلب لطف، احسان و محبت خداوندگارش را دید به «حال محبت» و «شوق» مـی رسـد و آن گـاه که قلب هیبت، قدرت و عظمت مولایش را دید به او حالت «خوف» و «حـیا» دسـت می دهد.[۱۷۷] این مطلب با بحث اسمای جلال و جمال ابن عربی قابل مقایسه است.
سالک بـعد از پشـت سـر گذاشتن این مقامات و احوال صاحب مکان می شود و «مکان» برای اهل کـمال و نـهایات اسـت و به آن که به نهایات رسیده، «مراد» گویند.[۱۷۸] این انتقال از احوال و مقامات را سیر گـویند و اگـر ایـن سیر سریع باشد آن را طیر گویند.[۱۷۹] در اینجا نباید از تفاوتی که نظر سراج با نظر دیـگر عـارفان دارد غافل شویم. عارفانی همچون جنید و عبدالرزاق کاشانی معتقدند سالک مجذوب همان مرید اسـت و مـجذوب سـالک همان مراد. مرید سیر دارد و مراد طیر.[۱۸۰] در حالی که سراج مرید را (با تساهل در عبارت) هـمان مـبتدی و مراد را منتهی می داند و سیر و طیر را وصف سلوکِ سالک می داند نه وصـفِ خـودِ سـالک.
در نظر عارفان حجاب قلب چهارگونه است: ختم و طبع که برای قلب کفار است. رین و قـسوه کـه برای قلب منافق است. صدأ و غشاوه که برای قلب مؤمن است. و غـین کـه زنـگار قلب پیامبر است. این تعابیر همه از آیات و روایات برگرفته است. سراج در مورد غین می گـوید: ایـن کـلمه از این روایت پیامبر گرفته شده که می فرماید من برای رفع زنـگار دل روزی صـد مرتبه استغفار می کنم; «انه لیغان علی قلبی فأستغفر الله و اتوب الیه فی الیوم مأه مره». او بـرای غـین به آینه مثال می زند که وقتی ناظری روبه روی آینه قرار مـی گـیرد از بازدم او بخاری روی آن حاصل می شود که بـرای چـند لحـظه جلو نور را می گیرد اما دوباره بـه حـالت اول باز می گردد. او این روایت را ضعیف می داند و می گوید: قلب پیامبر اخـتصاص بـه رؤیت دارد و کسی نمیتواند برای قـلب پیـامبر به وصـف یـا نـعتی حکم کند.[۱۸۱] این نظر شیخ بـعدها مـورد انتقاد عارفان بعدی قرار گرفت و آن را از کم اطلاعی سراج به طرق احادیث دانـسته انـد.[۱۸۲]
جمع و تفرقه
او «تفرقه» را اشاره به جـهان و مخلوقات می داند و «جـمع» را بـه حق بدون خلق تفسیر مـی کـند و می گوید: جمع بدون تفرقه انکار قدرت قادر است و تفرقه بدون جمع انـکار بـاری است و توحید جمع میان هـر دو اسـت.[۱۸۳]
رؤیـت خدا
سراج اعـتقاد بـه رؤیت خدا با چـشم سـر در آخرت را جایز می داند و درباره رؤیت خداوند در دنیا نیز معتقد است قلب با حـقایق ایـمان می تواند خدا را ببیند; به ایـن مـعنا که قـلب بـا مـشاهده ایمان و حقیقت یقین، خـدا را تصدیق می کند. دلیل او بر رؤیت قلبی، آیه «ما کذب الفؤاد ما رأی» است که رؤیـت بـه وسیله قلب را در دنیا اثبات می کـند و نـیز، روایـت امـیرالمؤمنین عـلی(ع) که وقتی از او سـؤال مـی شود آیا پروردگار خود را دیده ای، در جواب می گوید: «آری دیده ام اما با چشم دل دیده ام»; «لم تره العـیون بـکشف العـیان و لکن رأته القلوب بحقائق الایمان.» دلیل دیـگر او روایـت نـبوی «اعـبد الله کـانک تـراه»
است.[۱۸۴] او این نکته را گوش زد می کند که هر نوری که در دنیا با چشم دیدنی باشد، در واقع مخلوق است و صفتی از صفات خدا نیست. اما هنگامی که قرآن مـی گوید «خدا نور است»، مراد نوری درک شدنی و محدود نیست، بلکه نوری است که علم خلق هرگز به آن راه ندارد.[۱۸۵]
کلام خدا و عرش و کرسی
در نظر سراج قرآن، کلام خداست و کلام خـدا مـخلوق نیست و هرگز نمی توان به نهایت قرآن رسید; زیرا فهم انسان ها مخلوق است و هرگز مخلوق نمی تواند به نامخلوق برسد.[۱۸۶]
عرش و کرسی حادث اند و ورای آنها چیزی نیست و کـسی بـه آن احاطه ندارد جز مقداری که خدا آن را توصیف کرده است و علم آن تنها نزد خدا است.
سماع
سراج باب مخصوصی درباره سماع آورده و در پنج مـقام بـحث می کند. او ابتدا مستمعان را بـر سـه قسم تقسیم می کند; کسانی که تنها سماع قرآن را اختیار می کنند، کسانی که سماع قصاید و اشعار می کنند و کسانی که سماع ذکر و وعـظ مـی کنند. دلیل آنان کـه سـماع اشعار می کنند، آن است که قرآن کلام خداست در حالی که صفات بشری در آنها هنوز زنده است و بنابراین، انبساط آنها به قصاید بهتر از انبساط آنها به قرآن است. در واقع انتخاب اشـعار بـرای استماع، برای احترام کردن به قرآن است چون با این حالت آن چنان که باید، نمی توان حق قرآن را ادا کرد.[۱۸۷] سراج سماع برای عامه را مباح می داند و به آیات و روایت اسـتدلال مـی کند. بـا این حال، پیامبر سماعی را که از آن قصد باطل داشته باشند، نهی کرده است که در نظر سراج، سـماع با طبل و نی و تار، همان سماع اهل باطل است و روایات صـحیح بـر نـهی از آن داریم.[۱۸۸] اما سماع برای خاصه، به چهار صورت تقسیم می شود; سماع برای مبتدی، سماع برای مـرید، سـماع برای متوسط و سماع برای منتهی. بر مبتدی که شرایط سماع را نمی داند، لازمـ اسـت آداب آن را از مـشایخِ آگاه فرا گیرد تا سماع او لهو نباشد و در سماعش دنباله رو لذات و شیطان نباشد. سماع، برای مریدی کـه
از آلودگی به حب دنیا پیراسته است و اسما و صفات حق را می شناسد، صحیح اسـت ولی با این حال، نـباید بـرای او عادت گردد و از عبادات و مراقبه قلب باز داردش. در غیر این صورت، بر او لازم است از سماع پرهیز کند مگر در جایی که سماع، او را به یاد خدا و ثنای بر او شتاب دهد.[۱۸۹] سماع، در متوسطان تأثیر می گـذارد و در آنها حالتی ایجاد می کند و اهل کمال یا خصوص الخصوص، کسانی هستند که طبایعشان تغییر کرده و از نغمات هیچ لذتی نمی برند.[۱۹۰]
او به طور کلی سماع هر قلب آلوده به حب دنیا را لهـو مـی داند[۱۹۱] و ترک سماع برای صوفیه را اولی می داند.[۱۹۲] در نظر او هدف صوفیه از سماع، تقویت وجد و ذکری است که در قلب است نه لذت بردن از صدای زیبا.[۱۹۳]
حلول و اتحاد
نکته دیگری که سراج به آن اشـاره مـی کند این است که حلول باطل است; چون حلول در جایی است که دو شیء مجانس هم باشند، اما خداوند به وسیله صفاتش از اشیا جداست.[۱۹۴] حلولیه بین قدرت خدا با شـواهد قـدرت خلط کرده اند و خدا آثار صنع و ربوبیت خود را در اشیا ظاهر کرده است.[۱۹۵]
فنا
سراج در باب فنا می گوید، فنا به معنای از بین رفتن اخلاق بشری است; نه به مـعنای از بـین رفـتن بشریت یا به تعبیری خـدا شـدن. در نـظر او بشریت ذاتی انسان است و محال است انسان از بشریت بیفتد. با این حال، اما انسان می تواند اخلاق بشریت را از خود دور کند و اعـمال و طـاعات خـود را نبیند. هم چنین این که می گویند وقـتی انـسان به فنا رسید، در اوصاف حق داخل می شود، به معنای این است که از اراده خود خارج شده و در اراده
خدا داخل مـی شـود و خـود را نمی بیند; نه به معنای این که او خدا می شـود و خدا در او حلول می کند که این کفر است.[۱۹۶]
جبر
نکته دیگری که سراج بیان می کند این اسـت کـه جـبر به این معنی که ما بر حرکات خود مجبوریم، باطل اسـت و ایـن گفته زندیق است. آنچه انسان صدیق می گوید این است که قوام اشیا به خداست و هـر چـیزی از خـداست و به او باز می گردد و این به معنای جبر نیست.[۱۹۷]
واژه صوفی
او در وجه تـسمیه صـوفیه مـی گوید صوفیه به یک حال یا یک علم مزین نیستند و آنها معدن همه عـلوم و مـحل هـمه احوال و اخلاق حسنه هستند. بنابراین، نمی توان آنها را تنها مستحق یک اسم دانست. اگـر بـخواهیم آنها را به حالی از احوال بنامیم، باید در هر زمان نام آنها را تغییر دهیم. از ایـن رو، آنـها را بـه ظاهر لباسشان نسبت دادند تا از همه علوم و احوال و اخلاق آنها خبر دهد; چنان کـه یـاران عیسی را با این که به علوم و احوال زیادی مترسم بودند، به خاطر لبـاس سـفیدشان، حـواری نامیدند.[۱۹۸]
به اعتقاد او، نام «صوفی» از زمان های گذشته رایج بوده است و در زمان حسن بصری و سـفیان ثـوری این نام، برای عموم نامی آشنا بوده است. بنابراین، این که گـفته شـود ایـن نام، نامی تازه و نو است که بغدادی ها آنان را ابداع کردند، حرف درستی نیست. هـم چـنین بـنابر روایتی، این نام پیش از اسلام هم بوده است. اما این که در مـیان اصـحاب کسی به این نام معروف نبوده، به این دلیل است که آنها به فضیلت مصاحبت بـا پیـامبر رسیده بودند، که بالاتر از هر حالی است. از این رو، آنها خود را به ایـن لقـب موسوم نساختند.[۱۹۹] او این نکته را هم تأکید مـی کـند کـه تصوف، تنها به پوشیدن لباس پشمی نـیست; بـلکه شخص باید از درون اصلاح شده باشد و اگر کسی گمان کند حفظ حکایات، بیان عـبارات فـصیح، سماع و رقص و خلوت گزینی تـصوف اسـت، در اشتباه اسـت و ایـن کـارها در قیامت، جز
حسرت و ندامت برای او ثـمر دیـگری ندارد.[۲۰۰] پس تصوف در نظر او به ظاهر نیست و آن کس که اعمال صوفیه را انجام دهـد امـا به فلسفه آن اعمال پی نبرد و تنها تـقلید کورکورانه از آنها کند، در اشـتباه اسـت و بسیاری از غلطاتی که سراج آنـها را بـر می شمارد، ناشی از همین حفظ ظاهری اعمال و توجه نکردن به باطن آن است. او مـعتقد اسـت: اولین کسی که در بغداد بـه صـوفی مـعروف شد، عبدک صـوفی بـود. این شخص از یاران مـعافی بـن عمران بوده است و از مشایخ بغداد قبل از بشر بن حارث (۲۲۷ ق) و سری سقطی (۲۵۳ ق) محسوب می شـود.[۲۰۱] سـلمی هم این حرف را پذیرفته و در کتاب تـاریخ الصـوفیه خود، بـه نـقل از سـراج، عبدک صوفی را اولین کـسی می داند که در بغداد به «صوفی» معروف شد.
اصول تصوف
از نظر سراج اصول تصوف سـه چـیز است; اجتنتاب از همه محارم، ادای هـمه واجـبات و تـرک دنـیا، جـز مقداری که از آن گـزیری نـیست. آن کس که اساس کار خود را بر این سه اصل نگذارد، فریب کاری بیش نیست و تـصوف تـنها بـه کم خوری و ژنده پوشی نیست.[۲۰۲]
آداب متصوفه در نـظر او بـسیار مـهم اسـت و کـسی مـی تواند به صوفیه اقتدا کند که به آداب آنها پایبند باشد. کسی که ترک طعام کند، اما آداب آن را نداند، ممکن است از او واجبی فوت شود. کسی که سفر می کـند و مشایخ را زیارت می کند، اگر هدف از سفر را نداند و ادب زیارت اساتید را نگاه ندارد، در اشتباه است. بسیاری از غلطات صوفیه که سراج ذکر می کند، در واقع به همین نکته برمی گردد کـه آنـان آداب آن مسئله را حفظ نکرده اند.
منابع
ابن عساکر، تاریخ مدینه دمشق، با تحقیق علی شیری، دار الفکر، بیروت، ۱۹۹۵٫
ابن ماکولا، الاکمال فی رفع الارتیاب، دار الکتاب الاسلامی، قاهره.
ابن نجار، ذیـل تـاریخ بغداد، با تحقیق مصطفی عبدالقادر عطا، دار الکتب العلمیه، بیروت، ۱۹۹۶٫
السراج الطوسی، ابونصر، اللمع، با تحقیق و تعلیق دکتر عبدالحلیم محمود و طه عبدالباقی سرور، نـشر مـکتبه الثقافه الدینیه قاهره، ۱۳۸۰٫
برگه هـای پیـر; مجموعه بیست اثر چاپ نشده فارسی از قلمرو عرفان و تصوف، با تصحیح و تعلیق نجیب مایل هروی، نشر نی، ۱۳۸۱٫
بغدادی، ابوالفرج عبدالرحمان بن جوزی، تلبیس ابـلیس، بـا تحقیق و تعلیق دکتر السـید الجـُمَیلی، دارالکتاب العربی، بیروت، ۱۹۸۷٫
بکری صقلی مالکی، عبدالرحمان بن محمد بن عبدالله، الانوار فی علم الاسرار و مقامات الابرار، بیروت.
بیهقی، ابوبکر احمد بن حسین، شعب الایمان، با تحقیق محمد سعید بـسیونی زغـلول، دار الکتب العلمیه، بیروت، ۱۴۱۰٫
تسبیحی (رها)، دکتر محمدحسین، تحلیل کشف المحجوب و تحقیق در احوال و آثار حضرت داتا گنج بخش، اسلام آباد، ۱۹۹۹.
جلاّبی هجویری غزنوی، ابوالحسن علی بن عثمان، کشف المحجوب، با تـصحیح ژوکـوفسکی.
حموی، یـاقوت، معجم البلدان، دار احیاء التراث العربی، بیروت.
خنجی، فضل الله بن روزبهان، مهمانخانه بخارا، به اهتمام دکتر منوچهر سـتوده، انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران، ۱۳۴۱٫
در شبستان عرفان; مجموعه رسائل فـارسی از پیـران ایـران، با تصحیح و تعلیق نجیب مایل هروی، نشر قطره، ۱۳۸۴٫
رجب سیدبی، تحقیق دکتر جمال، رسائل الجنید، دار اقرأ للطـباعه و النـشر و التوزیع، دمشق، ۲۰۰۵.
سزگین، فؤاد، تاریخ التراث العربی، نشر مکتبه آیه الله العظمی مرعشی نـجفی، قـم، ۱۴۱۲٫
سـلمی، ابوعبدالرحمان، طبقات الصوفیه، با تحقیق نور الدین شریبه، دار الکتاب النفیس، ۱۹۸۶.
سمعانی، الانساب، با مقدمه و تـعلیق عبدالله عمر بارودی، دار الجنان، بیروت، ۱۹۸۸٫
سهروردی، ابونجیب ضیاءالدین، آداب المریدین، با تصحیح نجیب مـایل هروی، انتشارات مولی، ۱۳۶۳.
فـتوت نـامه ها و رسائل خاکساریه (سی رساله)، با مقدمه و تصحیح مهران افشاری، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، ۱۳۸۲٫
قشیری، ابوالقاسم، اربع رسائل فی التصوف، مطبعه المجمع العلمی العراقی.
ــــــــــــــــــ ، الرساله القشیریه، با تحقیق دکتر عـبدالحلیم محمود و محمود بن شریف، انتشارات بیدار، ۱۳۷۴٫
کلابادی، ابوبکر محمد، التعرف لمذهب اهل التصوف، دار الکتب العلمیه، بیروت، ۱۴۰۰٫
گولپینارلی، عبدالباقی، فتوت در کشورهای اسلامی، ترجمه دکتر توفیق هاشمپور سبحانی، انتشارات روزنه، ۱۳۷۹٫
محمد بن مـنور، اسـرار التوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید، با مقدمه تصحیح و تعلیقات دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی، مؤسسه انتشارات آگاه، تهران، ۱۳۷۱٫
مدرس تبریزی، محمدعلی، ریحانه الادب، انتشارات خیام، ۱۳۷۴.
نامه دانشوران ناصری، جمعی از فـضلا و دانـشمندان دوره قاجار، مؤسسه مطبوعاتی دار الفکر، قم.
[۱]. در توضیح واژه سراج باید گفت در تاریخ، بعضی به سِراج معروف هستند; مانند یحیی بن محمد بن احمد بن عبدالله که غلامانش او را کشتند و به فرزندانش بـنی سـِراج می گویند (ابن فندق، لباب الانساب و الالقاب و الاعقاب، ج۱، ص۲۶۵) ولی افرادی هم هستند که به سَرّاج معروف هستند; مانند ابن سرّاج نحوی (۳۱۶ ق) و ابوالعباس سرّاج (۳۱۳ ق) محدّث بزرگ نیشابور. (سمعانی، الانساب، ج۳، ص۲۴۱-۲۴۲ و جزری، اللبـاب فـی تـهذیب الانساب، ج۲، ص۱۱۱) سَرّاج بر وزن عَطّار بـه مـعنای زیـن ساز است و سِراج بر وزن کِتاب به معنای چراغ است. مدرس تبریزی معتقد است که لقب ابونصر طوسی سِراج است نه سـَرّاج. (مـدرس تـبریزی، ریحانه الادب، ج۳، ص۶). [۲]. ابن عساکر، تاریخ دمشق، ج۳۱، ص۷۴. عبارت سلمی ایـن چـنین است: «علی بن محمد بن یحیی ابوالحسن السراج الطوسی من جمله مشایخ طوس و فتیانهم و زهادهم. مات بنیسابور و هو سـاجد و له بـطوس عـقب باق ابنه المعروف بأبی نصر السرّاج». [۳]. ارباب فتوت را فتیان گـویند. [۴]. «قال ابوالحسن السرّاج یوماً للبوشنجی: ادع الله لی فقال: اعاذک الله من فتنتک و بلائک لانّ الفتنه و البلاء لیسا الاّ من نفسه»، سلمی، طـبقات الصـوفیه، ص ۴۶۱٫ [۵]. سـلمی، همان، ص۴۵۸. [۶]. ابن نجار، ذیل تاریخ بغداد، ج۳، ص۱۲۶٫ [۷]. ابن عساکر، تاریخ دمشق، ج۵۲، ص۳۷۹٫ [۸]. بـه عـنوان نمونه قس با: رساله قشیری، ص۱۷۴ و ۱۹۷ با لمع، ص۶۹ و ۷۱٫ [۹]. گولپینارلی، فتوت در کشورهای اسلامی، ص۱۲۲٫ [۱۰]. مدرس تبریزی، ریحانه الادب، ج۳، ص۶٫ در اصطلاح اهـل فـتوت، بـه نقیب فقیه گویند و نقیب کسی است که از طرف زعیم، به جهت سـعی در مـصالح فـتیان منصوب شده است. (نگاه کنید به: گولپینارلی، فتوت در کشورهای اسلامی، ص۴۹) و با توجه به ایـن کـه سـراج مرجع اهل فتوت در دیار خود بوده شاید از جهت این که در میان آنها سمت نـقیب داشـته به وی فقیه اطلاق می شده ولی در عرف معمول مراد از فقیه کسی است که در فـقه صـاحب نـظر است. [۱۱]. خوافی، منهج الرشاد، ص۵۳۸ چاپ شده در کتاب برگه های پیر. [۱۲]. یافعی، مرآه الجنان و عـبره الیـقظان، ج۲، ص۳۲۲; ذهبی، العبر فی خبر من غبر، ج۲، ص۱۵۱ و ابن عماد، شذرات الذهب، ج۳، ص۹۱٫ [۱۳]. ذهبی، همان; ابـن عـماد، هـمان. [۱۴]. ابن عساکر، تاریخ دمشق، ج۳۸، ص۳۰۷. [۱۵]. محمد بن منور، اسرار التوحید، ج۱، ص۲۶; عطار، تذکره الاولیاء، ص۶۳۹ و جامی، نفحات الانـس، ص۲۸۹٫ [۱۶]. آنـچه از منابع برمی آید این است که پدر ابونصر طوسی یا یکی از اجداد وی شـغلش زیـن سـازی بوده و این لقب به ابونصر هم منتقل شده است .از این رو، وقتی سلمی از پدر ابونصر نام مـی بـرد وی را بـا لقب سرّاج یاد می کند (عبارت سلمی در پاورقی شماره ۱ گذشت) و در بعضی مـنابع هـم از ابونصر طوسی با عنوان ابن سرّاج یاد کرده اند (ابن جوزی، تلبیس ابلیس، ص۳۸۵ و ابن عساکر، تـاریخ دمـشق، ج۵۶، ص۱۶) و انتقال لقب پدر به فرزند و حتی نوه شایع است چنان که ابوالعباس سـرّاج بـه علت این که یکی از اجدادش زین سـاز بـوده بـه این لقب معروف شده است. (سمعانی، الانـساب، ج۳، ص۲۴۱). [۱۷]. مـحمد بن منور، همان; جامی، همان; درویش علی بوزجانی، روضه الریاحین، ص۹۲۹ و مدرس تبریزی، ریـحانه الادب، ج۳، ص۶٫ [۱۸]. سـراج، لمع، ص۳۳۶٫ [۱۹]. عطار، تذکره الاولیاء; ص۶۳۹; جـامی، نـفحات الانس، ص۲۸۹٫ [۲۰]. قـشیری، رسـاله، ص۴۸۳٫ [۲۱]. سـلمی، طبقات الصوفیه، ص۳۴۷. [۲۲]. نبهانی، جامع کرامات الاولیـاء، ج۲، ص۱۸۶٫ [۲۳]. قـس با: لمع، ص۱۵۱ با طبقات الصوفیه، ص۱۸۸ و همچنین لمع، ص۳۳۴ با طبقات الصوفیه، ص۱۸۹٫ [۲۴]. دیلمی، سـیرت شـیخ کبیر ابن خفیف شیرازی، ص۱۲ و ۲۲٫ [۲۵]. سزگین، تـاریخ التراث العربی، ج۱، جزء ۴، ص۱۶۲٫ [۲۶]. دیـلمی، سـیرت شیخ کبیر ابن خفیف شـیرازی، ص۳۷٫ [۲۷]. دیـلمی، همان، ص۳۸ و ۲۰۴ و ۲۲۲٫ [۲۸]. به نقل از بخش الحاقی کتاب سیرت شیخ کبیر، ص۲۲۲٫ [۲۹]. ابن عساکر، تاریخ مـدینه دمـشق، ج۵۲، ص۴۱۷-۴۱۸. عبارت او این است: «و کان شـیرازیاً الا انـه لقـّب بهذا لانه اقـام بـطرسوس سنین». [۳۰]. قزوینی، پاورقی شـدّ الازار، ص۱۲۵٫ [۳۱]. سـراج، لمع، ص۳۰۶٫ [۳۲]. ابن عساکر، تاریخ دمشق، ج۳۸، ص۳۰۶ – ۳۰۷. [۳۳]. مقدسی، احسن التقاسیم، ص۱۲۶٫ [۳۴]. سراج، لمع، ص۲۲۶٫ [۳۵]. همان، ص۴۱۸٫ [۳۶]. ابن عساکر، تـاریخ مـدینه دمشق، ج۴۱، ص۲۸۶٫ [۳۷]. ابن نجار، ذیل تاریخ بـغداد، ج۱، ص۲۵۲٫ [۳۸]. ابـن ماکولا، اکـمال الکـمال، ج۴، ص۵۶۱ . [۳۹]. سـمعانی، الانساب، ج۳، ص۲۰۷٫ [۴۰]. ابن عساکر، تـاریخ مدینه دمشق، ج۵۶، ص۱۶٫ [۴۱]. سلمی، طبقات الصوفیه، ص۴۹۲٫ [۴۲]. سراج، لمع، ص۳۶۱٫ [۴۳]. همان، ص۳۵۶٫ [۴۴]. همان، ص۲۲۰. [۴۵]. همان، ص۴۰۶٫ [۴۶]. همان، ص۲۳۱ و ۳۲۰. [۴۷]. همان، ص۲۷۱٫ [۴۸]. ابن عساکر، تـاریخ مـدینه دمشق، ج۵۱، ص۱۷۶٫ [۴۹]. سمعانی، الانساب، ج۴، ص۲۲۵ و سراج، لمع، ص۳۰۸٫ [۵۰]. سـراج، لمـع، ص۳۰۶٫ [۵۱]. ابـن عـماد، شـذرات الذهب، ج۳، ص۹۱٫ [۵۲]. حموی، مـعجم البـلدان، ج۳، ص۳۴. [۵۳]. حموی، همان، ص۳۳٫ [۵۴]. حموی، همان، ص۳۴. [۵۵]. سراج، لمع، ص۳۵۸٫ [۵۶]. حموی، معجم البلدان، ص۶۹٫ [۵۷]. سراج، لمع، ص۳۱۹. [۵۸]. همان، ص۳۲۱٫ [۵۹]. همان، ص۳۲۲. [۶۰]. همان، ص۳۳۰٫ [۶۱]. همان، ص۳۳۲٫ [۶۲]. هـمان، ص۳۴۱٫ [۶۳]. قـزوینی، آثـار البلاد و اخبار العباد، ص۱۹۳٫ [۶۴]. سراج، لمع، ص۳۵۸٫ [۶۵]. همان، ص۳۲۰٫ [۶۶]. هـمان، ص۳۹۱٫ [۶۷]. هـمان، ص۵۰۰٫ [۶۸]. هـمان، ص۴۷۳ و ۱۴۴٫ [۶۹]. سـراج، لمـع، ص۲۱۷٫ [۷۰]. بـه احتمال فراوان سراج از مسیر راه آن زمان شهرها را به ترتیب پشت سر گذاشته و به ترتیب، ابتدا به بسطام و تبریز و بعد به شامات و مصر و از آنجا به بصره و بغداد و شوشتر رفـته است. برای اطلاع از این مسیر به کتاب اطلس تاریخی جهان مراجعه شود. [۷۱]. محمد بن منور، اسرار التوحید، ج۱، ص۵۸٫ [۷۲]. محمد بن منور، همان، ج۱، ص۲۶; جامی، نفحات الانس، ص۲۹۰. [۷۳]. حلیه الاولیاء، ج۱۰، ص۲۳۹، ۲۵۷ و ۳۸۳٫ [۷۴]. بیهقی، شعب الایمان، ج۱، ص۳۸۵ و ج۲، ص۱۰۳٫ [۷۵]. قـشیری، رسـاله، ص۲۳ و۵۵. [۷۶]. همان، ص۲۰ و ابن عساکر، تاریخ مدینه دمشق، ج۵۴، ص۲۵۵. [۷۷]. قشیری، همان، ص۴۵ و ابن عساکر، همان، ج۲۰، ص۱۸۲٫ [۷۸]. قشیری، همان، ص۴۷۹ و ۴۹۷٫ [۷۹]. همان، ص۴۹۶٫ [۸۰]. همان، ص۵۲۵٫ [۸۱]. همان، ص۱۹۷٫ [۸۲]. ابن عساکر، تاریخ مدینه دمشق، ج۲۰، ص۱۸۷٫ [۸۳]. جامی، نفحات الانس، ص۳۴۸٫ [۸۴]. بدوی، شطحات الصوفیه، ص۸۹٫ [۸۵]. بنابر احـتمالی ایـن کتاب از ابوالفضل محمد بن علی سهلگی بسطامی (۴۷۷ ق) است، رک: مقدمه دکتر شفیعی کدکنی در دفتر روشنایی از میراث عرفانی بایزید بسطامی، ص۴۴٫ [۸۶]. افشاری، فتوت نامه ها و رسـائل خـاکساریه، ص۲۱۱٫ [۸۷]. هجویری، کشف المحجوب، ص۱۶۴٫ [۸۸]. ابن عـساکر، تـاریخ مدینه دمشق، ج۳۱، ص۷۵. [۸۹]. سلمی، مجموعه آثار، ج۲، ص۲۷۷، ۲۶۹ و ۲۷۰٫ [۹۰]. هجویری، کشف المحجوب، ص۴۱۷; عطار، تذکره الاولیاء، ص۶۳۹; جامی، نفحات الانس، ص۲۸۹٫ [۹۱]. دیلمی، سیرت شیخ ابن خفیف، ص۱۵۰٫ [۹۲]. سراج، لمع، ص۲۱۷٫ [۹۳]. جامی، نفحات الانـس، ص۲۹۰٫ [۹۴]. عـطار، تذکره الاولیاء، ص۶۴۰; جامی، هـمان، ص۲۹۰٫ [۹۵]. ابـن نجار، ذیل تاریخ بغداد، ج۲، ص۵٫ [۹۶]. مدرس تبریزی، ریحانه الادب، ج۳، ص۷٫ [۹۷]. مستوفی، نزهه القلوب، ص۱۸۷. [۹۸]. برای نمونه نگاه کنید به نفحات الانس، ص۴۹۹٫ [۹۹]. بعضی احتمال داده اند که پیر پالان دوز همان سراج است و در واقع قبر سراج در مـشهد اسـت اما در تذکره ها قبر وی را در طوس یاد کرده اند و طوس همان شهر تاریخی طوس است و هرگز به مشهد، طوس اطلاق نشده است. [۱۰۰]. عطار، تذکره الاولیاء، ص۶۴۰ و جامی، همان، ص۲۹۰. [۱۰۱]. جوینی، مناقب، ص۴۸٫ [۱۰۲]. جامی، نـفحات الانـس، ص۴۹۹٫ [۱۰۳]. جعفریان، مـقالات تاریخی، ج۹، ص۳۴۶٫ [۱۰۴]. خنجی، مهمانخانه بخارا، ص۳۴۸ـ۳۵۰. در این کتاب بیان نمی شود که آیا محمد خان به زیارت این قـبر رفته تا بگوییم تا این زمان قبر سراج هنوز باقی بـوده یـا نـه. [۱۰۵]. اتابکی، النجوم الزاهره فی ملوک مصر و قاهره، ج۴، ص۱۵۳٫ [۱۰۶]. ابن عساکر، تاریخ مدینه دمشق، ج ۳۱، ص ۷۴. [۱۰۷]. جامی، نفحات الانس، ص۲۸۹ و نیز مـحمد بـن منور، اسرار التوحید، ج۱، ص۲۶٫ [۱۰۸]. ابن جوزی، تلبیس ابلیس، ص۲۰۴٫ [۱۰۹]. مدرس تبریزی، ریحانه الادب، ج۳، ص۶٫ [۱۱۰]. جلد اول این کـتاب را نـشر فـیض در سال ۱۳۸۰ منتشر کرده و دکتر قدرت الله خیاطیان بر آن مقدمه ای زده است و در مجله کتاب ماه ادبیات و فلسفه (ش۵۲ و ۵۳ سـال ۱۳۸۰) این ترجمه معرفی شده است. [۱۱۱]. این اثر را انتشارات اساطیر چاپ کرده و در مجله آیـنه میراث (ش ۲۵ سال ۱۳۸۳) این تـرجمه مـعرفی شده است. [۱۱۲]. سراج، لمع، ص۲۱٫ [۱۱۳]. همان، ص۲۰٫ [۱۱۴]. اسماعیل پاشا، إیضاح المکنون، ج۲، ص۵۵۲ و هدیه العارفین، ج۱، ص۴۴۷. [۱۱۵]. مقدمه صفوه التصوف، ص۷۱٫ [۱۱۶]. مقدمه دکتر سامرایی و پاورقی های وی بر این کتاب. [۱۱۷]. تسبیحی، تحلیل کشف المحجوب و تحقیق در احوال و آثار حضرت داتـا گنج بخش، ص۴۴۲ – ۴۴۹٫ [۱۱۸]. غزالی، احیاء علوم الدین، ج۶، ص۱۹۱٫ [۱۱۹]. برای نمونه قس با: احیاء علوم الدین، ج۶، ص۱۹۶ با لمع ص۳۶۶٫ [۱۲۰]. برای نمونه قس با: آداب المریدین، ص۲۲۴ و ۲۲۵ و ۲۲۸ و ۲۳۰ با کتاب لمع، ص۱۹۵ و ۶۵ و ۶۶ و ۸۹٫ [۱۲۱]. مقدمه دکتر همایی بر مصباح الهدایه، ص۶۰٫ [۱۲۲]. خوافی، مـنهج الرشـاد، ص۵۳۸٫ [۱۲۳]. جای خالی در اینجا باید بدین گونه اصلاح شود: «ابومحمد اسماعیل بن» برای احوالات وی نگاه کنید به سیر اعلام النبلاء، ج۲۲، ص۳۵۶٫ [۱۲۴]. سراج، لمع، ص۱۷٫ [۱۲۵]. ابن جوزی، تلبیس ابلیس، ص۴۰۸ و ۳۸۵ و۴۱۷ و ۴۲۲٫ [۱۲۶]. ابن جوزی، همان، ص۴۲۲ و ۳۰۷ و ۳۲۴ و۳۷۵ و ۴۱۰ و ۴۲۴ و ۴۳۲٫ [۱۲۷]. ابن جـوزی، هـمان، ص۳۰۳. [۱۲۸]. خطیب، تاریخ بغداد، ج۵، ص۳۴۳٫ [۱۲۹]. سراج، لمع، ص۱۰۱٫ [۱۳۰]. همان، ص۱۶۳٫ [۱۳۱]. همان، ص۱۹۰٫ [۱۳۲]. همان، ص۲۰۵ و ۲۰۶. [۱۳۳]. همان، ص۴۹۹٫ [۱۳۴]. همان، ص۳۳۴٫ [۱۳۵]. همان، ص۳۲۹٫ [۱۳۶]. همان، ص۴۶۱. [۱۳۷]. همان، ص۲۷۵٫ [۱۳۸]. همان، ص۳۸۳ – ۳۸۹٫ [۱۳۹]. همان، ص۴۲۳٫ [۱۴۰]. همان، ص۲۷۲٫ [۱۴۱]. همان، ص۳۰۹٫ [۱۴۲]. همان، ص۲۴۰. [۱۴۳]. جنید، رسائل الجنید، ص۱۹۵٫ [۱۴۴]. سراج، لمع، ص۳۱۲-۳۱۴٫ [۱۴۵]. جنید، رسائل الجنید، ص۱۹۷٫ [۱۴۶]. جنید، همان، ص۱۹۱٫ [۱۴۷]. سـراج، لمـع، ص۲۲٫ [۱۴۸]. همان، ص۳۸-۳۹٫ [۱۴۹]. همان، ص۱۸ و ۱۹. [۱۵۰]. همان، ص۲۱٫ [۱۵۱]. همان، ص۲۸٫ [۱۵۲]. همان، ص۳۴٫ [۱۵۳]. صقلی مالکی، الانوار فی علم الاسرار و مقامات الابرار، ص۴۴ – ۴۵٫ [۱۵۴]. سلمی، مجموعه آثار، ج۲، ص۴۳۳ و ۴۳۴٫ [۱۵۵]. سلمی، طبقات الصوفیه، ص۵۰۷٫ [۱۵۶]. سراج، لمع، ص۶۲٫ [۱۵۷]. همان، ص۱۱۴٫ [۱۵۸]. سلمی، طبقات الصوفیه، ص۴۵۴٫ [۱۵۹]. سلمی، همان، ص۱۲۳٫ [۱۶۰]. زرین کـوب، جـستوجو در تـصوف ایران، ص۳۴۵٫ [۱۶۱]. زرین کوب، ارزش مـیراث صـوفیه، ص۸۹٫ [۱۶۲]. سـراج، لمع، ص۱۶۲; سلمی، طبقات الصوفیه، ص۴۱۴ و ۴۱۵٫ [۱۶۳]. سراج، همان، ص۵۲۴. [۱۶۴]. همان، ص۳۹۰٫ [۱۶۵]. همان، ص۳۹۳ – ۳۹۵٫ [۱۶۶]. همان، ص۵۵۵٫ [۱۶۷]. همان، ص۵۲۰-۵۲۲. [۱۶۸]. همان، ص۵۳۵ـ۵۳۷٫ [۱۶۹]. همان، ص۴۱۷-۴۱۸٫ [۱۷۰]. همان، ص۶۵-۶۶٫ [۱۷۱]. همان، ص۴۳۵-۴۳۶. [۱۷۲]. کلابادی، التعرف، ص۱۰۳٫ [۱۷۳]. کلابادی، همان; سراج، لمع، ص۱۰۳ . [۱۷۴]. سـراج، لمـع، ص۱۰۳. [۱۷۵]. هـمان، ص۱۰۲٫ [۱۷۶]. همان، ص۴۱۳٫ [۱۷۷]. همان، ص۸۹٫ [۱۷۸]. همان، ص۴۱۲ و ۴۱۸٫ [۱۷۹]. همان، ص۴۴۲. [۱۸۰]. قشیری، رساله، ص۳۱۰، کاشانی، شـرح مـنازل السائرین، ص۴۸۱ و کلابادی، همان، ص۱۴۰٫ [۱۸۱]. سراج، لمع، ص۴۵۱٫ [۱۸۲]. مقدسی، صفوه التصوف، ص۳۷۲٫ [۱۸۳]. سراج، لمع، ص۴۱۶٫ [۱۸۴]. همان، ص۴۲۶٫ [۱۸۵]. همان، ص۵۴۴-۵۴۵ و ص۵۴۸٫ [۱۸۶]. همان، ص۱۰۷٫ [۱۸۷]. همان، ص۳۵۷٫ [۱۸۸]. همان، ص۳۴۴-۳۴۸٫ [۱۸۹]. همان، ص۳۵۹-۳۶۰٫ [۱۹۰]. همان، ص۳۶۶٫ [۱۹۱]. همان، ص۵۳۰. [۱۹۲]. هـمان، ص۲۴۷٫ [۱۹۳]. هـمان، ص۳۶۹٫ [۱۹۴]. از ایـن عبارت به دست می آید است که سراج هم قـائل به وحدت وجود است و تفاوت خلق و حق را به بینونت عزلی می داند و احتمالا همین بحث وحدت وجود بـاعث شـده تـا او بحث حلول را مطرح کند و اشتباهی که بعضی به خاطر فهم نـادرست از آن بـه اشتباه افتاده اند، اشاره می کند. [۱۹۵]. همان، ص۵۴۱٫ [۱۹۶]. همان، ص۵۴۳ و ۵۵۲ [۱۹۷]. همان، ص۵۴۹٫ [۱۹۸]. همان، ص۴۰-۴۱٫ [۱۹۹]. همان، ص۴۲٫ [۲۰۰]. سراج، همان، ص۵۲۹. [۲۰۱]. ابن نجار، ذیـل تـاریخ بـغداد، ج۱، ص۲۵۲ – ۲۵۳. [۲۰۲]. همان، ص۵۱۶.