گفتگو: دین و دین پژوهی در روزگار ما
دکـتر داریوش شایگان به سال ۱۳۱۳ در تهران زاده شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در مدرسه سنلویی، که زیـر نـظر پدران لازاری اداره مـیشد، گذراند. در پانزده سالگی، زمانی که هنوز دوران دبیرستان را به پایان نرسانیده بود، راهی انگلستان شد و ایـن مقطع را در آن کشور تکمیل کرد. سپس راهی ژنو شد تا بنا به تمایل پدرش در رشـته طب تحصیلات خود را ادامـه دهـد، اما به زودی دریافت که از شوق و رسالت دیگری برخوردار است؛ پس رشته تحصیلی خود را تغییر داد و همزمان در گرایشهای حقوق، فلسفه و زبانشناسی به تحصیل دانش پرداخت. آشنایی با آثار رنه گنون و نیز کشف کارل گـوستاو یونگ و ژانهربر او را بهافقهای نوینی رهنمون شد. ژان هربر، استاد او در درس اساطیر هند، وی را با نبوغ حماسی هند آشنا کرد. از این پس وی زبان سنسکریت را فرا گرفت و در تهران با یاری برهمن ایندوشکر مطالعات عمیقی را در زمینه ادبـیات هـند آغاز کرد که به ترجمه بهگودگیتا به فارسی انجامید، کتابی که هرگز منتشر نشد. اما در همین زمینه کتاب ادیان و مکتب های فلسفی هند را در سال ۱۳۴۶ منتشر کرد. در اوایل سالهای ۱۳۴۰ توسط سـید حـسین نصر به حلقه اصحاب تأویل، که هانری کربن نیز در زمره آن بود، پیوست، حلقهای که به طور منظم با علامه طباطبایی نشست و گفتوگو داشت. شیفتگی او نسبت به هانری کربن در نـهایت بـه تألیف کتاب هانری کربن و آفاق تفکر معنوی در اسلام منتهی شد، همچنان که او همواره خود را تحت تأثیر جذبه معنوی مرحوم علامه طباطبایی یافته است.
او از محضر دیگر حکیمان سنتی ایران، یـعنی مـرحوم حـاج ابوالحسن رفیعی قزوینی، مرحوم مـحی الدیـن الهـی قمشهای واز همه بیشتر سید جلال الدین آشتیانی که به تعبیر او آخرین شهابهای نورانی دنیای حکمت و فرزانگی بوده و هستند، نیز بهرهها بـرده اسـت.
داریـوش شایگان، چنان که خودش گفته است، دورههای مـختلف هـندی، اسلامی، تطبیقی و انتقادی را از سر گذرانده است، دورههایی که در جهت دهی به شخصیت فکری و روحی و نیز آثار مکتوبش اثرگذار بـوده اسـت. از دیـگر آثار مهم وی میتوان به آسیا در برابر غرب، آیین هندو و تـصوف و انقلاب مذهبی (به زبان فرانسه) اشاره کرد.
برگرفته از کتاب زیر آسمانهای جهان (گفتوگوی رامین جهانبگلو با داریوش شـایگان)
جـناب اسـتاد، اگر موافقید از هند شروع کنیم که گویا تعلق خاطر زیادی بـه آنـ دارید.
اصولاً هند برای من جذاب بود، ولی آنچه بیشتر توجه مرا جلب کرد، پدیده مهمی اسـت کـه در زمـان اکبر شاه گورکانی و بعد از او، در زمان جهانگیر و جهانشاه، شکل گرفت و آن ترجمه رسالههای سـنسکریت بـه فـارسی است. در آن زمان پنجاه ـ شصت رساله به فارسی ترجمه شد.
گویا رساله دکتری شما هـم در هـمین زمـینه بود.
بله؛ داراشکوه برای من خیلی مهم بود. وی کتابی نوشته است به نام مـجمع البـحرین، همان کتابی که باعث مرگش شد. داراشکوه در این کتاب سعی کرد دین هـندو را، کـه بـه عقیده او دین موحدان است، با دین اسلام آشتی بدهد. از آنجا به بعد رشته مـن تـطبیقی شد؛ البته نه تطبیق بین ادیان، بلکه تطبیقی بین اوضاع فعلی ادیان در هـند، ایـران و چـین، آن هم در ارتباط با تحولات دنیای جدید. چیزی که برای من خیلی جالب بود این بـود کـه وقتی تمدنهای بزرگ آسیایی را نگاه میکنید، چه تمدن اسلامی و چه تمدنهای هـند و چـین (البـته در مورد ژاپن فرق میکند، چون کشور جوانتری است)، میبینید که در قرن هفدهم میلادی تقریبا قدرت خـلاقیت ایـنها بـه پایان میرسد و این عجیب است که همه آنها با هم و در یک مـقطع زمـانی دچار این وضعیت میشوند. قرن هفدهم میلادی همزمان با ملاصدرا در ایران و آخرین کارهای بزرگ در هند و هـمزمان بـا دورانی است که در چین به آن دوران رجعت و بازگشت میگویند. زمانی که صحبت از رجـعت مـیشود یعنی دیگر حرفی برای گفتن وجود نـدارد و بـاید بـه گذشتهها برگشت. جالب اینجاست که در غرب، قـرن هـفدهم آغاز تفکر دکارت است؛ مثل اینکه حرکتی در حوزهای به پایان رسیده و حرکتی از جـای دیـگری شروع شده است. من نـمیخواهم ارزیـابی کنم کـه کـدام خـوب یا بد است. به هر حـال تـمدنهای بزرگ به یک اوجی میرسند و آنگاه از بین میروند؛ مثل بنای بزرگی کـه آخـرین سنگهای آن را میگذارند و بعد به تماشای آنـ
مینشینند. از آن به بعد تـمام ایـن فرهنگها حالت انفعالی پیدا مـیکنند و بـه تفسیر آثار قدما و تفسیر بر تفسیرها رو میآورند و همینطور ادبیات تفسیری عظیمی به وجـود مـیآید که بیشتر حالت تماشاگری دارد، چـه در هـند و چـه در چین و چه در ایـران. بـرای من خیلی جالب بـود کـه بدانم چرا چنین وضعی پیش آمده است. البته میتوانیم به شیوه هگل بحث کـنیم و بـگوییم روح زمانه از اینجا به جای دیگری مـنتقل شـد؛ ولی من بـه هـگل اعـتقادی ندارم و تنها میتوانم بـگویم که آن تمدنهای بزرگ سنتی، که در یک زمان شروع میشدند، در یک زمان هم تقریبا به آخـر خـط میرسیدند؛ مثل هند، که ذخیره خـیلی عـظیمی از گـذشته دارد و تـنها کـشوری است که مـن آن را مـوزه زنده میدانم؛ یعنی تمدنی است که آثارش در حدود سه هزار سال بدون کوچکترین نقص و عیبی بـرجا مـانده اسـت. تمام وداها، نحوه قرائت و تمام تفسیرهای آنـها در اخـتیار مـاست. مـثل ایـن اسـت که فرضا ایرانیهای دوران قبل از اسلام تمام آثارشان را عینا حفظ کرده بودند و اصلاً اسلام نیامده بود و این تمدن همینطور ادامه مییافت. این ویژگی چهره خاصی به هند مـیدهد. اگر به این کشور بروید، فکر میکنید با یک موزه زنده سر و کار دارید؛ چون، با قطع نظر از اقلیّت سه ـ چهار میلیون هندیای که مملکت را میگردانند و گذشته از یک جامعه ۱۵۰ تـا ۱۶۰ مـیلیونیای که وضع مالی خوبی دارند و وارد گردونه تحولات جدید در بازار دنیا شدهاند و خیلی هم پیشرفت کردهاند، ۸۰۰ تا ۹۰۰ میلیون هندی هنوز در اساطیر زندگی میکنند و هیچ تغییری نکردهاند. این است که پس از فـراغت از کـار تطبیق، مسئلهای که برای من خیلی جالب بود این بود که این تمدنهایی که در قرن هفدهم به آخر خط رسیدهاند، چه بلایی بـر سـرشان آمده است و چه تحولاتی را از سـر گـذراندهاند. قدر مسلم این است که اینها تا قرن نوزدهم خوابند؛ یعنی هیچ متوجه نیستند که در دنیا تغییراتی به وجود آمده است. مثلاً اولین شـوکی کـه به جهان اسلام وارد مـیشود زمـانی است که بناپارت وارد مصر میشود. وی اواخر قرن هجدهم وارد مصر شد و یکصد دانشمند و تعداد زیادی از کتابهای عربیِ چاپ فرانسه را با خود آورد. مواجهه با این فرهنگ جدید برای مسلمانان شوک عظیمی بـود. ایـدئولوژیای که بناپارت با خودش آورد، ایدئولوژی مسیحی نبود؛ بلکه لائیک بود. آیین مسیحیت بهیقین موجب رقابت میشد؛ چون ما مسلمانان پیامبرمان را خاتم الانبیا میدانیم؛ یعنی ما از نظر متافیزیک یک مرحله از مـسیحیت جـلوتریم و در ذهن مـا مسیحیها یک مرتبه عقبترند.
از این رو، ایدئولوژی بناپارت، در واقع ایدئولوژیای غیرمذهبی و لائیک است. از طرف دیگر اتفاقات بزرگی در غـرب رخ داده بود، از جمله: اصلاحات بزرگ دینی در قرن شانزدهم، که منجر به لوتـریسم شـد و کـلیساها از سیطره پاپ آزاد شدند؛ انقلاب فرانسه که شوک دوم است؛ بهوجود آمدن کلونیالیسم، که پایههایش از قرن هجدهم ریخته شد؛ و سـرانجام انـقلاب صنعتی، که هیچ کدام از آنها در دنیای اسلام تأثیری نگذاشت. اینها زمانی تأثیر مـیکردند کـه کـشورهای غیرغربی تقریبا تسخیر شده بودند؛ یعنی انگلیسیها در هند مستقر شدند و ایران میدان ستیز بین دو قـدرت انگلیس و روس شد و مصر نیز پس از فروپاشی امپراتوری عثمانی تحت تسلط انگلیسیها قرار گـرفت. بعد از فروپاشی امپراتوری عـثمانی، بـه کشورهای مسلمان شوک بزرگی وارد شد؛ از اینرو شخصیتهای بزرگی چون سید جمالالدین اسدآبادی و محمد عبده در صدد چارهجویی برآمدند. برای من خیلی جالب است که همان سؤالات اسدآبادی و عبده هنوز هم مطرحند. هـنوز بر سر تجدد و سنّت بحث و گفتوگوست. صد سال است که این بحث وجود دارد و راه حل درستی هم برایش پیدا نکردهایم.
هفتآسمان: به نظر میرسد میان ادیان شرقی و غربی، هم از لحاظ محتوا و هـم از لحـاظ ساختار، تفاوتهایی وجود دارد. این تفاوتها از کجا ناشی شدهاند؟
بله، ادیان ابراهیمی خیلی شبیه همدیگرند، چه یهود، چه اسلام و چه مسیحیت. خودِ اسلام مدعی است که شاخهای از دینی قدیمیِ ابراهیمی است. مـسیحیت جـنبهای تلطیف شده از دین یهودیت است، برای اینکه یهوه میتواند عصبانی و خشن باشد، ولی مسیح در واقع انسانی است که خدا شده است. آقای واتیمو، فیلسوف ایتالیایی، تز جالبی دارد. وی میگوید، بـا آمـدن مسیحیت در واقع ساختار خشن دین تلطیف شد. همچنین مسیحیت مقدمات سکولار شدن جامعه را فراهم کرد. اول اینکه گفت: «مال قیصر را به قیصر ادا کنید و مال خدا را به خدا»؛ یعنی حساب ایـن دو را از هـم جـدا کرد. دوم اینکه خودِ خدا انـسان شـد و صـورت انسانی گرفت؛ یعنی از آن حالت انتزاعی و غضبناکی درآمد. این است که به عقیده او خودِ مسیحیت آغاز فروپاشی ساختارهای خشن دینی است. ایـن تـزی اسـت که میشود روی آن بحث کرد. ولی گذشته از این، بین
ایـن سـه دین وجوه اشتراک فراوانی وجود دارد، هم از لحاظ فرهنگی و هم از جهت ریشههای زبانی، چون عبری و عربی از نظر لغت شناسی (philology) بـه هـم نـزدیکند. از لحاظ اساطیری نیز شبیه هم هستند، چون هر دو تاریخ نـبوت را قبول دارند. در مقابل آنها ادیان ایرانی و بعد ادیان هند قرار دارند. شکی نیست که ایرانیان و هندیها یک دوره بـا هـم بـودهاند. در هزاره دوم یا سوم قبل از میلاد مسیح یک جامعه بودند که بـه آنـها قوم هندو ایرانی میگویند و خدایان مشترک زیادی نیز دارند. به علاوه سنسکریت کمک کرد تا زبـان اوسـتایی خـوانده شود. بد نیست بدانید که در زمان ساسانیان نیز زبان اوستایی نمیدانستند؛ بـرای ایـنکه تـرجمه اوستا به زبان پهلوی ترجمه ناقصی است. اولین بار زبان اوستایی را غربیها به کـمک سـنسکریت خـواندند. وقتی این دو زبان، یعنی گاتها که ترانههای منسوب به زرتشت است و سرودهای ریگودا، را مـلاحظه مـیکنید، آنها را فوقالعاده به هم نزدیک میبینید. اینها زبانهای خواهر هستند. این خویشاوندی زبـانها نـشان مـیدهد که این قوم زمانی با یکدیگر بودهاند. از این گذشته تاریخ تولد زرتشت هم بـسیار قـابل بحث است؛ عدهای آن را به قرن ششم و عدهای آن را به قرن هشتم قم مـیرسانند. یـک اسـتاد ایرانشناسی هاروارد معتقد است که زبان گاتها، از لحاظ زبانشناسی، به هزاره دوم قم برمی گردد، یـعنی حـتی قدیمتر از وداها. وقتی که ترانههای گاتها را میخوانید، با فکری افلاطونی و تفکری فـوقالعاده فـلسفی و انـتزاعی روبهرو میشوید. جهانبینی آن آنقدر افلاطونی است که مترجم آن، دانستر، چون نمیتوانست بپذیرد که چگونه مـمکن اسـت افـلاطونی قبل از افلاطون بوده باشد، معتقد شد که زرتشت تحت تأثیر افلاطون بـوده اسـت؛ از اینرو تاریخ تولد زرتشت را جلو آورد. در واقع تمام آن خدایان هندو اروپاییای که در نظام سهگانه قرار دارند و دومـزیل آنـها را مطالعه کرده است، در تفکر ایرانیِ زرتشت به مفاهیمی انتزاعی تبدیل شدهاند. تـأثیری کـه ایران و اعتقادات ایرانی، از قبیل آخرتنگری، مفهوم شـیطان (شـر)، فـرشته و حتی مفهوم صراط مستقیم (چینوت) در اندیشه یـهود داشـته است بسیار زیاد است. کلیمیان در مطالعاتشان نشان دادهاند که چقدر یهودیت تحت تـأثیر ایـران بوده است. ارتباط ایران و یـهودیت بـه زمان کـورش و عـلاقهای کـه یهودیان همیشه به ایران داشتهاند بـرمیگردد. مـن معتقدم که مسیحیت نیز از طریق یهودیت از این جریان تأثیر پذیرفته است و اسـلام نـیز همچنین. تفاوت عمدهای که ادیان ابـراهیمی با بقیه ادیان دارنـد در ایـن است که این ادیان
بـه مـعنای اخص یکتاپرستند. البته بقیه هم یکتاپرستند؛ مثلاً نمیتوان گفت هندوها یکتاپرست نیستند، لیـکن در ایـن تفکر خدایان دیگری، که مـیتوانند بـه صـفات واسما تعبیر شـوند، وجـود دارند. نوعی پلورالیزم مـذهبی در ادیـان غیر ابراهیمی وجود دارد که در ادیان ابراهیمی نیست. در این ادیان تولرانس بیشتری وجود دارد؛ به عـلت ایـنکه راههای مختلفی وجود دارد و تعدد راهها و کـثرت عـقاید تحمل مـیشود. هـندوئیزم آنـقدر حالت پذیرش دارد که حـتی بودا را نیز در خود هضم کرد، البته به این صورت که بودا را یکی از اوتارهای ویشنو شـمرد کـه برای گمراهی آمده است. به هـمین دلیـل در ایـن طـرف، پلیـتئیزم (چند خدایی) و پلورالیـزمِ اعـتقاداتی وجود دارد و در آن طرف، انحصارطلبیِ دینی که به صورت خدای یکتاپرستان جلوه کرده است؛ تا جایی کـه تـمام رژیـمهای توتالیترِ (تمامیت طلب) دنیا نیز از درون ادیان ابـراهیمی درآمـدند، چـه مـسیحیت و چـه غـیر از آن؛ زیرا تمامیتخواهی این ادیان با این حالت سازگار است. البته باید اذعان داشت که در تشیع، امامت نقش ظریفی بازی میکند. امامت در اسلام همان نقش مهایانه را در بودیزم ایـفا میکند. بودیزم دو شاخه دارد: یکی شاخه قدیمی آن، که اساطیری است، و دیگری شاخه دوم آن، که شاخه مهایانه و راه بودیساتواهاست. بوداهایی که به نیروانا میرسند نقش همان واسطه را بازی میکنند. بودیزم منکر وجـود اسـت و به چیزی اعتقاد ندارد جز استمرار لحظاتی که پی در پی ظاهر میشوند و تداوم آنها توهم وجود را ایجاد میکند؛ مثل امواج دریا، که پشت سر هم میآیند، یا آتشگیرانه، که اگـر آن را بـچرخانید حلقهای آتشین جلوه میکند. بودیزم معتقد است که در واقع دنیا یک توهم و سمساره یا دریای باز پیدایی است و در مقابل آن یک آگاهی و نوعی رهـایی قـرار دارد که همان نیروانا است. جـالب اسـت که دنیای غرب، امروزه بیش از پیش به بودیزم توجه دارد؛ چرا که متافیزیکِ امروز اساسا بودایی شده است و برای آن هیچ حقیقتی مطلق نیست. این چـیزی اسـت که من در کتاب آیـندهام بـه آن خواهم پرداخت. جهانبینی دنیای امروز دارد جهانبینی بودایی میشود. جهان امروز دنیای لحظات متکثر و جهانی پراکنده است که در آن هیچ حقیقت مطلقی وجود ندارد. علم هم به این امر دامن مـیزند: قـانون نسبیت و قانون کوانتوم و… .این است که شما حتی نمیدانید علیتی وجود دارد: یک چیز ممکن است هم بشود و هم نشود، هم باشد و هم نباشد. تمام ایدههایی که در جهان امروز رواج دارد بودیزم را در مـذاق غـربیها قابل قـبول میکند.
هفتآسمان: حال اگر بپذیریم که نوعی وحدت جوهری میان ادیان وجود دارد، در این صورت تمایز ادیان نـاشی از چیست؟
به واقع نمیدانم. عقیده شخصیام این است (عرفا هم به ایـن نـکته اهـمیت میدادهاند) که بین مفهوم الوهیت و رب فرق وجود دارد. خدا یک جنبه فرهنگی دارد، ولی الوهیت بلاتعیّن است. این چـیزی اسـت که عرفا هم میگویند. مایستر اکهارت بین دئیتاس و دئوس فرق میگذارد. دئیتاس الوهیتی اعـم اسـت، ولی دئوس مـسیح است. ابن عربی نیز این فرق را قبول دارد. تمام عرفا به این فرق توجه کردهاند. شـانکارا نیز میان برهمن، که خنثی است و هیچ تعینی ندارد، و ویشنو، که خدای شـخصی است، فرق میگذارد. در نـظر آلمـانها نیز گودیههاایت بر الوهیت و گوت بر خدای شخصی دلالت دارد. حوزه خداهای شخصی حوزه نزاعخیزی است؛ هر کسی خدای خود را بهتر میداند. دیالوگ بین ادیان در صورتی میتواند تحقق پیدا کند که همه آنـها دیدی فراتر از این نسبت به الوهیت داشته باشند. مطمئنا در میان عرفا، اگر مایستر اکهارت، ابن عربی، شانکارا و مانند آنها را کنار هم بگذاریم، با هم موافق و همدلند؛ ولی اگر یک درجه پایینتر بـیاییم، بـا نزاع روبهرو میشویم ـ نزاعی که میان مسیحیان کاتولیک و پروتستان، و میان مسلمانان شیعه و سنی، و نیز پیروان دیگر ادیان وجود دارد. ولی در هند چنین نبوده است؛ مثلاً در قرن هشتم، که هندوئیزم دوباره تـوسط شـانکارا و رامانوجا و کوماریلا احیا شد، روش
هندوها این بود که با مجادله بوداییها را شکست دهند. مثلاً یک بودایی با شاگردهایش در کنار یک هندو مینشستند و بحث و مجادله میکردند. تا آنجا که مـن در تـاریخ هند خواندهام، هیچ وقت در این کشور خشونت اعمال نشده است. هند کشوری پذیراست.
اختلاف در اوصافی مثل کثرتگرایی و پذیرا بودن و تسامح یک سطح از تفاوتادیان است، امّا اوصاف اصلیتری وجود دارد، مـثل بـرخورداری از جـنبه انتزاعیبسیار قوی، خدایغیرشخصی، نداشتن پیـامبر و مـتن ثـابت و تاریخی بودن متن در ادیان شرقی، و از آن طرف، وجود پیامبر و متن قاطعی که حرف آخر را زده است و خدای انسانوار در ادیان غربی یا ابـراهیمی. چـرا ایـن قدر اینتمایز وسیع است؟ آیا به عوامل جغرافیایی بـر مـیگردد یا به فرهنگهای غیردینیِ این جوامع؟ این تمایز عظیم واقعا از کجا ناشی شده است؟
واقعا نمیدانم. باید همه ادیان را بررسی کـرد؛ حـتی مـثل ادیان بین النهرین و سومریان را، که خیلی قدیمیاند امّا اسطورههای مـشابهی دارند. تنها راهی که میتوان به زبان امروز این تمایز را توجیه کرد، کمک گرفتن از تئوری یونگ است کـه مـیگوید بـاید به آرکیتیپاهای (archetype) اقوام قدیم مراجعه کرد. باید به خاطره قدیم اقـوام بـرگردیم و ببینیم مثلاً در خاطره قدیم قوم عرب یا یهود چه آرکیتیپایی حاکم بوده است. اگر به سـومر و بـین النـهرین برگردیم، میبینیم که این تمدنها از تمدّن هند و اروپایی قدیمیترند. به نظر مـیرسد هـند و اروپایـیها در هزاره دوم قم میزیستهاند؛ یعنی اقوام جدیدی هستند، مثل بربرها هستند در مقابل تمدنهای کهنتری مـثل هـند. فـرهنگ مهنجودارو و هاراپا به هزاره دوم قم میرسند. حال اگر این تمدنها را، از یک سو، و از سـوی دیـگر، تمدن سومر و عیلام را که در ایران بودهاند، ببینید، ملاحظه میکنید که میان این تـمدنها وجـوه اشـتراکی وجود دارد که در فرهنگ ملل هند و اروپایی نیست.
اجازه دهید دوباره برگردیم به دیدگاه وحـدتنگر دربـاره ادیان. صرف نظر از این تمایزات، این وحدتی که گفته میشود در جوهره دین وجـود دارد چیست؟ و آیـا اصـولاً چنین جوهر واحدی وجود دارد؟
آری، حتی در شمنیزم، که قدیمیترین فرمی است که از دین میشناسیم. تاریخ
غـارهایی کـه در کوههای جنوب فرانسه کشف شدند، به ۲۰ هزار سال قبل، یعنی عصر یـخ بـندان بـرمیگردد. در این غارها نقاشیهایی هست که فوق العاده زیبایند. این نقاشیها، که در عمق این غارها بـودهاند، قـطعا مـعنایی دینی داشته و حتما شمنی بودهاند. شمنیزم ارتباط مستقیمی با امر قدسی دارد، ولی در آن خـدایی در کـار نیست. مفهوم خدا در تحول بعدی ادیان پیدا میشود. مفهوم sacred یا «امر قدسی» بلا تعین است. بـه نـظر من ویژگیهای خدای فرهنگی، چه خدای مسلمانان باشد یا غیر آن، میان ادیـان اخـتلاف ایجاد میکند. علت اینکه بودیزم این هـمه جـذابیت دارد بـرای این است که خدا ندارد. البته نـداشتن خـدا به این معنا نیست که در آن امر قدسی وجود ندارد، بلکه شاید به صـورتی قـویتر وجود داشته باشد. من ایـنها را خـداهایی فرهنگی کـه مـربوط بـه فرهنگ هر قومی است میدانم. هـر قـومی خدای خودش را دارد.
بنابراین آیا میتوانیم نتیجه بگیریم که «توجه به امر قـدسی» هـمان گوهر مشترک ادیان است؟
بله، البته بـه معنای اعم آن.
آیا مـیشود بـا تأکید بر «امرقدسیِ» مشترک مـیان ادیـان، از آنها خواست که خدای فرهنگی خودشان را نادیده بگیرند؟ آیا این مشکلی ایجاد نمیکند؟
من فـکر مـیکنم اگر این قرن سمت و سـویی دارد، تـنها بـه سمت معنویت در حـرکت اسـت. نمیدانم به این مـوضوع تـوجه کردهاید که تعداد فرقههای مذهبیای که امروزه وجود دارد بسیار فراوان است. قدر مسلم انـسان در هـر عصری نمیتواند بدون امر قدسی زنـدگی کـند و چون دیـنهای تـاریخی بـا وضع کنونیشان جواب زیـادی برای این نیاز ندارند و کهنه شدهاند، مردم به سمتهای دیگری میروند که بعضی از آنها بـسیار خـطرناکند.
به هر حال این علامتِ وجـود بـیماری و نـیاز مـبرم انـسان است. جامعه امـروز غـربی با تمام پیشرفتهایش واقعا جامعهای توخالی است. درست است که مشکل آزادیهای فردی حل شده اسـت و هـمه از حـداقل تأمین اجتماعی برخوردارند، ولی زندگیهایشان توخالی است و بـه مـعنویت نـیاز دارنـد. مـسیحیت نـمیتواند عهدهدار تأمین این خوراک
معنوی شود. طبیعتا مردم به مکتبهای یوگا، بودیزم و شمنیزم و مثلاً به کتابهای کارلوس کاستاندا رومیآورند. ملاحظه کنید که دون خوان چه کششی داشت! ایـن کتابها درباره فرمی از شمنیزم، یعنی دین آمریکای لاتین و بومیهای آن است. در سیبری، قاره آمریکا و در میان بومیهای استرالیا نیز شمنیزم وجود داشته و دارد. بومیهای استرالیا معتقدند کلام فقط برای سرود خوب است و فـکر بـاید فقط از طریق تلهپاتی منتقل شود فرمهایی از بودا، یوگا و فنون جنگی ژاپنی، که در غرب این قدر کشش دارد، همه گواه نیاز روحی غربیها است.
شما همیشه تأکید میکنید که آینده از آن مـعنویت اسـت. ظاهرا مراد شما از معنویت دین نهادینه نیست. اگر این طور است شما چه فرقی بین دین و معنویت میگذارید؟ به عبارت دیگر مؤلفههایی که شـاخصه یـک جهانبینی معنوی است چیست؟
من فـکر مـیکنم معنویت آن جنبه از دین است که ساخت ابدی دارد و تغییر نمیکند و تابع تحولات زمانی نیست، مثل مبدأ و معاد و…، که همیشه هستند و مربوط به زندگی اگزیستانس آدم مـیشوند و در هـمه ادیان شبیه همدیگرند. اگـر در پس آیـنه با تمام عرفای بزرگ دنیا، چه شرق و چه غرب و یهود و مسیحیّت و اسلام و هند و چین، برخورد کنید میبینید که برداشت آنها از مسائل اساسی خیلی شبیه یکدیگر است؛ ولی وقتی وارد فقه و قانون و مـسائل تـاریخی و زمانی میشویم اختلافات بالا میگیرد.
معنویت بیشتر جنبه عرفانی دارد تا مذهبیِ به معنای تاریخی کلمه. به علاوه در کشورهایی که در دوران پس صنعتیاند، مثل آمریکا و اروپا، نوعی نیاز به معنویت احساس میشود، منتها از راهـهای کـج و معوج و انـحرافی اشباع میشود؛ چون مسیحیّت که دین رسمی است و خیلی اجتماعی شده، جوابگو نیست. مردم آنجا خیلی بـه ادیان دیگر اقبال دارند؛ حال چه ادیان شرقی باشد، مثل دیـن بـودا یـا گروههای هند، و چه فرقههای عجیب و غریبی که بعضی از آنها شکلهای خطرناکی به خود میگیرند؛ مثلاً برخی از افـراد دسـته جمعی خودکشی میکنند و منتظرند تا کسانی از کرات دیگر بیایند و اینها را ببرند. تخیلات و اوهـام هـم زیـاد است. تمام اینها را اگر شما علایم نیاز بدانید، مطمئن میشوید که این نیاز در انسان غـربی خیلی زیاد است؛ چون انسان غربی به بیشتر
آرزوهایش رسیده است. یک نـویسنده پرتغالی در مصاحبهای راجع بـه ادبـیات فرانسه میگوید، فرانسه دیگر ادبیات خوبی ندارد، چون فرانسویها دیگر مسئلهای ندارند. کشورهای فقیر ادبیاتی قوی دارند، چون مسئله دارند و درگیرند. جوامع غربی خیلی از مسائلشان را حل کردهاند. کشورهایی هستند قانونمند کـه تکالیفشان روشن و درآمدهایشان بالاست و خیلی از مسائل دنیایی خود را حل کردهاند ولی مسائل درونی را حل نکردهاند. زندگیهایشان توخالی است و آدمهایی تنهایند؛ خانواده به این معنایی که ما داریم در آنجا نیست؛ روابط انـسانی و روابـط عاطفی آنها خیلی محدود است و چون تنها هستند و، از سوی دیگر، این خلأ و تنهایی را احساس میکنند، به انواع و اقسام فرمهایی متشبث میشوند که نمیشود گفت معنویاند. کلاً به هر راهی کـه گـریز را به آنها بیاموزد وارد میشوند. در کشورهایی مثل کشور ما که خیلی از مسائل آن هنوز حل نشده و هنوز جامعه مدنی نداریم، و از طرف دیگر سنت عرفانی و دینی قوی است مسائلمان دقیقا عکس آنـها اسـت. ما در پی نهادینه کردن چیزهایی هستیم که آنها اکتساب کردهاند و به امور ذاتیشان تبدیل شده است. البته نمیتوان گفت این امور در آنجا صد در صد ذاتی شده است؛ بلکه آنها نـیز بـاید مـراقبت کنند. به هر حال وقـتی مـقایسه مـیکنیم میبینیم که مسائل ما مسائل دیگری است. برای آنها معنویت و ادیان نوعی مزیت است و مسئله ما تفکیک مسائل است. ما در مـحدودهای زنـدگی مـیکنیم که همه چیز مخلوط شده است و به درسـتی نـمیدانیم که جای هر چیز کجاست و چه کسی چه چیزی را میخواهد.
سامان یافتن اوضاع انرژی زیادی از ما میگیرد و باید نـیروی زیـادی بـرای حل این مسائل مصرف کنیم؛ چون وارد دنیایی جدید شدهایم. از قـرن نوزدهم به بعد ما وارد حوزه جدیدی شدهایم که در ساخت و پرورش آن نقش مؤثری نداشتهایم و مثل آواری روی سرِما ریخته است. از اینرو بـرای مـا مـشکلتر است. غربیها به تدریج وارد این حوزه شدند و همیشه سطح آگاهی آنـها بـا تغییرات اجتماعی مطابق بود، ولی ما ناگهان وارد دنیای متلاطمی شدیم که آمادگی برخورد با آن را نداشتیم. جـوانها اغـلب از مـن سؤال میکنند که بالأخره دین چیست؟ سنت چیست؟ تجدّد چیست؟ و ما باید چگونه با ایـنها کـنار بیاییم؟ حـلّ این مسائل مشکل است، به خاطر آن که بخشی از وجود ما هنوز در قالب دیگری سـیر و سـلوک مـیکند؛ بخش دیگری از آن وارد تحولات عظیم دنیا شده
است و این دو اغلب بر یکدیگر منطبق نـیستند، بـلکه میان آنها گسستی وجود دارد که بدون شک دردناک است. به نظر من بـخشی از ادیـان، چـه اسلام و چه ادیان دیگر، که واقعا تابع تغییرات زمان نیست و ساختی ازلی و ابدی دارد، معنویت اسـت.
یـک سلسله نیازهای اگزیستانسیال وجود دارد که ازلی و ابدیاند ولی یک سلسله گزارههای متافیزیکی نیز هستند کـه ظـاهرا نـوعی ثبات و دوام دارند؛ مثلاً گاهی احساس تنهایی میکنیم و گفته میشود این احساس تنهایی، یا احساس چـگونه کـنار آمدن با مرگ، چیزی است که از اول بوده و خواهد بود و در واقع از نیازهای اگـزیستانسیال اسـت. ولی گـاهی از اصل مبدأ و اصل معاد و اصل اینکه جهان منحصر در عالم طبیعت نیست سخن میگوییم؛ اینها یـک سـری گـزارهها و قضایای متافیزیکند. مراد شما از معنویت آن نیازهاست یا این گزارهها؟
اینها با یـکدیگر در ارتـباطند. پاسخ این پرسش که زندگی چیست؟ مرگ چیست؟ و مانند آنها را ما نمیدانیم؛ در ادیان به این پرسشها جواب داده شـده اسـت. آدم متدین مثل آدمی است که آدرس و کروکی دارد، ولی انسانی که ایمان ندارد آدرس نـدارد و بـاید خودش راه را پیدا کند. مثلاً راهی که مـکتب رواقـیون نـشان میدهد این مکتب شیوه خاصی از ریاضت اسـت و مـن آن را خیلی میپسندم و مکتب خیام نیز خیلی شبیه آن است. به هر حال این جـوابها وجـود دارد و انسان تا انسان است بـه ایـن جوابها نـیاز دارد؛ حـال هـر کس ممکن است به گونهای تـعبیر و تـفسیر کند. این جوابها را ادیان دادهاند و اتفاقا جوابهای آنها نیز همگون و همنواست. هـمه آنـها به دنیایی دیگر اعتقاد دارند؛ هـمه معتقدند که دنیا تـغییر خـواهد کرد؛ همگی به بقای روحـ، آخـرالزمان و پس از مرگ اعتقاد دارند. حتی تمام مسئله ادیان کهنی چون مصر باستان نیز زنـدگی بـعد از مرگ است. مفاد تمام نـقاشیهای مـصر بـاستان عبارت است از عـبور از غـروب خورشید و رسیدن به سـاحل و آنـجایی که اوزیریس قلب انسان را گرفته، وزن میکند تا بفهمد که آیا دارای ملکات خوب است یـا بـد. تمام ادیان با این مسائل روبـهرو هـستند و همه انـسانها بـه ایـن مسائل نیاز دارند؛ شـاید بهخاطر اینکه ساختار روانی انسان اینگونه است، یعنی انسان تا انسان است این صور ازلی را خـواهد سـاخت. البته پاسخهای ساده ادیان برای
انـسانهای مـتحول قـرن ۲۰ و ۲۱، لااقـل بـه شکل موجود، دیـگر پاسـخگو نیست؛ چون دنیای امروز دنیایی است باز، بر خلاف دنیای قدیم، که هر کسی در دنیای خـودش زنـدگی مـیکرد و هویت مشخص داشت. مثلاً هنگامی که مـارکوپولو در قـرن سـیزدهم مـیلادی از ونـیز حـرکت کرد و به ایران و سپس به چین رفت، به هر حوزهای که میرسید با دنیای کاملی روبهرو میشد که هیچ ارتباطی با دنیاهای دیگر نداشت. گویا خورشیدی وجـود داشت که اقماری دور آن میچرخیدند و هر کدام زمان و تاریخ خودشان را داشتند. همه آن دنیاها نافی یکدیگر بودند و باید هم همینطور میبودند. زمانی که یک دنیا قائم به ذات و مستقل است طبیعتا نـمیتواند دیـگری را بپذیرد؛ ولی امروزه اینطور نیست. امروزه حریمها شکسته شده است و ما حق انتخاب زیادی داریم. همانطور که در هنر انواع و اقسام عناصر هنری را از فرهنگهای مختلف میگیرید و ترکیب کرده، اشکال جدیدی مـیسازید. در عـقاید نیز همینکار را میکنید. چیزی از این مکتب میگیرید چیزی از آن مکتب و صورتهایی شخصی میسازید که برازنده قامت خودتان است؛ مثل لباسی که به خیاط سـفارش مـیدهید تا آن را به اندازه خودتان بـدوزد. انـسان امروز حق انتخاب دارد؛ فرهنگها نیز اختلاط پیدا کردهاند و افقها نیز درهم آمیختهاند. طبیعتا من به عنوان انسان امروزی حق انتخاب دارم و به علت باز بـودن جـهان و نیز جهانی شدن اطـلاعات، از اطـلاعات زیادی برخوردارم. امروز در آن واحد میتوانیم همه جا باشیم. امروز با انقلاب اطلاعات، که زمان و مکان را منقبض کرده است میتوانیم با تله کنفرانس در آن واحد با لندن، نیویورک و پاریس در ارتباط بـاشیم. در گـذشته فقط اهل کرامت میتوانستند چنین کاری را صورت دهند، ولی امروزه همه میتوانند چنین کنند. در چنین دنیایی این هویتهای کهنه جوابگوی نیازها نیستند، ولی این دلیل آن نیست که نیازهای انسان هم تغییر کـرده اسـت. همان نـیازهایی که انسان بدوی ده هزار سال پیش داشت، ما نیز داریم؛ نیازهایی چون ترس از مرگ و ترس از عاقبت. از زمـانی که انسان به خودش آگاه شده است، حتی نئاندرتالها که از لحـاظ تـحول زیـستی یک مرحله قبل از هموساپینسها هستند، آداب مخصوص مردگان داشتهاند و اشیا را با مردهها دفن میکردند. این نشان میدهد کـه بـه یک چیزهایی اعتقاد داشتهاند که ما تصویر دقیقی از آنها نداریم.
در نحوه رجوع بـه مـعنویت در دنـیای امروز یک آشفتگی و تکثر بیقاعده و نوعی بلاتکلیفی وجود دارد. آیا احیا و عرضه نوین همان ادیان کـهن بهداشتیتر نیست؟ چون تکثر و تشتت مشکلات دیگری را به بار میآورد، از قبیل خُرد شدن فـرهنگها، درگیری، از هم پاشیدن فـرهنگ داخـلی جوامع و یکنفره شدن فرهنگ و دین. از طرفی دهکده جهانی در حال شکلگیری است و از طرفی دین شخصی پدید میآید. آیا بهتر نیست که به طرف بازسازی و احیای همان فرهنگهای دینی کهن حرکت کنیم؟
البته ایـن کار خوبی است، ولی من فکر میکنم تنها چیزی که ما مسلمانها باید بدان توجه کنیم این است که آنچه امروزه به عنوان دین عرضه میشود، راه حلّ مشکلات انسان معاصر نیست. تـنها راهـی که به واسطه آن میتوان در خیزش جهانی مشارکت کرد راه عرفان است که ایران واجد آن است. شاید ایران از این لحاظ یکی از غنیترین کشورها باشد. اگر شما فلسفه صور تمثیلی را، که کاسیرر طـرح مـیکند، به معنای کلیاش در نظر بگیرید، یکی از فرهنگهای درخشان و پربارش فرهنگ اسلامی ایران است. امّا راههای دیگر نمونهای بهتر از جمهوری اسلامی ندارد که دینی حاکم شده و سعی کرده است بـه جـامعه قداست جدیدی اعطا کند، ولی گرفتار مسائل امروز دنیا شده است. گذشته از این امروزه هیچ فرهنگی به تنهایی پاسخگوی نیازهای انسان امروزی نیست. اساسا ما یک هویتی نیستیم؛ همه مـا چـند هـویّتی هستیم. با ابزاری که فـرهنگ هـندو یـا بودایی یا اسلام به تنهایی در اختیارتان قرار میدهد نمیتوانید مسائل امروز دنیا را بفهمید؛ نمیتوانید بفهمید بازار آزاد یعنی چه؟ گلوبلیزیشن ( globalization) یا جهانی شـدن چیست؟ عـلوم جـدید به چه سمتی میرود؟ شما مجبورید از یک فرهنگ بـیرونی وام بـگیرید. به محض اینکه ابزارتان را از فرهنگ دیگر بگیرید، مفاهیم آن فرهنگ را نیز میگیرید. در نتیجه ما نمیتوانیم خودکفا بشویم؛ یعنی هیچ کـس نـمیتواند خـودکفا بشود، و چون خودبسنده و خودکفا نیستیم و ناگزیر در دنیایی قرار گرفتهایم کـه موزائیکوار در کنار هم قرار گرفتهاند پس محکوم به اختلاطیم، حتی اگر نخواهیم. امروزه در دنیایی زندگی میکنیم که رنگارنگ و چـهل تـکه اسـت. اگر مقطعی از زمین را برش عمودی دهید خواهید دید که همه لایـههای آن را بـه ترتیب روی هم قرار دادهاند، ولی اگر این لایهها را برگردانیم همه به صورت افقی و در عرض یکدیگر قرار مـیگیرند؛
درسـت وضـعی که امروزه پیش آمده است. در این دنیای امروز از شمنها تا آخرین تـئوریهای جـدید عـصر اطلاعات همه در کنار یکدیگر قرار گرفتهاند و این اولین باری است که چنین تحولی رخ داده اسـت. گـفتارهای فـلسفی غرب هم دیگر مثل گذشته آنقدر حاکمیت ندارد که همه چیز را پس بزند. ما در دنـیایی زنـدگی میکنیم که همه با یکدیگر در حال گفتوگو هستند و این موجب پریشانی است؛ چـون مـعلوم نـیست هر کسی چه میگوید. هم اکنون ما در یک حوزه و میدان دورگهسازی و معرّق سازی قـرار گـرفتهایم که همه ایدهها در هم فرو رفته است و ناگزیریم با همه اینها کنار بـیاییم. ایـن از یـک جهت بسیار گمراه کننده است، چون معلوم نیست چه کسی راست میگوید، و از طرف دیگر خـیلی جـالب توجه است. مثالی برایتان بزنم؛ امروزه جالبترین ادبیات جهانی، ادبیات پیرامونی اسـت کـه بـه زبانهای اسپانیولی و انگلیسی نوشته میشود. ادبیاتی که هندیها به انگلیسی مینویسند بسیار کشش دارد، چون ادبـیاتِ آدمـهایی اسـت که در برزخ زندگی میکنند. موسیقی نیز همین طور است. ادبیات آمریکای لاتـین نـیز کشش زیادی دارد؛ زیرا در این ادبیات سه نوع فرهنگ در هم آمیختهاند: ۱٫ فرهنگ اسپانیولی، که فرهنگ غالب بـوده اسـت؛ ۲٫ فرهنگ بومی؛ ۳٫ فرهنگ سیاهان. واقعیتگرایی افسونزا، که در این ادبیات وجود دارد، اساسا از زنـدگی آنـها مأخوذ شده است. نمونه آن کتاب صدسال تـنهایی مـارکز اسـت. لازم نیست خیلی دور برویم؛ چیزهایی که جامعه امـروزی خـودمان دارد، خیلی عجیب و غریب است. آدمی اگر یک مقطع از اوضاع امروزه ایران را جدا کـند و در کـنار مطالبی قرار دهد که روزنـامهها مـینویسند و کارهایی کـه جـوانان انـجام میدهند، با تصویر عجیبی روبهرو مـیشود. مـا در یک چنین دنیای سوررئالیستی، زندگی میکنیم ـ دنیایی که تمام حوزههایش در هم شـدهاند. ایـنکه امروزه مولوی این قدر علاقهمند دارد بـرای این است که در اشـعارش نـوعی جذبه عرفانی وجود دارد که مـورد نـیاز دنیای معاصر است. البته نقش تاریخی ادیان همواره بوده و خواهد بود؛ مشروط بـه آن کـه ادیان در حوزه خودشان عمل کـنند. دیـنی کـه از حوزه خودش بـیرون بـیاید و بخواهد همه مسائل دنـیا را حـل کند، ناگزیر به یک ایدئولوژی تبدیل میشود، و به محض اینکه ایدئولوژی شد، آسیبپذیر مـیشود؛ چـون همه ایدئولوژیها آسیبپذیرند. طبعا در وادی جنگ ایـدئولوژیها نـیز میافتد. هـیچ ایـدئولوژیای حـاکم نیست و اساسا پست مـدرنیزم به این معناست که عصر ایدئولوژیها
و عصر گفتارهای مسلط و انحصارطلب تمام شده است. چون چـنین اسـت، پس همه از حق حرفزدن برخوردارند.
این واگـرایی، کـه هـر کـس بـه زبان خاص خـودش حـرف میزند، مطلوبتر است یا همگرایی؟
اوضاع به گونهای شده است که من نمیتوانم بگویم چه چیزی خـوب و چـه چـیزی بد است. چیزهای بسیاری بد است، ولیـ بـه طـور نـاگزیر دارد اتـفاق مـیافتد. مثلاً مهندسی ژنتیک چیز خطرناکی است؛ تا دو سال دیگر اطلس ژنتیکی آدم، که به آن ژنوم میگویند، درخواهد آمد. ژنوم اطلس تمام ژنتیک انسان است؛ دستاوردی که هم مـیتواند بیماری را در رحم تشخیص دهد و اصلاح کند و هم میتواند در میراث ژنتیکی انسان تصرف کند و مثلاً غول بسازد. شما ناگزیرید خوشبینانه و بدون توهم با مسائل برخورد کنید.
در غرب هر چند تکثر و پلورالیـزم فـرهنگی از هر جهت وجود دارد، ولی چون قانونگرایی به صورت جدی در آنجا راسخ شده است تکثرگرایی موجب از هم پاشیدگی جامعه نمیشود؛ گویا عروهالوثقایی وجود دارد که مایه قوام جامعه است. ولی در کشورهایی مـثل کـشور ما، که هنوز قانون نهادینه نشده است، اگر به این تکثرگراییها برسیم به نظر شما آیا آن انسجام و ائتلاف اجتماعی به یکباره از بین نمیرود؟
هـمیشه مـیان شهروند و حاکم شکاف بوده اسـت. هـمیشه قدرتهایی قهری و سلطنتی وجود داشتهاند. ایزوتسو به من میگفت آمریکا دموکراسی را به ما تحمیل کرد. ما که اصلاً دموکرات نبودیم؛ در ژاپن سیستم انحصارطلب و جباری وجـود داشـت، که همان امپراتوری بـود، کـه خیلی هم پرخاشگر بود و ژاپن را به جنگ سوق داد و عاقبت ژاپنیها با آمریکا هم درگیر شدند که شکست خوردند. ولی به هر حال باید از یک جایی و در یک وقتی شروع کرد و الآن جامعه جـوان ایـرانی آماده است تا نوعی پلورالیزم و قواعد بازی را بپذیرد. باید پذیرفت که دموکراسی دیگر یک چیز لوکس و تجملی نیست؛ یک نیاز است، یعنی بدون دموکراسی کارها پیش نمیرود. امروزه رژیمهای اسـتبدادی گـران تمام مـیشوند. ببینید برای شوروی، با اینکه کشور ثروتمندی بود، چقدر گران تمام شد.
روسیه غلّه اروپا و دنیا را میداد و اگـر این انقلاب کمونیستی در شوروی نمیشد روسیه خیلی پیشرفتهتر از امروز بود. روسـها ۷۰ سـال بـا تخیل زندگی کردند و میخواستند انسان را عوض کنند، حال آن که انسان تغییرپذیر نیست. حسن دموکراسی این اسـت کـه با تحولات دنیا همخوان است. شما نمیتوانید بدون دموکراسی دست به اصلاحات بـزنید؛ چـون آدمـها باید مشارکت کنند، و برای مشارکت و خلاقیّت در زمینههای مختلف باید آزاد باشند و حق انتخاب داشته باشند. اگـر قیّم داشته باشند کار نمیکنند. انسانها باید احساس مسئولیت کنند. مسئولیت کار خـیلی سنگینی است. داستایفسکی در بـرادران کـارامازوف از زبان ایوان، راجع به مفتش اعظم، این را نقل میکند که مسیح دوباره بر میگردد و آن مفتش بزرگ وی را میشناسد، ولی میگوید او را بگیرید و به بند بکشید. بعد میآید با او صحبت میکند و میگوید من تو را شـناختم؛ تو دوباره آمدهای شلوغ کنی. تو به انسانها تفرعن و حق انتخاب آموختی. مردم میخواهند بازی کنند و نمیخواهند انتخاب کنند. ما سوار آنها میشویم و به آنها اسباب بازی میدهیم تا بازی کـنند، ولی انـتخاب و مسئولیت کار مشکلی است. آدم بیشتر میخواهد قیّم داشته باشد؛ ولی از وارد شدن در جهان جدید گریزی نیست. البته دشوار است، ولی باید از یک جایی شروع کرد. هر چه دیرتر شروع کنیم بدتر است. مـسلما ایـن کار بهای زیادی میطلبد. همین انقلاب اسلامی ایران مگر بهای جنگ را نداشت؟ هر رشدی استخوان ترکاندن دارد. جوامعی که دیرتر وارد این تحولات شوند، هزینههایشان سنگینتر است، ولی میتوانند برسند. من فکر مـیکنم ایـران برای دموکراسی مشکل خاصی ندارد؛ برای اینکه جمعیتی جوان دارد که آمادگی پذیرش بالایی دارند.
چگونه در این دنیای نوشونده میتوان میراثهای ارزشمند گذشته را حفظ کرد؟
امروز در دنیا یک دید جدید پیـدا شـده اسـت: از یک طرف میخواهند طبیعت را حـفظ کـنند، چـون این آلودگیها به همه چیز صدمهزده است، و از طرف دیگر حفظ ادیان و فرهنگهای قدیم و بومیهای قدیم را نیز در نظر دارند؛ مثلاً کوشش زیـادی مـیکنند تـا بومیهای آمازون یا اقوامی را که در جزایر دور افتاده هـستند حـفظ کنند و بسیار سعی میکنند این چند صد هزار نفری را، که از بومیهای استرالیا ماندهاند، حفظ کنند؛ چون
اینها باعث غـنای طـبیعت و غـنای فرهنگهایند. یک چنین دیدی پیدا شده است که دید خـیلی خوبی است؛ چون یک فرهنگ در برگیرنده سعی میکند همه چیز را به عنوان یک مجموعه حفظ کند. در چنین مـحیطی مـا هـم میتوانیم بسیاری از چیزهایی را که مانده است حفظ کنیم. چنین دیدی صـد سـال پیش وجود نداشت؛ در آن زمان هر چه قدیمی بود، میبایست از بین میرفت. یادم است که ۵۰ ـ ۶۰ سال پیـش، هـرچه را کـه قدیمی بود دور میریختند و میگفتند به درد نمیخورد. ولی الان آن قدیمیها ارزش پیدا کردهاند. حال اگر شـما ایـن را بـه فراوردههای فکری و فرهنگی و دینی تعمیم دهید، میتوانید آنها را نیز حفظ کنید؛ چون دیدها عـوض شـده اسـت.
همانقدر که غفلت از تحولات خطرناک است، از دست دادن میراث گذشته هم زیانبار است. چه بـاید کـرد که گرفتار تکرار اشکالات دیگران نشویم؟
به نظرم شناخت تحولات مغرب زمین در پایان قـرون وسـطی و آغـاز اصلاحات دینی بسیار سودمند است؛ چون غربیان این مراحل را طی کردهاند. فروید میگوید انـسان بـا سه شک بزرگ وارد دوران مدرن شد: یکی شک کیهانشناختی است (اینکه این کـرات دور زمـین نـمیچرخند)؛ شک دوم زیستی است (اینکه آبا و اجداد ما خدایان نیستند)؛ و شک سوم انسان ناآگاه است. ایـن سـه شک انسان مدرن را ساختهاند. هر کدام از این سه شک بهتنهایی دیوانگی بـه بـار مـیآورد. در هیئت بطلمیوسی انسان مرکز عالم است؛ بعد دانه شنی میشود که در کیهان عظیمی، که نـه آغـاز دارد و نـه پایان، معلق است؛ آن وقت یک مرتبه احساس غربت کردید. شک دوم این اسـت کـه معلوم شد اجداد شما میمون بودهاند. شک سوم این است که این عقل هم که داشـتید، در دریـای ناآگاه هیچ چیزی نیست. خوب اینها شکهای وحشتناکی بودند که انسان را از خـودش بـیگانه کرد و در او احساس افسردگی ایجاد کرد. پاسکال مـیگوید: «سـکوت ابـدی فضاهای لایتناهی مرا میترساند». واقعا یک مـرتبه احـساس رعب به انسان دست میدهد. ما فرهنگهایی بودیم که این سه شک را نـشناخته بـودیم و خیلی راحت زندگی میکردیم. هـم پدرمـان، هم انـبیا و هـم خـانهمان معلوم بودند. ولی این شکها همه ایـنها را بـه هم ریختند. زندگی ما از آدم و حوّا شروع میشد و به امروز میرسید و همه زوایـای آنـ روشن بود. دوران تجدد بیشتر در جهت گـسترش مجهولات بوده است. انـسان قـدیمی همه چیز را میداند.
در کتابهای قـدیمی هـمه جوابها وجود دارد؛ ولی شما ناگهان وارد دنیایی میشوید که همهاش سؤال است و هیچ جوابی نـیست؛ تـمام ارزشها دگرگون شده است و هـر کـسی مـجبور است خودش دنـیای خـودش را از نوبسازد و به خودش مـعنی بـدهد. تجدد یعنی خستگی و تنهایی و از صفر شروع کردن.
به نظرم میشود گفت که دوران مدرنیته از وقـتی پدیـد آمد که انسان عزمش را جزم کـرد تـا بیشتر بـیرون را دگـرگون کـند تا خودش را. انسان دیـد آنچه میبیند نمیخواهد و آنچه نمیخواهد میبیند، و دو راه پیش رویش بود: راهی که رواقیون پیشنهاد میکردند و مـیگفتند بـیرون در اختیار تو نیست، لذا خودت را عوض کـن تـا آنـچه را مـیبینی بـخواهی و آنچه را هم نـمیبینی نـخواهی؛ و راه دیگر تغییر بیرون است. مدرنیته از اینجا شروع شد که بگوید من به جای اینکه خودم را عـوض کـنم بـیرون را عوض میکنم تا آنچه را میخواهم در بیرون درسـت کـنم و آنـچه را نـمیخواهم از بـین بـبرم. حال اگر این درست باشد آیا نمیشود گفت که روحیه انسان مدرن یک روحیه غیر دینی است؟
بله، فرمایش شما کاملاً درست است و من اضافه میکنم که انـسان مدرن به این نتیجه میرسد که بنیانگذار همه چیز خود اوست و قیّم ندارد. کانت میگوید: نه قیّم دینی دارم، نه سلطان میخواهم و طبیعتا من خودم ارزشگزار هستم. پس خودش را در نهادهایی، کـه بـه دست خودش ساخت، خالی کرد. آدمی از آنچه در مغرب زمین میگذرد حیرت میکند. چقدر نهاد ساخته شده است! انسان دیگر خالی شده و در شبکه عظیم ارتباطات و تصنعات افتاده و طبیعتا خودش را بـه نـوعی تخلیه کرده است؛ ولی چون خودش مسئول است، این ریسک را هم پذیرفته که تنها باشد. کریستوفکلمب نمیدانست کجا میرود، ولی دل به دریا زد و رفت. ایـن کـاملاً مطابق با روح غربی است. ولی هـیچوقت یـک شرقی به این فکر نیفتاد که قاره دیگری را کشف کند؛ چون ضرورتی در این کار نمیدید. خوب این نوع تفکر ماجراجویانه و این نوع آزادی که مـن هـر کاری را میتوانم انجام دهـم بـا همین ریسکها و ماجراجوییها ساخته شد. تا اینکه فرهنگی به وجود آمد که جهانی است و نه تنها جهانی میشود، بلکه، به قول کسی، این آمریکاست که دارد جهانی میشود، نه اینکه جـهان آمـریکایی میشود. در داخل این شبکه عظیم میتوان یک لانههایی پیدا کرد و چیزهایی را حفظ کرد ولی نمیتوان از آن فرار کرد. برای مبارزه با آن باید آن را به خوبی بشناسیم. از این رو هر چه بیشتر علم داشته بـاشیم، بـهتر میتوانیم مـبارزه کنیم؛ ولی هر چه بیشتر درها را ببندیم، بیشتر در دام آن میافتیم. هر چه بیشتر مقاومت کنی، به همان مقدار ضـعیفتر میشوی. باید بروی و از راه خودش یادبگیری، نه اینکه تکفیرش کنی و بگویی بـد اسـت؛ بـا این کار خودتان را آسیبپذیر میکنید، چون هزار راه دارد و به لطایفالحیل وارد دنیای شما میشود.
فکر میکنم بتوان چهرهای لطـیف و پذیـرفتنی از آن خدای شخصی ارائه کرد؛ مگر اینکه علت عدم توفیق چیزهای دیگری باشد که الان از حـل آنـها نـاتوانیم.
در تمام ادیان فضا و قلمروی هست که مرحوم کربن آن را به ایماژینال (Imaginal) ترجمه کرده است. ایـن کلمه پیشتر در زبان انگلیسی و فرانسه وجود نداشت و کربن برای اینکه «عالم مثال» را نـشان دهد آن را وضع کرد. در سـلسه مـراتب هستی، ایماژینال عالم مثال و ملکوت است که در آنجا ارواح حضور دارند و نه تصویری در کار است و نه
مادهای. آن طور که من فهمیدهام، تنها فضایی که ادیان میتوانند یکدیگر را بفهمند همین فضاست ـ فضای تـصویرهای معنوی. نمونه آن داستان حی بن یقظان یا داستانهای مشابه هندی است. در این فضا، که فضای تخیل خلاقانه است، بین فرهنگها ارتباط برقرار است؛ مثلاً دین بودا همواره از این راه پیش رفته و نـفوذ یـافته است. به نظر من یک فضای ارتباطیای وجود دارد که همان عالم خیال و عالم معناست. در این سطح ارتباط فرهنگها امری دست یافتنی است. ولی به محض اینکه وارد شریعت شویم، که چـه چـیزی خوب و چه چیزی بد است، نزاع پیش میآید.
انسان در عالم مثال زندگی نمیکند، بلکه در عالم ناسوت به سر میبرد. حتی آنجایی که از خدای غیرفرهنگی و خدای غیرمتعین به عنوان نـقطه وحـدت شروع میکنند، لاجرم در فهمهایشان تصویر فرهنگیای از این خدایان صورت میبندد. نمیشود از انسانها خواست که به خدای عالم مثال معتقد باشند.
بله، چنین است و حتما باید این طور باشد؛ ولی در ایـنجا بـاید سـه دایره متحدالمرکز را دید: یکی دایـره خـدای خـودتان و یکی خدای دیگری و یکی خدایی که از آنِ همه است. همانطور که میگویند ولایت و نبوت و رسالت سه دایرهاند که مرکزشان ولایت اسـت، یـعنی ایـنکه هر نبیای ولیّ است و هر رسولی هم نـبی اسـت و هم ولیّ، ولی اصلْ ولایت است، در اینجا هم چنین امری مطرح است و نمیشود از خدای اصلی بگذریم. بالاخره من وقتی در خـطرم، نـمیگویم یـا عیسی مسیح، و اگر خواب میبینم، خواب بودا را نمیبینم؛ خواب آرکـیتیپای فرهنگی خودم را میبینم. در این شکی نیست؛ برای اینکه دین تا حد زیادی فرهنگ است و این را نمیتوانید از مردم بـگیرید؛ چـون هـویت آنها است. ولی در یک دایره دیگری میتواند شامل دیگری هم بشود و در دایـره سـوم شامل همه بشود.
پس معرفی دین در همین فضا، ولی با شخصیتها و شاخصههای فرهنگی خودمان، مشکلی ایجاد نمیکند؟
نه مـشکلی نـدارد. بـبینید، عوض کردن دین به نظر من احمقانهترین کار دنیا است. من از
بـودیزم خـیلی خـوشم میآید، ولی بودایی نیستم؛ چون اسم و دین و مملکت چیزی است مثل سرنوشت آدم که به مـن دادهـ شـده است و من نمیتوانم خودم را نفی کنم و نامم را مثلاً جان(John) بگذارم و دینم را مسیحیّت قرار بـدهم. دیـن و فرهنگ جزئی از وجود و هویت من است. در یک دنیای دیگر هویتهای دیگری هم هـست، ولی مـن تـا با هویت خودم مرتبط نباشم نمیتوانم با هویتهای دیگر در ارتباط باشم. این جملهای کـه هـایدگر به کار میبرد خیلی زیباست. میگوید: هر چقدر ریشههای درخت عمیقتر باشد، شـاخ و بـرگش بـیشتر و گستردهتر میشود. پس آدمی هر چقدر با فرهنگ خودش بیشتر مرتبط باشد، دیگری را بهتر میفهمد؛ مـشروط بـر اینکه انحصارطلب نباشد و نگوید من خوبم و تو بد.
در پاسخ به این سـؤال کـه تـفاوت شکلی وساختاری ادیان از کجا ناشی میشود، فرمودید که در ادیان غربی انحصار هست و در ادیان شرقی چـنین نـیست. آیـا این ادیان تفاوت دیگری نیز دارند؟
تفاوت دیگر آنها شریعت و قانون است کـه در یـهودیت خیلی مهم است، ولی در ادیان شرقی اهمیت زیادی ندارد. وداها یا سوتراهای بودایی کمک به تفکر تـلقی مـیشوند. البته برای عوام هند خدایان متعدد و متکثر همان نقش شریعت را بازی مـیکنند، ولی ایـن اهمیت زیادی که ادیان ابراهیمی برای شـریعت و نـصِ کـلام الهی یا وحی قائلند، منشأ آن تفاوتهاست. چـون در ایـن شریعتها به همه چیز پرداخته شده است، طبیعتا همین شمول و گستردگی عامل تـمایز اسـت.
در میان راههای موجود و مطرح در زمـینه مـطالعات ادیان، کـدام راه را تـوصیه میکنید؟
چـون در مطالعات تطبیقی با مشکلاتی درگیر بـودهام، مـیتوانم نکاتی را به شما یادآور شوم. اول اینکه در فرهنگهای سنتی میان مؤلفههای اساسی آنـها شـباهت و تناسب زیادی برقرار است. سن اوسـل فرانسوی در سال ۱۹۲۶ کتابی کـوتاه بـه نام فلسفه تطبیقی نوشت. او در ایـن کـتاب میگوید: بین ادیان و مفاهیم میتوان نسبتهای متشابه ایجاد کرد؛ مثلاً عارف باللهِ ایـرانی و مـسلمان، در مقابل حق در همان وضعی قـرارداد کـه
جـیوانکوتی هندی در مقابل بـرهمن در آن وضـع است. عارف بالله، کـه بـه قیامت صغری رسیده و قیامت خودش را در این دنیا دیده است، در همان وضعی است که جـیوانکوتی هـندی در پالایا (انحلال) در آن است. البته این سـبب نـمیشود که بـرهمن والله، یـا عـارف و جیوانکوتی یکی بشوند؛ بـلکه آنها با هم وجوه تشابه و تناسب دارند. ولی به محض اینکه وارد فرهنگ جدید میشوید از این وجـوه تـشابه خبری نیست. چون در میان گسستهای شـناسایی قـرار گـرفتهایم.
در فـرهنگهای سـنتی هم تناسب نـمیتواند کـامل باشد.
در مواضع بسیاری این تناسب برقرار است. البته این مقایسه در بعضی موارد با مشکل مواجه مـیشود، ولی در هـشتاد یـا نود درصد از موارد کارآیی دارد. ولی همانطور که گـفتم بـه مـحض ایـنکه ایـن نـوع تناسبات مقایسهای را در تفکر جدید میگذاریم همه چیز به هم میخورد؛ چون اصلاً دیگر آن ساختار در کار نیست. این ادیان کهن همگی روی سیستم آنالوژی کار میکنند؛ عالم صغیر و عـالم کبیر، ساخت سهگانه انسان، عالم و… همه را با هم تطبیق میکنند. در واقع یک نوع تطابقات اساسیای داریم که، مانند کلید، هم در مسیحیت و هم در اسلام و هم در یهودیت عمل میکند؛ البته در بودیزم کـار نـمیکند. مثلاً سدنبورگ، که یک عارف سوئدی است و جا دارد آثارش ترجمه شود، میگوید که در عالم مثال در اثر سیر و سلوک چه چیزهایی را دیده است. عین همان حرفها را شما میتوانید در گوهر مـراد و رسـائل سهروردی هم ببینید. چرا اینها با هم شباهت دارند؟ چون یک تجانس متافیزیکی میان این دینها برقرار است. به زبان فوکویی، اینها در یک اپیـستمه هـستند و با آنالوژی کار میکنند. شـناسایی یـعنی تأویل کتابی که نوشته شده است. عارفان نیز در واقع نثر عالم را تأویل میکنند و از عالم کشف حجاب میکنند، حال چه از طریق هندو باشد، مثل شـانکارا، فـیلسوف هندی، که از مفهومی بـه نـام أدنیاُسا یاد میکند که میتواند در انگلیسی به supper imposition و در فارسی به «برنهادن» ترجمه شود. این مفهوم یعنی اینکه جهان توهمی است که بر حق برنهاده شده است و شناسایی حرکتی معکوس است کـه آن را جـدا و تفکیک میکند. کشف حجاب نیز همین است که از ظاهر به باطن میروید و پرده را کنار میزنید. ولی در تفکر جدید نمیتوانید این کار را بکنید؛ چون اصلاً آن ساختهایی که بر این فرهنگها
حاکم بودند بـه هـم ریختهاند. ایـن است که ما وارد دنیاهایی میشویم که گسست پیدا کردهاند. این گسستها خیلی مهم است. مفهوم انسان، مـفهوم وجود، مفهوم ارتباط انسان با عالم، همه عوض شدهاند و به هـمین عـلت گـروههای هندیای، که در غرب خیلی مطرحند، به هیچ وجه وارد مسائل متافیزیکی کلی نمیشوند. بلکه به مسائل تکامل روح انـسانها مـیپردازند و میگویند انسان در درون به تکامل نیاز دارد. انسان باید به آرامش درونی برسد، و قطع عـلاقه کـند. خـلاصه، همان حرفهای عملی عرفا را میزنند. البته مخاطبان آنها هم به راهنمایی نیاز دارند و، به قـول بودا، دوست دارند کسی آنها را از درد جهان برهاند. نوشتههای کریشنامورتی یا رینپورچههای تبّتی هـمه در همین وادیاند. تبتیها امـروزه از مـوفقیت زیادی برخوردارند. آنها در مناطق مختلف زندگی میکنند؛ در فرانسه، آمریکا و در دیگر کشورها صومعه دارند و مردم خیلی به طرف آنها میروند. آنها نیز دارای سنت زندهای هستند. طبعا به همین خاطر است که مـردم در پی نسخهاند و اینها نسخه میدهند.
ولی آیا این نسخهپیچی، که پشت آن پشتوانه عظیم فکری و فلسفی نیست، آفت نیست؟ یعنی اگر هندوئیزم یک وقتی نسخه میپیچیده و آرامش ایجاد میکرده است، از یک پشتوانه فکری و فلسفی بـرخوردار بـوده است، ولی الان فقط قسمتهای عملی و کاربردی آن به انسانهای امروزی عرضه میشود که به نظر میرسد دوام نخواهد یافت.
بله، از یک طرف ساده لوحانه است؛ ولی باید به یک نکته توجه کنید که اسـاسا غـربیها آدمهایی جدی امّا ساده و خیلی زودباورند و مثل ما آدمهای پیچیدهای نیستند. ما هیچ چیزی را باور نمیکنیم. من اخیرا به مصر رفته بودم. در آنجا هرچه را راهنما میگفت، توریستهای فرنگی عـین بـچه مدرسهایها یادداشت میکردند؛ ولی ما که گوش نمیدادیم و اگر هم گوش میدادیم بهراحتی باور نمیکردیم.
در چنین وضعی چگونه میتوان عرفانِ نمون را از داعیههای دروغین تشخیص داد؟
تشخیص آن مشکل است. من خـودم نـمیدانم بـا چه معیارهایی باید اینها را تـشخیص
داد. مـرشدهای قـلابی زیاد است، مانند اینهایی که از هند میآیند. در این کارها شارلاتانی و شیادی زیاد است.
شما کسی را دیدهاید که به نظرتان بیاید واقـعا صـادق است؟
صـادق دیدهام ولی عمیق کم دیدهام. در بنارس یک عده در خـانهای نـشستهاند و منتظر مرگند و دنبال هیچکار دیگری نمیروند. من با یکی دو تا از اینها صحبت کردم. آدمهای خیلی پاک و صادقی بودند، ولی حرفهایی کـه مـرا قـانع کند نداشتند. البته کسی که به صفای باطن رسیده بـاشد، دلیل نمیشود که قدرت ذهنی زیادی داشته باشد؛ ممکن است آدم سادهای باشد. چند نفر صادق دیدم، ولی هیچوقت آن طـوری نـبود کـه مجذوب شوم. یک نفر را در ایران دیدم که خیلی قدرت داشت، ولی شـیّاد بـود. پیدا کردن آدمهای واقعا صادق خیلی مشکل است. اگر خیلی اصیل باشند، شما آنها را نمیشناسید و خـودشان را نـشان نـمیدهند. به محض اینکه زیاد مطرح شوند در و دکان است.
در کتاب زیر آسمانهای جـهان از تـجربه کـردن حالتی معنوی در محضر مرحوم علامه طباطبایی سخن گفتهاید. ممکن است قدری بیشتر در این بـاره تـوضیح دهید؟
ایـن سؤال را خیلیها میکنند و نمیتوانم جواب بدهم، چون خیلی حادثه غیر مترقبهای بود، و بعد هـر دوی مـا در این باره سکوت کردیم؛ به طوری که گویا اصلاً چنین اتفاقی نیفتاده اسـت. عـلت هـم این بود که آن روز هیچ کس به آن جلسه نیامده بود. غروب بود و من و ایـشان نـشسته بودیم و محیط هم محیط خاصی بود، چون چراغ نبود و چراغ نفتی در تاقچهها و یـک سـایه روشـن عجیبی بود. ایشان نشسته بودند و من یک سؤال عجیبی کردم. ایشان شروع کردند به جـواب دادن. بـعد یک حالی بود که من نفهمیدم چه بود و چون تمام شد، ایـشان چـیزی نـگفتند و سرشان را پایین انداختند و من فهمیدم که باید بروم. حالت آدمی را داشت که دوست ندارد دسـتش رو شـود؛ مـثل اینکه از دستش در رفته بود. ولی من فکر میکنم آدمی بود که زنـدگی روحـی داشت. ایشان آدمی بودند که خیلی کم حرف میزدند، مگر اینکه از ایشان سؤالی بشود، و خیلی هـم زیـر و آهسته حرف میزد و بالهجه ترکی. سعی میکرد زیاد حرف نزند و سکوت کـند و اهـل بحث و
اینها نیز نبود. گاهگاهی درباره مـسئلهای، کـه از او درخـواست میکردیم، پاسخ میداد؛ ولیاین اواخر خیر. روحـانیونخیلی بـاهم بحثمیکنند، ولی ایشان این عادت را نداشتند.
نمیتوانید یک توصیفی از آن حال ارائه بدهید؟
در آن حال ارتـباط روحـانی من حالت خوشی داشتم، مـثل ایـنکه به سـفر رفـته بـودم. روزی، در شمال، شرح بر مقدمه قیصری بـر فـصوصِ آقای آشتیانی را به ایشان نشان دادم و گفتم نظرتان درباره این کتاب چیست. گـفتند، ایـن کتاب خیلی خوبی است، ولی عـرفان این مفاهیم نیست؛ دیـدن اسـت. هر چه ما میگوییم حـرف اسـت؛ باید دید داشت. من فکر میکنم به این موضوع اعتقاد داشت و خودش هـم اهـلش بود.
شما کدام قسمت از مـباحث مـربوط بـه دین را بیشتر میپسندید؟
چـیزی کـه من بر آن تـکیه دارمـ عرفا هستند. من به عرفا خیلی علاقه دارم. من عاشق تائوئیزم هستم و جوانگ تزو را خـیلی دوسـت دارم. ما دورهای را در خدمت علامه طباطبایی مـیگذراندیم و ایـشان خیلی عـلاقه داشـتند کـه با کتب اینها آشـنا شوند، ولی چون ترجمه نشده بود، من و دکتر نصر برای ایشان ترجمه میکردیم. ایشان هم عـین یـک استاد شانکارا تفسیر میکردند و ما حـیرت مـیکردیم. مـثلاً جـملهای پارادوکـسیکال در یکی از اوپانیشادها بـود: «آن کـسی که میفهمد نمیفهمد و آن کسی که نمیفهمد میفهمد». ایشان چنان این جمله را تفسیر میکردند که حیرت مـیکردم. بـعدها مـن و دکتر نصر کتاب کوتاهی را از لائوتسه، به نـام دائودجـینگ، کـه کـتاب خـیلی کـوتاهی است و تمامش پارادوکس است، از متن انگلیسی به فارسی ترجمه کردیم. علامه این را که خواندند گفتند: «این مهمترین رسالهای است که من در عمرم خواندهام» و عاشق دائودجینگ شدند. مـن مثلاً مایستراکهارت را، که از عرفای غربی است، یا عرفای خوب خودمان یا متفکران بزرگی را که واقعا به جنبه لطیف دین میپردازند، خیلی دوست دارم؛ چون همه اینها متدین بودهاند.
آیا این بـدین مـعناست که اگر ما بخواهیم دین را بفهمیم باید از این حالت تعقلی خودمان خارج شویم و در آن فضای تمثیلی ادیان وارد شویم؟
بله، باید دین را اینطور نگاه کنیم و دید بازی داشته باشیم و بدانیم که تـجربه مـعنوی انسانها، در آن طرفِ آینه، مشابه یکدیگر است. ما هر کدام یک طرف آینه را داریم و حافظ میگوید: «در پس آینه طوطی صفتم داشتهاند». در پس آینه، تجربههای مـعنوی انـسانها مشابه یکدیگر است. به عـبارت دیـگر این صورتهای متکثر، مثال واحدی در آن بالا دارند. در آنجا زبانی هست که اینها را شبیه یکدیگر میسازد، زبانی خیلی قدیمی که به اولین تجربه انسان بـر مـیگردد و بعد فرهنگها آمدند و آنـها را زیـر قانون پوشاندند. ولی وقتی به عمق مسایل میرویم تشابه زیادی هست. مخصوصا به نظر من عرفان نظری اسلامی خیلی غنی است. نمیدانم عربها اینقدر غنی هستند یا خیر. چون عربها شـاعرانی مـثل حافظ و مولوی ندارند؛ تنها ابن فارض را دارند. ولی زبان فارسی سرشار از این اشعار است، به طوری که هر ایرانی، که حتی اعتقادی هم ندارد، خودش را درویش میداند، چون چند تا شـعر مـیداند. مفاهیمی چـون شمع و پروانه و گل و مغبچه و دیر مغان و… این قدر در ذهن ما قوی است و اینقدر بار عاطفی دارد که بـه محض اینکه شعر میگوییم همه عارف میشوند.
این روش شما خـیلی جـالب اسـت که اگر میخواهیم دین را بشناسیم نخست آن مثالش را بشناسیم و بعد ببینیم در دین دیگر چگونه است. اما به هـر حـال اگر به عنوان کار علمی نگاه کنیم، نمیتوانیم مطالعات ادیان را در بعد عرفانی آن مـحدود کـنیم. اگـر بخواهیم در صورتهای دیگر ادیان کار کنیم چه باید بکنیم؟ اگر بخواهیم مثلاً کلام ادیان یا اخـلاق دینی را بررسی کنیم چه ملاکهای فرادینیای برای این مطالعات وجود دارد؟
اولاً باید ساختار و مـؤلفههای اساسی و سرنوشتساز ادیان را بـشناسید؛ مـثلاً باید ببینید که ساختار اصلی مسیحیت و ارتباطش با گوشتمند شدن و تجسّد مسیح چیست. مسئله مهم دیگر در مسیحیت، مسئله تاریخ است که در اسلام نیست؛ چون در اسلام اگر تاریخ دارید، تاریخ نبوت اسـت و بعد هم غیبت. در غرب تاریخ مهم است. از نقطهای که مسیح در زمان میآید و به قول معروف گوشتمند میشود، این نقطه عطف تاریخ است و از این به بعد تاریخ برای مسیحیت شروع میشود. هـنگامی کـه اولین مسیونرهای بلژیکی، در قرن ۱۶ و ۱۷، به چین رفتند، سعی میکردند چینیها را مسیحی کنند؛ ولی
آنها زیربار این حرفها نمیرفتند و اولین چیزی که میگفتند این بود که چرا این خدای شما اینقدر جـوان است؟ دو هـزار سال چیست؟ و بعد این چه خدایی است که به این روز افتاد و نتوانست از خودش دفاع کند؟ چینی نمیفهمد که این چه خدایی است که مصلوب شده است و هیچکاری نتوانسته انجام بدهد. در اسـلام شـریعت اهمیت زیادی دارد، ولی مسیحیت شریعت و کلام الهی مُنزَل ندارد. اولاً معلوم نیست خود مسیح به چه زبانی صحبت میکرده است: آیا عبری بوده است، یا آرامی یا غیر از آنها. اولیـن انـجیل هـم به یونانی و لاتین نوشته شـده اسـت و مـثل اسلام نیست که کلاماللّه و نقطه تنزیل وحی داشته باشند. مقایسه اینها مهم است؛ مقایسه مفهوم زمان، مقایسه نبوت و مفهوم غیبت، کـه آنـها نـدارند و ما داریم. همچنین در هند مفهوم دیگری از زمان دارنـد کـه ناپایان است. اگر خلقت از نظر عرفای اسلام در اثر عشق است که کنت کنزا مخفیا، برای هند بازی بیدلیل و نـاموجهی اسـت کـه به طور دایم ادامه دارد و سیکلهای تکراری دارد، یعنی مرتب پشت سـر هم میآیند و میروند و عصری طلایی در کار است. اینها همه قابل مطالعه و مباحثه است و بیشتر هم وجوه افتراق در کـار اسـت. از نـظر شکل که نگاه کنید میگویید اینها وجوه افتراق اینهاست. مثلاً مـن فـکر میکنم تشیع با دین زرتشت ارتباط بیشتری دارد تا حتی با اسلام سنی؛ چرا که مفهوم مـهدویت بـا سـوشیانت، که در زرتشت است، یا مفهوم آخرالزمان، که آنها دارند، شباهت دارد و سیکلهای زمـانی خـیلی مـشابهی نیز در میان آنهاست. من فکر میکنم تشیع ایرانیها خیلی متأثر از زرتشت است. البته شـیعه مـربوط بـه ایران نیست، ولی این قالبی که تشیع در ایران گرفته خیلی مؤثر بوده و آرکیتیپاهای فـرهنگی نـقش خودشان را بازی میکنند. باید ببینید آن ساختاری که وجه ممیز یک دین است چـیست و چـه فـرقی با دین دیگر دارد. البته مطالعات تاریخی نیز مؤثر و مورد نیاز است؛ مثلاً نقش کـلیسا چـه بوده و چگونه بهوجود آمده است. مسیحیت از آغاز در قالب تفکر یونانی افتاد، برای ایـنکه آبـای کـلیسا یونانی و افلاطونی بودند، و از طرفی در قالب تفکر رم نیز افتاد. این است که مسیحیت دو میراث دارد: یـکی مـیراث یونانی و دیگری میراث رومی. ولی ما این میراثها را نداشتیم. درست است که مـا هـم نـهضت ترجمه را داشتهایم، ولی آن تأثیری که در آنجا داشت در اسلام نداشت و همیشه در حاشیه ماند و در زندگی مـردم هـم چـنین تأثیری صورت نگرفت. یک تفکر فلسفی بهوجود آمد که مشایی است و بـعد هـم اشراقی شد، که هم
ایرانی است و هم یونانی. شیخ اشراق آدم خیلی عجیبی است؛ چون وقتی مـیخواهد نـسبشناسی خودش را بیان کند دو قوس میبیند: یکی یونان و دیگری ایرانیان و خسروانیان، و خودش را هـم نـقطه مرکزی ادغام این دو میداند. این خودبزرگبینی را، کـه ایـرانیها دارنـد، او هم داشته است. تفکر فلسفی او تفکری شـاهنشاهی اسـت. چیز دیگری که قابل مطالعه است، تفکر سیاسی اقوام است. هر قومی در مـخیّلهاش یـک تفکر سیاسی دارد. در ایران ۲۵۰۰ سال شـاهنشاهی بـوده و لذا همگی بـه صـورت شـاهنشاهی رفتار میکنند. در ایران همیشه امپراتوری وجـود داشـته است و الان نیز چنین است. الان دین است که اقوام مختلف را به صورت مـوزاییک در کـنار هم قرار داده است. علت اینکه شـاهان ایران را شاه شاهان مـیگفتند بـرای این بود که شاههای کـوچکی وجـود داشتند که یک شاه بزرگ بر آنها حکومت میکرد. ساختِ ذهنی ما هـنوز شـاهنشاهی است. این تفکر در برداشت و طـرز فـکر مـا اثر میگذارد.
بـحث گـفتوگوی فرهنگها و گفتوگوی ادیان از چـه جـایگاهی برخوردار است و برای برقراری گفتوگوی واقعی میان ادیان چه باید کرد؟
داستان گفتوگوی تمدنها در سـال ۵۶ ـ ۱۳۵۵ در ایـران با تأسیس مرکز مطالعات فرهنگها مـطرح شـد. در آن زمان قـرار بـود شـعبهای در هند و شعبهای در ژاپن و شعبهای در مـصر تأسیس شود. در ژاپن ایزوتسو پذیرفت که این شعبه را راهاندازی کند. در مصر هم عثمان یحیی عهدهدار ایـن کـار شد امّا هند مانده بود. مـسئله مـا ایـن بـود کـه این تمدنها در قـبال تـحولات دنیا دارای وجه مشترکی هستند، و چون ما با هم دیالوگ نداشتیم (تا آن زمان بین ایران و هند و چـین دیـالوگ وجـود نداشت) از طریق غربیها خودمان را میدیدیم، یعنی از نـگاه آنـها بـود کـه مـن بـه همسایهام نگاه میکردم، حال آنکه در قدیم اینطور نبود بلکه ارتباط زیادی وجود داشت. لذا من این پرسش را مطرح کردم که ما برای اینکه بدون آنها همدیگر را ببینیم و مـسائلمان را مطرح کنیم چه باید بکنیم. چون مسائل مشترک و تقدیر تاریخی مشابهی داریم. اما معلوم نیست که تز گفتوگوی تمدنها، که امروزه مطرح است، چیست. چون اولین شرط گفتوگوی تمدنها ایـن اسـت که شما دیگری را قبول کنید. نمیتوانید بگویید هر چه من میگویم تو هم بگو؛ چون این سرکوب تمدنها است. اولین مسئله این است که باید این مسامحه وجود داشـته بـاشد.
آقای خاتمی هم این سخن را قبول دارند و آقای فریدزاده هم، که متصدی این کار است، فردی است بزرگوار و علاقهمند به این کار؛ امـا مـهم برخورداری از یک تئوری برای گـفتوگوی تـمدنها، آن هم در چند سطح، است: در سطح ادبیات، فرهنگ، ادیان و فلسفه. در هر حال مسئله دشواری است. ما باید اصل این را قبول کنیم که چند هویتی هـستیم.
یـعنی، به نظر شما، تـقدیر مـا آسیاییها غیر از تقدیر تاریخی بقیه جاها است و ما اگر بخواهیم یک گفتوگوی سازنده داشته باشیم، اول باید در درون خودمان که تقدیر تاریخی مشترک داریم گفتوگو کنیم؟
خیر، اینها میتوانند با هم باشند؛ یـعنی مـیتوان در عین حال با هر دو گروه بحث کرد. من بیش از پیش اعتقاد دارم که ما انسانهایی هستیم که در چند ساحت زندگی میکنیم. دوم اینکه این چند هویتی ما را از دیگری غنیتر میسازد. ما اگـر بـه چند هـویتی خودمان آگاه شویم، از غربیها غنیتر میشویم، چون ذوحیاتین هستیم، هم در آبیم و هم در خشکی؛ ولی انسان غربی فقط در فـرهنگ خودش زیست میکند. من میتوانم هم دنیای او را ببینم و هم دنیای خـودم را.
آیـا واقـعا میتوان در دو فرهنگ زندگی کرد؟ یعنی فرهنگ خودمان را داشته باشیم و فرهنگ دیگری را هم بگیریم؟
آری، اما کلیدهایش فرق میکند. مشکل ایـن اسـت که آدمها میخواهند همه را در یک قالب بریزند، ولی این نمیشود. شما شاه کلید نـدارید، بـلکه کـلیدهای مختلفی دارید. باید قبول کنیم که یک جعبه داریم با کلیدهای مختلف. این بازی خـیلی مشکلی است که بتوانید در چند ساحت زندگی کنید، چون چند تا آدمید و چـند تا شناسنامه دارید، و ایـن شـما را خیلی غنی میکند. درست مثل اینکه وقتی میخواهید روی پیانو موسیقی ایرانی بگذارید، کوکهایش را عوض میکنید، کوکهای ذهن هم باید عوض شود. یک کلید است که با آن این کوکها عوض مـیشود، و این کار خیلی مشکلی است که آدم بتواند با چند کوک بنوازد، و این کاری است که آدم باید روی خودش انجام دهد. اشکالی هم ندارد که چند شخصیتی شویم. حال که ما چـنین هـستیم چرا انکار کنیم؟ زندگی هم
دشوار نمیشود، به شرط آنکه بدانیم جای هر چیزی کجاست. مثلاً بدانیم زبان سهروردی با زبان هگل فرق دارد و این دو تا را نمیتوانیم با هم بیامیزیم، درست مـثل روغـنی که روی آب میماند. پس باید گسستها را بپذیریم.
نکتهای که شما میفرمایید و مورد اذعان است این است که نمیتوان به ترکیبی جدید رسید؛ باید با یک مخلوط سر و کار داشته باشیم. ولی بـه نـظر میرسد که انسان بدین سمت گرایش دارد که با فرهنگ واحدی زندگی کند.
آگاه شدن از مسئله، مسئله را حل میکند.
اتفاقا نکته همین جاست که این روند به صورت ناخودآگاه رخ مـیدهد و ایـن نـاخودآگاهی به همراه نوعی فریفتگی یـا حـالت انـفعال نسبت به فرهنگ خود و نهایتا بهصورت شخصیّتیچندگانه،کهواقعا تعادلنیافتهاست، عملمیکند.
بله، خیلی مشکل است. برای همین است که مردم اینقدر پریـشانند. مـثلاً یـکی چون شریعتی سنتزی به دست میدهد. شریعتی چـه کـرده است؟ همان زیر بناهای مارکسیستی را گرفته و روغن اسلامی در آن ریخته است. تمام زیربناهای ایشان مارکسیستی است و قالبها هرگز اسلامی نیست. اسـلام کـی و کـجا زیربنا و رو بنا داشته است؟ اصلاً کجا مفهوم تاریخ به آن معنایی کـه او میگفت در اسلام وجود دارد؟ اصلاً
اسلام مفهوم انقلاب ندارد؛ معاد دارد ولی انقلاب ندارد. انقلاب مفهوم جدیدی است که با انـقلاب فـرانسه بـه وجود آمد؛ یعنی به هم زدن جامعه. خود این کلمه اصلاً در نـجوم پا گـرفته است. با انقلاب فرانسه مفهوم خطی زمان به وجود میآید، که اتفاقا ضد معاد است؛ یـعنی پیـشرفت جـای معاد و آخرت را میگیرد. پس هنگامی که از انقلاب سخن میگویید باید بدانید کـه بـه لحـاظ مفهومی با معاد سر و کار ندارید. این مفاهیم را باید شکافت. برای همین است کـه مـیگویم سـنتزی که بتواند همه اینها را در خود هضم کند دشواریاب است.
احساس میشود که خود شـما چـندگانگی وتنوع و چندساحتی را در زندگی خودتان تجربه کردهاید.
من خیلی در مورد خودم روانکاوی کردهام. مـن رابـطهام بـا زن و فامیل و بچههایم همیشه سنّتی بودهاست. در یک دنیایی زندگی میکنم که با مسائل زیـادی، و بـا خودم، درگیری داشتهام؛ ولی رفته رفته با خودم گفته که حوزههای اینها با یـکدیگر فـرق مـیکند. من باید بتوانم از این حوزه به آن حوزه بروم و زیاد تداخل و تقلیل نکنم. فکر تقلیل ایـن را در آن مـیگنجاند و یک مفهوم را تقلیل و کار را راحت میکند؛ ولی چون این مسائل نامتجانس هستند طـبیعتا نـمیتوانیم تـقلیل کنیم. باید گسستها را قبول کنیم. من میگویم گسستها را به عنوان یک واقعیت در درون خودمان قبول کـنیم و بـدانیم کـه ما هم در عصر حجر زندگی میکنیم و هم در عصر جدید.
ولی این تازه صـورت مـسئله است. درست است که با پذیرش این صورتِ مسئله خیلی از راه را رفتهایم، ولی نکته این است که بـاید بـرایش راه حلی پیدا کنیم. این پریشانخاطری خیلی بد است!
شما وقتی وارد حوزه دیـن مـیشوید، باید آن دین را با تعبیر همان دیـن بـفهمید؛ نـه اینکه با پوزیتیویسم وارد آن دین شوید.
مسئله ایـنجاست کـه من فقط نمیخواهم درس بخوانم، بلکه میخواهم زندگی هم بکنم. اگر من محصل بـودم، در کـلاس ریاضی به قواعد و
اصطلاحات ریـاضی گـوش میدادم و در کـلاس ادبـیات بـه شعر و… ؛ اما من میخواهم زندگی کـنم. مـن نمیتوانم بگویم در حوزه دین، دینی و در حوزه مدرنیته، مدرن زندگی میکنم؛ چون هـمه ایـنها انحصارطلبند: هم مدرنیته و هم دین.
مـدرنیته میگوید هر کاری مـیخواهی بـکن، ولی دینت را خصوصی سازی کن؛ دیـن مـسئله شخصی تو، یعنی مسئله ارتباط تو با خداست و من در این حوزه با تـو کـاری ندارم.
میگوید با تو کـاری نـدارم، امـا اتفاقا خیلی کـار دارد! وقـتی مدرنیته معنای عقل و دنـیا را عـوض میکند، طبیعتا همه چیز دستخوش تغییر میشود.
ولی نمیگوید دقیقا مثل من فکر کن. مـدرنیته چـیز عجیبی است. مدرنیته هم فراگیر و هـم بـی غیرت اسـت ـ مـثل چـیزی که همهجا را فراگرفته ولی وسـط آن پر از حفره است. مدرنیته قواعد بازی را به شما نشان میدهد ـ همان طور که در فوتبال میگویند فـقط بـاید به توپ ضربه بزنید و لگد زدن مـمنوع اسـت. مـدرنیته قـواعد را مـیگوید، ولی نمیگوید که آن حـوزهها را چـگونه باید پر کرد. نمیگوید رابطهات با خدا چگونه باشد. نمیگوید چگونه زندگی کن. اینها را آزاد گذاشته است. مـیتوان مـقولاتِ مـدرن و دینی را با هم تحقیق کرد و درهم نـیامیخت.
یـعنی دسـتورالعملی نـدارد؛ امـا سـؤال همین است که آیا میتوان هم خوب مدرن زندگی کرد و هم خیلی خوب سنتی زندگی کرد؟
نمیدانم!
تجربه خود شما چیست؟
من آنها را حل کردهام و شخصا مسئلهای ندارم؛ فـهمیدهام که حوزهها جدا هستند؛ مثلاً من در خلوت و خانه خودم ـ نمیگویم اهل باطن هستم که ادعای بزرگی است ـ ولی خلوتی دارم. من با هر کسی با زبان خودش صحبت میکنم و واقعا کلیدهای مـختلفی دارم و هـیچ هم قاطی نمیکنم. من در مورد خودم این کار را کردهام. در ژنو در یکی از همایشهای بینالمللی، روزی ایتن ژیلسون را، که آدم عارفی است، دیدم. ادنبورگ
تودهایِ روس هم در آنجا بود و مرتب به پر و پای او مـیپیچید. یـک مرتبه ژیلسون به او رو کرد و گفت: «آقا مرا با خودم تنها بگذار!» آنگاه که بحث به جایی رسید که مربوط به ایمان او میشد، اعـتراض کـرد و گفت مرا با خدای خـودم تـنها بگذار؛ و او نیز ساکت شد. یعنی ادنبورگ وارد حوزهای شده بود که دیگر مزاحم او بود. هر کسی برای خودش حریمی دارد. این است که در دنیای امروز آدمـی بـاید حریم خودش را حفظ کـند. هـر چه بخواهید این دنیا را عوض کنید، برعکس میشود. من اگر بخواهم دنیا را مذهبی کنم، خودم دنیوی میشوم. همین تاریخ بیست سال گذشته ما را نگاه کنید؛ هر چه فشار آوردند تـا دنـیا را بهشت برین کنند خودشان دنیوی شدند، به طوری که هیچ وقت اسلام اینقدر دنیوی نشده بود. حال نمیدانم خوب است یا بد؛ شاید یک نوع پروتستانتیزم جدید در حال شکلگیری اسـت. در هـر حال اسـلام با مسائلی درگیر شد که در حوزه او نبود. وقتی وارد این بازیها میشوید، آن طرفش معلوم نیست که به کـجا منتهی میشود. شما در واقع، به نوعی، از خودتان اسطورهزدایی میکنید. یک مـثال خـیلی سـاده برایتان بزنم. داستان کربلا و عاشورای حسین(ع) در زمانی خاص، یعنی سالی یکبار، میتواند اثر داشته باشد. اگر هـر روز ایـن وضع ادامه داشته باشد اثرش تمام میشود و میشود کارناوال؛ چون قدرت و توان را از آن مـیگیریم. مـفهوم شـهادت هم همینطور است؛ اگر شهید را به یک انقلابی سیاسی تبدیل کنیم، او دیگر شهید نیست. ایـن مفاهیم خیلی ظریفند و وقتی آنها را از حوزه خودشان خارج کنید، خاصیتشان را از دست میدهند. مـثل آن است که بـگویید وضـو بهداشت است! درست است که وضو جنبه بهداشتی دارد اما اولاً در میان شیعه این جنبه بهداشتی خیلی کم رنگ است؛ ثانیا در واقع این یک چیز کاملاً آیینی است. آنطور که آب میکشید بهداشت نـیست، بلکه یک چیز نمادین است. به محض اینکه این را بهداشتی کنید، آن جنبه نمادین و آیینی خودش را از دست میدهد. برخی نیز میگویند اسلام با دموکراسی مساوی است؛ در حالی که تاریخِ دموکراسی با اسـلام یـکی نیست. دموکراسی چیز جدیدی است. اما در پاسخ به سؤالی که دوستان مطرح کردند عرض میکنم که در دین ما به این موضوع پرداخته شده است. نبی مکرم(ص) با آدمهای عارف مـسلک یـک جور سخن میگفت و با بچهها یک جور و با دیگران نیز به انحای دیگر. به نظرم این کار هم عملی است و هم توصیه شده است.
واقعیت آن است که مدرنیته غـیبزدایی کـرده و دین پر از غیب است. من نمیدانم چگونه شما میفرمایید که من میتوانم در مقام عمل بین آنها جمع کنم. کسی که واقعا به همه ابعاد دین با نگاه عقلانی مینگرد، چـگونه بـا مـجموعهای از احکام و عقاید پر از نگاه به غـیب و عـالم قـدس مواجه میشود؟ جمع میان اینها کار مشکلی است. یک وقت بحث شما این است که من در جامعهای هستم که تکثر قومی و فـرهنگی و دیـنی دارد و طـبیعتا من باید خیلی با تولرانس و تسامح و تکثرگرایی بـرخورد کـنم و چنان برخورد کنم که مسلمانم بهزمزم شوید و هندو بسوزاند، اما یک بار بحث این است که بخواهم ساحتهای مـختلف زنـدگی خـودم را بر اساس تناسبات آنها آرایش بدهم. من در اداره و سرکار کاملاً مـدرن زندگی میکنم و با ابزارهای امروزی به مسافرت میروم. (زمانی حضرت امام فرموده بودند که شما به ما مـرتجع مـیگویید؛ مـگر ما با هواپیما به مکه نمیرویم؟) ولی آدمی در آن خلوتخانه خودش، آنجایی که جـزء لا یـتجزای شخصیّت انسانی اوست، چه باید بکند؟ در آنجا کسی که به دین به عنوان یک امر قدسی الهـی، کـه مـا را به عالم غیب ارتباط میدهد، نگاه میکند، شاید، به عنوان یک دیـن شـناس، بـگویید او با اسطوره طرف است؛ ولی او خودش را با حاقّ واقعیت هستی مواجه میداند. اگر شـما گـفتید ایـن اسطوره است، دیگر او نمیتواند این احساس را داشته باشد. معروف است که شیرینی فروش اصـلاً خـودش شیرینی نمیخورد! آشپزها هم از غذایی که خودشان میپزند نمیخورند! چون شیرینی فروش آنـقدر بـوی شـیرینی به دماغش خورده است که خودش دلش نمیآید از آن بخورد. من احساس میکنم یک دینشناس، کـه خـیلی قشنگ همه چیز را حلاّجی کرده است، اصلاً خودش نمیتواند متدین باقی بماند. احـساس مـیکند کـه برای ساحت خلوت خودش هم چیزی باقی نگذاشته است. آنقدر مطالب را حلاّجی کرده است کـه هـمهاش گرد و غبار شده و به هوا رفته است. وقتی آدمی آثار شما را مـیبیند، مـتوجه مـیشود که به هیچ وجه آدم غافلی نیستید؛ برخلاف بعضیها که از سخنشان معلوم است که از هیچ چـیزی خـبر نـدارند! ولی عدهای بیخبر نیستند، هر چند
بیخیالند و اصلاً جدی نگرفتهاند. همین قدر کـه آدم بـخواهد غافلانه زندگی نکند و آن را جدی بگیرد در نهایت چه میکند؟ شما میگویید من در ساحت باطنی خودم باطنگرا هستم، چـگونه باطنگرایید؟ شـما در عالم ناسوت زندگی میکنید و باطنگرایی لزوما باید با یکی از این تماثیل و اشـکال عـالم ناسوت صورت بگیرد. نمیتوانید بگویید که مـن بـه عـالم مثال نقب زدهام و مثلاً با حضرت عـیسی دارم در آسـمان چهارم زندگی میکنم. لذا فرق میکند که دنیا را مدرنیته فرا گیرد یا جمهوری اسـلامی یـا آنارشیسم. شما در همین دنیا داریـد زنـدگی میکنید. بـا ایـن اشـکال و تماثیل چگونه کنار میآیید؟
حالا باید چـه کرد؟
بـه هر حال این مسئله را چه کار میکنید؟ مسئله جدیای است! این دردی است کـه مـا خودمان داریم. آدمی وقتی کتاب زیـر آسمانهای جهان را میخواند لذت مـیبرد ـ حـال کاری ندارم به آن قسمتهایی کـه دسـت خودتان نبوده، مثلاً مادرتان گرجی است، پدرتان ترک است و… . اما در ابعاد اختیاری آن بـا آدمـی روبهرو میشویم که مثل لحـاف چـهل تـکه است! من کـتابهای آقـای شایگان را که میخوانم دیـوانه مـیشوم! گاه با علامه طباطبایی اوج میگیرد؛ گاه از ظرافت هنری کار یک بالرین ذوق میکند؛ گاه دنـبال عـوالم قدس است و بعد به یکباره آن را رهـا مـیکند. اساسا شـما کـه بـا علامه طباطبایی به آسـمان رفتید، چرا باز به زمین برگشتید؟
ایشان یک لحظه ما را برد و بلافاصله رها کرد، و بعد خـودش از ایـن کار پشیمان شد. ایشان این کـارها را هـیچوقت نـمیکرد. مـن نـمیدانم چه کار کـرد. هـمه به این موضوع علاقهمند شدهاند، ولی من خودم نمیدانم چه رخ داد.
حال چگونه میتوان اینها را جمع کرد؟ گاهی مـیترسم کـه اگـر من هم بیایم اینها را مطالعه کنم دچـار پریـشاندلی شـوم؛ چـون واقـعا دلم مـیخواهد که با امر قدسی هم در ارتباط باشم و معنوی زندگی کنم.
حال در اینجا من جواب شخصی خودم را میدهم؛ جوابی که واقعا به آن اعتقاد دارم.
جواب من بـه شما خیلی بودایی است. بودا یک جمله دارد که: همه چیز درد است و همه چیز ناپایدار. تنها راه گریز از این درد، اطفای غریزه خواستن است. من این را اساس زندگی خودم قرار دادهام که تـوکل داشـته باشم. سعی نکنم سیر حوادث را تغییر دهم. من همیشه سعی میکنم طمّاع نباشم، حسود نباشم و از کسی بد نگویم و زیاد شکر کنم، چون فکر میکنم که آدمِ خیلی خوششانسی هـستم. بـا خودم میگویم که اگر همه چیزهای دنیا را تقسیم میکردند من از هر لحاظ بیشتر از سهم خودم بردهام. این روش من خیلی عملی است. حال اسـم ایـن را میخواهید دین بگذارید یا چـیز دیـگر؛ من اینگونه رفتار میکنم.
در واقع جنبه نظری سؤال را پاسخ نگفتید.
پاسخ نظری نمیشود ارائه داد؛ زیرا خیلی شلوغ است. من همه این ساختارهای متافیزیک را قبول دارم و واقـعا زیـبا هستند، چه ساختار مـتافیزیکی هـندیها و چه در مورد ایرانیها، ولی در نهایت مهم آن است که آدمی آرامش داشته باشد و فارغ از دغدغه زندگی کند.
سؤالات مختلفی به ذهن آدمی هجوم میآورد. آدمی احساس میکند از طرفی دوست دارد این مـعارف و اطـلاعات را بداند و از طرفی حس میکند که یک حقیقت نابی که از همه اینها قشنگتر و دلپذیرتر است وجود دارد که نمیتوان از آن چشم پوشید و میتوان به نحوی به آن دسترسی پیدا کرد. اگر بخواهد بـه آنـها بپردازد، مـمکن است مثل آن آشپزی بشود که از غذای خودش نمیخورد.
ولی میدانید که آنها ته نشین میشوند. این چیزهایی کـه میخوانید یک جایی اثر میگذارد. بدون اینکه خود آدم بفهمد، بـه صـورت نـاآگاه اثر خودش را دارد. من یک روز کنار آقای آشتیانی، که خیلی دوستش دارم، نشسته بودم. ایشان جذبه و میدان مغناطیسیای دارد کـه هـمه را به سمت خویش میکشد. داشتم به ایشان نگاه میکردم. دیدم که ایشان اگـر هـیچ چـیزی هم نگوید حضور خیلی عجیبی دارد. حال من نمیدانم ایشان اهل باطن هست یا نیست؛ ولیـ این حضور ناشی از ممارست است. آنقدر متون
قدیمی خوانده و فکر کرده است کـه یک هالهای در پیرامونش ایـجاد کـرده است که لازم نیست حتی سخنی بگوید؛ خود بهخود آدمی را به سمت خودش میکشد. من فکر میکنم مطالعات رفته رفته مثل اوراق دفتر مینشینند و در آدم خیمه میزنند و روی آدم تأثیر میکنند و به آدم حضوری میدهند. شـاید حکمت و فرزانگی هم همین باشد.