عیسی و ادیان جهانی
اگـر ما، مسیحیان امروزی، از جایی که در آنیم آغاز کنیم، از وسط شک و تردید شروع کـردهایم، شـک و تـردیدی که هنگام سخن گفتن از عیسی ـ یعنی همان شخصیت تاریخی که در ثلث اول قرن اول تاریخ مسیحی در جـلیل میزیست ـ به ما یورش میآورد. چون تحقیقات درباره عهد جدید آشکار کرده اسـت که اگر سعی کـنیم نـوزده و نیم قرن پیش را از نظر بگذرانیم، چه آگاهیهای ناقص و مبهمی در اختیار ماست و درعینحال سهم تخیلات ما در «تصاویری» که از عیسی داریم چقدر زیاد و متنوع است! این گفته به یک معنا صحیح است کـه او را میلیونها انسان پرستش میکردهاند؛ اما به معنای دیگر، با توجه به قصد درونی افراد، تعدادی از موجودات مختلف پرستیده شدهاند، که میتوان گفت از جهاتی مشابه و از جهاتی متفاوتاند، ولی تحت نام عیسی یا عـنوان مـسیح قرار میگیرند. برخی او را به صورت قانونگذاری سختگیر و قاضیای سازشناپذیر، و
______________________________
۱ این نوشته ترجمهای است از:
John Hick, »Jesus and the World Religions,« The Myth of God Incarnate, Billin & Sons Ltd Guildford, 1977.
برخی دیگر به صورت شخصیتی با رأفت و عطوفت بیپایان به تصویر کشیدهاند؛ برخی او را روانشناسی الهی که زوایـای روح افـراد را میکاود و آنان را شفا میدهد، و برخی دیگر وی را پیامبری که در پی عدالت اجتماعی است و میخواهد با فقرا و مستضعفان با عدالت برخورد شود، میدیدهاند؛ برخی او را موجودی فوقطبیعی که بر همه چیز قادر و دانـاست و در هـالهای از نور شکوهمند قرار گرفته، و برخی دیگر شخصیت انسانی واقعیای که در چارچوب فرهنگ روزگار خویش میزیسته، به حساب میآوردهاند. او به صورت شخصیتی به تصویر کشیده شده است که هم اهـل مـداراست و هـم متعصب، هم والامقام و فارغالبال و هـم «انـسانی بـرای دیگران» است که رنجهای انسانی را متحمل میشود و در درد و غمهای انسان فانی سهیم میگردد… هر یک از این «تصاویر» ممکن است به یکی از رشـتههای مـتعدد سـنت عهد جدید تمسک جسته باشد. اما در همه ایـن مـوارد، تخیلات اجتماعی یا فردی، آرمانهای خویش را به اندازهای که بیانات عهد جدید تأیید میکند، منعکس میسازد و چهرهای از مسیح کـه مـتناسب بـا نیازهای روحی پیروان خویش است، ارائه میکند. ایندرحالی است که ورایـ این مجموعه چهرههای آرمانی، مردی از اهالی ناصره قرار گرفته که بسیار ناشناخته است. روشن است که بیان فـویر بـاخ(۱) دربـاره اندیشه خدا، که آن را بازتابی از آرمانهای انسانی میشمارد، در اینجا قدری کاربرد دارد. عـیسی یـک انسان حقیقی بود که در قرن اول در فلسطین میزیست؛ اما تصورات ذهنی درباره او، که عبادت مسیحی در اعصار مـختلف و بـخشهای مـختلف کلیسا بر آن متمرکز بوده، چنان متنوع است که باید تا اندازهای مـنعکسکننده تـنوع روحـیات و آرمانها، و بالاتر از همه، تنوع نیازهای معنوی جهان مؤمنانِ به او باشد. جنبههایی از سنتهای پیرامون عـیسی، بـا امـیدها و امیال انسانها گره خورده است تا این «تصاویر» مختلف را بسازد؛ بنابراین چهرهای که عـهد جـدید از عیسی ارائه میدهد، مانند یک اثر هنری بزرگ، میتواند برای انسانهای متعدد تبدیل بـه اشـیای مـتعددی گردد.
تا چه حد میتوان این را که در مسیحیت مردی از اهالی ناصره به مقام مـسیح الهـی، یگانه پسر متولد از خدا و شخص دوم تثلیث اقدس، بالا برده شده است، نـمونه اعـلای آراسـتن عیسی به آرمانها برای پاسخگویی به نیازهای معنوی دانست؟ در نگاه نخست
______________________________
۱٫ Feuerbach
صرف احتمال نگران کننده اسـت؛ چـون این امر را که یک خاخام از اهالی جلیل، با چهره مسیحاییِ رشد یـافته اعـتقاداتِ مـسیحی یکی گرفته شده است، زیر سؤال میبرد. ولی به این خواهم پرداخت که تعریف شورای نـیقیهای «خـدای ـ پسـر ـ متجسد» تنها یک راه برای درک سیادت عیسی است، که جهان یونانی ـ رومی، کـه مـا وارث آنیم، آن را در پیش گرفته است؛ همچنین این را بحث خواهم کرد که شایسته است مسیحیان در این عصر جـدید، کـه در حال رسیدن به اتحاد جهانی کلیسا هستیم، نسبت به ویژگیهای اختیاری و اسـطورهای ایـن زبان سنتی آشنا شوند.
برای ما سـودمند اسـت کـه ترفیع یک معلم انسانی به درجه یـک شـخصیت الهی دارای قدرت عام را در سنت دینی دیگری که ما میتوانیم از بیرون نظارهگر آن بـاشیم، مـشاهده کنیم. گوتمه(۱) (یا ساکیامونی(۲))، بـنیانگذار آیـین بودا، یـک شـخصیت تـاریخی حقیقی بود که در شمال شرق شـبه قـاره هند، از حدود ۵۶۳ تا ۴۸۳ قم، میزیست. او که در یک خانواده سلطنتی محلی متولد شـد، مـایملک خویش را رها کرده، در پی حقیقت روحانی رفـت. پس از این که به روشـنایی دسـت یافت، برای تعلیم اشخاص و گـروهها بـه سفرهای دور و دراز دست زد. هنگامی که در حدود هشتاد سالگی مرد، جماعتی از مریدان، راهبان و راهبهها تـأسیس کـرده بود که تا این زمـان پابـرجا هـستند و پیام بودا را بـه سـراسر آسیا رسانیدهاند و زندگی بـسیاری از انـسانها را تحت نفوذ خود قراردادهاند. گوتمه، بودا، یا «شخص روشن شده» هرگز ادعای الوهیت نـکرد. او یـک انسان بود که به نیروانه(۳)، یـعنی تـعالی کامل از انـانیت و وحـدت بـا حقیقت ابدی بیتشخص، دسـت یافته بود. اما در فرقه بودایی مهایانه(۴)، که رشد خود را تقریبا معاصر با مسیحیت آغاز کـرد، بـودا را به تدریج بسیار بیش از یک شـخصیت انـسانی بـرجسته، کـه چـند قرن جلوتر زیـسته و مـرده بود، احترام کردند. در آموزه خاص فرقه مهایانه، یعنی «سه بدن بودا» (تریکایه)(۵)، بدن زمینی یا مـتجسد (نـیرماناکایه)(۶) یـک موجود انسانی است که بودا شده اسـت و راه را بـه دیـگران مـیآموزد. گـوتمه آخـرین بدن از این سه است و در دوره نفوذ روحانی آن، جهان هنوز موجود است؛ اما دیگرانی قبل از او و نیز دیگرانی در آینده خواهند بود. سامبهوگاکایه(۷)، که گاهی به «بدن سعادت و برکت» تـرجمه میشود، بودای متعالی یا آسمانی است، یک
______________________________
۱٫ Gautama
۲٫ Sakyamuni
۳٫ nirvana
۴٫ Mahayana
۵٫ Trikaya
۶٫ Nirmanakaya
۷٫ Sambhogakaya
موجود الهی که خطاب به او دعا میشود. بوداهای زمینی تجسد بوداهای آسمانی و تابشهایی از جان آنان به جریان این جهاناند. اما این بوداهای مـتعالی نـهایتا در یک بدن درمهای (درمه کایه)(۱)، که واقعیت مطلق است، با هم متحدند.
بنابراین، طریقه رشد بوداشناسی و مسیحشناسی قابل مقایسه است. انسانی به نام گوتمه، تجسد یک بودای متعالی ازلی انـگاشته شـد، همانطور که عیسی تجسد لوگوسازلی یا پسر خدا به حساب آمد. در فرقه مهایانه، بودای متعالی با حقیقت مطلق یکی است، همانگونه که در مـسیحیت، پسـر ازلی با خدای پدر یکی است. بـنابراین گـوتمه درمه (حقیقت) است که جسم گرفته است، همانطور که عیسی «کلمه» است که جسم گرفته است. در واقع در ترجمه عهد جدید به زبان برمهای، درمـه را مـعادل لوگوس آوردهاند و بنابراین جـمله آغـازین انجیل یوحنای قدیس در زبان برمهای اینگونه است: «در ابتدا درمه بود…».[۳۴] من در اینجا نمیخواهم به طور عمیق به شباهتهای بسیار جالب بین موضوعات مسیحی و فرقه مهایانه بپردازم. من میخواهم توجه را بـه سـوی این واقعیت جلب کنم که در فرقه بودایی مهایانه ـ و نه در فرقه تیره واده(۲) یا بوداییان جنوب ـ گوتمه انسان به یک چهره ازلی ترفیع داده شده که دارای اهمیت جهانی است، شخصیتی که در طی یک زنـدگی کـه در آن جسم گـرفته، با برادران انسانی خویش در دو هزار و پانصد سال پیش میزیسته است و در درمهکایه یا بودای کیهانی با واقعیت نـهایی متحد است. این ترفیع در ظاهر با عطش روح انسانی نسبت به مـنجی شـخصی تـقویت شده و آموزه پیچیده متافیزیکی «سه بدن» آن را تأیید عقلی کرده است. البته بوداییان پیرو فرقه مهایانه مدعیاند کـه هـمه این تفصیلات در آثار گوتمه تاریخی مضمر است و اندیشههای بعدی معنای کامل تعالیم او را بـیرون آوردهـاند. بـنابراین بی. اچ. استریتر(۳) به حق خاطرنشان کرده که «ارتباط فرقه مهایانه با آیین اصلی بودا مـانند ارتباط بین انجیل یوحنا و انجیل متی است».[۳۵]
مقصود ما از ذکر این تحول مـهایانهای بودایی این نیست کـه تـفسیر بعدی گوتمه انسان به منجی کیهانی و متعلق عبادت، درست یا خطاست؛ بلکه ما گرایشی از فکر دینی را در کار میبینیم که در تاریخ مسیحیت نیز دیده میشود. البته در این دو دین ترفیع مؤسس شکلها و ویـژگیهای متفاوتی گرفته است؛ اما در هر دو مورد باعث شده که در این
______________________________
۱٫Dharmakaya
۲٫ Theravada
۳٫ B.H.Streeter
سنت متحول درباره مؤسس با الفاظی سخن گفته شود که خود او به کار نبرده است و با اعتقادات پیچیدهای شناخته شود کـه بـهتدریج نسلهای بعدی پیروان ساختهاند.
اما ممکن است گفته شود که حداقل یک تفاوت بسیار مهم بین عیسی و گوتمه وجود دارد که اِسناد صفات الهی را صرفا به یکی موجه میگرداند، و آن برخاستن عـیسی از قـبر است. آیا قیام عیسی از قبر او را از دیگر انسانها جدا نمیکند و نشان نمیدهد که او خدای متجسد است؟ طرح چنین دلیلی اجتنابناپذیر است، اما تأیید آن مشکل است. اینکه نوعی از تجربه دیدن عیسی بـعد از مـرگش، یعنی یک یا چند ظاهر شدن که به رستاخیز او معروف شده، وجود داشته است، با توجه به بقا و رشد جنبش عیسی، که در اصل بسیار کوچک بوده، یقینی است. امـا مـا امـروز نمیتوانیم بگوییم که این حـادثه رسـتاخیز چـه بوده است. طیف احتمالات از زنده شدن مجدد جسد مسیح تا دیدن خداوند در جلالی باشکوه را در برمیگیرد. اما در این باید تردید کرد کـه حـادثه رسـتاخیز را، هر ماهیتی که داشت، معاصران عیسی سندی بـر الوهـیت او دانسته باشند. چون قیام از مرگ به زندگی، به معنای کاملاً حقیقی آن، در آن دوره و در آن مناطق، این اندازه عجیب و باورنکردنی که بـرای انـسانهای امـروزی است، نبود. این امر از تعداد بسیارِ زنده شدن مردگان، کـه در عهد جدید و نوشتههای آبای کلیسا بدانها اشاره شده، نمایان است. گفته شده که عیسی الیعازر (یوحنا، ۱۱: ۱ـ۴۴)، پسر یـک بـیوه زنـ (لوقا، ۷: ۱۱ـ۱۷)، دختر یایِرُس (مرقس، ۵: ۳۵ـ۴۳ و لوقا، ۸: ۴۹ـ۵۶) را زنده کرده است و به فرستادگان یـحیای تـعمیددهنده گفته است که: «بروید و یحیی را از آنچه شنیده و دیدهاید اطلاع دهید که نه تنها نابینایان بینایی خـود را بـه دسـت میآورند و لنگان راه میافتند، بلکه همچنین مردگان زنده میشوند» (متی، ۱۱: ۵). متی نـقل مـیکند کـه در روز بر صلیب کردن عیسی «قبرها گشاده شد و بسیاری از بدنهای مقدسین که آرمیده بودند بـرخاستند و بـعد از بـرخاستن وی از قبور برآمده، به شهر مقدس رفتند و بر بسیاری ظاهر شدند» (متی، ۲۷: ۵۲ـ۵۳). همچنین نویسنده رسـاله بـه عبرانیان، به عنوان علامت ایمان در روزگاران قدیم، مدعی است که «زنان مردگان خـود را بـه قـیامتی بازیافتند» (عبرانیان، ۱۱: ۳۵؛ مقایسه کنید با اول پادشاهان، ۱۷: ۱۷ـ۲۴). و ایرنئوس، که در ربع آخر قرن دوم میلادی قلم مـیزد، بـه زنده شدن مردگان به دست حواریون، و نیز بارها به رخ دادن آن در مـجامع بـعدی کـلیسا، اشاره میکند.[۳۶] لذا این ادعا، که عیسی پس از مرگ زنده شده
است، خود به خود او را در مقولهای کـاملاً مـجزا قرار نمیدهد. این نشان میدهد که او در عنایت الهی جایگاه ویژهای دارد؛ اما بـدین مـعنا نـیست که او واقعا الهی به حساب آورده شود؛ چون نگفتهاند که عیسی به خاطر سرشت الهی کـه خـودش دارد، زنـده شده، بلکه گفتهاند که او را خدا زنده کرده است. بنابراین نخستین مبلغان مـسیحی نـتیجه نمیگرفتند که او خودش خداست، بلکه میگفتند که او انسانی است که خدا او را برای نقش ویژهای برگزیده و او، بـا قـیام خود از قبر، مسیح و خداوند بودن خود را اعلام کرده است (اعمال رسولان، ۲: ۲۲ و ۳۶).
امـروزه از دیـدگاه ما پذیرش داستانهای زنده شدن جسد چـندان آسـان نـیست، و این امر در اینجا مشکلتر هم میشود، چـرا کـه این داستانها به حادثهای اشاره دارند که نزدیک به بیست قرن پیش رخ دادهـ اسـت و اسناد مکتوب در جزئیات با هـم تـعارض زیاد دارنـد و تـفسیر آنـها بسیار مشکل است. اما بااینحال اگـر تـصور کنیم که زنده شدن جسدی امروز رخ داده، هرگز دلیل بر این نـیست کـه ما باید ضرورتا این حادثه را دلیـل بر الوهیت آن جسد بـگیریم. جـورج کِیرد(۱) این نکته را به خـوبی بـیان میکند:
فرض کنید که شما فردا با دلیلی قطعی با این پدیده مـواجه شـدید که یکی از آشنایان شما را کـه بـه نـظرتان قطعا مرده اسـت، چـند شاهد موثق زنده دیـدهاند. شـما یقینا مجبورید در برخی از دیدگاههای خود درباره علوم تجربی تجدیدنظر کنید؛ اما در این تردید دارم کـه خـود را ملزم به تغییر عقیده درباره خـدا احـساس کنید. شـک دارم کـه شـما نتیجه بگیرید که آن آشـنای شما الهی است، یا اینکه مُهر حجیت و وثاقت بر همه گفتهها و اعمال او خورده است… .[۳۷]
ایـنک بـه موضوع ترفیع یک انسان به مـقام الوهـیت بـاز مـیگردیم. درکـی از مسیح که سـرانجام بـه اعتقاد راستکیشی مسیحی تبدیل شد، او را خدای پسر متجسد، شخص دوم تثلیث که انسانگونه زیست، میانگارد. به هـمین مـعنا اعـتقادنامه نیقیه درباره او میگوید: «تنها پسر صادر از خـدا، در ازل از پدر صـادر شـد، نـور از نـور، خـدای واقعی از خدای واقعی، صادر شده نه مخلوق، دارای یک ذات با پدر». اما بسیار ناموجه به نظر میرسد که فرض کنیم عیسای تاریخی اینگونه میاندیشیده و این امور را تعلیم میداده اسـت، همانطور که این فرض که گوتمه تاریخی آموزه «سه بدن» را میاندیشیده و تعلیم
______________________________
۱٫ George Caird
میداده، بسیار ناموجه است. از اینرو اگر با بیشتر دانشمندان امروزی عهد جدید همراه شویم و بپذیریم که انجیل چـهارم یـک تفکر الهیاتی عمیقِ مهیجگونه است که بیانگر تفسیری مسیحی از عیسی است که (احتمالاً در اِفِسُسْ) در اواخر قرن اول شکل گرفته است، نمیتوانیم به صورتی موجه گفتههای مهم این کتاب را درباره مـسیح، مـانند «من و پدر یک هستیم»، «هیچ کس به سوی پدر نمیآید مگر به واسطه من»، «هرکس من را دید پدر را دیده است»، به خود عیسی نسبت دهیم. امـا بـا این حال ما، به ویـژه از سـه انجیل همنوا، تصویری از یک شخصیت حقیقی با یک پیام حقیقی میگیریم که ورای اشاراتِ غالبا متناقضِ موجود در سنتها است. این اسناد سه دسته از خاطرات گـروهی را دربـاره عیسی به ما مـیدهند کـه به صورتهای مختلف تحت تأثیر نیازها، علایق و اوضاع و احوال دوایر مسیحیاند که در آن به وجود آمدهاند. البته من هم همان کاری را میکنم که قبلاً پیشنهاد کردم و آن اینکه هر کس عیسایی را تـوصیف مـیکند که سید[خداوند]ش میخواند؛ انسان در لابهلای شواهد عهد جدید اشاراتی را به شخصی مییابد که پاسخ نیازهای روحی خود او را برآورده میکند. بنابراین من این مرد ناصری را شخصیتی میبینم که نسبت به حـقیقت خـدا آگاهی عـمیق و بسیار زیادی دارد. او یک مرد خدا بود که در حضور ناپیدای خدا میزیست و خدا را اَبّا (پدر) خطاب میکرد. روح او به رویـ خدا گشوده بود و زندگی او پاسخی همیشگی به محبت الهی بود، بـه گـونهای کـه هم کاملاً مهربان و هم کاملاً سختگیر مینمود. خداآگاهی او چنان قوی بود که زندگی او، به تعبیری، با زنـدگی خـدا هماهنگ و همساز بود؛ و در نتیجه دستان او میتوانستند بیماران را شفا دهند و «فقیرانِ در روح» در حضور او زندگی جـدید مـییافتند. اگـر شما یا من او را در فلسطین قرن اول ملاقات کرده بودیم، با حضور او احساس اضطراب و تشویش میکردیم (امـیدواریم که اینگونه باشیم). ما احساس میکردیم که دعوت بیقید و شرط الهی رودرروی مـاست و از ما میخواهد که خـود را بـه طور کامل به او بسپاریم و به عنوان کودکان و عواملِ اهداف او در روی زمین دوباره متولد شویم. اگر با تمام وجود به خواسته او پاسخ میدادیم ممکن بود در معرض خطر، فقر و استهزا قرار بگیریم. تقابل بـین بدن و عقل به گونهای است که هنگامی که تصمیم میگیریم خود را، در پاسخ به دعوت خدا به واسطه مسیح، به او بسپاریم، ممکن است
خود را نگران یا نالان بیابیم و یا سخنان عجیبی بـه زبـان آوریم که سخن گفتن به زبانهای مختلف خوانده میشود.(۱)
اما عهد جدید نشان میدهد که سکه روی دیگری هم دارد و آن اینکه در این صورت، علاوه بر چالش و درگیری با خویشتن، از سرور درونی بـهره مـیبردیم، یعنی دست یافتن به یک زندگی جدید و بهتر که با زندگی الهی هماهنگ است و بر حقیقت الهی تکیه دارد. بنابراین ما در حضور عیسی احساس میکردیم که در حضور خدا هستیم، نـه بـه این معنا که عیسای انسان واقعا خداست، بلکه به این معنا که او چنان آگاهی تام نسبت به خدا داشت که ما میتوانستیم از طریق تأثیر روحانی، بخشی از این آگاهی را کـسب کـنیم. دسـت کم این چیزی است کـه مـمکن بـود رخ دهد. اما این امکان هم بود که از این حضور چالشآمیز روی بگردانیم؛ چون قادر نبودیم یا نمیخواستیم به این دعوت خدا، کـه از طـریق جـوانی کاملاً بیپیرایه از طبقه کارگر به ما رسیده بـود، اعـتراف کنیم، و بنابراین در را به روی او، و در نتیجه به روی خدا، میبستیم. بنابراین مواجهه با عیسی، چه با جسم او و چه با تصاویری که عـهد جـدید از او ارائهـ میدهد، همیشه ممکن است باعث تحول در زندگی هر کس شـود و او را یا به قله نجات و یا به محکومیت روز حساب برساند.
اگر این تفسیر اصولاً صحیح باشد، عیسی لابدّ از ایـن امـر آگـاه بوده است که بیش از همه معاصران خود که دیده یا دربـاره آنـها شنیده بود، خدا را میشناخته و مخلصانهتر از همه او را اطاعت میکرده است. او لاجرم آگاه بوده است که در حالی کـه مـردان و زنـان عادی در بیشتر اوقات حضور الهی را به طور ضعیف و غیرمستقیم احساس میکردند، و در حـالی کـه کـاتبان و فریسیان اغلب از دین برای تقویت موقعیت ممتاز خویش استفاده میکردند، او به طور مستقیم و بـا شـدت مـتوجه پدر آسمانی بود، به گونهای که میتوانست با اقتدار درباره او سخن بگوید؛ میتوانست مردان و زنـان را دعـوت کند که مانند فرزندان خدا زندگی کنند؛ میتوانست داوری و بخشایش خدا را اعلام کند؛ و مـیتوانست بـا قـدرت خدا بیماران را شفا دهد. بنابراین عیسی لابدّ از موقعیت ممتاز خود نسبت به معاصرانش آگـاهی داشـته است، موقعیتی که با پذیرش عنوان مسیح یا با بهکاربردن تصویر «پسر انـسانِ» آسـمانی، کـه بدیل آن است، آن را برای خود اعلام کرده
______________________________
۱٫ اشاره به ماجرایی است که در کتاب اعمال رسـولان بـاب دوم آمده و آن اینکه در روز پنجاهه پس از حضرت عیسی، همه مؤمنان از روحالقدس برگشتند و به زبانهای مـختلف سـخن مـیگفتند و سخن همدیگر را میفهمیدند. م.
است. این دو مقوله هر دو حاکیاند از انسانی که دعوت شده تا خدمتگزار خـاص و نـماینده خـدا بر روی زمین باشد.
آگاهی بسیار عمیق عیسی نسبت به خدا و اقتدار روحـانیای کـه در نتیجه آن برایش حاصل شد، و تأثیر او به عنوان خداوند و بخشاینده حیات جدید، برای شاگردان او زبان مناسبی را ضـروری کـرد که با آن درباره استاد خود سخن بگویند. درباره او باید به شیوهای مـیاندیشیدند کـه با کل نظامی که او ایجاد کرد، مـناسب بـاشد. بـنابراین او را پیروان یهودیاش مسیح خود خواندند، و این عـنوان، کـه تا حدی اسرارآمیز بود، نهایتا در کلیسای مرکب از یهودیان و امتها(۱) متحول شد و معنای الوهـیت پیـدا کرد.
اما چگونه یهودیان، هـمراه بـا دیگر هـمدینان مـسیحی خـود از امتها، به پرستش یک انسان رویـ آوردنـد و بدینسان از توحید و یگانهپرستی خود جدا شدند و به طریقی رفتند که سرانجام بـه اصـل متافیزیکی پیچیده تثلیث رسید؟ چون در تعالیم مـسیحیت اولیه، همانطور که از کـتاب اعـمال رسولان نقل کردیم، عیسی ایـنگونه مـعرفی میشود: «مردی که نزد شما از جانب خدا مبرهن گشت به قوات و عجایب و آیـات کـه خدا در میان شما از او صادر گـردانید» (اعـمال رسـولان، ۲: ۲۲)؛ اما حدود سـی سـال بعد انجیل مرقس بـا ایـن کلمات آغاز میشود: «ابتدای انجیل عیسی مسیح…»؛ و در انجیل یوحنا، که پس از یک دوره تحول سی سـاله یـا حدود آن نوشته شده، این بیان مـسیحی بـه خود عـیسی نـسبت داده شـده و چنین توصیف شده اسـت که به عنوان موجودی الهی که از الوهیت خویش آگاهی داشته، بر روی زمین میزیسته است.
ایـن فـرایند خداانگاری چرا و چگونه رخ داد؟ از تأثیری که عـیسی بـر انـسانها گـذاشته اسـت، آشکار میشود کـه او دارای قـدرت روحی عظیمی بوده است. کسانی که حواری او میگشتند «دوباره متولد میشدند» و پس از آن آگاهانه در حضور خدا مـیزیستند و بـا سـرور در خدمت اهداف الهی بر روی زمین بودند و تـجربه آنـان بـیکم و کـاست بـرای چـندین نسل دست به دست میگشت. شاید ایمان مسیحی در آتش زجر و آزارها حتی آبدیدهتر و محکمتر میگشت. این جریان پرشور و زیروروکننده تجربه دینی بر عیسی به عنوان مسیح و سـید [خداوند] متمرکز بود. شکی نیست که برای مؤمن عادی، که در میان جمع برادرانه مؤمنان میزیست، این کافی بود که درباره عیسی صرفا به عنوان «سید»
______________________________
۱٫ در کتاب مقدس از غیریهودیان با عـنوان «امـتها» (Gentile) یاد شده است. م.
______________________________
۱٫ Michael Goulder
۲٫ Frances Young
اصل برای پادشاه زمینی گفته شده است. بنابراین زبـان تـرفیع و مبالغه، که کلیسای اولیه برای عیسی به کار برد، بخشی از میراث یهودی بود. برای مثال، در شعر باشکوه داستان بشارت [تولد حضرت عیسی به مریم] چنین آمده است: «او بزرگ خـواهد بـود و به پسر حضرت اعلی مسمی شود و خداوندْ خدا تخت پدرش داوود را به او عطا خواهد فرمود؛ و او بر خاندان یعقوب تا به ابد پادشاهی خواهد کرد و سلطنت او را نهایت نخواهد بود» (لوقا، ۱: ۳۲ـ۳۳). آر. اچ فولر(۱) دربـاره ایـن عـبارت میگوید: «در این فقره هیچ چـیزی کـه ویـژه مسیحیت باشد وجود ندارد، به جز متنی که لوقا این فقره را در آن درج کرده است، و این قطعه به احتمال قوی یـک اثـر یـهودی ماقبل مسیحیت است».[۳۸] چنین زبانی، که بسیار بـعید اسـت تحت تأثیر عیسی از نو ایجاد شده باشد، از قبل در سنت فرهنگی یهود موجود بود و کسانی که عیسی را مسیح میدانستند آن را بـه سـادگی بـرای او به کار میبردند.
این زبان باستانیِ پسر بودن برای خـدا را چگونه باید درک کرد؟ آیا پادشاه حقیقتا پسر خدا دانسته میشد یا مجازا؟ این سؤال احتمالاً بسیار تند است؛ چون فـرهنگهای اولیـه تـمایزات امروزی ما را ترسیم نمیکردند، بلکه این عنوان به نظر ما مـجازی یـا تشریفاتی میرسد. ماوینکل(۲) میگوید: «پادشاه نزدیکتر از هرکس به یهوه است. او پسر یهوه است (مزامیر، ۲: ۷). به زبـان اسـطورهای گـفته شده است که یهوه او را متولد کرده، یا اینکه او از الهه فجر بر روی کـوه مـقدس مـتولد شده است (مزامیر، ۱۱۰: ۳).»[۳۹] اما «با وجود همه استعارههای اسطورهای که درباره تولد یک پادشـاه هـستند، در قـوم اسرائیل هیچ بیانی از یک مفهوم متافیزیکی درباره الوهیت پادشاه یا رابطه او با یهوه نـمییابیم. واضـح است که پادشاه به وسیله پسرخواندگی پسر یهوه دانسته شده است».[۴۰] در واقع احـتمالاً تـنها جـایی که یک تدهینشده خداوند در اسرائیل، به صورت جسمانی، پسر خدا دانسته شده، داستان تـولد عـیسی از باکره در اناجیل متی و لوقا است. اما معنای جسمانی پسر بودن برای خدا بـا گـزارش تـعمید عیسی در تعارض است، که در آن یکی از فرمولهای قدیمی که در هنگام تاجگذاری پادشاه به کار میرفت، یـعنی «تـو پسر من هستی» (مزامیر، ۲: ۷)، با ندایی آسمانی گفته شد.[۴۱] پس به نظر مـیرسد کـه از هـمینجا اندیشه پسر بودن برای خدا وارد سنت عبرانی شد؛ و این باور که عیسی در سلسله سلطنتی داوود قـرار دارد و بـه کـارگیری
______________________________
۱٫ R. H. Fuller
۲٫ Mowinckel
عنوان مسیحا برای او، تصور پسر بودن او برای خدا را به وجود آورد. عبارت آغـازین انـجیل مرقس از همین باب است: «عیسی مسیح، پسر خدا». با رشد الهیات مسیحی در طی قرون، گذر مـهم از «پسـر خدا» به «خدای پسر» و شخص دوم تثلیث رخ داد. این تغییر موضع از تصویر شاعرانه، یـعنی پسـر خدا، به مفهوم تثلیثی، یعنی خدای پسـر، از قـبل در انـجیل چهارم موجود بود و از آن زمان در کلیسا با تـاریخی انـگاشتنِ بدون نقدِ گزارشی که این کتاب از تعالیم عیسی ارائه میداد، معتبر به حساب مـیآمد؛ چـون ویژگی انجیل چهارم این اسـت کـه در آن مأموریت و پیـام عـیسی بـر خود او به عنوان پسر خدا مـتمرکز اسـت و این پسر بودن به معنایی خاص است که در واقع معادل خدای مـجسد بـودن اوست. در این انجیل، عیسی موضوع تـبلیغ خویش است؛ و الهیات کـلیسا عـمدتا از قرائتی که یوحنا از تعالیم عـیسی ارائه مـیدهد پیروی میکند. این کتاب از این جهت قرائتی جدید است که در اناجیل همنوا، کـه قـدیمیترند، تعالیم عیسی آشکارا نه بـر خـود او، بـلکه بر ملکوت خـدا مـتمرکزند.
به گمان من، در ایـن تـردیدی نیست که این خداانگاری عیسی تا اندازهای، و شاید عمدتا، در نتیجه تجربه مسیحیِ آشتی مـجدد بـا خدا به وجود آمده است. بـر زنـدگی جدیدی کـه عـیسی شـاگردانش را، و آنها به نوبه خـود دیگران را، به آن وارد کردند، احساس باشکوه رحمت و محبت الهی حاکم بود. جوامع اولیه مسیحی با شـناخت از رحـمت پذیرنده خدا زندگی میکردند و مسرور بـودند. بـرای آنـها، بـه عـنوان یهودیانی که تـحت تـأثیر سنت دیرپای قربانی کردن توسط کاهنان بودند، مسلّم بود که «بدون ریختن خون آمرزش نیست» (عـبرانیان، ۹: ۲۲). پس طـبیعی بـود که در ذهن خود از تجربهای که به عـنوان شـاگرد عـیسی، از آشـتی بـا خـدا داشتند، به اندیشه مرگ او به عنوان قربانی و کفاره منتقل شوند؛ و از اینجا به این نتیجه برسند که به منظور اینکه مرگ عیسی کفارهای کافی برای گناه انسان بـاشد، پس خود او باید الهی باشد.
بنابراین هم این طبیعی و قابل فهم بود که عیسی، که از طریق او انسانها مواجههای سرنوشتساز با خدا و یک زندگی جدید و بهتر را یافته بودند، به عنوان «پسر خـدا» خـطاب شود، و هم اینکه بعدا این تعبیر شاعرانه به صورت سخنی خشک و بیروح درآید و از تعبیر استعارهای «پسر خدا» به تعبیر متافیزیکی خدای پسر، که در یک الوهیت تثلیثی همذات با پدر اسـت، مـتحول شود. در آن محیط فرهنگی، این طریق
مؤثری برای بیان اهمیت عیسی به عنوان شخصی بود که انسانها از طریق او مواجههای کاملاً متحول کننده بـا خـدا پیدا میکردند. آنها زندگی جـدید، قـدرت جدید و هدف جدیدی را تجربه کرده بودند. آنها نجات یافته بودند و از ظلمت خودخواهی دنیوی به نور حضور خدا آورده شده بودند. و طریقهای که در آن اهمیت عـیسی بـا اسطورهشناسی و فلسفه اروپای سه قـرن نـخست بیان شد، از روی محافظهکاری که لازمه دین است، زبان متعارف مسیحی گشت، و ما امروز وارث آنیم. اما نباید فراموش کرد که اگر بشارت مسیحی به جای غرب و امپراتوری روم، به سوی شرق و هـندوستان مـیرفت، احتمالاً اهمیت دینی عیسی در فرهنگ هندویی با خطاب کردن او به مثابه «اَوَتار(۱) الهی»، و در فرقه مهایانه بودایی، که در همان زمان در هندوستان در حال رشد بود، با «بودیستوه(۲)» شمردن او، یعنی شخصی که بـه اتـحاد با واقـعیت نهایی دست یافته اما از روی رحمت به انسانها و برای نشان دادن راه زندگی به دیگران در این جهان انسانی بـاقی مانده است، بیان میشد. این تعابیر در این فرهنگها بیانی مناسب بـرای یـک واقـعیت روحانیاند.
در گذشته مسیحیان عموما زبانی را که درباره عیسی متداول بود به عنوان بخشی از سرسپردگی عملی خویش و بـدون سـؤال از منطقی بودن آن میپذیرفتند. آنها نمیپرسیدند که وقتی شخص میگوید «عیسی خدای پسر مـجسد بـود»، از چـه نوع کاربرد زبانی استفاده میکند. آیا این یک گزاره ناظر به واقع است (یک گـزاره مرکب که ظاهرا درباره واقعیات تجربی یا متافیزیکی است)، یا اینکه یک تـعهد را میرساند، یا داوری ارزشی میکند؟ و آیـا مـعنای آن حقیقی یا مجازی یا نمادین یا اسطورهای یا شعری است و یا غیر آن؟ چنین سؤالاتی هر چند اغلب به صورت غیرمستقیم مطرح بودهاند، اما تنها در دوره اخیر که در آن توجه فلسفه به صورت مـنظم معطوف به کاربرد زبان، و از جمله زبان دین، شده است، به صورت مستقیم مطرح شدهاند. ما که در جهان فرهنگی خویش زندگی میکنیم، به طور طبیعی، و در واقع به ناچار، این سؤالات را میپرسیم.
بـاید ایـن سؤالات را بهویژه به مسیحشناسی دوطبیعتی شوراهای نیقیه و کالسدون، که سرانجام به صورت آموزه راستکیشی مسیحی در آمد، متوجه کنیم. این مسیحشناسی تا اندازهای متافیزیکی و تا اندازهای تجربی است: تجربی است چـرا کـه میگوید عیسی
______________________________
۱٫ Avatar
۲٫ Bodhisattva
انسان بود، متافیزیکی است چرا که میگوید عیسی خدا بود. پس اگر بین یک گزاره حقیقی (چه تجربی و چه متافیزیکی) و گزارههای مجازی، شعری، نمادین و اسطورهای تمیز قائل شـدیم بـاید بگوییم که مقصود وضعکنندگان فرمول نیقیهای این بود که به صورت حقیقی فهم شود. این فرمول بیان میکند که عیسی حقیقتا (نه مجازا) خدا بود، و همچنین حقیقتا (نه مـجازا) انـسان بـود. الوهیت او به این معنا نـیست کـه شـبیه خدا بود یا به تعبیر شاعرانه خدا بود یا چنانکه گویی خدا بود؛ او واقعا و حقیقتا خدای مجسد بود، و همچنین واقعا و بـهدرستی و حـقیقتا یـک انسان بود.
امروزه سؤال مهم درباره این آمـوزه ایـن است که آیا هیچ معنای غیرمجازی در آن هست یا نه. واضح است که این به صورت حقیقی معنادار است کـه گـفته شـود عیسی یک انسان و جزئی از جریان تکوینی حیات انسانی بود؛ از نـظر هوش، اطلاعات و نیرو محدود بود و در حصار محیطی فرهنگی و جغرافیایی خاص قرار داشت. اما این چه معنایی میدهد کـه گـفته شـود این انسان شخص دوم تثلیث مقدس بود؟ در عصر آبای کلیسا بسیاری کـوشیدند تـا معنایی برای این بیابند، اما همه غیرقابل قبول (یعنی بدعتآمیز) تلقی شدند. اگر همراه با «طـرفداران پسـرخواندگی»(۱) گـفته شود که عیسی یک انسان بود که به خاطر شایستگی روحانیاش بـه فـرزندی خـدا پذیرفته شد، هر چند (همانطور که دیدیم) این نظریه با اندیشه اصلی یهود مـبنی بـر پسـر خوانده بودن پادشاه برای خدا مطابق بود، اما «همذات بودن عیسی با پدر» را برنمیتافت. هـمینگونه بـود پیشنهادی که میگفت عیسی یک انسان بود که روح القدس به صورتی ویژه در او سـکنا گـزیده بـود، یا، به تعبیر جدید، مثال عالی مسئله «پارادوکس فیض»(۲). همچنین این گفته کافی دانـسته نـشد که عیسی انسانی بود که در برابر اراده خدا تسلیم محض بود؛ چون این نـظریه شـأن الهـیِ او را به عنوان لوگوس ازلی و شخص دوم تثلیث تصدیق نمیکند. و باز این پیشنهاد (آپولیناریس)(۳) که در عیسی لوگوس ازلی جـای نـفس ناطقه را گرفته بود، در حالی که «نفس حیوانی» و بدن او انسانی بود، الوهیت عـیسی را بـه قـیمت نفی انسانیت او تأیید میکرد؛ چون بر اساس این دیدگاه خودِ اصلی عیسی الهی بود نـه انـسانی. در مـقابل همه این نظریهها، که تلاشهایی خیرخواهانه برای معنادار کردن فرمول خدا ـ انـسان بـودند، راست کیشی بر دو طبیعت انسانی و الهی، که در یک عیسی مسیح تاریخی ملازم
______________________________
۱٫ Adoptionists
۲٫ Paradox of grace
۳٫ Apollinaris
همدیگرند، تأکید میکرد. امـا راسـتکیشی هرگز نمیتوانست معنا و محتوایی به این عقیده بدهد. این عبارت به شـکل کـلماتی است که معنای معینی ندارند؛ چون ایـنکه بـدون تـوضیح گفته شود عیسای ناصریِ تاریخی خدا نـیز بـود، به همان اندازه بیمعناست که گفته شود این دایره، که با مداد روی کـاغذ رسـم شده، همچنین یک مربع اسـت. بـه چنین عـبارتی بـاید مـحتوای معنایی داد، و در مورد زبان تجسد هر مـحتوایی کـه تاکنون پیشنهاد شده سرنوشتی جز رد شدن نداشته است. فرمول شورای کالسدون، کـه نـقطه پایان آن همه تلاش بود، صرفا تـکرار میکند که عیسی هـم خـدا و هم انسان بود، اما هـیچ تـلاشی برای تفسیر این فرمول نمیکند. بنابراین معقول به نظر میرسد که چنین نـتیجه گـرفته شود که نکته واقعی و ارزشـ آمـوزه تـجسد اخباری نیست، بـلکه بـیانی است؛ از یک واقعیت مـتافیزیکی خـبر نمیدهد، بلکه برای بیان یک ارزشگذاری و برانگیختن یک نگرش است. آموزه تجسد نظریهای نـیست کـه انسان باید قادر به شرح و بـیان آن بـاشد، بلکه ـ بـه تـعبیری کـه در طول تاریخ مسیحیت بـه صورت گستردهای به کار میرفته ـ یک سرّ است. به نظر من اگر بگوییم عقیده تـجسد الهـی یک عقیده اسطورهای است، ویژگی آن را بـهتر بـیان کـردهایم. و مـن «اسـطوره» را در معانی زیر بـه کـار میبرم: یک اسطوره داستانی است که گفته میشود، اما به معنای لفظی آن واقعیت ندارد؛ یا یـک عـقیده یـا تصوری است که برای فردی یا چـیزی بـه کـار مـیرود، امـا ایـن کاربرد به معنای حقیقی لفظی نیست، بلکه نگرشی خاص را در شنوندگان طلب میکند. بنابراین، حقیقت یک اسطوره از نوع حقیقت عملی است که عبارت است از متناسب بودن یک نـگرش با متعلق خودش. اینکه عیسی خدای پسر مجسد بود به معنای لفظی آن حقیقت ندارد؛ چون هیچ معنای حقیقی ندارد، بلکه به کارگیری یک مفهوم اسطورهای برای عیسی است و کارکرد آن شـبیه کـارکرد مفهوم فرزندی خداست که در جهان باستان به پادشاه نسبت داده میشد. این تعبیر در مورد عیسی به صورتی قطعی نقش او را به عنوان نجاتدهنده از گناه و جهل و عطاکننده زندگی جدید بیان میکند؛ ایـن زبـان راهی است برای اعلام اهمیت عیسی برای جهان؛ و آن بیانگر تعهد یک شاگرد نسبت به عیسی به عنوان مولای شخصی خویش است. او کـسی اسـت که ما در اطاعت از او خود را در حـضور خـدا دیدهایم و معنایی خدایی برای زندگی خویش یافتهایم. او سرمشق و نمونه مناسب انسانیت واقعی است که در ارتباط کامل با خدا قرار دارد. او به قدری بالاتر از ما
در «جـهت» خـدا قرار دارد که به عـنوان واسـطه نجات بین ما و آن واقعیت نهایی واقع شده است. و همه اینها خلاصهوار و به بیانی روشن و ملموس در این زبان اسطورهای درباره عیسی آمده است که او پسر خدا بود که «به خاطر مـا انـسانها و برای نجات ما از آسمانها فرود آمد و به وسیله روحالقدس و مریم عزرا جسم گرفت و انسان شد و تحت حکومت پونتیوس پیلاتوس به خاطر ما به صلیب رفت و رنج کشید و دفن شد، و در روز سـوم مـطابق متون مـقدس دوباره برخاست، و به آسمانها صعود کرد، و در سمت راست پدر نشسته است، و با شکوه و جلال برای داوری زندگان و مردگان بـاز خواهد گشت و حکومت او را پایانی نخواهد بود» (اعتقاد نامه نیقیه).
برای بـیش از هـزار سـال نمادهای عیسی از قبیل پسر خدا، خدای پسر، خدای مجسد، لوگوس جسم گرفته، به خوبی اهداف خود را بـرآوردند. ایـنها در دوران حیات کلیسا تعابیر مؤثری از سرسپردگی به عیسی به عنوان سید و مولی برای انـسانهای بـیشماری بـودهاند. این چندان مهم نیست که این تعابیر فورا در ذهن مسیحیان، به جای نماد، ترکیبهایی بـا معانی حقیقی لفظی گرفته شدند. احتمالاً این اجتنابناپذیر بود و با تفسیر لفظی کـتاب مقدس در همان دوره همگون بـود. از دیـدگاه یک انسان قرن بیستمی این کاربرد کتاب مقدس همیشه خطا بوده است؛ با اینحال احتمالاً این تفسیر لفظی تا زمانی که با دانش رو به رشد انسان در تعارض نبود، ضرر نسبتا کـمی داشت. اما این تعارض در قرن هفدهم آغاز گشت و در قرن نوزدهم به اوج خود رسید، و مفسران پایبند به لفظ متون مقدس به این موضع خطا کشیده شدند که ابتدا آنچه را ستارهشناسی و سپس آنـچه را بـاستانشناسی و زیستشناسی کشف میکرد، انکار کنند.
امروزه وقتی گذشته را از نظر میگذرانیم، درمییابیم که مردان کلیسا قادر نبودهاند علوم تجربی را به عنوان نعمتی که در نهایت خدادادی است بپذیرند و از بهکارگیری این دستاوردها بـرای فـهم وسیعتر و مناسبتر کتاب پرهیز کردهاند؛ و این ضرر زیادی به آرمان مسیحیت زده است. بسیاری از ما اکنون این را میفهمیم که چیزی شبیه همین امر در مورد تفسیر لفظی زبان اظهار اخلاص مـا نـسبت به عیسی، که در اصل شاعرانه و نمادین بوده، صدق میکند. چون اگر زبان «پسر خدا، خدای پسر، خدای مجسد» را تحتاللفظی تلقی کنیم، مستلزم این است که تنها از طریق عیسی مـیتوان خـدا را بـه اندازه کافی شناخت و به او پاسـخ داد؛ و هـمه زنـدگیهای دینی نوع بشر که خارج از جریان ایمان
یهودی ـ مسیحی قرار دارند، بالملازمه از دایره نجات خارج میشوند. تا زمانی که مسیحیت یـک تـمدن عـمدتا مستقل بود و تنها تماس و همکاری جزئی با بـقیه انـسانها داشت، این ملازمه زیان چندان زیادی نداشت. اما با رودررویی مسیحیان و مسلمانان، و نیز با توسعه روزافزون جبهه استعمار اروپا در سـراسر شـرق، تـحتاللفظی گرفتن زبان اسطورهایِ ارادت مسیحیان به عیسی، تأثیر تفرقهافکنانهای بر ارتـباطات بین اقلیتی از انسانها که در محدوده سنت مسیحی زندگی میکردند و اکثریتی که خارج از آن و در جریانهای زندگیهای دینی دیگر قرار مـیگرفتند، داشـته اسـت.
به تعبیر الهیاتی، مشکلی که با مواجهه مسیحیان با جهانهای مـذهبی دیـگر پدید آمده این است که اگر عیسی حقیقتا خدای مجسد بود و اگر تنها با مرگ او نـجات انـسانها مـمکن شد و تنها با لبیک به او انسانها میتوانند شایستگی این نجات را بیابند، پس ایـمان مـسیحی یـگانه دروازه حیات ابدی است. از این نتیجه گرفته میشود که اکثریت قاطعی از نژاد انسانی تاکنون نـجات نـیافتهاند. امـا آیا این باورکردنی است که خدای محبت و پدر همه انسانها چنین مقرر کرده باشد کـه تـنها کسانی که در یک برهه از تاریخ انسانی متولد شدهاند، نجات یابند؟
آیا چنین عقیدهای کـه خـدا را بـه عنوان یک خدای قبیلهای معرفی میکند که متعلق به غربِ عمدتا مسیحی است بـسیار تـنگنظرانه نیست؟ بنابراین عالمان الهیات اخیرا حاشیههایی بر الهیات قدیم دراینباره زدهاند که انسانهای پارسـای دیـگر ادیـان ممکن است مسیحی باشند، بدون اینکه آن را بشناسند، یا ممکن است مسیحیان ناشناخته باشند، یا مـمکن اسـت به کلیسای نامرئی تعلق داشته باشند، یا ممکن است ایمان ضمنی داشـته بـاشند و هـرگاه مایل باشند تعمید مییابند، و مانند اینها. همه این نظریهها، که تاحدی ساختگی هم هستند، بـرای تـطبیق بـین یک الهیات ناقص با واقعیتهای جهان خدا میکوشند. همه این تلاشها خـیرخواهانهاند و بـاید از آنها همانطور که هستند استقبال کرد. اما در نهایت این تلاشها جز چسبیدن به پوستههای از مغز تـهی شـده آموزه قدیمی که زمان آن گذشته است، نیست.
ظاهرا این روشن است کـه مـا امروزه به سوی دستیابی به یک دیـدگاه دیـنی جـهانی فراخوانده میشویم که هم به برابری هـمه انـسانها در پیشگاه خداوند توجه میکند و هم در عین حال تنوع راههای خدا در جریانهای مختلف زنـدگی انـسانی برایش بیمعنا
نیست. از یک سـو بـاید محبت یـکسان خـداوند بـه همه انسانها و نه فقط به مـسیحیان و اجـداد روحانی عهد قدیم آنها را تصدیق کنیم؛ و از سوی دیگر باید اعتراف کنیم کـه در گـذشته، با توجه به واقعیتهای جغرافیایی و امـکانات فنی، هرگز امکان ایـن نـبوده که برای همه زمین یـک وحـی فرستاده شود. پردهبرداری خدا از خویشتن که از طریق اختیار انسانها و شرایط موجود تاریخ جـهان بـه فعلیت درآمده، ناگزیر باید شـکلهای مـختلف بـه خود میگرفت. بـنابراین مـا باید مشتاق باشیم کـه در تـمام زندگیهای دینی نوع بشر، نقش خدا را ببینیم و با انسانها در همان حالت «دین طبیعی» آنـها، بـا همه نابسامانیها و خشونتهای آن، به وسیله لمـحههای عـظیم وحیانی کـه در بـن ادیـان بزرگ جهان قرار دارد، بـه بحث و گفت و گو بنشینیم؛ ما باید از این منظر تکثرگرایانه به مسیحیت نگاه کنیم. به هـیچ وجـه اینجا جای آن نیست که به مـوازات ایـن رشـتههای دیـنی یـک الهیات ادیان ایـجاد کـنیم که مسائل زیادی را که این طرز تلقی مطرح میکند، به حساب آورد؛ من در کتاب خدا و جهان ادیـان[۴۲] تـلاش کـردهام که چنین کاری را انجام دهم و خوانندگان را بـه آنـ ارجـاع مـیدهم. بـه نـظر من، در نهایت باید چیزی شبیه این را بگوییم: همه نجاتها، یعنی هر متحول کردن حیوانات انسانی به فرزندان خدا، عمل خداست. ادیان مختلف برای خدایی که برای نـجات انسانها عمل میکند، نامهای مختلفی دارند. مسیحیت برای این چندین نام متداخل دارد: لوگوس ازلی، مسیح کیهانی، شخص دوم تثلیث، خدای پسر، روحالقدس. با استفاده از تعابیر مسیحی میتوان گفت اگر ما «خدایی کـه بـرای انسان عمل میکند» را لوگوس مینامیم، پس باید بگوییم که همه نجاتها، در همه ادیان، عمل لوگوس است و نیز انسانها در فرهنگها و ادیان مختلف با تصاویر و نمادهای مختلف خود ممکن است با لوگـوس مـواجه شوند و نجات یابند. اما نمیتوانیم بگوییم که همه نجاتیافتگان به وسیله عیسای ناصری نجات یافتهاند. زندگی عیسی یکی از نقاطی است که لوگوس، یـعنی خـدای در ارتباط با انسان، در آن عمل کـرده اسـت؛ و این تنها نقطهای است که از حیث عمل نجات با مسیحیان سر و کار دارد. اما نه از ما خواسته میشود و نه حق داریم که ادعا کنیم کـه لوگـوس در هیچ جای دیگری در زنـدگی انـسانی عمل نکرده و نمیکند. بر عکس ما باید با شور و شعف اعتراف کنیم که حق اعلی در آگاهی انسانها برای رهایی یا «نجات» آنها به راههای مختلف در شکلهای زندگی هندی، سامی، چـینی، آفـریقایی و… عمل کرده است.
و سرانجام، آیا مکاشفه ما از لوگوس، یعنی از طریق زندگی عیسی، باید در دسترس همه نوع بشر قرار گیرد؟ البته جواب مثبت است؛ پس بنابراین مکاشفات خاص دیگری که در زندگی انسانی از لوگـوس صـورت گرفته، در انـبیای بنیاسرائیل، در بودا، در اوپانیشادها و بَهَگْوَدگیتا، در قرآن و غیر اینها ـ باید همچنین در اختیار همه قرار گیرد. هدیه ویژهای که مـسیحیت در اختیار جهان میگذارد این است که انسانها باید عیسی را بشناسند و او را در زنـدگی دیـنی خـود جای دهند ـ نه به معنای جایگزینی، بلکه برای تعمق بخشیدن و توسعه دادن ارتباط با خدا که قبلاً در سـنت خـویش برقرار کردهاند. ما نیز به نوبه خود میتوانیم به وسیله نعمتهای الهی کـه از طـریق دیـگر ادیان آمده، بر غنای معنوی خویش بیفزاییم. چون ما نباید ادیان را به مثابه موجوداتی انـعطافناپذیر که هر یک ویژگیهای ثابت خویش را دارند، به حساب آوریم. آنها جریانهای پیـچیدهای از حیات انسانیاند که مـدام در حـال تغییرند، هرچند این تغییر در برخی از دورهها چنان کند است که به سختی دیده میشود و در دیگر دوره چنان سریع است که بقای آن به خطر میافتد و چندان قابل تشخیص نیست. به نظر میرسد کـه مسیحیت در دوره طولانی قرون وسطا در واقع راکد بوده، اما امروزه ظاهرا به صورت حیرتآوری در حال تغییر است؛ و ادیان شرق اکنون در حال خروج از حرکت آرام دورههایِ «میانه» و ورود به حرکتهای توفانیِ انقلابهای علمی، تکنولوژیکی فـنی و فـرهنگیاند. علاوه بر این اکنون ادیان با همدیگر به شیوهای نو و به عنوان بخشهایی از جهان یگانه انسانیت مشترک ما برخورد میکنند. آنها برای اولین بار با صلح و صفا با هم بـرخورد مـیکنند و یکدیگر را تنوعاتی در شعور جهانی آدمیان میدانند که به وسیله شبکههای پیچیده ارتباطات جدید که هر روز پیچیدهتر میشود، به وجود آمده است. آنها در این وضعیت جدید ضرورتا بر همدیگر تـأثیر روزافـزونی میگذارند. این تأثیر هم وسیله جذب عناصری است که هر یک در دیگران نیکو مییابند و هم به خاطر تمایل شدید به این است که در مقابل غیردینی شدن روزافزونی که در سـراسر جـهان وجـود دارد، با هم متحد شوند. بـنابراین مـا انـتظار یک مشارکت دستهجمعی در اندیشهها و عقاید دینی داریم، مانند آنچه قبلاً در تأثیر «انجیل اجتماعیِ» مسیحیت در آیین هندو و در تأثیر تأملات روحانی سنتهای هـندویی و بـودایی بـر غرب رخ داد. این نفوذ ارزشهای مثبت اکنون، در مورد هـمه بـرنامههای عملی، جای تلاش برای تغییر کیش پیروان یک دین جهانی به
دیگری را گرفته است. در مورد مسیحیت، اکنون میبینیم سـیاست قـدیمیِ مـأموریتِ تبلیغی برای تغییر کیش جهان، که عمدتا در بزرگراهی حرکت مـیکرد که نظامیان و تاجران غربی گشوده بودند، شکست خورده است؛ و از آنجا که عصر سلطه سیاسی و دینی غرب به پایـان رسـیده، پس امـیدی به بازسازی آن نیست. از این پس تبلیغ مسیحی در مناطقی که یکی دیگر از ادیـان جـهانی بر آن حاکم است، باید بر جاذبههای مثبت شخص عیسی و تعالیم او و چگونگی زندگیای که با ارادت به او گـذرانده مـیشود مـتکی باشد، نه بر قدرت یک فرهنگ بیگانه که میخواهد خود را بر مـلتهایی کـه از نـظر سیاسی ضعیف و از نظر اقتصادی توسعه نیافتهاند تحمیل کند. علاوه بر این، ما باید عـیسی و زنـدگی مـسیحی را بهگونهای معرفی کنیم که با اعتراف جدید خودمان مبنی بر ارزشمند بودن دیگر ادیـان بـزرگ جهانی و اینکه آنها هم، در بهترین حالتشان، راههایی برای نجاتاند سازگار باشد. بنابراین مـا نـباید بـر تصویری از عیسی پافشاری کنیم که اغلب در چارچوبی به وجود آمده است که افکار غـربی طـی قرنها اطراف او ایجاد کرد. هدیه جهان مسیحیت به جهانْ عیسی است، همان مـرد نـاصری کـه کمتر شناخته شده است اما با این حال تأثیر او در ذهن انسانها تصاویر چنان قدرتمندی ایـجاد کـرده که او برای میلیونها نفر راه و حقیقت و زندگی است. در فرهنگهای مختلف و شرایط مـتغیر تـاریخ او بـاز هم میتواند تصاویر تازه ایجاد کند و میتواند سید و مولا و منجی انسانها به طریقههای دیگر گـردد. چـون در جـریانهای مختلف زندگی انسانی واکنش ایمانی نسبت به عیسی میتواند خود را در اسطورههای دیـنی بـسیار متنوعی نشان دهد؛ و نباید اجازه داده شود که اسطوره غربی ما یعنی «تجسد پسر خدا» نقش یـک نـقاب آهنینی را بگیرد که عیسی تنها از ورای آن میتواند با نوع بشر سـخن بـگوید. عیسایی که برای جهان است، نه مـلک یـک سـازمان انسانی به نام کلیسای مسیحی است و نـه بـاید در ساختارهای نظری آن محدود شود.
ما در زندگی و اندیشه گاندی، پدر هند جدید، نمونهای از تـأثیر شـدیدی را که عیسی و تعالیم او بر پیـروان یـک دین دیـگر داشـته اسـت مییابیم؛ افراد بسیار زیادی گاندی را یـکی از بـزرگترین قدیسان قرن بیستم دانستهاند؛ او آزادانه به تأثیر عمیق عیسی بر خود اعـتراف مـیکند. یکی از افرادی که عمر خود را مـخلصانه در تبلیغ در هند گذرانده، یـعنی
ای. اسـتنلی جونز(۱)، درباره گاندی میگوید: «مـرد کـوچکی که با نظامی که من در آن قرار دارم مبارزه میکرد، به من درباره روح عـیسی شـاید بیش از هر انسان دیگر شـرقی یـا غـربی آموخت». او گاندی را ایـنگونه تـوصیف میکند: «او از بیشتر مسیحیان مـسیحیتر بـود». [۴۳]گاندی میگوید عهد جدید آرامش و شعف نامحدودی به او داده است.[۴۴] و باز میگوید: «هر چند مـن نـمیتوانم بگویم که به معنای فرقهای یـک مـسیحیام، اما سـرمشق رنـج عـیسی عاملی است در شکلگیری ایـمان من که در آرامشی ریشه دارد که بر همه افعال من حاکم است».[۴۵] با این حال او یـک هـندو باقی ماند. او هرگز نمیتوانست الهیات مـسیحیت راسـتکیش را بـپذیرد.
او مـیگوید: «مـن نمیتوانم باور کـنم کـه عیسی یگانه پسر متجسد خدا باشد و فقط کسی که به او ایمان آورد به زندگی ابدی دست یـابد. اگـر خـدا میتوانست پسر داشته باشد، همه ما پسـران او بـودیم».[۴۶] بـنابراین گـاندی تـحت تـأثیر عیسی بود، اما نه آنگونه که او از پشت پنجره رنگین الهیات نیقیهای نمایان است، بلکه آنگونه که او خود را از طریق عهد جدید و بالاتر از هر چیز، در موعظه روی کوه نشان مـیدهد:
پس عیسی برای من به چه معناست؟ به نظر من او یکی از بزرگترین معلمانی بود که بشریت به خود دیده است. به نظر پیروانش او یگانه پسر متولد از خدا بود. آیا پذیرش و عدم پذیـرش مـن نسبت به این اعتقاد بر میزان تأثیر عیسی در زندگی من تأثیر دارد؟ آیا همه شکوه و عظمت تعالیم و مذهب او از من دریغ میشود؟ من نمیتوانم چنین اعتقادی داشته باشم. برای من این بـه مـعنای تولد معنوی است. به بیان دیگر، تفسیر من این است که کلید نزدیکی عیسی به خدا، زندگی خود اوست. او به گونهای که هـیچکس دیـگر نمیتوانست، روح و اراده خدا را بیان کرد. بـدین مـعنا است که من او را پسر خدا میبینیم و میشناسم.[۴۷]
تأثیر دیگر عیسی، آنگونه که من امیدوارانه پیشبینی میکنم، هم در درون و هم در بیرون کلیسا خواهد بود. در درون، که بـیتردید بـهکارگیری زبان عبادی سنتی ادامـه خـواهد یافت، از عیسی به عنوان «پسر خدا»، «خدای پسر»، «لوگوس مجسد» و «خدا ـ انسان» سخن گفته میشود. اما آگاهی نسبت به خصلت اسطورهای این زبان افزایش خواهد یافت، همانگونه که مبالغه قـلبی در سـرودهای مذهبی و نیایشها و مواعظ و دیگر انواع اظهار هنرمندانه حالات شاعرانه ایمان و عشق بسیار طبیعی است. ما
______________________________
۱٫ E. Stanly Jones
امیدواریم که مسیحیت بنیادگرایی الهیاتی خویش و تفسیر لفظی از عقیده تجسد را ترک کند، چنانکه عمدتا از بـنیادگرایی در کـتاب مقدس دسـت برداشته است. برای مثال همانطور که داستانهای شش روز خلقت جهان و هبوط آدم و حوا پس از وسوسه ایشان توسط مار در بـاغ عدن اکنون اسطورههای عمیق دینی که وضعیت انسانی ما را به تـصویر مـیکشند، دانـسته میشود، همینطور داستان پسر خدا که از آسمان فرود آمده و به صورت یک کودک انسانی متولد شده اسـت، بـیانی اسطورهای از اهمیت زیاد مواجهه با شخصی که ما خود را در حضور او در حضور خدا مـییابیم، تـلقی خـواهد شد. پشت سرگذاشتن بنیادگرایی کتاب مقدس در طی فرایندی چنان کند و دردآور رخ داد که متأسفانه باعث تشویش و شـقاق در کلیسا شده است و ما هنوز در میان نزاع بین مسیحیت آزاداندیش و مسیحیتی که در آن بـنیادگرایی ادامه دارد، یا در این زمـان رونـق مجدد یافته است، زندگی میکنیم. کلیسا هنوز نتوانسته است راهی برای جمع بین بصیرتهای عقلانی و اخلاقی یکی با شور و شوق و تعهد عاطفی دیگری پیدا کند. آیا عبور از بنیادگرایی الهیاتی آسانتر اسـت و تشتت کمتری را باعث میشود؟ اگر جواب منفی باشد در این صورت آینده نفوذ عیسی ممکن است بیشتر بیرون کلیسا باشد تا درون آن؛ او به مثابه انسانی است که سرنوشت جهانی دارد و سرمشق و تعالیمش مِلک مشترک جـهانیان خـواهد بود که به صورتهای مختلف به همه سنتهای بزرگ دینی و همچنین دنیوی وارد میشود. من نمیتوانم هیچ ادعای پیشگویانهای درباره نحوه ورود خدا به آینده آدمیان کنم. اما همه کسانی که بـه وجـود خدا معتقدند باید باور داشته باشند که او به گونههایی که خود میداند در قرنهایی که میآید با انسانها خواهد بود؛ و همه کسانی که عمیقا تحت تأثیر زندگی و کلمات عیسی بـودهاند و بـا آنها متحول شدهاند، با اطمینان انتظار خواهند داشت که این شخصیت محوری اناجیل ایفای نقش خویش را در رفتار و تعامل خدا با ما ادامه دهد.
پینوشتها
۱٫ Tervor Ling, A History of Religion East and West, Macmillan 1968, p.87.
۲٫ B. H. Streeter, The Buddha and the Christ, Macmillan 1932, p.83.
۳٫ Irenaeus, Against Heresies, bk. II, ch. 31, para. 2.
۴٫ G. B. Caird, »The Christological Basis of Christian Hope,« The Christian Hope, SPCK 1970, p.10.
۵٫ R. H. Fuller, The Foundations of New Testament Christology, Fontana 1969, p.34.
۶٫ S. Mowinckel, He That Cometh, trans., G. W. Anderson, Blackwell 1959, p.67.
۷٫ Ibid., p.78.
۸٫ Mark, ۱٫۱۱٫ The quotation from Psalm 2.7 continues: »You are my son, today I have begotten you«, this completion also occurring in some manuscripts of the account of the baptism in Luke ۳٫۲۲.
۹٫ John Hick, God and the Universe of Faiths, Macmillan, London 1973, and St Martins Press, New York 1974. Fontana edition 1977.
۱۰٫ E. Stanley Jones, Mahatma Gandhi: An Interpretation, Hodder &; Stoughton 1984, pp.12 and 76.
۱۱٫ M. K. Gandhi, What Jesus Means to Me, compiled by R. K. Prabhu, Navajivan Publishing House, Ahmedabad 1959, p.4.
۱۲٫ Ibid., p.6.
۱۳٫ M. K. Gandhi, An Autobiography: The Story of my Experiments with Truth, 1940, Beacon Press, Boston 1957, p.136.
۱۴٫ What Jesus Means to Me, pp.۹-۱۰٫