نظریه سیاسی در تورات و تلمود

اشـاره
کتابهای مقدس از قدیمیترین و قویترین منابع در نظریهپردازی سیاسی است؛ به گونهای که میتوان گـفت هـیچ نـظریه سیاسیای بدون تفسیر کتاب مقدس، بدین گستردگی و عمق نمیرسید. تورات یکی از این کتابهای مقدس اسـت که منبع و مرجع نظریههای زیادی در زمینه فلسفه، سیاست، اخلاق و انسانشناسی بوده است. مـقاله حاضر با مطالعه تـورات و تـلمود، دو متن مقدس دین یهود، درصدد ارائه فهمی مدرن و دموکراتیک از مضمون آن دو است. حییم مکابی دیدگاه گرشون ویلر را، که تعبیری تئوکراتیک و غیرسیاسی از تورات و تلمود ارائه میکند، مخدوش دانسته و معتقد است که اولاً یهودیت مورد نظر ربـّیها، حتی در دورانی که در مصدر قدرت نبود، امید خود به ضرورت و ثمربخشی دولت یهودی را از دست نداد و بنابراین، امر سیاسی مقولهای بیگانه از تعالیم توراتی نیست؛ ثانیا اگر تورات و تلمود را متضمن نظامی تئوکراتیک بدانیم، چـنین نـظامی از آنرو که همگان را بنده خدا دانسته و بندگی شهروندان در برابر یکدیگر را نفی کرده است، جوهری مشروطه و انسانی دارد. مکابی با استناد به «نظریه سهتاج» (ریشهها و شیوههای مناسبات بین
______________________________
۱ مشخصات کتابشناختیِ این اثـر از ایـن قرار است:
Hyam Maccaby, “Political Theology in Torah and Talmud” in The Philosophy of Talmud, London, PP. 141-159, (Routledge, 2002).
نبی، کاهن و شاه)، نسبتهای ممکن و مطلوب بین امر الاهی و امر عرفی را توضیح داده، چنین نتیجه میگیرد که تفکیک بین مقام سلطنت و مقام کهانت نه ممکن، که ضـروری اسـت؛ زیرا در غیاب این تفکیک، فساد ناشی از قدرت، دامن مقدس کهانت را آلوده میکند و اینان (کاهنان) را از مرتبه ناصحان صالح به حاکمان فاسد فرود میآورد. نویسنده با استناد به متون مقدس (تـورات و تـلمود) تـوضیح میدهد که تفکیک فوق، اخـراج دیـن و الاهـیات از عرصه سیاست نیست، بلکه تمهید نوعی همکاری موثر به منظور اِعمال حاکمیت بهتر و بهرهمندی از دیدگاه مراجع والاتری است که به خـاطر دوری از کـشاکشهای سـیاسی، افقهای فراتری را میبینند. آنچه در پی میآید بیان نظریه سـیاسیِ تـورات و تلمود از دید کتاب فلسفه تلمود است.
نظریهای وجود دارد که بر اساس آن، یهودیت مورد نظر ربّیها یکسره ضدسیاست و بر تـئوکراسی اسـتوار اسـت. این نظر در اصل از آن گرشون ویلر(۱) است که برخی متفکرانِ مـتأخر صهیونیست نیز بدان اشاره کردهاند. بر اساس این نظریه، ربّیهایی که موضع سیاسی بیطرفانه داشتهاند، سیاست پادشاهی کـتاب مـقدس را نـفی و انکار کردهاند. در این موضع سیاسی، قدرت به طور دائم به مـرجعیت بـیرونی تفویض شده است. پس، از این منظر، بیان رسمی تلمودی که: تنها قانون، قانون پادشاهی حتی با مـرجعیت غـیریهودی اسـت، پذیرش اجتناب از سیاست و دوری از قدرت و تن دادن به حکومت غیر را از سوی قوم یهود نـشان مـیدهد. تـنها با ظهور دولت یهودی اسرائیل بود که قوم یهود به باور و نگرشی سیاسی بازگشتند، بـاوری کـه از زمـان مرگ آخرین پادشاه یهود از بین رفته بود.
اما استدلال من این است که ایـن نـظر، تحریف واقعیات است. یهودیت مورد نظر ربّیها، حتی در شرایط دوری از قدرت، هرگز امید بـه دولت کـارآمد یـهودی و نظام سیاسی مبتنی بر تورات را از دست نداد. در واقع، شکل این دولت، تئوکراسی بود، اما نـگرش سـیاسی ربّیها بخش چشمگیری از واقعیات قدرت و ضرورت وجود نهادهایی عملی را نیز دربرداشت که بـه حـکومت، اجـازه تدبیر امور، بدون مشورت مستمر با آموزههای ربّیها را میداد. جوهره این دولت، تقسیم قدرت بین دو مـرجع دیـنی و
______________________________
۱٫ Weiler, Gershon, Jewish Theocracy (Hebrew), Amoved, Tel Avive, 1976.
سکولار با لحاظ کردن آزادی عمل قابل توجهی است که به فـراخور نـیاز، بـه تصمیمگیریهای مربوط به مسائل غیردینی داده شده است.
تئوکراسی لزوما مانع حاکمیت فعال انسانی نیست و حـتی مـمکن اسـت آن را ترغیب کند. ما میدانیم که مفهوم بندگیِ خدا این معنای ضمنی را نـیز دارد کـه هیچ شهروندی نمیتواند بنده شهروند دیگری باشد. [مثلاً در روابط بین کارگر و کارفرما [وقتی همه، بندگان خـداوند بـاشند، همه با همدیگر برابرند. علاوه بر این، عدم بندگی خداوند در تنش بـا مـفهوم «میثاق» است که بر اساس آن، ارتباط بـین اسـرائیل و خـداوند نوعیتوافق و پذیرش است. برآیند این مفهوم کـه مـالکِ «سرزمین مقدس» خداوند است نه انسان، مخالفت با انباشت املاک در دست افرادی انـدک، و حـمایت از عملکرد نهادهایی است [شِمیطا» و «یـووِل»] کـه موجب بـازتوزیع مـنظم امـلاک میشود.
همچنین وقتی گفته میشود کـه خـداوند شاه است بدین معناست که حاکمیت بشری حتی اگر عنوان پادشاهی هـم داشـته باشد، پادشاهیمشروطه است؛ امتیازات او نباید فـراتر از امتیازات برادرانش باشد. (تـثنیه؛ ۱۷:۲۰) آنـ نوع از سلطنت الاهی که در حـکومتهای بـاستانی بسیار متداول بود، در اسرائیل ناممکن بود، همانگونه که استبداد کاریزماتیک از نوع غیرپادشاهی نـیز کـه در دنیای مدرن به رژیمهای فـاشیستی مـنجر شـد، در اسرائیل باستان نـاممکن بـود.
از سوی دیگر، نیازی بـه پذیـرش این استنتاج ویلر نیست که وجود پادشاهان نظامی موفق در اسرائیل باستان در تضاد با انـدیشه تـئوکراتیک حکومت موسوی است، (ایدهای که تـنها در الگـوی غیرسیاسی مـتأخر ربـّیها پذیـرفته شد.) راست است کـه شاهانِ یهودا و اسرائیل اغلب با انبیا اختلاف داشتند اما این مورد، برخورد بین سیاستهای عـملی شـاهان و تئوکراسی، با مرجعیت انبیا نبود، بـلکه بـرخوردی بـین جـناحی از نـظام با جناح دیـگر بـود و نظام به طور سنجیده و حسابشده وجود چنین اختلافهایی را ایجاب میکرد. در اینجا، نظریه سیاسیِ تقسیم یا تـفکیک قـوا، بـه گونهای که مونتسکیو در نظریه دموکراسی مدرن،(۱) شـرح و بـسط داد، وجـود دارد.
بـرداشتی کـه ویـلر بر پایه آن، برخورد دو جناح مذکور را نه تفکیک قوا، بلکه تقابل آنها میداند، بیشتر مدیون الگویی است که قبلاً ماکس وبر و فریدریش نیچه حامی آن بودند.
______________________________
۱٫ Stuart Cohen, Three Crowns, CUP, Cambridge, 1990.
هر دوی آنان، اسـرائیلِ اولیه را صحنه سیاسی عرفی تلقی میکردند که تحت سلطه حاکمان ستمکاری بود که اجازه دخالت به کاهنان یا انبیا نمیدادند. اما بعد از تحمل شکست فاجعهبار از بابلیها، کاهنان و انبیا مسلط شـدند. آنـها، هرچند تحت تأثیر آزردگی، از سیاست اینجهانی اجتناب کرده و اخلاقی توأم با صبر و تواضع در پیش گرفتند، احساساتی بسیار کینهجویانه در دل داشتند. نیچه این اخلاق و نگرش را همچون اخلاق نافذ و فراگیر مسیحیت مـیدید کـه به وسیله روحِ (کینهجویانه) یهودیت فاسد شده بود. اما یهودیان به نحوی خودشان را از نتایج روانی اخلاق آنان یعنی فروتنی و آرامش خلاص کردند. نـیچه ایـن مسئله را به وسیله این نـظریه تـبیین میکند که یهودیان هرگز آموزههای خود را باور نکردند، اما از آنها استفاده میکردند تا اخلاقی را در میان دشمنانشان رواج دهند که سرانجام نابودشان کند.(۱) این نظریه بـیمنطق، دلیـلی بر آمیزه احساس ضـدسامیگری در عـین تحسین و ستایش یهودیان در تفکّر نیچه است.(۲)
در واقع، کتاب مقدس یک تعامل مفید اگرچه گاهی دشوار، بین شاهان، انبیا و کاهنان ترسیم میکند و این مناظره سیاسی به صورت نظری در آموزه ربیها تـحت عـنوان «سه تاج» شکل گرفته است: . [آووت میشنا ۴:۱۳ و آووت ربّی ناتان الف، فصل ۴۱، ب فصل ۸۴] تاج پادشاهی [کِتِر مِلوخا] تاج تورات [کتر تورا] و تاج کهانت [کتر کِهونا]بر اساس این آموزه، مرجعیت و اقتدار در دولت یهودی به سـه هـویّت سیاسی داده شـده است: شاه، نبی و کاهنِ اعظم. بعد از پایان عصر نبوت و دوره معبد، تاج تورات به ربّیها محول شد کـه در آن زمان، به علت افول پادشاهی و معبد، نقشی بیش از حد، به خـود اخـتصاص داده بـودند اما در عصر ربیها نیز نشانی از ضرورت حیاتی تفکیک قوا و نوع دیگری از نظریه سه تاج، حتی در اداره کنیسه و جـوامع مـحلی باقی ماند.
اسلاف ربیها یعنی انبیا و بعدها فریسیان، نقش ناظران قانون را بر عـهده داشـتند. آنـان هرگز شوق قدرت واقعی و عمده در سر نداشتند. آنان هر از چندی به قدرتی نیابتی در نقش مـشاوران شاهان دست مییافتند، اما معمولاً نقش منتقدان را ایفا میکردند، زمانی که شاهان یـا کاهنان اعظم از قدرت خـویش پا فـراتر میگذاشتند، انبیا در برابر آنان ایستاده، محکومشان میکردند و قانون قدیم تورات را به آنها یادآوری میکردند. مثلاً
______________________________
۱٫ Nietzsche (1980), vol, 6. Pp. 192-3, see also vol.۱۲. p. 532.
۲٫ Maccoby, Hyam, Nietzsche and the Jews, Times literary suplemment, june25, ۱۹۹۹٫
«عزّیای» پادشاه که برای تصاحب مقام کهانت تلاش میکرد، سخت نکوهش شد [وقایع ایام دوم ۲۶: ۱۶ـ۲۱]. بیماری بـرص او به همین تخطی از قانون نسبت داده میشود. مشابه آن در زمان معبد دوم، فریسیان، حشمونیان(۱) را به خاطر تلفیق پادشاهی و کهانت اعظمی تقبیح کردند. در حالی که در مورد عزّیا، برخوردی مستقیم بین شاه و کاهنان بود، در ایـن مـورد، برخورد بین تاج شاهی و تاج تورات (فریسیان) به عنوان نگاهبان قانون بود. این برخورد در تلمود بابلی [قیدوشین تلمود بابلی ۶۶ الف] به نحو مبهم به عنوان درخواست یک فریسی از پادشاه الکـساندر یـانیوس نشان داده شده است: تاج شاهی برای تو کافی است، تاج کهانت را برای نسل هارون باقی بگذار.(۲) اما این امر به صورتی صریحتر در عبارت تلمود فلسطین [سوطای تلمود اورشلیم، ۸ :۳] آمـده اسـت: یک شخص نباید کاهنان را به عنوان پادشاه، تدهین و مسح کند. ربّی یودان، اهل تودروس و ربی حیّا بنآدا، برای این حکم، براهینی از کتاب مقدس اقامه کردهاند. این عبارت، انتقاد از کـلّ حـکومت پادشـاهی حشمونیان است چون این خـاندان از نـسل کـاهنان بودند.(۳)
از میان سه نهاد بزرگ در هم تنیده نظریه سیاسی یهود، در نظر اوّل، نهادی که کمتر از همه برخوردار از موهبت فرهمندی و جلوه دینی اسـت، پادشـاهیاست. از شـاهان یهودا و اسرائیل که دوره سلطنت آنها در کتاب مقدس عـبری تـوصیف شده، تعداد بسیار اندکی از آنها مورد رضایت هستند و بسیاری از آنها سرزنش شدهاند: «اودر پیشگاه خداوند شر
______________________________
۱٫ در سال ۱۴۳ق.م، سمعان [شیمعون] مـکابی از خـاندان حـشمونائیم با استفاده از منازعات پارتها، سلوکیها، مصریها و رومیها، یهودا را از پادشاه سـلوکی جدا و مستقل ساخت. مجمعی از مردم، او را به عنوان سردار و ربّی بزرگ دومین دولت یهود، منصوب کرد، دولتی که تـا سـال ۷۰ م دوام داشـت. مقام ربّیبزرگ در خانواده حشمونی ارثی شد. در دوره این شاهانِ ربّی، یهودا بـه حـکومت دینی بازگشت. آنان وسعت فلسطین را به همان وسعت دوره سلیمان رساندند. امّا بر اثر اختلافات داخـلی دو فـرزند مـلکه سالومه الکساندرا هیرکانوس دوم و آریستو بلوس دوم ، پومپیوس رومی بر اورشلیم مسلط شد و یـهودا، بـه ایـالت مفتوحه روم یعنی سوریه ضمیمه شد. [دورانت، ویل، قیصر و مسیح، از مجموعه تاریخ تمدن: ج ۳، ترجمه حـمید عـنایت و دیـگران، صص۶۲۳ـ۶۲۴].- م.
۲٫ این سند تا اندازهای مغشوش است، زیرا اساس مخالفت فریسیان را این شایعه مـیداند کـه الکساندر یانیوس از نژاد اصیل کاهن نبود و مفهوم ضمنیاین عبارت آن است که اگر صـلاحیت کـهانت وی غـیرقابل ایراد بود، هیچ انتقادی علیه عمل وی در جمع نقش پادشاهی با نقش کهانت اقامه نـمیشد، در حـالی که ایراد اصلی دقیقا این بود که اینگونه تلفیق نقشها ممنوع شده بـود. شـاید مـقصود اصلی بیان این نکته است که فریسیان به نحوی در صدد ابطال تلفیق غیرقانونی نقشها بـودند و ایـن کار را با بیاعتبار کردن صلاحیت کهانت یانیوس انجام دادند.ـ م.
۳٫ حشمونیانِ اولیه خـودشان را شـاه نـمیخواندند. اولین کسی که چنین کرد، آریستو بولوس اول، پسر یوحانان هیرکانوس بود.ـ م.
کرد.» حتی شاهانِ خـیلی مـوفق، هـمچون آحاب نیز که در اسناد و گزارشهای هر ملت دیگر همچون قهرمان پرستیده مـیشدند، بـه عنوان بتپرست و جبار محکوم شدهاند.
علاوه بر این، در کتاب مقدس عبری، نهاد پادشاهی، بهرغم این اذعـان کـه منشأ آن در مشیّت الاهی است، خود آماج انتقادهای تندی است.
زمانی که قـوم اسـرائیل از سموئیلِ نبی خواستند که پادشاهی برای آنـان تـعیین کـند، این امر او را آزردهخاطر ساخت (سموئیل یک ۶:۸) و عـلاوه بـر این، باعث رنجیده شدن خداوند شد که گفت: آنها مرا نفی کردند تـا بـر آنان حکومت نکنم. درخواست مـردم بـرای یک پادشـاه ریـشه در تـمایلی پست برای «همانندی با همه مـلتها» دارد [۸ :۵] بـا وجود این، خداوند به سموئیل توصیه کرد که با درخواست مردم مـوافقت کـرده، پادشاهی منصوب کند. سموئیل چنین کـرد، اما ابتدا آنان را از آنـچه کـه در انتظارشان بود آگاه نمود: «کـه پادشـاه پسران شما را به سربازی خواهد گرفت و املاکتان را مصادره و مالیات سنگینی بر شما تـحمیل خـواهد کرد و شما در آن روز از دست شاهی کـه انـتخاب کـردهاید فریاد خواهید نـمود و پروردگـار نالهتان را در آن روز نخواهد شنید.» [۸ :۱۸] در حـالی کـه نهادِ تاجِ کهانت به طور جدی ریشه در مشیت الاهی و وحی در سینا داشت، نهادِ تـاجِ شـاهی، ریشه در زمانی دیرتر و خواست مردم داشـت کـه خدا و پیـغمبرش بـا اکـراه با آن موافقت کردند.
امـّا خود تورات، ضمن مخالفت آشکار با این نگرش ضدپادشاهی، مجوز الاهی آشکاری به نهاد پادشـاهی مـیدهد. در تثنیه (۱۷:۱۴ـ۲۰) خداوند جوازدهنده برپایی پادشاهی بـه عـنوان بـخشی از وحـیِ سـینا توصیف شده و ایـن بـسیار پیش از زمانی است که مردم، تقاضای پادشاه کردند و موضوع آن در سموئیل اول ثبت و ذکر گردیده است. اما حـتی در ایـنجا هـم پادشاهی به عنوان نهادی بشری نه الاهـی، پذیـرفته شـده اسـت: «زمـانی کـه وارد ارضی میشوی که پروردگار تو، خداوند، به تو داده و مالک آن و ساکن در آن میشوی و میگویی که من نیز مانند همه ملل اطراف، پادشاهی برخود تعیین خواهم کرد، تو در هر شـرایطی پادشاهی را بر خود برخواهی گزید که خدای تو انتخاب کند.»(۱۷ :۱۴ـ ۱۵)
در اینجا نیز مردم ابتکار عمل را در دست دارند و حتی تقلید از ملتهای پیرامون نیز به عنوان انگیزه آنان ذکر شده است؛ امـا آیـه فاقد نکوهش آشکاری است. روشن
است که بهرغم تقدمِ ظاهریِ سفر تثنیه، دیدگاه آن درباره پادشاهی از نظر زمانی به دوره پس از سموئیل مربوط است؛ زیرا این احساس که سلطنت بشری در مقایسه بـا تـئوکراسی گزینشیفروتر است، به مقدار زیادی در تثنیه تعدیل شده است.
امّا برای ربیها، پادشاهی بهرغم همه نقاط ضعفش یک ضرورت است و اعطایی خداوند بـه شـمار میآید که از آن رضایت کامل دارنـد. آنـان تأکید میکنند که فهرست مطالبات سلطنتی سموئیل آن را به عنوان اعمالی ناخوشایند ارایه کرد، مجموعهای از مظالم نیست، بلکه طرحی کلیو چکیدهای حسابشده از حقوق و مواهب پادشـاه اسـت. بدون این حقوق، از جـمله مـالیات، سربازی و مصادره، پادشاه نمیتواند وظایف خود را به گونهای شایسته انجام دهد. بنابراین، بهرغم همه مواردی که ویلر و دیگران نوشتهاند، موضع سیاسی ربیها نفی واقعگرایانه، اگرچه تأسفآمیز تئوکراسی و حمایت از نهاد سـلطنت بـه عنوان بازوی دنیوی دولت یهود است. با آنکه عصر داوران از یوشع تا سموئیل به دوره تئوکراسی، کمالِ مطلوب و آرمانی توصیف شده که به وسیله افراد فرهمند و منصوب خداوند اداره میشد، باید اعتراف کرد کـه مـاهیت انسان، طـالب رژیمی سیاسی است که کمتر ماهیت خارقالعاده و معجزهآمیز داشته باشد و در آن تداوم حکومت، به وسیله نوعی جانشینی قـانونی تضمین شود.(۱) به پادشاه تذکر داده میشود که از قانون تورات اطاعت کـند امـا ایـن نیز پذیرفته شده است که شاه به لحاظی، بالاتر از قانون است زیرا امانتدار حاکمیت در دولت است. بنابراین، سـنهدرین( ۲) نـمیتواند شاه را محاکمه کند (میشنا، سنهدرین ۲:۲). او قدرت مشروع بر زندگی هر کدام از اتباعش دارد کـه از فـرمان او سـرپیچی یا در برابرش مقاومت کنند یا به او اهانت کنند؛ مثلاً پادشاه داوود در تلمود، در باب کشتن اوریای حـیتی مورد دفاع واقع شده و یا حداقل معذور قلمداد میشود، تنها بر این اسـاس که شخص یادشده بـا رفـتار طعنهآمیز و
______________________________
۱٫ اسحاق اَبرَوَنئِل [۱۵۰۸ـ۱۴۳۷] مفسرِ کتاب مقدس از متفکران عمده و پیشامدرنِ نظریه سیاسی، پادشاهی را به عنوان نظام سیاسی شرّ محکوم میکند، اما آن را با توجه به ماهیت شر بشری، امری اجتناب ناپذیر مـیداند. با وجود این، وی به ابعاد مثبت پادشاهی که در نگرش تلمودی قابل تشخیص است، اهمیت بسیار ناچیزی میدهد.ـ م.
۲٫ سنهدرین، مرجع شرعی عالی یهود، در دوره معبد دوم بود که به امور داوری و وضع قوانین بـرای تـمام قوم و نیز به تفسیر تورات میپرداخت. سنهدرین بزرگ که شامل ۷۱ نفر از علمای آن زمان بود، در اورشلیم قرار داشت و رئیس آن، «ناسی» و «آو بِت دین» رئیس دیوان مذهبی نامیده میشد. سنهدرین کوچک، شامل ۲۳ عـضو، در خـارج از اورشلیم نیز تشکیل جلسه داده، اغلب به امور جنایی میپرداخت. رجوع کنید به: فرهنگ واژههای یهود(۱۹۷۷)، ترجمه به اهتمام امیرمنشه، اورشلیم . ـ م.
تحقیرکنندهاش درباره غیبت شاه از میدان جنگ مرتکب جرم شـده اسـت. (سموئیل دوم ۱۱:۱۱؛ نگاه کنید به شبات ۵۶ الف).
من در اینجا مخالفت خود را با استوارت. ا. کوهن اعلام میکنم که در کتاب خود به نام سهتاج، که مطالعه آن برای محققان نظریه سیاسی ربـّیها وکـتابمقدس ضـروری است، به واقعگرایی ربیها در مـوضوعات سـیاسی تـوجهی کافی ندارد. به نظر وی، ربّیها با اعمال قدرت بیش از حد بر جامعه یهودی که به وسیله آن، وظایف و کارکردهای هر دو نهاد پادشـاه و کـاهن را بـه زور از آنِ خود کرده بودند، تعادل سه تاج را بـر هـم زدهاند. بنابراین کوهن، تا حدّ زیادی به رأی و دیدگاه گرشون ویلر نزدیک شده است. البته ویلر آن را بر حسب نـوعی تـئوکراسی بـیان میکند که سیاست را نفی میکرد. به هر حال، تاکید بـر این مسئله مهم است که ربّیها بر این اعتقاد خود باقی ماندند که دولت حاکم یهودی باید در تـعادل بـا هـر سه نهاد اساسیاش ایفای نقش کند. اگرچه در شرایط دوری یهود از قدرت، یـعنی زمـانی که ربیها در غیاب ارض مقدس و معبد، مجبور به استفاده از اختیارات قانونی نامتناسب بودند و کار هر سه نـهاد را بـه تـنهایی انجام میدادند، این الگو تنها، جنبه نظری داشت و عملاً اجرا نمیشد و البـته (حـتی در ایـن شرایط نیز) حقوق نماینده قدرت غیرروحانی در ساختار جامعه و کنیسه محفوظ بود).
تردیدی نیست کـه بـه نـظر ربیها، پادشاه یک حاکم مستقل است که همه قوای ضروری برای حکومت از جمله حـق صـدور فرمانها یا قوانین محلی بیرون از حوزه تورات را در اختیار دارد. تنها محدودیتِ قدرت او در امور خـارجه اسـت. اگـر او بخواهد به یک دولت همسایه اعلان جنگ دهد، مجبور است با دو بازوی دیگر دولت یعنی تـاجِ و تـورات [در قالب سنهدرین] تاجِ کهانت در قالب کاهن اعظم مشورت کند و از آنان اجازه بگیرد. ایـن در مـورد «جـنگ داوطلبانه» [میلحمت رشوت [بود، مثلاً جنگی که یکی از تکالیف دینی [میلحمت حووا] نباشد و اگر جـنگی بـر اساس تکلیف، نظیر جنگ تدافعی علیه دشمنِ تهدیدگر بود، در این مورد شـاه مـیتوانست بـدون مشورت با کسی اعلان جنگ دهد. بنابراین پادشاهی که اندیشه فتح خارجیرا تنها برای افـزایش وجـهه و اعـتبار خویش میخواست، محدود میشد (ر.ک میشنا. سوطا ۸ :۷، میشنا سنهدرین [۲:۴]).
امّا بهرغم این هـمه قـدرت، پادشاه از مرجعیت و اقتدار دینی محروم شده بود. او یک شخصیت دنیوی و غیردینی بود. اگر او نفوذ دینی داشـت، بـه علت ویژگیهای
شخصیتیاش بود نه مقام و منصبی که اهمیت دینی دارد. مثلاً داوود، نـویسنده بـخش اعظم مزامیر، و سلیمان، نویسنده کتاب جامعه و غـزل غـزلها مـورد احترام است که همگی آثاری با الهـام الاهـی تلقی میشوند، گرچه نه از آن دسته الهامات والایی که بتواند در بخش نویئیم یا انـبیای کـتاب مقدس بگنجد؛ اما هیچ پادشـاهی صـرفا به سـبب شـاه بـودن، الهامِ الاهی یا حتی فرهمندی دیـنینداشت.
شـاه، در مراسم معبد به ندرت نقشی داشت؛ تنها یکبار در طول هفت سال در مـعبد حـاضر میشد تا «بخشِ شاه» یعنی مـتنی در تثنیه را بخواند که خـطوط کـلی وظایف سلطنتی او را ترسیم میکرد، از جـمله آیـه امتیاز او نباید بیش از برادران خویش باشد.
در هیچ نظام سیاسی دیگری در دنیای باستان، شـاه بـدین صورت از موقعیت و نفوذ دینی مـحروم نـمیشد. پادشـاه بابلی، حمورابی، در ارتـباطی مـداوم با خدایان بود تـا بـرنامه قوانین را که اساس جامعه را تشکیل میداد، بر او املا کنند. وی همتراز موسی بود. در مصر، فـرعون هـمچون خدایی پرستیده میشد. الکساندر جولیوس سـزار و آگـوستوس هم خـداگونه تـکریم مـیشدند و در مراسم دینی کوه المـپ، نقشی مانند کاهن اعظم ایفا میکردند. در امپراتوری روم ابراز وفاداری به امپراتور به شکل پرستش وی بـه عـنوان خدا بود. تنها یهودیان بودند کـه از تـکریم شـاهان بـه سـبب بیزاری ویژه خـویش از پرسـتش انسان گریزان بودند.
بنابراین، نظریه سه تاج، صرفا از جنس نظریه قانونی و سیاسی نیست، اگرچه قطعا آن نـیز هـست. ایـن امر همچنین، تبیینی ژرف از یک تکاپوی دینی، یـعنیطرد و مـنع بـتپرستی از حـیات اجـتماعی و سـیاسی است. هدفْ، جدا کردن قدرت از پرستش، برای تفهیم کامل این درس است که کسب قدرت، شخص را ابرانسان نمیکند. پادشاه نهتنها نباید پرستیده شود، بلکه او از ایفای وظیفه به عـنوان یک کاهن که به موجب آن نشانهای از احترام توأم با ترس کسب میکند، محروم است. او باید به طور جدی و سرسخت دنیوی و مادی باشد.
با این حال، پادشاه در یهودیت سرانجام رنگ و بـویی دیـنی از نوع بسیار مهم آن به خود گرفت که با کلمه «ماشیح» مرتبط است. معنی این کلمه مسحشده یا تدهینشده است و ریشه در مراسم تاجگذاری شاه در نسل داودی دارد که سر او با معجون ویـژهای از روغـنها که نگهداری آن برای همین هدف بود، تدهین میشد. هر شاهی که
بدینترتیب تدهین میشد، لقب ماشیح(۱) میگرفت.
در مصائب سده نخست پیش از میلاد و سـده نـخست میلادی به دلیل این بـاور کـه یک منجی از نسل داود پادشاه، برای قوم اسرائیل خواهد آمد، لقب مسیحا، جلوه خاصی پیدا کرد. او اشغالگران بیگانه را خواهد راند و پادشاهی را بر پا خواهد کرد. هـمچنین پیـشگوییهای آخرالزمانی از اشعیا و زکریا بـه ایـن چهره شاهانه مورد نظر افزوده شد. او به گونهای انتظار میرفت که آمدن او نه فقط برای قوم یهود بلکه برای کل جهان مهم است، زیرا او روشی تازه از زندگینوع بشر را بنا خـواهد کـرد که در آن جنگ و فقر و بیعدالتی برچیده خواهد شد. این همان ملکوت الاهی بود که از سوی عیسی یکی از مدعیان ناکام «مسیحایی» در قرن اول اعلام شد.
عیسی ادعا میکرد که پادشاهِ یهودیان یا مـسیح آنـهاست. پیروان اولیـه او در کلیسای اورشلیم او را به همین عنوان میشناختند: او همان کسی است که سلطنت اسرائیل را دوباره برپا خواهد کرد (اعـمال رسولان ۱:۶). او بدان دلیل مصلوب شد که ادعای است پادشاهی یهود داشـت و ایـن هـمان اتهامی رومیها )aitia( که بر صلیب عیسی نوشته شد. پادشاهی یهود را برانداخته بودند و هر شخصی که نیت بـرپایی دوبـاره آن را در سر میپروراند، یاغی علیه روم محسوب میشد. اما با گذشت زمان، در کلیسای مسیحیانِ غـیریهودی، پرسـتش عـیسی به عنوان خدا شروع شد. عنوان سلطنتی او، ماشیح تبدیل که به کلمه یونانی مسیح دولت )christ( شـد، نامی الاهی شد. هزار سال پس از افول تاریخ یهودی، پادشاهی الاهی ادیان باستانی کـه یهودیان علیه آن طغیان کـرده بـودند، یکبار دیگر ظاهر شد. نظریه سه تاج که به وسیله آن پادشاه به عنوان یک انسان فانی و معمولی مهار میشد، دگرگون گردید. البته عیسی، همین که به عنوان خدا پرستیده شد، بـه ایفای نقش به عنوان پادشاه زمینی و دنیوی پایان داد؛ هرچند برخی ویژگیهای شاهانه به خصوص در ارتباط با آخرالزمان را حفظ کرد: زمانی که انتظار میرفت که بر تخت بنشیند و پاداشها یا مجازاتهای نـوع بـشر را تعیین کند. (هزارهگرایان(۲) حتی انتظار دارند که وی ارتشی را علیه نیروهای ضدمسیح هدایت و رهبری کند.) اما به طور کلی به نظر
______________________________
۱٫ شاهانی که از تبار داوود نبودند، از این مراسم تاجگذاری برخوردار نمیشدند و عـنوان «مـاشیح» نمیگرفتند، این امر موجب نامشروع بودن پادشاهی آنان نمیشد زیرا از نسل داوود بودن برای پادشاهی عنصر بنیادین نیست. به هرحال، عنوان ماشیح تماما اختصاص به شاه داوودی ندارد، چون عنوان مـشابهی نـیز توسط کاهن اعظم بوجود آمد که مراسم شروع کار وی نیز شامل رسم تدهین و مسح بود.ـ م.
۲٫ Millenarians: معتقدان به دوره هزارساله سلطنت عیسی مسیح(ع).ـ م.
میرسد که وی صحنه زمینی را ترک کرد. فرمانروایی بـر مـؤمنان، عـملاً بین امپراتور و پاپ تقسیم شد و نـظریه دو شـمشیر، مـعادل کاتولیکی آموزه سه تاج یهودیان شد (روحانیت و تعلیم، برخلاف جدایی آنها در یهودیت در قالب دو شخص کاهن اعظم و نبی، در شخصیت پاپ یکی میشوند).
گـفته شـده اسـت که تحولات یهودیت، زمینه را برای توسعه در مسیحیت فـراهم کـرد تا به وسیله آن مسیحای شاه، شخصیتی الوهی شد. وجود برخی از چهرهها در نوشتههای سوداپیگرافی،(۱) شاهد آن دانسته میشود که یهودیان در سـده پیـش از عـیسی در جستجوی شخصیتیفراطبیعی بودند تا برای آنان رهایی به ارمغان بـیاورد، اما درخور توجه است که شخصیت مورد نظر آنان جلوه ملکوتی داشت نه بشری و شاهانه؛ در حالی که در ذکـر ویـژگیهای عـیسیمسیح روشن است که وی کلاً شخصیتی انسانی دارد و این موضوع با سنت یـهودی دربـاب پادشاهیبشری مطابق است و جنبه ملکوتی ندارد. اگرچه انتظار میرفت که موجودات فراطبیعی از ماشیح، حمایت کنند. او خـود هـرگز بـه عنوان موجود فراطبیعی تلقی نمیشد (خود عیسی نیز، طبق روایتی در یک مـورد گـفته اسـت که او قادر به کمک خواستن از فرشتگان فراطبیعیاست. (متی ۲۶:۵۳).
اما حقیقت این است که شـخصیت مـاشیح آیـنده، فراتر از هر توصیفی که به تعداد زیادی از شاهان یهودا نیز به عنوان اسلاف او نـسبت داده شـده بود، جلوه رمانتیکی پیدا کرد. او نه تنها صرفا یک پادشاه بلکه پادشاه مـنجی تـلقی شـد، گرچه اصطلاح «منجی» آنگونه که در مسیحیت اخیر هست، متضمن معنی رهایی از فلاکت و نفرین ابـدی نـبود، اما الگوی قهرمانان و دلاورانی همانند گیدعون تلقی شد که اسرائیل را در گذشته از دست جـباران خـارجی «نـجات» داده بود. یهودیان عقیده داشتند که مسیح آینده نیز از جاذبهای برخوردار است که به سلسله داوودی تـعلق دارد، سـلسه بسیار محبوبی که تداعیکننده پرشکوهترین روزهای اسرائیل است. در تاریخ کشورهای انگلیسیزبان، اشـتیاق ژاکـوبیتها(۲) بـه ظهور خاندان استوارتس، تشابه زیادی با امیدهای مسیحایی یهودیان دارد. شاید این عقیده احساسی اسطورهای انـگلیسیزبانها را، اعـتقاد بـه ظهور
______________________________
۱٫ Pseudepigrapha: نوشتههای دینی یهودی مربوط به قرن دوم ق. م. تا ۲ م. که همچون کتاب هـای آپوکـریفی از پذیرفتهشدن در مجموعه رسمی کتاب مقدس یهودی بازماندهاند.ـ م.
۲٫ Jacobite به طرفداران سلطنت جیمز دوم و خانواده استوارت پس از انقلاب سال ۱۶۸۸ انـگلیس اطـلاق میشود ـ م. Stuart اشاره به خانوادهای است که در اسکاتلند از سال ۱۳۷۱ تا ۱۶۰۳ میلادی و در انگلیس و اسـکاتلند از سـال ۱۶۰۳ تا ۱۷۱۴ میلادی حکومت کردند. ـ م.
«شاه آرتور» بـهتر نـشان مـیدهد. آنها معتقدند که شاه آرتور در زمانی کـه گـرفتاریها اوج میگیرد، ظهور میکند؛ هرچند مسیح، داوودِ دوباره زندهشده تلقی نمیشود، بلکه خلف داوود است.
بـنابراین، نـهاد سلطنت بهرغم آنکه در منابع یـهودی آشـکارا کماهمیت شـمرده شـد تـا از هرگونه مرجعیت دینی محروم باشد، احـساساتِ الهـامبخش همچون وفاداری و عشق را القا میکرد. این امر در نیایشنامهها و آیینهای عبادت که بـه وسـیله ربیها تدوین شده، به خوبی تـبیین شده است؛ برای نـمونه، بـرکات هیجدهگانه شمونهعسره.(۱) با وجود ایـن، ارتـباط آخرالزمان با احیای سلطنت داودی، اعتقاد راسخ جزمی و عملی در یهودیت مورد نظر ربّیها نـبود، مـثلاً یک ربی معتبر و مورد احـترام بـه کـلی این امر را انـکار کـرد که مسیح داودی خـواهد آمـد. او ربی هیلِل (نه هیلل بزرگ، بلکه از نوادگان او) بود که اعلام کرد که مسیح نـخواهد آمـد؛ زیرا او قبلاً در شخص پادشاه حزقیا کـه هـمه پیشگوییهای مـربوط بـه مـاشیح در کتاب مقدس عبری بـه او اشاره دارند، آمده بود (سنهدرین ۹۹ الف). این رأی متهورانه به هیچ وجه بدعت شمرده نمیشود، چـون اصـلاً اصل جزمی درباره مسیح که بـرای یـهودیان الزامـی بـاشد وجـود ندارد. به نـظر مـیرسد که ربی هیلل در حالی که پیشگوییهای مبنی بر توصیف دوره صلح و آسایش و عدالت در آینده را باور میکند، بـر ایـن انـدیشه نیست که این امر مستلزم یک مـاشیح انـسانی و جـسمانی و شـاهانه بـاشد. بـه نظر وی، اندک پیشگوییهایی که به اینگونه شخصیت اشاره دارند، مربوط به عصر فرمانروایی پادشاه نیک، حزقیاست که دوره حکومتش، تمهیدی برای بشارتهای بزرگی است که در آخرالزمان خـواهد آمد.
بنابه شواهدی، ربی هیلل در انکار وجوب یک مسیح جسمانی و شاهانه تنها نبوده است. یوسفوس روایت میکند که مناحم، رهبر زلوتها،(۲) در طول دوره جنگ یهودیان
______________________________
۱٫ Shemoneh Esreh: دعایی که بازتاب آمال و آرزوهای یـهود اسـت و از هیجده برکت تشکیل شده که هر کدام به موضوعی پرداخته و هنوز پایه اصلیمراسم کنیسههاست. ر.ک: اشتاینسالتز، ادین (۱۳۸۳)، سیری در تلمود، ترجمه باقر طالبی دارابی، قم، ۱۳۸۳، مرکزمطالعات و تحقیقات ادیان و مذاهب، ص ۱۵۶٫ ـ م.
۲٫ زلوتها، یـکی از فـرقههای مخالف حاکمیت روم بر یهودیان بودند که همواره در شورش و طغیان به سر میبردند. رهبر آنان، یهودای جلیلی، زمانی که رومیان، درصدد سرشماری قوم یـهود بـرآمدند، علیه رومیان قیام کرد و شـورش ویـ توسط واروس رومی سرکوب شد. آنان معتقد بودند که تسلیم به سلطه رومیان برخلاف ایمان به مشیت الاهی است و باید در برابر آنان، با شمشیر قـیام کـرد تا مسیح، هنگام ظـهور، پاداشـ خیر به مبارزان بدهد. ناس، جان.بی (۱۳۷۳)، تاریخ جامع ادیان، ترجمه علیاصغر حکمت، تهران: شرکت انتشارات علمی فرهنگی، ص۵۵۳. ـ م.
علیه رم، به دست پیروان خودش کشته شد، چون در تلاش بود تا القـاب سـلطنتی به عنوان ماشیح بر خود بگیرد. اعضای این جناح خاص از زلوتها، ضدسلطنت بوده و قویا به پادشاهی خداوند معتقد بودند و نمیخواستند هیچ پادشاه زمینی بپذیرند. آنها دوره مشهور به «عصر مـسیحایی» را دورهـ جمهوری، شـبیه عصر داوران کتاب مقدس تلقی میکردند. بیشک آنان از روایت کتاب مقدس در مورد گیدعون الهام میگرفتند که بعد از فـعالیت به عنوان منجی، مقام شهریاری را که به او پیشنهاد میشد، رد کرد (داوران ۸ :۲۳).
بـنابراین، نـوعی چـندگانگی درباره نهاد سلطنت در منابع وجود دارد. از یکسو سلطنت، کانون شور و احساسات ملیگرایانه عمیق بود که حتی در مسیحیت بـه بـازگشت بهصورتی باستانی ازبتپرستی تغییر ماهیت داد، و از سوی دیگر همواره نوعی بدگمانی و محافظهکاری وجود داشـت کـه بـه واسطه آن سلطنت در محدودیت نگهداری میشد.
درباره تاجِ کهانت نیز قیود و ملاحظاتی در کار بود. اگرچه هـارون برادر موسی، به عنوان اولین کاهن اعظم، مورد احترام بود، شهرت وی با نـقش او در واقعه گوساله طلایی خـدشهدار شـده بود. به طور کلی، نقش او تحتالشعاع برادرش، یعنی نقطه اوج تاج تورات بود. پس انتظار نمیرفت که هیچ کاهن اعظمی یک رهبر الهامبخش باشد، بلکه او نقشی حاکی از وظیفهشناسی به عنوان ناظر شعائر مـعبد را ایفا میکرد. در زمان ربیها، حتیانتظار نمی رفت که او به عنوان یک آموزگار انجام وظیفه کند و بالاتر از آن قطعا نمیتوانست به عنوان کسی که احکام و دستوراتی در موضوعات دینی یا اخلاقی صادر میکند، کـار کـند. اما در خود تورات عباراتی یافت میشود که ظاهرا طبقه کاهنان، آموزگاران و راهنمایان مردماند. مثلاً متن زیر اختیارات و وظایف وسیعی را به کاهنان به عنوان معلمان و داوران داده است:
پیش کاهنان از بنیلوی، پیش حـاکم آن زمـان حاضر شده، استفسار نما و ایشان فتوای حکم را به تو بیان خواهند کرد و موافق فتوای آنان عملنمای که از جایگاهی که خداوند برمیگزیند به تو بیان میکنند. دقت کرده، هرچه را کـه بـه تو تعلیم میدهند، به جای آر» (تثنیه، ۱۷:۹ـ۱۰).
اما حتی در این متن، کاهنان به موازات شخصیت غیرکاهنی «داور» نامیده شدهاند، به این دلیل که کاهنان نقش هیأت مشورتی داشتند نه مرجعیت صـریح. چـنین مـرجعیت
خاصی حتی به کاهن اعـظم نـیز داده نـشده است. تنها حوزهای که به نظر میرسد که در آنجا تورات، چنین مرجعیت خاصی به کاهنان داده، موضوع خلوص و پاکی شعایر است. بـه مـردم هـشدار داده شده که اطاعتی منحصر به فرد از احکام کـاهنان داشـته باشند: «از بیماری جذام بر حذر و نیک هوشیار باش که موافق آنچه کاهنان بنیلاوی شما را تعلیم میدهند و به روشی کـه ایـشان را امـر فرمودهام رفتار نمایی. (تثنیه ۲۴: ۸) اما حتی در همین جا موسی بـه عنوان گوینده، متذکر شود که تعالیم کاهنان از او، یعنی نبی، سرچشمه میگیرد (آنگونه که من به آنان امر کـردم). در زمـانهای بـعدی، وقتی ربیها خودشان را وارثان موسی، نه هارون، مطرح کردند، کاهنان هـمچنین در صـورت مشاهده آلودگی و فساد، نقش دینی خود را در قالب تذکردادن ایفا میکردند، اما آنان تنها زیر نظر ربـیها عـمل مـیکردند و قدرت صدور حکم در موضوعی نداشتند.
آیا این بدان معناست که بین زمـان مـربوط بـه کتاب مقدس و زمان مربوط به ربیها نوعی جابهجایی قدرت شکل گرفته بود؟ آیا همانگونه کـه کـوهن مـیگوید، قدرت صدور حکم و تعلیم از کاهنان به ربیها، یعنی از تاج کهانت به تاج تورات مـنتقل شـده بود؟ بیشک برخی جابهجاییهای این چنینی اتفاق افتاد، اما باید از تحریف یا اغراق در مـیزان اهـمیت آن بـرحذر بود.
به طور کلی، قبیله لوی از جمله گروه هارونی قبیله یعنی کاهنان، وظیفه تعلیم مـردم را بـر عهده داشتند؛ همانگونه که در این آیه تصریح شده: آنها باید ای یعقوب، احکام تـو و ای اسـرائیل، قـانون و شریعت تو را بیاموزند (تثنیه ۳۳:۱۰). اما این امر بیانگر ارتقای این قبیله به موقعیت طبقه مـعلم بـا حقوق انحصاری تعلیم نیست. در تورات دلایل و شواهد زیادی هست که گسترش نـقش تـعلیم در سـراسر جامعه اسرائیل بدون توجه به وابستگی قبیلهای، موقعیتی آرمانی به شمار میآید. برای نمونه، آیـه زیـر بـه همه اسرائیلیان خطاب میکند: «و تو باید به جدِ تمام، آنها را به فـرزندانت تـعلیم دهی و به وقت نشستن در خانه و رفتنت در راه و وقت خواب و بیداری در باب آنها گفتگو نمایی (تثنیه ۶:۷).
بـنابراین تـورات، از یک سو، لویها را آموزگاران قوم معرفی میکند و از سوی دیگر، این نقش را بـا حـمایت از برنامه تعلیم و فراگیری در سطح ملی، تضعیف مـینماید. ایـن دوگـانگی که در قرون بعدی نیز ادامه یافت، بـه کـامیابی ربیها به عنوان رهبران غیرکاهن انجامید که تقریبا نقش لویها در تعلیم را از بین مـیبرد.
درایـنجا بهموضوع مهم اجتماعی وسیاسی اشـاره مـیکنیم که هـمان جـایگاه تـوارث در اداره و هدایت امور بشری است. هر دو تـاج شـاهی و تاج کهانت در اختیار نیابت موروثی است. اساسِ پادشاهی، هر جا که وجـود داشـته، از پدر به پسر رسیده است. اساس کـهانت، اگر نه در جای دیـگر حـداقل در یهودیت، وابستگی آن به تباری خـاص (یـا اگر لویها را هم مانند هارونیان یا کاهنان در شمار کهانت بدانیم) از قبیلهای خاص اسـت.(۱)
زمـانی که نقش خاصی برای جـامعه ضـروری بـاشد، تکیه بر افـراد حـتی با داشتن شرایط مـورد نـیاز از قبیل در دسترس بودن یا داوطلبی برای این کار، مخاطرهآمیز و غیرقابل پیشبینی است. روش قابل اطـمینانتر، انـتخاب خانوادههای مشخصی است که خود را وقـف ایـن نقش کـنند، فـرزندان ایـن خانواده به گونهای پرورش مـییابند که آینده خویش را در نقشی که از آنان خواسته میشود، تجسم کنند و نیز هرگونه استعداد و توانایی کـه خـانواده دارد، در بسیاری موارد به صورت ارثی بـه آنـان مـیرسد و در تـطابق بـا خصایص خانوادگی پرورش مـییابند. بـنابراین، خانوادههای مشخصی نظیر، کندیها در آمریکا، را میبینیم که نسل اندر نسل سیاستمدار تحویل دادهاند یا خاندانهایی از دانـشمندان نـظیر هـاکسلیها، و یا از نویسندگان و هنرمندان را داریم. نقطه ضعف الگـوی دودمـانی ایـن اسـت کـه اسـتعدادها را میزداید و مناصب کلیدی را به دست افراد متوسط یا بیکفایت میسپارد. الگوی موروثی باید رویههایی به کار گیرد تا به واسطه آن، استعدادها شکوفا شوند. اما حتی در یک جـامعه باز و آزاد هم، الگوی موروثی به شکل مبهم وجود دارد. ویژگی فرهنگ یهود، پیچیدگی ساختار اجتماعی است. قوم یهود، خودِ تجسم این پیچیدگی است. یهودیان عقیده دارند که به عنوان قومی بـرگزیده، رسـالتی دینی دارند که انجام این رسالت، مستلزم سواد و مطالعه است. به همین منظور، یهودیان از طریق آمیزهای از مناسبات موروثیو نیز پذیرش نوکیشان، زمینه مناسب را فراهم آوردهاند. به همین دلیل، یـهودیان جـوان اعم از یهودیان اصیل و یهودیان نوآیین می کوشند در عرصه علم ممتاز شوند، درست مانند سایر افرادی که در عرصه ورزش یا نظامیگری فعالیت میکنند. جامعه یـهودی در درون خـویش، گروه موروثیلویها را به عنوان الگـوهایی مـتعالی از اینگونه خصایل برگزیده است اما غیرلویها به طور متوالی
______________________________
۱٫ کهانت یا به نسل شخص خاصی وابستگی دارد، همانند هارونیان که از نسل هاروناند یا به قـبیلهای خـاص مانند قبیله لویان. ـ م.
در طـبقه آمـوزگاری به کار گماشته شدند، تا جاییکه سرانجام لویها نقش انحصاری خود را از دست دادند (اگرچه تا به امروز شمار زیادی از ربی ها از نسل لویها هستند).
نتیجه این امر، شکاف وسیعی بـین نـقش نیروی غیبی کهانت (که به لویها و به خصوص هارونیها تفویض شده) و نقش تعلیم بوده است. اما این امر به ندرت به عنوان تقابل بین تاج کهانت [کتر کهونا] و تاج تـورات [کـتر تورا [تـوصیف شده است. چنین تقابلی که در آن تاج تورات بر تاج کهانت غالب باشد، بسیار نادر است، همانگونه کـه استوارت کوهن تمایل به اظهار آن دارد؛ زیرا در حالی که مورد اخیر (کـهانت) از آغـاز بـه گروهی موروثی و مشخص واگذار شده، مورد بعدی از آغاز به کل قوم واگذار شده بود، هرچند لویها در ایـن مـسئولیت تقدم ویژهای داشتند. ربیها که سرانجام تاج تورات را تصاحب کردند، گروه مشخصی نـبودند کـه بـا وراثت متمایز شوند، بلکه ذاتا افرادی غیر از کاهنان بودند که از میان پایگاه مردم عادی بـرخاسته و صرفا با خصایل شخصیشان متمایز میشدند. ویژگی غیرموروثی تورات، اصلی مربوط به ربـیهاست: «قرائت شریعت، ) میراثی بـرای تـو نیست.» (آوت میشنا آوت ۲۱:۲ در برابر این سؤال که چرا داشتن پسرانی عالِم برای علما غیر معمول است، پاسخ داده شده: «تا گفته نشود تورات، میراث است» (نداریم، ۸۱ الف). ظاهرا منظور این است که خداوند، خـود مداخله میکند تا مانع شکلگیری یک طبقه موروثی توسط علما شود. آموزگارانِ تورات، نباید ساختار طبقاتی کهانت یا شاهی را سرمشق قرار دهند. اغلب پیش میآید که فرزندان علما، راه پدرشان را ادامه داده و خـود عـالم دینی میشوند و نمونه این قبیل موارد در روایات تلمودی بسیار است. اما این موارد، بیشتر برای تحقیر آمده است نه تمجید.(۱)
همانطور که سرانجام معلوم شد، (هرچند این مسئله از ابتدا هـم مـسلّم بود) آموزگاران، تقریبا بهطورکامل از کاهنان فاصله گرفتند. البته چیزی مانع نمیشد که کاهن، ربی نیز باشد، بهشرطی که دوره موردنیاز تعالیم مربوط به ربیها را گذرانده باشد؛ مثلاً، در میشنا بسیاری از ربـیها ذکـر شدهاند که در واقع کاهن بودهاند. اما این موضوع، به آنان به عنوان ربی، اعتبار و مرجعیت فوقالعادهای نمیبخشید، (به استثنای کسانی که مراسم عبادی معبد را آنگاه که پا برجا بود، اجـرا مـیکردند و در مـورد جزئیات آیین و تشریفات در معبد شـواهد و اطـلاعاتی ارائه مـیدادند که به رأی آنان توجه خاصی میشد).
______________________________
۱٫ این عبارات، اوضاع و شرایط را در جنبش فریسیان [بعدها ربیها] توصیف میکند، اما در جنبش صدوقی، مرجعیت تـعلیمی کـاهنان بـه طور مداوم مورد تأکید قرار میگرفت. در طومار بـحرالمیت کـه تحقیقات اخیر آن را مربوط به صدوقیان میداند، مرجعیت تعلیمی کاهنان به شیوهای مبالغهآمیز مورد تأکید قرار گرفته است.
تفکیک بـین وظـایف کـاهن و ربی یکی از ویژگیهایی است که یهودیت را به شدت از مسیحیت مـتمایز می سازد. کشیش مسیحی در عین حال آموزگار نیز هست. او به واسطه روحانیت خویش، شعائر مقدس را اجرا و اداره میکند؛ شـعایری کـه در هـر کلیسا هست، اما وی همچنین وعظ و تعلیم را نیز بر عهده دارد. روحانی اعـظم یـعنی پاپ، در رأس تعلیم و نظام قانونگذاری است. در یهودیت، کاهن شعایر مقدس را در معبد اورشلیم، تنها مکان مجاز برای انـجام شـعایر، اجـرا میکند. پس از ویرانی معبد، وی فقط وظایفی جزئی و ناچیز در کنیسه عهدهدار شد: تقدیس و بـرکت دادن و داشـتن ایـن حق که قبل از همه برای تلاوت قانون تورات دعوت شود. کاهن اعظم، شغلی کـه پسـ از ویـرانی معبد در سال ۷۰ میلادی خاتمه یافت، برخلاف پاپ، وظیفه تقنینی یا تعلیمی نداشت. این امر کـمتر درک شـده است که مواجهه عیسی با کاهن اعظم، در واقع مواجهه با مرجعیت دینی عـالی یـهود نـبوده بلکه مواجهه با یک مقام اجرایی بوده که در آن دوره عملاً منصوب زیرا رومیها، یا یـک خـائن و حتی یک سنتشکن و بدعتگزار بوده است [این شخص، معمولاً وابسته به فرقه صـدوقی(۱) بـود].
چـهره قیافا، کاهن یهودی،(۲) میتواند به عنوان نمادی برای نقض تاریخی و جدی اصل سه تاج یـا بـه عبارت دیگر ارتقای کهانت اعظم به قدرت سیاسیتلقی شود. این مسئله در طـول دوره مـربوط بـه کتاب مقدس رخ نداد و نتیجه فقدان قدرت حاکمیت قوم اسرائیل و فرمانبری آنان از حاکم خارجی بـود. اسـکندر کـبیر همین که فلسطین را تسخیر کرد، کاهن اعظم وقت را به عنوان نایب خـود در امـور یهودیان منصوب کرد. این روش یک قاعده استعماری مطلوب بود. هرچند نمایندگی اسکندر، مقامیافتخاری بود، اما ایـن رویـه به نفع اسکندر بود، زیرا نمایندهاش، بدون اینکه تشریفات و تجهیزات سیاسی نـظامی داشـته باشد، به طور اقتدارآمیزی در بین مردم نـفوذ داشـت. نـفوذ وی گویای معنای دیگری هم بود و آن ایـنکه بـرای اولین بار کهانت، مزه قدرت چشید و اقتدار این جهانی خود را به حد اعـلی رسـاند. کهانت، در واقع، کانون قدرت سـراسری (بـر یهود و غـیریهود) نـبود، بـلکه نیروی پلیسی بین خود یهودیان بـود کـه نفوذی داخلی در حمایت از افراد یا تنبیه و تأدیب آنان داشت. این رویه فـساد را در پی داشـت و در نتیجه این فساد، مردم علیه
______________________________
۱٫ صـدوقیان برخلاف فریسیان، با نـفوذ خـارجیها رومیان و یونانیان مخالفتی نداشتند. ـ م.
۲٫ Caiaphas: کـاهن یـهودی که اولین جلسه محاکمه عیسی(ع) را برگزار و برای وی درخواست مرگ کرد. ـ م.
اخلاف سلوکیاسکندر و نـمایندگان روحـانی آنان طغیان کردند.(۱)
این شـورش، بـه قـدرتیابی سلسله سلطنتی حـشمونیان انـجامید که باز از نظر زمـینههای قـانونی، محل ایراد بود؛ زیرا حشمونیان کاهن بودند. اما اِعمال نقش آنان به عنوان حـاکم، بـه واسطه کهانت آنان نبود. بنابراین نـمیتوان آنـها را به انـحراف از قـانون قـدیم که به وسیله آن، کـهانت به معنای دقیق کلمه از قدرت سیاسی تفکیک شده بود، متهم کرد. به همین دلیل فـریسیان از شـاه حشمونی الکساندر یانیوس نخواستند که کـهانت اعـظم را بـپذیرد، بـلکه خـواستند که تنها، پادشـاه بـاشد.
حشمونیان جای خود را به فرمانروایی هرود، پادشاهی مقتدر و ظالم دادند که ظاهرا حاکمی مستقل بود، امـا در واقـع بـه عنوان شاهزاده مشاور روم عمل میکرد. وی کهانت اعـظم را یـاور قـدرت خـویش تـلقی کـرد و آن را به عنوان نیروی پلیسی سازشپذیر و قابل انعطاف به کار گرفت. در واقع، او سیاستیرا تداوم بخشید که به وسیله یونانیها ایجاد شده بود و بعدها توسط رومیان به کار گـرفته شد تا از نهاد کهانتِ اعظم به عنوان ابزار سیاسی بهره گیرند. قایفا، گماشته روم، وارث چنین سیاستی بود.
بنابراین، ملاحظه میکنیم که سیر تاریخ یهودیت، به حد کافی این اصـل قـدیمی یهودی را که کهانت نباید سیاسی شود توجیه میکند. اما آیا تاج تورات هیچگاه درصدد تصاحب تاج پادشاهی بود؟
درواقع، ازبعضی جهات درگیرشدن در سیاست، حق قانونی تاج تورات از زمان قدیم بـود. انـبیا که در برابر غارتهای شاه و طبقات بالای اجتماعی، از قانون شریعت حمایت میکردند، درگیر سیاست شده و در واقع این را تکلیف اصلی خویش میدانستند. علاوه بر ایـن، انـبیا حتی در امور بینالمللی نیز تـوصیههایی مـیکردند. اما آنان مشاور منتقد باقی ماندند و هرگز شغلی بر عهده نگرفتند. میزان علقههای سیاسی آنان همین بود.
مشابه همین امر، فریسیان نیز به عـنوان وارثـان انبیا منتقد قدرت بـودند، امـا بهرهای از آن نداشتند. زمانی که مشورتهای آنان واجد ارزش زیادی بوده و از آن پیروی میشد، تا حدودی ترسیم خط تمایز بین آنها و انبیای مقتدر دشوار بود.
______________________________
۱٫ با وجود این، دوره حکومت کاهنی به وسیله الکـساندر بـنیان نهاده شد، کسی که باعث پیدایش دستهای شد که صادقانه به اعتبار خدادادی اعتقاد داشتند. این سیر فکری در کتاب جامعه بن سیرا بازتاب یافته که مقام تاج تورات را به کـاهن اعـظم اعطا مـیکند. قوّت این دیدگاه به وسیله نمایندگانی تبیین شد که همراه هیأتی در سال ۶۳ ق.م پمپئی رومی را واداشتند تا تـضمین دهد که ملت یهود تحت حاکمیت شاه نخواهد بود، زیرا ایـن رسـم کـشور است که از کاهنانِ خدا اطاعت کند. (یوسیفوس. عصر طلایی یهودیان، ۱۴، ص۴۱).
مثلاً شاید گفته شود که در دورههای فـرمانروایی مـلکه سالومه الکساندرا، دوره حشمونیان (۶۷ـ۷۶ق.م)، فریسیان دارای قدرت بودند، زیرا ملکه هر کاری را با مشورت آنـان انـجام مـیداد. اما در حالی که فریسیان، قدرت پشت پرده تاج و تخت بودند، هرگز تمایل نداشتند که یکی از نـمایندگان آنان بر آن تخت بنشیند. آموزه تفکیک قوا این امر را ناممکن میساخت.
امّا در دورهـای خاص حتی تاج تـورات ظـاهرا به پذیرفتن تاج شاهی نزدیک شد و آن زمانی بود که رهبر سنهدرین، عملاً عنوان «ناسی» یا رئیس داشت و حتی ادعا میکرد که از تبار داوود پادشاه است. آیا این مسئله نقض آموزه سه تـاج بود؛ در این صورت، چرا هیچ صدای اعتراضی از سوی ربیها علیه آن برنخاست؟ البته این در دورهای بود که در میان یهودیان قدرت حاکمه وجود نداشت. رومیها دنبال مرکزی برای مرجعیت میگشتند که از طریق آن بتوانند شـکل مـحدودی از خودگردانی را به یهودیان تفویض کنند و تنها، ربیها را برای این کار مناسب تشخیص دادند.
پادشاهی یهودیان، به عنوان کانون شورشی بسیار خطرناک نابود شده بود. مقام کاهن اعظم، در غیبت معبد، دیـگر وجـود نداشت. بنابراین، دستیابی بزرگِ قوم [ناسی [به شکلی از قدرت، نتیجه اوضاع و احوال بود. ادعای بزرگان قوم در باب تبار داوودیشان، بیش از آنکه ادعایی جدی برای سلطنتی باشد که رومیها اجـازه آن را نـمیدادند، کوششی بیهوده بود برای اینکه به قدرت خویش مشروعیتی فرهمندانه بخشند. (میدانیم که رومیان علیه مردمی که همانند خانواده عیسی، ادعاهایی داشتند که منجر به امیدهای مسیحایی میشد، شـدت عـمل بـه خرج میدادند.)(۱)
با این حـال، مـیبینیم کـه به مرور که تاریخ بزرگان قوم [ناسیها] سپری میشد، پیشرفتی حاصل شد که الگوی کهن تفکیک قوا را احیا کرد. حاکم بـه تـدریج بـیش از آنکه چهرهای دینی باشد، شخصیتی سکولار شد. در روزهـای آغـازین دوره ناسیها معلوم شده بود که تلفیق نقش آموزگار دینی با نقش اجراییممکن است. مثلاً گَمَلیئل دوم، عالمی هدایتگر و در عین حـال مـدیری تـوانا بود. آخرین شخصیت بزرگ که هر دو نقش
______________________________
۱٫ در روایت هگسیپوس (یـوسبیوس؛ تاریخ جامع، ۲۰:۳ :۷ الی ۱:۱۹:۳) از تعقیب نوادگان پسری یهود به عنوان کسانی که از خانواده داوودند، سخن رفته است. هگسیپوس همچنین از یـوسبیوس [تـاریخ جـامع ۱۲:۳] نقل میکند که وسپاسیان بعد از گرفتن اورشلیم فرمانهایی صادر کرد مـبنی بـر این که باید در جستجوی همه اعضای خانواده داوود بود، به نحوی که هیچیک از افراد قبیله سلطنتی بـین یـهودیان بـاقی نماند. ـ م.
را همزمان داشت، ربی یهودایِ ناسی بود. بعد از دوره وی، فرد دارنده مقام نـاسی، کـه مـقامی موروثی بود، به تدریج در انجام این عمل برجسته ناکام ماند و موقعیت تفکیک قواپیش آمـد. در جـامعه یـهودِ بابلی، نیاز به اینگونه تفکیک از آغاز تشخیص داده شد و صریحا این امر مورد اذعـان قـرار گرفت که نمیتوان از رش گالوت، رهبر یهودیان تبعیدی که بخش اعظم موضوعات دنیوی را زیـر نـظر دارد، انـتظار درجهای عالی از تعلیم داشت، در حالی که تاج تعلیم به رئیس مدارس عالی «یِشیوا» اعـطا شـده بود. در اینجا نیز رش گالوتا، ادعای انتساب به نسل داوود را داشت و ایفای نقش او به عـنوان حـاکم، [اگـرچه حاکمیتی محدود تحت سلطه مسلمانان، که عمدتا به جمعآوری مالیات محدود میشد [الگوی تقسیم قـوای زمـان باستان را منعکس میکرد.
به طور کلّی، نظام سه تاج بدگمانی شدیدی را در بـاب فـساد نـاشی از قدرت نشان میدهد. شاه نباید درصدد کسب فرهمندی دینی باشد، چون این امر رنگ و بـوی قـدرت مـرموز و جادویی به حاکمیت او بخشیده و او را در برابر انتقاد، نفوذ ناپذیر و بیاعتنا میسازد. علت ایـنکه وظـیفه او باید به طور جدی از وظیفه کاهن اعظم تفکیک شود، این است. از سوی دیگر، نقش کاهن اعـظم نـیز باید منحصر به نقش آیینی بوده، مجاز نباشد که عظمت مقام خـویش را بـهانهای برای پذیرش مرجعیت اخلاقی قرار دهد؛ مـرجعیتی کـه نـباید به گروهی موروثی وابسته باشد، بلکه بـه وجـدان و عقل کلّ جامعه تعلق دارد و ربی به عنوان شخص غیرکاهن آن را نمایندگی میکند.
نبی، کـه ربـی جانشین وی است، باید فارغ از مـسئولیت رسـمی، یک مـشاور و نـاصح، نـه یک حاکم باشد؛ به گونهای کـه بـتواند به دور از گروههای ذینفع قرار گیرد. این نظام همانند همه نظامهای دیگر، هـمواره تـحت فشار شرایط سرکوب شده، اما قـدرت قابل توجهی برای نـوسازی و تـجدید خود داشت. تداوم آن، در تاریخ دیـاسپورا، دوران پراکـندگی یهود، و دوره کنیسه فلسطینی در تنش بین ربّی و رئیس غیرکاهن مشهود است، نوعی همکاری بـین کـاهن و غیرکاهن(۱) که توانست مسیرهای پرآشـوبی را پشـت سـر بگذارد و معرفت ذاتـی سـنّتی از محدودیتهای قدرت را ارائه دهد.
______________________________
۱٫ در ازمـنه بـاستان، مقام ریاست مجمع یا کنیسه طبق عهد جدید (لوقا ۴۱:۸ و اعمال رسولان ۸:۱۸) و نیز کتبیهها، از جـمله کـتبیه مربوط به تئودوتوس، شخصی که «کـاهن و حـاکم کنیسه» نـامیده مـیشد و بـا پرداخت هزینه ساخت کـنیسه اعتبار یافته بود، وجود داشته است. ای. پ. سندرس [۱۷۶ ص۱۹۹۲] بر این اندیشه است که تئودوتوس متخصص دیـن بـود و این ثابت میکند که در قرن اول نـه تـنها حـکمای فـریسی، بـلکه همه کاهنان مـیتوانستند بـه عنوان معلم پذیرفته شوند. اما این برداشتی غلط از وظیفه رئیس مجمع کبیر است. ـ م.