درنگ هایی بر: مانایی و میرایی اسطوره
آغـاز
روانشاد دکتر مهرداد بهار، در گفتوگویی، ضمن بحثی درباره جبر در حیات و مماتِ اسطورهها، چـنین گـفت: «اسـطورهها تا روزی که با زندگی محسوس و عملیِ جامعه خود مربوط باشند در میان توده مردم حیات دارنـد، و روزی که با این شرایط تطبیق نکنند، از زندگی توده مردم خارج میشوند [و… الخ]».(۱)
مـن این گفته را با خـوانشِ هـر شبه شاهنامه برای دخترکم، آزمودم. چه، از پیش میاندیشیدم اسطورههای شاهنامه متناسب با تحوّلاتِ سالهای اخیر، کارکردهای خود را اجبارا از دست داده، بنابراین نباید با اندیشه دخترکم ارتباطی برقرار کنند؛ که به هـر حال او به نسلی تعلق دارد که جملگی در بستری از دستاوردهای فنآورانه بالیدهاند و ذهنشان ـ بهقاعده ـ درتسخیر شخصیتهای انیمیشنهایوارداتی،مانند «فوتبالیستها» یا «خردسالانِ مادر گمکرده ژاپنی» است(!)
نتیجه، لزوما همانی نبود که گمان میکردم، زیـرا دخـترکم چنان دلباخته شاهنامه شد که شب و روزش را یادکردِ یَلان و قهرمانان و نامبردارانِ شاهنامه عجین گشت؛ و شجاعت و راستگویی و پیمانشناسی و البته وطنپرستی را همه از یادگار سخنور طوس، نیک الگو گرفت.
______________________________
۱٫ به نقل از از اسطوره تا تـاریخ، ص۳۶۴ (گـردآورنده: ابوالقاسم اسماعیلپور، نشر چشمه، ۱۳۷۶).
شگرف اینکه او توضیحها و استدلالهای من را در واقعی نبودنِ بسیاری از داستانهای شاهنامه هربار به نحوی نپذیرفت و بلکه با منِ منکرِ آنها در مقام محاجّه هم برآمد. برجستهتر از هـمه، او در بـرابر اصرار من به غیرتاریخی بودنِ شخصیت رستم، قاطعانه با راندن این استدلالِ جالبتوجّه ایستادگی کرد: «اگر تورانیان هم کسی چون رستم داشتند، امروز کشوری به نام توران وجود مـیداشت!»(۱)
ایـن پاسـخ، مرا سخت به فکر فـروبرد: بـهراستی، روایـات و اسطورههایی که در نتیجه رخدادهای سالیان اخیر به طور نسبی از عرصه عمومیِ جامعه عزل شده بودند، چگونه درذهن دخترکم دوباره جانگرفتهاند؟(۲) وچگونه شـخصیتی غـیرواقعی مـانند رستمدَستان، در باور او، پیوندی چنین ژرف با تمامیّتِ واقـعیتی بـه نام ایرانزمین پیدا کرده است؟
اینگونه، گفتوگوهای من و دخترکم درباره شاهنامه، مرا واداشت تا از نو درنگهایی بکنم بر مانایی و مـیرایی اسـطوره.(۳) یـادداشت حاضر، بخشی از این درنگها را به شما و آینده او تقدیم میکند. تـأکید این نکته را ضروری میدانم که این یادداشت ـ همچنانکه از نامش پیدا است ـ تنها تأملها و درنگهایی را بر برخی از وجوه مـانایی و مـیراییِ اسـطوره مشتمل است. به دیگر سخن، من در پیِ ارائه متنی که تمام وجـوهِ مـترتّب بر این مانایی و میرایی را بازگو کند، یا بنیادها و تعاریف مطرح در دانش اسطورهشناسی را مقدمه
______________________________
۱٫ یعنی به طـریق خـُلف، گـفت که اگر امروز کشوری هست ایراننام، مرهون پهلوانیهای رستم است و اگر ایـران واقـعیت دارد، رسـتم نیز لابد واقعیت دارد!… در شگرفیِ این پاسخِ پُرپیچ، البته میتوان بسیار گفت و نوشت که شـاید پرداخـتن بـه آنها، مرا در مقام پدر نه شایسته باشد! اما باری، به هر روی، این قدر میتوان گـفت کـه قابلیّتِ شاهنامه در پیوند دادنِ اصلیترین قهرمان خود با هویّت ملّی ـ ایرانی که در پاسـخ مـذکور عـیان است، نشان از مانایی و پویشِ اسطورههای شاهنامه در زمان حاضر دارد.
۲٫ چنانکه در پایاندادِ این نوشتار خواهم آورد، بـرای نـسل ما ـ دستکم یکچندی ـ شاهنامه در تندباد حوادث روزگار، پویایی و اثرگذاریِ خود را از دست داد و چنان افـتاد کـه مـا، عموما راوی اسطورههای شاهنامه برای نسل پس از خود نبودیم. بدون شک، این یک گسستِ بیسابقه و مهم در تـاریخ بـازگوییِ نسل به نسلِ شاهنامه است که قرنهای متمادی تداوم داشت. اینگونه، مـن کـه مـیدیدم نسل جدید در رؤیاپردازیهای کودکانهاش ـ به مانند دیگران ـ بیشتر مرهون برنامههای تلویزیون و سیل انیمیشنهای وارداتی گـشته اسـت، هـیچ باور نمیکردم دخترکم، با شاهنامه پیوندی چنان استوار برقرار کند.
۳٫ درباره مـعنا یـا تعریف اسطوره، بحث و نظر فراوان است. من قصد واگویی آنها را ندارم که حکایتی مفصّل خواهد شـد. بـا این وصف، به قدر اشارتی میبایدم گفت که مراد از «اسطوره» در این نـوشتار، روایـت یا تفسیرِ انسان کهنوش از پدیدههای هستی ـ اعـمّ از ازلی و غـیر از آن ـ اسـت که آیینها و رسمها و نیز جادوها مظاهر عـملیِ آن درشـمارند. برخی پژوهندگان، برای تمایزنهادن میان قصههای توجیهی یا etiologic tales با اسطوره، قید کردهاند تـنها داسـتانی را میتوان «اسطوره» نامید که خـدایان یـا ارباب انـواع در آنـ، نـقش مقدم داشته باشند. اما در این نـوشتار، مـن اصولاً به اسطوره، بهمثابه دانش نظری و عملیِ انسان کهنوش نگریستهام؛ با ایـن تـأکید که عبارت «کهنوش» مطلقا ناظر بـر تقدم و تأخر تاریخی نـیست.
مـباحثِ مورد نظر نماید، یا حـتی بـر مثالها و نمونههای درجشده شرحی مبسوط بیاورد، نبودهام. فقط درنگ است و اشاره!
اندر نـاسازیِ اسـطوره و دانش
هر گاه سخن از مـانایی و مـیراییِ اسـطوره به میان مـیآید، بـیش و پیش از هر چیز، بـحث نـاسازی بنیادینِ دانش با آن در ذهنها خودنمایی میکند. اما باید نیک هُش داشت که گـرچه اسـطوره و دانش با هم ناساز مینمایند،(۱) انـگاشتِ یـک رابطه سـاده مـعکوس مـیان دانش و اسطوره ـ و بیان ایـنکه صِرفِ گسترشِ دانش، سبب مرگ اسطوره میشود ـ از جهات گوناگون، بسیار مسامحهآمیز است. از جمله میباید گـفت کـه اکتشاف یا اختراع بهخودیخود اسطوره را بـه سـوی مـیرایی سـوق نـمیدهد، بلکه دانش وقـتی حـقیقتا اسطورهزدا میگردد که به یک «نهاد عینیِ مؤثر و بسآمد» در باورداشتهای جمعی و فردی تبدیل شود. بدون ایـن تـبدیل، دانـش به عنصری عقیم میماند که گاه حـتی در ذهـن کـاشف یـا مـخترع هـم اسطوره را به تمامی نمیزداید!
برای مثال، برخی در انتساب کشف کرویّت زمین به گالیله، مناقشهها کرده و به درستی نشان دادهاند که بسیار پیشتر از او، ابوریحان بیرونی حتی شعاع کـره زمین را هم با دقتی قابل ملاحظه، محاسبه کرده بوده است. اما از یک دیدگاه، حق این است که افتخار کشف مذکور را متعلق به گالیله بدانیم؛ زیرا با همو ـ و نه با ابـوریحان ـ بـود که باور به کرویت زمین، آرامآرام به یک نهاد عینی مؤثر و بسآمد در باورهای مردمان تبدیل شد و پندارهای اسطورهایِ کهن درباره آن از میان رفت.
به عبارت دیگر، گالیله نخستین چـالشگر بـا اندیشه ثابت و مسطح بودنِ زمین نبود، حتی بسیار پیشتر از ابوریحان، و از جمله در پندارهای بسیاری از مردمان کهن، هم برخلاف آن عمل میشد.(۲) اما درست از هنگام انـابتِ مـشهور گالیله بود که آرامآرام انـدیشهای عـلمی، با تأثیر و کفایتِ تمام بر جای همه آن پندارهای اسطورهای نشست.
______________________________
۱٫ صدالبته دانش در دوره اخیر میکوشد که به گونهای آشتی و مفاهمه با اسطوره، دست یـابد. یـکی از کسانی که به ایـن مـعنا التفات کرده، کلود لوی استروس است. برای آگاهی بیشتر، رک: اسطوره و معنا، گفتوگوهایی با کلود لوی استروس، صص۲۱ـ۲۸ (ترجمه شهرام خسروی، نشر مرکز، ۱۳۷۶).
۲٫ از جمله در اسطورههای کهن ایرانی، زمین را کروی و مانند «زرده تخممرغ» مـجسم کـردهاند که فقط نیمکره فوقانیِ آن قابل زیستن است؛ برای آگاهی بیشتر، رک: از اسطوره تا تاریخ، صص۱۳ـ۱۴٫
بر همین منوال، در ذهن مهندس یا پزشک یا وکیلی که نعل اسب را بر بدنه خـودروی تـازه خریداریشدهاش مـینشانَد یا قطرات خون گوسپندِ قربانی را بر پایههای بنای در حال ساختش میریزد، عنصر دانش به یک نهاد عـینیِ مؤثر و بسآمد تبدیل نشده است. بیتردید میتوان گفت که هر یـک از ایـشان عـلیرغم همه دانشآموختگی، در اعتقاد به اثربخشیِ جادو با بدویهای صحراهای استرالیا یا آفریقا هیچ تفاوتی ندارند؛ زیرا در انـدیشه هـر یک از ایشان، دانش و دستاوردهای آن اگر هم تأثیری نهاده است، باری آنقدر کفایت نـدارد کـه از جـادوگری و اسطورهورزی بینیازشان کند.(۱)
بنابراین، بیتردید میتوانیم گفت که در سنجشِ میان دانش و اسطوره، قدر مطلقِ پیـشرفتهای علمی ـ آنچنانکه فیالمثل در مکتوبات آکادمیک است ـ نقشی نهایی یا تعیینکننده ندارد. مهمّ، درجـه تبدیلِ آن پیشرفتها به نـهادهای عـینیِ مؤثر و بسآمد در باورداشتهای تکتکِ افراد و نیز کلّ جامعه است.
اندر حد تواناییِ دانش در اسطورهزدایی
«آیا دانش قادر است اسطوره را به تمامی مقهور خویش کند؟»… من به جای پاسخ دادن به این پرسشِ کـلیشهای، ترجیح میدهم در ادامه بحث پیشین، پرسش دیگری را مطرح کنم که به گمانم پرسشی بهتر و اصولیتر است: «آیا پیشرفتهای علمیِ صرفا نظری یا آکادمیک، در روندی مستمر و فراگیر، همواره به نهادهای عینیِ مـؤثر و بـسآمدِ میراننده اسطوره تبدیل میشوند؟».
به باور من، پاسخ قطعا منفی است و میتوان گفت که تبدیل عناصر علمیِ مجرّد به باورداشتهای مؤثر و بسآمدِ میراننده اسطوره، لزوما و همواره رخ نمیدهد یا بهتر است گـفته شـود که اصولاً نمیتواند رخ دهد، زیرا با وجود انکارگریِ آرمانیِ دانش، ساحتی از هستی آدمی، مِلک طلقِ اسطوره است که دانش را هرگز به آن راهی نیست، یعنی به همان ترتیب که دانـش و تـجربه دانشورانه در هستی انسان ـ اعم از انسانِ کهنوش و انسان معاصر ـ سهمی غیرقابل انکار یافته، اسطوره نیز مالک قطعیِ سهم خود است.(۲)
______________________________
۱٫ من خود به چشم دیدهام مهندس دانشآموختهای را که ریزش بـخشی از سـقف بـنای نوساخته خود را ناشی از اهمال در انـجامِ بـه مـوقعِ قربانی میدانست! و دیدهام پزشکِ دانشآموختهای را که در برابر اصرار پیرزنی به اثر قاطعِ شکستنِ تخممرغ در شفای فلان بیماریِ نابیوسیده، کرنش کرده و سـپر انـداخته اسـت! و دیدهام استاد دانشگاهی را که به فالِ نُخود، بـیش از خـردِ خود اعتماد کرده است! و… الخ.
۲٫ مسئله این است که معمولاً سهم دانش انکار نمیشود و از آنِ اسطوره میشود، یعنی دستکم ایـن اسـت کـه حضور و تأثیر اسطوره را اثبات کردن لازم است. بیان دلایل این امـر را فصل و بحث جداگانهای لازم است، اما خالی از لطف نیست که یادآور شویم خودِ اسطوره نیز در این انکار، دسـتی بـه تـمام دارد! در واقع، یکی از اصلیترین سازوکارهای حاکم بر مانایی اسطوره در دوران معاصر را هـمین انـکارگری و گریزپاییِ خودِ اسطوره تشکیل میدهد.
و گرچه ممکن است این را سخنی متهوّرانه قلمداد کنند، باید گفت کـه بـشر بـه اسطوره و اسطورهورزی چنان نیاز دارد که به آب و هوا و غذا؛ و حیات آدمی به هـمان نـسبت کـه بیعرضاندامِ دانش ممکن (بوده) است، بیوجودِ اسطوره ناممکن است.(۱)
برای مثال، در مواجهه با اسـتیلای رعـبآور زمـان و وحشتی که پیوسته تاریخ میزاید، به همان اندازه که دانش عاجز است، اسطوره تـسلیبخش اسـت، یعنی اصولاً بدون اسطوره، تحمّل زمان و تاریخ برای انسان ناممکن است. وانگهی، بـه تـعبیری اگـر زندگی بدون نمادها و آیینها میسر باشد، حیاتِ بدون اسطوره هم شدنی است. و بر هـمین مـنوال است پدیداریِ اسطورههای جدید(۲) یا لانهگزینیِ کهنْالگوها در فناورانهترین هنرهای زمانه، مانند سینما و از ایـن قـبیل کـه هر یک نشان از نیاز سرشتیِ انسان به اسطورهورزی دارند.
در نتیجه، میتوان با قاطعیت گفت کـه حـدّ اعلای کامیابی دانش در میراندنِ اسطوره، ناگزیر بر حداقلِ نیازهای سرشتیِ آدمی بـه مـاناییِ اسـطوره مبتنی و منطبق خواهد شد.
اندر جبر محیطی و میراییِ اسطوره
در بحثِ تنازع میان دانش و اسطوره، یـک نـکته بـسیار مهم را باید پیشِ چشم داشت: گرچه دانش میتواند از طریق اِعمال تغییرات اجـباری در وضـعیت محیطِ پیرامون باعث زدودهشدنِ حضور اسطوره از برخی جنبههای زندگی آدمی بشود، اما بسیار خطا است اگـر ایـن تغییرات اجباری را بهحساب تبدیل دانش بهیکنهاد عینیِ مؤثر وبسآمد بگذاریم.
برای مـثال، انـجامنگرفتنِ بسیاری از آیینهای کهنِ مرتبط با زایش در نـواحی شـهری،
______________________________
۱٫ در حـاشیه، این تعبیر از روژه کایوا خواندنی است: «هر چـه هـست یقین است که اسطوره که در منتهیالیه روساختِ جامعه و فعالیت ذهن جای دارد، فطرتا و هـمزمان، جـوابگوی نیازهای مختلفی است، چنانکه گـویی ایـن نیازها از پیـش و بـهنحوی بـس پیچیده در اسطوره جا افتاده و پیگیر شـدهاند» (بـه نقل از جهان اسطورهشناسی، جلد چهارم، ص۴۷، ترجمه جلال ستاری، نشر مرکز، ۱۳۷۸).
۲٫ بحث دربـاره اسـطورههای جدید، مجال دیگری را میطلبد؛ به ویـژه از اینرو که به تـعبیر جـالب فرانسوا لاپانتین: «امروزه ما اسـاطیری را کـه برایمان بیگانهاند، به خوبی ضبط و مهار میکنیم، منتها در باب تولیدات اساطیریِ خود، بـه ویـژه کوریم»(!) (به نقل از جهان اسـطورهشناسی، جـلد دوم، ص۲۲، تـرجمه جلال ستاری، نـشر مـرکز، ۱۳۷۸).
لزوما ناشی از آگاهی مـردم بـر ماهیت اسطورهای آنها نیست؛ بلکه ظهور پدیدهای به نام زایشگاه و دور از دسترس بودن زائو، مانعی عـملی بـرای انجام اعمالی جادویی، مانند «پرتاب کـوزه خـالی از فراز بـام» یـا «نـهادن قیچی گشاده در بالای سـر زائو» است. با این وصف، هیچ نمیتوان خاطرجمع داشت که اگر بار دیگر زایمان در خانهها مـعمول شـود ـ و حتی اگر کار بر عهده مـتخصصانِ دانـشآموخته قـرار گـیرد ـ اطـرافیان زائو به همان اعـمال جـادوانه متوسل نشوند.
نیز، انحطاط نسبیِ مفهومِ نوبرانه، مثالی است از تغییرات اجباری محیطی که دانشْ موجدِ آن اسـت. تـا نـسلی پیش، هر فصل از سال با میوهای خـاص مـرتبط، و خـوردن نـوبرانه، عـملی کـاملاً آیینی مینمود. اما امروزه با توسعه راههای ارتباطی، و پدیداریِ کشاورزیِ گلخانهای، مفهوم میوه نوبر تقریبا فراموش شده یا اصالت خود را از دست داده است. میتوان بیگمان بود که اگـر این وفور نسبیِ هر نوع میوه در هر موقع از سال نباشد، بار دیگر خوردنِ آیینی نوبرانه، از نو احیاء شود.
بنابراین، همواره باید توجه داشت که دستاوردهای ناشی از پیشرفتهای علمی که بـالاجبار در جـامعه تسری مییابند، لزوما میرایی اسطوره را رقم نمیزنند، بلکه صرفا مجال عرضاندام از آن را در عرصه یا عرصههایی از زندگی میستانند.
به اعتقاد من، این امر را نمیتوان به عنوان کامیابی دانش در میراندنِ اسطوره تـلقی کـرد، زیرا همچنانکه پیشتر آوردم، مسلم است که بنابه نیازهای فطری، حدّی از هستیِ آدمی در مالکیت قطعی اسطوره باقی میماند، یعنی اگر بپذیریم که اسطوره یـک نـهاد متشکّل و متعیّن در اندیشه و رفتار بـشر اسـت،(۱) لاجرم باید قبول کنیم که در ورای قلمرو اسطوره و تا پیش از قلمرو اختصاصی دانش، تغییرات اجباریِ محیطی گرچه در برخی عرصهها میتوانند به زیان حضور موضعیِ اسـطوره بـاشند، در یک محاسبه نهایی، از حـجم نـسبیِ حضور اسطورههای مؤثر در تجربیات جمعی و فردی نمیکاهند، یعنی اسطوره عقبنشینیِ ناگزیرِ خود را تلافی میکند؛ مگر وقتی که دانش با تأثیری کفایتآمیز بر اسطوره ـ در ورای قلمرو اختصاصیِ آن ـ غلبه کند.
یک دلیلِ نـاکامیِ تـجددگراییِ مستبدانه، همین ثبات حجم نسبیِ اسطوره در مجموعه
______________________________
۱٫ این تشکّل وتعیّن طبیعتا از سنخ دانشورانه نیست، چیزی است برمدار خاصّ منطق اسطورهای و فارغ از نظم علّی و معلولی که تجلّی آن «شبکه ـ فضایی» پیچیده و پُرابـهام اسـت که انـسانِ کهنوش در آن بهسر میبرد.
تجربیّات جمعی و فردی است. و بر همین منوال است علتِ اقبالهای ادواریِ جامعه بـه اسطورهها و آیینهای کهن که متعاقبِ هر موج جدید از پیشرفت در مظاهر زنـدگیِ مـادی رخ مـیدهد.
اندر ماناییِ اسطوره در دانش
در پیامد عصر انفجار دانش و رویکرد همهجانبه بشر به نگرش دانشورانه، نخست چنین مـینمود کـه اسطوره از ساحت زندگی آدمی، به تمامی روبیده خواهد شد. این امر، آرمان هـمه کـسانی بـود که اسطوره را به موضوعی یاوه و دروغ و مهمل معنا میکردند و سخت ناخوشش میداشتند.(۱) خطا بودنِ پندار ایـشان، البته بعدتر آشکار شد؛ اما در برابر هجمه ـ گاه ـ نابیوسیده دانش بر جنبههای گـوناگون زندگی، اسطوره هم آمـوخت کـه نباید اسطورهگی خود را جار بزند، و از اینجا بود که دگردیسی و لانهگزینیِ اسطوره در پوستهای غیراسطورهای، به یکی از وجوه اصلی مانایی آن تبدیل شد.
این امر که هماهنگ با بحث پیشگفته درباره ثبات نـسبی حجم اسطوره هم هست، در خودِ نهاد دانش نیز مصداق دارد: موضوع، فقط این نیست که نهاد دانش درتمامیتِ خود، مرتبهای خدایگونه پیدا کرده است. موضوع فقط این نیست که دانشمدار و نظریات دانـشمدارانه، گـاه بهسان یک مفهوم اسطورهای ـ قدسی ستوده گشته و از هر گونه نقد و گمان، مبرّا شناخته میشوند (اینگونه امور با ماهیت فرآیند قداستزدایی که خود با بازتولیدِ قداست همراه است، هماهنگی دارند و گـرچه نـموداری از یک کنش اسطورهای هستند، اما در این یادداشت چندان مطمحنظر نیستند). موضوع این است که منطق اسطورهای وباورهای مبتنی بر تکرار کهنالگوها، گاه درسیمای نظریههایی کاملاً عالمانه
______________________________
۱٫ فرانسوا لاپانتین بـا قـلم پر از طنز و طعنه خود در این باره یادداشتی بسیار خواندنی دارد: «امروزه مطبوعات و افکار عمومی درباره اسطوره، بسیار بد داوری میکنند، زیرا مطبوعات عصر ما، از زمان ظهور علمیگریِ مبارز، «توجه یافتهاند» که نـخستینبار در تـاریخ، مـا تنها جامعهای هستیم که از قـداست کـه «خـرافه» و «از خودبیگانگی» و «توهّم» توصیف میشود، بیآنکه میان آنها تفاوتی قائل شوند، میرهیم. و چون این اندیشه برای نقد بیرحمانه و متکبرانه حیلهگریهای قوه تـخیل، در کـمال اطـمینان و اعتماد به خود، قد برافراشته و سینه سپر کـرده اسـت، ما در تفسیر خود از اسطوره، عموما آن را فرومیکاهیم و با دلیلتراشی، عقلانی میکنیم و به یاری فوت و فنی که خطاناپذیر پنداشته مـیشود، روشـمندانه، بـند از بندش میگشاییم و در نهایت نتیجه میگیریم که توانستهایم بر اسطوره چـیره شویم و آن را براندازیم، گرچه نتیجه همواره کاملاً قابل پیشبینی است» (به نقل از جهان اسطورهشناسی، جلد دوم، ص۱۱، ترجمه جلال سـتاری، نـشر مـرکز، ۱۳۷۸).
ودانشورانه نمود وبروز مییابند.(۱) این امر، البته با حرکت ازدانشهای آزمـودنی یـا تجربی به سوی دانشهای ناآزمودنی یا نظری، مانند سیاست و جامعهشناسی و روانشناسی و مانند آنها، بیشتر و بیشتر قـابل مـشاهده اسـت.(۲) پنداره فروپاشی محتوم تمدن غرب،(۳) نظریات اغراقآمیز درباره دهکده جهانی،(۴) جایگاهِ تـاریخ در آمـوزههای مـارکسیستی(۵) و مانند آنها، مثالهایی از دگردیسی اسطوره در قالب اندیشههای علمی هستند.
اما فراتر از اینها، و حتی در بـرخی مـباحث فـیزیک نظری هم میتوان ردپاهایی از حضور پنهان و مرموز اسطوره را یافت.(۶) این امر البته برخلاف ظـاهرش، شـگفتیآور نیست و نباید باشد. به یک تعبیر، تاریخ علم، تاریخ تنازع میان دانش و اسـطوره اسـت. ایـن مشکلِ ذهنیات ماست که دانش را سوی همیشه مهاجم، و اسطوره را سوی همیشه مدافع این تـنازع پنـداشتهایم!
______________________________
۱٫ یک نکته آشکارا اما معمولاً مورد غفلت این است که به هر حـال اسـطوره نـیز چونان علم، دستاورد عقل و اندیشه است؛ و گرچه میتوانش از حیث پذیرفتنِ برخی تأثیرات هیجانی و عاطفی، بـا هـنر نیز مقایسه کرد، ریشه و بنمایه آن منحصرا عقلانی است. الکساندر کراپ، حتی پا را فـراتر نـهاده، تـصریح میکند: «اسطوره نخست توجیه اِخباری و ظاهریِ امری واقعی است، بیآنکه رمزی یا تمثیلی باشد و تـنها در اواخـر دوران تـحوّل و تطوّر اساطیری است که رمز و تمثیل به دست شاعران و فیلسوفان در اسطوره راه مـییابد» (بـه نقل از جهان اسطورهشناسی، جلد اول، ص۴۵، ترجمه جلال ستاری، نشر مرکز، ۱۳۷۸).
۲٫ فراموش نباید کرد که اصولاً اسطوره بـه هـمان اندازه که حالتی شهودی دارد، با مشاهده و تجربه همگن نیست و بلکه با آنـها در تـضاد هم میباشد.
۳٫ آنچه در مورد قطعی بودنِ فـروپاشی تـمدن غـربی ـ و قریبالوقوع بودن آن ـ گفته میشود، اغلب سوءتفاهمی اسـت نـاشی از دریافتِ اسطورهمندانه نقّادیهای خود غربیان بر تمدنشان. اگر فلان دانشور غربی، کتابی نـوشت و گـفت که در «غرب خبری نیست» یـا خـبر از «دستهای آلوده» داد و… خـلاصه بـس سـختگیرانه، تمدن و فرهنگ غربی را به باد انـتقاداتِ ـ البـته سازنده و راهگشای ـ خود قرار داد، ما پای فهم را از کهنالگوی «زادمُردِ ادواری» فراتر ننهادیم و در پرده، حسرتمندانه چـنان در ایـن پندار افتادیم که فرود تمدن غـرب را لابد فرازِ ما در پی خـواهد بـود! و حواسمان را جمع نکردیم که تـمدنی بـه این بهنیرویی را اگر سکته و مرگی هم ناگزیر باشد، هزارالبته که زایشی خیرهکنندهتر بـه دنـبال خواهد آمد!… برای دیدن یـک نـقد جـانانه و آبدار در همین بـاره، رک: اسـطوره در جهان امروز، صص۷۰ـ۱۷۷، جـلال سـتاری، نشر مرکز، ۱۳۷۶٫
۴٫ موج شوقی که در پیآمدِ طرح نظریه دهکده جهانی برخاست، اندیشههایی بسیار افـراطی در تـمجید از آن را موجب گشت و حتی چنان افتاد کـه گـویا «عصر زرّیـن» از نـو احـیاء خواهد شد!
۵٫ نقد رخـنه اسطوره در آموزههای مارکسیستی را فصل و بلکه کتابی جداگانه لازم است.
۶٫ در حاشیه این بحث، مناسبت دارد به مقاله بـسیار ژرف مـیرچا الیاده با نام «اسطوره کیمیاگری» اشـاره کـنم کـه در بـخشی از آن، او ضـمن بیان دلبستگی شـدید اسـحاق نیوتن به کیمیاگری واشتیاق او به پیوند دادنِ آن به فلسفه مکانیک، تصریح میکند که نیوتن و همفکرانش از دسـتاوردهای خـود، اصـولاً انتظار انقلابِ علمیِ کاملاً متفاوتی را داشتند: «بـه بـیانی دیـگر، تـوفیق مـکانیک نـیوتنی، همانا انهدام آرمان علمیِ خاص نیوتن بود» (رک: اسطوره و رمز دراندیشه میرچا الیاده، صص۲۱۲ـ۲۳۹، ترجمه جلال ستاری، نشرمرکز، ۱۳۸۱). بهباور من، عموم پندارهای حاکم بر کیمیاگری و انتظاراتی کـه از آن میرفت، همیشه پابهپای نهاد دانش وجود داشته است.
اندر رابطه اسطوره و دین
درست است که پژوهش درباره رابطه میان اسطوره و دین، رکن اساسیِ هر گونه کاوش در مانایی و میراییِ اسطوره اسـت؛ امـا کنکاش درباره این رابطه، بیش از آنکه پیچیده یا دشوار باشد، حساسیّتبرانگیز است و اغلب مخاطرهآمیز. مهمترین علت این امر، معنای ناخوشایندِ اسطوره، بهمثابه حکایتی دروغ و لغو و بیهوده، در باورداشتهای کلاسیک است؛ دیـنمدار سـنتی تحت تأثیرِ همان تعریف مُندرس، تاب نمیآورد که حتی به قدر کلمهای از دخیل بودن اسطوره در دین و دینورزی بشنود؛ و دینستیزِ علمزده نیز بر ایـن پنـدار خام است که جستنِ هـر سـَرِ نخی اسطورهای برای هر کنش دینی، کام او را در هتک و طرد دین برآورده میکند.
بر این منوال است که دینمدارِ مذکور، میکوشد تا هر حکایت راسـت در تـاریخ دین را درست و واقعی هـم بـنمایاند. او که تاریخ را فقط با عینک ایدئولوژیاش تماشا میکند، گاه چنان متعصّب میشود که پرسشهای چالشگرانه را عین ارتداد قلمداد میکند. در برابر، دینستیهانی هستند که نه نیاز فطری انسان به اسطوره را مـیفهمند و نـه جایگاه آن را در تمثیلهای متون دینی درک میکنند. اینان، گاه چنانند که در سنجش امور قدسی ـ یا قدسی انگاشتهشده ـ فقط مقیاسها و معیارهای گیتیانه را در کار میکنند(۱) و ناگفته پیدا است که نتیجهای از پیش معلوم را پای مـیفشارند.
امـا از آنجا کـه در نیازمندی انسان به غنودن در سایهسارِ اسطوره، هیچ تردیدی وجود ندارد و میتوان اسطوره را بخشی ضروری از حیات و تفکّر انـسانی دانست، لاجرم باید پای را بر سَرِ آن هر دو گروه نهاد و فاش گفت کـه بـه هـمان نسبت که اسطوره بخشی از زندگانی ما است، پارهای ناگسستنی از دین هم میباشد.
______________________________
۱٫ میرچا الیاده هشداری بسیار قـابل تـأمل در این باره داده است: «[…] مذهبی بودنِ پدیدهای (مذهبی) فقط به شرط آنکه در جهت و وجـه خـاصش درک و فـهم شود، یعنی با مقیاس مذهبی مورد مطالعه قرار گیرد، آشکار میگردد. اگر بخواهیم با مـقیاسهای فیزیولوژی و جامعهشناسی و علم اقتصاد و زبانشناسی و هنر و غیره، به مطالعهاش بپردازیم، در حقش به امـانت رفتار نخواهیم کرد، یـعنی بـه غفلت، گوهر یگانه و غیرقابل تأویل و تقلیلش را که همانا خصلت قدسی پدیده مذهبی است، از دست خواهیم داد[…] مذهب امری انسانی و بنابراین مقولهای در عین حال اجتماعی و زبانشناختی و اقتصادی است، زیرا انسان، خارج از قلمرو زبـان و حیات اقتصادی، قابل تصور نیست. اما خواستِ تبیین مذهب، به کمک یکی از این کارویژههای اساسی که در بازپسین مرحله، انسان را تعریف میکنند، کاری عبث است» (به نقل از رساله در تاریخ ادیان، صص۱۸ـ۱۹، تـرجمه جـلال ستاری، انتشارات سروش، ۱۳۷۲٫
این امر، البته موضوعی است مستقل از رخنه ناصوابِ اسطوره در باورهای دینی که البته خود بحثی است در حوزه آسیبشناسیِ دین. سخن این است که اصل و اساس وجود اسـطوره در دیـن، نه انکارشدنی است و نه مایه وهنِ دین؛ یعنی رمیدگیِ دینمدارِ متعصّب، و ذوقزدگیِ دینستیزِ معاند از صِرفِ وجودِ اسطوره در دین و دینداری، مطلقا بیمورد و بیدلیل است. اما زدودنِ دین از اسطورههایی که بـر ذاتـِ دین سایه انداختهاند یا باورهای دینی را به استخدام خویش درآوردهاند، بیگمان کاری است درست و لازم. این همان کاری است که روشنفکرِ دینمدار، بسا که جان خویش را فدایش کرده و میکند و خـواهد کـرد!
انـدر مانایی اسطوره، و دین
یکی از وجـوه بـسیار بـااهمیتِ ماناییِ اسطوره، متعاقب پیوند یافتنِ آن با عناصر دینی رخ میدهد. این پیوند یافتن، دو سویه دارد: یا دین، اسطوره را به استخدام خود درمیآورد یـا اسـطوره، دیـن را. چنانکه پیشتر اشاره شد، استخدام اسطوره توسط دیـن امـری بدیهی است، و استخدام دین توسط اسطوره همان موضوعی است که بخشی از آسیبشناسی دین را رقم میزند. این امر باید در جـای خـود مـورد واکاوی قرار گیرد. اما در اینجا، نکته مهم دیگری در نظر اسـت: هر گونه پیوند یافتنِ اسطوره با دین، فارغ از اینکه کدامیک مستخدَم دیگری باشند، به منزله افزایش بختِ اسـطوره بـرای مـانایی است، یعنی اسطوره، از قِبَلِ همجواری با دین ـ بسته به قابلیتهای ذاتـیاش ـ قـداست کسب میکند و لذا ماناتر میشود و مقاومتش در برابر نقد دانشورانه افزایش مییابد. از سویی دیگر، کیفیت این مانایی، بـستگی مـستقیم دارد بـا اندازه صعودِ اسطوره در ساختار کنشها و باورهای دینی.
این موضوع، دارای وجوه مختلف و پیـچیدهای اسـت. بـهتر است آن را با ذکر چند مثال تبیین کنیم:
در دوران صفویان، جشنهای موسوم به خمسه مسترقه آن قـدر اهـمیت داشـتند که حتی مؤمنان، موقوفاتی را در نظر میگرفتند تا درآمدِ آنها صرف برگزاری آنها شود. پُرپیـدا اسـت که این جشن، ماهیتا قابلیتِ چندانی برای جذب قداست ندارد و بنابراین جای تـعجب نـیست کـه عاقبت نتوانست به عنوان یک عمل دینی به مانایی برسد. جشن
مهرگان نیز وضـعی بـر همین منوال داشت؛ اما در برابر، آیین بزرگداشت درگذشتگان در روزهای پایانی هر سال شـمسی کـه بـه عید مردگان (در برخی نواحی: عرفه ـ و گاه علفه ـ مردگان) موسوم است، توانسته از طریق پیوند با تـقدّس مـفروض برای شب جمعه، به مانایی برسد.(۱) توضیح آنکه آیین مذکور بازمانده آیـینهای اسـطورهایِ کـهنِ پاسداشتِ فَرَوَشیها و محتملاً یادگاری از دوران پیش از زرتشت است، یعنی اسطوره کهنِ رجعتِ فروشیها به زمین، در پوسـتهای نـوین و البـته با نمودی اسلامی، همچنان مانایی یافته است؛ نیز میتوان از کاربستِ نمادهای درخـت سـرو ـ مانند عَلَمات و نخل و پارچه ترمه ـ در آیینهای عزاداری مذهبیِ یادکرد. در اینجا، نمادهای درخت سرو به واسطه پیـوند خـوردن با آیینهایی که در باورهای مذهبیِ مردمی اهمیتی بسیار دارند، مانایی شگرفی پیـدا کـردهاند.
واضح است که نقد دانشورانه در مواجهه بـا چـنین اسـطورههایی که باری با دین پیوندی یافتهاند، دسـت و پا بـستهتر است. و البته که هر چه اسطوره در مراتب باورها و آیینهای دینی پیشتر رفته بـاشد، مـاناتر و در برابر نقد دانشورانه مقاومتر خـواهد شـد. برای مـثال، بـه نـسبت آسان است مردمی در اثر کسب بـرخی آگـاهیها، لزوم یا اجبارِ زیارت اهل قبور در آخرین شب جمعه سال را بیدلیل بیابند، امـا دشـوار است که فیالمثل یک شیعه غـالی را از باور به پندارهای اسـطورهای راجـع به امامان بازداشت.
در حاشیه آنـچه گـفته آمد، میباید نکتهای دیگر را هم بازنمود: مواردی یافت میشود که در آنها یک بـاور اسـطورهای یا یک آیین، علیرغم بـرخی نـاسازیها بـا آموزههای دینی، بـاز هـم به عنوان یک کـنش دیـنی مورد اهتمام مردم واقع میشود. این امر ـ در عین اینکه مرز میان دینمداریِ مردمی بـا دیـنمداریِ کلاسیک را نشان میدهد ـ مبیّنِ تفاوتی قـابلِ تـأمل میان نـحوه تـعامل دانـش و دین با اسطوره هـم است؛ زیرا دانش، ماهیتا نمیتواند با اسطورهای که نقابش افکنده شده و اسطورهگیاش عیان شده اسـت بـه سازگاری برسد؛ اما دین، بنابه خـصلتهای خـود، تـوان اسـتخدام اسـطوره به نسبت نـامتعارض بـا بنباورهایش را هم دارد.(۲) برای مثال، میتوان از پوشیدن لباس سیاهفام در
______________________________
۱٫ آیین بزرگداشتِ مردگان در آخرین شب جمعه سال را هـیچ سـنت اسـلامی یا حدیثی مورد تأکید قرار نداده اسـت و چـندانکه راقـم ایـن سـطور از دوسـتان عربتبار پرسیده، ظاهرا در هیچکدام از کشورهای عربی ـ اسلامی رواج ندارد. وانگهی، اساسا مبنای آیینهای اسلامی، تقویم قمری است، نه تقویم شمسی.
۲٫ شک نباید داشت که دین در طرد اسطورهای کـه با آن تعارض کلی دارد، صلابتی حتی بیشتر از دانش دارد: باور به مفهوم دختران الله در اقوام عرب، از آنرو که با اصل توحید منافات داشت، پس از اسلام به قدر لختی هم نپایید.
عزاداریها یاد کـرد. شـک نیست که استفاده از پوششِ سیاه در آموزههای دینی ـ چه اسلامی و چه زرتشتی ـ سخت کراهت دارد. اما آیینهای عزاداری بدون استفاده از این رنگ که بازتابدهنده جهان مردگان در باورداشتهای اسطورهای است، معنایی نـدارد. در ایـنجا، تعارض اسطوره با دین، به حدی نیست که جنباننده حساسیتها باشد. سخن از دخترانِ الله نیست که اصل توحید را به چالش میکشد، سخن از لزوم انجام آیـین اسـت و تجدید ارزشگذاری یک مفهوم قـدسی. و چـنین است که عِمامه، به عنوان نماد سپهری از مینو بر فراز سَرِ مرد روحانی، میتواند سیاهفام هم باشد.(۱)
اندر استخدام دین توسط اسطوره
موضوع، آشـکارا عـبارت است از استحاله و بلکه مـسخ دیـن، به واسطه اسطوره؛ یعنی اسطورهها و پندارهای اسطورهای، جامهای از دین بر تن کنند و بسانِ یک مفهوم یا باور قدسی ستوده یا ورزیده شوند. ورود به این امر که لابد در مرکز دغدغههای روشـنفکریِ دیـنی قرار دارد، همواره با مخاطرات بسیار زیادی همراه است. اندازه این مخاطرات، دقیقا متناسب است با درجه تقدّسیابی اسطورهای که خود را به هیئتِ یک باور دینی درآورده است.
مثال را در ابتدا با پدیـدهای آغـاز میکنم کـه از کمترین درجاتِ تقدسیابی بهرهمند است: در گذشتهها، هنگام دشوار شدنِ زایمان، بر فراز بام یا ایوان و به صـدای بلند، اذان میگفتند. شک نیست که اذان، آیینی است که جز در اسلام و در تـاریخ اسـلام، ریـشه ندارد.(۲) با این همه، آن اذانِ بیگاهی که در مواجهه با زائوی بهتعبافتاده میگفتند (و در هیچ حدیث و نقلی به آنـ سـفارشی نشده است)، جز جادویی برای پیش راندن زمان ـ که
______________________________
۱٫ در بسیاری از اقوام و ادیان، روحـانیان پوشـش سـپید بر سر دارند. این سپیدی، در اصل، نمادِ همان هاله نور است که بر گرد سـَر و صورتِ قدیسان ترسیم میکنند. سیاهیِ عِمامه ساداتِ روحانی، خود موضوع یک پژوهش تـاریخی تواند بود که البـته از حـوصله این نوشتار خارج است. اما به هر حال، تعارضِ میان کراهت رنگ مشکی با کاربستِ آن در مهمترین نماد یک مرد روحانی، فقط از طریق استخدام اسطوره توسط دین قابل درک است.
۲٫ حکایت مشورت مـسلمانان برای ابداع چیزی که به کار فراخوانِ نماز و عبادت بیاید، مشهور است. و به هر حال، اذان از جمله معدود آیینهای اسلامی است که هیچ ریشهای در پیشینه عرب و نیز در سایر ادیان ندارد. برای آگـاهی بـیشتر، مقایسه کنید با روزه و حج و از این قبیل.
گویی درست در لحظه زایمان کِش میآید و متوقف میشود ـ نیست.(۱) نه این است که در چنان داروگیری، دعا و ذکر و توسل مناسبت دارد؟
به این ترتیب، میتوانیم دیـد کـه آیینی کاملاً دینی، در خدمت اسطوره و اعمال جادوانه قرار گرفته، اما چون درجه تقدّسیابیِ آن ناچیز است، ماناییِ آن متعاقب بروز تغییرات محیطیِ ناشی از پیشرفتهای دانشورانه از میان میرود. در برابر، برخی موارد هـستند کـه اسطوره، در مرتبهای فراتر از آیین و رسم، ارج و قربی معادلِ تمامیّت دین پیدا میکند و اصلاً میتواند ساختار اصلی یک دین را نشانه برود و آن را بر وفق مراد خود بگرداند. برای مثال، همه آنچه در بـاورداشتهای غـُلات دیـده میآید، فیالجمله عبارت است از جـایگزینیِ بـرترین خـدای آسمان توسط موجوداتی دستیابتر که البته الگویی است بسیار آشنا در سرگذشت همه ادیانِ موسوم به ابتدایی یا بدوی.(۲)
از این دست مـثالها راجـع بـه دگردیسیِ اسطوره در هیئت یک باور دینی یا بـرآمدنِ اسـطوره به مرتبه جانمایه یک اندیشه بهظاهر دینی، بسیار توان آورد؛ اما من ترجیح میدهم این بحث را به همین مقدار کـه گـفته آمـد، پایان دهم.
اندر تمثیل و بیان دینی
بهرهگیری از تمثیل برای تـبیین امر قدسی، کنشی بسیار معمول در همه ادیان و عمومِ نحلههای عرفانی است. و این تمثیل، مطلقا نمیتواند فارغ از بنباورهای اسـطورهای و
______________________________
۱٫ پیـوند اذان بـا زمان، پُرپیدا است. اذان، گاههایی از زمان سپنجی را به گونهای مینوی نشانهگذاری مـیکند، یـعنی در لحظه اذان، انسان از کمند زمان سپنجی میرهد و یکسره با مینو و معنا درمیپیوندد. بنابراین میتوانیم گفت اذانی کـه در هـنگام نـماز میگویند، مقولهای «گاهمند» است. در برابر، این اذانی که به هنگام زایمان مـیگفتند، مـقولهای «بـیگاه» است. درک معنای این اذان، وقتی میسر میشود که از ظواهر کار فارغ شویم و آن را درست در بطنِ مـجموعه جـادوها و آیـینهای زایمان ببینیم. وقتی چنین کنیم، به آسانی درمییابیم که «فروانداختنِ کوزهای خالی از فراز بـام» و امـثال آن، رمز اذان زایمان را میگشایند. اذان زایمان، از معدود جادوهایی است که براندازی و انکار زمانِ حال را، نـه از راه بـازگشت و بـازگونهسازی، بلکه دقیقا از راه پیشبُرد و رانش، ترتیب میدهند. من گاه به خود میگویم اگر اسطورهشناسانی چـون ارنـست کاسیرر و میرچا الیاده، اذان زایمان را میشناختند، بر این نکته، درنگها میکردند!
۲٫ برای آگاهی بـیشتر دربـاره ایـن الگو، رک: رساله در تاریخ ادیان، صص۶۷ـ۶۹٫ در مورد غلات گفتنی است که از حیث کیفیتِ بنباورهایشان، واقعا بـا مـردم بدویای که خدای بزرگِ آسمانجایی چون «اللّه» را فرومینهادند و بَنات او را آن هم در هیئت بت و صـخره مـیپرستیدند، تـفاوت چندانی ندارند. هر دو، آن خدای بزرگ را برکنار از امور روزمره جهان وانمود میکردند و چنان میانگاشتند که هـمه چـیز مـطلقا یا عمدتا در اختیار شخصیتهای الوهی دیگری قرار دارد.
حماسی و تاریخی هر قوم بـاشد، یـعنی به یک تعبیر، تمثیلِ موجود در متون دینی، دستاورد عرضه امر قدسی بر فرهنگ هر قوم اسـت؛ فـرهنگی که در فرآیندی آشنا، رخدادهای تاریخی را به سمت اسطوره و اسطورهسازی سوق میدهد.
در نـتیجه، مـیتوان تمثیل را نموداری از استخدام اسطوره به وسیله دیـن هـم مـحسوب کرد. اما نکته باریک در اینجا است کـه گـاه، اسطورهای که در مرکز تمثیل قرار دارد، چنان اعتباری در ذهن شخص (= انسان کهنوش) پیدا مـیکند کـه امر قدسی را هم تحتالشعاع خـود قـرار میدهد، یـعنی اسـطورهای کـه برای بیان تمثیل به آن تمسّک جـسته شـده است، با تمام اجزایش در مقام واقعیات محرز تاریخی مینشیند و امر قدسی کـه تـمثیل برای تبیین آن وضع شده است، گـاه حتی به طاق نـسیان سـپرده میگردد.
برای مثال، در حکایت قـرآنی از سـرگذشت حضرت یوسف، پرواضح است که هدف اصلی، بیان همهفهمِ اصولی چون پاکدامنی و تـوکل اسـت، نه صِرف داستانگویی یا مـحضِ روایـت تـاریخ. (چنین ظنّی کـه قـرآن راوی محضِ تاریخ است، لاجـرم بـا اصل ایمان به قداست قرآن تعارض پیدا میکند). اما، در عین حال، شرح حکایت ـ کـه مـیتواند مشتمل بر برخی وقایع تاریخی هـم بـاشد ـ از پارهای نـشانههای حـضور اسـطوره عاری نیست. برخی، سـرنخهایی از کهنالگوی «ایزد شهیدشَوَنده» را در حکایت یوسف جستهاند و برخی، متفکرانه پرسیدهاند از چه رو یوسف در هنگام رهایی از زندان و نـشستن بـر سریر قدرت، به سراغ پدر نشتافت و نـگرانی و فـراغش را التـیام نبخشید؟ و مـن نـیز نمیتوانم از کمند ایـن دغـدغه که ریشه واژه «عزیز» چیست و احیانا چه دخلی به «ایزیس و اوزیریس» دارد(؟)، رهایی یابم.
اینگونه کنکاشها و چالشها، اگـر بـا ایـن فرض که قرآن، راوی عین تاریخ اسـت انـجام شـود، گـمراهی بـزرگی بـهبار میآورد. هر گونه تعارض احتمالیِ اجزایی از حکایت یوسف با تاریخ یا شواهد تاریخی ـ اعم ازجزئی یا کلّی ـ ، مایه هیچگونه وهنی برای قرآن بهعنوان یک آموزه بزرگ دیـنی، نیست.(۱) اما این گمراهی بزرگتری است اگر اسطورهای که احیانا
______________________________
۱٫ احاله قصص قرآنی به مقوله تمثیل، سابقه کهنی در میان مفسران دارد. مهدی مهریزی در مقاله «آفرینش انسان در تفسیر المیزان» (مجله بینات، سـال اول، شـماره دوم) شمهای از این امر را آورده و نشان داده است که تفسیر روانشاد علامه طباطبایی در تمثیلی دانستنِ برخی آیات، چندان بیسابقه هم نیست. او در عین حال، تصریح میکند که هیچیک از مفسران در بازنمودنِ معنای تمثیل کـوشش چـندانی نکردهاند و تنها دکتر محمد احمد خلفالله در اوایل قرن بیستم بود که در کتابِ جنجالبرانگیزش الفن القصصی فی القرآن الکریم از جمله تصریح کرد که تـمثیل نـوعی بلاغت و شاخهای از فنّ بیان اسـت.
در دل چـنین تمثیلی وجود دارد، چنان مقدس شمرده شود که کنکاشگر و چالشگر، به صفت ارتداد متصف گردد. این گمراهی بزرگتر، معالاسف، به فراوانی رخ میدهد.
این موضوع اهـمیت بـسیار دارد؛ آن را از وجهی دیگر میکاویم: بـه فـرض که حکایت یوسف، هیچ مبنای تاریخی نداشته باشد؛ آیا قرآن که مانند اغلب متون مقدس دینی، به قصد تنبیه و تربیت، از عنصر تمثیل استفاده کرده است، میباید اصلاح باور به حـکایت یـوسف و تبیین بن اصلی و تاریخی آن را وجهه همت خود قرار میداد؟ آیا رویارویی با بنباورهای اسطورهای که سرگذشت یک قوم را تبیین میکنند، هدف اصلی یک دین است یا تحول در دیدگاههای خداشناسانه و معادشناسانه مردم؟
واقـعیت ایـن است کـه ذهن مردم عادی، نهادی بسیار ناتاریخی و زمانستیز است که در آن هر رخداد تاریخی، فقط از طریق تبدیل به اسـطوره ماندگار میشود. این امر، از سویی به قابلیتهای ذاتی رخداد تاریخی بـرای مـسخ شـدن در یک کهنْالگوی اسطورهای دخل دارد. رخدادی که این قابلیت ذاتی را ندارد، البته فراموش میشود و در یادها نمیماند. این واقـعیت کـه میتوان با مثالهای بیشماری آن را ثابت کرد، با استخدام اسطوره به وسیله دیـن بـرای بـیان تمثیل هیچگونه تعارضی ندارد.(۱) مشکل، همچنان از ما است که اسطوره را با یاوه و دروغ برابر میدانیم و مـغرورانه خود را بینیاز از آن میشماریم! همچنانکه این مشکلِ ما است که دانش را به عنوان امـری متشکّل و واحد که انـدیشهورزیِ مـا مرهون آن است، میپذیریم و اسطوره را نه!
فرجام
آوردم که دخترکم علیرغم پندار نخستین من، به اسطورهها و حماسههای شاهنامه دل بست و به تمامی، مفتون آنها شد. به باور من، در انتهای دهه شصت خورشیدی، یعنی وقـتی که روانشاد بهار آن نظریه را مطرح کرد، بهراستی اعتناء به شاهنامه، تا حد بسیار زیادی از میان مردمان رخت بربسته بود و هنوز یادگارهای دوران جنگ با مردم بود؛ با آن
______________________________
۱٫ حیف است که یادکردی از نـظرات مـصطفی ملکیان درباره اسطورههای دخیل در دین نکنیم. او در بخشی از یک مصاحبه، به نظرات نینیان اسمارت که اسطوره را ساحت میکروبیولوژیک دین میدانست استناد کرده و با تأکید بر این واقعیت که ساحت اسطورهای دیـن بـیشترین مشکلات را برای انسان مدرن پدید آورده، هشیارانه چهار نوع اسطوره در متون دینی را از هم جدا کرده و به عنوان یک انسان متدیّن، برای هر یک راهکاری پیشنهاد نموده است. برای آگاهی بـیشتر، رک: گـستره اسطوره، صص۲۸۱ـ ۳۰۸ (مصاحبهگر: محمدرضا ارشاد، نشر هرمس، ۱۳۸۲).
همه قهرمانیها و کامیابیها و ناکامیها. در آن دوران، اسطورهها و حماسههایی از جنس ضحّاک و فریدون یا تراژدیهایی مانند رستم و اسفندیار، مجالی برای عرضاندام در اذهان نداشتند. در آن دوران، نـه تـلویزیون بـرنامه نقّالی پخش میکرد و نه در کـتابفروشیها روایـاتهای مـختلف از داستانهای شاهنامه و برای سنینِ مختلف یافت میشد. در آن دوران، مردم «حسین فهمیده» را پیش چشم داشتند و جنگآورانی که با همه بیبرگی، انبوهی از آهن و بـاروت را مـقهور پهـلوانیهای خویش ساخته بودند.
مانایی اسطوره نمیتواند در ظرفی خـارج از زمـان و مکان رقم بخورد. در آن روزگار که روانشاد بهار سخن از عزل اسطورههای شاهنامه به میان آورد، به همان اندازه که جنگ واقـعیت عـینیِ زنـدگی مردم بود، شاهنامه بیربط مینمود. اما دهسالی بعدتر، وقتی کـه جنگ از عرصه زندگی روزمره تودههای مردم بیرون رفت و به یک یادمان تبدیل شد، وقتی که پهلوانی و جنگآوری مـصداقی عـینی و مـعاصر نداشت، وقتی که شهید فهمیده به موضوعی برای تبلیغات رسمی و تـکراری فـروکاست، دخترکم (بار دیگر) بقای ایرانزمین را در گرو رستم دستان دید.
این سخن، به معنای نفی جایگاه سـترگ دلآورمـردان مـیهنمان نیست. میتوان اندیشید که خصلتهای نبرد در دوران مدرن که به دلیل سلطه مـاشینابزارها مـجال چـندانی برای رزمآفرینیِ فردی باقی نمیگذارد، مانعی باشد بر سرِ راهِ روند تحول رخدادهای تـاریخیِ جـنگی بـه یادگارهای مانای اسطورهای. و شاید این (بار دیگر) را بتوان در ذیل کنش عمومیترِ آرکائیسم نوین طـبقهبندی کـرد. با این همه، یک چیز مسلّم است، اسطوره گاه ـ و بلکه اغلب ـ به هـمان سـری مـیماند که پس از بریده شدن هم آوازش بلند است!(۱)
______________________________
۱٫ این اشاره دلکش به «اورفه»، از آنِ شارل کـرنیی اسـت. رک: جهان اسطورهشناسی، جلد سوم، ص۷، ترجمه جلال ستاری، نشر مرکز، ۱۳۷۹.