مطالعات متفرقه (خارج از سیر مطالعاتی)

کتاب احیقار

آدرس مقاله در پایگاه مجلات تخصصی نور: هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (از صفحه ۴۴ تا ۷۴)
کتاب احیقار (۳۱ صفحه)
نویسنده : توفیقی،حسین
هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۴۴)


‌ ‌‌‌مـقاله‌ : کتاب اَحیقار / حسین توفیقی

نوشته حاضر که برای نخستین بار به زبان فـارسی‌ عـرضه‌ مـی‌ شود، داستان اَحیقار حکیم و اندرزهای اوست. در این داستان، اَحیقار وزیر اعظم سَنحاریب (سَناخریب) پادشاه‌ آشـور معرفی می شود. سَنحاریب در سال ۷۰۵ قبل از میلاد به پادشاهی‌ رسیده و نام وی در‌ کتاب‌ عـهد عتیق (کتاب دوم پادشاهان ۱۸:۱۳ و…) و نـوشته هـای تاریخی آمده است. همچنین برخی از آثار باستانی مربوط به او در موزه های جهان یافت می شود، ولی چیزی پیرامون اَحیقار‌ در تاریخ نیست و دانشمندان وی را یک شخصیت خیالی می دانند. واژه «اَحیقار» (Ahiqar)در زبان سُریانی به مـعنای «برادر موقّر» است.

نام «اَحیقار» در منابع گوناگون به اشکال «حَیْقار»، «حَیْقَر‌»، «اَحیقَر‌»، «اَخیکار» و مانند آن تغییر یافته و نام خواهرزاده خیره سر او که به زبان آشوری «نادان» بوده، در کتابهای عربی جهان اسلام بـه «نـاداب»، «باران»، «ثاران»، «ناران»، «آمان»، «ماثان»، «ناتان»، «باثار‌»، «بآثار‌» و مانند آن تصحیف شده است.

قبلا دانشمندان زمان تألیف کتاب اَحیقار را قرن اول میلادی حدس می زدند، ولی این حدس با کشف پاپیروسی از اثر کـه در قـرن‌ پنجم‌ قبل از میلاد نگارش یافته بود، باطل شد. مؤلف کتاب نیز ناشناخته است.

داستان اَحیقار در خاورمیانه شهرت داشته و به برخی از نسخه های کتاب «هزار و یک شب» راه‌ یافته‌ اسـت‌ (رک.: الف لیـله و لیله; بیروت‌; ۱۸۸۹‌).

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۴۵)


گروهی‌ از دانشمندان گفته اند اَحیقار همان لقمان حکیم است که سوره سی و یکم قرآن مجید به همین نام، برخی از سخنان‌ حکمت‌ آمیز‌ او را می آورَد. شباهت بند ۱۲ از‌ فصل‌ دوم کـتاب اَحـیقار بـا آیه ۱۹ از سوره لقمان این ادعـا را پدیـد آورده اسـت.

(ر.ک.:Conybeare et al.; The‌ Story‌ of‌ Ahikar; Cambridge; 1913 )

همچنین برخی از اندرزهای منسوب به لقمان‌ حکیم که در مجموعه های حدیثی آمده، با مطالب این کتاب شباهت دارد و حتی گونه هایی از نـام‌ «نـادان‌» و مـتورم‌ شدن وی که در آخر داستان مشاهده می شود، در احـادیث‌ آمـده‌ است، مثلا: «فوعظ لقمان ابنه ماثان (ناتان، باثار، بآثار) حتی تفطّر و انشقّ.» (رک.: کتابهای تفسیر به‌ مأثور‌، سوره‌ لقمان; بـحار الانـوار، ج ۱۳، ص ۴۱۱). وجـه اشتراک دیگر اَحیقار با لقمان مهارت‌ در‌ لغزگشایی‌ است (همان، ص ۴۱۳) هـمچنین هر دو اهل نینوا هستند (همان، ص ۴۲۵).

دانشمندی به نام‌ «انیس‌ فریحه‌» مقاله محققانه و گسترده ای در باب اَحیقار تهیه کرده کـه در ویـرایش جـدید دائره‌ المعارف‌ بستانی (بیروت، ۱۹۶۷، ج ۷، ص ۳۴۵ـ۳۴۷) چاپ شده است. وی اخیراً تحقیقات خود را‌ در‌ کتابی‌ بـه نـام «اَحیقار حکیم من الشرق الادنی» منتشر کرده است.

کتاب اَحیقار با شیوه‌ ای‌ بسیار ساده و بـی تـکلف نـگاشته شده و با گذشت زمان، نشانه هایی از ادبیات‌ اسلامی‌ و زبان‌ عربی به آن راه یـافته اسـت (مـانند تعبیر «واللّه» در ۳:۲۹ و «سمعاً و طاعهً» در مواردی‌).

زبان‌ اصلی کتاب سُریانی است و چند نسخه خطی از آن به هـمین زبـان‌ در‌ کـتابخانه‌ های جهان یافت می شود. ترجمه حاضر از روی ترجمه انگلیسی آن (چاپ آمریکا، ۱۹۲۷‌) فراهم‌ شده‌ اسـت.

فـصل اول

۱٫ داستان اَحیقار حکیم وزیر اعظم سَنحاریب پادشاه و «نادان» خواهرزاده‌ اَحیقار‌ خردمند.

۲٫ در روزگار پادشـاهْ سـَنحاریب بـن سَرْحَدوم[۱] پادشاه آشور و نینوا وزیر و حکیمی به نام اَحیقار وجود‌ داشت‌ و او وزیر سَنحاریب پادشـاه بـود.

۳٫ وی بختی بلند و اموالی فراوان داشت و در‌ دانش‌ و بینش و حکومت زبردست و خردمند و فیلسوف بود. او‌ شـصت‌ هـمسر‌ گـرفت و برای هر یک از آنان کاخی‌ بنا‌ کرد.

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۴۶)


۴٫ ولی با این همه، هیچ یک از زنانش فرزندی نـیاورد کـه وارث‌ وی‌ شود.

۵٫ او از این نظر‌ بسیار‌ اندوهگین بود‌ و یک‌ بار‌ منجمان و دانـایان و جـادوگران را گـرد آورد‌ و وضع‌ خویش و عقیم بودن خود را برای آنان شرح داد.

۶٫ ایشان گفتند: «برو‌ و یک‌ قربانی پیشکش خـدایان کـن و از آنـها‌ بخواه که به تو‌ پسری‌ عطا کنند.»

۷٫ او به سخن‌ آنان‌ عمل کـرد و قـربانیهایی را برای خدایان گذراند و از آنان درخواست و التماس و خواهش و استدعا‌ کرد‌.

۸٫ خدایان هیچ پاسخی به وی‌ ندادند‌. او‌ بـا غـم و افسردگی‌ بیرون‌ رفت در حالیکه دردی‌ در‌ دل داشت.

۹٫ سپس وی بازگشت و با ایمان و دلی سوزان نـزد خـدای اعلی التماس و درخواست‌ کرد‌ و گفت: «ای خدای اعـلی، ای آفـریدگار‌ آسـمانها‌ و زمین، ای‌ آفریدگار‌ همه‌ مخلوقات،

۱۰٫ از تو‌ درخـواست مـی کنم که به من پسری بدهی تا دلم از او آرام گیرد و هنگام‌ مرگم‌ نزد من حـاضر بـاشد و چشمانم را‌ بسته‌، مرا‌ به‌ خـاک‌ سـپارد».

۱۱٫ در‌ آن‌ هـنگام صـدایی بـه گوشش رسید که می گفت: «از آنـجا کـه تو در آغاز بر صورتهای‌ تراشیده‌ اعتماد‌ کردی و به آنها قربانی گذراندی، در طـول‌ زنـدگیت‌ بی‌ فرزند‌ خواهی‌ ماند‌.

۱۲٫ ولی پسر خـواهرت «نادان» را بگیر و او را فرزند خـود قـرار داده، دانش خویش و تربیت صحیح خـود را بـه او بیاموز و او هنگام مرگت تو را‌ به خاک خواهد سپرد.»

۱۳٫ از آن رو، وی پسر خواهرش را که کودکی شـیرخوار بـود، به فرزندی گرفت و او را به هـشت دایـه سـپرد تا به وی شـیر دهـند‌ و او‌ را بزرگ کنند.

۱۴٫ آنان وی را بـا غـذای خوب و تربیت نیکو در جامه های ابریشم ارغوانی و قرمز، بزرگ کردند و او را بر تختهای ابریشمی جـای دادنـد.

۱۵٫ هنگامی‌ که‌ «نادان» رشد کرد و بـه راه افـتاد و مانند سـرو بـلندی شـد، وی منشهای نیک و نوشتن و عـلم و فلسفه را به او آموخت.

۱۶٫ پس از‌ چندین‌ روز سَنحاریب پادشاه به اَحیقار‌ نگاه‌ کرد و دید او بسیار پیر شده اسـت. بـه وی گفت:

۱۷٫ «ای دوست محترم و دانا و حاکم و مـنشی و وزیـر و صـدر اعـظم و مـدیر من، راستی کـه‌ تـو‌ بسیار پیر و سالخورده شده‌ ای‌ و به زودی باید این جهان را ترک کنی.

۱۸٫ به من بگو چه کـسی جـای تـو را در خدمت من خواهد گرفت؟» اَحیقار گفت: «مولایم،

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۴۷)


عـمرت جـاوید بـاد! «نـادان» خـواهرزاده امـ‌ وجود‌ دارد و من وی را فرزند خود قرار داده ام.

۱۹٫ و او را بزرگ کرده و حکمت و دانشم را به وی تعلیم داده ام.»

۲۰٫ پادشاه گفت: «ای اَحیقار، او را به‌ حضور‌ من بیاور‌ تا وی را ببینم و اگر شایسته باشد، در جای تو قرار دهـم و تو به راه خود رفته‌، استراحت کنی و باقیمانده عمر را در آرامش دلپذیری بگذرانی.»

۲۱٫ آنگاه‌ اَحیقار‌ رفت‌ و «نادان» پسر خواهرش را آورد. او به پادشاه تعظیم و برای وی قدرت و شوکت آرزو کرد.

۲۲٫ پادشاه ‌‌به‌ او نگریست و وی را تحسین کرد و از او شـادمان شـد و به اَحیقار گفت‌: «ای‌ اَحیقار‌، آیا این پسر توست؟ من از خدا می خواهم وی را حفظ کند و همانطور که تو‌ به من و پدرم سَرْحَدوم خدمت کرده ای، پسرت نیز به من خدمت کند‌ و تـکالیف و نـیازها و کارهای مرا‌ انجام‌ دهد، تا او را مفتخر سازم و برای خودم به او قدرت عطا کنم.

۲۳٫ اَحیقار به پادشاه تعظیم کرد و گفت: «ای مولایم پادشاه، عمرت جـاوید بـاد! از تو می خواهم که‌ بـا پسـرم «نادان» شکیبایی پیشه کنی و لغزشهایش را ببخشی تا تو را به طور شایسته خدمت کند.»

۲۴٫ پادشاه برای او سوگند خورد که وی را بزرگترین محبوب و مقتدرترین دوست خویش‌ قـرار‌ خـواهد داد و برای او هرگونه عزت و احـترامی را رعـایت خواهد کرد. وی دستهای پادشاه را بوسید و خداحافظی کرد.

۲۵٫ او «نادان» پسر خواهرش را با خود برد و در اطاقی نشانده‌، روز‌ و شب به وی تعلیم می داد و او را با علم و حکمت بیش از آب و نان تغذیه کرد.

فصل دوم

۱٫ اَحیقار تعلیم خـود را آغـاز کرد و گفت: پسرم، سخنم را‌ بشنو‌ و از پندم پیروی کن و گفتارم را به خاطر بسپار.

۲٫ پسرم، هرگاه کلمه ای را شنیدی، آن را در قلبت بمیران و به کسی آشکار مکن، مبادا مانند زغالی که روشن‌ می‌ شود‌، زبـانت را بـسوزاند و در بدنت‌ رنـجی‌ بیافریند‌ و برای تو اسباب دردسر شود و نزد خدا و خلق شرمنده گردی.

۳٫ پسرم، هرگاه خبری را می شنوی، آن را پخـش مکن و اگر‌ چیزی‌ را‌ دیدی، آن را بازگو مکن.

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۴۸)


۴٫ پسرم، بیانت را‌ برای‌ مخاطب آسـان گـردان و در پاسـخ دادن شتاب مکن.

۵٫ پسرم، هنگامی که چیزی را شنیده ای، آن را پنهان مکن‌.[۲]

۶٫ پسرم‌، گره‌ محکم را سست یا باز مکن و گـره ‌ ‌سـست را محکم‌ مکن.

۷٫ پسرم، به زیبایی بیرون طمع مورز; زیرا آن کاسته می شود و از مـیان مـی رود، ولی خـاطره‌ افتخارآمیز‌ جاوید‌ می ماند.

۸٫ پسرم، نگذار یک زن بی خرد تو را با‌ سخنش‌ بفریبد، مبادا بـه زشت ترین مرگ بمیری و او تو را در دام بیندازد و خفه کند.

۹٫ پسرم‌، به‌ زنی‌ که نـامرتب لباس پوشیده و روغن زده اسـت و روحـی پست و بی خرد دارد‌، میل‌ مکن‌. وای بر تو اگر چیزی را که از آن توست، به وی عطا کنی‌ یا‌ چیزی‌ را که در دست توست به وی بسپاری و او تو را به گناه بیندازد‌ و خدا‌ بر تو خشم گیرد.

۱۰٫ پسـرم، مانند درخت بادام مباش که پیش از‌ همه‌ درختان‌ برگ می آورد و پس از همه آنها میوه خوردنی تولید می کند، بلکه مانند‌ درخت‌ توت باش که پیش از همه درختان میوه خوراکی می آورد و پس از‌ همه‌ آنـها‌ بـرگ تولید می کند.

۱۱٫ پسرم، سرت را پایین بیاور و صدایت را نرم کن و مؤدب‌ باش‌. به راه راست برو و احمق مباش. صدایت را هنگام خنده بالا مبر‌; زیرا‌ اگر‌ با صدای بلند خانه ای بنا مـی شـد، درازگوشها هر روز خانه های فراوانی می‌ ساختند[‌۳] و اگر‌ گاوآهن با زور کشیده می شد، آن را هرگز از شانه شتران‌ دور‌ نمی کردند.

۱۲٫ پسرم، جا به جا کردن سنگها[۵] بهتر است.

۱۳٫ پسرم، شرابت را رویـ‌ قـبر‌ درستکاران بریز و با مردم جاهل و پست منوش.

۱۴٫ پسرم، به مردان دانایی‌ که‌ از خدا می ترسند، پناه ببر تا‌ مانند‌ یکی‌ از آنان باشی[۶] و به بی خردان نزدیک‌ مشو‌ تا مـانند آنـان نـشوی و راهشان را نیاموزی.

۱۵٫ پسرم، هنگامی کـه بـرای خـود‌ همنشین‌ یا دوستی می گیری، او‌ را‌ بیازمای; آنگاه‌ او‌ را‌ به همنشینی و دوستی بپذیر; و پیش از‌ آزمودن‌ از ستایش وی بپرهیز و سخنت را نزد مرد بی حکمت ضـایع مـکن‌.

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۴۹)


۱۶‌. پسـرم، مادامی که کفش بر پایت‌ قرار می گـیرد بـا‌ آن‌ روی خارها راه برو و راهی‌ برای‌ پسرت و خانواده ات و فرزندانت درست کن. کشتی خود را پیش از آنکه به‌ دریا‌ و امواج آن برود و غـرق شـود‌ و نـتوانی‌ آن‌ را نجات دهی‌، محکم‌ کن.

۱۷٫ پسرم، اگر‌ توانگر‌ ماری را بـخورد، مردم می گویند: «از روی عقل خورده است» و اگر مستمند آن‌ را‌ بخورد، مردم می گویند: «از گرسنگی‌ خورده‌ است.»

۱۸‌. پسرم‌، بـه‌ نـان روزانـه و متاع خود‌ قناعت کن و به مال دیگری طمع مورز.

۱۹٫ پسرم، بـا احـمقان همسایگی مکن و با آنان‌ نان‌ مخور و در مصیبت همسایگانت شادی مکن‌. اگر‌ دشمنت‌ به‌ تو‌ خطا ورزد، بـا‌ او‌ مـهربانی کـن.[۷]

۲۰٫ پسرم، از مردی که خداترس است، بترس و او را احترام کن.

۲۱٫ پسرم‌، مرد‌ بی‌ خـرد مـی افـتد و لغزش می خورد و مرد‌ خردمند‌ حتی‌ اگر‌ لغزش‌ بخورد‌، بی درنگ برمی خیزد و اگـر بـیمار شـود، جان خود را حفظ می کند. اما مرد بی خرد و سفیه، برای درد او درمانی نیست.

۲۲٫ پسـرم، هـرگاه مردی‌ که زیردست توست، به تو نزدیک شود، به استقبالش برو و نزد او ایـستاده بـمان و اگـر او نتواند کار تو را جبران کند، خداوند از جانب او جبران خواهد کرد.

۲۳‌. پسرم‌، زدن پسرت را ترک مـکن; زیـرا کتک زدن پسرت مانند کود دادن بُستان و محکم کردن همیان و افسار زدن حیوان و بستن در است.

۲۴٫ پسـرم، پسـرت را از بـداندیشی بازدار‌ و به‌ او آداب بیاموز تا بر ضد تو نشورد و تو را میان مردم خوار نکند و در خیابانها و انـجمنها سـرت را به زیر نیفکند و برای‌ کارهای‌ بد او مجازات نشوی.

۲۵‌. پسرم‌، گاو نر فـربه فـحلی و درازگـوش بزرگ سم داری را برای خود بگیر و گاو نری را که شاخهای بزرگی دارد، برای خود مگیر و با مـرد‌ دغـلباز‌ دوسـت مشو و برده فتنه‌ جو‌ و کنیز دزدصفت را مگیر; زیرا هرچه را به آنان بـسپاری، خـراب خواهند کرد.

۲۶٫ پسرم، مگذار پدر و مادر نفرینت کنند در حالی که خدا از ایشان راضی باشد; زیرا گفته‌ شـده‌ اسـت: «هر که پدر یا مادر خود را حقیر شمارد، به مرگی بمیرد (یعنی مـرگ گـناه); و کسی که پدر و مادر خود را احترام کند، روزهـا و عـمر خـود را طولانی خواهد‌ کرد‌ و همه خوبیها‌ را خواهد دیـد.»[۸]

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۵۰)


۲۷٫ پسـرم، بدون سلاح در راهی مرو;[۹] زیرا تو نمی دانی چه زمانی دشمن‌ به تـو حـمله می کند تا در مقابل او آمـاده شـوی‌.

۲۸‌. پسرم‌، مـانند درخـت بـرهنه و بی برگی مباش که رشد نـمی کـند، بلکه همچون درختی پرشاخ و برگ باش; زیرا ‌‌مردی‌ که زن و فرزند ندارد، در جـهان خـوار می شود و مانند درخت بی بـرگ‌ و میوه‌ از‌ او دوری می کنند.

۲۹٫ پسـرم، مـانند درخت میوه دارِ کنار جاده بـاش کـه همه‌ رهگذران از میوه آن می خورند و جانوران صحرا در سایه آن می آرامند‌ و از برگهایش می خـورند‌.

۳۰‌. پسـرم، هر گوسفندی که از راه و همراهانش بـیرون رود، غـذای گـرگان می شود.

۳۱٫ پسـرم، هـرگز نگو: «مولایم بی خـرد اسـت و من خردمند هستم.» و سخن جاهلانه و احمقانه را نقل مکن تا‌ خوار نشوی.

۳۲٫ پسرم، از خدمتکارانی مـباش کـه مولایشان می گوید: «از من دور شو» بـلکه از کـسانی باش کـه بـه آنـان می گوید: «نزدیک شـو و نزد ما بیا.»

۳۳٫ پسرم‌، برده‌ ات را در حضور همکارش نوازش مکن; زیرا تو نمی دانی که سـرانجام کـدامیک از آنان برای تو ارزشمندتر خواهد بـود.

۳۴٫ پسـرم، از خـدایی کـه تـو را آفرید، نگران‌ مـباش‌ کـه در مورد تو خاموش بماند.

۳۵٫ پسرم، سخنت را زیبا و زبانت را شیرین کن و اجازه مده یارت پا روی پایت نهد مـبادا بـار دیـگر پا روی سینه ات‌ گذارد‌.

۳۶٫ پسرم، اگر مرد حـکیمی را بـا سـخن حـکمت آمـیز بـزنی، مانند احساس ظریف شرم در سینه اش قرار می گیرد، ولی اگر بی خرد را با چوب بکوبی‌، نه‌ می‌ فهمد و نه می شنود.

۳۷‌. پسرم‌، اگر‌ مرد حکیمی را برای حوائج خـود می فرستی، به او بسیار دستور مده; زیرا او خودش کار تو را همانطور که‌ می‌ خواهی‌، انجام خواهد داد; اما اگر احمقی را می‌ فرستی‌، به او دستور مده، بلکه خودت برو و کارت را انجام ده; زیـرا اگـر به او دستور دهی، او خواسته‌ ات‌ را‌ انجام نخواهد داد. اگر تو را برای کاری بفرستند، در‌ انجام دادن آن بی درنگ بشتاب.

۳۸٫ پسرم، انسانی را که قویتر از توست، دشمن خود قرار مده‌; زیرا‌ او‌ بر ضد تـو اقـدام خواهد کرد و انتقام خود را خواهد گرفت‌.

۳۹‌. پسرم، پسرت و خدمتکارت را پیش از سپردن اموالت به ایشان بیازمای تا آنها را نابود

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۵۱)


نکنند‌; زیرا‌ کسی‌ که دسـتش پر اسـت، دانا شمرده می شود، اگـرچه بـی خرد و احمق‌ باشد‌ و کسی‌ که دستش خالی است بیچاره و بی خرد خوانده می شود، اگرچه شهریار حکیمان باشد‌.

۴۰‌. پسرم‌، من حنظل خورده و صبر بـلعیده ام، ولی چـیزی را تلختر از بینوایی و فقر نـیافته‌ امـ‌.[۱۰]

۴۱٫ پسرم، به پسرت میانه روی و گرسنگی بیاموز تا در اداره خانواده‌ اش‌ درست‌ اقدام کند.

۴۲٫ پسرم، به جاهلان زبان حکیمان را نیاموز; زیرا بر ایشان ثقیل‌ خواهد‌ آمد.

۴۳٫ پسرم، وضع خود را به دوستت نـشان مـده تا تو را‌ خوار‌ نکند‌.

۴۴٫ پسرم، کوری دل از کوری چشم سخت تر است; زیرا با کوری چشم می‌ توان‌ اندک اندک راه را پیدا کرد، ولی کوری دل قابل هدایت نیست‌ و صاحب‌ آن‌ راه راست را رها کـرده، راه کـج را برمی گـزیند.

۴۵٫ پسرم، لغزش پای انسان‌ از‌ لغزش‌ زبان انسان بهتر است.

۴۶٫ پسرم، دوست نزدیک از برادر بسیار خوبی‌ که‌ دور است، بـهتر است.

۴۷٫ پسرم، زیبایی رنگ می بازد، ولی دانش می ماند; جهان فـرسوده‌ و بـیهوده‌ مـی شود، ولی نام نیک نه فرسوده می شود و نه بیهوده.

۴۸‌. پسرم‌، مردی که آرامش ندارد، مرگش بهتر از‌ زنـدگی‌ ‌ ‌اسـت‌ و صدای گریستن از صدای آوازخوانی بهتر است‌; زیرا‌ اندوه و گریه هرگاه با ترس خـدا هـمراه بـاشد، از صدای آواز و شادمانی بهتر‌ است‌.

۴۹٫ فرزندم، ران قورباغه ای‌ در‌ دست از‌ یک‌ غاز‌ در دیگ همسایه بهتر است و گـوسفند‌ نزدیک‌ از گاو دور بهتر است و یک گنجشک در دست از هزار گنجشک‌ در‌ حال پرواز بهتر است و فـقری که‌ جمع می کـند بـهتر‌ از‌ نعمتهای فراوانی است که پراکندگی‌ آورد‌ و یک روباه زنده بهتر از یک شیر مرده است و یک درم پشم از‌ یک‌ درم توانگری با زر و سیم‌ بهتر‌ است‌; زیرا زر و سیم‌ پنهان‌ هستند و در دل زمین‌ قرار‌ داده می شوند تا کـسی آنها را نبیند، ولی پشم در بازار است و آن‌ را‌ می بینند و هر کس آن را‌ بپوشد‌، زیبا می‌ شود‌.

۵۰‌. پسرم، بخت اندک از‌ بخت پراکنده بهتر است.

۵۱٫ پسرم، سگ زنده از انسان بینوای مرده بهتر است.

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۵۲)


۵۲‌. پسرم‌، مـرد مـستمندی که کار درست انجام‌ می‌ دهد‌، از‌ مرد‌ توانگری که در‌ گناهان‌ می میرد، بهتر است.

۵۳٫ پسرم، سخن را در دل خود نگه دار تا برای تو‌ فزونی‌ آورد‌ و از فاش کردن راز دوستت بپرهیز.

۵۴‌. پسرم‌، نگذار‌ سخنی‌ از‌ دهـانت‌ بـیرون آید مگر اینکه با دلت مشورت کرده باشی. میان اشخاص در حال نزاع توقف مکن; زیرا از یک سخن بد نزاع و از نزاع درگیری و از درگیری‌ جنگ برمی خیزد و تو مجبور می شوی گـواهی بـدهی. پس از آنجا بگریز و جان خود را راحت کن.

۵۵٫ پسرم، با نیرومندتر از خود مقاومت مکن و روح شکیبایی و تحمل و رفتار‌ مستقیم‌ داشته باش; زیرا چیزی بهتر از این نیست.

۵۶٫ پسرم، از نخستین دوستت جدا مشو; زیـرا مـمکن اسـت دومین دوست پایدار نماند.

۵۷٫ پسـرم، از فـقیر هـنگام مصیبت وی‌ بازدید‌ کن و در حضور سلطان از او سخن بگو و برای نجات دادن وی از دهان شیر تلاش کن.

۵۸٫ پسرم، در مرگ دشمنت شادی‌ مکن‌; زیرا پس از انـدک زمـانی‌ تـو‌ همسایه اش خواهی شد و به کسی که تو را مـسخره مـی کند احترام کن و وی را گرامی بدار و در سلام بر او سبقت گیر‌.

۵۹‌. پسرم، اگر آب در‌ آسمان‌ بند شود و اگر کلاغ سیاه سفید گـردد و مـُرّ شـیرینی عسل را پیدا کند، اشخاص جاهل و بی خرد خواهند فهمید و دانـا خواهند شد.

۶۰٫ پسرم، اگر می خواهی حکیم باشی زبانت‌ را‌ از دروغ و دستت را از دزدی و چشمت را از نگاه بد حفظ کن. در آن هنگام حکیم خـوانده خـواهی شـد.

۶۱٫ پسرم، بگذار مرد حکیم تو را با چوب بزند‌، ولی‌ اجازه نـده‌ بـی خرد داروی خوشبو به تو بمالد. در جوانی متواضع باش تا در پیری تو را احترام‌ کنند.

۶۲٫ پسرم، با کـسی در زمـان قـدرتش و با رودخانه ای‌ در‌ زمان‌ طغیانش مقاومت مکن.

۶۳٫ پسرم، در ازدواج با زنی شتاب مـکن; زیـرا اگـر خوب درآید، او می ‌‌گوید‌ آقایم به من برای خودم خوبی می کند و اگر بـد درآیـد، وی بـه‌ کسی‌ که‌ سبب آن شد اوقات تلخی می کند.

۶۴٫ پسرم، کسی که لباس مرتب مـی پوشـد‌، در سخن نیز چنین است و کسی که ظاهر لباسش پست است، سخنش نیز‌ چـنین اسـت.

۶۵٫ پسـرم‌، اگر‌ تو مرتکب دزدی شوی، آن را به اطلاع سلطان برسان و سهمی از آن را به او

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۵۳)


ده تا از دست او نجات یـابی; وگـرنه متحمل سختی خواهی شد.

۶۶٫ پسرم، با‌ کسی دوست شو که سیر است و دسـتی پر دارد و بـا کـسی که دستش بسته و گرسنه است، دوست مشو.

۶۷٫ چهار چیز است که هیچ یک از پادشاه و سـپاه از آن ایـمن‌ نیستند‌: ستم وزیر و بدی حکومت و تغییر اراده و طغیان بر رعیت. و چهار کس از دیـد مـردم پنـهان نمی مانند: دوراندیش و احمق و توانگر و مستمند.

فصل سوم

۱٫ اَحیقار این سخنان را گفت و همین که‌ رهـنمودها‌ و ضـرب المـثلهای خویش را به پسر خواهرش «نادان» پایان داد، تصور کرد که وی همه آنها را بـه کـار خواهد بست. او نمی دانست که وی بنا دارد به‌ او‌ بیزاری و اهانت و مسخرگی نشان دهد.

۲٫ سپس اَحیقار در خانه خـود آرام نـشست و همه امتعه و غلامان و کنیزان و اسبان و چارپایان و هر چیز دیگر را که داشت و بـه دسـت آورده بود، به‌ «نادان‌» منتقل‌ کرد و قدرت امـر و نـهی را‌ بـه‌ دست‌ «نادان» سپرد.

۳٫ اَحیقار در خانه خود آرام نـشست و گـاه و بیگاه برای ادای احترام نزد پادشاه می رفت و به خانه بازمی گشت‌.

۴٫ همینکه‌ «نـادان‌» دانـست که قدرت امر و نهی را در دسـت‌ دارد‌، مـوقعیت اَحیقار را کـوچک شـمرد و او را مـسخره کرد و هنگامی که او را می دید، مـی گـفت: «دایی من‌ اَحیقار‌ خرف‌ شده و اکنون چیزی نمی داند.»

۵٫ وی به کتک زدن غـلامان‌ و کـنیزان و فروش اسبان و شتران و ولخرجی با امـوالی که دایی او اَحیقار بـه دسـت آورده بود، آغاز کرد.

۶٫ هنگامی‌ کـه‌ اَحـیقار‌ دید که بر غلامانو خانواده اش احاطه ای ندارد،برخاستواوراازخانه بیرون‌ کرد‌ و برای پادشاه پیـام فـرستاد که وی اموال و نعمتهای او را بر بـاد داده اسـت.

۷٫ و پادشـاه برخاسته‌، «نادان‌» را‌ صـدا زد و بـه او گفت: «در حالیکه اَحیقار صـحیح و سـالم است، هیچکس‌ بر‌ امتعه‌ و خانواده و اموال وی حکومت نخواهد کرد.»

۸٫ دست «نادان» از دایی او اَحیقار و هـمه امـتعه‌ او‌ کنار‌ زده شد و در آن زمان وی نزد اَحیقار تـردد نـداشت و به او سـلام نـمی‌ کـرد‌.

۹٫ از این رو، اَحیقار از سختگیری بـا پسر خواهرش «نادان» پشیمان شد و پیوسته‌ اندوهگین‌ بود‌.

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۵۴)


۱۰٫ «نادان» برادر کوچکتری به نام «نبوزردان» داشـت کـه اَحیقار او را به جای‌ «نادان‌» به پسـری گـرفته و بـزرگ کـرده بـود و او را بی نهایت حـرمت مـی گذاشت‌. همچنین‌ همه‌ اموالش را به او منتقل کرده و وی را حاکم بر خانه خود قرار داده بود‌.

۱۱‌. هنگامی که «نـادان» از ایـن قـضیه آگاهی یافت، رشک و حسد بر او‌ چیره‌ شـد‌ و هـرگاه کـسی حـالش را مـی پرسـید، شکایت می کرد و داییش را به مسخره می گرفت‌ و می‌ گفت‌: «دایی من مرا از خانه بیرون کرده و برادرم را بر من ترجیح‌ داده‌ است، ولی اگر خدای اعلی به مـن قدرت دهد، با کشتن، بلایی بر سر او خواهم‌ آورد‌.»

۱۲٫ و «نادان» پیوسته می اندیشید که چه سنگ لغزشی در مسیر وی‌ قرار‌ دهد. پس از چندی این اندیشه به‌ فکر‌ «نادان‌» رسید که نامه ای بـه اَحـیش[۱۱‌] پسر‌ شاه خردمند، شهریار پارس بنویسد و بگوید:

۱۳٫ «سلام و آرزوی تندرستی و قدرت و احترام از‌ سَنحاریب‌ پادشاه آشور و نینوا و از وزیر‌ و کاتبش‌ اَحیقار به‌ تو‌ ای‌ پادشاه بزرگ. میان تو و من آرامش‌ باد‌.

۱۴٫ هنگامی کـه ایـن نامه به دستت می رسد، اگر دوست داری‌ برخیز‌ و به سرعت به دشت نیسرین و به‌ آشور و نینوا بیا تا‌ من‌ سلطنت را بدون جـنگ و لشـکرکشی‌ به‌ تو تسلیم کنم.»

۱۵٫ هـمچنین نـامه دیگری به نام اَحیقار به فرعون پادشاه‌ مصر‌ نوشت: «ای پادشاه مقتدر، میان‌ تو‌ و من‌ آرامش باد.

۱۶‌. هنگامی‌ که این نامه به‌ دستت‌ می رسـد، اگـر دوست داری برخیز و به آشـور و نـینوا و دشت نیسرین بیا تا من‌ سلطنت‌ را بدون جنگ و لشکرکشی به تو‌ تسلیم‌ کنم.»

۱۷‌. خط‌ «نادان‌» مانند خط دایی او‌ اَحیقار بود.

۱۸٫ وی نامه ها را بست و آنها را با مهر دایی خویش اَحیقار‌ مـهر‌ کـرده، در کاخ پادشاه باقی گذاشت‌.

۱۹‌. آنگاه‌ رفت‌ و این‌ نامه را از‌ زبان‌ پادشاه برای دایی خود ساخت: «سلام و آرزوی تندرستی برای وزیر و کاتب و مشاورم اَحیقار.

۲۰٫ ای اَحیقار‌، هنگامی‌ که‌ این نامه به دستت می رسـد، هـمه‌ سربازانی‌ را‌ کـه‌ با‌ تو‌ هستند، گردآور و لباسو تعداد آنهارا کامل کنو در پنجمین روز در دشت نیسرین نزد من آور.

۲۱٫ هنگامی که مـرا در حال آمدن به سویت می بینی‌، بشتاب و لشکر را بر ضد مـن حـرکت

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۵۵)


ده بـه گونه ای که گویا با دشمنی می جنگد; تا سفیران فرعون پادشاه مصر که با من هستند، نـیروی ‌ ‌لشـکرم را ببینند‌ و از‌ ما بترسند; زیرا آنان دشمنان ما هستند و از ما بیزارند.»

۲۲٫ آنگاه نامه را مـهر کـرد و بـه دست یکی از خدمتگزاران پادشاه نزد اَحیقار فرستاد. او نامه های دیگر‌ را‌ گرفت و نزد پادشاه باز کـرده، آنها را برای وی خواند و مهر آنها را نشان داد.

۲۳٫ هنگامی که پادشاه از محتوای نامه ها‌ آگـاه‌ شد، سراسیمگی شدیدی او را‌ فـرا‌ گـرفت و خشم و غضب فراوانی بر وی چیره شد و گفت: «آه، من حکمت خود را نشان دادم! من به اَحیقار چه کرده ام که این‌ نامه‌ ها را برای دشمنانم‌ فرستاده‌ است؟ آیا این مزد خدماتی است که به او کـرده ام؟»

۲۴٫ «نادان» به او گفت: «ای پادشاه، اندوهگین مباش و خشمگین مشو، بلکه بگذار به دشت نیسرین برویم و ببینیم آیا این قضیه‌ درست‌ است یا نه.»

۲۵٫ آنگاه «نادان» در پنجمین روز برخاسته، پادشاه و سربازانش و وزیر را گرفت و آنـان بـه صحرا به سوی دشت نیسرین رفتند. پادشاه نگاه کرد و اینک اَحیقار و لشکرش صف‌ بسته‌ بودند.

۲۶‌. هنگامی که اَحیقار دید که پادشاه آنجاست، نزدیک شد و به لشکر علامت داد که به شـکل جـنگ‌ و مبارزه منظم بر پادشاه بتازند همانطور که در نامه خوانده بود‌; او‌ نمی‌ دانست که نامه چاهی است که «نادان» برای او کنده است.

۲۷٫ هنگامی که پادشاه عمل اَحیقار ‌‌را‌ مشاهده کرد، اضـطراب و وحـشت و سراسیمگی او را فرا گرفت و به شدت خشمگین شد‌.

۲۸‌. «نادان‌» گفت: «مولایم، ای پادشاه، ببین این بدبخت چه کرده است؟ ولی تو خشمناک و اندوهگین و دردمند مباش‌، بلکه به خانه ات برو و بر تخت خود بـنشین و مـن اَحـیقار را در‌ بند کرده، زنجیر خواهم‌ نـهاد‌ و او را نـزد تـو خواهم آورد و من دشمنت را بی رنج و زحمت بیرون خواهم کرد.»

۲۹٫ پادشاه در حالیکه از اَحیقار خشمگین بود، به تخت خود بازگشت و به او کاری نـداشت‌. «نـادان» نـزد اَحیقار رفت و گفت: «واللّه ای دایی، پادشاه قطعاً از تو بـسیار شـاد و خوشحال شد و از تو برای انجام دادن دستورش سپاسگزار است».

۳۰٫ اکنون او مرا به سوی تو‌ فرستاده‌ و از تو می خواهد سربازان را مـرخص کـنی و خـودت دستت را از پشت بسته و پای در زنجیر کنی و به حضورش بیایی تا سـفیران فرعون این

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۵۶)


را مشاهده کنند و آنان و پادشاهشان‌ از‌ پادشاه ما بترسند.»

۳۱٫ اَحیقار پاسخ داد و گفت: «سمعاً و طاعهً.» سپس بی درنگ بـرخاست و دسـتهای خـود را از پشت بست و پای در زنجیر کرد.

۳۲٫ «نادان» او را گرفت‌ و نزد‌ پادشاه برد. هنگامی کـه اَحـیقار به حضور پادشاه رسید، زمین را بوسید و برای پادشاه قدرت و عمر جاوید آرزو کرد.

۳۳٫ پادشاه گفت: «ای اَحیقار، کـاتب و فـرمانروای امـور و مشاور و رئیس‌ دولتم‌، به‌ من بگو با تو چه‌ بدی‌ کرده‌ ام کـه بـا ایـن کار زشت پاداش مرا دادی؟»

۳۴٫ آنگاه نامه هایی را که به خط و مهر او بود، به وی‌ نـشان‌ دادنـد‌. هـنگامی که اَحیقار آنها را دید، بدنش لرزید‌ و فوراً‌ زبانش بند آمد و از ترس نتوانست چیزی بـگوید. وی سـر به زیر افکند و لال شد.

۳۵٫ هنگامی که پادشاه‌ آن‌ را‌ دید، یقین کرد که ایـن کـار از جـانب او بوده‌ است. او بی درنگ برخاست و فرمان قتل اَحیقار را صادر کرد و گفت: «وی را بیرون شهر گـردن بـزنید‌.»

۳۶‌. «نادان‌» فریاد کشید و گفت: «ای اَحیقار، ای روسیاه، اندیشه و توانایی تو در‌ انجام‌ این عمل بـرای پادشـاه چـه فایده ای داشت؟»

۳۷٫ داستانسرا می گوید: نام جلاد ابوسَمیک بود. پادشاه‌ به‌ او‌ گفت: «جلاد، برخیز، برو گـردن اَحـیقار را کنار در خانه اش بزن‌ و سرش‌ را‌ در یکصد ذراعی تنش بینداز.»

۳۸٫ آنگاه اَحیقار نزد پادشـاه زانـو زد و گـفت: «مولایم‌ پادشاه‌ تا‌ ابد زنده بماند. اگر دوست داری مرا بکشی، اراده تو محقق گردد. من مـی‌ دانـم‌ کـه مقصر نیستم، ولی آن انسان تبهکار باید گزارش تبهکاری خود را بدهد‌. با‌ این‌ وصـف، ای مـولایم پادشاه، از تو و دوستی تو می خواهم اجازه دهی که جلاد‌ جسدم‌ را به غلامانم بدهد تا مـرا بـه خاک سپارند و این غلام فدای تو‌ شود‌.»

۳۹‌. پادشاه برخاست و به جلاد فـرمان داد کـه طبق خواسته اَحیقار عمل کند.

۴۰٫ آنگاه او‌ بـی‌ درنـگ بـرخاست و به خدمتگزاران خود دستور داد همراه اَحیقار و جـلاد بـروند و او‌ را‌ برهنه‌ کرده، با خود ببرند و بکشند.

۴۱٫ هنگامی که اَحیقار یقین کرد کشته خـواهد شـد، برای‌ همسرش‌ پیامی‌ فرستاد و گـفت: «بـرای دیدن مـن بـیا و هـمراه خود یکهزار باکره جوان که‌ جـامه‌ هـای ابریشم ارغوانی پوشیده اند، بیاور تا پیش از مرگم بر من گریه کـنند.

۴۲٫ بـرای‌ جلاد‌ و خدمتکارانش خوانی فراهم کن و مـقدار زیادی شراب مخلوط فـراهم کـن تا آنان‌ بنوشند‌.»

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۵۷)


۴۳٫ همسرش هـمه آنـچه را وی گفته‌ بود‌، انجام‌ داد. وی بسیار دانا و هوشمند و دوراندیش و از‌ انواع‌ ادب و دانش برخوردار بود.

۴۴٫ هنگامی کـه لشـکر پادشاه و جلاد وارد شدند، آنان‌ خـوان‌ را چـیده یـافتند و شراب و خوردنیهای‌ رنـگارنگ‌ را در‌ آنـ‌ مشاهده‌ کردند. آنان بـه خـوردن و نوشیدن پرداختند‌ تا‌ اینکه سیر و مست شدند.

۴۵٫ آنگاه اَحیقار جلاد را از جمع یارانش‌ به‌ کـناری کـشید و به او گفت: «ابوسَمیک‌، آیا به خـاطر داریـ‌ هنگامی‌ کـه سـَرْحَدوم پادشـاه، پدر سَنحاریب‌ می‌ خواست تـو را بکشد، من تو را گرفتم و در جایی پنهان کردم تا‌ خشم‌ پادشاه فرو نشست و سراغ تو‌ را‌ گرفت؟

۴۶‌. هـنگامی کـه تو‌ را‌ نزد او آوردم، او‌ شادمان‌ شد. اکنون مـحبت مـن بـه خـودت را بـه یاد آور.

۴۷٫ من مـی دانـم‌ که‌ پادشاه در مورد من پشیمان خواهد‌ شد‌ و از اعدام‌ من‌ بسیار‌ خشمگین خواهد گردید.

۴۸‌. زیرا من مـقصر نـیستم و در آیـنده هنگامی که مرا در کاخ او به حضورش بـیاوری‌، او‌ بـسیار بـا روی خـوش از تـو‌ اسـتقبال‌ خواهد‌ کرد‌ و خواهی‌ دانست که پسر‌ خواهرم‌ «نادان» مرا فریب داده و این بدی را برای من فراهم کرده است و پادشاه از کشتن من‌ پشیمان‌ خواهد‌ شد. باری من در باغچه خـانه ام‌ سردابی‌ دارم‌ که‌ هیچکس‌ از‌ آن آگاه نیست.

۴۹٫ مرا با آگاهی همسرم در آن پنهان کن. غلامی در زندان دارم که سزاوار کشتن است.

۵۰٫ وی را از زندان بیرون بیاور‌ و لباسهای مرا به او پوشانده، هنگامی که خدمتکارانت مـست هـستند، به آنان دستور ده وی را بکشند. آنان نخواهند دانست که چه کسی را می کشند.

۵۱٫ و سر او را‌ یکصد‌ ذراعی تنش بینداز و تنش را به غلامان من بده تا به خاک سپارند. با این کـار گـنج بزرگی نزد من خواهی داشت.»

۵۲٫ جلاد همانگونه که اَحیقار دستور داده‌ بود‌، عمل کرد و نزد پادشاه رفت و گفت: «عمرت جاوید باد.»

۵۳٫ همسر اَحـیقار هـر هفته مواد مورد نیاز او را بـه نـهانگاه پایین می‌ فرستاد‌ و جز او کسی از این‌ مسأله‌ آگاه نبود.

۵۴٫ داستان کشته شدن اَحیقار و چگونگی مرگ او همه جا تکرار و بازگو شد و همه مردم شهر بـرای او سـوگواری کردند.

۵۵٫ آنان‌ می‌ گـریستند و مـی گفتند: «ای‌ اَحیقار‌، افسوس بر تو و بر دانش و ادبت! دریغا از تو

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۵۸)


و دانشت! مانند تو را کجا توان یافت؟ و مردی با این هوشمندی و دانش و زبردستی در حکمرانی مانند تو کجا یافت می شود تـا‌ جـای‌ خالیت را پر کند؟»

۵۶٫ پادشاه از کشته شدن اَحیقار پشیمان شد، ولی پشیمانی او سودی نداشت.

۵۷٫ آنگاه «نادان» را فرا خواند و به او گفت: «برو و یارانت را با خود‌ برداشته‌، بر دایی‌ خود اَحیقار عزاداری کنید و اشک بریزید و بـه گـونه ای که مـرسوم است برای او مرثیه بخوانید و یادش‌ را گرامی بدارید.»

۵۸٫ ولی هنگامی که «نادان»، آن احمق بی‌ خرد‌ و سنگدل‌ به خانه دایـی خود رفت، گریه نکرد و اندوهگین نشد و ناله نکرد، بلکه انسانهای سـنگدل و هـرزه را گـردآورد‌ و ‌‌همه‌ به خوردن و نوشیدن مشغول شدند.

۵۹٫ «نادان» کنیزان و غلامان اَحیقار را گرفت و آنها‌ را‌ بست‌ و شکنجه کرد و آنان را بـه ‌ ‌شـدت کتک زد.

۶۰٫ و او همسر دایی خویش را که‌ وی را مانند پسر خود بزرگ کرده بود، احترام نـکرد و مـی خـواست با‌ وی به گناه بیفتد‌.

۶۱‌. اَحیقار که در نهانگاه بود گریه غلامان و همسایگان خود را می شنید و تـسبیح خدای اعلی و مهربان را می گفت و پیوسته شکر و دعا می کرد و به خدای اعـلی پناه می برد.

۶۲‌. جـلاد نـیز گاه و بیگاه برای دیدن اَحیقار در نهانگاه او حاضر می شد و اَحیقار نزد او می آمد و التماس می کرد. وی به او دلداری می داد و رهایی او را آرزو‌ می‌ کرد.

۶۳٫ هنگامی که در کشورهای دیگر گفته شد که اَحیقار حکیم را کـشته اند، همه پادشاهان اندوهگین شدند و سَنحاریب پادشاه را خوار شمردند و بر اَحیقار، گشاینده معماها، سوگواری کردند‌.

فصل‌ چهارم

۱٫ هنگامی که پادشاه مصر یقین کرد اَحیقار کشته شده است، بی درنگ برخاست و نـامه ای بـه سَنحاریب پادشاه نوشت که در آن آمده بود: «سلامت و تندرستی و قدرت و احترام‌ را‌ مخصوصاً برای تو برادر محبوبم سَنحاریب پادشاه آرزو می کنم.

۲٫ من میل دارم کاخی بین آسمان و زمین بسازم و می خواهم تو مـردی حـکیم و هوشمند نزد من بفرستی تا آن‌ را‌ برایم‌ بسازد و به همه سؤالات من‌ پاسخ‌ دهد‌ و باج و حقوق گمرکی آشور به مدت سه سال از آن من باشد.»

۳٫ سپس نامه را مهر کرد و نـزد سـَنحاریب فرستاد.

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۵۹)


۴٫ وی‌ نامه‌ را‌ گرفت و آن را خوانده، به وزرا و بزرگان مملکت‌ داد‌. آنان همگی درمانده و شرمسار شدند و او بسیار خشمگین شد و متحیر ماند که چه کند.

۵٫ آنگاه وی پیران و دانشمندان و دانایان‌ و فیلسوفان‌ و غیبگویان‌ و منجمان و هـرکس را کـه در کـشور بود، فرا خواند و نامه‌ را بـر آنـان قـرائت کرد و گفت: «کدامیک از شما حاضر است نزد فرعون پادشاه مصر برود و به سؤالات‌ او‌ پاسخ‌ بدهد؟»

۶٫ آنان گفتند: «مولای ما پادشاه، آگاه بـاش کـه هـیچکس در مملکت‌ وجود‌ ندارد که با این سؤالها آشـنا بـاشد مگر اَحیقار وزیر و منشی تو.

۷٫ و از ما کسی در‌ این‌ امور‌ مهارت ندارد مگر پسر خواهر او «نادان»; زیرا وی همه حکمت و دانـش‌ و عـلم‌ خـود‌ را به وی آموخته است. او را نزد خود بخوان، شاید این گره کـور‌ را‌ بگشاید‌.»

۸٫ پادشاه «نادان» را فراخواند و به او گفت: «به این نامه نظر بینداز و مضمون آن‌ را‌ دریافت کن.» هنگامی که «نـادان» آن را خـواند، گـفت: «مولایم، چه کسی می‌ تواند‌ میان‌ آسمان و زمین کاخی بسازد؟»

۹٫ پادشاه از سـخن «نـادان» بسیار اندوهگین شد و از تخت پایین آمده‌، در‌ خاکستر نشست و گریه و شیون بر اَحیقار را آغاز کرد.

۱۰٫ او می گـفت‌: «دریـغا‌، ایـ‌ اَحیقار، دانای رازها و معماها، ای اَحیقار، وای بر من به خاطر تو، ای آموزگار کـشورم‌، و فـرمانروای‌ مـملکتم، مانند تو را کجا پیدا کنم؟ ای اَحیقار، ای آموزگار کشورم، برای‌ یافتن‌ تو‌ رو به کدام سو کنم؟ وای بـر مـن بـه خاطر تو، چگونه تو را هلاک کردم‌ و به‌ سخنان‌ یک پسر احمق و بی خرد، پسـری جـاهل و بدون علم و بی دین و ناجوانمرد‌ گوش‌ دادم.

۱۱٫ آه آه بر من، چه کسی می تواند مـثل تـو را لحـظه ای به‌ من‌ بدهد یا بگوید که اَحیقار زنده است؟ نیمی از مملکتم را به چنین‌ فردی‌ خـواهم داد.

۱۲٫ از کـجا این بلا‌ به‌ سرم‌ آمد؟ آه ای اَحیقار، کاش فقط لحظه ای‌ تو‌ را می دیدم و در تـو خـیره مـی شدم و از تو شادی می کردم‌.

۱۳‌. آه که هر لحظه برای‌ تو‌ اندوهگینم. ای‌ اَحیقار‌، تو‌ را چـگونه کـشتم و در مورد تو‌ درنگ‌ نکردم تا پایان کار را ببینم.»

۱۴٫ پادشاه شب و روز به گـریه‌ ادامـه‌ مـی داد. اینک جلاد با مشاهده‌ خشم و اندوه پادشاه برای‌ اَحیقار‌، دلش به او نرم شد‌ و به‌ حضور وی رفـت و گـفت:

۱۵٫ «مـولایم، به خدمتکارانت دستور ده سر مرا ببرند‌.» آنگاه‌ پادشاه به او گفت: «وای‌ بـر‌ تـو‌ ای ابوسَمیک، گناهت‌ چیست؟»

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۶۰)


۱۶‌. جلاد گفت: «هر غلامی‌ که‌ بر ضد سخن مولایش عمل کند، کشته می شـود و مـن بر ضد دستور تو‌ عمل‌ کرده ام.»

۱۷٫ پادشاه به او‌ گفت‌: «وای بر‌ تو‌ ایـ‌ ابـوسَمیک، چه کاری را‌ بر خلاف دستور من انـجام داده ای؟»

۱۸٫ جـلاد گـفت: «مولایم، تو دستور دادی اَحیقار را‌ بکشم‌ و من مـی دانـستم که تو از‌ عمل‌ خود‌ با‌ او‌ و ستم کردن به‌ وی‌ پشیمان خواهی شد. از ایـن رو، وی را در جـای مخصوصی پنهان کردم و یکی از غـلامان‌ او‌ را‌ کـشتم. اکنون او سـالم در زیـرزمینی بـه‌ سر‌ می‌ برد‌ و اگر‌ دستور‌ دهـی، او را بـرای تو خواهم آورد.»

۱۹٫ پادشاه گفت: «وای بر تو ای ابوسَمیک، تو مولایت را مسخره می کـنی.»

۲۰٫ جـلاد گفت: «هرگز، بلکه به‌ سر مـولایم سوگند، اَحیقار سالم و زنـده اسـت.»

۲۱٫ هنگامی که پادشاه آن سخن را شـنید، از مـوضوع خاطرجمع شد. آنگاه با سراسیمگی از شادی بیهوش شد و به آنان دستور داد‌ اَحیقار‌ را بـیاورند.

۲۲٫ و بـه جلاد گفت: «ای خدمتکار امین، اگـر سـخنت درسـت باشد، من بـا خـوشحالی تو را توانگر خواهم کـرد و رتـبه تو را از رتبه همه دوستانت بالاتر‌ خواهم‌ برد.»

۲۳٫ جلاد با شادمانی روانه شد تا بـه خـانه اَحیقار رسید. او درِ نهانگاه را گشود و مشاهده کـرد کـه اَحیقار نـشسته، خـدا‌ را‌ تـسبیح می گوید و شکر او‌ را‌ مـی گزارد.

۲۴٫ او فریاد کشید و گفت: «ای اَحیقار، من بزرگترین شادی و نیکبختی و خرسندی را برایت آورده ام!»

۲۵٫ اَحیقار گفت: «ابوسَمیک، خـبر تـازه‌ چیست؟» وی‌ همه مسائل فرعون را‌ از‌ آغاز تـا انـجام شـرح داد. آنـگاه او را گـرفت و نزد پادشاه رفـت.

۲۶٫ هـنگامی که پادشاه به او نگاه کرد، دید که وی کاهیده شده و موی او مانند جانوران وحشی‌ بلند‌ شده و نـاخنهایش مـانند چـنگال عقاب شده است و بدنش خاک آلود شده و رنـگ چـهره اش تـغییر یـافته و پریـده و مـانند خاکستر شده است.

۲۷٫ هنگامی که پادشاه او را دید، بر او‌ اندوهگین‌ شد و بی‌ درنگ برخاست و وی را در آغوش گرفته، بوسید. و برای او گریه کرد و گفت: «ستایش از آن خدایی‌ است که تو را به مـن برگرداند.»

۲۸٫ آنگاه وی اَحیقار‌ را‌ دلداری‌ داد و آرام کرد. سپس لباس خود را درآورد و به جلاد پوشاند و به او بسیار مهربان شد و مال ‌‌فراوانی‌ به او داد و او را بازنشسته کرد.

۲۹٫ آنگاه اَحیقار به پادشاه گفت‌: «پادشاه‌ تا‌ ابد زنده مـاند! ایـنها کار فرزندان دنیاست. من

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۶۱)


یک درخت خرما را تربیت کردم تا‌ بر آن تکیه کنم، ولی درخت به سویی خم شد و مرا بر زمین‌ افکند.

۳۰٫ ولی مولایم‌، اکنون‌ که من نزد تو ظـاهر شـده ام، نگذار دلواپسی بر تو ستم کند.» پادشاه گفت: «مبارک است خدایی که به تو لطف نشان داد و دانست که به تو ستم شده اسـت‌ و تـو را نجات داد و از کشته شدن رهاند.

۳۱٫ پس بـه حـمام گرم برو و سر خود را بتراش و ناخنت را کوتاه کن و جامه ات را تغییر ده و مدت چهل روز خود‌ را‌ سرگرم کن تا به خود احسان کنی و حال و رنگ چهره ات بـرگردد.»

۳۲٫ آنـگاه پادشاه جامه گرانبهای خـود را بـیرون آورد و آن را بر اَحیقار پوشاند و اَحیقار شکر خدا را‌ گزارد‌ و به پادشاه تعظیم کرد. آنگاه شاد و خوشحال به منزل خود عزیمت کرد و خدای اعلی را شکر گفت.

۳۳٫ و افراد خانواده او با وی شادمانی کردند، همچنین دوسـتانش و کـسانی که‌ از‌ زنده بودن او آگاهی یافتند، شاد شدند.

فصل پنجم

۱٫ اَحیقار دستور پادشاه را انجام داد و چهل روز استراحت کرد.

۲٫ آنگاه جامه های فاخر خود را پوشید و سواره نزد پادشاه‌ رفت‌، در‌ حالیکه غلامانش از پیش و پسـ‌ بـه‌ شادی‌ و نـشاط مشغول بودند.

۳٫ ولی هنگامی که پسر خواهرش «نادان» فهمید چه چیزی رخ داده است، ترس و وحشت بر او چیره شد‌ و بـر‌ اثر‌ سراسیمگی ندانست چه کند.

۴٫ اَحیقار با مشاهده این‌ وضع‌، بـه حـضور پادشـاه رفت و به او سلام کرد. پادشاه سلام وی را پاسخ داد و او را کنار خود نشانده‌، گفت‌: «اَحیقار‌ عزیزم، به این نامه کـه ‌ ‌پادشـاه مصر پس از شنیدن‌ خبر کشته شدن تو برای ما فرستاده است، نگاه کن.

۵٫ آنـان مـا را خـشمگین ساخته و بر ما چیره‌ گشته‌ اند‌ و بسیاری از مردم کشور ما از ترس باجهایی که پادشاه مـصر‌ از‌ ما مطالبه کرده است، به مصر گریخته اند.»

۶٫ اَحیقار نامه را گرفته، آن را خواند و از‌ مـضمون‌ آن‌ آگاهی یافت.

۷٫ آنـگاه بـه پادشاه گفت: «مولایم، خشمگین نباش من به مصر‌ خواهم‌ رفت‌ و پس از انجام خواسته های فرعون، این نامه را به او نشان خواهم داد‌ و در‌ باره‌ باج نیز به او پاسخ داده، تمام کسانی را که فرار کرده اند، بـرخواهم‌ گرداند‌. من به کمک خدای اعلی و برای سعادت پادشاهی تو دشمنانت را شرمسار خواهم‌ کرد‌.»

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۶۲)


۸٫ هنگامی‌ که پادشاه این سخن را از اَحیقار شنید بسیار شادمان شد و انبساط خاطر یافت‌ و به‌ وی لطف نشان داد.

۹٫ اَحـیقار بـه پادشاه گفت: «به من چهل روز فرصت‌ عطا‌ کن‌ تا در باره این مسائل بیندیشم و تدبیر کنم.» پادشاه موافقت کرد.

۱۰٫ اَحیقار به منزل‌ خود‌ رفت و به شکارچیان دستور داد دو عقاب برای او بگیرند. آنـان عـقابها‌ را‌ گرفته‌، نزد وی آوردند. او به ریسمان بافان دستور داد دو ریسمان پنبه ای برای او‌ ببافند‌ که‌ طول هر یک از آنها دوهزار ذراع باشد و نجاران را احضار کرد‌ و از‌ ایشان خواست دو صندوق بزرگ برای وی بسازند. آنان نـیز چـنین کردند.

۱۱٫ آنگاه او دو‌ پسربچه‌ را گرفت و هر روز بره هایی را ذبح می کرد و آنها را‌ به‌ عقابها و پسربچه ها می خوراند. وی آنان‌ را‌ سوار‌ عقابها می کرد و ایشان را محکم به‌ پای‌ عقابها می بـست و آنـها را هـر روز تا فاصله ده ذراعی پرواز می‌ داد‌ تـا ایـنکه عـادت کردند و در‌ آن‌ کار ورزیده‌ شدند‌. آنها‌ به اندازه طول ریسمان بالا می‌ رفتند‌ و در حالیکه پسربچه ها سوار آنها بودند، به آسـمان مـی رسـیدند. آنگاه‌ وی‌ آنها را به سوی خود می‌ کـشید.

۱۲٫ هـنگامی که‌ اَحیقار‌ دید خواسته اش عملی شده‌، به‌ پسربچه ها تعلیم داد هنگامی که به آسمان می روند، فریاد بزنند و بـگویند‌:

۱۳‌. «بـرای مـا گل و سنگ بیاورید‌ تا‌ کاخی‌ برای فرعون پادشاه‌ بسازیم‌; زیـرا ما بیکار مانده‌ ایم‌!»

۱۴٫ اَحیقار از تمرین و تعلیم ایشان نیاسود تا آنان به بالاترین درجه مهارت رسیده‌ بودند‌.

۱۵٫ آنـگاه وی ایـشان را تـرک‌ کرد‌ و نزد پادشاه‌ رفت‌ و گفت‌: «مولایم، کار مطابق اراده‌ تو پایـان یـافته است. برخیز و با من بیا تا آن شگفتی را به تو نشان‌ دهم‌.»

۱۶٫ پادشاه از جا جست و همراه‌ اَحـیقار‌ بـه‌ مـیدان‌ وسیعی‌ رفت. اَحیقار عقابها‌ و پسربچه‌ ها را آورد و آنها را بسته، به اندازه طول ریـسمانها بـه آسـمان فرستاد. پسربچه ها چیزی‌ را‌ که‌ آموخته بودند، فریاد کردند. آنگاه وی آنها‌ را‌ به‌ سوی‌ خـود‌ کـشید‌ و در جـایشان قرار داد.

۱۷٫ پادشاه و همراهانش بسیار به شگفتی افتادند و او میان چشمان اَحیقار را بوسید و گفت: «ای محبوب مـن، بـه سلامت برو. ای افتخار پادشاهی‌ من، به مصر روانه شو و به سؤالات فرعون پاسـخ ده و بـه قـدرت خدای اعلی بر او چیره شو.»

۱۸٫ آنگاه اَحیقار خداحافظی کرد و لشکر و سپاه خود و پسربچه هـا و عـقابها را‌ گرفته‌، به

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۶۳)


کشور مصر رهسپار شد و پس از ورود به مصر، به اقامتگاه پادشاه رفت.

۱۹٫ هـنگامی کـه مـردم مصر دانستند که سَنحاریب یکی از مشاوران مخصوص خود را برای‌ گفتگو‌ با فرعون و پاسخ به سـؤالات وی فـرستاده است، خبر آن را به گوش فرعون پادشاه رساندند و او گروهی از مشاوران مخصوص خود را‌ بـه‌ اسـتقبال اَحـیقار فرستاد تا وی‌ را‌ نزد او بیاورند.

۲۰٫ اَحیقار به حضور فرعون بار یافت و به گونه ای که بـرای پادشـاهان مـناسب است، به وی تعظیم کرد.

۲۱٫ او‌ گفت‌: «ای مولایم پادشاه، سَنحاریبِ‌ پادشاه‌ با سلامت و قـدرت و افـتخارِ فراوان، به تو سلام می رساند.

۲۲٫ وی مرا که یکی از غلامان اویم، فرستاده است تا به سـؤالات تـو پاسخ دهم و اراده تو را محقق‌ کنم‌: زیرا تو از مولایم پادشاه مردی را خواسته بـودی کـه برایت کاخی میان آسمان و زمین بسازد.

۲۳٫ و مـن بـه کـمک خدای اعلی و لطف فراوان تو و قدرت مـولایم پادشـاه آن را‌ به‌ گونه ای‌ که می خواهی، برایت خواهم ساخت.

۲۴٫ ولی ای مولایم پادشاه، آنچه در بـاره بـاج سه ساله‌ مصر گفته ای، ایـنک ثـبات یک پادشـاهی بـه عـدالت کامل بستگی‌ دارد‌ و اگر‌ تو برنده شـوی و مـن نتوانم به سؤالات تو پاسخ بدهم، مولایم پادشاه باجی را که اشاره کـرده ‌‌ایـ‌، خواهد فرستاد.

۲۵٫ و اگر به سؤالات تـو پاسخ بدهم، بر عـهده تـو خواهد‌ بود‌ که‌ آنچه را بـرای مـولایم پادشاه اشاره کرده بودی، بفرستی.»

۲۶٫ هنگامی که فرعون آن سخنان‌ را شنید، از زبان آزاد و بیان دلپذیـر وی بـه شگفتی و حیرت افتاد.

۲۷‌. فرعون پادشـاه بـه او‌ گـفت‌: «ای مرد، نامت چیست؟» وی گـفت: «خـدمتکارت ابیقام، موری کوچک از مـورچگان سـَنحاریب پادشاه است.»

۲۸٫ فرعون گفت: «آیا مولای تو کسی که منزلتش از تو بیشتر باشد، نـداشت کـه مور کوچکی‌ را برای پاسخ دادن به سـؤالات و سـخن گفتن بـا مـن بفرستد؟»

۲۹٫ اَحـیقار گفت: «مولایم پادشاه، مـن آرزومندم که خدای اعلی چیزی را که در ذهن توست، عملی کند; زیرا خدا نیرومندان‌ را‌ به دسـت ضـعیفان مبهوت می کند.»

۳۰٫ آنگاه فرعون دسـتور داد مـکانی بـرای ابـیقام فـراهم شود و علوفه و خـوراکی و نـوشیدنی و سایر لوازم برای او بیاورند.

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۶۴)


۳۱٫ هنگامی که این امور به‌ پایان‌ رسید، پس از سه روز، فرعون جامه ارغوانی و قرمز پوشـید و بـر تـخت نشست. همه وزیران و بزرگان سلطنت دست بـر سـینه و در صـفوفی مـنظم در حـالیکه سـرهای خود را به‌ زیر‌ افکنده بودند، کنار او ایستادند.

۳۲٫ فرعون ابیقام را فراخواند و او پس از باریافتن، نزد پادشاه تعظیم کرد و در حضور او زمین را بوسید.

۳۳٫ فرعون پادشاه به او‌ گفت‌: «ای‌ ابیقام، من مانند چـه کسی‌ هستم‌ و بزرگان‌ پادشاهی من مانند چه کسانی هستند؟»

۳۴٫ اَحیقار گفت: «ای مولایم پادشاه، تو مانند بت بِل[۱۲] هستی و بزرگان پادشاهیت مانند خادمان‌ آن‌ هستند‌.»

۳۵٫ پادشاه گفت: «برو و فردا به اینجا بـیا‌.» اَحـیقار‌ به فرمان پادشاه بازگشت.

۳۶٫ فردای آن روز اَحیقار به حضور فرعون رسید و تعظیم کرده، پیش پادشاه ایستاد. فرعون‌ جامه‌ ای‌ قرمز و بزرگان جامه های سفیدی پوشیده بودند.

۳۷٫ فرعون گفت‌: «ای ابیقام، مـن مـانند چه کسی هستم و بزرگان پادشاهی من مانند چه کسانی هستند؟»

۳۸٫ ابیقام پاسخ داد: «ای‌ مولایم‌ پادشاه‌، تو مانند خورشید هستی و خدمتکارانت مانند پرتوهای آن هستند.» فـرعون گـفت‌: «به‌ منزلت برو و فردا بـه ایـنجا بیا.»

۳۹٫ آنگاه فرعون به درباریان دستور داد جامه های کاملا‌ سفیدی‌ بپوشند‌ و خود فرعون نیز جامه ای مانند آنان پوشیده، بر تخت نشست و دستور‌ داد‌ اَحیقار‌ را بـیاورند. او وارد شـد و نزد پادشاه نشست.

۴۰٫ فـرعون گـفت: «ای ابیقام، من‌ مانند‌ چه‌ کسی هستم و بزرگان پادشاهی من مانند چه کسانی هستند؟»

۴۱٫ وی گفت: «مولایم، تو مانند‌ ماه‌ هستی و بزرگان تو مانند سیارات و ستارگان هستند.» فرعون به او گفت: «برو و فردا‌ بـه‌ ایـنجا‌ بیا.»

۴۲٫ آنگاه فرعون به خدمتکارانش دستور داد جامه های رنگارنگ بپوشند و فرعون جامه‌ مخمل‌ قرمز پوشیده، بر تخت نشست و دستور داد ابیقام را بیاورند. او وارد شد‌ و نزد‌ پادشاه‌ تعظیم کرد.

۴۳٫ پادشاه گفت: «ای ابیقام، مـن مـانند چه کـسی هستم و سپاهیان من مانند‌ چه‌ کسانی

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۶۵)


هستند؟» او گفت: «مولایم، تو مانند ماه فروردین هستی و سپاهیانت مانند گلهای‌ آنـ‌ هستند‌.»

۴۴٫ هنگامی که پادشاه آن را شنید بسیار شاد شد و گفت: «ای ابیقام، نـخستین بـار‌ تـو‌ مرا‌ به بت بِل و بزرگان مرا با خادمان آن تشبیه کردی.

۴۵٫ بار‌ دوم‌ مرا به خورشید و بزرگان مـرا ‌ ‌مـانند پرتوهای خورشید دانستی.

۴۶٫ بار سوم مرا به ماه و بزرگان‌ مرا‌ با سیارات و سـتارگان مـانند کـردی.

۴۷٫ بار چهارم مرا با ماه فروردین‌ و بزرگان‌ مرا به گلهای آن شبیه دانستی. ولی‌ اکنون‌ ایـ‌ ابیقام، به من بگو مولایت سَنحاریب پادشاه‌ مانند‌ کیست و بزرگان او مانند چه کـسانی هستند؟»

۴۸٫ اَحیقار با صدای بـلند فـریاد زد‌ و گفت‌: «هرگز مباد در حالیکه تو‌ روی‌ تخت نشسته‌ باشی‌، من‌ از مولایم پادشاه یاد کنم. اکنون‌ بر‌ پای خود بایست تا بگویم مولایم پادشاه مانند کیست و بزرگان او مانند‌ چه‌ کسانی هستند.»

۴۹٫ فرعون از آزادیـ‌ زبان و گستاخی او در‌ پاسخ‌ دادن به حیرت افتاد. آنگاه‌ از‌ تخت خود برخاست و پیش اَحیقار ایستاد و گفت: «اکنون به من بگو تا بدانم‌ مولایت‌ پادشاه مانند کیست؟ و بزرگان او مانند‌ چه‌ کسانی‌ هستند؟»

۵۰٫ اَحیقار گفت‌: «مولایم‌ مـانند خـدای آسمان است‌ و بزرگان‌ او مانند رعد و برق هستند و هرگاه او بخواهد، باد میوزد و باران می بارد.

۵۱‌. وی‌ به رعد دستور می دهد تا‌ برق‌ زند و ببارد‌ و خورشید‌ را‌ می گیرد تا نور‌ نـدهد و مـاه و خورشید را از گردش باز می دارد.

۵۲٫ او به طوفان دستور می‌ دهد‌ تا بوزد و باران ببارد و ماه فروردین‌ را‌ پایمال‌ کند‌ و گلها‌ و گلخانه ها را‌ به‌ نابودی بکشاند.»

۵۳٫ هنگامی که فرعون سخن وی را شنید، بـسیار بـه حیرت افتاد و به شدت‌ خشمگین‌ شد‌ و گفت: «ای مرد، حقیقت را به من‌ بگو‌ تا‌ بدانم‌ واقعاً‌ تو‌ چه کسی هستی.»

۵۴٫ وی از روی حقیقت گفت: «من اَحیقار کاتب و بزرگترین مشاور مخصوص سَنحاریب پادشـاه و وزیـر و فـرمانروای سلطنت و صدر اعظم او هستم.»

۵۵٫ پادشـاه گـفت‌: «تـو حقیقت را گفتی، اما ما شنیده ایم که اَحیقار را سَنحاریب پادشاه کشته است، ولی معلوم می شود تو زنده و سالم هستی.»

۵۶٫ اَحیقار گـفت: «آری، قـرار بـود چنین‌ باشد‌، ولی حمد خدایی را که از غیب آگاه اسـت; زیـرا مولایم پادشاه فرمان داد مرا بکشند و سخن افراد هرزه را باور کرد، ولی خداوند

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۶۶)


مرا نجات داد و برکت از‌ آن‌ کسی است که بـه او تـوکل کـند.»

۵۷٫ فرعون به اَحیقار گفت: «برو و فردا اینجا باش و به مـن سخنی بگو که آن را‌ هرگز‌ از بزرگان و ملتِ پادشاهی و کشورم‌ نشنیده‌ باشم.»

فصل ششم

۱٫ اَحیقار به منزل خود رفت و نـامه ای نـوشت و در آن چـنین گفت:

۲٫ «از سَنحاریب پادشاه آشور و نینوا به فرعون پادشاه مصر‌.

۳٫ برادرم‌، سـلام بـر تو! به‌ آگاهی‌ تو می رسانیم که برادری به برادرش و پادشاهانی به یکدیگر نیاز پیدا کـرده انـد. امـید من از تو این است که به من نهصد قنطار زر وام دهی; زیرا مـن‌ بـرای‌ تـأمین آذوقه سربازان به آن نیاز دارم. پس از زمان کوتاهی آن را به سوی تو خواهم فرستاد.»

۴٫ آنگاه وی نامه را بـست و فـردای آن روز آن را نـزد فرعون‌ آورد‌.

۵٫ هنگامی که‌ وی آن را دید، حیران شد و گفت: «به راستی من هرگز مانند این زبـان را از کـسی‌ نشنیده ام.»

۶٫ اَحیقار به وی گفت: «در واقع این دینی است‌ که‌ تو‌ به مولایم پادشـاه بـدهکاری.»

۷٫ فـرعون این را پذیرفت و گفت: «ای اَحیقار، این درخور توست که در خدمت ‌‌پادشاهان‌، صادق هستی.

۸٫ مبارک بـاد خـدایی که تو را در حکمت کامل کرد و با‌ فلسفه‌ و دانش‌ آرایش داد.

۹٫ اکنون ای اَحیقار، باقی مـاند آنـچه از تـو می خواهیم که کاخی را‌ بین آسمان و زمین برای ما بسازی.»

۱۰٫ اَحیقار گفت: «سمعاً و طاعهً. مـن بـرای‌ تو کاخی را طبق‌ میل‌ و انتخابت خواهم ساخت، ولی مولایم، برای ما آهک و سـنگ و گـل و کـارگر آماده کن. من بنایان ماهری دارم و آنان چیزی را که می خواهی، برای تو خواهند ساخت.»

۱۱٫ پادشـاه تـمام آنـها‌ را برای وی فراهم کرد و ایشان به میدان وسیعی رفتند. اَحیقار و پسربچه ها نـیز بـه آنجا آمدند و او عقابها و پسربچه ها را با خود آورده بود. پادشاه و همه بزرگان نیز رفتند‌ و تمام‌ شهر جـمع شـدند تا ببینند اَحیقار چه خواهد کرد.

۱۲٫ اَحیقار عقابها را از صندوقها بیرون آورد و پسربچه هـا را بـر پشت آنها بسته، ریسمانها را به پای عقابها مـحکم‌ کـرد‌ و آنـها را به هوا فرستاد. آنها به بالا پرواز کـردند تـا اینکه میان آسمان و زمین قرار گرفتند.

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۶۷)


۱۳٫ پسربچه ها فریاد زدند و گفتند: «برای مـا گـل و سنگ بیاورید تا‌ کاخ‌ پادشـاه را بـسازیم; زیرا مـا بـیکار مـانده ایم!»

۱۴٫ جمعیت مبهوت و حیران و شگفت زده شـدند. پادشـاه و بزرگان او نیز متحیر ماندند.

۱۵٫ اَحیقار و خدمتکارانش به زدن کارگران پرداختند و به‌ لشکر‌ پادشـاه‌ فـریاد زدند و گفتند:«برای این‌ کارگران‌ مـاهر‌ چیزی را که نیاز دارنـد،بـیاوریدتااز کارشان باز نمانند.»

۱۶٫ پادشاه بـه او گـفت: «تو دیوانه ای چه کسی می تواند‌ چیزی‌ را‌ به آنجا برساند؟»

۱۷٫ اَحیقار گفت: «مولایم چـگونه مـا‌ کاخی‌ را در هوا بسازیم؟ اگر مولایم پادشـاه ایـنجا بـود، چندین کاخ را در یـک روز مـی ساخت.»

۱۸٫ فرعون گفت‌: «ایـ‌ اَحـیقار‌، به منزلت برو و استراحت کن; زیرا ما از ساختن کاخ‌ منصرف شده ایم. فردا نـزد مـا بیا.»

۱۹٫ اَحیقار به منزل خود رفـت و فـردا نزد فـرعون آمـد. فـرعون‌ گفت‌: «ای‌ اَحیقار، از اسـب مولایت چه خبری داری; زیرا هرگاه آن اسب‌ در‌ کشور آشور و نینوا شیهه می کشد، مادیانهای ما صـدای آن را مـی شنوند و بچه های خود‌ را‌ سقط‌ مـی کـنند.»

۲۰٫ هـنگامی کـه اَحـیقار این سخن را شـنید، رفـت و گربه‌ ای‌ را‌ گرفته، آن را بست و آن را به شدت شلاق می زد تا اینکه مصریان‌ صدای‌ آن‌ را شنیدند و خبر آن را بـه گـوش پادشـاه رساندند.[۱۳]

۲۱٫ فرعون اَحیقار را‌ احضار‌ کرد و گفت: «ای اَحـیقار، چـرا آن حـیوان زبـان بـسته را چـنین محکم می‌ زنی؟»

۲۲‌. اَحیقار‌ گفت: «مولایم پادشاه، در حقیقت آن حیوان کار زشتی انجام داده است که سزاوار‌ این‌ کتک و شلاق است; زیرا مولایم سَنحاریب پادشاه خروس زیبایی به من داده بـود‌ که‌ صدای‌ قوی و موزونی داشت و ساعات روز و شب را می دانست.

۲۳٫ این گربه دیشب برخاست و سر‌ آن‌ خروس را از تن جدا کرد و گریخت. به سبب این کار من‌ آن‌ را‌ به کتک گرفته ام.»

۲۴٫ فـرعون گـفت: «ای اَحیقار، من از همه این امور می‌ فهمم‌ که‌ تو پیر و خرف شده ای; زیرا میان مصر و نینوا شصت و هشت فرسنگ‌ است‌. چگونه این حیوان دیشب رفت و سر خروس تو را از تـن جـدا کرد و برگشت؟»

۲۵٫ اَحیقار گفت‌: «مولایم‌، اگر چنین فاصله ای میان مصر و نینوا وجود دارد، چگونه

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۶۸)


مادیانهای تو‌ صدای‌ شیهه اسب مولایم پادشاه را می شنوند‌ و بچه‌ هـای‌ خـود را سقط می کنند؟»

۲۶٫ هنگامی که‌ فـرعون‌ آن را شـنید، دانست که اَحیقار به سؤالات وی پاسخ داده است.

۲۷‌. فرعون‌ گفت: «ای اَحیقار، من می‌ خواهم‌ برایم از‌ شنهای‌ دریا‌ ریسمان درست کنی.»

۲۸٫ اَحیقار گفت‌: «مولایم‌ پادشاه، دسـتور بـده ریسمانی را از خزانه بیاورند تـا مـانند آن را‌ درست‌ کنند.»

۲۹٫ سپس اَحیقار به پشت‌ خانه خود رفت و سوراخهایی‌ روی‌ ساحل خشن دریا ایجاد کرد‌ و مشتی‌ از شن دریا در دست گرفت و هنگامی که خورشید بالا آمد و به سوراخها‌ وارد‌ شد شـن را در آفـتاب‌ پاشید‌ تا‌ مانند ریسمانِ بافته‌ شد‌.

۳۰٫ اَحیقار گفت: «به‌ خدمتکارانت‌ دستور بده این ریسمانها را بردارند و هرگاه بخواهی، مانند آنها را برایت خواهم بافت‌.»

۳۱‌. فرعون گفت: «ای اَحیقار، سنگ آسیاب‌ ما‌ شکسته اسـت‌. از‌ تـو‌ می خـواهم که آن‌ را بدوزی.»

۳۲٫ اَحیقار به آن نگاهی کرد و سنگ دیگری را برداشت.

۳۳٫ او به‌ فرعون‌ گفت: «مولایم، اینک من غـریب هستم‌ و وسیله‌ دوختن‌ ندارم‌.

۳۴‌. ولی از تو‌ می‌ خواهم به کفشدوزان باوفایت دسـتور دهـی از ایـن سنگ درفشهایی درست کنند تا با آنها، سنگ‌ آسیابت‌ را‌ بدوزم.»

۳۵٫ فرعون و همه بزرگان او خندیدند‌. او‌ گفت‌: «مبارک‌ اسـت‌ ‌ ‌خـدای‌ اعلی که این هوش و دانش را به تو داد.»

۳۶٫ هنگامی که فرعون دید اَحیقار بـر او چـیره شـده و به سؤالات وی پاسخ داده است، هیجان زده‌ شد و دستور داد باج سه ساله را گرد آورند و به اَحـیقار بدهند.

۳۷٫ و او جامه های خود را بیرون آورد و آنها را به اَحیقار و سربازانش و خدمتکارانش داد; مخارج سفر او‌ را‌ نـیز پرداخت.

۳۸٫ همچنین به او گـفت: «ای کـسی که مایه قدرت مولای خود و افتخار دانشمندان هستی، آیا سلاطین کسی مانند تو دارند؟ به سلامت برو و سلام مرا به مولایت‌ سَنحاریب‌ پادشاه برسان و به او بگو چه هدیه ای برای او فرستاده ایم; زیـرا پادشاهان به اندک خرسند می شوند.»

۳۹٫ اَحیقار برخاست و پس‌ از‌ بوسیدن دست فرعون پادشاه، زمین‌ را‌ در حضور او بوسید و برای او قدرت و طول عمر و آبادانی خزانه را آرزو کرد و گفت: «مولایم، از تو

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۶۹)


می خواهم که هیچ یـک از‌ هـم‌ میهنان من در مصر‌ نمانند‌.»

۴۰٫ پادشاه برخاست و منادیانی را فرستاد تا در خیابانهای مصر اعلام کنند هیچ یک از مردم آشور و نینوا نباید در سرزمین مصر بماند، بلکه آنان باید همراه اَحیقار بروند.

۴۱‌. اَحیقار‌ نـزد فـرعون پادشاه رفته، اجازه گرفت و به سوی سرزمین آشور و نینوا عزیمت کرد در حالی که گنجها و مبلغ زیادی مال همراه داشت.

۴۲٫ هنگامی که سَنحاریب پادشاه از آمدن اَحیقار‌ آگاهی‌ یافت، به‌ اسـتقبال او رفـت و از دیدن او بسیار شادمان شد و او را در آغوش گرفته، بوسید و گفت: «به‌ وطن خود خوش آمدی، ای خویشاوند و برادرم اَحیقار، که قوت سلطنت‌ و افتخار‌ قلمرو‌ من هستی.

۴۳٫ هرچه را دوست داری از من بخواه، اگرچه نـیمی از مـملکت و امـوال من باشد‌.»

‌‌۴۴‌. اَحیقار گفت: «مـولایم پادشـاه تـا ابد زنده باشد! مولایم پادشاه به جای من‌، به‌ ابوسَمیک‌ لطف نشان دهد; زیرا حیات من در دست خدا و در دست او بود.»

۴۵٫ سـَنحاریب‌ پادشـاه گـفت: «افتخار از آن تو باد، ای اَحیقار محبوب من. من مـقام‌ ابـوسَمیک جلاد را از‌ همه‌ مشاوران و برگزیدگانم بالاتر خواهم برد.»

۴۶٫ آنگاه پادشاه از او در باره دستاوردهای او نزد فرعون از آغاز ورودش تا هنگامی که از حضور او بـیرون آمـد، هـمچنین پیرامون پاسخ به‌ همه سؤالات وی و چگونگی دریافت باج و خلعت و هـدایا پرسید.

۴۷٫ سَنحاریب پادشاه بسیار شادمان شد و به اَحیقار گفت: «از این هدایا هر آنچه را دوست داری برگیر; زیرا همه ایـنها در‌ اخـتیار‌ تـوست.»

۴۸٫ اَحیقار گفت: «پادشاه تا ابد زنده باشد! من جز سلامت مـولایم پادشـاه و دوام عزت او چیزی نمی خواهم.

۴۹٫ مولایم، من با ثروت و مانند آن چه کاری می‌ توانم‌ بکنم؟ اما اگر مـی خـواهی بـه من لطف نشان دهی، پسر خواهرم «نادان» را به من بده تا رفـتار او را تـلافی کـنم و خون وی را به من عطا کن‌ و رفتارم‌ با او را جرم ندان.»

۵۰٫ سَنحاریب پادشاه گفت: «او را بگیر، مـن او را بـه تـو می دهم.» اَحیقار پسر خواهرش «نادان» را گرفت و دستهای او را با‌ زنجیرهای‌ آهنین‌ بست و به مـنزل بـرد. آنگاه‌ غل‌ سنگینی‌ بر پای او نهاد و او را محکم بست و در اطاق تاریکی پهلوی اطاق استراحت خـود انـداخت. وی فـردی به نام «نبوهال‌» را‌ به‌ نگهبانی او گماشت و دستور داد هر روز یک‌ قرص‌ نان و اندکی آب به وی بـدهد.

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۷۰)


فـصل هفتم

۱٫ اَحیقار هنگام ورود و خروج، پسر خواهرش «نادان» را مورد سرزنش قرار‌ می‌ داد‌ و حکیمانه بـه او مـی گـفت:

۲٫ ای پسرم «نادان»، من هر‌ آنچه را که خوب و مهرآمیز بود، با تو انجام دادم و تو پاداش آن را با هـرچه زشـت و بد‌ بود‌ و با‌ توطئه قتل دادی.

۳٫ پسرم، در امثال آمده است: «کسی که بـا‌ گـوش‌ خـود نشنود، او را وادار می کنند با پوست گردن بشنود.»

۴٫ «نادان» گفت: «به چه سبب‌ بر‌ من‌ خـشمگین شـده ای؟»

۵٫ اَحـیقار گفت: از آنجا که تو را بزرگ کردم و آموزش‌ دادم‌ و ارج‌ نهادم و احترام بـخشیدم و بـزرگ ساختم و با بهترین شیوه تربیت کردم و تو را در جای‌ خود‌ نشاندم‌ تا در جهان وارث من شوی، ولی تو بـا تـوطئه قتل با من برخورد‌ کردی‌ و با هلاکتم پاداش آنها را دادی.

۶٫ ولی خداوند دانست که بـه مـن ستم‌ شده‌ است‌ و مرا از دامی که بـرایم گـسترده بـودی، نجات داد; زیرا خدا دلهای شکسته را‌ جبران‌ مـی کـند و مقابل حسودان و متکبران را می گیرد.

۷٫ پسرم، تو برای من مانند‌ عقربی‌ بودی‌ کـه نـیش خود را بر برنج می کـوبد و آن را سـوراخ می کـند.

۸٫ پسـرم، تـو‌ مانند‌ آهویی هستی که ریشه رونـاس را مـی خورْد. روناس به او گفت‌: «امروز‌ مرا‌ بخور و سیر شو، فردا پوستت را کـنار ریـشه هایم دباغی خواهند کرد.»

۹٫ پسرم، تـو برای‌ من‌ مانند‌ مـردی بـودی که دوست خود را در فصل زمـستان و سـرما برهنه دید‌ و آب‌ سردی را برداشت و بر سر او ریخت.

۱۰٫ پسرم، تو برای من مـانند مـردی بودی که‌ سنگی‌ را برداشت و بـه سـوی آسـمان پرتاب کرد تـا آن را بـه خداوند‌ بزند‌. سنگ بـه جـایی نخورد و خیلی بالا نرفت‌، ولی‌ همین‌ کار موجب جرم و گناه او گردید.

۱۱‌. پسرم‌، اگر تـو از مـن تجلیل و مرا احترام کرده و سخنم را شـنیده بـودی، وارثم‌ مـی‌ شـدی و بـر قلمرو من حکومت‌ مـی‌ کردی.

۱۲‌. پسرم‌، آگاه‌ باش که اگر دم سگ یا‌ خوک‌ ده ذراع می بود، ارزش آن حیوان به اندازه ارزش اسـب نـمی‌ شد‌، اگرچه از ابریشم می بود.

۱۳‌. پسـرم، مـن فـکر مـی‌ کـردم‌ که تو هـنگام مـرگ من‌ وارثم‌ خواهی شد و تو از روی رشک و

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۷۱)


گستاخی می خواستی مرا بکشی، ولی خدا‌ مرا‌ از نیرنگ تو رهـایی داد‌.

۱۴‌. پسـرم‌، تـو برای من‌ مانند‌ دامی بودی که رویـ‌ مـزبله‌ ای مـی گـسترند و گـنجشکی مـی آید و دام را گسترده می بیند. گنجشک به دام‌ می‌ گوید: «تو اینجا چه کار می‌ کنی؟» دام‌ می گوید‌: «من‌ اینجا‌ مشغول نیایش به درگاه‌ خدا هستم.»

۱۵٫ گنجشک مـی گوید: «آن تکه چوبی که داری چیست؟» دام می گوید: «درخت‌ بلوط‌ کوچکی است که هنگام دعا به‌ آن‌ تکیه‌ می‌ کنم‌.»

۱۶٫ گنجشک می‌ گوید‌: «آن چیز در دهانت چیست؟» دام پاسخ می دهد: «آن نان و آذوقه ای است کـه بـرای گرسنگان‌ و بینوایانی‌ که‌ اینجا می آیند، فراهم کرده ام.»

۱۷‌. گنجشک‌ گفت‌: «آیا‌ پیش‌ بیایم‌ و آن را بخورم; زیرا گرسنه هستم؟» دام گفت: «پیش بیا.» گنجشک نزدیک رفت تا غذا بخورد.

۱۸٫ در این هنگام دام از جا جـست و گـردن گنجشک را گرفت‌.

۱۹٫ گنجشک به دام گفت: «اگر نان تو برای بینوایان اینگونه باشد، خدا صدقه و نیکوکاری تو را نمی پذیرد.

۲۰٫ و اگر نماز و روزه تو این اسـت، خـدا نه نمازت را‌ قبول‌ می کـند و نـه روزه ات را; و خدا خوبیهای تو را تکمیل نمی کند.»

۲۱٫ پسرم، تو برای من مانند شیری بودی که با درازگوشی دوست شد و درازگوش مدتی پیشاپیش‌ شیر‌ راه می رفـت. یـک روز شیر بر درازگوش پریـد و او را خـورد.

۲۲٫ پسرم، تو برای من مانند کرم گندم هستی; زیرا آن‌ چیزی‌ را اصلاح نمی کند و گندم‌ را‌ فاسد کرده، آن را می خورد.

۲۳٫ پسرم، تو مانند مردی بودی که ده پیمانه گندم کاشت و هنگام خـرمن بـرخاسته، آن را درو کرد‌ و در‌ انبار گذاشت و آن را‌ کوبیده‌، برای آن بی نهایت زحمت کشید، ولی سرانجام همان ده پیمانه شد و صاحبش گفت: «ای تنبل، تو نه کم شده ای و نه افزایش یافته ای.»

۲۴٫ پسرم، تو برای من‌ مانند‌ تذروی بـودی کـه به دام افـتاد و نتوانست خود را نجات دهد، ولی تذروهای دیگر را فرا خواند تا آنها را با خود گرفتار دام کند.

۲۵٫ پسرم، تو بـرای من‌ مانند‌ سگی بودی‌ که سردش بود و برای گرم شدن بـه کـارخانه کـوزه گری رفت.

۲۶٫ هنگامی که گرم شد، پارس‌ کردن آغازید. آنان او را زدند و راندند تا ایشان را گاز‌ نگیرد‌.

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۷۲)


۲۷‌. پسـرم، ‌ ‌تـو برای من مانند خوکی بودی که با اشخاص مهم به حمام گرمی رفـت و هـنگامی کـه ‌‌از‌ حمام گرم خارج شد، مغاک آلوده ای را دید و به درون آن خزید‌.[۱۴‌]

۲۸‌. پسرم، تو برای من مانند بزی بـودی که به بزهایی پیوست که به سوی قربانگاه‌ می رفتند و او نتوانست خود را نـجات دهد.

۲۹٫ پسرم، سگی کـه از‌ شـکار خود تغذیه نکند‌، خوراک‌ مگسها می شود.

۳۰٫ پسرم، دستی که کار نمی کند و شخم نمی زند، ولی حریص و نیرنگ باز است، از بازو قطع خواهد شد.

۳۱٫ پسرم، هرگاه چشمی بی فروغ باشد، کـلاغها‌ آن را با منقار بیرون می آورند.

۳۲٫ پسرم، تو برای من مانند درختی بودی که شاخه هایش را می بریدند و درخت به آنان گفت: «اگر چیزی از من در دستتان‌ نبود‌،[۱۵] نمی توانستید شاخه هایم را قـطع کـنید.»

۳۳٫ پسرم، تو مانند گربه ای هستی که به وی گفتند: «دزدی را ترک کن تا برایت زنجیری زرین بسازیم و به تو‌ خوراک‌ شکر و بادام بدهیم.»

۳۴٫ گربه گفت: «من حرفه پدر و مادرم را کنار نمی گذارم.»

۳۵٫ پسـرم، تـو مانند ماری بودی که میان رودخانه ای سوار بر بته خاری می‌ رفت‌. گرگی آنها را دید و گفت: «تباهی روی تباهی; کسی که از آن دو تبهکارتر باشد، آنها را رهبری خواهد کرد.»

۳۶٫ مار به گـرگ گـفت: «آیا بره ها و بزها‌ و گوسفندانی‌ را‌ که در سراسر زندگیت خورده‌ ای‌، به‌ پدران و مادرانشان پس خواهی داد یا نه؟»

۳۷٫ گرگ گفت: «نه.» مار گفت: «فکر می کنم بعد از من، تو از همه‌ تبهکارتری‌.»

۳۸‌. پسرم، تـو را بـا غـذای خوب تغذیه کردم‌ و تو‌ مـرا بـا نـان خشک هم خوراک ندادی.

۳۹٫ پسرم، من به تو آب شیرین و شربت خوب برای نوشیدن دادم‌، ولی‌ تو‌ به من آب چاه نیز نـدادی کـه بـنوشم.

۴۰٫ پسرم‌، من تو را تعلیم دادم و تربیت کردم و تو نـهانگاهی بـرای من ساختی و مرا پنهان کردی.

۴۱٫ پسرم، من‌ تو‌ را‌ با بهترین تربیت رشد دادم و تو را مانند سرو بلندی پرورش‌ دادم‌ و تـو خـم شـدی و مرا خم کردی.

۴۲٫ پسرم، در باره تو امید داشتم که بـرای من‌ دژ‌ محکمی‌ خواهی ساخت تا از دشمنانم در

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۷۳)


آن پنهان شوم و تو برای من‌ کسی‌ شدی‌ که مرا در اعماق زمین دفـن مـی کـند، ولی خداوند به من رحم کرد‌ و مرا‌ از‌ نیرنگ تو نجات داد.

۴۳٫ پسرم، مـن خـوبی تو را می خواستم و تو مرا‌ با‌ بدی و دشمنی پاداش دادی. اکنون میل دارم چشمانت را بیرون بیاورم و لاشه ات‌ را‌ غـذای‌ سـگان کـنم و زبانت را ببرم و سرت را با دم شمشیر از تن جدا کنم‌ و کارهای‌ پلیدت را تلافی کـنم.

۴۴٫ هـنگامی کـه «نادان» این سخنان را از دایی‌ خود‌ اَحیقار‌ شنید، گفت: «داییم، با من طبق دانش خـود رفـتار کـن و گناهانم را ببخش; زیرا چه‌ کسی‌ مانند من گناه کرده و چه کسی مانند تو شـایسته بـخشیدن است؟

۴۵٫ داییم‌، مرا‌ بپذیر‌. اکنون من نزد تو خدمت خواهم کرد و خانه ات را جاروب زده، زبـاله گـله هـایت‌ را‌ برخواهم‌ داشت و به گوسفندانت غذا خواهم داد; زیرا من بدکار و تو درستکاری: من‌ مجرم‌ و تـو بـخشنده ای.»

۴۶٫ اَحیقار گفت: پسرم، تو مانند درختی هستی که کنار آب بود، ولی‌ چون‌ مـیوه نـمی داد، صـاحبش می خواست آن را قطع کند. درخت گفت‌: «مرا‌ به جایی دیگر ببر; آنگاه اگر میوه‌ نـدادم‌، مـرا‌ قطع کن.»

۴۷٫ صاحبش گفت: «اکنون که‌ تو‌ کنار آب هستی، میوه نیاورده ای; آیـا هـنگامی کـه در جایی دیگر باشی‌، میوه‌ خواهی آورد؟»

۴۸٫ پسرم، پیری عقاب‌ از‌ جوانی کلاغ‌ بهتر‌ است‌.

۴۹٫ پسرم، به گـرگ گـفتند: «از‌ گـوسفندان‌ فاصله بگیر تا غبار آنها به تو آسیبی نرساند.» گرگ گفت: «آغـوز‌ گـوسفند‌ برای چشمانم سودمند است.»

۵۰٫ پسرم‌، گرگ را به مدرسه‌ بردند‌ تا خواندن بیاموزد. به او‌ گفتند‌: «بگو: الف، ب.» گـرگ گـفت: «بره و بز درون شکمبه.»

۵۱٫ پسرم، درازگوش را سر‌ سفره‌ نشاندند، ولی او افتاد و در‌ خاک‌ غلتید‌. کـسی گـفت: «بگذارید‌ بغلتد‌; زیرا این طبیعت اوست‌ و دگـرگون‌ نـخواهد شـد.»

۵۲٫ پسرم، این سخن تأیید شد که مـی گـویند: «اگر پسری برایت‌ به‌ دنیا آید، او را پسر خود‌ بخوان‌، ولی اگر‌ پسری‌ را‌ تربیت مـی کـنی، او‌ را غلام خود بدان.»

۵۳٫ پسرم، هـرکس خـوبی کند، خـوبی خـواهد دیـد و هر کس بدی‌ کند‌، بدی خـواهد دیـد; زیرا خداوند هر‌ کس‌ را‌ مناسب‌ با‌ کارش مزد می‌ دهد‌.

۵۴٫ پسرم، دیـگر چـه چیزی به تو بگویم؟ زیرا خداوند غـیب می داند و به اسـرار و رمـوز آشنایی‌ دارد‌.

هفت آسمان » تابستان ۱۳۷۸ – شماره ۲ (صفحه ۷۴)


۵۵‌. او به تو پاداش خواهد داد و مـیان‌ مـن‌ و تو‌ داوری‌ کرده‌، آن‌ را طبق شایستگیت، به تو خواهد داد.

۵۶٫ هنگامی که «نادان» ایـن سـخنان را از دایی خویش اَحیقار شنید، بـی درنـگ مـانند لاشه ای متورم شـد.

۵۷‌. انـدامها و دست و پا و پهلوی او باد کـرد. سـپس شکمش پاره شد و احشای او بیرون ریخت و به هلاکت رسید و مرد.[۱۶]

۵۸٫ سرانجام وی هلاک شد و به جـهنم رفـت; زیرا هر‌ کس‌ برای برادر خـود چـاهی بکند، خـودش در آن مـی افـتد و هر کس دامی بـنهد، خود گرفتار آن خواهد شد.

۵۹٫ حادثه ای که رخ داد و آنچه پیرامون داستان اَحیقار‌ به‌ دست آمد، همین بـود و سـتایش پیوسته از آن خداست. آمین. والسلام.

۶۰٫ این تـاریخچه بـه کـمک خـدای مـتعال پایان یافت. آمـین، آمـین، آمین‌.

[۱]. نام‌ پدر سَنحاریب سارگون و نام پسر‌ وی‌ اَسَرْحَدّون بوده است.

[۲]. این بند با بند ۳ هماهنگ نـیست.

[۳]. رک.: سـوره لقـمان، آیه ۱۹٫

[۴]. رک.: بحار الانوار، ج ۱۳، ص ۴۱۳ و ۴۲۱٫

[۵]. عبارت اصلی:drinking of‌ wine‌ with a sorry man .

[۶]. رک‌.: بـحار‌ الانـوار، ج ۱۳، ص ۴۳۲٫

[۷]. رک.: بـحار الانـوار، ج ۱۳، ص ۴۱۳٫

[۸]. عـبارت مـتن از سِفر خروج ۲۱:۱۷ و سِفر تثنیه ۵:۱۶ گرفته شده است.

[۹]. رک.: بحار الانوار، ج ۷۶، ص ۲۷۰ و ۲۷۳٫

[۱۰]. رک.: بحار‌ الانوار‌، ج ۱۳، ص ۴۱۳ و ۴۲۱٫

[۱۱]. این شخص شناخته نشد. زمان داستان نیز به قبل از بنیانگذاری شهریاران پارسی بر می گردد.

[۱۲]. بـت Bet معروفی در زمان باستان بوده و ظاهراً با‌ بت‌ بعل Baal‌ تفاوت داشته است.

[۱۳]. گربه نزد مصریان بسیار مقدس بوده است.

[۱۴]. رک.: رساله دوم پطرس ۲:۲۲‌.

[۱۵]. مقصود دسته اره و تیشه است.

[۱۶]. رک.: بحار الانوار، ج ۱۳‌، ص ۴۱۱‌.

شبکه بین المللی مطالعات ادیان

اینفورس (شبکه بین المللی مطالعات ادیان)،‌ بخشی از یک مجموعه فعالیت های فرهنگی است که توسط یک گروه جهادی مجازی انجام می شود. این گروه  بدون مرز، متشکل از اساتید، طلاب، دانشجویان و کلیه داوطلبان باایمان و دغدغه مندی است که علاقمند به فعالیت علمی جهادی در عرصه جنگ نرم هستند. شما هم می توانید یکی از اعضای این گروه باشید(اینجا کلیک کنید). فعالیت های سایت زیر نظر سید محمد رضا طباطبایی، مدرس ادیان و کارشناس صدا و سیماست. موضوعات سایت نیز در زمینه سیر مطالعاتی با رویکرد تقویت بنیه های اعتقادی و پاسخ به شبهات است.

0 0 رای ها
شما هم امتیاز بدهید..
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست دارم، لطفا نظر دهیدx
()
x