گفت و گو: سنت، عقلانیت و دیانت
اشـاره
دکتر سید حسین نصر از چهرههای شناخته شدهای است که هم محضر حکیمان سـنتی و عـارفان ربـانی ایران و اسلام را درک کرده و هم با علم و تمدن غربی از نزدیک انس و آشنایی داشته است. چیرگی او در فـلسفه، به ویژه فلسفه اسلامی و صدرایی و نیز در عرفان و تصوف اسلامی بر اهل فن پوشـیده نیست. ایشان علاوه بـر ایـن مقام و منزلت علمی از منتقدان جدی تجدد غربی، و از طلایهداران و نظریهپردازان سنتگرایی در معنای خاص آن است که البته بر آن انتقادهایی نیز وارد شده است. ملاحظه فضا و بافت فکری و زیستیای که این تفکر و گرایش در آن مطرح شـده شاید به فهم همدلانهای از سنتگرایی مدد برساند. سنتگرایی به واقع، پاسخی است به افراطی که در مغربزمین در علم گروی، دنیاگرایی و قداستزدایی صورت گرفته است.
فرصتی دست داد تا در تابستان گذشته همراه با بـرادر مـعزز و گرامی جناب آقای محمد جاودان دیداری با جناب استاد حسین نصر در دفتر کارشان در دانشگاه جرج واشنگتن داشته باشیم. این دیدار مسبوق به نشست دیگری بود که جناب آقای جاودان پیـش از ایـن با ایشان برگزار کرده بودند. محصول این دو دیدار کوتاه، گفتوگوی مختصری است که اینک تقدیم میگردد. این گفتوگو و گفتوگوی دیگری که در پی آن میآید از نظر جناب استاد نصر گذشته و اصلاحات مـوردنظر ایـشان اعمال شده است.
خیلی متشکریم از اینکه به مجله هفت آسمان وقت دادید تا برای لحظاتی از محضر شما استفاده کنیم و با دیدگاههای شما در مورد بعضی از مسائل مربوط به حوزه دیـن و سـنّت بـیشتر آشنا شویم. شما به عـنوان یـک انـدیشمند سنتگرا، به معنای خاص کلمه، شناخته شدهاید. در ایران تقریبا همه آثار شما در دسترس است و بسیاری از آنها هم ترجمه شده و گاه بـرای چـندین بـار تجدید چاپ هم شده است؛ در ابتدا بجاست کـوتاه و گـویا، مراد خود را از سنت و سنتگرایی بیان کنید.
بسم اللّه الرحمن الرحیم، بنده همیشه از یک فرصتی که بتوانم راجع به آنچه کـه آن را حـقیقت مـیدانم، برای خوانندگان عزیز ایرانی صحبت کنم، خوشحال میشوم. میدانم کـه در چند سال اخیر در ایران بحثهای مستوفایی راجع به سنت و سنتگرایی شده است. این واژه که بنده آن را برای اولین بـار تـقریبا در سـالهای ۳۷ـ۳۸ وارد زبان فارسی کردم گاهی در معانیای غیر از آنچه ما تصور میکردیم، اسـتعمال شـده است و هنوز هم این کاربردها ادامه دارد، پس لازم است به صورت صریح و دقیق آن را تعریف کنیم تا آن مـعنایی کـه مـوردنظر بنده و افرادی مثل بنده است روشن شود. این صحیح است که در ایـران، افـرادی مـانند گنون و افراد دیگری که مکتب بزرگی را تشکیل میدهند شناخته شدهاند، ولی هنوز ابهام در درک مـعنای سـنت در بـعضی اذهان باقی است. معنای سنت غیر از معنای عادی کلمه سنت است و آن ترجمهای اسـت کـه بنده به زبان فارسی از کلمه ترادیسیون به زبان فرانسه و Tradition به زبان انگلیسی ارائه کـردم. ایـن واژه در زبـانهای فرنگی معانی خیلی مختلفی دارد، ولی گنون و شوان و دیگر نویسندگان بزرگ این مکتب، آن را به طـور خـاصی به کار بردهاند، همچنانکه کلمه سنت در فارسی هم معانی مختلفی دارد، از جمله سنه اللّهـ، سـنت نـبوی، سنت وَلَوی، سنت فلان مؤسسه یا… اما ما آن را در معنای خاصی به کار بردیم (که از مـعنای سـنه اللّه دور نیست). استفاده از این واژه بر میگردد به گنون که میخواست اصطلاح خاصی وجـود داشـته بـاشد که بتوان در قالب آن، حقیقت را طوری بیان کرد که بین آن حقیقت و آنچه در تمدن اروپایی در آن زمـان وجـود داشـت خلط نشود. چون در آن وقت مذهب و دین در اروپا از عرفان و معرفت و حقائق مابعدالطبیعی تا حـد خـیلی زیادی جدا مانده بود، او از کاربرد اصطلاحاتی که «مذهب» را میرساند پرهیز داشت. به هر حال، واژه Tradition به مـعنای
خـاص آن به وجود آمد. کلمه سنت به این صورت که بنده و دیگران در زبـان فـارسی به کار میبریم، کوششی است در انتقال مـعنای خـاص Traditionبـه زبان فارسی. زبان عربی هنوز گرفتار اسـت، بـعضی کلمه تراث را به کار میبرند که اصلاً صحیح نیست و کلمات دیگری هم هـست کـه هنوز جا نیفتاده است. در زبـان تـرکی هم مـعادلهای خـوبی دارد، چـون آثار سنتگراها به زبان ترکی بـیشتر تـرجمه شده است تا به زبان عربی.
سنت، آنطور که بنده و افرادی مـثل بـنده تعریف میکنند، یعنی یک حقیقت الاهـی، یک امر قدسی و الاهـی کـه از جانب حق آمده و در این دنـیا، در تـمدنهای مختلفی که به علت مرکزیت این حقیقت الاهی، ما آنها را تمدنهای سنتی مـینامیم اسـتمرار و دوام یافته است. پس در واقع سنت دو جـنبه دارد، یـک آغـاز الاهی که عـمودی اسـت و فوق زمان و مکان و ایـن عـالم است و به صورت وحی و به صورت نزول حقیقت در طی قرون به دست ابناء بـشر رسـیده است، و دوم، استمرار این حقیقت در طول زمـان در تـمدنهای مختلفی کـه مـبتنی بـر آن حقایق هستند. به هـمین جهت ما موسیقی سنتی، شعر سنتی، هنر سنتی و معماری سنتی و از این قبیل داریم. اینها هـمه صـحیح است. در گذشته احتیاجی به وصف «سـنتی» نـبود، چـون هـمه چـیز سنتی بود. مـثلاً اگـر شما در اصفهانِ دوره شاهعباس زندگی میکردید، مجبور نبودید که بگویید این معماری سنتیِ اصفهان است، چون مـعماری غـیر سـنتی وجود نداشت، ولی الان در ایران خودمان، کریهترین ساختمانها را مـبتنی بـر فـرضیات مـعماری غـربی، در کـنار زیباترین معماریهای اسلامی میبینیم و ناچاریم بین معماری سنتی و معماری غیر سنتی امتیاز قائل بشویم و قس علی هذا. در تمام شئون فکری، فلسفی، کلامی، هنری، و در عرصههای مختلف زندگی، و در سـاختارهای اجتماعی، در تمام آنها ما میتوانیم از سنت صحبت کنیم، چون الان آن فضایی که توسط سنت پر میشد دیگر کاملاً پر نیست، یعنی یک شکافی در آن پیدا شده است. به علت هجوم تجدد، که اول در تمدن غـرب شـروع شد و بعد در سایر تمدنهای بزرگ جهان، مانند تمدن اسلامی، تمدن هندو، خاور دور و… نفوذ پیدا کرد، الان یک فلسفه و جهانبینیِ شکلگرفته که مبتنی بر اصول الاهی باشد وجود ندارد. دنیای امـروز مـبتنی بر آن حقایقی نیست که از آسمان نازل شده و تجلیات آن در تمدنهای سنتی دیده میشود. به همین جهت برای مردم امروز، درک این امتیاز و تمایز بین آنـچه مـا آن را سنت مینامیم و آنچه سنت نـیست بـسیار ضروری است.
شما روی استمرار سنت تکیه میکنید. در آثار شما و دیگر سنتگراها این نکته فراوان به چشم میخورد؛ آیا این استمرار، شکل و قالب خـاصی دارد؟
ایـن استمرار، چندین جلوه دارد؛ نـخستین تـبلور آن در قالب انسانهایی است که طبق مشیت الاهی، آن حقایق را دریافت کردند. اجازه بدهید این جمله را برای شما بشکافم؛ مثلاً وحی اسلامی و قرآنی توسط حضرت جبرئیل(ع) بر روح پیغمبر اکرم(ص) نازل شـد و ایـشان این حقایق را بیان کردند و این شد قرآنی که ما داریم و به زبان عربی هم نازل شد. زبان عربی یکی از زبانهای بشر بوده است، قبل از نزول قرآن هم مردم در نجد و حـجاز و… بـه عربی صـحبت میکردند، ولی نزول آن حقیقت، در این قالب بشری به آن جنبه الاهی داد. برای ما مسلمانها، قرآن کلام خداست، در حالی کـه شعر جاهلیت کلام خدا نیست. هر دو از یک زبان بهره بردهاند و بـعضی از اشـعار جـاهلیت خیلی زیبا هم است، البته به بلاغت قرآن نمیرسد، ولی در نوع خودش در فن شعر خیلی نیرومند است، بـا ایـن همه، جنبه الاهی ندارد.
پس در مرحله اول، با تبلور یک سلسله حقایق در انسانها روبرو هـستیم کـه ایـنها نگهدارنده آن حقیقت وحی هستند. از همه مهمتر تبلور حقیقت در سینه افراد است که آن حقایق را سـینه به سینه و نسل به نسل اقتباس و نقل میکنند. باز دوباره مثال میزنم: مـثلاً تلاوت قرآن کریم، یـکی از مـهمترین هنرهاست، به معنای عمیق هنر در تمدن اسلامی. و این بر میگردد به آن تعالیم در آغاز وحی قرآنی؛ یقینا پیغمبر اکرم در نظر داشتند که چگونه باید قرآن را تلاوت کرد. البته این به این مـعنا نیست که هیچ خلاقیتی نمیتواند وجود داشته باشد، ولی این خلاقیت هیچ وقت همراه با انکار اصول نیست.
ما یک سنت نوشته نشده داریم و یک سنت نوشته شده. مورخان جدید فقط آنـچه را کـه نوشته شده، یا آثار باستانی مثل تخت جمشید یا نقش رستم یا در دوران اسلامی، مسجد دامغان را مثلاً مدنظر قرار میدهند، ولی عامل شفاهی و سنت انتقال سینه به سینه را نادیده میگیرند. این عـامل هـمیشه در تمدنهای سنتی زنده، سهم بسیار مهمی داشته است، بدون اینکه منکر اهمیت مطالب نوشتهشده باشیم. ما بهترین مثال را در فلسفه خودمان مییابیم. ما یک سنت نوشتاری فلسفی و غیرفلسفی داریم کـه هـمان آثار
فارابی و شیخالرئیس است. طالبان فلسفه شفا و شرح اشارات خواجه و بعد آثار ملاصدرا، آثار حاج ملاهادی سبزواری و… را میخواندند. اینها کتابهای نوشته شده است و کسی مثل بنده که کارش فـلسفه اسـت بـاید بنشیند و این کتابها را بخواند. ایـن کـتابها بـا هم ارتباط دارند، یعنی ملاصدرا ابنسینا را خوانده بود و در نتیجه نظریاتی راجع به کتاب شفا دارد و حاشیهای بس مهم هم بر آن نوشته اسـت. ولی در کـنار آن در فـلسفه اسلامی، یک سنت شفاهیِ سینه به سینه هـم داریـم. من خودم این سعادت را داشتم که هم این کتابها را در فلسفه اسلامی خواندم و هم با بزرگان فلسفه در ایران درس خـواندم. ایـن خـیلی واضح است که وقتی افرادی مثل مرحوم علامه طباطبایی درس اسـفار میدادند همه چیز فقط آن نوشته نبود. ایشان شوخی خیلی ظریفی هم داشتند و میگفتند فیلسوف واقعی شدن هنرِ خـواندنِ مـطالب نـوشتهنشده و قسمتهای سفید کتاب است، نه خواندن قسمتهای سیاه و نوشتهشده. پس این اسـتمرار هـمیشه، هم جنبه ملموس داشته که همان نصوص و آثار و کتاب و کتیبه و طاق و… است و هم یک جنبه نـاملموسِ زنـده کـه سینه به سینه منتقل میشده است.
بنابراین، وحی که در واقع حامل آن حـقایق و اصـول راسـتین الاهی است به وسیله پیغمبر به سنت تبدیل میشود، یعنی در عمل و کلام پیغمبر بـه سـنت تـبدیل میشود، بعد از طریق اصحاب و تابعان و به همین ترتیب به نسلهای بعدی میرسد. حال اگـر یـکی از این سلسلهها قطع شود و فردی خودش مستقیم به وحی اسلامی یا به وحـی مـسیحی یـا یهودی رجوع کند، و خودش از این اصول برداشت کند، آیا این برداشتهای او هم میتواند جـزو سـنت قرار بگیرد یا حتما استمرار باید سینه به سینه و در قالب استاد و شاگرد صـورت بگیرد؟
قـبل از ایـنکه این را جواب بدهم باید یادآور شوم که پیغمبر اسلام(ص) خاتمالانبیاء بودند و نبوت با ایشان پایـان یـافت، ولی بعد از ایشان دائره ولایت ادامه پیدا کرد. این نظری است که هـم در تـشیع دیـده میشود و هم در تصوف. پس این نیروی معنوی، باقی ماند. اما در مورد پرسش شما باید بگویم کـه سـنتگرایی هـمیشه این ادعا را دارد که علاوه بر رابطه تاریخی با منشأ سنت، هر کـسی در هـر نقطهای از تاریخ تحول آن
سنت قرار بگیرد، امکان رابطه مستقیم با مبدأ آن برای او فراهم است، منتها، فـقط بـا قرارگرفتن در داخل آن سنت میتوان به حقیقت نائل آمد، وگرنه هر کسی شـروع مـیکند به اختراع ادیان دروغین یا این تـعبیراتی کـه الان دیـده میشود که هر کسی بدون سواد مـیرود و قـرآن را بر میدارد و یک تعبیرات عجیب و غریبی از آن میکند. همیشه این امکان بوده است کـه مـثلاً یک بزرگی مثل مولانا در مـتن سـنت ظهور کـند. مـولانا را نـمیتوان فقط با توجه به نفوذ تـاریخیاش و حـتی با تعالیم سینه به سینهای که پدرش که او هم از عرفای بزرگ بوده یـا دیـگرانی قبل از ظهور شمس در زندگیاش، به او آمـوخته بودند، تحلیل کرد. حـتما یـک رابطه مستقیمی هم بین مـولانا و مـبدأ سنت وجود داشته است. خود مولانا میگوید:
اتصالی بیتکیف بیقیاس | هست ربالناس را بـا جـان ناس |
آن اتصال بیتکیف همیشه ایـن اجـازه را مـیدهد که در یک تـمدن سـنتی خلاقیت حیرتآوری صورت دهـد، مـثلاً سبک جدیدی از خط را ابداع کند. چه کسی خط ثلث را اختراع کرد؟ حالا میگوییم خط کـوفی را حـضرت علی(ع) ابداع کرده است، ولی این سـبکهای بـزرگ بعدی خـط از کـجا آمده؟ یـا مثلاً این معماریای کـه یکدفعه اینطور شکوفا شد، مثلاً در مسجد صخره در بیتالمقدس، یک دفعه در آغاز اسلام چنین چیزی بـا ایـن کمال پیدا میشود، اینها خلاقیت را مـیرساند. مـعماران ایـن مـسجد فـقط از مسجد پیغمبر در مـدینه اقـتباس نکردند، بلکه اصولش را یاد گرفتند و نوآوری کردند. اما همواره در داخل آن سنت بودند. سنت به انسان اجـازه مـیدهد کـه همیشه با مبدأ آن سنت تماس داشته بـاشد، هـمیشه در داخـل سـنت امـکان خـلاقیت وجود دارد، سنت همیشه زنده است و وقتی نتواند آن رابطه عمودی را برای افرادی که در درونش هستند حفظ کند، میمیرد و به موضوع باستانشناسی تبدیل میشود.
پس این خلاقیتها، مثل شاخههای یـک درخت به تنه عظیم درخت که از آن به اصول تعبیر کنیم، کاملاً متصل هستند.
بله، حتی میتوان مثال بهتری زد. در جنوب ایران و در هندوستان درختانی وجود دارند که ویژگی شگفتآوری دارند: درختی از یـک ریـشهای در میآید، شاخه میکند و بعد دوباره شاخه ریشه میکند و میرود داخل زمین. شاید این درختها را در آبادان و
بندرعباس دیده باشید. آن درخت اصلی دوباره میتواند ریشه کند و برود در زمین، و دوباره در میآید و دوبـاره شـاخ و برگ میدهد. تنه اصلی درخت، آن وحی آغازین است، چون تعریفکننده تمام وجود این درخت است. از این درخت، شاخ و برگ به وجود میآید، مـکتبهای مـختلف فقهی، کلامی، فلسفی، انواع هـنرها، مـوسیقی، شعر و هزار چیز دیگر؛ هم از آن درخت ارتزاق کرده و هم شاخصیت آن درخت خاص را دارد و بعد دوباره میتواند در همان زمینی که از آن ارتزاق کرده ریشه بدواند و ثمر جـدیدی دهـد.
سنتگرایی پیوند عمیقی بـا عـرفان و تصوف دارد؛ آیا این ارتباط، کاملاً منطقی و ضروری است؟
صد در صد اینطور است. پایه و اساس سنتگرایی، حقیقت است و شناخت حقیقت، یعنی آگاهی از متافیزیک. به اصطلاح فلسفه خودمان می گوییم که هدف فـلسفه، شـناخت «وجود بشرط لا» و هدف عرفان شناخت «وجود لابشرط مقسمی» است. درک این اصطلاحات برای بعضی از جوان ها مشکل است، ولی مقصود این است که موضوع عرفان بالاترین چیزی است که میتوانید راجع بـه آن فـکر بکنید و مـاوراء هر قید و شرطی و ماوراء هر نوع تقیدی است. یک رابطه علّی و عمیق بین همه افکار سنتی
وجـود دارد، چون سنت راجع به هنر هم صحبت میکند، راجع به ادبـیات هـم صـحبت میکند، راجع به ساختارهای اجتماعی هم صحبت میکند، ولی قلب تفکر سنتی همان حقیقت است و شناخت آن حقیقت از راه مـتافیزیک بـه معنای عمیق و قدیمیاش است که همان حکمت و عرفان است که از راه سنت به دسـت مـیآید.
نـقطه عزیمت سنتگراها برای رسیدن به وحدت متعالی ادیان هم همین عرفان است.
کاملاً درست اسـت. ببینید در خود تمدن اسلامی چه کسانی به وحدت متعالی بین ادیان معتقد بـودند. این فکر جدیدی نـیست، مـنتها توسط سنتگراها تبلور جدید پیدا کرد. مولانا می گوید:
اختلاف خلق از نام افتاد | چون به معنا رفت آرام اوفتاد |
از نظرگاه است ای مغز وجود | اختلاف مؤمن و گبر و یهود |
این ابیات معروف مولانا تـمام حقیقت وحدت متعالی ادیان را در بردارد. چرا این مطالب را فلان فقیه در قونیه نگفت، چون اصولاً آنهایی که در دین سر و کارشان با فقه و کلام است، به واقع، سروکارشان با عالم صورت است و تـعالی از عـالم صورت کار آنها نیست. آنها کار خیلی مهمی میکنند که همان حفظکردن نهادها و صور مقدس در دین است، چه احکام شرعی باشد، چه احکام فقهی و چه اندیشههای کلامی. حالا وارد آن جزئیات نـمیشویم. کـوشش عارف رفتن از عالم صورت به عالم معناست. اگر اصطلاحات مولانا را دنبال کنیم میبینیم که صورت به معنای ارسطوییاش موردنظر نیست. عرفا این تعبیر را به معنای دیگری به کار مـیبرند. خـیلیها در این خصوص متحیر شدهاند، چون صورت دو معنای کاملاً متباین دارد. در این کاربرد، صورت به زبان فارسی به معنای برون است. اعتقاد متفکر سنّتی این است که مقصود نهائی حیات انـسان رفـتن از کـثرت به وحدت است. خداوند، مـا را بـه ایـن دنیا آورد تا به آن حقیقت متعالی برسیم. در دامن این عالم، تکثرها و حجابهای فراوانی هست که لازمه حیات انسان است. البته خداوند در زنـدگی طـبیعی بـشر اصرار نکرده است که همه باید به وحـدت مـتعالی ادیان برسند. هیچ دینی نگفته است که برای رستگارشدن و به بهشت رفتن باید دیگر دینها را شناخت و پذیرفت، مثلاً نـگفتهاند کـه یـک هندو باید راجع به آیین
کاتولیک شناخت داشته باشد. اصـلاً اینگونه نیست که مثلاً مسلمان باید بداند عرفان بودایی ذن چیست، ولی ما در دوران تاریخیِ ویژهای زندگی میکنیم، در دورانی کـه تـوسط تـجدد در این عالم قداستزدایی صورت گرفته و قداستِ هر دینی تضعیف شده و بـین افـکار دینیِ ادیان مختلف تداخل پیدا شده است. آنهایی که در اسلام حتی قبل از دوران جدید از وحدت ادیان صـحبت مـیکردند، مـثل ابن عربی و مولانا درست در جاهایی بودند که در خارج از حیطه اسلام، بین اسـلام و مـسیحیت یـا اسلام و یهودیت تلاقی وجود داشت. مولانا مریدان مسیحی و چند مرید یهودی داشت، خوب مـیدانیم کـه ابـنعربی با افرادی از ادیان دیگر ملاقات کرده بود. در آن وقت در اندلس حکومت با مسلمانان بود، ولی عـده زیـادی از مردم یا مسیحی بودند یا یهودی. در هند هم همین جور بود، مثلاً مـیرزا جـان جـانان عارف بزرگ نقشبندی در هند ـ که ما البته این اسمها را در ایران زیاد نمیشناسیم ـ به مـذاکره و مـباحثه با هندوها پرداخت و گفت که کتاب بهگودگیتا یک کتاب آسمانی است و هر کـسی کـه آن را درسـت بخواند میفهمد که در آن حقیقتی هست مانند حقایق قرآن. اینها عرفای خیلی بزرگی بودند. در اصفهان ایـن حـرفها را نمیزدند، چون با مسیحیان برخوردی وجود نداشت. بعد که ارامنه به اصـفهان آمـدند و کـشیشهای کاتولیک آمدند آن وقت صحنه تغییر کرد و مباحثاتی در گرفت و حملاتی به اسلام شد و جوابهایی بـه آنـها داده شـد و این وضع تغییر پیدا کرد.
آیا میتوانیم در نگاه عرفانیِ سنتگرایی شاهد نـوعی عـقلانیت هم باشیم؟
بله، ولی به شرطی که عقلانیت را به معنای واقعیاش درک کنیم. این یک موضوع خیلی خیلی حـساسی اسـت، چون به زبان فارسی خیلی اوقات راسیونالیسم را که به معنای اصالت قـائلشدن بـرای عقل جزئی است به عقلانیت یا عـقلگرایی تـرجمه کـردهاند و این امتیازی را که بین عقل جزئی و عـقل کـلی است از بین بردهاند. تمام مثنوی مبتنی بر این نکته است که: عقل جـزئی عـقل را بدنام کرد، عقل را کن تـو فـدای مصطفی…
مـولانا کـه ایـن همه به عقل حمله میکند و مـثنویای سـروده که آن را دریای عرفان خواندهاند بارها اشاره کرده که انتقاد من به عـقل کـلی نیست، بلکه به عقل جزئی انـتقاد
دارم، یعنی عقلی که فـقط قـدرت تحلیلی دارد و عقل جزئی و صرفا اسـتدلالیست. ایـن عقل جزئی است که گرفتاری ایجاد میکند. یکی از ارکان تجدد که سازنده آن اسـت راسـیونالیسم است که ما آن را به خـردگرایی تـرجمه مـیکنیم، این را نباید بـا عـقلانیت از دید عرفانی و از دید سـنت خـلط کرد. سنتگرایان کاملاً متوجهاند که راهها به سوی خدا چندگانه است و این تقسیمی را کـه در عـرفان و تصوف ما بین مخافت، محبت و مـعرفت هـست کاملاً آشـکارا مـیشناختند و بـارها راجع به آن نوشتهاند کـه در واقع برای رسیدن به خدا یک راه، مخافت است، یعنی آدمی عبودیت حق را از خوف و به خـاطر جـبروت و جلال الاهی قبول کند و خوب زنـدگی کـند و شـریعت را دنـبال کـند تا انشاء اللّهـ بـه رستگاری نائل شود و به بهشت برود. این کار شریعت است و کار تصوف و عرفان نیست، ولی زمینه لازم بـرای آنـها نـیز هست.
کار تصوف و عرفان آن دو راه دیگر است، یـعنی راه مـحبت و راه مـعرفت. اصـولاً در بـعد درونـی خود اسلامْ بیشتر عرفانی است و بیشتر به معرفت توجه دارد، ولی همیشه محبت هم در آنجا هست، چنانکه شکوفایی تاریخ تصوف بعد از دوره مخافت در بینالنهرین دیده میشود. در این دوره در واقع با زهـد فوقالعاده صوفیانِ بینالنهرین و قبل از آنها بر پایه تعالیم حضرت علی(ع) با حسن بصری و دیگران روبرو هستیم. سپس دوران شکوفایی محبت با اشعار عاشقانه رابعه عدویه پیش میآید و… و بعد دوران معرفت هست کـه بـا جنید و مکتب بغداد شکوفا میشود. حالا اگر به تمام سنتگراها نگاه کنیم، این طور نیست که آنها فقط و فقط به عقلانیت توجه میکنند، نه به مسئله عشق و محبت. بـه مـسئله درست عملکردن هم که مربوط به مخافت الاهی است خیلی توجه میکنند، ولی پایه کار یعنی وصال، بر عشق و عرفان مبتنی است. هـمین طـور که در اسلام اینها هیچ وقـت از هـم جدا نبودهاند و بیشترِ سنتگران بزرگ هم به هر دو توجه کردهاند. منتها بعضیها گاه روی یک جنبه بیشتر اصرار میورزند و بعضیها روی جنبه دیگر، مثلاً گـنون در نـوشتههایش تقریبا همیشه به عـرفان و عـقلانیت و حکمت و متافیزیک میپردازد و کمتر راجع به عشق صحبت میکند.
عقلانیت به صورت عقل جزئی همان راسیونالیسم است و سنتگرایان با راسیونالیسم بسیار مخالف هستند. ولی معتقدند که خداوند در انسان جرقهای از نور الاهـی را قـرار داده که همان عقل است، و همان است که میتواند توحید را بشناسد و به
خداوند باز گردد. این دیدِ قرآن کریم نیز است. وقتی که قرآن در مورد افراد منکر توحید سخن مـیگوید از تـعابیری همچون «و هـم لایعقلون»، «و هم لایفقهون» استفاده میکند، یعنی این منکران توحید از آن نیروی عقل استفاده نمیکنند. خیلی از متجددان و مـتفکران مسلمان که نه به سنت خودشان وقوف دارند و نه به سـنت غـربی، گـفتهاند که به نظر قرآن هر که عاقل باشد موحد میشود. ای کاش اینجور بود، ولی اینجور نیست. افـرادی هـستند و در فیزیک جایزه نوبل بردهاند و فلاسفه خیلی معروفی هستند که گام بزرگی در منطق بـرداشتهاند و راه عـقل پیـمودهاند، ولی در عین حال به توحید نرسیدند. آدم نمیتواند بگوید که مثلاً راسل اصلاً عقل نداشته است. ویـ کتابهایی به این عظمت را در منطقِ ریاضی نوشته، ولی ملحد بوده است، در حالی که آنـچه مورد نظر قرآن کـریم اسـت آن عقلی است که نه تنها وحی الاهی را تأیید میکند، بلکه حتی میگوید که در انسان نبوت جزئیای هست که همان عقل است. به هر حال تفکر سنتی در عین حال که اهمیت عـشق و محبت را کاملاً تأیید میکند، به عقل به معنای عقل کلی توجه تام دارد. یک نوع تصوف و عرفانی مخصوصا در مسیحیت هست که فقط بر محبت تأکید میکند و منکر اهمیت عقل است، ولی عـرفان اسـلامی چنین نیست.
آیا میتوان گفت که سنتگراها چون میخواستند یک جایگاهی در دنیای جدید برای تفکر سنتی ایجاد کنند ناچار بودند که به اهمیت عقل متوسل بشوند، چون در جامعهای بودند کـه بـه تفکر و اندیشه و خردگرایی خیلی توجه میکرد. اگر اینها فقط راجع به عشق و محبت صحبت میکردند میگفتند اینها مثل این میستیکهای مسیحی یا این صوفیان مسلمان هستند. اینها عاشق خـدا هـستند، بله، ولی این احساسات چه ارتباطی دارد به خرد و دانش و علم و جهانبینیِ مبتنی بر آن؟
آنها هیچ وقت نمیگویند که فقط و فقط از راه محبت میشود به خداوند رسید. همیشه عقل را مهم میدانند، ولی عـقل بـه مـعنای قرآنی و اصیلش را. دلیل این نـظر فـقط نـقد جامعه امروزی نیست، بلکه حقیقت این امر است که عقل با ارزشترین چیزی است که خداوند در نهاد انسان جای داده است.
ایـن عـقل کـه میفرمایید دقیقا چیست؟ آیا عقل شهودی موردنظر است؟
بله، عـقل شـهودی موردنظر است، یعنی عقلی که ما را به خداوند پیوند داده است.
همان عقلی که در روایت داریم که «ما عبد بـه الرحـمن»؟
بـله، همان است، یعنی یک قدرت شناختی که خداوند به مـا داده که همان عقل شهودی و عقل عرفانی است که در بیشتر افراد هم متأسفانه مهجور مانده و بنا به علل مـختلف لایـههای فـراموشی روی آن را پوشانده است وگرنه هر کس بنا به فطرت خود خداجوست و خـداشناس اسـت. چرا این همه آدم ملحد پیدا میشود، در حالی که همه این «عقل» را دارند که مثلاً ماشین بـسازند و مـحاسبات ریـاضی را حل کنند. آنها عقل معاش دارند، عقل علمی دارند و میتوانند در فیزیک تـفکرات عـجیب و غـریب بکنند. با این همه چرا این همه ملحد هست؟ زیرا آن عقل شهودی و عرفان یک چـیز دیـگری اسـت. ببینید حافظ چه میگوید. من حافظ را بزرگترین شاعر صوفیانه زبان فارسی میدانم. وی حتی از لحـاظ شـعر، نه از لحاظ مقام معنوی، از مولانا برتر است. میگوید:
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی | عـشق دانـد کـه در این دایره سرگردانند |
این شعرِ آسمانی نمیگوید که عشق به معنای عادیاش بالاتر از عـقل اسـت، بلکه عشق به معنی عرفانیاش را تحقق آن چیزی میداند که عقل حقیقی به آن مـیرسد و تـحقق وجـودی آن است.
شاید این سرگردانی چیز منفیای نباشد، مثل همان حیرتی که در عرفان مطرح است.
نـخیر، آن حـیرت چیزی دیگری است. در حدیثی آمده «یا رب زدنی تحیرا فیک» یا بـه قـول مـولانا: «زیرکی کم جوی و حیرانی طلب» این همان حیرتی است که حافظ دارد به آن اشاره میکند. ایـن حـیرت بـه معنای طرد عقل نیست، به معنای تحقق یافتن آن چیزی است که عـقل در پی آن اسـت. آنچه تحقق مییابد چون بینهایت است از حدود اندیشه بیرون است. به همین جهت یک نوع حـیرت در انـسان پدید میآورد. حیرت
عرفانی در مقابل آن آگاهی عادیای است که ما داریم. الان مـا سـه نفر که در این اتاق نشستهایم یک آگـاهیای از مـحیط اطـراف خودمان داریم. دیوارها هست، آیات قرآن کـریم بـر دیوار هست، مینیاتور پشت سرِ شماست، کتابها جلوی شماست، من روبروی شما نـشستهام و… اگـر این محدودیتهایی که عقل یـا ذهـن یا تـصورات ذهـنیِ مـا (کلمه تصور از صورت میآید) دارد شکسته شـود و مـا در مقابل بینهایت قرار بگیریم، طبعا یک نوع حیرتی به ما دست مـیدهد. حـتی به زبان عادیِ فارسی وقتی مـیگوییم من حیرتزده شدم، یـعنی آن عـادت فکری من شکسته شده اسـت. مـثلاً اگر فرشتهای از داخل دیوار بیرون بیاید ما همه بهتزده و حیرتزده میشویم. آن حیرانی یـا حـیرت عرفانی ضد عقل نیست، بـلکه تـحقق پذیـرفتن آن چیزی است کـه عـقل به آن میرسد و این تـحقق، تـمام وجود انسان را در بر میگیرد.
جناب استاد، این عقل را که از Reason تفکیک میکنیم، چه طور مـیتوان بـه دست آورد و کشف کرد؟ آیا این صرفا راه عـملی دارد یـا خودش نـیز نـیازمند اسـتدلال است؟ اگر بخواهیم استدلال بـکنیم باید به همان «ریزن» تمسک کنیم، آن وقت دور پیش میآید و مسئله پیچیده میشود.
افرادی هـستند کـه آن عقل عرفانی به دلایلی که خـداوند مـیداند در آنـها فـعال اسـت، حتی بدون ایـنکه بـرایش زحمتی کشیده باشند. مثلاً ذوق حکمت و عرفان دارند، بدون اینکه واقعا کوشش عرفانی و سیر و سلوک کـرده بـاشند. ایـن یک ودیعهای است که خداوند در یک عـدهای گـذاشته اسـت، ولی اگـر آنـها ایـن را به عمل تبدیل نکنند آن ذوق از بین میرود. من خیلیها را دیدهام که وقتی ۲۰ یا ۲۵ سال داشتند ذوق عرفانی داشتند و وقتی ۶۰ ساله شدند مثل چوب، مرده بودند، به این علت کـه عمل نکرده بودند، پس عمل شرط دوام و بقای این ذوق است. کسانی مثلاً به افکار ابن عربی یا ودانتا یا ملاصدرا نگاه کرده و درکی از آنها داشتهاند که بیشتر مردم آن درک را ندارند. ایـنها بـا آن ذوق عقلانی آنها را فهمیدند، ولی این کفایت نمیکند. آنها هم احتیاج به عملکردن و پیمودن راهی دارند که آنها را به حقیقت برساند.
عمل هم به ایمان احتیاج دارد و این امر خیلی عجیبی اسـت. عـرفان محض نمیتواند از ایمان جدا باشد. قرآن کریم بین مسلم، مؤمن و محسن، امتیاز قائل است. عرفان
محض در ارتباط با مرحله احسان است. قرآن بـرخی را «مـحسنین» مینامد که میتوانیم آن را به «زیـبایان» تـرجمه کنیم، چون یکی از معانی حُسْن، زیبایی است و این از اصطلاحات زیبای قرآنی است. در عین حال تصوف را هم به احسان تعریف میکنند، اینکه انسان خداوند را چـنانکه مـیبیند عبادت کند: «اعبداللّه کـأنک تـراه و ان کنت لاتراه فانه یراک». انسان باید توجه کند که اگر بخواهد محسن باشد باید مؤمن باشد و اگر بخواهد مؤمن باشد باید مسلم باشد. نمیشود که آدمی فقط در آن عالم بالا پرواز کـند، بـدون اینکه ایمان داشته باشد، بدون اینکه به ایمان خودش عمل کند. باید از یک عرفان واقعی و نه ساختگی برخوردار بود. چرا عرفانهای دروغین در دنیای ما خیلی بیشتر از دنیای سنتی است؟ در جوامع سـنتی، عـرفان بدون ایـمان و عمل اصلاً وجود نداشته است. ما هیچ کس را مثلاً در تبریز در دوره ایلخانیان که عارف زیاده بوده سراغ نـداریم که ارتباطی با ایمان و مؤمنبودن و مسلمانبودن و نمازخواندن نداشته باشد. در واقع یـکی از مـهمترین مـسائل سنتگرایان بیان دوباره این حقیقت است. گنون که خودش را «عبدالواحد یحیی» مینامید به قاهره مهاجرت کرد و مـسلمان خـیلی خیلی جدیای شد که حتی یک روز نمازش ترک نمیشد و حتی وقتی مریض بـود روزه مـیگرفت و دائمـا به زیارت رأس الحسین در آنجا میرفت که برای مصریها مثل کربلاست و خیلی جای مهم و پرفتوحی اسـت. وی سپس بعضی از کتابهایش را نوشت، یک عدهای در اروپا از لحاظ فکری دیدگاهش را قبول کردند و از لحاظ فـکری سنتگرا شدند، اما نـه سـنتگرای واقعی، چون برای آن فکرشان کاری نکردند و به عالم عمل وارد نشدند و ایمان نیاوردند و همان زندگی فراموشکارانه گذشته را دنبال کردند. در غرب خیلیها هستند که از موضوعات عرفانی سخن میگویند، اما اهل عمل و ایـمان و سیر و سلوک نیستند.
بر اساس دیدگاه سنتگرا، ما سنتهای مختلفی داریم؛ از طرف دیگر هم شما قبلاً اشاره فرمودید که پیامبر اسلام(ص) خاتم الانبیاء است، شما این تعدد و تکثر ادیان را چگونه تـبیین میکنید؟ دیـدگاه شوان را که به «وحدت متعالی ادیان» معروف است و شما هم بارها گفتهاید که به این دیدگاه معتقد هستید توضیح دهید. چگونه میتوان بین این تقریر از پلورالیزم دینی و اعتقاد به خـاتم الانـبیاءبودن پیامبر اسلام(ص) جمع کرد؟
اولاً، سنت هم فرد است و هم جمع. به یک معنا یک سنت بیشتر نیست و آن همان حقیقتی است که از اول خلقت بوده و اسلام به آن را دین الفطره یا دین الحـق یـا دین حنیف مینامد. خود قرآن کریم به سنه اللّه اشاره میکند که هیچ تغییری در آن حاصل نمیشود. یک معنای دیگر سنت این است که حقیقت از اول بوده، ولی چون بشر فراموشکار است و خـداوند رحـیم اسـت، دوباره با فرستادن انبیاء مـختلف، وحـی را تـکرار کرده است، منتها هر دفعه با توجه به قالب آن بشری که قرار است این پیام را دریافت کند بروز یافته است و چـون در قـابلیت و در ظـرفهای پذیرنده تکثر وجود دارد، به ناچار میباید تکثر ادیـان وجـود داشته باشد. اگر فقط یک نوع انسان میماند، با یک زبان، با یک خصوصیت، مثلاً همه بچههای حضرت آدم در یـک جـزیرهای مـیماندند، آن وقت ضرورتی در تکثر ادیان نمیبود. همانطور که بشر به خـانوادهها، گروهها و نژادهای مختلف تقسیم شده است، مثلاً زبانهای سامی وجود دارد، و مردم سامی خانوادهای هستند در داخل نژاد سفید، و زبـان عـربی و عـبری یک خانوادهاند، ولی زبان سانسکریت و اوستا و فارسی و آلمانی و یونانی از خانواده دیـگری هـستند، همینطور ادیان هم بنا به ضرورت خانوادههای مختلف نزول یافته است.
بنده به عنوان مسلمان، صـد در صـد بـه خاتمیت پیغمبر اکرم معتقدم و به این جهت هیچ دینی را بعد از دین اسـلام قـبول نـدارم. شوان و تمام افرادی که سنتگرا هستند هم همین، ولی برای ادیانِ قبل از ظهور اسلام کـه خـودِ قـرآن به آنها اشاره کرده است احترام قائل هستیم. قرآن کریم میفرماید: «و لکلّ أمّه رسـول»: مـا برای همه مردم رسول فرستادیم و اسم تعدادی از ادیان را میبرد. حتی قرآن نخواسته اسـت کـه ادیـان را فقط به نصارا و یهودیان و صابئین محدود کند. بنابراین ما معتقدیم که تمام ادیان بـزرگ دنـیا که هزاران سال یا صدها سال بشر را هدایت کردند، و پیدایش تمدنهای بزرگ، انـدیشههای بـالا و هـنرهای حیرتآور را موجب شدند، مثل آیین هندو، آیین بودایی، آیین کنفوسیوس و در خود سرزمین ما آیین زرتـشتی قـبل از ظهور اسلام، اینها همه ادیانی توحیدی بودهاند. آنچه به تمام ادیان وحـدت مـیبخشد، وحـدتی است متعالی. (بنابه نظر شوان) نه در عالم صورت و اشکال و تبلورات و تجلیات حقیقت، بلکه در خود حـقیقت، وحـدت هـست، یعنی تمام این ادیان راستین بر یگانگی مبدأ مبتنی هستند. هیچ اسـتثنایی هـم وجود ندارد.
یعنی مثلاً بودیسم را هم شما توحیدی میدانید؟
بله، اتفاقا آیین بودا از یک جهت خیلی شـبیه بـه اسلام و عرفان ماست؛ منتها، بدون بیان خصوصیات آن حقیقت. مثل اینکه شـما بـگویید «لا اله» ولی «الاّ اللّه» را با سکوت بگذرانید. این خیلی شـبیه بـه آن چـیزی است که عرفا راجع به فناء الفـناء مـیگویند. نیروانا در واقع، یعنی فنا و یا پارانیروانا در سانسکریت یعنی فناء الفناء. مثلاً میتوان گـفت کـه گفتار حلاج «و فی الفناء فـناء فـنائی و فی الفـناء رأیـتک انـت». چیزی است شبیه نیروانا. به هـمین جـهت حتی آیین بودایی هم توحیدی است. منتها، آیین بودایی از مبدأ در قالب مـقولات مـثبت صحبت نمیکند، چون وقتی ما از دانـش صحبت میکنیم یک عـینیت دارد و یـک ذهنیت. اصلاً لسان بشر و فـکر مـا اینطور ساخته شده است، هر چیزی هم جنبه عینی دارد و هم جنبه ذهنی. تـمام ادیـانِ دیگر خداوند را به صورت حـقیقت عـینی بـیان میکنند. آیین هـندو از بـرهمن صحبت میکند. در ادیان خـودمان هـم خداوند، اللّه، یهوه و… مطرح است. اینها همه از این حقیقت تعریفهایی به دست میدهند، مـثلاً مـا میگوییم خداوند قادر است، حی اسـت، مـتکلّم است، عـلیم اسـت و…، امـا آنها به صورت دیـگری از آن سخن میگویند. آیین بودایی اصلاً به قطب عینی هستی توجه ندارد، بلکه به قطب ذهـنی و درونـی توجه دارد و میخواهد انسان را از تمام محدودیتها رهـایی بـخشد. ایـن بـه لسـان ما همان رسـیدن بـه فناست و در آیین بودایی هیچ مخالفتی با توحید نیست. من هیچ تضادی در گنجاندن آیین بودا در داخل ایـن طـرح وحـدت متعالی ادیان نمیبینم. خیلیها بر ما خـرده گـرفتند کـه ایـن حـرف شـما شامل بودائیت نمیشود. در کتابی که چند سال پیش راجع به دیدگاههای فلسفی من در آمد یکی از سؤالهایش راجع به همین نکته است. من الان وقت ندارم بیش از این تـحلیل کنم، ولی من در آنجا مفصلاً این را جواب دادم. به هر حال اعتقاد به وحدت متعالیه ادیان هیچ ضدیتی با خاتمیت اسلام ندارد.
ما میتوانیم این برداشت را داشته باشیم که در عین حـالی کـه ما قائل به وحدت متعالی ادیان هستیم، چون سنتگرا هستیم، میتوانیم از بیرون راجع به این سنتها، یا این ادیان ارزشداوری هم بکنیم و بگوییم که مثلاً
دین اسلام چون دیـن خـاتم است از موضع برتری برخوردار است؟
البته موضوع قدری از این ظریفتر است؛ اولاً هیچ دینی نیست که پیروانش فکر نکنند که کاملترین ادیان است وگرنه در آن دیـن بـاقی نمیماندند. همین که قرآن کـریم بـه ما میفرماید که مسیحیها و یهودیها اهل کتاب هستند، به این معناست که میخواهد این ادیان باقی بمانند. دستور نمیدهد که تمام مسیحیها و یهودیها را از بـین بـبرید. مسئله قتال و جنگ و جـهاد و ایـنها هم در شرایط خاصی است، ولی به طور کلی در شریعت اسلام حفظ جان و مالِ اهل کتاب وظیفه شرعی است. پس معلوم میشود که خداوند قبول دارد که برای یک یهودی که ما مسلمانان بـاید از جـان و مالش محافظت کنیم یا برای یک مسیحی یا یک زرتشتی و یا دیگر دینداران دین خودشان بهترین ادیان است، ولی چون دین اسلام آخرین دینی است که آمده، طبیعتا بهتر حقایق خـودش را حـفظ کرده اسـت، البته نه اینکه در اسلام تحریفی به وجود نیامده و خیلی مصیبتهای بزرگ فکری، اجتماعی و عملی پیش نیامده اسـت. این همه با هم جنگیدیم، شیعه و سنی با همدیگر در ستیز بـودهاند و الان در عـراق دارنـد همدیگر را قتل عام میکنند، نه اینکه اصلاً این اتفاقها نیفتاده است، ولی جنبه معنوی و حتی بعد عقلانی اسـلام و حـتی قدرت ایمان در دنیای اسلام بهتر باقی مانده است. در این شکی نیست که درصـدِ مـصریهایی کـه به نماز جمعه میروند از فرانسویهایی که یکشنبه به کلیسا میروند خیلی بیشتر است. اینها هـشت، نه درصدند، ولی آنها نود و نه درصد. در این امور شکی نیست.
بنابراین اسلام بـرای این دوره از تاریخ که در آن زنـدگی مـیکنیم یک مزایایی دارد که خیلی مشکل است در جاهای دیگر آن مزایا را پیدا کنیم. این بدان معنا نیست که همه مردم جهان، مسلمان خواهند شد. خداوند به ما گفته است که این کـار حضرت مهدی(ع) است و هنوز ایشان ظهور نکردهاند. تا آن وقت مسیحیت هست، یهودیت هست، ادیان دیگر هم هستند و دوباره میگویم که ما موظفیم که از جان و مال پیروان این ادیان مواظبت کنیم، نـه ایـنکه آنها را از بین ببریم. وظیفه شرعی داریم که از آنها مواظبت کنیم. ولی افرادی مثل شوان یا گنون که مسلمان شدند اینطور نبود که اینها فقط میخواستند از لحاظ شرعی نجات پیدا کنند. ایـنها مـیتوانستند کاتولیک باقی بمانند، اما آنها دنبال معرفت و حقیقت بودند و لذا به اسلام گرویدند. به واقع جنبه عرفانی مسیحیت تا حد
خیلی زیادی در وضعیت کسوف و خسوف است و دسترسی به آن خیلی مـشکل اسـت. این است که امکان پیداکردن یک راه سیر و سلوک به جانب حق در دنیای امروز خیلی خیلی محدوداست. در آیینیهود بسیار مشکلاست، ولی غیرممکن نیست. در آیین مسیحیت هم همچنین. تازه اگر راهی را پیـدا کـنید بـیشتر جنبه محبت دارد تا معرفت. پیـداکردن عـرفان نـاب در مسیحیت خیلی کار مشکلی است. و اما دین هندو چنان است که شما نمیتوانید هندو شوید و فقط میتوانید عرفان و حکمت آن را در مرحله نـظری بـیاموزید، ولی بـرای اینکه هندو باشید باید در سیستم طبقاتی هندو مـتولد بـشوید. فقط آیین بودا و اسلام میماند. میشود بودایی شد؛ چون مکتبهای سیر و سلوک و عرفانیِ بودایی هنوز هست و میتوان مسلمان شـد، چـون مـکتبهای عرفانی و تصوف و عرفان در اسلام هنوز خیلی قوی است و باقی مـانده است.
در بین این دو، عملکردن به اسلام در دنیای امروز از بسیاری جهات آسانتر از عمل به آیین بودایی است. خیلیها در اروپا مـیگویند کـه مـا بودایی هستیم، ولی مینشینند نیمساعت تفکر و تأمل میکنند، اما عمل واقعی نـمیکنند. مـقدسکردن تمام زندگی که شریعت اسلام انجام میدهد و امکان اینکه میشود احکام شرع را حتی در یک شهر غـربی مـثل لنـدن یا واشنگتن انجام داد و میتوان حتی در غرب مسلمان خوبی بود باعث شد کـه ایـن افـراد دنبال این راه بروند. این قدم طبق مشیّت الاهی هم بوده است، چون هیچ کـس خـودش دنـبال یک راه معنوی نمیرود، ما خیال میکنیم که آن راه را انتخاب میکنیم، بلکه این راه اسـت کـه ما را انتخاب میکند.
چه عاملی در اسلام باعث ماندگاری و قوت بیشترِ آن در جهان امروز شـده است؟ آیـا مـیتوان گفت که واقعا این شریعت اسلامی است که توانسته این معنویت را به خوبی حـفظ کند؟
بـله، ولی این قدم دوم یا حقیقت دوم است. حقیقت اول خود ایمان است. ممکن است شریعت بـاشد، ولیـ کـسی به آن عمل نکند، مثل خیلی از ایرانیها یا لبنانیها که در واشنگتن اصلاً به شریعت اسلام عـمل نـمیکنند، ولی اسما مسلماناند. ما خیلی از هموطنان خودمان را در اینجا به این صورت میشناسیم. مـسئله اول، مـسئله ایـمان است که خداوند عنایت فرموده و اجازه داده است که به صورت خیلی قوی بین مسلمانان بـاقی
بـماند. ایـمان مهمترین ودیعه الاهی است که تقریبا همه مسلمانان هنوز از آن برخوردارند، چون دیـگر جـنبههای سنت اسلامی، مانند حیات عقلانی تضعیف شده است، هنر اسلامی و خیلی چیزهای دیگرِ ما ضعیف شـده، ولیـ هنوز ایمان در این قسمت از دنیا خیلی قوی مانده است. فقط در دو جا هـست کـه ایمان قویِ دینی مانده است، یکی در دنـیای اسـلام و یـکی در دنیای هندو؛ نه بین بوداییها، نه بـین چـینیهای کنفوسیوسی، و نه بین اروپاییهای غربی. نمیگویم افراد مؤمن در بین آنان نیستند، هستند، ولی خـیلی کـمتر هستند. آیین هندو هم مـثل اسـلام است، در آنـ هـم مـؤمنان خیلی زیاد هستند.
در یهود اینطور نیست؟
بـه هـیچ وجه؛ فوق العاده بیدین در بین یهودیان زیاد است. اصلاً خیلی از مکتبهای ضـد دیـن جدید مثل مارکسیسم را آنها به وجـود آوردند. فروید و مارکس و… هـمه یـهودیهایی بودند که از دینشان برگشته بـودند. بـین آنها مؤمن هم هست، افراد بسیار متدین هم هستند، افرادی مثل عرفای مـا نـیز هستند که از لحاظ دینی افـراد خـیلی مـحترمی هم هستند، ولی در بـین آنـها در واقع ضعف ایمانی خـیلی بـیشتر از اسلام است.
شما اتحاد سیاسی و اجتماعی و فرهنگی را با آن قدرت ایمانی خلط نکنید. مـسیحیهایی هـم هستند که خیلی ایمان دارند، ولی رویـهمرفته در اروپا دهـ بیست درصـد ایـمان دارنـد و هشتاد درصد بیایمانند. در امـریکا پنجاه درصد ایمان دارند و پنجاه درصد ایمان ندارند، ولی در ممالک اسلامی هیچ کجا اینطور نیست. حـتی در تـرکیه که خیلی تلاش کردند بیدینی را رواج دهـند فـقط ده تـا پانـزده درصـد و شاید کمتر از ایـن هـستند که ایمان ندارند. در بقیه سرزمینهای اسلامی، اقلاً نود و پنج درصد هنوز ایمان دارند.
آیا میتوان ایـده وحـدت مـتعالی ادیان را به شکل رقیقتری در میان فرق اسـلامی هـم مـطرح کنیم؟
بـله، بـنده ایـن را چندین بار گفتهام.
در کتاب قلب اسلام به این مطلب اشاره کردهاید، ولی توضیح بیشتری لازم است.
در آنجا گفتم و در چند سخنرانی هم راجع به این موضوع گفتهام که الان یـکی از دردهای بزرگ مسلمانان، نزاع بین فرق اسلامی است. آدمی به یاد حدیث نبوی میافتد که: اهل اسلام هفتاد و دو فرقه میشوند و همه آنها با هم در حال نزاع هستند و فقط یکی از آنـها راهـ حقیقت را میپیماید. جنگ هفتاد و دو ملتی که مولانا میفرماید، الان به صورت خیلی وحشتناکی، در عراق، در پاکستان و در بین مسلمانان هند باعث کشتن هزاران نفر میشود و در جاهای دیگر هم اوضاع چندان خوب نـیست. چـیزی که ما خیلی به آن احتیاج داریم، یک نوع تقریب در داخل اسلام است؛ در درجه اول بین چهار مکتب اهل تسنن و فقه جعفری از لحاظ شرعی، و اصـولاً بـین تسنن و تشیع به طور کـلی و بـعد هم با زیدیه و اسماعیلیه و نیز بین شریعت و طریقت و نیز در مواجهه با وهابیت که هم با شیعه بد است و هم با تصوف. این تقریب را بـاید در آن سـاحت متعالی پیدا کرد وگـرنه خـیلی از این ایمانهای توأم با تعصب باعث کشتن همدیگر خواهد شد. اگر ایمان با تعصب قومی و یا مذهبی توأم باشد خیلی خطرناک است. الان چرا در فرانسه کاتولیکها و پروتستانها دیگر همدیگر را نمیکشند؟ چون ایـمانشان ضـعیف شده است. وقتی هر
دو قوی بودند، در جنگِ صدساله بین آنان صدها هزار نفر کشته شدند. به همین جهت است یک عده فکر میکنند که تنها راه حلِ این جنگها از بین رفـتن ایـمان است، چـون همه با هم دوست میشوند و دین خود را کنار میگذارند پس دیگر مسئلهای وجود ندارد که به خاطر آن بـا هم جنگ کنند. ولی کسی که ایمان را ارزشمند میداند، آگاه است کـه ایـن راهـحل نیست. راه حل این است که یک نوع وفاق، یک نوع تقریب واقعی و یک نوع احترام متقابل پیـدا شـود. الان یکی از مهمترین دردهای جامعه اسلامی نبودِ این موضوع است. دشمنان همیشه از این ضـعف اسـتفاده مـیکنند. انگلیسیها اولین بار که وارد هندوستان شدند دنبال این گشتند که چگونه بتوانند گروههای مختلف را بـه نزاع با یکدیگر تشویق کنند. برای همین مسلمانها و هندوها و در داخل اسلام، شیعه و سـنی را مقابل همدیگر قرار دادنـد. الآن نـسبت به آن موقع خیلی بدتر شده و تقصیر از خود ما مسلمانان است.
به نظر شما وضعیت «سنتگرایی» به عنوان یک مکتب فکری در حال حاضر در محافل آکادمیک غربی و نیز در جوامع اسلامی چگونه است و چـه آیندهای برای آن پیشبینی میکنید؟
میباید بین محافل آکادمیک از یک طرف و محافل اسلامی تفکیک کرد. در محافل علمی و آکادمیک، چه در اروپا و چه در آمریکا چهرههای مهم و بزرگی به این اندیشه در قرن بیستم گرویدهاند. دهها چهره دانـشمند دانـشگاهی یا رسما سنتگرا هستند یا از لحاظ فکری به این مکتب نزدیکاند. دانشجویان بسیاری به این تفکر علاقهمند شده و با این تفکر آشنا شدهاند، اما این اقبال، به یک جریان و نـهضت دانـشگاهی تبدیل نشده است. اما این امیدواری هست که این تفکر روز به روز گسترش یابد. اما در جوامع اسلامی باید کشورهای عربی را از غیر عربی جدا کنیم. در کشورهای عربی تاکنون استقبال چندانی از آثـار سـنتگرایان صورت نگرفته است. فقط، اخیرا در مصر و در شمال آفریقا حرکتهایی شروع شده است. اما در کشورهای غیرعربی، یعنی ایران، ترکیه، پاکستان، هند، مالزی و اندونزی استقبال فوق تصور بوده است. در ترکیه، بـنده اولیـن نـویسنده ایرانی هستم که تمام آثـارم بـه تـرکی ترجمه شده است. وقتی هم به ترکیه سفر میکنم استقبال چشمگیر است. ترکیه با آنکه به لحاظ سیاسی «لائیک» است
و در آن بـرای غـیردینیکردن اسـلام بسیار تلاش شده، با این حال این امـر مـؤثر واقع نشده است. اقبال مردم ترکیه، هم خیلی از متفکران ترک هم محافل عمومی و هم مجامع دانشگاهی به تفکر سـنتگرایی جـالب تـوجه است. در پاکستان، و کلاً کشورهای شرقی اسلامی انتشارات اختصاصی برای آثـار سنتگرایان تأسیس شده و آثار سنتگرایان خوانندگان بسیار زیادی دارد. در مالزی در محافل عمومی و دانشگاهی بسیار به این تفکر علاقه وجـود دارد و بـه نـظر میرسد که در آینده بیش از این مورد استقبال قرار گیرد. در خود ایـران نـیز چنانکه برای همه آشکار است آثار سنتگرایان طرفداران بسیار دارد.