کتاب دوم آدم و حوا
فـصل اول
۱٫ هنگامی که لولوا سخنان قاین را شنید، گریست و نزد پدر و مادر خود رفته، به آنان گـفت کـه قـاین برادر خویش، هابیل، را کشته است.
۲٫ همه آنان بلند گریستند و آه و فغان برآورده، به صورت خـود تپانچه زدند و خاک بر سر کرده، جامههای خویش را دریدند و به قتلگاه هابیل آمـدند.
۳٫ آنان وی را کشته بر روی زمـین یـافتند در حالی که جانوران اطراف او بودند و بر آن انسان درستکار میگریستند. از بدنش به سبب پاکی بوی عطر ساطع بود.
۴٫ آدم در حالی که سرشک از دیدگان روان کرده بود، وی را برداشت و به غار گنجها آورده، روی زمین گذاشت و در عـطر و مُرّ پیچید.
۵٫ آدم و حوا وی را به خاک سپرده، مدت صد و چهل روز بر او سخت سوکواری کردند. در آن زمان، سن هابیل پانزده سال و نیم و سن قاین هفده سال و نیم بود.
______________________________
۱٫ این کتاب که برای نخستین بـار بـه زبان فارسی منتشر میشود، بازمانده میراث دینی بنیاسرائیل و از کتابهای سودْاِپیگرافاست. رویدادهای این کتاب ادامه حوادث کتاب اول آدم و حواست که در شماره ششم هفت آسمان به چاپ رسید. برای توضیحات بیشتر ر.ک: مقدمه کـتاب اول در هـفت آسمان، شماره ششم، ص ۹۷٫
۶٫ قاین پس از پایان یافتن سوک برادرش، خواهر خود لولوا را گرفت و بدون اجازه پدر و مادرش با او ازدواج کرد؛ آنان از بس غمگین بودند، نمیتوانستند از چنین کاری جلوگیری کنند.
۷٫ آن گاه او به پایین کـوه، در جـایی دور از باغ و نزدیک به قتلگاه برادرش رفت.
۸٫ در آن مکان، درختان میوهدار و جنگلی فراوان بود. خواهرش برای او فرزندانی زایید که آنان نیز به نوبه خود چند برابر شدند و آن مکان را پر کردند.
۹٫ آدم و حوا تـا هـفت سـال پس از دفن هابیل به یکدیگر درنـیامدند. امـا پس از ایـن مدت حوا آبستن شد و هنگامی که جنین در شکمش بود، آدم به وی گفت: «خوب است یک قربانی فراهم کنیم و آن رابرای خدا بـگذرانیم و از او بـخواهیم بـه ما فرزند زیبایی بدهد که به سبب او آرامـش یـابیم و وی را به همسری خواهر هابیل درآوریم.»
۱۰٫ آنان قربانی را فراهم کرده، آن را به مذبح بردند و برای خداوند گذراندند و از او خواستند قربانیشان را بـپذیرد و بـه ایـشان نسل خوبی بدهد.
۱۱٫ خدا سخن آدم را شنید و قربانیاش را پذیرفت. آن گاه آدمـ و حوا و دخترشان پرستش کرده، به غار گنجها آمدند و چراغی در آن نهادند تا شب و روز کنار جنازه هابیل بسوزد.
۱۲٫ آدم و حوا بـه روزه و نـیایش ادامـه دادند تا زمان زایمان حوا فرارسید و او به آدم گفت: «میخواهم به غـاری کـه درون آن صخره است، بروم و آن جا زایمان کنم.»
۱۳٫ آدم گفت: « برو و دخترت را با خود ببر تا خدمتت را بـکند، ولی مـن کـنار بدن پسرم، هابیل، در غار گنجها میمانم.»
۱۴٫ حوا سخن آدم را شنیده، همراه دخـترش روانـه شـد و آدم به تنهایی در غار گنجها ماند.
فصل دوم
۱٫ حوا پسری زایید که از نظر شکل و شـمایل بـسیار زیـبا بود و زیبایی او مانند پدرش آدم یا بیشتر بود.
۲٫ حوا با دیدن وی آرامش یافت و هـشت روز در غـار ماند. سپس دخترش را نزد آدم فرستاد تا بیاید و کودک را دیده، نامی بر او نهد. در ایـن زمـان دخـتر تا زمان بازگشت او به جای وی کنار جنازه برادر ماند.
۳٫ هنگامی که آدم آمد و زیبایی و خـوشرویی و کـمال خلقت کودک را دید، شادمان شد و از
غم هابیل آرامش یافت. وی کودک را شیث(۱) نامید، بـه ایـن مـعنا که «خدا نیایشم را شنیده و مرا از مصیبتم رهانده است.» معنای دیگر این واژه «قدرت و قوت» اسـت.
۴٫ آدم کـودک را نامگذاری کرده، به غار گنجها بازگشت و دخترش دوباره نزد مادر رفت.
۵٫ حـوا چـهل روز در آن غـار ماند؛ سپس کودک و دختر خود را برداشته، نزد آدم آمد.
۶٫ آنان به سوی رودخانهای رفته، آدم و دخـترش خـود را از غـم هابیل شستوشو دادند؛ حوا و کودک نیز برای طهارت شستوشو داده شدند.
۷٫ سپس بـرگشتند و یـک قربانی فراهم کرده، بالای کوه رفتند و آن را برای کودک گذراندند. خدا قربانی آنان را پذیرفت و برکتش را بر ایـشان و بـر پسرشان شیث فرود آورد. سپس آنان به غار گنجها بازگشتند.
۸٫ از آن پس آدم در تـمام روزهـای زندگیاش حوا را نشناخت و نسلی دیگر از آنان پدیـد نـیامد، جـز آن پنج تن: قاین و لولوا و هابیل و اَقْلیا(۲) و شیث.
۹٫ شـیث در قـوت و قامت رشد میکرد و با علاقه شدید به روزه و نیایش میپرداخت.
فصل سوم
۱٫ هنگامی کـه هـفت سال از جدایی پدر ما، آدم، از همسرش حـوا گـذشت، شیطان بـر او رشـک بـرد؛ زیرا دید این گونه از وی جـدا شـده است. پس کوشید وی را به زیستنِ دوباره با او وادار کند.
۲٫ آدم برمیخاست و به بالای غـار گـنجها رفته، شب را در آن میگذراند. همین که هـوا روشن میشد و روز فرامیرسید، وی بـه غـارْ پایین میآمد تا نیایش کـند و در آن جـا برکت یابد.
۳٫ با فرارسیدن شب، او به بام غار رفته، تنها میخوابید و از چیره شـدن شـیطان بر خود بیمناک بود. ایـن مـنش سـی و نه روز ادامه یـافت.
۴٫ هـنگامی که دشمن همه خـوبیها، شـیطان، آدم را تنها در حال روزه و نیایش دید، به شکل زن زیبایی بر او ظاهر شد و در شب چهلمین روز نزد وی آمـده، جـلو او ایستاد و گفت:
۵٫ «ای آدم، از زمانی که در این غـار سـاکن شدهای، مـا آرامـش خـوبی را از شما تجربه کردهایم و نـیایشهای شما به ما رسیده و از آن آرام گرفتهایم.
______________________________
۱٫ این واژه را باید بر وزن «شیر» تلفظ کرد و نه بر وزن «شیخ».
۲٫ ایـن نـام در در سایر منابع یهودی «اَقْلِمیا» است کـه در کـتب اسـلامی «اِقـلیما» شـده است.
۶٫ «اما ای آدم، اکـنون کـه تو برای خفتن روی بام غار رفتهای، ما از شما به زحمت افتادهایم و به سبب جدایی تو از حـوا، انـدوه فـراوانی بر ما فرود آمده است. همچنین اکـنون کـه روی بـام ایـن غـار هـستی، نیایش تو بیرون میریزد و قلبت این سو و آن سو سرگردان میشود.
۷٫ «اماهنگامی کهتو در غاربودی،نیایشت مانند آتشیکپارچه بود و بهمارسیده،توآرامشمییافتی.
۸٫ «من نیز از این که فرزندانت از تو جدا شـدهاند، اندوهگین هستم و برای کشته شدن پسرت هابیل بسیار غمناکم؛ زیرا او درستکار بود و همه مردم برای افراد درستکار اندوهناک میشوند.
۹٫ «من از تولد پسرت شیث خوشحال شدم، ولی پس از چندی به خاطر حوا انـدوه فـراوان مرا فراگرفت؛ زیرا وی خواهر من است. زیرا هنگامی که خدا خواب عمیقی را بر تو مسلط کرد و او را از پهلوی تو گرفت، مرا نیز همراه او بیرون آورد. خدا مقام او را بالا برد و او را همسر تـو قـرار داد، ولی مقام مرا پایین آورد.
۱۰٫ «من از این این که خواهرم به همسری تو در آمد، خوشحال شدم. ولی خدا قبلاً به من وعدهای داده و گفته بود: غمگین مـباش؛ هـنگامی که آدم روی بام غار گنجها بـرود و از هـمسرش حوا جدا شود، تو را به سوی او خواهم فرستاد و از طریق ازدواج با او یک تن شده، مانند حوا، برای او پنج فرزند خواهی زایید.
۱۱. «اینک وعده خدا بـه مـن به انجام رسیده و مـرا بـرای عروسی نزد تو فرستاده است. اگر با من عروسی کنی، برای تو فرزندانی زیباتر و بهتر از فرزندان حوا خواهم زایید.
۱۲. «اینک تو هنوز جوان هستی. جوانیات را در این جهان با غم سـپری مـکن و آن را در عیش و کامرانی بگذران؛ زیرا روزهای تو اندک و آزمونت بسیار است. نیرومند باش و روزگار خود در این جهان را در شادی طی کن. من از تو کام خواهم گرفت و تو بدین شیوه و بیهراس از من شـادمان خـواهی شد.
۱۳٫ «پس بـرخیز و دستور خدایت را به جای آور.» سپس به آدم نزدیک شده، او را در آغوش گرفت.
۱۴٫ هنگامی که آدم دید نزدیک است مـغلوب وی شود، با دلی سوزان به خدا نیایش کرد تا او را از دست وی نجات دهـد.
۱۵. آنـ گـاه خدا کلمه خویش را نزد آدم فرستاد و گفت: «ای آدم، آن صورت همان کسی
است که به تو وعده الوهیت و شکوه مـیداد. نـمایش او برای تو از روی لطف نیست، بلکه یک بار خود را به شکل زنی به تـو نـشان مـیدهد، لحظهای دیگر در سیمای فرشتهای، موردی دیگر همچون یک مار و زمانی دیگر به شکل یک خـدا؛ و تمام اینها برای آن است که جان تو را هلاک کند.
۱۶٫ «اینک ای آدم، قلبت آگـاه باشد که من تـو را چـندین بار از دست او نجات دادهام تا بدانی من که خدای مهربانی هستم، خوبی تو را میخواهم و هلاکت تو را دوست ندارم.»
فصل چهارم
۱٫ آن گاه خدا به شیطان دستور داد که خویشتن را به آدم آشکارا و در شکل سـهمگین خویش نشان دهد.
۲٫ هنگامی که آدم او را دید، از منظره وی ترسید و لرزید.
۳٫ خدا به آدم گفت: «این شیطان و سیمای سهمگینش را بنگر و بدان که وی همان است که تو را از نور به ظلمت و از آرامش و راحت به رنـج و بـلا افکند.
۴٫ «ای آدم، به او که خود را خدا میخوانْد، بنگر! آیا خدا سیاه است؟ آیا خدا به شکل زن در میآید؟ آیا نیرومندتر از خدا وجود دارد؟ آیا کسی بر خدا چیره میشود؟
۵٫ «پس ای آدم، بنگر و ببین که او در حضورت در هوا گرفتار شـده و نـمیتواند بگریزد! از این رو، به تو میگویم که از او نترس، ولی احتیاط کن و از هر کاری که با تو دارد، بپرهیز.»
۶٫ سپس خدا شیطان را از حضور آدم راند و آدم را قوت داده، دلش را آرام کرد و به او گفت: «از این جا به غار گـنجها فـرود آی و از حوا جدا نشو؛ من تمام شهوات حیوانی را در تو آرام خواهم کرد.»
۷٫ از آن لحظه شهوت از آدم و حوا رخت بر بست و آنان از آرامشی که به دستور خدا فراهم شده بود، برخوردار شـدند. خـدا ایـن کار را با هیچ یک از فـرزندان آدم نـکرد و آن را بـه آدم و حوا اختصاص داد.
۸٫ آدم به سبب نجات خود و آرام شدن شهوتش خدا را پرستش کرد. او از بالای غار پایین آمد و مانند قبل با حوا سـاکن شـد.
۹٫ بـدین گونه چهل روز جدایی وی از حوا پایان یافت.
فصل پنـجم
۱٫ شـیث در هفت سالگی خوب و بد را میشناخت و پیوسته در روزه و نیایش بود؛ تمام شبهای خود را نیز در طلب رحمت و بخشش از خدا سپری مـیکرد.
۲٫ هـمچنین هـنگام گذراندن قربانی روزانه خویش، بیش از پدر خود روزه میگرفت؛ زیرا سـیمای وی زیبا بود و مانند یکی از فرشتگان خدا میدرخشید. قلب او نیز خوب بود و زیباترین صفات روحی را در خود داشت و به هـمین دلیـل، وی هـر روز قربانی میگذراند.
۳٫ خدا از قربانیهای او، همچنین از پاکی وی خشنود بود. او تا هـفت سـالگی به انجام دادن اراده خدا و پدر و مادرش ادامه میداد.
۴٫ سپس هنگامی که بعد از گذراندن قربانی از مذبح پایین میآمد، شـیطان بـه شـکل فرشتهای زیبا و درخشان و نورانی بر وی ظاهر شد. او عصایی از نور در دست و کـمربندی از نـور بـر میان داشت.
۵٫ وی با لبخند قشنگی به شیث سلام داد و به فریفتن وی با سخنانی زیبا آغـاز کـرد و گـفت: «ای شیث، چرا در این کوه زندگی میکنی؟ این جا ناهموار و پر از سنگ و ریگ است و درختان آن میوه نـدارند؛ ایـن بیابان شهر و آبادی ندارد و از سکنه خالی و برای سکونت غیرمناسب است. سراسر این مـکان گـرما و رنـج و زحمت است.»
۶٫ وی افزود: «ما در جاهای زیبا و جهانی غیر از این زمین زندگی میکنیم. جهان مـا جـهان نور است و ما بهترین شرایط را در اختیار داریم. زنان ما از همه دلرباترند و ای شیث، مـن دوسـت دارم تـو با یکی از ایشان عروسی کنی؛ زیرا من میبینم که تو خوشمنظر هستی و زنی که از نـظر زیـبایی در خور تو باشد، در این سرزمین یافت نمیشود. علاوه بر این، همه سـاکنان ایـن جـا بیش از پنج نفر نیستند.
۷٫ «اما در جهان ما مردان و دخترکان بسیاری هستند که هر یک از دیـگری زیـباتر اسـت. از این رو، من دوست دارم تو را از این جا ببرم تا تو بستگان مرا بـبینی و بـا هر کدام که دوست داری، عروسی کنی.
۸٫ «آن گاه کنار من با آرامش زیست خواهی کرد و مانند مـا از درخـشندگی و نور برخوردار خواهی شد.
۹٫ «تو در جهان ما خواهی ماند و از این جهان و بـدبختی آنـ آزاد خواهی شد و هرگز بیحالی و خستگی را نخواهی دیـد. تـو هـرگز قربانی نخواهی گذراند و درخواست رحمت نخواهی کـرد؛ زیـرا دیگر گناهی مرتکب نخواهی شد و شهوت تو را از راه به در نخواهد برد.
۱۰٫ «اگر تـو سـخنم را بشنوی، با یکی از دخترانم عـروسی خـواهی کرد؛ زیـرا چـنین کـاری نزد ما گناه نیست و به شـهوت حـیوانی مربوط نمیشود.
۱۱٫ «زیرا ما در جهان خود خدایی نداریم، بلکه همه خدا هـستیم؛ مـا همه نورانی و آسمانی و نیرومند و مقتدر و شـکوهمندیم.»
فصل ششم
۱٫ هنگامی کـه شـیث این سخنان را شنید، به حـیرت افـتاد و دلش به سخنان خیانتبار شیطان گرایش پیدا کرد و به او گفت: «تو میگویی جهانی غـیر از ایـن جهان و آفریدگانی زیباتر از مردم ایـن جـهان وجـود دارند؟»
۲٫ شیطان گفت: «آری، چـنین گـفتم و بیش از آنچه گفتم، آنـان و شـیوههایشان را در حضور تو مورد ستایش قرار میدهم.»
۳٫ شیث به او گفت: «گفتارت و توصیف زیبایت از همه آنـها مـرا به حیرت افکنده است.
۴٫ «ولی امروز و پیـش از آن کـه نزد پدرم، آدم، و مـادرم، حـوا، بـروم و سخنانت را برای آنان نـقل کنم، نمیتوانم با تو بیایم. در آن صورت، هرگاه ایشان اجازه بدهند، همراه تو خواهم آمد.»
۵٫ شـیث افـزود: «من از انجام دادن کاری بدون اجازه پدر و مـادرم پرهـیز مـیکنم تـا مـانند برادرم، قاین، هـلاک نـشوم و مانند پدرم، آدم، از دستور خدا سرپیچی نکنم. اینک تو این جا را میشناسی؛ فردا به این جا بیا و بـا مـن مـلاقات کن.»
۶٫ هنگامی که شیطان این سخنان را شـنید، بـه شـیث گـفت: «اگـر تـو آنچه را گفتم به پدرت بگویی، او نخواهد گذاشت با من بیایی.
۷٫ «ولی سخنم را بشنو؛ گفتههایم را برای پدر و مادرت نقل نکن و همین امروز با من به جهان ما بیا تا در آن جا چـیزهای زیبایی را ببینی و از آنها کام بگیری؛ همچنین امروز میان فرزندانم عیش و نوش کن و آنان را تماشا کرده، سرشار از لذت و شادمانی شو و من فردا تو را بدین مکان باز خواهم گرداند؛ و اگر بخواهی میتوانی پیـوسته بـا من بمانی.»
۸٫ شیث پاسخ داد: «جان پدرم و مادرم به من بسته است. اگر من یک روز از آنان دور بمانم، ایشان میمیرند و من نزد خدا به خاطر آنان گناهکار میشوم.
۹٫ «و اگر نبود که آنـان آگـاهی دارند که من برای گذراندن قربانی به این مکان میآیم، ایشان یک ساعت جدایی مرا تحمل نمیکردند. من بدون اجازه ایشان به هـیچ جـای دیگر نمیروم. ایشان با مـن بـسیار مهربان هستند؛ زیرا من بیدرنگ نزد آنان برمیگردم.»
۱۰٫ شیطان به او گفت: «اگر یک شب از ایشان دور شوی و سپیدهدم فردا برگردی، چه اتفاقی میافتد؟»
۱۱. هنگامی که شـیث مـشاهده کرد او پیوسته سخن مـیگوید و دسـت از سر او برنمیدارد، دوید و بالای مذبح رفته، دستهای خود را به سوی خدا گشود و نجات خود را از او درخواست کرد.
۱۲٫ خدا کلمه خویش را فرستاد و او شیطان را لعن کرد و شیطان گریخت.
۱۳. هنگامی که شیث از مذبح بـالا مـیرفت، در دل خود میگفت: «مذبح جای قربانی است و خدا آن جاست. یک آتش الهی آن را خواهد سوزاند و بدین گونه شیطان از آسیبزدن به من ناتوان خواهد بود و مرا از آن جا دور نخواهد کرد.»
۱۴٫ آن گاه شیث از مـذبح پایـین آمد و بـه سوی پدر و مادر خود رفت. آنان که منتظر بودند صدایش را بشنوند، وی را در راه یافتند؛ زیرا او مقداری تأخیر کرده بود.
۱۵. سـپس وی هر آنچه را شیطان به شکل یک فرشته با وی انجام داده بود، شـرح داد.
۱۶. هـمین کـه آدم داستانش را شنید، رویش را بوسید و او را از آن فرشته ترساند و گفت این در واقع شیطان است که بدین شکل برای تـو ظـاهر شده است. آن گاه آدم شیث را برداشت و همگی به غار گنجها رفتند و آن جا شـادی کـردند.
۱۷٫ از آن روز بـه بعد، هر جا که وی میرفت، خواه برای قربانی و خواه برای کاری دیگر، آدم و حوا هـرگز از او جدا نشدند.
۱۸٫ این شگفتی هنگامی برای شیث رخ داد که نه ساله بود.
فصل هـفتم
۱٫ هنگامی که پدر ما، آدم، دیـد کـه شیث قلبی کامل دارد، خواست که وی ازدواج کند؛ مبادا دشمن بار دیگر به وی ظاهر و بر او چیره شود.
۲٫ بنابراین، آدم به پسرش شیث گفت: «پسرم، من میخواهم که با خواهرت اَقْلیا، خواهر هـابیل، عروسی کنی تا او برای تو فرزندانی بیاورد که طبق وعده خدا، جهان را پر کنند.
۳٫ «پسرم، نترس؛ در این کار تحقیری وجود ندارد. من دوست دارم تو ازدواج کنی، مبادا دشمن بر تو غالب شود.»
۴٫ شـیث نـمیخواست ازدواج کند، ولی به خاطر اطاعت از پدر و مادرش، چیزی نگفت.
۵٫ بنابراین، آدم اَقْلیا را به ازدواج او درآورد و سن او پانزده سال بود.
۶٫ وی هنگامی که بیست ساله بود، فرزندی پیدا کرد و او را اَنوش نامید. فرزندان دیگری نـیز بـرای وی زاده شدند.
۷٫ اَنوش نیز بزرگ شد و ازدواج کرده، قَیْنان را به دنیا آورد.
۸٫ قَیْنان نیز بزرگ شد و ازدواج کرده، مَهْلَلْئیل را به دنیا آورد.
۹٫ این پدران در زمان حیات آدم تولد یافتند و کنار غار گنجها میزیستند.
۱۰٫ پس عمر آدم نـهصد و سـی سال و عمر مَهْلَلْئیل یکصد سال بود. مَهْلَلْئیل بزرگ شد و روزه و نیایش و کارهای سخت را دوست داشت تا این که پایان عمر پدرمان، آدم، فرارسید.
فصل هشتم
۱٫ هنگامی که پدر ما آدم دید پایان کـارش نـزدیک اسـت، پسرش شیث را به غار گـنجها فـراخواند و بـه او گفت:
۲٫ «پسرم شیث، فرزندانت و فرزندان فرزندانت را نزد من بیاور تا پیش از مردنم به آنان برکت بدهم.»
۳٫ هنگامی که شیث این سـخنان را از پدرش آدم شـنید، از نـزد وی رفت و در حالی که سیل اشک از دیدگانش روان بـود، فـرزندان و فرزندان فرزندانش را گرد آورده، نزد پدرش آدم حاضر کرد.
۴٫ هنگامی که پدرمان، آدم، آنان را گرداگرد خود دید، از غم جدایی ایشان گریست.
۵٫ ایشان نـیز هـنگامی کـه گریهاش را دیدند، همگی گریستند و بر روی او افتاده، گفتند: «پدر، چگونه از ما جـدا خواهی شد؟ چگونه زمین تو را گرفته، از چشمان ما پنهان خواهد کرد؟» آنان بدین شیوه و با چنین سخنانی سوکواری کردند.
۶٫ آن گـاه پدرمـان، آدم، هـمه ایشان را برکت داد و به شیث گفت:
۷٫ «پسرم شیث، تو این جهان را کـه پر از غـم و کاهیدن است، میشناسی و همه آزمونهایی را که بر سر ما آمده است، میدانی. بنابراین، من به تـو دسـتور مـیدهم بیگناهی خود را نگه داری، پاک و درستکار باشی، و به خدا توکل کنی. به سخنان شـیطان و جـلوههایی کـه وی نشان خواهد داد، گرایش نیابی.
۸٫ «دستورهایی را که امروز به تو میدهم نگه دار؛ آن گاه آنها را بـه پسـرت اَنـوش منتقل کن؛ اَنوش نیز آنها را به پسرش قَیْنان، و قَیْنان به پسرش مَهْلَلْئیل بسپارد تـا ایـن دستور میان همه فرزندانتان جاوید بماند.
۹٫ «پسرم شیث، هنگامی که بمیرم، جنازهام را بـردارید و آن را بـا مـُرّ و صبر زرد و سَنای مکی بپیچید و مرا در همین غار گنجها که محل نگهداری همه نشانههایی اسـت کـه خدا از باغ فرستاده، بگذارید.(۱)
۱۰٫ «پسرم، پس از این، توفانی تمام آفریدهها را درخواهد نوردید و تنها هـشت کـس را بـاقی خواهد گذاشت.
۱۱٫ «اما پسرم، کسانی از فرزندانت که در آن زمان زنده میمانند، جنازهام را از غار بیرون آورند و بـزرگترین ایـشان به فرزندانش دستور دهد تا فرو نشستن توفان و ترک کشتی، جنازهام را درون کـشتی نـگه دارنـد.(۲)
۱۲٫ «آن گاه کمی پس از آن که از امواجتوفانرهایییافتند،جنازهامرابردارندودرمیانزمینبگذارند.
۱۳٫ «زیرا جایی که جنازهام را به خاک خواهید سپرد، میان زمـین اسـت و خـدا از آن جا آمده، همه خویشاوندان ما را نجات خواهد داد.(۳)
۱۴٫ «پسرم شیث، اینک رئیـس قـومت شو؛ از آنان نگهداری کن و با ترس از خدا، مراقب ایشان باش و آنان را در راه خوبی رهبری کن. به ایـشان دسـتور بده برای خدا روزه بگیرند و به آنان بفهمان که نباید به سخن شـیطان گـوش دهند مبادا ایشان را هلاک کند.
______________________________
۱٫ ر.ک: تاریخ طـبری، لیـدن ۱۸۷۹ـ۱۸۸۱، ص ۱۶۲٫
۲٫ ر.ک: هـمان، ص ۱۶۳؛ بحار الانوار، ج ۱۱، ص ۲۶۷٫
۳٫ ر.ک: پاورقی کتاب اول آدم و حوا، ۴۲:۷٫
۱۵٫ «همچنین فـرزندانت و فـرزندان فرزندانت را از فرزندان قاین جدا کن؛ هرگز نگذار با ایشان آمیزش داشته باشند و در گـفتار یـا کردار به آنان نزدیک شـوند.»
۱۶٫ آن گـاه آدم برکت خـود را بـر شـیث و فرزندانش و فرزندان فرزندانش فرو ریخت.
۱۷٫ سـپس بـه پسرش شیث و همسرش حوا رو کرد و گفت: «این طلا و عطریات و مُرّ را که خـدا هـمچون نشانهای به ما داده است، نگه داریـد؛ زیرا در روزهای آینده تـوفانی هـمه آفرینش را در خواهد نوردید. کسانی کـه وارد کـشتی شوند، آن طلا و عطریات و مُرّ را همراه جنازهام به کشتی خواهند برد و آن طلا و عطریات و مـُرّ را بـا جنازهام در وسط زمین خواهند گـذاشت.
۱۸. «آنـ گـاه پس از زمان درازی، شهری کـه طـلا و عطریات و مُرّ کنار جـنازهام در آنـ یافت میشود، غارت خواهد شد. هنگامی که طلا و عطریات و مُرّ را به یغما برند، آنـها را بـا سایر غنایم نگهداری خواهند کرد و چـیزی از آن گـم نخواهد شـد تـا کـلمه خدا انسان شده، بـیاید و پادشاهان آنها را برداشته، تقدیم وی کنند:(۱) طلا به نشانه پادشاهیاش؛ عطریات به نشانه این که وی خـدای آسـمان و زمین است؛ و مُرّ به نشانه مـصیبتی کـه در انـتظار اوسـت.
۱۹٫ «طـلا نشانه چیرگی او بـر شـیطان و همه دشمنان ما نیز هست؛ عطریات نشانه این است که از مردگانبرخواهد خاستو برتر از آنچهدر آسمانو زمـین اسـت، جـلال خواهد یافت؛ و مُرّ نشانه آناست کهمایعیدارای مـُرّ تـلخ را خـواهد نـوشید(۲) و دردهـای دوزخ را از شـیطان خواهد چشید.(۳)
۲۰٫ «اکنون پسرم شیث، رازهای نهانی را که خدا بر من مکشوف کرده است، برای تو گشودم. دستورهای مرا برای خودت و قومت نگه دار.»
فصل نهم
۱٫ هنگامی کـه آدم دستورهای خود به شیث را تمام کرد، اندامش سست شد و قدرت دست و پایش به پایان رسید، دهانش بسته شد و زبانش کاملاً از گفتار باز ماند. او چشمانش را بست و جان خود را تسلیم کرد.
۲٫ هـنگامی کـه فرزندان آدم دیدند که وی درگذشته است، مرد و زن و پیر و جوان خود را بر روی او افکندند و گریستند.
______________________________
۱٫ انجیل متّی، ۲:۱۱٫
۲٫ انجیل متّی، ۲۷:۳۴٫
۳٫ ر.ک: رساله به افسسیان، ۴:۹٫
۳٫ مرگ آدم در ساعت نهم از روز پانزدهمِ «بَرموده»(۱) از گاهشماری شـمسیـ قـمریِ در نهصد و سیامین سال زندگی وی بر روی زمین رخ داد.
۴٫ وی روز آدینه آرام گرفت، یعنی همان روزی که در آن آفریده شده بود. ساعت مرگ وی نیز با ساعت خروجش از بـاغ یـکسان بود.
۵٫ شیث او را خوب پیچید و بـا مـقدار زیادی از عطریات درختان مقدس و کوه مقدس حنوط کرد. وی جنازهاش را در سمت شرقی داخل غار کنار عطریات قرار داد و پهلوی او چراغی را روشن کرد.
۶٫ آن گاه فرزندانش شب را تـا سـپیده صبح نزد وی به گـریه و زاری گـذراندند.
۷٫ شیث و پسرش، اَنوش و پسر اَنوش، قَیْنان، بیرون رفتند و قربانیهای خوبی را برای گذراندن به خداوند فراهم کردند و به سوی مذبحی که آدم قربانیهای خود را در زندگی خویش بر آن میگذراند، آمدند.
۸٫ حـوا بـه ایشان گفت: «درنگ کنید تا نخست از خدا بخواهیم قربانی ما را بپذیرد و جان بندهاش آدم را نزد خود نگه دارد تا از آرامش برخوردار شود.»
۹٫ آنان همگی برخاستند و نیایش کردند.
فصل دهم
۱٫ هنگامی که آنـان بـه نیایش خـود پایان دادند، کلمه خدا آمد و دل ایشان را در مورد پدرشان، آدم، آرام کرد.
۲٫ سپس آنان برای خود و پدرشان قربانیهایی را گذراندند.
۳٫ هـنگامی که گذراندن قربانیها پایان یافت، کلمه خدا نزد شیث، بزرگترین ایـشان، آمـد و بـه او گفت: «ایشیث، ایشیث، ایشیث، همانطور کهبا پدرت بودم، با تو نیز خواهم بود تا هنگامی که وعده مـن بـه او که گفتم: برای نجات تو و نسلت کلمهام را خواهم فرستاد، به انجام رسد.
۴٫ «امـا پدرت، آدم، پس دسـتورش را نـگه دار و مانند او نسلت را از نسل برادرت قاین جدا کن.»
______________________________
۱٫ هشتمین ماه تقویم قبطی، برابر با «میازیا» در تـقویم حبشی که در آغاز بهار است. «میازیا» در کتاب اول آدم و حوا، ۱۲:۱ آمده است.
۵٫ و خدا کلمهاش را از شـیث باز گرفت.
۶٫ آن گاه شـیث و حـوا و فرزندانشان از کوه به غار گنجها آمدند.
۷٫ آدم نخستین کسی بود که در سرزمین عَدَن و در غار گنجها جان داد؛ زیرا کسی جز هابیل که کشته شد، پیش از وی نمرده بود.
۸٫ سپس همه فرزندان آدم برخاسته، بر پدرشـان، آدم، گریستند و مدت یکصد و چهل روز برای او قربانی گذراندند.
فصل یازدهم
۱٫ پس از مرگ آدم و حوا، شیث فرزندانش و فرزندان فرزندانش را از فرزندان قاین جدا کرد. قاین و نسلش پایین رفتند و در سمت غربی، پایین قتلگاه برادرش هابیل، ساکن شـدند.
۲٫ شـیث و فرزندانش در سمت شمالی، روی کوه غار گنجها، اقامت کردند تا به پدرش آدم نزدیک باشند.
۳٫ شیث، آن مهتر و بلندقامت و خوب که روحی لطیف و ذهنی قوی داشت، رئیس قوم خود شد و با بیگناهی و توبه و فـروتنی آنـان را نگهداری میکرد و اجازه نمیداد کسی از ایشان نزد فرزندان قاین برود.
۴٫ آنان از بس پاک بودند، «فرزندان خدا» خوانده میشدند و به جای لشکر فرشتگان ساقط، در حضور خدا بودند؛ زیرا آنان در غار خـود یـعنی غار گنجها به تسبیح و تهلیل خدا مشغول بودند.(۱)
۵٫ شیث جلو جنازه پدرش آدم و مادرش حوا میایستاد و در نیایش خویش روز و شب برای خود و فرزندانش طلب رحمت میکرد. و هرگاه برای فرزندی مشکلی پیش مـیآمد، وی را انـدرز مـیداد.
۶٫ شیث و فرزندانش امور زمینی را دوسـت نـداشتند و خـود را تسلیم کارهای آسمانی کرده بودند؛ زیرا به چیزی جز تسبیح و تهلیل و مناجات با خدا نمیاندیشیدند.
۷٫ از این رو، ایشان پیوسته صدای فرشتگان را مـیشنیدند کـه از درون بـاغ یا هنگام انجام مأموریت یا بازگشت به آسـمان، خـدا را تسبیح و تمجید میکنند.
______________________________
۱٫ داستان سقوط این پاکان که به زودی میآید، در برخی دیگر از کتابهای فراموششده نیز اشاره شده است؛ مـثلاً در رازهـای خـَنوخ، ۱۸:۳ و عهد رئوبین، ۲:۱۸٫
۸٫ زیرا شیث و فرزندانش به سبب پاکی خویش فـرشتگان را میدیدند و صدایشان را میشنیدند. باغ نیز از ایشان چندان دور نبود و تنها حدود پانزده ذراع روحی از آنان فاصله داشت.
۹٫ هر ذراع روحی بـا سـه ذراع بـشری برابر است، پس فاصله آنان چهل و پنج ذراع بود.
۱۰٫ شیث و فرزندانش روی کوهی در پایـین بـاغ اقامت داشتند. آنان به کشت و کار و درو نمیپرداختند؛ ایشان برای جسم خود غذایی، حتی گندم، فراهم نـمیکردند و فـقط قـربانی میگذراندند و از میوه و از درختان خوشبویی که روی کوه محل اقامتشان وجود داشت، میخوردند.
۱۱٫ شـیث و فـرزندان بـزرگش غالبا روزههای چهل روزه میگرفتند. زیرا خانواده شیث هنگام وزیدن باد، بوی درختان باغ را اسـتشمام مـیکردند.
۱۲٫ آنـان شاد و بیگناه و بدون وحشت میزیستند و رشک و تبهکاری و ستیز در ایشان نبود. آنان شهوت حیوانی نـداشتند و از دهـانشان سخن بد یا نفرین صادر نمیشد و راه کج یا فریبکاری جلو پای کسی نـمیگذاشتند. زیـرا مـردان آن زمان هرگز سوگند نمیخوردند و در شرایط بسیار سخت که سوگند ضرورت پیدا میکرد، به خـون هـابیل درستکار سوگند میخوردند.
۱۳٫ ایشان فرزندان و زنان خود را هر روز در غار به روزه و نیایش و پرستش خـدای اعـلی وادار مـیکردند. آنان خویش را با جنازه پدرشان، آدم، تبرک میکردند و خود را به آن میمالیدند.
۱۴٫ و این شیوه تا پایـان عـمر شیث ادامه یافت.
فصل دوازدهم
۱٫ آن گاه شیث درستکار پسرش اَنوش و پسر اَنـوش، قـَیْنان، و پسـر قَیْنان، مَهْلَلْئیل، را خواند و به ایشان گفت:
۲٫ «اکنون که پایان کارم نزدیک است، دوست دارم روی مذبحی کـه بـر آن قـربانی میگذرانیم، سقفی بنا کنم.»
۳٫ ایشان دستور او را شنیدند و پیر و جوان همگی بیرون رفـته، سـخت کار کردند و سقف زیبایی روی مذبح برافراشتند.
۴٫ هدف شیث از آن کار این بود که روی آن کوه برکتی بـر فـرزندانش فرود آید و وی پیش از مرگش یک قربانی برای ایشان بگذراند.
۵٫ هنگامی که سـاختن سـقف پایان یافت، وی دستور داد قربانیهایی فراهم کنند. آنـان در ایـن راهـکوشیدند و قربانیها را نزدپدرشان شیث آوردند. وی آنها را گرفت و بـر مـذبح گذراند و از خدا خواستقربانیشان را پذیرفته، بر جان فرزندانش رحمت کند و آنان را از شر شیطان نـجات دهـد.
۶٫ خدا قربانی او را پذیرفت و برکت خـویش را بـر او و فرزندانش فـرستاد. آن گـاه خـدا به شیث وعده داد و گفت: «در پایان پنـج روز و نـیمی که به تو و پدرت وعده دادهام، کلمهام را خواهم فرستاد و تو و نسلت را نجات خـواهم داد.»
۷٫ آنـگاه شیث و فرزندانش و فرزندان فرزندانش گردآمده، مـذبح را ترککردند و بهسوی غار گـنجها رفـتند. آنجا ایشاننیایش کرده، از جنازهپدرشان، آدم، تـبرک جـستند و خود را بهآن مالیدند.
۸٫ اما شیث چند روزی در غار گنجها ماند وپس از آن رنجور شـد و ایـن رنجوری به مرگ او انجامید.
۹٫ آن گـاه نـخستزادهاش اَنـوش با پسرش، قـَیْنان، و پسـر قَیْنان، مَهْلَلْئیل، و پسر مـَهْلَلْئیل، یـارِد، و پسر یارِد، خَنوخ، با همسرانشان و فرزندانشان نزد شیث آمدند تا آنان را برکت دهد.
۱۰٫ شـیث بـرای ایشان دعا کرد و به آنان بـرکت بـخشید و ایشان را بـه خـون هـابیل درستکار سوگند داده، گفت: «فـرزندانم، از شما درخواست میکنم که هیچ یک از شما از این کوه مقدس و پاک دور نشود.
۱۱٫ «با فرزندان قاین آدمـکش و گـناهکار که برادرش را کشت، طرح دوستی نـریزید؛ زیـرا ایـ فـرزندانم، شـما میدانید که مـا بـا تمام قوت از وی و همه گناهانش میگریزیم؛ زیرا او برادرش هابیل را کشت.»
۱۲٫ شیث پس از این سخنان، نخستزاده خود اَنـوش را تـبرک کـرد و به او دستور داد جلو جنازه پدرمان، آدم، تـمام روزهـای زنـدگیاش رسـم خـدمت را بـا پاکی معمول دارد؛ گاهی نیز به مذبحی که او یعنی شیث برافراشته است، برود. همچنین به وی دستور داد قومش را با درستی و دادگری و پاکی در تمام روزهای زندگیاش اطعام کند.
۱۳٫ سـپس اندام شیث سست شد و قدرت دست و پایش به پایان رسید، دهانش بسته و زبانش کاملاً از گفتار باز ماند. او در پایان نهصد و بیستمین سال عمرش و در روز بیست و هشتم ماه اَبیب(۱) جان خود را تسلیم کـرد. خـَنوخ در آن زمان بیست ساله بود.
______________________________
۱٫ یازدهمین ماه تقویم قبطی، برابر با «حَمله» در تقویم حبشی.
۱۴. آن گاه ایشان جنازه شیث را با دقت پیچیدند و او را با عطریات حنوط کرده، در سمت راست جنازه پدرش آدم در غار گـنجها نـهادند و مدت چهل روز برای او سوکواری کردند. آنان برای وی قربانیهایی گذراندند، همان طور که وی برای پدرمان، آدم، قربانیهایی گذرانده بود.
۱۵٫ پس از مرگ شیث، اَنوش رئیس قوم خـود شـد و آنان را با درستی و دادگری، هـمان طـور که پدرش گفته بود، اطعام کرد.
۱۶٫ در آن زمان اَنوش هشتصد و بیست ساله بود و قاین نسل فراوانی داشت؛ زیرا وی که تسلیم شهوات حیوانی خود بود، زنـان زیـادی داشت و سرزمین پایین کـوه از نـسل او پر شده بود.
فصل سیزدهم
۱٫ لَمَک نابینا از نسل قاین در آن زمان زندگی میکرد. او پسری به نام اَتون داشت و آنان چارپایان فراوانی داشتند.
۲٫ لَمَک عادت داشت آنها را همراه چوپان جوانی به چراگاه بـفرستد. چـوپان هنگامی که شامگاهان به خانه میآمد، نزد پدربزرگ و پدرش اَتون و مادرش حزینه میگریست و میگفت: «من نمیتوانم به تنهایی آن چارپایان را بچرانم، مبادا کسی از آنها بدزدد یا به خاطر آنها مرا بکشد.» زیـرا دزدی و آدمـکشی و گناه در نـسل قاین رواج داشت.
۳٫ دل لَمَک بر وی سوخت و گفت: «به راستی، وی هنگامی که تنهاست، ممکن است مغلوب مردان ایـن سرزمین شود.»
۴٫ از این رو، لَمَک برخاسته، کمانی را که از جوانی و پیش از نابینا شـدنش نـگه داشـته بود، برداشت و تیرهای بلند و سنگهای صافی را همراه یک فلاخن برگرفت و با چوپان جوان به صحرا رفت. در حـالی کـه چوپان چارپایان را میچراند، پشت آنها میرفت. لَمَک این کار را روزهای زیادی انجام داد.
۵٫ قـاین از روزی کـه خـدا وی را رانده و به لعنت ترس و لرز محکوم کرده بود، نمیتوانست در جایی اقامت کند یا قرار بگیرد و از مـکانی به مکانی دیگر سرگردان بود.
۶٫ وی در سرگردانی خود، نزد همسران لَمَک آمد و پرسید او کـجاست. آنان گفتند: «وی همراه چـارپایان بـه صحرا رفته است.»
۷٫ قاین به جست و جوی وی پرداخت و هنگامی که به صحرا آمد، چوپان جوان صدایش را شنید و چارپایان از نزد او گریختند.
۸٫ چوپان به لَمَک گفت: «ای خداوندگار، آیا وی یک حیوان وحشی یا دزد است؟»
۹٫ لَمـَک گفت: «به من بگو هنگامی که میآید، رو به کدام سو دارد.»
۱۰٫ آن گاه لَمَک کمانش را خم کرده، تیری در آن نهاد و سنگی در فلاخَن گذاشت. هنگامی که قاین در دشت پهناور پیدا شد، چوپان به لَمَک گـفت: «بـزن که دارد میآید.»
۱۱٫ آن گاه لَمَک قاین را با تیر خود زد و وی را بر زمین انداخت و لَمَک او را با سنگی از فلاخن خود زد تا بر روی افتاد و هر دو چشم او را کوبید. قاین فورا افتاد و مرد.
۱۲٫ لَمَک و چوپان جـوانش نـزد وی آمدند و او را بر زمین افتاده یافتند. چوپان جوان گفت: «ای خداوندگار، این قاین پدر بزرگ ماست که وی را کشتهای!»
۱۳. لَمَک از این کار و از تلخی ندامت خویش غمگین شد و دو دست خود را بر هم زده، آنـها را بـر سر جوان کوفت و او مانند مرده روی زمین افتاد. لَمَک تصور کرد که وی بیهوش شده است. از این رو، سنگی را برداشت و او را زده، سرش را خرد کرد و وی جان داد.
فصل چهاردهم
۱٫ هنگامی که اَنوش نهصد سـاله بـود، هـمه فرزندان شیث و فرزندان قَیْنان هـمراه نـخستزادهاش [قـَیْنان] با همسران و فرزندانشان گرد وی جمع شدند، و از او برکت خواستند.
۲٫ وی برای ایشان دعا کرد و به آنان برکت بخشید و ایشان را به خون هـابیل درسـتکار سـوگند داده، گفت: «هیچ یک از فرزندان شما از این کوه مـقدس دور نـشود و با فرزندان قاین آدمکش طرح دوستی نریزد.»
۳٫ آن گاه اَنوش پسر خویش قَیْنان را خواند و به او گفت: «پسرم، نگاه کن و قـلبت را روی قـومت بـگذار و آنان را در درستکاری و بیگناهی استوار کن و تمام روزهای عمرت جلو جـنازه پدرمان، آدم، خدمتگزاری کن.»
۴٫ سپس اَنوش در حالی که نهصد و هشتاد و پنج سال عمر کرده بود، آرام گرفت. قَیْنان او را پیچید و در غـار گـنجها در سـمت چپ پدرش آدم نهاد و به رسم پدرانش برای او قربانیهایی گذراند.
فصل پانزدهم
۱٫ پس از مـرگ اَنـوش، قَیْنان با درستکاری و بیگناهی، همان طور که پدرش دستور داده بود، رئیس قوم خود شد. هـمچنین او بـه خـدمتگزاری جلو جنازه آدم، درون غار گنجها ادامه داد.
۲٫ هنگامی که وی نهصد و ده ساله بود، رنج و مـصیبت بـه سـراغ او آمد و همین که آرام گرفتن وی نزدیک شد، همه پدران(۱) همراه همسران و فرزندانشان نزد او آمدند. وی بـه آنـان بـرکت بخشید و ایشان را به خون هابیل درستکار سوگند داده، گفت: «هیچ یک از شما از این کوه مـقدس دور نـشود و با فرزندان قاین آدمکش طرح دوستی نریزد.»
۳٫ نخستزاده او مَهْلَلْئیل این دستور را از پدرش پذیرفت و وی او را بـرکت دادهـ، مـرد.
۴٫ مَهْلَلْئیل وی را با عطریات حنوط کرد و او را در غار گنجها کنار پدرانش قرار داد. آنان به رسم پدران خـویش بـرای وی قربانی تقدیم کردند.
فصل شانزدهم
۱٫ مَهْلَلْئیل رئیس قومش شد و آنان را با درستکاری و بـیگناهی اطـعام کـرد و مواظب بود با فرزندان قاین آمیزشی نداشته باشند.
۲٫ همچنین وی در غار گنجها به نیایش و خدمتگزاری جـلو جـنازه پدرمان، آدم، ادامه میداد و از خدا برای خود و قومش طلب رحمت میکرد تا ایـن کـه در هـشتصد و هفتاد سالگی بیمار شد.
۳٫ سپس همه فرزندانش گرد وی جمع شدند تا او را ببینند و از وی بخواهند آنـان را پیـش از تـرک جهان برکت دهد.
۴٫ مَهْلَلْئیل برخاسته، در بستر نشست و در حالی که سرشک از دیدگانش روان بـود، پسـرش یارِد را فراخواند.
۵٫ وی روی پسر را بوسید و گفت: «پسرم یارِد، تو را به کسی که آسمان و زمین را آفرید، سوگند مـیدهم مـواظب قومت باشی و آنان را با درستکاری و بیگناهی اطعام کنی و هیچ یک از شما از ایـن کـوه مقدس نزد فرزندان قاین نرود تا بـا آنـان هـلاک نشود.
۶٫ «پسرم، بشنو که پس از این ویـرانی بـزرگی به خاطر آنان بر زمین خواهد آمد و خدا بر جهان خشم گرفته، آن را بـا آب ویـران خواهد کرد.
______________________________
۱٫ یعنی کسانی از خـاندان او کـه پدر شده بـودند.
۷٫ «ولی مـن مـیدانم که فرزندان تو سخنت را نخواهند شـنید و از ایـن کوه پایین رفته، با فرزندان قاین آمیزش خواهند داشت و با آنان هـلاک خـواهند شد.
۸٫ «پسرم، به آنان تعلیم ده و مـواظب ایشان باش تا بـه خـاطر آنان گناهکار نشوی.»
۹٫ همچنین مـَهْلَلْئیل بـه پسرش یارِد گفت: «هنگامی که من بمیرم، جنازهام را حنوط کرده، آن را در غار گـنجها کـنار جنازههای پدرانم بگذار؛ سپس کـنار جـنازهام ایـستاده، نزد خدا نـیایش کـن و مواظب آنها باش و خـدمتگزاری بـه آنها را کامل کن تا خود نیز آرام گیری.»
۱۰. آن گاه مَهْلَلْئیل همه فرزندانش را برکت داد و در بستر دراز کـشیده، مـانند پدرانش آرام گرفت.
۱۱٫ هنگامی که یارِد مـشاهده کـرد پدرش مَهْلَلْئیل درگـذشته، گـریست و انـدوه خورد و او را در آغوش گرفت و دسـت و رویش را بوسید. همه فرزندانش نیز چنین کردند.
۱۲٫ سپس فرزندانش وی را به دقت حنوط کرده، کنار جـنازههای پدرانـش نهادند. آن گاه برخاسته، برای وی چـهل روز عـزاداری کـردند.
فـصل هـفدهم
۱٫ یارِد فرمان پدر را نـگه داشـت و مانند شیری بر قوم خود سروری کرد. وی آنان را با درستکاری و بیگناهی اطعام میکرد و دستور داده بود کـاری را بـدون رهـنمود او انجام ندهند. وی نگران آنان بود و میترسید نـزد فـرزندان قـاین بـروند.
۲٫ از ایـن رو، پیـوسته به آنان دستور میداد و تا پایان چهارصد و هشتاد و پنجمین سال عمرش چنین کرد.
۳٫ در پایان آن مدت، این نشانه برای او آمد. همین که یارِد مانند شیری کنار جنازههای پدرانـش ایستاده، دعا میکرد و قوم خود را هشدار میداد، شیطان بر او رشک برد و نمایش زیبایی را اجرا کرد؛ زیرا یارِد اجازه نمیداد فرزندانش کاری را بدون رهنمود او انجام دهند.
۴٫ از این رو، شیطان همراه سی تـن از سـپاهیانش به شکل انسانهای زیبایی بر او ظاهر شدند. در این نمایش خود شیطان بزرگتر و بلندقامتتر از همه بود و ریش قشنگی داشت.
۵٫ آنان بر دهانه غار ایستادند و یارِد را از درون آن فراخواندند.
۶٫ وی بیرون آمد و مشاهده کـرد آنـان مانند انسانهای خوب و بسیار نورانی و زیبا هستند.
وی از زیبایی و سیمای آنان به شگفتی افتاد و نزد خود اندیشید که شاید آنان فرزندان قاین هستند.
۷٫ وی هـمچنین در دل خـود گفت: «از آن جا که فرزندان قـاین نـمیتوانند به بالای این کوه بیایند و هیچ یک از آنان به زیبایی این اشخاص نیست و هیچ یک از خویشاوندانم را میان آنان نمیبینم، این افراد باید بیگانگانی بـاشند.»
۸٫ آن گـاه یارِد و آنان به یـکدیگر سـلام کردند و او به مهتر آنان گفت: «پدرم، شگفتی خود را برایم شرح ده و بگو همراهانت کیاناند؛ زیرا آنان برای من مانند بیگانگان هستند.»
۹٫ مهتر گریستن آغاز کرد؛ دیگران نیز با او گریستند. وی به یارِد گـفت: «مـن آدم، نخستین آفریده خدایم و این هابیل پسر من است که به دست برادرش قاین و به وسوسه شیطان کشته شد.
۱۰. «دیگری پسرم شیث است که او را از خداوند طلب کردم تا برای آرامش قـلبم پس از هـابیل به مـن عطا فرماید.
۱۱٫ «این یکی پسرم اَنوش فرزند شیث است و آن دیگری قَیْنان پسر اَنوش و دیگری پدرت مَهْلَلْئیل پسر قـَیْنان است.»
۱۲٫ یارِد از نمایش آنان و سخن مهترشان مبهوت ماند.
۱۳٫ سپس مهتر گـفت: «پسـرم، تـعجب نکن؛ ما در سرزمینی در شمال باغ، که خدا پیش از خلقت جهان آفریده است، زندگی میکنیم. او نمیخواست ما در آن سـرزمین زیـست کنیم و ما را در باغی که اکنون پایین آن زندگی میکنی، سکونت داده بود.
۱۴٫ «ولی پس از این کـه تـخلف ورزیـدم، مرا از آن جا بیرون کرده، در این غار سکنی داد. رنجهای فراوان و سختی بر من وارد آمد و هنگامی کـه مرگم نزدیک شد، به فرزندم شیث دستور دادم از قومش به خوبی نگهداری کند و ایـن دستور از یکی به دیـگری تـا واپسین نسل منتقل شد.
۱۵. «پسرم یارِد، ما در مناطق زیبایی به سر میبریم، ولی به طوری که پدرت مَهْلَلْئیل به من اطلاع داد، تو این جا در بدبختی زیست میکنی. همچنین به من گفت که تـوفان بزرگی خواهد آمد و سراسر زمین را فراخواهد گرفت.(۱)
۱۶٫ «از این رو، پسرم، چون نگرانت بودم، برخاستم و پسرانم را برداشته، به این جا آمدم
______________________________
۱٫ خبر توفان را خود خدا به آدم داده بود (کتاب اول آدم و حوا، ۵۳:۷).
تا تو و فرزندانت را بـبینم، ولی مـشاهده کردم که تو در این غار ایستاده، نیایش میکنی و فرزندانت در گرما و بدبختی این کوه و کمر پراکنده شدهاند.
۱۷٫ «ولی پسرم، هنگامی که در مسیر، راه خود را گم کرده بودیم، گذارمان به اشخاص دیگری در پایین ایـن کـوه افتاد و مشاهده کردیم که آنان در سرزمین زیبایی که پر از درختان و میوهها و انواع سبزههاست، زندگی میکنند. هنگامی که آن مکان باصفا را مشاهده کردیم، اندیشیدیم که شما آن جا زندگی میکنید، ولی پدرت مَهْلَلْئیل گفت کـه چـنین نیست.
۱۸٫ «از این رو، اینک پسرم، پندم را بشنو و تو و فرزندانت نزد ایشان بروید. در آن صورت از تمام رنجهایی که در آن به سر میبرید، رها خواهید شد. و اگر دوست ندارید با آنان باشید، فرزندانتان را بـردارید و هـمراه مـا به باغ ما بیایید تـا در سـرزمین زیـبای ما زیست کنید و شما و فرزندانتان از همه رنجی که تحمل میکنید، آسایش یابید.»
۱۹٫ یارِد از سخنان مهتر آنان به شگفتی افتاد و به ایـن سـو و آنـ سو رفت، ولی در آن لحظه هیچ یک از فرزندانش را نیافت.
۲۰٫ در آنـ هـنگام یارِد به مهتر آنان گفت: «چرا تا این زمان خود را از ما پنهان کرده بودید؟»
۲۱٫ مهترشان پاسخ داد: «اگر پدرت این قضیه را بـه مـا نـگفته بود، اکنون نیز ما آن را نمیدانستیم.»
۲۲٫ یارِد سخن وی را باور کرد.
۲۳٫ هـمچنین وی به یارِد گفت: «چرا این سو و آن سو را جست و جو میکردی؟» وی پاسخ داد: «دنبال فرزندانم میگردم تا ایشان را درباره سفرم بـا شـما و رفـتن آنان نزد کسانی که گفتی، آگاه کنم.»
۲۴٫ هنگامی که مهترشان از تـصمیم یـارِد مطلع شد، به وی گفت: «آن کار را اکنون رها کن و با ما بیا و سرزمین ما را ببین. اگر از سـرزمینی کـه در آن زیـست میکنیم خرسند شدی، به این جا برخواهیم گشت و خانوادهات را با خود خـواهیم بـرد. ولی اگـر از سرزمین ما خرسند نشدی، دوباره به جای خودت برخواهی گشت.»
۲۵٫ همچنین مهترشان به اصـرار از یـارِد خـواست پیش از آن که یکی از فرزندانش بیاید و راه دیگری را پیشنهاد کند، با آنان برود.
۲۶٫ یارِد از غار بـیرون آمـد و میان آنان رفت و همراه ایشان روانه شد. آنان دل وی را آرام کردند تا به بالای کـوه پسـران قـاین رسیدند.
۲۷٫ آن گاه مهترشان به همراهان گفت: «ما چیزی را در دهانه غار فراموش کردیم و آن جامه بـرگزیدهای بـود که آورده بودیم بر تن یارِد بپوشانیم.»
۲۸٫ سپس به یکی از آنان گفت: «تو، فـلانی، بـرو و مـا تا بازگشت تو این جا در انتظار میمانیم. ما آن جامه را به یارِد میپوشانیم و او مانند یکی از مـا زیـبا میشود و شایستگی آمدن به سرزمین ما را پیدا میکند.»
۲۹. آن شخص رفت.
۳۰٫ هنگامی کـه انـدکی دور شـد، مهترشان او را صدا کرد و گفت: «درنگ کن تا من بیایم و با تو سخنی بگویم.»
۳۱٫ او توقف کـرد و مـهترشان نـزد وی رفت و گفت: «چیزی را در غار فراموش کردهایم، و آن این است که چراغی را کـه درون آن بـالای جنازههای درون آن میسوزد، خاموش کنیم. پس زود نزد ما برگرد.»
۳۲. آن شخص رفت و مهترشان نزد یارانش و یارِد بر گـشت. آنـان همراه یارِد از کوه پایین آمدند و کنار چشمه آبی نزدیک خانههای فرزندان قـاین ایـستادند و منتظر ماندند که آن شخص جامه یارِد را بـیاورد.
۳۳٫ وی بـه غـار بر گشته، چراغ را خاموش کرد و یک چـیز خـیالی را با خود آورده، به آنان نشان داد. هنگامی که یارِد آن را دید، از زیبایی و لطافت آنـ بـه شگفتی افتاده، در دل خود شاد شـد و آن را بـاور کرد.
۳۴٫ در حـالی کـه آنـ جا ایستاده بودند، سه تن از ایـشان بـه خانههای پسران قاین رفته، به ایشان گفتند: «امروز مقداری غذا برای مـا کـنار چشمه بیاورید تا ما و یارانمان بـخوریم.»
۳۵٫ هنگامی که پسران قـاین آنـان را دیدند، از ایشان به شگفتی افـتادند و بـا خود گفتند: «این اشخاص به گونهای زیبا هستند که هرگز مانند آنان را نـدیدهایم.» بـنابراین، برخاستند و با آنان به سـوی چـشمه آب آمـدند تا یارانشان را نـیز بـبینند.
۳۶٫ ایشان با مشاهده زیـبایی آنـان، به سوی منازل خود بلند فریاد کشیدند و دیگران را فراخواندند تا برای مشاهده آن موجودات زیـبا بـیایند. آن گاه ایشان مردان و زنان بسیاری را نـزد خـود گرد آوردنـد.
۳۷٫ سـپس مـهترشان گفت: «ما در سرزمین شـما غریب هستیم. شما و زنانتان مقداری غذا و نوشیدنی بیاورید تا به کمک شما جان خود را تـازه کـنیم.»
۳۸٫ هنگامی که آن مردان سخنان وی را شنیدند، هـر یـک از پسـران قـاین زن یـا دختر خود را آورد و بـدین گـونه زنان بسیاری نزد ایشان آمدند. یارِد را زنان برای خود و مردان برای زن خویش میخواستند.
۳۹٫ یارِد با مـشاهده ایـن رفـتار، از آنان دلتنگ شد و به غذا و خوراکشان لبـ نـزد.
۴۰٫ هـنگامی کـه مـهتر آنـان دلتنگی یارِد را دید، به او گفت: «اندوهگین مباش؛ من مهتر و بزرگ ایشانم؛ هر کاری را که من انجام میدهم، انجام ده.»
۴۱٫ آن گاه او دست خود را دراز کرد و یکی از آنان را گرفت؛ پنج تـن از یارانش نیز چنین کردند تا یارِد از آنان یاد بگیرد.
۴۲٫ هنگامی که یارِد این رسوایی را دید، گریست و با خود گفت: «پدرانم هرگز به چنین کارهایی تن در نمیدادند.»
۴۳٫ سپس دستهای خود را گـشود و بـا دلی سوزان دعا کرده، بسیار گریست و از خدا خواست او را از دست آنان نجات دهد.
۴۴٫ همین که یارِد دعا کرد، مهتر و همراهانش گریختند؛ زیرا نمیتوانستند در مکان دعا بمانند.
۴۵. آن گاه یارِد به اطـراف خـود نگریست، ولی نتوانست آنان را ببیند و خود را میان فرزندان قاین ایستاده یافت.
۴۶٫ سپس گریست و گفت: «خدایا، مرا با این نژاد که پدرانم درباره آنان هـشدار دادهـاند، هلاک مکن؛ زیرا اینک ای خـداوندْ خـدایم، گمان کردم کسانی که برای من ظاهر شدند، پدرانم هستند. اکنون دریافتهام که آنان شیطانهایی بودند و مرا با این نمایش زیبا از راه به در بردند تـا ایـشان را باور کردم.
۴۷٫ «اکنون خـدایا، از تـو میخواهم مرا از نژادی که میان آنان ایستادهام نجات دهی، همان طور که از دست آن شیاطین رهایم کردی. فرشتهات را بفرست تا مرا از میان آنان بیرون ببرد؛ زیرا خودم برای گریختن از دست آنـان نـیرویی ندارم.»
۴۸٫ هنگامی که یارِد به دعای خویش پایان داد، خدا فرشتهاش را میان آنان فرستاد. فرشته یارِد را گرفته، او را روی کوه نهاد و راه را به وی نشان داده، او را نصیحت کرد و از نزد وی رفت.
فصل هیجدهم
۱٫ فرزندان یارِد عـادت داشـتند ساعت بـه ساعت با پدر ملاقات کنند و از او برکت یافته، برای هریک از کارهای خود از او رهنمود بخواهند. هرگاه وی نیز کاری داشت، آنـان برای او انجام میدادند.
۲٫ ولی این بار هنگامی که وارد غار شدند، یارِد را نـیافتند و چـراغ را خـاموش و جنازهها را به سوییافکنده دیدند. بهقدرتخدا جنازهها با صدای خود میگفتند: «شیطان با نمایشی پسرمان را فریب داده، مـیخواهد او را بـه تباهی بکشد، همان طور که پسرمان قاین را به تباهی کشید.»
۳٫ همچنین میگفتند: «ای خـداوندْ خـدای آسـمان و زمین، پسرمان را از دست شیطان که برای او چنین نمایش بزرگ و گیجکنندهای را اجراکرده است، نجات ده.» همچنین آنـان به قدرت خدا چیزهای دیگری نیز میگفتند.
۴٫ هنگامی که فرزندان یارِد این صـداها را شنیدند، ترسیدند و ایستاده، بـرای پدرشـان گریستند؛ زیرا نمیدانستند چه بلایی بر سرش آمده است.
۵٫ ایشان آن روز تا غروب آفتاب بر وی گریستند.
۶٫ آن گاه یارِد با سیمایی تأسفآور و جسم و جانی نژند بر گشت و به سبب جدا شدن از جنازههای پدرانـش اندوهگین بود.
۷٫ هنگامی که به غار نزدیک میشد، فرزندانش او را دیدند و به سوی غار شتافته، بر گردنش آویختند و گریهکنان از او پرسیدند: «پدر، کجا بودی و چرا به گونهای غیرمعهود ما را ترک کردی؟» همچنین گفتند: «پدر، در غیاب تـو چـراغ بالای جنازههای پدرانمان خاموش شده است و جنازهها به اطراف افکنده شدهاند و صداهایی از آنها میآید.»
۸٫ هنگامی که یارِد این را شنید، اندوهگین شد و به غار رفت. آن جا مشاهده کرد که چراغ خـاموش شـده است و جنازهها به اطراف افکنده شدهاند و خود پدران برای رهایی وی از دست شیطان دعا میکنند.
۹٫ یارِد روی جنازهها افتاده، آنان را در آغوش گرفت و گفت: «پدرانم، نزد خدا شفاعت کنید تا مرا از دست شـیطان نـجات دهد. از شما میخواهم از خدا طلب کنید مرا تا روز مرگم از او نگه دارد و پنهان کند.»
۱۰٫ آن گاه همه صداها خاموش شدند، جز صدای پدرمان، آدم، که به قدرت خدا مانند کسی که با دوسـت خـویش گـفتوگو میکند، به وی گفت: «پسرم یـارِد، بـرای ایـن که خدا تو را از دست
شیطان نجات داد، قربانیهایی بگذران و هنگامی که قربانی را فراهم کردی، آن را بر مذبحی که من ساختهام، بگذران. همچنین از شـیطان بـر حـذر باش؛ زیرا او چندین بار مرا با نمایشهای خـود فـریفت و خواست هلاکم کند، ولی خدا مرا از دستش نجات داد.
۱۱٫ «به قومت دستور بده تا در مقابل او مواظب خود باشند و هرگز از قـربانی گـذراندن بـرای خدا دست برندارند.»
۱۲٫ آن گاه صدای آدم نیز خاموش شد و یارِد و فـرزندانش از این امر شگفتزده شدند. سپس جنازهها را در جای خود قرار دادند و یارِد و فرزندانش تمام شب را تا سپیده صبح بـه نـیایش ایـستادند.
۱۳٫ سپس یارِد یک قربانی فراهم کرد و آن را به گونهای که آدم دسـتور داده بـود، بر مذبح گذراند. هنگامی که از مذبح بالا میرفت، برای گناه خود در مورد خاموش شدن چراغ از خـدا رحـمت و آمـرزش طلب کرد.
۱۴. خدا روی مذبح بر یارِد ظاهر شده، او و فرزندانش را برکت داد و قربانیهایشان را پذیـرفت. او بـه یـارِد دستور داد از آتش مقدس مذبح برگیرد و با آن چراغی را که بر جنازه آدم پرتو میافکند، روشـن کـند.
فـصل نوزدهم
۱٫ آن گاه خدا دوباره وعدهای را که به آدم داده بود، به وی آشکار کرد. او آن ۵۵۰۰ سال را تـوضیح داد و راز آمـدنش به زمین را گشود.
۲٫ خدا به یارِد گفت: «آتشی که از مذبح برمیگیری تا چـراغ را بـا آن روشـن کنی، با تو بماند تا به جنازهها روشنی دهد و نگذار مادام که جنازه آدم در غـار اسـت، آتش از آن خارج شود.
۳٫ «ولی ای یارِد، مواظب آتش باش که کاملاً در چراغ بسوزد و دیگر از غـار بـیرون مـرو تا زمانی که دستوری را در یک رؤیا دریافت کنی، نه این که نمایشی را ببینی.
۴٫ «باز هـم بـه قومت دستور ده که با فرزندان قاین آمیزشی نداشته باشند و شیوههای آنان را نـیاموزند؛ زیـرا مـن خدایی هستم که ستیز و تبهکاری را دوست ندارم.»
۵٫ همچنین خدا دستورهای دیگری به یارِد داد و به او بـرکت بـخشید. آن گـاه کلمهاش را از او باز گرفت.
۶٫ یارِد و فرزندانش جلو رفته، مقداری آتش برگرفتند و به غـار آمـدند. آنان چراغ را جلو
جنازه آدم روشن کردند و او همان طور که خدا گفته بود، به قومش دستورهایی داد.
۷٫ ایـن نـشانه برای یارِد در پایان چهارصد و پنجاهمین سال عمرش رخ داد. شگفتیهای دیگری نیز وجود داشـت کـه آنها را نمیآوریم و برای رعایت اختصار و کوتاه کـردن داسـتان، تـنها این یکی را گزارش دادیم.
۸٫ یارِد هشتاد سـال فـرزندان خود را تعلیم داد، ولی پس از آن مدت، آنان از دستورهای وی سرپیچی کردند و کارهای زیادی را بدون رایزنی با او انـجام دادنـد. آنان یکی پس از دیگری پایین آمـدن از کـوه مقدس و آمـیختهشدن و هـمنشینی زشـتی را با فرزندان قاین آغاز کردند.
۹٫ اکـنون سـبب پایین آمدن فرزندان یارِد از کوه مقدس را برای شما بیان میکنیم.
فصل بـیستم
۱٫ پس از ایـن که قاین به سرزمین خاک سـیاه رفت و فرزندانش در آن زیاد شـدند، یـکی از آنان گِنون نامیده میشد کـه فـرزند لَمَک نابینا، کشنده قاین، بود.
۲٫ هنگامی که گِنون کودک بود، شیطان نزد او آمـد و انـواع شیپورها و بوقها و سازهای زهی و سـنجهاو مـزمارهاو بـربطهاو چنگهارا برایاو سـاخت. ویـدر هر وقتو ساعتآنها را مـینواخت.
۳٫ هـنگامی که آن ابزارها را مینواخت، شیطان نزد آنها میآمد، زیرا از آنها صداهای زیبا و مطبوع و دلربایی شـنیده مـیشد.
۴٫ آن گاه او گروههای چندی را برای نواختن آنـها گـرد آورد و هنگامی کـه آنـان مـینواختند، فرزندان قاین از آن لذتـ میبردند و آتش گناه در آنان افروخته میشد و خرمن وجودشان را میسوزاند؛ شیطان نیز دلهای آنان را یکی پس از دیـگری مـلتهب میکرد و شهوت آنان را افزایش میداد.
۵٫ هـمچنین شـیطان بـه گـِنون یـاد داد از گندم مسکرات تـهیه کـند و گِنون گروههای زیادی را در میخانه گرد میآورد و انواع میوهها و گلها را به دست آنان میداد و همگی شراب مـینوشیدند.
۶٫ بـدین شـیوه گِنون گناهان را میان آنان بسیار افزایش داد و تـکبر ورزیـده، هـر گـونه از بـزرگترین تـبهکاریهایی را که فرزندان قاین نمیدانستند، به آنان تعلیم داد و آنان را مرتکب اموری کرد که قبلاً نمیشناختند.(۱)
______________________________
۱٫ ر.ک: تاریخ طبری، لیدن ۱۸۷۹ـ۱۸۸۱، ص ۱۶۸ـ۱۷۰٫
۷٫ هنگامی که شیطان دید آنان تسلیم گِنون شده، همه سـخنانش را میشنوند، بسیار خوشحال شد، و هوش گِنون را افزایش داد تا وی با استفاده از آهن، سلاحهای جنگی ساخت.
۸٫ هنگامی که آنان مست میشدند، ستیز و آدمکشی میان ایشان گسترش مییافت و هر کس با دیـگری یـه خشونت رفتار میکرد و به او میآموخت فرزندان خود را به بدی بگیرد و ایشان را نزد وی آلوده کند.
۹٫ هنگامی که اشخاصی خود را مغلوب و اشخاص دیگری خود را ناتوان یافتند، کسانی که کتک خورده بـودند، نـزد گِنون آمده، پناه گرفتند، و وی آنان را با خود متحد ساخت.
۱۰٫ سپس گناه میان آنان بسیار گسترش یافت، به گونهای که یک مرد با خـواهر یـا دختر یا مادر خود و دیـگران یـا دختر عمه خویش(۱) ازدواج میکرد به گونهای که تمایزهای خویشاوندی از میان رفت و دیگر کسی نمیدانست تبهکاری چیست، بلکه کار زشت میکردند و زمین از گناه آلوده شد و خـدای دادگـر و آفریدگار خویش را خشمگین سـاختند.
۱۱٫ گـِنون گروههای زیادی را فراهم کرد که شیپور و ابزارهای دیگری را که نام بردیم، پایین کوه مقدس مینواختند و هدفشان از آن کار این بود که فرزندان شیث که در کوه مقدس بودند، آن را بشنوند.
۱۲. هنگامی که فـرزندان شـیث آن صدا را شنیدند به شگفتی افتادند و گروههایی از آنان آمده، بالای کوه ایستادند تا به کسانی که پایین بودند، بنگرند. آنان مدت یک سال چنین میکردند.
۱۳. هنگامی که گِنون در پایان آن سـال دیـد ایشان انـدک اندک مغلوب او شدهاند، شیطان بر او وارد شد و تهیه موادی را برای رنگ کردن جامههای گوناگون به وی آموخت و شیوه سـاختن قرمز و ارغوانی و رنگهای دیگر را به وی یاد داد.
۱۴٫ و پسران قاین همه این کـارها را انـجام داده، بـا جلوه زیبا و مجلل درخشیدند و باشکوه در پایین کوه گرد آمدند. آنان با شیپورها و لباسهای مجلل و مسابقات اسبدوانی، مـرتکب هـر گونه آلودگی میشدند.
۱۵٫ در این میان، فرزندان شیث که در کوه مقدس بودند، به جـای لشـکر فـرشتگان ساقط نیایش میکردند و خدا را تسبیح میگفتند و خدا آنان را «فرشته» مینامید؛ زیرا از ایشان بسیار شادمان مـیشد.
______________________________
۱٫ عبارت متن ابهام دارد.
۱۶٫ ولی از آن پس، دیگر آنان دستورهای او را نگه نمیداشتند و وعدهای را که به پدرانـشان داده بود، در نظر نمیآوردند. آنـان در بـاب روزه و نیایش و رهنمودهای پدرشان یارِد کاهلی میورزیدند و به گرد آمدن بر سر کوه و تماشای فرزندان قاین و کارهای آنان و جامههای زیبا و زیورهایشان از بام تا شام ادامه میدادند.
۱۷٫ فرزندان قاین از پایین به بالا نـگریستند و هنگامی که فرزندان شیث را در دستههایی بالای کوه ایستاده دیدند، از آنان خواستند که به پایین بیایند.
۱۸٫ فرزندان شیث از بالا گفتند: «ما راه را نمیدانیم.» هنگامی که گِنون پسر لَمَک این را شنید، برای پایین آوردن آنـان بـه اندیشه فرو رفت.
۱۹٫ آن گاه شیطان شبانه بر او ظاهر شد و گفت: «برای پایین آمدن از کوهی که ایشان روی آن زیست میکنند، راهی وجود ندارد، ولی هنگامی که فردا بیایند، به ایشان بـگو: بـه سمت غربی کوه بروند. آن جا مسیر یک نهر آب را خواهند یافت که از میان دو تپه به پایین کوه میرود و از آن آبراهه نزد شما بیایند.»
۲۰٫ هنگامی که روز شد، گِنون طبق عادت، در پایین کـوه شـیپورها را نواخت و طبلها را به صدا درآورد. فرزندان شیث آن را شنیده، به عادت معهود گرد آمدند.
۲۱٫ گِنون از پایین به ایشان گفت: «به سمت غربی کوه بروید، آن جا راه پایین آمدن را خواهید یافت.»
۲۲٫ همین کـه فـرزندان شـیث این سخنان را شنیدند، آنان بـه سـوی غـار نزد یارِد بر گشتند تا تمام آنچه شنیدهاند، به وی بازگویند.
۲۳٫ یارِد از شنیدن این سخنان اندوهگین شد؛ زیرا دانست که آنان مـیخواهند بـا رهـنمود وی مخالفت کنند.
۲۴٫ سپس یکصدتن از فرزندان شیث گرد آمـدند و بـا یکدیگر گفتند: «بیایید نزد فرزندان قاین پایین رفته، کارهای ایشان را ببینیم و با آنان شادی کنیم.»
۲۵٫ هنگامی که یارِد ایـن را از آن یـکصد تـن شنید، جانش لرزید و اندوه دلش را فراگرفت. آن گاه با التهاب فـراوان برخاسته، میان آنان ایستاد و ایشان را به خون هابیل درستکار سوگند داد و گفت: «کسی از شما از این کوه مقدس و پاک که پدرانـمان بـا مـا دستور دادهاند در آن بمانیم، به پایین نرود.»
۲۶٫ ولی هنگامی که یارِد مشاهده کـرد آنـان از سخنش استقبال نمیکنند، به ایشان گفت: «ای فرزندان خوب و بیگناه و مقدسم، آگاه باشید که اگر یک بـار از ایـن کـوه مقدس به پایین بروید، دیگر بار خدا به شما اجازه نخواهد داد بـه آن بـازگردید.»
۲۷٫ بـاز هم آنان را سوگند داد و گفت: «شما را به مرگ پدرمان، آدم، و خون هابیل و به شیث و اَنوش و قـَینان و مـَهْلَلْئیل سـوگند میدهم که سخنم را بشنوید و از این کوه مقدس به پایین نروید؛ زیرا به محض ایـن کـه آن را ترک کنید، از حیات و رحمت محروم خواهید شد و دیگر نه فرزندان خدا، بلکه فـرزندان شـیطان خـوانده خواهید شد.»
۲۸٫ اما آنان نخواستند سخنانش را بشنوند.
۲۹. خَنوخ که در آن زمان بزرگ شده بود، از روی غـیرتش بـرای خدا برخاست و گفت: «ای پسران کوچک و بزرگ شیث، سخنم را بشنوید؛ اگر از دستورهای پدرانمان سـرپیچی کـنید و از ایـن کوه مقدس به پایین بروید، هرگز دوباره از آن بالا نخواهید آمد.»(۱)
۳۰. ایشان بر ضد خَنوخ بـرخاستند و نـخواستند سخنش را بشنوند، بلکه از کوه مقدس پایین رفتند.
۳۱. هنگامی که آنان به دخـتران قـاین و سـیمای زیبای آنان و به دست و پای رنگآمیزی شده و رویهای گوهرنشان ایشان نگریستند، آتش گناه در دلشان زبانه کـشید.
۳۲٫ شـیطان ایـشان را در چشم پسران شیث بسیار زیبا نشان داد؛ همچنین پسران شیث را در چشم دختران قـاین زیـباتر از آنچه بودند، جلوه داد به گونهای که دختران قاین مانند جانوران درنده دنبال پسران شیث و پسران شـیث دنـبال دختران قاین افتادند و با یکدیگر مرتکب آلودگی شدند.(۲)
۳۳٫ آنان پس از آن که بـدین شـیوه در آلودگی افتادند، از راهی که آمده بودند، بـاز گـشتند و کـوشیدند از کوه مقدس بالا روند. اما از این کـار نـاتوان ماندند، زیرا سنگهای کوه مقدس به روی آنان شعلههای آتش میافکندند به گونهای کـه نـمیتوانستند بالا روند.
۳۴. و خدا بر آنـان خـشم گرفت و از ایـشان بـیزار شـد؛ زیرا از شکوه خود کاسته بودند و پاکـی و بـیگناهی خود را از دست داده و آن را ترک کرده و در آلودگی گناه افتاده بودند.
______________________________
۱٫ ر.ک: تاریخ طبری، لیدن ۱۸۷۹ـ۱۸۸۱، ص ۱۷۳٫
۲٫ ر.ک: تـاریخ طـبری، لیدن ۱۸۷۹ـ۱۸۸۱، ص ۱۷۳ـ۱۷۴٫
۳۵٫ آن گاه خدا کلمه خود را نـزد یارِد فرستاد و گفت: «ایـنک فـرزندانت که آنان را فرزندان من مـیخواندی، از دسـتورم سرپیچی کرده و به مکان هلاکت و گناه پایین رفتهاند. برای کسانی که ماندهاند، پیـکهایی بـفرست که آنان پایین نروند و هـلاک نـشوند.»
۳۶٫ یـارِد نزد خداوند گـریست و از او رحـمت و بخشش طلب کرد. هـمچنین آرزو کـرد به جای این که خبر پایین رفتن فرزندانش از کوه مقدس را بشنود، جانش از تن بـیرون مـیآمد.
۳۷٫ او فرمان خدا را اطاعت کرد و ایشان را پنـد داد کـه از کوه مـقدس پایـین نـروند و با فرزندان قاین آمـیزش نکنند.
۳۸٫ ولی آنان به پیام او توجه نکردند و نخواستند پند او را بپذیرند.
فصل بیست و یکم
۱٫ پس از این، گروهی دیـگر گـرد آمده، برای مواظبت از برادرانشان رفتند، ولی مـانند آنـان هـلاک شـدند. هـمین طور گروه گـروه آن مـسیر را پیمودند، تا این که اندکی از آنان باقی ماندند.
۲٫ آن گاه یارِد از اندوه بیمار شد و بیماری وی چنان بـود کـه روز مـرگش را نزدیک میکرد.
۳٫ وی خَنوخ بزرگترین پسرش و مَتوشالَح پسـر خـَنوخ و لَمـَک پسـر مـَتوشالَح و نـوح پسر لَمَک را فراخواند.
۴٫ هنگامی که آنان نزد وی آمدند، برای ایشان دعا کرده، به آنان برکت داد و گفت: «شما پسران درستکار و بیگناهی هستید؛ از این کوه مقدس پایین نـروید؛ زیرا اینک فرزندان و فرزندان فرزندان شما از این کوه مقدس پایین رفته و با آلودن خویش به شهوت زشت و تخلف ورزیدن از دستور خدا، از این کوه مقدس بیگانه شدهاند.
۵٫ «ولی من به قدرت خدا مـیدانم کـه او شما را بر این کوه مقدس باقی نخواهد گذاشت؛ زیرا فرزندان شما از دستورات او و پدرانمان که به ما رسیده است، تخلف ورزیدهاند.
۶٫ «پسرانم، خدا شما را به سرزمین بیگانهای خواهد برد و هـرگز بـاز نخواهید گشت تا این باغ و این کوه مقدس را با چشمان خود ببینید.
۷٫ «از این رو، پسرانم دل خویش را به خود متوجه سازید و از دستورهای خدا که بـا شـماست، پاسداری کنید. هنگامی که از ایـن کـوه مقدس به سرزمین بیگانهای که نمیشناسید بروید، جنازه پدرمان، آدم، را با آن سه هدیه و تقدیمی ارزشمند یعنی طلا و عطریات و مُرّ با خود بردارید و آنها را کنار پدرمـان، آدم، بـگذارید.
۸٫ «پسرانم، کلمه خدا نـزد یـکی از شما باقی میماند، خواهد آمد و هنگامی که از این سرزمین بیرون رود، با خود جنازه پدرمان، آدم، را خواهد گرفت و آن را در میان زمین، در مکانی که نجات در آن محقق خواهد شد، قرار خواهد داد.»
۹٫ نوح پرسید: «چـه کـسی از ما باقی خواهد ماند؟»
۱۰٫ یارِد پاسخ داد: «تو کسی هستی که باقی خواهی ماند و تو جنازه پدرمان، آدم، را از غار خواهی گرفت و هنگامی که توفان بیاید، آن را با خود به کشتی خواهی برد.
۱۱٫ «و پسرت سـام کـه از صلب تـو بیرون خواهد آمد، کسی است که بدن پدرمان، آدم، را در میان زمین، در مکانی که نجات در آن محقق خواهد شد، قـرار خواهد داد.»
۱۲٫ یارِد به پسرش خَنوخ رو کرد و گفت: «پسرم، تو در این کـوه خـواهی مـاند و تمام روزهای عمرت برای خدمتگزاری جلو جنازه پدرمان، آدم، خواهی کوشید و قومت را با درستکاری و بیگناهی اطعام خواهی کـرد.»
۱۳٫ یـارِد دیگر سخن نگفت. دستهایش سست و چشمانش بسته شدند و مانند پدرانش آرام گرفت. مرگ او در سـیصد و شـصتمین سـال عمر نوح، نهصد و هشتاد و نهمین سال عمر خویش، در آدینه، دوازدهم «تَخساس»(۱) رخ داد.
۱۴. یارِد میمرد و از شدت انـدوه، سرشک از دیدگانش جاری بود؛ زیرا فرزندان شیث در روزگار او سقوط کرده بودند.
۱۵٫ آن گاه خـَنوخ و مَتوشالَح و لَمَک و نوح، ایـن چـهار تن بر او گریستند و او را به دقت حنوط کرده، در غار گنجها گذاشتند. سپس برخاستند و برای او چهل روز سوکواری کردند.
۱۶٫ هنگامی که روزهای سوکواری پایان یافت، خَنوخ و مَتوشالَح و لَمَک و نوح دلی غمگین داشتند؛ زیرا پدرشـان از نزد آنان رفته بود و دیگر او را نمیدیدند.
فصل بیست و دوم
۱٫ خَنوخ دستور پدرش یارِد را نگه داشت و به خدمتگزاری در غار ادامه داد.
۲٫ وی همان خَنوخ است که شگفتیهایی برایش رخ داده، و کتاب معروفی نوشته است، ولی آن شگفتیها را این جـا نـمیآوریم.(۲)
______________________________
۱٫ چهارمین ماه تقویم حبشی، برابر با «کیهک» در تقویم قبطی.
۲٫ ترجمه یکی از کتابهای منسوب به وی به نام «رازهای خَنوخ» در شماره ۳ـ۴ فصلنامه هفت آسمان به چاپ رسید.
۳٫ سپس فرزندان شیث همراه فـرزندان و زنـان خود گمراه شدند و سقوط کردند. هنگامی که خَنوخ و مَتوشالَح و لَمَک و نوح آنان را دیدند، سقوط آن گروه در شک و بیایمانی دل ایشان را به درد آورد. آنان گریستند و از خدا طلب رحمت کردند تا ایشان را حـفظ کـند و از میان آن نسل بدکار بیرون آورَد.
۴٫ خَنوخ سیصد و هشتاد و پنج سال(۱) به خدمتگزاری خود نزد خداوند ادامه داد و در پایان آن مدت به لطف خدا دانست که خدا میخواهد او را از زمین بردارد.
۵٫ وی به پسرش گـفت: «پسـرم، مـن میدانم که خدا میخواهد آبـهای تـوفان را بـر زمین بیاورد و آفرینش را از زمین محو کند.
۶٫ «و شما واپسین فرمانروایان این قوم که در این کوه هستید؛ زیرا من میدانم که هیچکس از شـما در ایـن کـوه مقدس نخواهد ماند تا فرزندانی بیاورد و هیچ یـک از شـما بر فرزندان قومش فرمانروایی نخواهد کرد و هیچ گروه بزرگی از شما بر این کوه باقی نخواهد ماند.»
۷٫ همچنین خَنوخ بـه آنـان گـفت: «مراقب جانهای خود باشید و ترس از خدا و خدمتگزاری به او را محکم نـگه دارید و وی را با ایمانی استوار بپرستید و با درستکاری و بیگناهی و دادگری همراه توبه و پاکی به او خدمت کنید.»
۸٫ هنگامی که خـَنوخ دسـتورهای خـود را پایان داد، خدا او را از آن کوه به سرزمین حیات برد، به منزلهای درستکاری و جـای بـرگزیدگان و اقامتگاه فردوس شادی، در نوری که به آسمان میرسد، نوری که از نور این جهان بیرون است؛ زیـرا آن نـور خـداست که همه جهان را پر میکند و در لامکان است.
۹٫ از آن جا که خَنوخ در نور خـدا بـود، خـود را از دسترس مرگ بیرون یافت تا روزی که خدا خواست او بمیرد.
۱۰٫ سرانجام هیچ یک از پدران ما و فـرزندانشان روی کـوه مـقدس نماند، جز آن سه تن: مَتوشالَح و لَمَک و نوح. زیرا همه افراد دیگر از کوه پایین رفـته و بـا فرزندان قاین به گناه افتاده بودند. از این رو، بازگشت آنان به کوه ممنوع شـد و جـز آن سـه تن کسی روی کوه نماند.
______________________________
۱٫ در کتاب رازهای خَنوخ ۱:۳ سیصد و شصت و پنج سال آمده است.