چشم انداز تقریب مذاهب اسلامی/ گفت و گو
اسـتاد محمد واعظزاده خراسانی در سال ۱۳۰۴ خورشیدی در مشهد مقدس دیده به جهان گشود و پس از گـذراندن دوره ابـتدایی بـه حوزه علمیه مشهد وارد شد. سپس راهی حوزه علمیه نجف اشرف شد و پس از گذراندن برخی از دروس سطح، بـه مشهد بازگشت.
ایشان در سال ۱۳۲۸ به حوزه علمیه قم آمده، در درس آیات عظام بروجردی و حـجّت و امام خمینی(ره) و دیگران شـرکت کـرد. مرحوم بروجردی از همان آغاز به ایشان عنایت خاصی داشت و در کارهای علمیای که در زمینه احادیث انجام میگرفت، از ایشان بهره میجست.
استاد واعظزاده تحتتأثیر پدر بزرگوارشان و نیز مرحوم بروجردی با اندیشه تقریب مذاهب اسـلامی آشنا شد و از آن زمان تا به امروز همواره این اندیشه را پی گرفته و سالیانی است که در سمت ریاست «مجمع جهانی تقریب مذاهب اسلامی» همان هدف را با جدیت بیشتری دنبال میکند. مهمترین کارهای ایشان در ایـن چـند سال عبارت است از: برگزاری همایش وحدت اسلامی به مدت چهارده سال؛ برگزاری همایش بزرگداشت آیتاللّه بروجردی و شیخ محمود شلتوت؛ انتشار آثار فراوانی از جمله تجدید چاپ مجله رساله الاسلام، که تـوسط دارالتـقریب مصر منتشر میشد، و تدوین کتابهایی چون آوای وحدت، ندای وحدت، پیام وحدت، الوحده الاسلامیه، و زندگی آیتاللّه بروجردی.
استاد در این گفتوگو نکات مهمی را در باب تقریب مذاهب اسلامی خاطرنشان کرده است کـه مـیتواند برای همه آرزومندان تقریب مفید افتد.
داعیه تقریب گاهی همزیستی و تعایش است، یعنی در واقع یک نگاه تاکتیکی به تقریب دارد؛ مثلاً برای اینکه در حال حاضر ما مسلمانان با هم بـهتر زنـدگی کـنیم و بتوانیم به طور مشترک از عـهده مـشکلات جـهان اسلام برآییم یا از آن جهت که دشمن مشترکی داریم بهجاست که با هم تفاهم داشته باشیم؛ و گاهی این نگاه عمیقتر از این اسـت و بـه اصـطلاح یک جنبه استراتژیک و راهبردی دارد؛ مثلاً با این بـیان کـه اختلافاتی که بعدها در طول تاریخ عارض و حادث شدهاند، اصیل نیستند گوهر مسلمانی چیزی است که با وجود فرق و مـذاهب مـختلف هـیچ منافاتی ندارد؛ یعنی همانطور که اهل هر مذهبی این دوسـتی و برادری را نسبت به هم احساس میکنند، چرا این حالت را نسبت به عموم مسلمانان نداشته باشند؟
مسلما تقریب مطلوبیتی ذاتـی دارد؛ تـقریب مـذاهب مقدمه وحدت اسلامی است و وحدت اسلامی یا، به تعبیر قرآن، وحـدت امـت اسلام یکی از ارکان اسلام است که اساس آن را رسول اکرم بنا نهاده و در قرآن نیز تأکید شده اسـت کـه مـسلمانان یک امتاند، در برابر امتها و ملتهای دیگر. آنگونه که من به دست آوردم، بـرای اولیـنبار پس از هـجرت در اولین قراردادی که رسول اکرم با اهل مدینه اعم از مسلمانان، مسیحیان، یهودیان و شاید مـشرکان بـست، ایـن مسئله را مطرح فرمود. در سیره اینهشام و در منابع دیگر این واقعه آمده است که در آن قرارداد پیـامبر فـرمود: «ان المسلمین اُمّه واحده من دون الناس»؛ یعنی جدا از بقیه مردم، مسلمانان یک امـتاند. ایـن را رسـول اکرم به طور رسمی در آن واقعه اعلام کرد. من در باب آغاز هجرت این اعتقاد را دارم کـه مـبدأ وحدت سیاسی اسلام و مبدأ حکومت اسلامی همان هجرت است و قبل از هجرت زمینهای بـرای ایـن نـوع تفکر یا پیاده کردن آن وجود نداشت. در هر حال، وحدت اسلامی مانند توحید یک رکن اسـت؛ هـمینطور که نگرش توحیدی درباره ذات پروردگار یکی از ارکان دین است، درباره مسلمین نـیز وحـدت امـت یک رکن و اساس است. همین مسئله مسلمانها و بهخصوص رهبران دینی و سیاسی را وامیدارد تا همواره درصـدد تـحقق بـخشیدن به وحدت اسلامی باشند و در حقیقت برنامه کاری مفتیان، فقیهان، پیشوایان
دینی و رهـبران سـیاسی را همین اصل تعیین میکند، یعنی همواره باید این شاخص را در مقابل خود قرار دهند تا مبادا از کـسی فـتوایی صادر شود که با این رکن مخالف باشد؛ مبادا عمل سیاسی یـا جـنگ یا صلحی توسط رهبران سیاسی صورت بـگیرد کـه بـا این رکن رکین ناسازگار باشد، دقیقا عـین هـمان نکتهای که ما در باب توحید قائلیم؛ هیچ عملی، از اعمال مسلمین، هیچ عبادتی و هـیچ مـودتی نباید با اساس اسلام، کـه تـوحید ربّ اسـت، مـباینت داشـته باشد. اگر هر نوع عملی، حـتی بـالاترین اعمال، جهتگیری توحیدی نداشته باشد درحقیقت نوعی دشمنی با خداست. در بعد اجـتماعی هـم به نظر من مسئله وحدت امـت اصل و محور است و در هـمه فـعالیتهای فرهنگی و علمی و در کلام، فلسفه، فـقه، حـدیث و رجال باید این شاخص بر همه حاکم باشد. ما مسلمانها مجاز نیستیم بـرای حـمایت از یک قومیت یا یک مـذهب، ولو مـذهب اهـل بیت، به گـونهای عـمل کنیم که وحدت امـت را مـخدوش سازد. من معتقدم که علی(ع) و دیگر ائمه این مطلب برایشان بسیار مهم بوده اسـت. مـن در مقالهای که برای ستادِ سال امـام عـلی(ع) نوشتهام، گـفتهام کـه سـیره علی این بود کـه وحدت امّت شاخص اصلی است. به همین جهت، اگر نسبت به حقوق خودش مدّعیاتی داشـت، در اقـداماتی که انجام میداد مواظب بود تـا بـه ایـن اصـل لطـمه وارد نشود، و اگر مـیدید کـه به این اصل لطمه وارد میشود از حق خود صرفنظر میکرد.
متأسفانه در کشاکش روزگار، در ابعاد مختلف فرهنگی، فـقهی و حـدیثی ایـن اصل در نظر گرفته نشده است. در بعد سـیاسی هـم هـیچگاه ایـن اصـل مـطمحنظر نبوده است، چون سیاستمداران غالبا اهل دین نبودند، و به دین و مذهب نگاهی ابزاری داشتند. ما هنوز وارث آثار سوء اختلافات مذهبی عثمانیها و صفویها هستیم. بزرگترین اثر آن ذهنیتی اسـت که برای شیعه و سنی درست شده است، که نه فقط عموم مردم بلکه حتی علما تحتتأثیر آن بودهاند. برخی از علمای عراق و ایران در این زمینه ذهنیتهایی عجیب و غریب دارند که بـیتردید نـتیجه آن تضادهاست. اینان هرگز سعی نکردهاند تا این ذهنیت را زایل کنند و خودِ اسلام را معیار قرار بدهند.
صرفنظر از مسئله وحدت اسلامی که همه مسائل تقریبی در محور آن چرخ میزند، واقعیت قضیه نـیز مـهم است. واقعیت این است که همه کسانی که مسلماناند، نماز میخوانند، روزه میگیرند، فقه دارند، کلام دارند ــ (نه اقلیتهایی که در مسلمان
بودنشان تردید اسـت و مـثلاً عقیده دارند، ولی نماز نمیخوانند یـا روزه نـمیگیرند یا شرایع را قبول ندارند یا درباره علی و دیگران غلو میکنند) یعنی پیروان مذاهبی که تقریبا از قرن دوم سابقه دارند و دارای فقه و کلام و ملتزم به شریعتاند، در اصـول بـا یکدیگر اختلاف ندارند، و اخـتلافشان تـنها در فروع است. مقصود از فروع نیز فقط احکام فرعی نیست؛ فروع یعنی مسائل منشعب از اصول اساسی چه در بُعد احکام و چه در بعد عقاید. ما در عقاید هم اصول و فروع داریم؛ توحید ذات پروردگار، نـبوت و حـتی خلافت اسلامی ــ به این معنا که اسلام دارای حکومت است و سیاست از ارکان اسلام است و قهرا نیازمند متصدّی هم هست ــ اینها از اصول مشترک اسلامی است، و هیچکس نمیتواند آنها را انکار کند. اما در مـقام تـفصیل بحث مـیشود که مثلاً آیا خدا در آخرت دیده میشود یا نه. این بحث در حقیقت فرعی است از آن اصل کلیِ وجـوب وحدت ذات باری که انبساط دارد، مجرّد است و تجسم ندارد. همه این را قـبول دارنـد امـا بر طبق نصوصی خاص، بعضی در مورد امکان رؤیت خدا در آخرت بحث کردهاند. این را باید یک مسئله فـرعی بـدانیم و نباید بگوییم با آن اصل ناسازگار است و اگر کسی این را گفت، پس مشرک است.
شـما مـلاحظه کـنید نزاعی را که بین معتزله و اشاعره وجود داشته است: اشاعره درباره صفات ذات باری تصورشان ایـن است که اینها غیرذات هستند (حالا با توجیهات مختلفی که دارند)؛ معتزله و امـامیه و کسانی که عقل را در بـاب اعـتقادات حاکم میدانند میگویند، صفات عین ذات است. این نیز یک مسئله فرعی اعتقادی است که نباید وسیله تکفیر دیگران شود، برای اینکه آن اصل را همه قبول دارند؛ آیا واقعا اشاعره میگویند ما چـند خدا داریم؟ آنان هرگز به این لازمه معتقد نیستند. آیا میشود به کسی مثل فخر رازی که اشعری است و از مکتب اشاعره دفاع میکند و دانشمند عظیمالشأنی است، این لازمه را نسبت داد؟
در بُعد اخلاقیات هم مـا بـا اصول و فروع روبرو هستیم. اخلاق و معنویت هم، عینا مثل فقه، اصولی دارد و فروعی؛ اصولش همین کلیات اخلاقی است که در کتاب و سنت وجود دارد، ولی درمقام فروع مسلمانها به متصوفه و غیرمتصوفه منشعب میشوند و در بـحث تـکامل اخلاقی دیدگاههای متفاوتی دارند؛ اینها همه فروع دین است. آنچه من میخواهم بگویم این است که اولاً تقریب وسیلهای است برای تکمیل رکن رکین اسلام،
یعنی وحدت امت که در قـبال وحـدت رب مطرح است. قرآن نیز این دو را به هم مربوط کرده است و میفرماید: «ان هذه امتکم امّهً واحده وانا ربکم فاعبدون» (الانبیاء، ۹۲)؛ یعنی مسئله وحدت امت با مسئله وحدت رب ارتباط عمیقی دارد؛ گـویا اگـر امـت مختلف شوند، خدا این امـت را بـه عـنوان امتی که خودش ربّ آنان است، قبول ندارد.
ثانیا واقعیتی وجود دارد، و آن اینکه مذاهب در اصول مشترکاند. اصول عبارت است از ارکانی که ایـمان و اعـتقاد بـه آنها ملاک مسلمان بودن است، و اگر کسی هـمه آنـها یا یکی از آنها را انکار کند دیگر مسلمان نیست؛ مثلاً شیعه و سنی با اینکه در مصداق خلیفه اختلاف دارند ولی در اینکه اسـلام خـلافت و سـیاست دارد و رسول اکرم هم پیغمبر بوده و هم رئیس سیاسی مسلمانها اخـتلاف ندارند. اینکه بر سر مسئله مصداق خلافت دعوا کردهاند نشان میدهد که اصل خلافت و سیاست مفروغعنه بوده اسـت. مـن نـسبتی را که به بعضی از فرق خوارج در مورد انکار این اصل دادهاند قـبول نـدارم. منشأ اختلافها نیز عموما یا ظواهر نصوص بوده یا بحثهای عقلی، که هیچیک نباید معیار کـفر و ایـمان قـرار بگیرد. متأسفانه مسلمانها این مسائلی را که جنبه فرعی دارد، ملاک کفر و ایمان قـرار دادهـاند، و ایـنکار درستی نیست. جالب است که در آغاز پیدایش این مباحث، همانهایی که این بحثها را طـرح کـردند، یـکدیگر را کافر نمیدانستند. مسلمانها در این قبیل مسائل فرعی باید به همدیگر حق بدهند که بـرداشتهای مـختلفی داشته باشند. اگر باب تکفیر باز شود، تقریبا شاید کسی پیدا نشود کـه بـرای تـکفیرش بهانهای نباشد؛ مثلاً کمتر کسی است که بگوید مؤمن در آخرت خدا را ملاقات نمیکند؛ اصـلاً ایـن از والاترین آرزوی مسلمانها بوده و هست. در آثار شعرای مختلف میبینیم که تمام علائقشان منحصر مـیشود در ایـنکه روزیـ روی خدا را ببینند. این نکته هم در عرفان، هم در احادیث و هم در دعاهای ما ریشه دارد. به نظر مـن اصـل رؤیت خدا مسلم است، امّا اینکه خدا را چگونه میتوان دید مسئلهای بـحثانگیز اسـت. فـخر رازی در ذیل آیهای در باب همین موضوعِ رؤیت خدا، یک بحث دقیق فلسفی دارد و بالاخره رؤیت را به هـمان رؤیـت قـلبی که علی(ع) میگفت برمیگرداند؛ از علی(ع) پرسیدند: «هل رأیتَ ربک یا امیرالمؤمنین؟» فرمود: «لم اعـبد ربـّا لم اره. قالوا و کیف ذلک یا امیرالمؤمنین! قال لم تره العیون بمشاهده الابصار ولکن تراه القلوب بحقائق الایمان».
چـگونه مـیتوان اندیشه تقریب را نهادینه کرد؟
ما باید از حساسیت این بحثها بکاهیم و بگوییم که ایـنها مـعیار کفر و ایمان نیست و لوازم اینها را (که فرضا بـه نـظر مـا لوازم آنها هستند) بر گردن قائلان به آن نـظرها نـگذاریم. اگر این باب باز شود آنان هم میگویند وقتی شما مثلاً قائل بـه عـصمت امام هستید و میگویید که بـه امـام چیزهایی القـا مـیشده اسـت، پس قائل به تداوم وحی پس از پیامبر اکـرم هـستید، چون بدینترتیب آنها مسائل را به طور مستقیم از خدا میگیرند. من عقیده دارم کـه در ایـنگونه بحثها غرض و مرضی در کار نیست. مـا اینگونه میفهمیم و آنها آنـگونه مـیفهمند. باید با یک نظر تـسامح یـا عذرتراشی به یکدیگر نگاه کنیم، و به همدیگر حق بدهیم تا هر کسی نـظر خـود را طرح کند، و بیجهت هم کـسی را تـکفیر و تـفسیق نکنیم و لوازم گفتههای دیـگران را بـر گردنشان نگذاریم.
منشأ اصـلی اخـتلافها ظواهر نصوص است؛ نمیتوان گفت که نباید خارج از ظواهر نصوص بحث کرد، چون در ایـن صـورت باید دایره فقه، عرفان و کلام را هـم بـه همین ظـواهر مـحدود کـنیم. آیا هیچکس این را میپذیرد؟ اجـتهاد و تفقّه در دین را همه قبول
دارند. تفقّه در دین اختصاص به فقه و احکام ندارد؛ اگر تفقهی هـست، پس اجـتهاد هم هست، پس اختلاف هم هست. حـتی اگـر در جـایی دیـدیم کـه دیدگاهی با لوازمـش بـا آن اصول منافات دارد آن را هم باید توجیه کنیم. اصول همان کلیاتی است که در کتاب و سنت وجود داشـته اسـت و در زمـان رسول اکرم ــ صلواتاللّه علیه وآله ــ و پس از وی همه مـسلمانها هـمانها را قـبول داشـتند و بـر مـبنای آنها عمل میکردند و در راه آنها شهید میشدند، و فروع همان مسائلی است که به اختلافنظر درباره این اصول برمیگردد. حالا شاید شیعهها تحمل نکنند اگر بگوییم که مسئله خـلافت هم از همین قبیل بوده است، یعنی نوعی ابهام در کار بوده است. من در این زمینه خیلی بحث کرده و بسیار نوشتهام. در مقاله «امام علی و وحدت اسلامی» آوردهام که به نظر من مـسئله نـص بر ولایت علی ــ علیهالسلام ــ در دوران خلفا فراموش شده بود و علی در زمان خلافتش این مسئله را زنده کرد؛ برای اینکه نه به عنوان حق شخصی خودش، بلکه به عنوان یک حقیقت اسـلامی بـاقی بماند. بنابراین، ما نمیتوانیم دیگران را تخطئه کنیم و همه را دشمن انگاریم. خیلی از مسلمانها بعد از پیغمبر متوجه این امر شدند و کمکم این مسئله برایشان اهـمیت یـافت. علی ــ علیهالسلام ــ آن را مطرح کرد؛ کـمکم عـدهای آن را قبول کردند و عدهای هم قبول نکردند. بنابراین، به مسئلهای اجتهادی و فرعی تبدیل شد. به نظر من کسانی که امروزه میگویند در اسلام سیاست و حکومت نـیست، انـحرافشان از اسلام بیشتر از کسانی اسـت کـه میگویند مثلاً علی خلیفه بلافصل نبوده است؛ برای اینکه این مسئله نسبت به آن مسئله فرعی است، و آنها دارند اساسا دین را از سیاست جدا میکنند، که کاری است بسیار خطرناک و انحرافش هـم بـیشتر است؛ یعنی میشود گفت که اینان یک امر ضروری را انکار کردهاند، ولی در مورد منکران خلافت بلافصل علی ــ علیهالسلام ــ نمیشود گفت که آنان انکار ضروری اسلام کردهاند، بلکه این انکار ضـروریِ یـک مذهب اسـت.
بنا به فرمودههای شما، آیا این تعبیر درست است که به زبان فقهی، یکی از ادله حاکم بر هـمه ادله فقهی و کلامی مسئله وجوب حفظ وحدت مسلمانان است، و هرجا تعارضی پیـش آمـد بـا توجه به اصلی و مهم بودن وحدت، باید از آن دیدگاهِ ناهمخوان با وحدت صرفنظر کنیم؟ یعنی حتی اگر واقعا فـتوای یـک فقیه
وتشخیص یک متکلم منجر به این شد که عقیدهای را اظهار کند کـه وحـدت مـسلمانها را مخدوش میسازد، در این صورت نه به لحاظ مماشات و مدارا بلکه واقعا این حکم عوض شود؟
امـروزه احساس میشود که از تقیه مداراتی این مفهوم تلقی میشود که ما چون اقـلیتیم و چون عجالتا میخواهیم اکـثر مـسلمانان را مثلاً در ایام حج بر ضد خودمان نشورانیم، تقیه مداراتی را پیش میگیریم؛ در این صورت تقیه مداراتی یعنی یک حکم ثانوی. به نظر جنابعالی آیا این حکم اوّلی است یا ثانوی؟
حکم خدا حـقیقتا همین است، نه به واسطه رعایت مصالح و ضرورتها. این قبیل بحثها جزء آن اصول اولیه نیست و از مسائل فرعی به حساب میآید، یعنی در مجرای اجتهاد قرار دارد، هرچند بسیار مهم باشد. من این نـکته را کـه در غیر احکام فقهی نیز اصلی و فرعی وجود دارد، از نوشتههای مرحوم کاشفالغطا در جواب یکی از علمای نجف استفاده کردهام. در آن اوائلی که رساله الاسلام منتشر میشد و مسئله تقریب مذاهب مطرح بود در این نشریه بارها تـأکید مـیشد که مسلمانها در اصول اختلاف ندارند. مرحوم آیتاللّه شیخ عبدالحسین رشتی در نامه خود به دارالتقریب که در رسالهالاسلام چاپ شد، نوشت چرا شما همیشه میگویید که ما دراصول اختلاف نداریم؟ چطور اخـتلاف نـداریم؛ اشاعره میگویند خدا در آخرت دیده میشود ولی ما میگوییم خدا دیده نمیشود. آنها میگویند صفات زاید بر ذاتاند و ما آنها را عین ذات میدانیم، و همینطور… اینها همه اصول اعتقادیاند؛ پس چگونه ما در اصـول مشترکیم؟ مـرحوم کـاشفالغطا درپاسخ بهایشان این مسئله فـرعی واصـلی را بـهاعتقادات نیز تعمیم داد وگفت که ما در تنزیه ذات باری اختلافی نداریم؛ فارغ از این اصل، دیگر بحثها از فروعاند.
خود جناب اشعری هم گفته اسـت کـه مـن احدی از اهل قبله را تکفیر نکردم.
بله، امام اشـعری اولاً نـزاع معتزله و اهل سنت را به حداقل رساند و مقداری افکار عقلی را وارد افکار اهل حدیث کرد؛ الان سلفیه میگویند که او بدعت گذاشته، چـون تـا حـدی در اعتقادات به عقل مجال داده است. ثانیا مذاهب را به هـمان صورتی که بوده، عرضه کرده است. وی در سال ۳۳۳ ق فوت کرد و کمی قبل از آن مشغول نوشتن کتاب مقالات الاسلامیین بوده اسـت. ایـن تـاریخ تقریبا چند سال پس از غیبت کبری است. وی در
این کتاب، شیعه امـامیه را بـه همین صورتی که امروز هست، توصیف میکند. البته این را نیز میگوید که عدهای از شیعهها معتقدند کـه مـهدی مـتولد نشده است، که معلوم میشود هم این تلقی امامیه وجود داشته و هـم شـک و تـردید برخی. وی عقاید را بیکم و کاست بازگو میکند. وی در آخر کتاب خود میگوید که شما چرا بـه جـان هـم افتادهاید و همدیگر را تکفیر میکنید؟ من همه اینها را گفتم، هم مذهب حق را و هم مذاهب دیگر را، امـا هـیچیک را تکفیر نمیکنم.
اینها راههایی است که ما باید بپیماییم. در میان علمای شیعه هـم چـنین افـرادی را داشتهایم؛ نمونه آن مرحوم شیخ طبرسی و شیخ طوسی هستند که خیلی وسعتنظر داشتند. در زمان خـودمان در رأس دارالتـقریب و هم الازهر، مرحوم شیخ عبدالمجید سلیم بود که از او نقل کردهاند که گفته اسـت حـادثه کـربلا لکه ننگی است بر دامن اسلام و ای کاش واقع نشده بود، و نیز گفته است اگر صـلاحالدین ایـوبی بر مصر مسلط نشده بود، حالا ما همه شیعه بودیم، و اگر صـفویه بـر ایـران مسلط نشده بودند، حالا ایرانیها سنی بودند. این قبیل سخنان وسعتنظر او را میرساند.
یکی از بحثهای اخـتلافانگیز تـلقیهای خـاص از موضوع ولایت است. ما چگونه باید ولایت را بفهمیم و بپذیریم تا براساس آن، دیـگران را حـداکثر محروم از فیض ولایت بدانیم، نه خارج از حیطه دین؟ به راستی چه مقدار از بحث ولایت جزء اصول اسـت کـه اگر کسی آن را انکار کرد، از حیطه مسلمانی خارج میشود، و چه مقدارش جزء فـروع اخـتلافی است؟
از قدیم به ما اینگونه یاد میدادند کـه اصـول دیـن پنجتاست، اما سهتای آنها اصول دین و دوتـای آنـها اصول مذهباند. خود شیعهها و محققان شیعه میان این دو دسته فرق میگذاشتند: آن سه کـه اصـول دین است، یعنی توحید، نـبوت و مـعاد، همه مـسلمانها را دربـرمیگیرد؛ آن دوتـایی که از اصول مذهب است، یعنی عـدل و ولایـت، تنها مایه تمییز شیعه از غیرشیعه است. البته عدل را معتزله هم قبول دارنـد، بـا اینکه همه آنها سنی هستند و از تـمام آنان به «عدلیه» تـعبیر مـیکنند. اساسا عدل به آن معنایی کـه قـرآن میگوید، مورد انکار هیچ مسلمانی نیست. آیا واقعا کسی هست که خدا را ظـالم بداند؟ آیـا شما در تمام دنیا یک مـسلمان پیـدا مـیکنید که بگوید خـدا ظـالم است؟ بهواقع بحث
دراین اسـت کـه چهنوع کاری ظلم وچه نوع کاری عدل است؛ اگر خدایی که خالق ماست، مـا را بـهگونهای خلق کرد که کافر باشیم وبـعد هـم مارا مـجازات کـرد، آیـا این ظلم است یـا نه.
اما در مورد امامت، هیچگاه ائمه ما نمیگفتند کسی که امامت ما را قائل نیست، از دیـن خـارج است. هشتاد درصد روایاتی که در زمـینه عـقیده ولایـت اسـت و در مـقدمات جامع احادیث الشـیعه جـمع شده، مربوط به مسئله محبت اهل بیت است، آن هم در مقابل بنیامیّه و برخی از خوارج که بهجدّ دشـمن اهـل بـیت بودند. مفاد آنها این است که هـرکس دوسـتدار مـا بـاشد اهـل نـجات است. البته بعضی از آن روایات ناظر به ولایت به همان معنای خاص شیعی است، ولی اگر شما آن اکثریت را حاکم کنید نتیجه میگیرید که هرکس محب اهل بیت اسـت، اهل نجات است. بنابراین، نود درصد همه سنیها و حتی همین سلفیها را نیز دربرمیگیرد. همین سلفیها مقیدند که بگویند «صلّیاللّه علی سیدنا محمدٍ وآله وصحبه». آنان بیش از سایر سنیها این نوع صـلوات را بـاب کردند. بنابراین، آنان با اهل بیت دشمن نیستند، بله منکر برخی از عقاید ما درباره ایشاناند. ولی اگر کسی منکر این عقاید شد، آیا کافر است؟ ولایت به این معنا فرعی اعـتقادی اسـت که از یک اصل کلی برگرفته شده است؛ اصل کلی این است که اسلام سیاست دارد و پیغمبر رئیس مسلمین هم بوده است و پس از وی نیز باید ایـن مـقام و شأن محفوظ بماند. اما ایـن کـه چه کسی باید متصدی این مقام شود بحثی فرعی است؛ به این معنا که اصلی نیست که مسلمان بودن یک مسلمان دائر مدار آن بـاشد؛ بـله، برای کسی که صـحت آن ثـابت شده، اعتقاد به آن واجب است و انکار آن موجب انحراف.
نکته دیگر تقریرهای مختلفی است که درباره ولایت وجود دارد. آیتاللّه بروجردی اصرار داشت که ما باید حدیث ثقلین را معیار قرار بـدهیم، نـه احادیث مربوط به خلافت را. ما در مسئله خلافت با اهلسنت اختلاف داشتهایم، اما الان که خلافتی در بین نیست که بر سر آن دعوا کنیم، آن بُعد ولایت که به کار امروز ما میآید، حـجیّت و بـه تعبیر ایـشان، مرجعیت علمی اهلبیت است. ایشان در مقدمه جامع الاحادیث بابی را با عنوان «باب فی حجیّه فتویالائمه» نوشته اسـت. ایشان میفرمودند که پیغمبر اینها را باب احکام قرار داده و قولشان را در اختلاف فـقهی حـجت دانـسته است. ایشان همیشه بر مسئله مرجعیت فقهی اهلبیت تأکید میکرد، در حالی که امام خمینی در زمان ما هـمواره مـیگفتند: ما با از دست دادن ائمّه و زعامتشان از آن معارف واقعی محروم شدیم. ایشان
یک بار هـم دربـاره فـقه و مرجعیت فقهی ائمه سخنی نمیگفتند. ایشان معتقد بودند که معارف واقعی در اختیار ائمه و اهل بـیت است. اینها دو اندیشه و نگرش متفاوتاند؛ یکی همواره بر حقایق عرفانی تأکید میکند کـه مسلمانها از آنها محروم شـدند؛ دیـگری بر احکامی که مسلمانها از آنها محروم شدند تأکید میکند. دیدگاه سوم دیدگاه متصوفه و عرفاست که معتقدند غیر از فقه و غیر از این معارف، یک رابطه ولایتی بین مردم و پیغمبر وجود دارد. پیغمبر ولیالاولیاست و غـیر از بُعد نشر احکام و حکومت، بعد دیگری هم داشته که همان ولایت باطنی است که از طریق علی و اهلبیت به دست میآید. جالب است که نوع مردم برای مسئله خلافت و غصب خلافت روضـه مـیخوانند و هیچوقت برای اینکه آنها ما را از معارف یا از احکام یا از رابطه ولایتی محروم کردند، روضه نمیخوانند. در هرحال، این سه دیدگاه هم وجود دارد و هیچیک از سه دیدگاه بحث خلافت را مهم نمیدانستند.
مرحوم امـام هـم یکبار فرمودند که بحث خلافت امیرالمؤمنین را کنار بگذارید، چون بحث منقضی شدهای است.
امام در این بُعد از آقای بروجردی اثر پذیرفتند؛ امام در ابتدا راجع به خلافت بسیار حساسیت داشت. پسـ از آنـکه آقای بروجردی این بحثها را مطرح کرد، امام هم آنها را پذیرفت، وگرنه امام از کسانی است که پیش از آن به چاپ جلدهای چاپنشده کتاب عبقات در مورد خلافت، اقدام کرد.
بنابراین، همان طـرفداران خـلافت عـلی(ع) خودشان چهار دیدگاه دارند: آقـای بـروجردی مـیفرمود اینها باب احکام هستند و در احکام باید اینها را اصل قرار بدهیم؛ امام خمینی بیشترْ معارف را مبنا و اصل میداند؛ عامه مردم و روضهخوانها و مـنبریها مـسئله غـصب خلافت را عَلَم میکنند؛ و بعد چهارمی هم هست کـه عـرفا و متصوفه خیلی روی آن تکیه دارند، و آن ارتباط ولایتیای است که باید با پیغمبر برقرار شود. او ولی الاولیاست و باب این ولایت علی اسـت.
مـن اسـتقصا کردهام که تمام فرق صوفیه، چه شیعه و چه اهلسنت، سـلسله ولایت خود را به علی میرسانند، جز فرقه نقشبندیه که سلسله خود را به حضرت صادق(ع) میرسانند و معتقدند که حـضرت صـادق(ع) ولایـت را از جدّ مادریاش قاسم بن محمد،
و او از پدرش محمد، و او از سلمان و او از ابوبکر و او از پیغمبر گرفته اسـت. صـوفیه این فرموده پیامبر را: «من کنت مولاه فهذا علی مولاه» ناظر به ولایت به این معنا مـیدانند. در سـفر اولی کـه سی سال قبل به مصر داشتم، با یکی از مشایخ صوفیه به نـام دکـتر ابـوالبقاء تفتازانی آشنا شدم که استاد دانشگاه در فلسفه و عرفان و از شیوخ طریقت و دارای اخلاقی برجسته و صاحب آثـاری در فـلسفه بـود. وی در مصاحبهای که آقای رضوی در کتاب مع رجال الفکر والادب فی القاهره با ایشان انجام داد، مـیگوید ایـنکه پیغمبر فرمود: «أنا مدینه العلم وعلیٌ بابها» اشاره به همین علم ولایتیِ مـا «اهـلِ طـریقت» دارد؛ همان علمی که به نظر ما منحصرا در اختیار علی و خاندانش است، و اگر رشته ایـن ولایـت به علی منتهی نشود، قابل قبول نیست. این رشته ولایتی در مصر خیلی مـهم اسـت. ایـنان هر سال با شیخ خود تجدید بیعت میکنند. حتی من در مصر دیدم که در مراسم جـشن مـیلاد رسول اکرم(ص) در داخل خیمه، مریدان شیخ ابوالعزائم به صورت زنجیرهای دستان یـکدیگر را گـرفته بـودند و این زنجیره به وی منتهی میشد و به این کیفیت با شیخ خود تجدید بیعت میکردند؛ بـه عـقیده آنـان این بیعت با سلسله سند، بیعت با علی و به وسیله او بیعت بـا رسـول اکرم است.
شیخ عطار هم وقتی درباره مولا بحث میکند به این بُعد از ولایت بال و پر مـیدهد. مـولانا هم در مثنوی همین رویکرد را دارد و میگوید این خلافتی که شما بر سر آن دعـوا مـیکنید، مهم نیست. آنچه مهم و از آن بالاتر است یـک مـقام مـعنوی و یک ارتباط روحی است. شیخ عطار مـیگوید ایـن خلافت را خود علی طرد میکرد. ما میدانیم که علی به ابنعباس گفت: حـکومت بـر شما از این کفش پینهدوزی شـده بـرای من کـمارزشتر اسـت، مـگر آنکه با آن، حقی را استیفا کنم.
مـن آنـچه را از آیتاللّه بروجردی تفرس کردم این بود که ایشان اصلاً این مسئله را مـهم نـمیدانست. علاوه بر ایشان، مرحوم علامه سـمنانی هم در مقاله خود در رسـاله الاسـلام میگفت: اصلاً مسئله امامت و خـلافت دو مـسئله است؛ خلفا امامت علی(ع) را قبول داشتند و علی(ع) هم خلافت آنان را قبول کرد، و مـیگفت شـما حکومت کنید ولی مشکلات را من بـاید حـل بـکنم. آنان هم قـبول داشـتند؛ مخصوصا خلیفه دوم این مـعادله را بـهجدّ قبول داشت. اینها راههایی است که ما میتوانیم پی بگیریم. البته هرکس اینها را بگوید شـاید از سـوی عدهای طرد شود، ولی این واقـعیات و دیـدگاهها بین بـزرگان وجـود
داشـته و دارد و من درباره آنها در کـتاب ندای وحدت، که مجموعه سخنرانیهای من در نمازجمعه تهران است، بحث کردهام.
به نظر میآید در روزگـار مـعاصر همانند دوره صفوی یکبار دیگر قرائت تـند و غـلیظی از ولایـت رواج یـافته اسـت که میتوانیم آن را شـیعهگری افـراطی بنامیم. بهنظر میآید که اینکار عواقب بدی در آینده خواهد داشت؛ نظر جنابعالی در این زمینه چیست؟
این رفـتارهای افـراطی در جـامعه بازتابهای بدی دارد. من معمولاً این قبیل مـطالب را در مـصاحبههایم مـطرح نـمیکنم و حـتی آنـها را نمینویسم، چون در برابر آن عکسالعمل نشان میدهند و عملاً طرح آنها فایدهای هم دربرندارد؛ شاید هم برای طرّاح آن و هم برای جامعه زیان داشته باشد؛ ولی این را احتمال بدهید که ایـن تندرویها اساسا به قصد مبارزه با انقلاب است. امام مسئله وحدت اسلامی را مطرح کرد و اینان در این پوشش شاید میخواهند با امام و انقلاب مبارزه کنند و اگر همچنین قصدی نداشته باشند خـواهی نـخواهی روش آنان با خط امام نمیسازد.
ولی در گذشته احساس میشد که بین ولایتیهایی که با انقلاب میانه ندارند و ولایتیهایی که با انقلاب میانه دارند، مرزهایی مشخص وجود دارد؛ امّا الان احساس میشود کـه ایـن مرزها فروریخته است: کسانی که دیروز ولایتی بودند الان انقلابی شدهاند.
همینطور است. یک خطر این است که آنان آمدهاند و زمام برخی از کـارهای انـقلابی را در دست گرفتهاند، اما همان فـکر خـود را پیاده میکنند. من در مکه یکی از بزرگان قم را که هرسال در بعثه حضور دارد دیدم که میگفت من که حاضر نیستم با اینان [= اهل سنت] نماز بـخوانم؛ اگـر هم مجبور شوم بـخوانم نـمازم را اعاده میکنم. خوب، این خلاف صریحِ فتوای امام و دیگران است.
بعضی از بزرگان بهتازگی ستاد غدیر تشکیل دادهاند.
بله، شنیدهام، اما شناختی از مؤسسان آن ندارم. گفته میشود برخی از آنان، خودشان
را به آیـتاللّه بـروجردی منسوب میکنند، حال آنکه آیتاللّه بروجردی اینگونه فکر نمیکرد. حتی یک وقت از اینکه خلافت عثمانی از بین رفت، اظهار تأسف میکرد و میگفت در هر حال این خلافت رکن رکین و پشتوانه سیاسی قـدرتمندی بـرای اسلام بـود. بله، انگلیسیها دولت عثمانی را از بین بردند و به جای آن اسرائیل را کاشتند. روشن است که اگر خلافت عـثمانی میبود نمیگذاشت اسرائیل پا بگیرد. عربها را با هم مختلف کردند و آنان را بـه فـکر قـومیت عربی انداختند و از آن عِرق اسلامیشان کاستند. آیتاللّه بروجردی از این وضع و از نابودی خلافت عثمانی، با همه عیبهایی که داشـت، بـسیار ناراحت بود. از بعضی از نوشتهها به دست میآید که مرحوم آیتاللّه سیدمحمد کاظم یـزدی، صـاحب عـروه، هم این نظر را داشت.
مرحوم سیدجمال هم برای بقای امپراتوری عثمانی بسیار میکوشید.
بله، در اواخـر عمر در استانبول رحل اقامت انداخت و دعوت به اتحاد اسلام را گسترش داد و مسلما مورد حـمایت خلیفه عثمانی قرار داشـت. حـتی شیخ محمد عبده، شاگرد و دوست وی، نیز در این راه کوشش بسیاری میکرد. در کتاب سه جلدی تاریخ عبده آمده است که ایشان مدتی در لبنان تبعید بودند؛ در آنجا درباره فرقههایی که آنجا حضور داشتند زیـاد مطالعه کرد. در آن زمان آن ناحیه تحت نفوذ خلافت عثمانی بود و هنوز فرانسویها به آنجا نیامده بودند. وی نامهای به دربار خلافت مینویسد و اوضاع و احوال مردم را شرح میدهد و میگوید در اینجا فِرَقی از مـسیحیان هـستند که هرکدام دلشان به یک جایی بسته است و بیشترشان به فرانسه دل بستهاند، و بنایشان حمایت از خلافت نیست؛ سنیها طبق عقیدهشان از خلیفه حمایت میکنند و شما را خلیفه مسلمین میدانند؛ اما شیعهها با ایـنکه اسـاسا طبق مذهبشان خلافت را قبول ندارند، ولی برای اینکه خیلی با کفار دشمناند و شما هم در مقابل کفار قرار گرفتهاید، اگر عواطف آنان را رعایت کنید، جزء حامیان خلافت خواهند بود. مرحوم مـیرزای شـیرازی بزرگ هم نسبت به خلافت عثمانی خیلی با احترام برخورد میکرد. مرحوم آخوند هم در تلگرافی به سلطان عبدالحمید میگوید: «انت خلیفتُنا». علمای ما این تعبیر را درباره شاهان ایران بـه کـار نـمیبردند. انصاف این است که عـثمانیها نـسبت بـه شاهان صفوی خیلی ظواهر را رعایت میکردند. شما عالیقاپو را در اصفهان ببینید؛ عکس زنها و دخترها و رقاصهها
و شرابخوارها در آنجا فراوان است، ولی در کاخ عثمانیها بـهنام «تـوپ کـاپی»، در استانبول، همهجا آیات قرآن نوشته شده است.
در هـر حـال، این افراطهایی که الان هست با مشی علمای گذشته سازگاری ندارد. طلاب جوان باید به آقایانی که این قبیل افـکار تـند را نـشر میدهند بگویند: ما باید در عالم اسلام نقش داشته باشیم و بـاید در مصالح و مفاسد مسلمین اثرگذار باشیم؛ پس باید عواطف آنان را درنظر بگیریم.
خوشبختانه بعد از انقلاب در همهجا مسئله تشیع مطرح اسـت؛ مـخصوصا اروپایـیها به مطالعه درباره تشیع خیلی توجه کردهاند؛ میخواهند بدانند که تـشیع چـه دارد که توانسته است در چنین زمانی حکومت تشکیل بدهد؟ بعد از انقلاب میلیونها نفر از مسلمانان به تشیع گرویدند. البـته مـا نـباید اشتباه کنیم که حالا که این گروه به تشیع تمایل پیدا کـردهاند بـاید آنـان را وادار کنیم که به خلفا بد بگویند. تا این را بگویید آنان عقب میروند. همان صـوفیهایی کـه مـیگویند ولایت باطنی باید از حضرت علی(ع) ناشی شود، نسبت به خلفا یا بزرگان مذهبشان احـترام قـائلاند. اینان بین این دو فکر، یعنی احترام به صحابه و علاقه به اهل بیت، تـباینی نـمیبینند و اسـاسا معتقدند که اهلبیت و صحابه در یک خط بودند و از اینکه برخی میخواهند بین آنان تفرقه ایـجاد کـنند، به شدت ناراحتاند.
با توجه به این که واقعا با انقلاب این امـیدها در دلهـا زنـده شد که هم گرایش به اعتلا و عزت مسلمانان و حضور اسلام به عنوان یک فکر و یـک مـبنا در عرصه زندگی مسلمانان بیشتر بشود و هم مسلمانها همگراتر شوند، در عمل میبینیم کـه هـرجا گـرایشهای دینی غلیظتر شده واگرایی هم بیشتر شده است. براین اساس، آیا برای تقریب آینده روشـنی را پیـشبینی مـیکنید و آیا با وجود این گرایشها میتوان در انتظار تقریب بود؟
اگر ما زمام کـار را در اخـتیار احساسات خود قرار بدهیم، خواه احساسات تند سلفیگری و سنیگری ــ که ریشه آن در سعودی است و بعدها بسط پیـدا کـرده و تا پاکستان رسیده و الان بروز و ظهورش در طالبان است ــ و خواه همین عواطف خاص شـیعی ــ کـه در قم و در جاهای دیگر اوج گرفته است ــ در آینده نـهتنها تـقریب و وحـدتی
در کار نخواهد بود، که اصلاً تضاد و دعـوا و جـنگ پیش خواهد آمد؛ یعنی دقیقا همین اتفاقی که هماینک در افغانستان رخ داده است. آنان مـیگویند: مـا حکومت اسلامیِ خالص تشکیل دادهـایم و مـخالفان ما در مـقابل ایـن حـکومت مقاومت میکنند؛ پس ما بهحق آنان را مـیکشیم.
بـه نظر من، پیروان مذاهب اسلامی باید این حقیقت را باور کنند که مـذهب عـین دین نیست؛ دین همان اصول کـلی زمان رسول اکرم اسـت کـه تا مدتی پس از پیامبر هم بـه هـمان نحو مورد اذعان بود. مابقی اختلافاتی است که در این ابعاد سهگانه یا چـهارگانه بـعدها پیدا شده است. مذهب یـعنی طـریق، یـعنی راهی به اسـلام. مـتأسفانه پیروان و پیشوایان مذاهب وقـتی کـه با اجتهادات خودشان از یک مذهب پیروی میکنند، میگویند این مذهب عین همان دین اسـت! پیـغمبر که این حرفها را نگفته بود، شـما چـگونه میگویید اسـتنباطاتتان عـین آیـین پیامبر است؟! تعصب از اینجا نـاشی میشود که بین مذهب و دین خلط میکنند و مذهب را عین دین تلقی میکنند. گویا همین عـقیدههای مـا را با همین طول و تفصیل پیامبر نـیز مـیگفته و در قـرآن هـم آمـده است.
واقعیت ایـن اسـت که یک کلیاتی در کتاب و سنت هست؛ بعد به مرور زمان هرکسی آمده و فکری کرده و با اجـتهاد و اسـتنباط از بـرخی از نصوص کتاب و سنت، مسئلهای را طرح کرده اسـت. بـعدها آن مـسئله کـمکم تـوسعه پیـدا کرده تا به صورت امروز آن درآمده است. اگر بپذیریم که مذهب طریقِ دین است نه عین آن، به طور کلی از این تعصبات و عواطف نادرست کاسته میشود و آدمـی روحیه عقلانی پیدا میکند و میگوید ما در این مسئله فرعی، بهخصوص در احکام، اینگونه میفهمیم؛ دیگران به گونهای دیگر میفهمند، و شاید هم حق با آنان باشد. لااقل پنجاه درصد اگر حق بـا مـاست، پنجاه درصد یا کمتر نیز حق با آنان است. شما میبینید که در مسئلهای که مجتهدان شیعه در آن اختلاف دارند، غالبا یکی از نظرهایشان با یکی از مذاهب دیگر تطبیق میکند، به ویـژه در مـسائل فرعی؛ خوب این دلیل بر این است که دیدگاههای دیگران صددرصد باطل نیست.
درباره آینده اسلام و تقریب اسلامی، من قبل از این تصوّر مـیکردم کـه تسنن به معنای مذاهب چـهارگانه از بـین میرود. شاهدش هم این است که الان مثلاً در مصر دیگر نمیگویند فلانی مالکی و دیگری شافعی است. همه میگویند ما مسلمانیم و مفتی نیز
آرای همه مذاهب حـتی شـیعه را مطالعه میکند و براساس ایـنکه کـدام با مصلحت و منطق همخوانی دارد و کدام دلیل اقواست فتوا میدهد. این تعصبات خاص که میان شیعهها و حتی میان سنیهای ایران هست که مثلاً شافعیها با حنفیها نمیجوشند، و آخوندهایشان همدیگر را نمیتوانند تـحمل کـنند، در مصر و در سطح جهان اسلام به تدریج دارد از بین میرود.
این وضعیت یک خوبی دارد و یک بدی؛ خوبی آن این است که ما شیعهها هم به حساب میآییم؛ یعنی معلوم میشود که مذاهب فـقط چـهارتا نیست؛ مـباحث اختلافی هم وحی منزل نیستند، و همه از قبیل اجتهادات است و به مرور تعصبات کم میشود. این آینده خـوبی است. اما متأسفانه عملاً از این جریان بیش از همه سلفیها استفاده کـردهاند. وهـابیها و سـلفیها مذاهب را بدعت میدانند و میگویند اصلاً در اسلام مذهبی نبوده است. حالا اگر فقیهی پیدا شد و نظری داد با مـردنش نـظرش هم میرود و دیگر نباید عدهای همچنان پیرو او باشند؛ این کار دلیلی ندارد، و حـقیقتا هـم دلیـلی ندارد. شیعهها، به قول شیخ عبدالمجید سلیم، برای فقهشان از صاحب شریعت دلیل دارند، و آن همین حـدیث ثقلین است، اما بقیه مذاهب دلیل خاصی از صاحب شریعت برای مذهبشان ندارند. ایـن جهت خوبی؛ امّا سـلفیها در ورای ایـن نظر، اهداف دیگری را هم دنبال میکنند؛ یکی تکفیر مسلمانها به دلیل بوسیدن فلان مزار و توسل به فلان مقام و ازاینقبیل حرفهاست که منشأ آن ابنتیمیه بود و بعدها این افکار توسط شیخ عبدالوهاب در یـک دولت متمرکز شد و اساس فکری و ایدئولوژی یک دولت شد. با پولهایی که اینان در اختیار دارند و با آن اسالیب خیلی محکمی که در تبلیغ دارند شاید قرن آینده قرن آنان باشد؛ چون اینان تدریجا دارند دیـگران را نـسبت به روش خود قانع میکنند. در گذشته اینها دانشگاه نداشتند.یادم میآید درسال ۱۳۴۴ که بهحج رفته بودم،تازهدانشگاه مدینه را تأسیس کرده بودند، اما هماکنون دانشگاههای مفصلی دارند و از افراد مختلف و دانشجویان کـشورهای دیـگر دعوت میکنند و همین افکار را به آنان منتقل میکنند. هزینه آنان را هم تا دوره دکتری و حتی پس از مراجعت به کشورهایشان میپردازند.
مرکزیت علمی قاهره هم تقریبا از دست رفته است.
مصر چون دولتـش چـندان اسلامی نیست، دلش به حال اسلام نمیسوزد، ولی الازهر
واقعا هنوز نقش زیادی دارد و هنوز هم با رونق است؛ امّا در همانجا هم فرقه اهل حدیث و فرقه سلفیه فعالاند. اینها در آنجا هم تـبلیغ مـیکنند. البـته هنوز آنجا را قبضه نکردهاند، امـا بـه نـظر میآید که چون تسنّنِ سنّتی حامی سیاسی قویای ندارد و فکر سلفیها متکی به قدرت و ثروت است، آینده با اینها خواهد بـود. فـقط دو جـریان وجود دارد که در مقابل سلفیها ایستادگی میکند؛ یکی جـریان تـشیع است که پس از انقلاب از ایران شروع شد، که البته چندان قدرتی در جهان اسلام ندارد؛ مثلاً من در بلژیک دیدم که امـام دهـها مـسجد را وهابیها تعیین میکنند و به آنان پول و خط فکری میدهند، اما مـسجد کوچکی هم هست که جمع محدودی شیعه در آن جمع میشوند. این فکر وهابیهاست که در چندین کشورها در میان مسلمانان حـکومت مـیکند.
مـشکل ما در شیوههای تبلیغیمان است. با این روشی که ما داریم تـشیع را تـعریف میکنیم که اوّلش لعن خلفا و صحابه است، هرگز نمیتوانیم پیش برویم. این حرفهای تازهای که برخی طـرح مـیکنند، مـثل اینکه پیغمبر یک دختر بیشتر نداشته است و این دخترهایی که به تـزویج عـثمان درآمـدند دختر پیغمبر نبودهاند، با چه هدفی گفته میشود؟ با آن که خلاف صریح قرآن است: «یـا ایـهاالنبی قـل لأزواجک وبناتک ونساء المؤمنین» (احزاب، ۵۹). با این شیوهها من فکر نمیکنم تشیع پیش بـرود. در گـوشه و کنار، در مصر، در اندونزی و در مالزی کمابیش شیعیان پیدا شدهاند، اما در مقابل آن حرکت عمومی، کـه هـم یـک دولت قوی با ثروت فوقالعاده و با برنامه دقیق پشت سرش ایستاده است و با سیاست بـینالملل هـم هماهنگ است و سعیشان این است که هرگز مزاحم سیاست آمریکا نشوند، نمیتوان بـه ایـن مـجموعههای کوچک چندان دل بست. جالب این است که سلفیها به فکر خودشان رنگ تجدد نیز مـیدهند؛ طـبقه تحصیلکرده و دانشگاهی که دیگر سراغ آن کتابهای قدیمی نمیروند و آن وقتها و حوصلهها و آن دقتهای گـذشته را نـدارند نـیز میگویند این سخن درستی است که این مذاهب و این چیزها در اسلام نبوده و بعدها پیدا شـده اسـت، پس بـدعت است. کسی نمیتواند بگوید که در زمان پیغمبر ضریحی وجود داشته است و مـردم مـیرفتند و به آن دخیل میشدند؛ از این رو به نظر میآید که ادله اینها برای افراد سطحی، ظاهری متین دارد، و درحـقیقت شـما باید بگردید و یک دلیل مخالف برای گفته آنان پیدا کنید.
در هرحال، فـقط دو جـریان در برابر آنان وجود دارد؛ یکی همین جریان تـشیع اسـت کـه
تلاشهای محدودی دارد؛ یک جریان دیگر، که خـیلی از ایـن قویتر است، جریان تصوف است. تصوف در عالم اهلسنت اساسا به یک اصل تـبدیل شـده است؛ یعنی گویا هرکسی بـاید در فـقه پیرو یـک امـام و در عـقیده پیرو یک امام، مانند ابوالحسن اشـعری، و در تـصوف هم پیرو یکی از اقطاب و دارای رشته و سلسله باشد، و این جزء دین شده اسـت. در سـودان هفت رشته اصلی تصوف وجود دارد کـه همه معتقدند که فـیض ربـّانی از دست علی(ع) گرفته میشود. ایـنان کـه همه سنی هستند، ولایت را به معنای فیض ربانی میگیرند و میگویند این را پیغمبر گـفته اسـت.
وهابیت همهجا به شدت تـصوف را مـیکوبد؛ چـون تصوف نفوذ زیـادی دارد. مـن شیخ سابق الازهر، دکـتر عـبدالحلیم محمود را، که یک صوفی تمام عیار بود و بیش از پنجاه ـ شصت کتاب و رساله درباره تـصوف دارد، دیـدم که در مسجد ازهر درس تصوف میگفت. مـن دو روز در درسـش حاضر شـدم؛ هـمین حـرفها و حالات و مقامات عرفانی را خـیلی خوب شرح میداد، و الان هم آقای دکتر عمرهاشم، که سید است و رئیس دانشگاه الازهر هم هـست، صـوفی است، و من همیشه او را مشغول ذکر دیـدهام؛ امـا ایـنان اهـل مـبارزه نیستند. به عـلاوه، مـبارزه پشتوانه مالی لازم دارد و فقط وهابیها آن را دارند.
به علاوه آنان الان به کشتن مخالفان خود دست میزنند؛ در پاکستان سـپاه صـحابه جـنبه سیاسی پیدا کردهاند و مخالفان خود را میکشند؛ طـالبان و افـراطیون چـچن هـم دسـتاورد آنـان هستند؛ بخشی از کشت و کشتارهای قبیلهای در الجزایر هم مربوط به همینهاست.
مسئله تصوف زمینه خوبی است برای مبارزه با افکار و گرایشهای وهابیت. میتوان از این زمینهها استفاده کرد، ولی مـتأسفانه ما عملاً مرتکب اشتباه و تندروی میشویم؛ فکر میکنیم همین که آنان به اهلبیت ارادت دارند، پس میتوان کل عقاید شیعه، از جمله تبرّی، را به آنان منتقل کرد. از این راه آنان را از خود میرانیم.
موضوع تـصوف بـا نیازها و گرایشهای دنیای جدید هم سازگار است؟
بله، خیلی مناسب است؛ زیرا پیروان خود را وارد مرحلهای از سیر روحانی و اشراق ربانی میکند. ما باید با اینها گرم بگیریم؛ اگر انحراف یا بـدعت غـیرقابل گذشتی هم از ایشان سرزد، باید با ملایمت به آنان تذکر داد، و آنان هم میپذیرند. اینان نهایت عاطفه را نسبت به اهلبیت دارند. در سلسله سند ایـشان از حـضرت هادی به بالا هست. مـن سـلسله نسب مهدی سودانی را دیدهام که به محمد المهدی ابنالحسن العسکری میرسد. البته این هم از عجائب است. در مصر یک وکیل دادگستری که شیعه شده اسـت بـه من میگفت اشکالی در سـلسله اجـداد بیشتر سادات مصر هست؛ شجره بیشتر اینها به محمد المهدی ابنالحسن العسکری میرسد، و من به او قول دادم که به وسیله آقای دکتر سیدمحمود آیتاللّهزاده مرعشی صحیح آن شجره را پیدا کنیم. در هر حـال، زمـینههای مناسب زیادی وجود دارد، اگر ما اشتباه نکنیم و خیال نکنیم که چون اینها اینقدر به اهل بیت علاقه دارند، پس میشود آنها را دشمن خلفا و صحابه کرد.
یکی از اساتید آنان، که خدا رحـمتش کـند، یعنی دکـتر عبداللطیف سُعدانی اهل کشور مغرب، که رشته ادبیات فارسی را در تهران تا مرحله دکتری خوانده بود و فارسی را هـم خوب صحبت میکرد، به من گفت که من در مدتی که در تـهران بـودم، دربـاره مذهب شیعه خیلی مطالعه کردم و در نهایت به قضیه غدیر اعتقاد پیدا کردم، اما من نمیتوانم به خـودم بـباورانم که به صحابه بد بگویم؛ برای اینکه آنان آمدند و ما را مسلمان کردند. شـما کـه مـا را مسلمان نکردید! هزار سال پدران ما به نام و به همّت آنان مسلمان بودهاند؛ حال
ما بـیاییم و به آنان فحش بدهیم! من هم گفتم کار خوبی میکنید و فحش ندهید. خـیلی از این صوفیها این حـرف را بـه من گفتهاند؛ از جمله رئیس طائفه عزمیه که نوه شیخ ابوالعزائم بود، به من میگفت که سیدطالب، عالم شیعه ساکن قاهره در سابق که منشأ گرایش ایشان به تشیع بوده است، میگوید بـیا و فلان و فلان را لعن کن، و من نمیتوانم این را بپذیرم؛ من به او گفتم حق با توست و همین عقیده تو درست و مطابق با تشیع هم هست. ببینید، ما داریم این اشتباهات را انجام میدهیم و خـیال مـیکنیم که لعن از اصول و از ارکان اصلی تشیع و بلکه از اصول اسلام است. الان در خطبه کتابها یا در خطبه نمازجمعه تعبیر لعنهاللّه علی اعدائهم را به کار میبرند؛ سیصد چهارصد سال قبل این حرفها نبود و بـعدها پیـدا شده است. وقتی که میپرسید اعدا چه کسانی هستند، میگویند همان کسانی که خلافت را از علی گرفتند. خوب این کارها همه سنیها و همین صوفیها را میرنجاند. ما با این شیوهها ایـن سـرمایه مهم را که تصوف و علاقه به اهل بیت است، از دست میدهیم.
ببینید ادارسه چگونه در مغرب حکومت علوی تشکیل دادند و دوام هم یافتند! در همان آغاز از مولا ادریس اول، برادر محمّد نفس زکیه کـه حـکومت عـلوی را پایهگذاری کرد، پرسیدند که مـا در مـورد احـکام چه کنیم، گفت تا به حال مقلد چه کسی بودهاید؟ گفتند: مالک. گفت: بر تقلید از مالک باقی بمانید؛ برای اینکه مالک از بـرادر مـن مـحمد نفس زکیه حمایت کرد.
ابنندیم نوشته است وقـتی کـه محمد قیام کرد، مردم پیش مالک رفتند و پرسیدند ما در قبال او چه کنیم؟ گفت: از او حمایت کنید. گفتند: ما با منصور بـیعت کـردهایم، گـفت: «انّها بیعه مکرهه». به مجردی که غائله محمد خوابید، مـالک را آوردند و لخت کردند و در مسجد به وی شلاق زدند، تا آخر داستان. این را ابنندیم نقل کرده است. به هرحال، بـا تـسامح مـولای ادریس در مغرب مذهب مالکی با حکومت علویان جمع شد، و تا بـه امـروز هم هر حکومتی که در مغرب روی کار آمده است، از علویان بوده و مذهبشان هم مذهب مالکی است. ایـنگونه مـیان ایـن دو جمع کردند.
بهجاست در اینجا درباره ائمه اربعه بگویم که به عقیده مـن ایـشان از لحـاظ سیاسی شیعه بودند، چون عقیدهشان این بود که خلیفه باید از آلعلی باشد و در راه این عـقیده سـختی هـم کشیدهاند؛ هیچیک از اینان از خلفا حمایت نمیکردند؛ اینها را ما باید به مردم
بگوییم. به عـقیده مـن، علت اینکه مذهب ایشان باقی مانده همین وجهه مردمی آنان در قبال حکومتهاست. خـیلی تـلاش کـردند تا ابوحنیفه سمت قضاوت و مفتیگری منصور را قبول کند، اما نپذیرفت. این درست نیست کـه بـر فراز منبرها بگویند که ابوحنیفه را مطرح کردند تا در قبال حضرت صادق(ع) دکان بـاز کـند، یـا او از حکومت پول میگرفته است؛ ابوحنیفه همیشه به حضرت صادق و به اهلبیت احترام میگذاشت و خودش ثروتمند بـود و نـسبت به بنیعباس خوشبین نبود. روش امام شافعی در علاقه به اهلبیت و نیز آثار احـمد حـنبل در فـضائل اهلبیت گواه علاقه آنان به اهلبیت است.
در هر حال، تصوف تنها مانع پیشرفت وهابیت در عـالم اسـلام اسـت؛ ولی آیا اینها میتوانند مقاومت بکنند یا نه، جای تردید است. خلاصه ایـنکه مـن تا مدتی پیش از این، آینده جهان اسلام را از آن وهابیها میدانستم. اما الان مدتی است که در حال عدول از آن فـکر هـستم. به نظر من بحث قرائتهای مختلف و تجددگرایی در اندیشه اسلامی که همهجا را فـراگرفته اسـت، تحصیلکردهها را از اصل اسلام دور میکند؛ چون هرکسی هـر فـکری را کـه دارد به اسم اسلام منتشر میکند و این خـطر جـدّیای است که فقط به مذهب خاصی لطمه نمیزند، بلکه اساس اسلام را متزلزل مـیکند، و اهـداف سیاسی بیگانه هم در پس آن هست. «وللّه الأمـر مـن قبل ومـن بـعد». وظـیفه متدینان همه مذاهب اسلامی آن است کـه در بـرابر این توطئه جدید صفوف خود را فشردهتر کنند، و از درگیری و جنجال و جدال با هـم در مـسائل اختلافی بکاهند و به داد اسلام برسند.
آیـا اینکه این بحث جـنبه سـیاسی پیدا کرده و اینقدر رواج یافته اسـت، عـکسالعملی در مقابل افراطکاریهای طرف مقابل نیست؟ شما خودتان فرمودید که اصول اسلام به چهار پنـج اصـل کلی مانند توحید و وحدت اسـلامی مـحدود مـیشود. و نیز شما خـودتان فـرمودید که باید میان اصـول و فـروع فرق گذاشت. اینکه کسانی میآیند و خیلی از امور اختلافی و فرعی را جزء اصل دین تلقی و روی آن تـأکید مـیکنند، طبیعتا در دیگران عکسالعملی ایجاد میکند و نـاگزیر مـیگویند اساسا مـا قـرائت دیـگری و حرف دیگری داریم.
البـته قرائتها میتواند معنای معقولی داشته باشد که همان بحث اجتهاد هست، و در واقع چیز جدیدی نـیست، مـنتها در پناه اصول پذیرفتهشده و مبتنی بر کـتاب و سـنت
قـطعی؛ امـا آن جـنبه افراطی قرائتها کـه دیـگر به هیچ اصل ثابتی قائل نشوند و هر روز چیزی را بفهمند و هیچ مشترکات و هیچ اصولی را نپذیرند، طبعا قـابل دفـاع نـیست. امّا به واقع بیشتر جنبه سلبی و عـکسالعملی دارد تـا جـنبه اثـباتی.
بـرخی در اصـل وحی شک دارند، یا میگویند توحید دلیلی ندارد، یا ادله آن محل تردید است. وقتی که این باب گشوده شود، دیگر هیچ ضابطهای هم برنمیدارد، و هرکس هرچه دلش میخواهد مـیگوید و این امر تدریجا یک تردید و تشویشی در اذهان نسبت به دین، به خصوص در نسل جوان تحصیلکرده به وجود میآورد.
مقصود ما این است که این عکسالعمل شاید واکنشی باشد در مقابل افـراطها و انـحصارگراییهایی که بعضی دارند. وقتی که چراغ راهنمایی هم از موضوعات دینی میشود و وقتی که کسی از آن عبور کرد، مسلمانیاش در معرض خطر قرار میگیرد خوب طبیعی است که آدمی تا یـک جـا تحمل میکند؛ بعد که میبیند نمیتواند این گونه زندگی بکند، اصل قضیه را زیرسؤال میبرد.
بلی، به نظر میرسد بعضی از دستاندرکاران حکومت در جاهایی تـندروی کـردهاند و به اصطلاح به صورتی بـیرویه اِعـمال قدرت و به دیگران بیاعتنایی کردهاند. این کار عکسالعملهایی را برمیانگیزاند. به همین جهت میگویم که این کار سیاسی است و این تفکر در ایران جنبه سیاسی دارد؛ یـعنی از نـظر مخالفان نظام اسلامی، بـهترین راه بـرای ریشهکن کردن انقلاب و حکومت روحانیان این است که ما اصلاً اسلام را به یک معنای دیگری بگیریم.
وقتی حکومت روحانیان جزء اسلام شد، دیگر برای آن بنده خدا راهی نمیماند جز آن کـه در اسـلام شک و تشکیک کند.
بله، به تعبیر دیگر که مخالفان میگویند، حکومت اسلامی حکومت آخوندی شده است، و این عکسالعمل دارد و آن طبقه متجددی که روحانیت را هضم نکردهاند و هرگز نمیتوانند آن را هضم بکنند و مسئله ولایـت فـقیه برای آنـها جانیفتاده است، قهرا در ذهنشان این افکار پیدا شده است. به عقیده من، این افکار در ایران ریشه سـیاسی دارد؛ چون میبینند در مقابل این وضع نمیتوانند کاری بکنند، در اصل اسلام تـشکیک
مـیکنند، و ایـن یک حرکت عمومی است که جهان اسلام را فراگرفته است و به ایران هم اختصاص ندارد و از خارج وارد کشور گـردیده اسـت. در مصر سابقه بیشتری دارد و طرّاح آن تکفیر شد.
به بحث اصلی برگردیم؛ اصولاً مـوضع بـزرگان مـا در گذشته در قبال صحابه و لعن و طعن آنان چه بوده است؟
متأسفانه به جز مرحوم آقای بروجردی، بـیشتر بزرگانی که من دیدم فکر تقریبی نداشتند. یک آقای بزرگواری که مرجع هـم بود، وقتی حدود ۲۵، ۲۶ سـال قـبل، از او برای فلسطینیها کمک میخواستند گفته بود که اینها سنّیاند و بدتر از یهودیاناند؛ برای چه به آنان کمک کنیم؟ خوب اینان از کودکی همینطور یاد گرفته و فهمیدهاند تا به مرحله اجتهاد رسیدهاند. مگر میشود ایـن افکار را تغییر داد؟ مرحوم آیتاللّه بروجردی از جوانی در اصفهان با چنین تفکرات روشنبینانهای آشنا بوده و بعدها درباره مذاهب مطالعه هم کرده است. مرحوم آخوند، استاد ایشان، هم از همین قبیل بود. مرحوم آخوند در جـایی مـیگوید ما در اصول با همه مسلمانها شریکیم. اختلاف ما در فروع است. ایشان هم آدم روشنی بود. شاگردانش هم افراد روشنی بودند و از تفکر سیاسی و حقوقی برخوردار بودند؛ امّا دیگران غالبا اینگونه فکر نـمیکنند. وضـعیت به گونهای است که نمیتوان سخنی گفت. به نظر من اصلاً نباید کسی به جنگ اینها برود، چون اینکار خطر دارد؛ فایدهای هم ندارد. تنها کاری که ما میتوانیم بـکنیم ایـن است که در حوزههای علمیه این قبیل حرفها را با دیگران مطرح کنیم تا کمکم فضلا این سخنان را باور کنند و وسعتنظر، و به تعبیر قرآنی «شرح صدر» پیدا کنند. باید همه اذعـان کـنند کـه، به قول مرحوم آقای مـطهری، عـاشورای امـروز فلسطین است. اگر حضرت علی و امام حسین هم الان بودند، برای عاشورا گریه نمیکردند؛ برای فلسطین و از دست رفتنش به دست یهودیها گـریه و بـلکه جـهاد میکردند. اگر اسلام برای ما مهم است، بـاید بـبینیم مصلحت اسلام چه چیزی را اقتضا میکند؛ سپس آن را در اولویت قرار بدهیم و ملاحظه کنیم مسائل دیگر هم در اولویت چندم هستند. الان بـه نـظر مـیرسد که یک نوع تشیع افراطی حتی در رادیو و تلویزیون مملکت تـرویج میشود. اینکه یک عده جوانها و زنها آن جور بیتابانه گریه میکنند، این چه تأثیری در جوانان و دانشگاهیان دارد؟ حالا
در مـقابل آنـ تـیپ اول، جوانان دانشگاهی هم آیا همینطور فکر میکنند، یا آنان را دارند بـه ایـن سمت میکشانند که اصل اسلام را زیرسؤال ببرند؟ هیچوقت وضع اینطور نبوده است؛ حتی همان تیپهای متجدد هـم از عـواطف اسـلامی برخوردار بودند، ولی الان حتی آن عواطف هم تدریجا رو به کاهش است. من مایل نـیستم در ایـن خـصوص مبالغه و جوّ جامعه را بد معرفی کنم، اما واقعیتها را نمیتوان نادیده گرفت و جلو خطر را بـاید از سـرچشمه گـرفت.
راهحل پیشنهادی جنابعالی برای این معضل چیست؟
به نظر من باید کارهای علمی و فرهنگی گـستردهای انـجام داد؛ مثلاً بیایید آیات قرآن را که درباره انصار و مهاجرین و صحابه هست، همه را به طـور مـستوفا جـمع بکنید و تاریخ و لحن آنها را ببینید؛ سپس نظر بدهید که آیا میشود همه آن آیات یـک مـرتبه با یکحدیثیکه میگوید: «ارتدّالناس بعد رسول اللّه الاّ ثلاثه او اربعه»نسخ یا بیمعنا شود؟ اگر بـه فـرض چـهار نفر یا بیشتر مشکلاتی داشتند، نمیشود که ما همه آنان را طرد کنیم!
بحث دیگر ایـن اسـت که درباره جهادهایی که بعد از رحلت پیغمبر صورت گرفت، مطالعه کنید. در صـحنههای جـنگ افـرادی حضور داشتند که واقعا مؤمن بودند. چگونه کسی میتواند ایشان را خارج از اسلام بداند، یا لعـن کند؟
دربـاره هـمین داستان فتحالفتوح نهاوند، تاریخ طبری نوشته است که پس از چند نبرد کـه تـا حدی ایران تضعیف شده بود، در مدینه هنوز نگرانی وجود داشت و از همه بیشتر خود خلیفه که ایـن جـنگ را شروع کرده بود، نگران بود که چرا کار تمام نمیشود. یک روز خـلیفه وارد مـسجد شد؛ دید که نعمان بن مقرّن نـماز مـیخواند. بـه فکرش رسید که خوب است او را بفرستیم تـا بـه این جنگ خاتمه بدهد. نمازش که تمام شد به نعمان گفت: برای تـو مـأموریتی درنظر گرفتهام. گفت: اگر مـأموریت مـالی نباشد، مـیپذیرم. گـفت: نـه، من در این فکرم که این نـگرانی را بـاید خاتمه بدهیم، و نعمان هم پذیرفت. خلیفه سه هزار نفر لشکر از مدینه در اخـتیارش گـذاشت و به نماینده خود در عراق، سعدوقاص، نـوشت که افراد دیگری را نـیز در اخـتیار نعمان بگذارد، و او با لشکری انـبوه بـهراه افتاد، و بالاخره آنان پیروز شدند و فردی را به مدینه فرستادند تا خبر فتحالفتوح را بـدهد. وی در پی خـلیفه میگردد؛ بعد معلوم میشود کـه وی در مـسجد خـوابیده است. میرود او را
بـیدار مـیکند. خلیفه از او میپرسد چه خبر؟ او جـواب مـیدهد که ما از لحاظ نفرات بسیار کمتر از آنان بودیم، امّا نعمان خطبهای خواند (البته نـه مـثل خطبههای طولانی امروز ما!)؛ فقط گـفت: مـن دو تا دعـا مـیکنم، شـما آمین بگویید؛ یکی ایـنکه ما بر این قوم پیروز بشویم؛ ما هم آمین گفتیم؛ دیگر این که من در ایـنجا شـهید بشوم؛ آن را هم آمین گفتیم. سرانجام مـا پیـروز شـدیم او هـم شـهید شد. فلانکس هـم شـهید شد؛ فلانکس هم شهید شد… خلیفه گفت: اینها را چرا به من میگویی؟ آنان برای خدا شهید شـدند؛ خـدا هـم میداند. لازم نیست که من بدانم. شما از ایـن جـریان چـه چـیزی را بـرداشت میکنید؟ یـعنی میگویید آنان آدمهای شارلاتانی بودند ــ حرفی که بعضی از ناسیونالیستها میزنند؟ از این قبیل فداکاریها در فتوحات اسلامی بسیار دیده میشود. داستان خنساء شاعره عرب در جنگ قادسیه و شهادت چهار فرزند جـوانش معروف است.
متأسفانه یکی از اشکالات ما این است که اصلاً برای فتوحات اسلامی ارزش قائل نیستیم و میگوییم: یک مشت عرب سنی ریختند و این کارها را کردند. از آن طرف گاهی که میخواهیم عظمت جـامعه و تـمدن اسلامی را نشان دهیم، میگوییم این ما بودیم که در آندلس و در چین یا در فلان جای دیگر حضور و نفوذ داشتیم. خوب اینها چه کسانی بودند؟ اینها همانهایی بودند که ما لعنشان میکنیم. آیـا بـه واقع اینها بیدین بودند؟ ببینید علی چقدر از این جنگها حمایت میکرد! خلیفه میخواهد به صحنه جنگ برود؛ علی میگوید تو باید در اینجا باشی و پشـتوانه آنـان باشی. هم در جنگ ایران و هـم در جـنگ روم این اتفاق افتاد و مدرک هر دو در نهجالبلاغه آمده است. فضلای ما باید در این زمینه بحث کنند. بحثهای خیلی شیرینی را میتوان دراین قلمرو طرح کرد کـه نـهتنها با تشیع منافات نـدارد، بـلکه مقام برتر علی ـ علیهالسلام ـ را هم میرساند.
بحث دیگر در زمینه تقریب این است که آیا در اختیار ماست که بهشت و جهنم را تقسیم کنیم و همواره بگوییم این مسلمان و آن دیگر کافر است؛ این بـهشتی و آن دیـگری جهنمی است؟ قرآن در آیات متعددی میگوید که سروکار همه با خداست: «ثُم ان ربّک یحکم بینهم یوم القیمه فیما هم فیه یختلفون»؛ داوری در آنجا از آنِ خداست؛ ما در این مورد چهکارهایم؟ این فکر را هـم بـاید از آقایان گـرفت. اساسا اگر همین سنّیها و شیعههای مخلص صدر اول و فداکاریهای آنان در صحنههای جهاد نبود، ما اکنون نه علوی بـودیم و نه عمری، و فقط مجوسی بودیم.
محور دیگر تقریب، مطالعه در تاریخ اسـلام بـرای شـناخت سیره و شخصیت پیغمبر است. کسی بهرسول اکرم(ص) میگوید: من دخترمرا لب چاه بردم وخواستم اورا درچاه بیندازم کـه دخـترم به من گفت: بابا چهکارمیخواهی بکنی؟ گفتم: هیچ،میخواهم تورا در چاه بیندازم! دخترم شـروع بـه گـریه کرد، ولی من به گریههای او توجهی نکردم، و او را در چاه انداختم. پیغمبر وقتی این را شنید بلندبلند گریه کـرد و به او گفت: دیگر تحمل ندارم سخن تورا بشنوم. بس است. حال آیا ایـن تفکرات ما با آن اخـلاق کـریمانه پیامبرمیسازد.
سرانجام اینکه آیا درست است که ما تمام مسائل را کنار بگذاریم و تمام همّ خود را صرف این کنیم که آقای فضلاللّه را تخریب یا تکفیر کنیم؟ او هم ملاّیی است که مثل شما درس خـوانده و مجتهد شده است. حال اجتهاد کرده و مسئلهای تاریخی را زیرسؤال برده، ولی اصلی از اصول دین را انکار نکرده است. او کسی است که میخواهد با سنیها کار کند. آیا با افراط و تندروی میتواند راه به جـایی ببرد؟ مـا باید راه میانهای را بازکنیم و پیش پای همه بگذاریم. مثلاً بهجای بیاحترامی به وی، اولاً با مدرک قانعکننده به او پاسخ دهیم؛ ثانیا شرایط و محیط او را درنظر بگیریم. شرایط آقای علامه فضلاللّه هماکنون همان شرایط مرحوم عـلامه سـیدمحسن امین است در شام، که قمهزنی را تحریم کرد و از سوی تندروان زمان مورد انتقاد شدید هم قرار گرفت و نزدیک بود تکفیر شود، تا اینکه مرحوم آیتاللّه اصفهانی به داد او رسید.
مشکل اصـلی مـا در این زمینه سنت دینی ما و مجموعه روایات و دیدگاههای علمای ماست که به دیگر مذاهب نگاه مثبتی ندارد. در روایات داریم که کسی به امام گفت: من صدای تلاوت قرآن هـمسایهام را کـه شـیعه نیست، پیش از اذان فجر میشنوم؛ حـکم چـنین فـردی چیست؟ حضرت میفرماید: «ولو صام دهره و قام لیله» اما چون حب علی ندارد جهنّمی است. تکلیف ما با اینگونه مواریث چیست؟
ببینید، در قبال ائمـه، بـهخصوص امـام حسن تا حضرت سجاد، دشمنان علی فعال بـودند. بـنیامیه اصلاً دشمن علی بودند، و تبلیغات آنان شیوع داشت. در مقابل این تبلیغات، ائمه این حرفها را میگفتند و عمده نظر آنان بـه مـخالفان (دشـمنان) اهلبیت بود. به طور کلّی آن روایاتی که در باب ولایت داریـم، عمدتا ناظر به مسئله محبت و نفی عداوت اهلبیت است. مابقی نیز در حقیقت میخواهد شیعه کامل را وصف کند، و
روشـن اسـت کـه اگر کسی ولایت به آن دو معنا را قبول نداشته باشد یا شیعه کـامل نـیست یا اصلاً شیعه نیست؛ و اگر بغض علی در دلش باشد حتی مسلمان هم نیست. در هرحال، شما بـه مـقداری کـه بتوانید دیگران را مسلمان و اهل نجات بدانید، دلیل دارید؛ برای اینکه همه در سـه اصـل از اصـول خمسه که ملاک اسلامیت است مشترکاند. اهل انصاف نمیگویند که اگر کسی سنی مـحب اهـلالبیت بـود اما شیعه نشد، کافر یا فاسق است.
ما امسال در کنفرانس تقریب بر محبت اهـلبیت بـسیار تأکید کردیم. یکی از بزرگان به من گفت تو داری باب جدیدی را میگشایی؛ گفتم: بـلی؛ بـاید بـدانیم که حدود صد میلیون سید در دنیا با مذاهب مختلف وجود دارد. اینها نفوذ زیادی در مـیان مـسلمانان دارند و به سیادت خود و انتساب به علی و فاطمه افتخار میکنند، و با دقت شـجره خـود را حـفظ میکنند؛ مثلاً درباره شجره سادات اندونزی و مالزی و کشورهای مجاور آن دو، دهها کتاب نوشتهاند که ایـنک مـن هشت نهتای آنها را تهیه کردهام و از اندونزی با خود آوردهام. همه آنان از اولاد عـلی عـُریض فـرزند امام صادقاند و به همین جهت به نام «علوی» شهرت دارند. آقای دکتر تازی از مغرب مـیگفت: در کـشور مـا وقتی که مردم کاری دارند یک فرد سید را پیش رئیس میفرستند و حـتما خـواستشان اجابت میشود؛ یا اگر سیدی به خواستگاری دختری برود، ولو دختر وزیر یا وکیل باشد، وی بیدرنگ اجـابت مـیکند؛ حتی کسی را که مادرش سید است سید میدانند؛ و برای کسی که زنـش سـید است نیز احترام قائلاند. من خودم در آنـجا دیـدم کـه دو صف اول نماز مخصوص سادات بود. اساسا خـاندان مـلک حسن به دلیل همین سیادت است که چهارصد سال در آنجا دوام آوردهاند.
تـوفیق فـاطمیها هم از مغرب شروع شد.
بـله، از آنـجا شروع شـد. بـذر را دیـگران یعنی ادارسه کاشتند و ایشان استفاده کـردند، تـا اینکه مصر را گرفتند و قاهره و ازهر را بنا کردند. در خود قاهره و مصر نیز اهـلبیت مـوقعیت ممتازی دارند؛ در حرمهای ایشان به آنـها توسل میجویند. وزیر اوقـاف مـصر، که خودش هم سید اسـت، مـدام در حال توسعه بخشیدن به این مقامات و مزارات است. من در جایی نوشتهام که قـاهره از لحـاظ عواطف از تهران شیعهتر است. در هـر مـحلهای یـک بقعهای یا بـقاعی از اهـلبیت وجود دارد که مردم بـه آنـها متوسل میشوند. مهمترین
نمازجمعهها در اینگونه بقاع برگزار میشود. در رأس همه مقام رأسالحسین است که مـصریها بـه آن «مقام الحسین» میگویند؛ سپس مقام السـیده زیـنب است، و بـعد السـیده نـفیسه از اعقاب حضرت امام حـسن ــ علیهالسلام ــ و شوهرش اسحق بن جعفر الصادق است؛ و هر قدر انسان جستوجو میکند باز هم بـقعه و مـزاری از آنان یافت میشود. در چین و هند هـم هـمین وضـعیت وجـود دارد کـه تفصیل آن را در مقاله «جـایگاه اهـلبیت در جوامع اسلامی» نوشتهام.
شما ببینید آیا راه محبت اهل بیت برای تقریب و برای تشیع بهتر است یـا راهـ لعـن و طعن که حتی همان محب اهلبیت نـیز زیـر بـار شـما نـرود و بـگوید: شما منحرف هستید، و اگر پیامبر نتوانست چهار نفر را تربیت بکند پس در دوران رسالتش چه کرد؟ این طرز فکر شما اهانت به پیامبر است. مرحوم آقای مطهری ــ رضواناللّه علیه ــ میگفت: آقـایی که در تهران اقامت داشت، شبها در منزلش جلساتی برگزار میشد و بازاریها و تجار در آن جلسات شرکت میکردند. یک شب من و مرحوم دکتر آیتی نیز در یکی از این جلسات حاضر شدیم. یکی از بازاریها از ایشان خـواست سـخنی بگویند تا مورد استفاده قرار بگیرد؛ ایشان گفت: بعد از پیغمبر، فلان و فلان در خانهشان قماربازی میکردند. یکی از بازاریها جرئت کرد و گفت: آقا، چطور مسلمانها و صحابه پیامبر به آنان اعتراض نمیکردند؟ ایـشان پاسـخ داد که پیغمبر کسی را غیر از علی تربیت نکرد. مرحوم مطهری گفت: من دیدم که اگر در اینجا سکوت کنم گناه کردهام. گفتم: ولی آقا، خود حـضرت عـلی درباره صحابه غیر از این گـفته اسـت. من سخنان ایشان را حفظ نیستم ولی آقای دکتر آیتی حافظ نهجالبلاغه است و آنها را برای شما نقل میکند؛ و مرحوم آیتی شروع کرد به خواندن خطبههایی کـه عـلی درباره صحابه گفته اسـت. چـیزی نگذشت که آن آقا بلند شد و با حالت قهر و عصبانیّت مجلس را ترک کرد. خوب، آیا درست است کسی بگوید: پیامبر صحابه را تربیت نکرد؟ این خلاف ضروری اسلام است.
به قضایای صـدر اسـلام میتوان به گونهای دیگر نیز نگاه کرد. در حدیثی دیدم که ابنعباس ملازم خلیفه دوم بود و وقتی هم که به خلیفه در حال نماز تیغ میزنند وی حضور داشته و داستان مرگ وی را نقل کرده اسـت. وی مـیگوید: به خـلیفه گفتم: پیامبر راجع به علی مطلبی گفت؟ او گفت: بله، ولی حجت تمام نشد، و مردم نفهمیدند که مقصود پیامبر چـیست. به نظر من، در دوران خلافت خلفای ثلاثه مسئله غدیر و ولایت
چندان مـطرح نـبود و گـویا مردم تدریجا آن را فراموش کرده بودند؛ بعد وقتی علی سرکار آمد، آن را دوباره زنده کرد. اتفاقا مرحوم سیدعبدالعزیز طـباطبایی هـم با این که در این مسئله خیلی پرشور بود، این گفته مرا پذیرفت و در جـایی هـم نـوشت که این علی بود که مسئله غدیر را دوباره زنده کرد وگرنه از ذهنها رفته بود.
جـالب است که در نهجالبلاغه هم اصلاً اشارهای به این مطلب نیست.
بله، فقط مـیگوید ما اولویت داریم؛ امـا دربـاره مقام علمی اهلبیت دادِ سخن داده است. من شمهای از آنها را در مقاله «امام علی وحدت اسلامی» آوردهام. این اولویت را ابوحنیفه هم قائل بود ــ زیدیه هم غالبا همین را میگویند. به همین جهت، هرجا سیدی قـیام میکرد ابوحنیفه از او حمایت میکرد. در مورد خطبه شقشقیه هم من بحثی دارم که به اجمال در مقاله «امام علی و وحدت اسلامی» آوردهام. به هرحال، این صحابه بعد از پیامبر پرچم اسلام را به دوش کشیدند و آن را بـه شـرق و غرب بردند و در این راه شهادت را از جان و دل میپذیرفتند. شما هرجا بروید قبر یکی از صحابه را میبینید و این نشان میدهد که آن صحابی به آنجا رفته است تا اسلام را تبلیغ کند. خیال نکنیم که تـمام ایـنها
جمع شدند و با عداوت با علی این کارها را کردند! اول باید بدانیم که این مسئله چه مقدار برایشان جا افتاده بود؛ بعد شرایط چگونه بود! من عقیدهام این است کـه بـه این دلیل پیغمبر را از خانه بیرون نیاوردند و همانجا غسل و دفن کردند، که از منافقان میترسیدند. منافقان، به شهادت قرآن و به تصریح علی، در مدینه و مکه فراوان بودند و میخواستند از اسلام برگردند و آن را ریشهکن کـنند. بـه هـمین جهت صحابه میگفتند که هـرطور هـست خـلافت و قدرتی را درست کنیم تا کارها سامان بگیرد. گویا سخن خلیفه دوم که میگفت: «کانت خلافه ابیبکر فلته وقی الله شرّها» ناظر به هـمین وضـعیت اسـت. در هرحال، این احتمال را هم باید در نظر داشت. سـید شـرفالدین هم این احتمال را داده است که شرایط آنگونه اقتضا میکرد. خودِ پیغمبر هم میدانست که این کار به صورت طـبیعی انـجام نـمیشود ولی برای اتمام حجت این را گفت. خلاصه آنکه ما نـباید صحابه را اینقدر بیارزش کنیم. لااقل اکثر آنان مسلما با علی دشمن نبودهاند، ولهذا پس از عثمان قریب به اتـفاق آنـان بـا او بیعت و در رکابش جانفشانی میکردند.
همینطور، در راه تقریب نباید اصول یکدیگر را زیرسؤال بـبریم. وقـتی که یک مذهب به اصلی قائل است، با زیر سؤال بردن آن اصل که وحدت برقرار نـمیشود! مـسئله عـدالت صحابه برای اهلسنت اصل است. روایات و احکام آنها همه از طریق اینهاست. اگـر صـحابه زیـرسؤال رفتند دیگر چیزی برایشان باقی نمیماند؛ همانطور که مسئله عصمت ائمه هم برای شـیعه یـک اصـل است و اگر از آن صرفنظر بکنیم دیگر چیزی برای شیعه باقی نمیماند. ما بدون اینکه ایـن دو اصـل را دست بزنیم میتوانیم به نوعی وفاق دست بیابیم، به این شکل که بـبینیم روایـاتی کـه از صحابه نقل شده با روایاتی که از ائمه نقل شده است تا چه اندازه در لفـظ یـا در معنا مشترکاند. به نظر من، حدود هشتاد یا هشتاد و پنج درصد میان ایـن دو گـروه از روایـات همگرایی وجود دارد؛ اگر تفاوتهایی هم هست مثل تفاوتهایی است که در نقلهای مختلف از ائمه خودمان وجـود دارد. قـرآن هم که بحمداللّه مشترک است. همین دو تا یعنی قرآن و روایات مشترک را مـبنای کـار قـرار بدهیم و در مابقی ــ که آنها یک روایتی دارند که ما آن را نداریم و یا ما روایتی را داریم کـه آنـها نـدارند ــ در این محدوده مذاهب را آزاد بگذاریم تا هرکسی به روایات خودش عمل بکند، هـمان چـیزی که در مورد مقلّدان مراجع مختلف میگوییم. این بهتر از آن است که همه صحابه را لکهدار کنیم و کسی از مـا نـپذیرد.
به علاوه، نفی اصول یکدیگر تالی فاسد دیگری هم دارد، و آن این که وقـتی اهـلسنت عصمت را انکار میکنند شیعهها آنان را ناصبی و مـبغض اهـلبیت مـیشمارند. یکی از دوستان ما در قم میگفت: سنیها هـمهشان نـاصبیاند، که این بسیار سخن باطلی است؛ از آن طرف هم وقتی مسئله عدالت صحابه زیـرسؤال مـیرود آنان شیعهها را متهم به نـفاق مـیکنند و میگویند: «شـما بـه اصـل اسلام و پیغمبر اعتقاد ندارید؛ منتها چـون نـمیتوانید به خود پیامبر اهانت کنید پس شاخ و برگهایش را میکنید، و صحابهاش را بدنام میکنید». واقـعا آنـان به ما ظنیناند و میگویند شیعهها ایـن حرفها را درست کردهاند تـا اسـلام را از عظمت بیندازند. یکبار به یـکی از فـضلا گفتم: این آقای ابوهریره که این قدر او را مورد طعن قرار میدهیم، میدانید چـقدر در فـضایل اهلبیت روایت نقل کرده است؟ ایـشان گـفت: خـیلی زیاد. گفتم: خـوب، بـا طعن در وی همه این روایـات زیـرسؤال میرود، اگر او آدم جعّال و دروغگویی بوده است، پس به هیچگفته وی نمیتوان استناد کرد! ما که نـمیخواهیم سـر اهلسنت کلاه بگذاریم؛ اگر دروغگوست پس در هـمهجا چـنین است. بـهترین روایـات اخـلاقی اهلسنت از طریق ابوهریره رسـیده است، روایاتی که ما هم نظیرش را از ائمه نقل میکنیم. این احتمال را هم بدهید که ابـوهریره در نـقل روایات موقعیت ممتازی پیدا کرده بـود و هـرکه هـرچه را مـیخواست، بـه او نسبت میداد و مـعلوم نـیست همه منقولات نادرست گفته او باشد؛ دقیقا مثل حضرت صادق که هرکسی میخواست چیزی بگوید تا جـا بـیفتد، آن را بـه او نسبت میداد، چنانکه به خود پیغمبر هـم بـه دروغ حـرفهایی را نـسبت مـیدادند. خـواهش من آن است که مسائل را با احساس ننگریم، بلکه با تحقیق و درایت در آنها بنگریم و در معلومات خود تجدیدنظر کنیم.
بنابراین، باید در موضع خود نسبت به صحابه تجدیدنظر کنیم. نـمیتوانیم این همه آیات قرآن را در مدح صحابه نادیده بگیریم و به روایتی که میگوید: «ارتد الناس بعد النبی الاّ ثلاثه او اربعه» بسنده کنیم. آیا این روایت میتواند در مقابل آن همه آیات مقاومت کند؟ و اساسا سـلسله سـند و روات این حدیث چه وضعی دارند؟ چرا ما دقتی را که در فقه اعمال میکنیم در اینگونه بحثها به کار نمیگیریم، و مسئله موافقت و مخالفت کتاب را در قبول این قبیل احادیث ملاک قرار نمیدهیم؟ صحابه در شرایط سـختی مـقاومت کردند، و اگر گاهی انحرافی داشتند، قرآن میگوید ما شما را حفظ
کردیم. نمونه آن قضایای صلح حدیبیّه است. حتما اینها موردنظر بودهاند که خدا هـم آنـها را نگه داشته است. فتوحات اسـلامی مـحصول تلاشهای اینان بوده است. برخی از همین دولتها و قدرتهای اسلامی که سنی بودند، در مقابل کفّار تا پای جان مقاومت کردند، کما اینکه هماکنون مردم فلسطین در قـبال اسـرائیل غاصب تا پای جـان مـقاومت میکنند. به نظر من، اگر ما این موارد به حساب بیاوریم آن وقت میتوانیم یک تاریخ مشترک، یک حدیث مشترک و یک فقه مشترک یا مقارن درست کنیم و مقداری از این تـندرویها را کـم کنیم.
یکی از فرقههای افراطی شیعه همین شیخیّه هستند. نحله شیخیه الان در کویت حیات دوباره یافته است؛ در سوریه هم فعالیت دارند. جالب است که عقایدی که در سؤالات ارسالی شیخیه برای مرحوم آقـای بـروجردی آمده اسـت نوعا همین عقایدی است که بین ما هم رایج است. گفته میشود که آقای بروجردی در قبال آنـان موضعگیری کردند. مرحوم آقای فلسفی در خاطرات خود این را گفته، ولی این مـکاتبات بـه صـورت مبسوط در جایی نیامده است. آیا شما در این زمینه اطلاعات بیشتری دارید؟
من هم اطلاعات بیشتری در این زمینه نـدارم. فـقط میدانم که آقای فلسفی در کرمان اینان را دیده و پرسشهایی را طرح کرده و از آنان خواسته اسـت کـه در پاسـخ آنها فقط بله یا خیر بگویند، و نه جوابهای تفصیلی؛ اما پیشوای آنان، ابوالقاسم خان، مـفصلاً به آنها پاسخ داد و بعدها خودش آن را در کتابی به نام فلسفیه چاپ کرد. من آن کـتاب را مطالعه کردهام. شیخیه از تـندروان و غـلات شیعه به حساب میآیند؛ منتها همینها را هم میتوان با کمی مدارا جذب کرد. ما باید با بلندنظری برخی از اشکالها و انحرافهای آنان را نادیده بگیریم. مرحوم حاجآقارضا همدانی، واعظ مشهور اول قرن چهاردهم، در رد آنـان کتابی برای مرحوم میرزای شیرازی نوشته بهنام هدیه النمله الی رئیس المله. وی خلاصه آرای شیخیه را در آن کتاب آورده است.
چه کسانی در تقریب پیشگام بودهاند؟ جایگاه مرحوم شرفالدین و امام موسی صدر را در این زمینه چگونه ارزیابی میکنید؟
مـسئله تـقریب در ابتدا در قاهره شروع شد. کسی که با فکر خودش، و با علاقهای که از پدرش به ارث برده بود، در این زمینه پیشگام شد، مرحوم شیخ محمدتقی قمی بود. پدر وی آخوند روشنفکری بود که گـویا در قـم موقعیتی پیدا نکرد و با جمعی افراد روشنفکر به تهران آمد. مرحوم محمدتقی قمی از پدرش شیخ احمد قمی نقل میکند که گفته بود: «مرا پس از مرگم به کربلا یا جـای دیـگر نبرید، بلکه مرا در نزدیکترین مقبره دفن کنید»؛ و در امامزاده عبداللّه دفنش کردند، که اینک مقبره خانوادگی شده است، و مرحوم علامه قمی را هم در آنجا دفن کردهاند.
مرحوم شیخ محمدتقی قمی مـدتی در لبـنان مـاند و در آنجا بر زبان عربی تـسلّط یـافت. سـپس به قاهره رفت و زنی مصری را به تزویج خود درآورد. بعد خود وی پایه رفاقت با علمای اهلسنت را ریخت؛ دراین مسئله ایران و شاه هـیچ نـقشی نـداشتند. وقتی که این فکر منتشر شد، مرحوم آیـتاللّه بـروجردی آن را پسندید و پی آن را گرفت. او هم آقای بروجردی را در مصر بهخوبی معرفی کرده بود و علمای مصر هم به ایشان علاقهمند بودند. وقـتی مـرحوم بـروجردی مریض شد، شیخ عبدالمجید سلیم به ایشان تلگراف کرد، و ایـشان هم جواب آن را داد. آقای بروجردی جزء اصحاب و بنیانگذاران دارالتقریب نبود، ولی به آن کمک میکرد. در ایران، مرحوم سیدجمال میردامادی پیگیر کـارهای آقـای قـمی بود. وی میگوید: یک روز در بازار مرحوم حاج عباسقلی بازرگان، پدر مرحوم مهندس بـازرگان، را کـه نماینده آقای بروجردی بود دیدم و به او گفتم که آقای قمی در مصر دارد به اسلام خدمت میکند و نـیاز بـه پشـتوانه مالی دارد؛ شما هم کمک کنید. وی گفت: من از آقای بروجردی میپرسم؛ اگر اجـازه دادنـد مـن هم به ایشان کمک میکنم. روزی مرا دید و گفت که من از آقا خواستم و ایـشان گـفتند، هـم خودت کمک کن، هم از دیگران کمک بخواه، اما اسم من را نبر. وقتی آیتاللّه بـروجردی فـوت شد این مساعدت هم تعطیل شد، و گویا به همین خاطر رسالهالاسلام هم دیـگر مـنتشر نـشد.
در مجله رسالهالاسلام که دارالتقریب آن را منتشر میکرد، از شیعیان بیش از همه مرحوم کاشفالغطا مقاله مینوشت و از دیـدگاههای شـیعه و تقریب دفاع میکرد. ایشان در یکی از مقالات مینویسد که نباید میان اصول و فروع خـلط کـرد؛ بـسیاری از مسائل اجتهادیاند و لوازم آنها هم مورد التزام نیستند. سیدشرفالدین در این مجلّه تنها یک مقاله نوشت، ولیـ دورادور از ایـن کار حمایت میکرد، امّا وسعتنظر کاشفالغطا را
نداشت؛ کاشفالغطا حقیقتا طرفدار وحدت بـود و بـرخلافِ سـیدشرفالدین هدف اصلیاش شیعه کردن دیگران نبود. البته از قم دو نفر از بزرگان تلگراف کردند؛ یکی آیتاللّه آقـای سـیدصدرالدین صـدر بود که نوشته بود من لفظی را پیدا نمیکنم که بتواند مسرّت مـرا نـشان دهد؛ و دیگری آیتاللّه سیدمحمدتقی خوانساری بود. از اصفهان هم حاج شیخ اسماعیل که ظاهرا بزرگ همین مـسجدجامعیها بـود، تلگراف کرد؛ ولی کسی که دائما با اینها کار میکرد، مرحوم شیخ جـواد مـغنیه بود. وی در بیشتر شمارهها مقاله داشت.
اما امـام مـوسی صـدر را برای اولین بار در مجلس سخنرانی شیخ مـحمدتقی قـمی دیدم. در همان سال اولی که من به قم آمده بودم، یعنی سال ۱۳۲۸، گفتند کـه آقـا شیخ محمدتقی قمی میخواهد در مـدرسه فـیضیّه سخنرانی کـند. حـدود دویـست نفری در آنجا حاضر بودند. امام مـوسی صـدر، که به آقا موسی معروف بود و هنوز ریش هم نداشت، پشت سـر مـن ایستاده بود. یادم میآید که از ایـنکه مسئله تقریب دارد در اینجا مـطرح مـیشود، خیلی خوشحال بود و شادمانی خـودش را ابـراز میکرد. ایشان بعدها در مکتبِ اسلام فعالیت کرد. بعد روی همان فکر روشنی کـه داشـت در لبنان هم همواره پیگیر ایـن مـسئله بـود؛ اما در آن زمان دیـگر دارالتـقریب مطرح نبود؛ ایشان خـودش بـه عنوان امام شیعه در مجامع مصر شرکت میکرد و آنان هم روی او حساب میکردند. یادم میآید پیـش دکـتر محمد فحّام، رئیس ازهر، رفته بـودیم. ایـشان در آنجا دربـاره امـام مـوسی گفت: «و زاده بسطه فی العـلم والجسم»؛ ایشان فردی اخلاقی و روشنبین بود. حتی شنیدم که انورسادات ایشان را به کنار کانال سـوئز فـرستاد تا برای ارتش مصر که در حـال آمـادگی بـرای نـبرد بـا اسرائیلیها بود، صـحبت کـند. وی با آن چهره روشن و جالب و با آن بیان و قدرت ارتباطی که داشت همهجا مؤثر بود. یکی از بزرگان لبـنان نـقل مـیکرد که ایشان میخواست به مصر برود، ایـن روزنـامهنگار در پی واسـطهای بـود تـا بـدانجا برود. یک روزنامهنویس مسیحی را که با حسنین هیکل رفیق بود با خود به مصر برد و این روزنامهنگار به کمک هیکل واسطه آشنایی وی با عبدالناصر گردید. عبدالناصر هـم مجذوب وی شد. امام صدر از طرفداران اندیشه تقریب بود، اما جزء نویسندگان رسالهالاسلام و اعضای دارالتقریب نبود. این دو برادر (رضا صدر و امام موسی صدر) هر دو از دارالتقریب حمایت میکردند؛ البته نظر آقارضا صـدر ایـن بود که آقای قمی دارد
تشیع را رواج میدهد؛ اما نکتهای را هم نباید از نظر دور داشت و آن اینکه امام موسی صدر برای آنکه به شیعهها سروسامان بدهد با مسیحیها بیشتر گرم بود، تا بـا اهـلسنت؛ مثلاً به درخواست ایشان رادیو لبنان اذان شیعه را پخش میکرد. طبیعی است که این کار در میان سنیها نارضایتی عمومی ایجاد میکرد، امّا مسیحیها را کـه خـواهان ضعف سنّیها بودند خوشحال مـیکرد.
وقـتی که شارل حلو رئیس جمهور لبنان شد، به آقای صدر اجازه تأسیس این مجلس را داد. البته ظاهرا سنیها مخالف بودند، ولی او با قدرت شارل حلو ایـن مـجلس را تأسیس کرد. اقلیتی از شـیعهها هـم خیلی خوشبین نبودند؛ فضلاللّه و خاندان وی با این کار مخالف بودند، و اصولاً عدهای نوعی سوءظن سیاسی به او داشتند و احتمال میدادند که او را ایران فرستاده باشد. معلوم است که این قبیل دیدگاههای مـنفی دربـاره مصلحان وجود دارد ولی حقیقت ندارد.
به هرحال، امام موسی صدر آدم مثبتی بود؛ البته من نمیدانم اگر وی میماند در قبال انقلاب چه موضعی میگرفت؛ چون وی با همه سران عرب خوب بود، از آنـان کـمک میگرفت، و گـاهی به نفع آنان حرف میزد، ولی روی آن بزرگواریای که داشت و آن ارثی که از پدرش در اخلاق و رفتار برده بود و آدم خیلی منصف و مـتساهلی بود مسلما با امام کنار میآمد. در هرحال، او مرد مصلحی بود نـه یـک فـرد انقلابی.
گرایشهای تقریبی در جنابعالی چگونه پا گرفت؟
هنگامی که مجله رسالهالاسلام منتشر میشد یک نسخه را برای پدر من فرستادند. پدر مـن واعـظ سالخورده و معروفی در ایران و عراق بود که به اصطلاح امروزیها، کمی روشنفکر بود. ایـشان بـه مـن گفت این مجلّه را مطالعه کن؛ من هم آن را خواندم و به آن علاقهمند شدم و پیگیر شمارههای بـعدی آن نیز شدم، و اگر آنها مجله را نمیفرستادند خودم آن را ابتیاع میکردم. شاید هیچ شمارهای نـباشد که من آن را نخوانده بـاشم. در مـرحله بعد مرحوم آیتاللّه بروجردی در این جهت در من بسیار اثر گذاشت. اساسا آقای بروجردی نسبت به همه علمای این چند قرن اخیر یک استثنا بود. به قول آقای مکارم شیرازی، آقای بـروجردی حرفهایی در دلش ماند و نتوانست آنها را بازگو کند. آنچه را هم گفته است غالبا شاگردان ایشان تمام آنها را بازگو نمیکنند.
بعدها در مجلّه مکتب اسلام بحثی را با هدف تقریب در زمینه فتوحات مسلمین شروع کردم. دلم مـیخواست ایـن روح سیاسی را که از صدر اسلام وجود داشت اوج بدهم. البته برخی از آقایان حاضر نیستند بگویند در زمان خلفا برای اسلام کاری شده است، و همه کارهای آنان را زیر سؤال میبرند، در حالی که اگـر در هـمان ۲۵ سال دوره خلفای ثلاثه این توسعه برای اسلام پیدا نشده بود بعدها چنین توسعهای دیگر تحقق نمییافت. اگر سلطنت ایران و امپراتوری روم به همان قدرت باقی میماند، دیگر نمیگذاشتند مـسلمانها ایـنقدر نفوذ پیدا کنند. بله، بنیامیه با مسلمانها و با ملتهای دیگر بد رفتار میکردند، عرق عربی را تقویت میکردند؛ اینها را هم باید گفت، و نیز این را که ائمه در مقابل ملتهای دیگر، بـهخصوص بـا ایـرانیها، خیلی خوب رفتار میکردند؛ امـّا در هـر صـورت ما نمیتوانیم بگوییم کسانی که اسلام را گسترش دادند، همه بیدین بودند و فقط برای پول و از این قبیل میجنگیدند. باید میان مجاهدان و حاکمان فـرق گـذاشت؛ بـرخی از حاکمان کارهایی میکردند که قابل دفاع نبود، اگـرچه در مـورد برخی از اینان نیز تندروی میشود؛ مثلاً آن قدرتی که خلیفه دوم برای پیشبرد اسلام به خرج داد در توان هیچکس دیگری نـبود کـه آنـگونه عمل کند. وی مخالفان داخلی را منکوب کرده بود. نوبت به خـلیفه عثمان که رسید صدای همه درآمد و بر ضد او قیام کردند، چون کفایت و شرایط او را نداشت.
شما چرا همان دارالتـقریب را احـیا نکردید؟
آخـر دارالتقریب مخصوص آنها بود و آن زمان از بین رفته بود و مؤسسان آن هم مـرده بـودند. مرحوم محمدتقی قمی هم نظرش این بود که این عنوان برای آنان بماند و ما عنوان دیـگری را انـتخاب کـنیم. به هرحال، ما فکر دارالتقریب را دنبال کردیم؛ اولین کاری که کردیم ایـن بـود کـه دوره رسالهالاسلام را چاپ کردیم. بعد مجمعالبیان را با مقدمه مرحوم شلتوت چاپ کردیم. اخیرا قرار شـده اسـت کـه مصریها دارالتقریب را تجدید و رسالهالاسلام را هم دوباره منتشر کنند. مشکل ما این است که عـلمای بـزرگ در این زمینه با ما همکاری نمیکنند. زمانی که ما میخواستیم مجله رسالهالتقریب را مـنتشر کـنیم مـقام معظم رهبری گفتند سعی کنید تا این مجلّه از رسالهالاسلام بهتر باشد. من گفتم: نـویسندگانی چـون کاشفالغطا را از کجا پیدا کنیم؟ ایشان گفتند: پیدا میشود؛ ولی عملاً
پیدا نشدند، یعنی کسانی کـه شـخصیت عـلمی دارند چیزی ننوشتند. معلوم هم نیست که همه آنان با کار ما موافق باشند. مـا افـرادی چون کاشفالغطا نداریم، حتی همان مغنیه را هم نداریم. با این همه، ایـن کـنفرانسی کـه برای تکریم آیتاللّه بروجردی و شیخ محمود شلتوت برگزار کردیم بسیار اثرگذار بود و در مصر هم خـیلی بـازتاب داشـت. مصریها هم در ایران و هم در حوزه قم و هم در مصر از این کار خیلی تـجلیل کـردند. شیخ ازهر برای این نشست سنگ تمام گذاشت؛ هیجده نفر از معاونان خودش از جمله مفتی کل مـصر و رؤسـای دانشکدههای الازهر را فرستاد. حتی گویا خودش هم میخواست بیاید، ولی ظاهرا برای ایـنکه رابـطه سیاسی میان ایران و مصر برقرار نیست، هـمین امـر او را، کـه یک مقام رسمی است، از این سفر بـازداشت.