مسئله ایمان و شک از دیدگاه پل تیلیش
مـقدمه
پل تیلیش(۱) در آخرین سالهای قرن نوزدهم، ۲۰ اگوست ۱۸۸۶، در استان برانْدِنبورگِ(۲) آلمان، در خانواده یک کشیش لوتـری مـتولد شـد. شخصیت او تحت تأثیر پدر و مادر و طبیعتی که در آن رشد کرد ترکیبی شد از احترام به سنّت، گرایشهای آزادانـدیشانه، و تا حدّی نگرش رومانتیک. اولین مطالعات او در هنر و ادبیات روم و یونان قدیم بود؛ در دانشگاه فـلسفه و الهیات خواند و از دانشگاه بـرِزلُو(۳) دکـتری فلسفه گرفت و سپس به کلیسا پیوست. ابتدا روحانی کلیسای لوتری انجیلی استان براندنبورگ بود و سپس، در جنگ جهانی اول، به عنوان کشیش در ارتش فعالیت کرد. تیلیش تحت تأثیر جنگ به سیاست پرداخت، امـا از علاقهاش به فرهنگ و هنر کاسته نشد؛ تا آن که ثمره این ملغمه در الهیات تدافعی ظاهر گشت، الهیاتی که رسالتش لنگر انداختن در آشوب فرهنگی آن عصر بود. در همان جنگ، میل به اهداف اصلاحگرایانه سـوسیالیستی در وی رخ نـمود، و بالاخره، در اثر آشنایی با شلینگ(۴) و آثار کرکگور،(۵) به اگزیستانسیالیسم میل کرد. با وجود این،
______________________________
۱٫ Paul Tillich
۲٫ Brandenburg
۳٫ Breslau
۴٫ Friedrich Wilhelm Schelling، فیلسوف آلمانی (۱۸۵۴ ـ ۱۷۷۵).
۵٫ Soren Kierkegard، فیلسوف و عالم الهیات دانمارکی (۵۵ ـ ۱۸۱۳).
فلسفه او را از الهیات دور نساخت، اما هم از الهیات دیالکتیکی بارت، که در آغـاز مـتأثر از آن بود، و هم از ناسیونال سوسیالیسم فاصله گرفت. همین امر تقدیر او برای هجرت به آمریکا را رقم زد و بخش اعظم دوره دانشگاهی وی، همراه با عظیمترین کارهایش، در آن دیار واقع شد [۱۷ ـ ۷ : ۱].(۱)
یک نکته مهم دیگر؛ تـیلیش را هـمه به دشوارنویسی و بلکه مبهمگویی میشناسند. این که چه عاملی در این کار بوده مدنظر ما نیست، اما این هست که اولاً ما با این مشکل چه میکنیم؟ و دیگر این که از ورود به ایـن مـضیقه در طـلب چهایم؟ با مشکل ابهام و پیچیدگی سـخن تـیلیش هـمان میکنیم که دیگران میکنند: یعنی با این در و آن در زدن سعی میکنیم چیز محصّلی بفهمیم. خواننده دانشور ما خواهد پذیرفت که الهامهایی که از یـک سـخن گـرفته میشود و زاویههایی که باز میگردد گاه از خود آن سـخن و مـراد گوینده پربارتر است. هر چند فهم مراد تیلیش مورد اهتمام بوده، اما این مقاله بیشتر آن را بهانه ساخته است، و شـاید ایـن هـمان چیزی باشد که خود تیلیش نیز از خوانندهاش انتظار داشته، یـعنی «شجاعت فکر کردن درباره سؤالات اساسی در باب الهیات» [۱۴ : ۱].
از مهمترین مسایل کلامی این است که ایمان چیست؟ چه نسبتی بـا شـک دارد و چـه رابطهای با علم و با عقل؟ شاید مسئله تیلیش نیز، در کتابهایی نظیر Dynamics of Faith (2) هـمین بـوده است، اما راه حلّی که وی ارائه میدهد، نکتههای بسیار مهم دیگری را نیز در بردارد، که شاید مهمترین آنها جـُزء سـاختاری و لازمـه لاینفک ایمان دانستنِ شک است؛ اما چگونه؟ پاسخ این پرسش در گرو کشف مـاهیت ایـمان اسـت.
ایمان چیست؟
از نظر تیلیش، ایمان نه علم به حقیقتی است، نه اعتقاد به گزارهای، نـه اخـتیار عـقیدهای (از آنرو که یک انتخاب ارادی است)، و نه احساس شخصی خاصی نسبت به کسی یا چـیزی. هـر چند همه اینها را گفتهاند، و همه اینها نیز در ایمان نقش دارند، اما خود ایـمان
______________________________
۱٫ عـدد سـمت چپِ دو نقطه معرف شماره منبع استفادهشده است که با همین شماره در کتابشناخت از آن یاد کـردهام، و عـدد سمت راست دو نقطه بیانگر صفحه (یا فصل) مورد نظر در آن منبع است.
۲ . این عـنوان را «پویـایی ایـمان» ترجمه کردهاند. ر.ک: پلتیلیش، پویایی ایمان، ترجمه حسین نوروزی.
فقط یک «وضعیت» یا حالت است. «ایـمان در انـدیشه مهمترین امر زندگی بودن است» [۱:۲]؛ به عبارت دیگر، ایمان وضعیتی است کـه در آن انـسان بـه وسیله امری به عنوان مهمترین غایت زندگی فرا گرفته میشود. «واپسین دغدغه»(۱) از مهمترین مفاهیم در تـفکر تـیلیش اسـت. خود وی با تعابیری نظیر «منتهای وجهه همت»(۲) «وجهه همت بیقید و شرط»(۳) از آنـ یـاد میکند، هر چند تعبیر «دغدغه»(۴) را ترجیح میدهد و آن را اعم از «جدی گرفتن» میداند. واپسین دغدغه آن چیزی اسـت کـه انسان حاضر است برایش کشته شود [۷:۳]. تیلیش در جای دیگر از این هم فـراتر مـیرود و «آنچه انسان حاضر است برایش کشته شـود» را کـافی نـمیداند، زیرا معتقد است مقدساتی هستند که بـسیار بـالاتر از زندگی شخص تلقی میشوند اما واپسین دغدغه او نیستند. او «مسئله بودن و نبودن» را مناسبتر مـیداند، یـعنی «آنچه انسان حاضر است بـرایش بـودِ خویش را فـدا کـند» [۲۰:۳].
بـدیهی است میان «حالت دغدغه مهمترین چـیز را داشـتن» با محتوای دغدغه نهایی تفاوت هست. ایمان همان اولی است، یعنی حالت و وضـعیتی کـه در انسان پدید میآید و دلش را به این مـشغول میسازد که فلان چـیز بـاید متعلق والاترین همّت من بـاشد. امـا این که آن چیز چیست، خداست یا پول یا موفقیت اجتماعی، ملیّت است یا… هـمه ایـنها محتوای ایمان را میسازد نه خـود ایـمان را. ایـمان فرا گرفته شـدن بـا یک دغدغه نهایی اسـت، و خـدا و… نامی است و عنوانی از محتوای این دغدغه.
به این ترتیب، هیچ کس نیست که دغـدغه نـهایی، یا ایمان، نداشته باشد. تیلیش مـعتقد اسـت همه، حـتی آدمـهای بـدبین و شکاک، دارای وجهه همّت، جـدیترین هدف، یا دغدغه واپسیناند. به عبارت دیگر، همه «مؤمن» هستند، اما مؤمن به چه، تـفاوت مـیکند. البته تیلیش دغدغههای فانی و گذرا، مـثل مـوفقیت و مـلیت را بـه «بـت» و کیش بتپرستی تـأویل مـیکند. مراد او از «بت» واقعیتهای مقدّمی و گذراست که به گزاف مطلوب نهایی بشر قرار میگیرد.
______________________________
۱٫ Ultimat Concern
۲٫ Ultimate Seriousness
۳٫ Unconditional Seriosness
۴٫ Concern
تعبیر «فرا گـرفته شـدن» از سـوی چیزی به عنوان مهمترین امر زندگی کـه بـاید وجـهه هـمت انـسان قـرار گیرد، در بردارنده دو نکته مهم است: اول این که، در نظر تیلیش «واپسین دغدغه» آن چیزی است که ما را فرا میگیرد نه آنچه ما تصمیم میگیریم واپسین دغدغه ما باشد [۸:۳]؛ بـنابراین، به گونهای غیرارادی است. واپسین دغدغه گاهی از محیط به ما به ارث میرسد و گاهی تحت تأثیر مستقیمتر عاملی از خارج ما را فرا میگیرد؛ مثلاً «در یک سخنرانی یا در صحبت با یک دوست چـیزی کـه تا آن زمان برای ما بیاهمیت بود مهمترین مسئله زندگی ما میشود» [۹:۳]. دیگر این که، واپسین دغدغه همیشه آگاهانه نیست [۵۰:۳]؛ و چه بسا انسان نداند کی و کجا و چگونه با محتوای ایـمان خـویش فرا گرفته شد. بنابراین، «ایمان ساخته و پرداخته عقل، اراده و حواس نیست» [۱۳۳:۶]. تیلیش در توضیح ایمان به منزله واپسین دغدغه، دو نکته دیگر را نیز تذکر میدهد: نـکته اول ایـن که در هر کیش و مذهبی «واپسـین دغـدغه» ممکن است چیزی دیگر باشد [۵ـ۴:۴]: رسیدن به نیروانه، اتحاد با خدا، معرفت آتمن، هماهنگی با دائو، مشارکت در مسیح، راه یافتن به بهشت و… ؛ و نکته دیگر ایـن کـه دو «واپسین دغدغه» در عرض هـم مـمکن نیست [۵۹:۵]؛ چرا که یک دایره دو مرکز ندارد و هیچ سلسلهمراتبی نیست که دو رأس داشته باشد.
تا اینجا دریافتیم که ایمانِ تیلیش نه از سنخ علم است و نه از مقوله اراده و انتخاب و نه از جنس احساس. او در تـبیین مـاهیت ایمان به راه دیگران نمیرود، بلکه ایمان را یک «وضعیت» میشمارد، وضعیتی مرکب از: دغدغه مهمترین چیز زندگی را داشتن و فرا گرفته شدن از سوی امری به عنوان مهمترین چیز زندگی. یکی دیگر از مشخصههای ایـمان، کـه در تبیین تـیلیش به صورت تنزیهی بیان میشود، این است که «ایمان نه یک کارکرد از کارکردهای ذهن است و نه از چـنین مقولهای برگرفته میشود» [۱۳۳:۶]، بلکه ایمان عمل محوری(۱) یا فعالیت کلِ شـخصیت انـسان اسـت. تیلیش این قید را به منظور احتراز از نگاه به ایمان به مثابه یکی از کارکردهای تشکیلدهنده کلِ شخصیت آدمـی
______________________________
۱٫ Centeral Act
مـطرح میکند. عمل اصلی و محوری بودنِ ایمان بدان معناست که «در مرکز فعالیتهای حیاتی زنـدگی شـخصی انـسان قرار میگیرد و شامل همه عناصر زندگی او میشود»؛ یعنی «برخاسته از بخش خاص یا کارکرد خاصی از کـل وجود آدمی نیست»، بلکه اصلیترین عمل ذهن است [۱:۲]. به عبارت روشنتر، ایمان بـرایند همه فعالیتهای آدمی، یـا نـقطه پرگار تمام تکاپوهای او است.
تیلیش «اصلی و محوری بودن ایمان» را نقطه اتکایی برای برملا ساختن تحریفهایی که از ایمان شده است قرار میدهد. او معتقد است تعبیر و تفسیرهای تحریفآمیز از ایمان، خاصّه در عصر علم، سـبب بیگانگی بسیاری از مردم از دین گشته است [۱:۲]. تحریف ایمان، از نظر او، درست وقتی اتفاق میافتد که یکی از کارکردهای تشکیلدهنده کلِ شخصیت، تقریبا یا کاملاً، با ایمان یکی گرفته شود [۱:۲]. تیلیش سه تحریف از مـعنای ایـمان را که در طول تاریخ دین صورت گرفته است، یادآور میشود:
۱٫ تحریف روشنفکرانه معنای ایمان
در این تفسیر، ایمان با عقیده(۱) خلط میشود. «باور داشتن» از دو مقوله خارج نیست: یا یک تصدیق علمی اسـت، کـه الزاما بر استدلال کافی نیز مبتنی نیست، و یا اعتماد (تعبّد) بر یک حجّت قدسی است. در هر صورت به ساحت معرفت نظری(۲) تعلق دارد، چه به اتکای علم بیواسطه یا شـاهد مـاقبل تجربی(۳) یا شاهد تجربی(۴) به وجود آمده باشد، و چه به اتکای حجّتهایی که خود متّکی به شواهد مستقیم یا غیرمستقیماند [۱:۲]؛ اما ایمان چنین نیست، بلکه با تمام وجود شـرکت جـستن در مـوضوع واپسین دغدغه خویش است. مـراد از مـوضوع واپسـین دغدغه، محتوا و مصداق شخصی از آن است که هر کس برای خود در نظر دارد. این معنای تحریفشده از ایمان (از نظر تیلیش)، ایمان را گونهای از دانش مـیشمارد کـه بـر دلایل و مدارک دارای ارزش کمتر تکیه میکند ولی، در عوض، با حـجیّت دیـنی حمایت میشود؛ حال آن که ایمان اصولاً امور متعلّق به دانش تجربی یا
______________________________
۱٫ Belief
۲٫ theoretical Knowledge
۳٫ Prescientific Evidence
۴٫ Scientific
ماقبل تجربی را، چه در گذشته و چه در جهان امـروز، نـفی یـا اثبات نمیکند [۱:۲]. این نه بدان معناست که ایمان حاوی هـیچ قطعیتی نیست، بلکه قطعیت و اطمینان ایمان متمایز از قطعیت علمی است. تیلیش به دو قسم قطعیت(۱) اعتقاد دارد: ۱٫ قطعیت وجودی، بـه ایـن مـعنا که انسان با تمام وجودش در امری درگیر شود، نه فقط بـه نـحو انتزاعی و ذهنی؛ ۲٫ قطعیت نظری. تیلیش قطعیت ایمان را از نوع اول میداند، نه دوم تا به دانش یا بـاوری بـا درجـه بیشترِ احتمالِ صحت تأویل شود [۱:۲].
۲٫ تحریف معنای ایمان با داوطلبانهانگاری آن
در این تـفسیرِ تـحریفشده از ایـمان، نارسایی دلایل ایمان به عنوان یک فعل علمی، با کمکِ «اراده مؤمن به این کـه مـعتقد بـاشد»، جبران شده و سر و صورت پیدا میکند. برای مثال، آموزه «تجسد» گرچه ممکن است مـستند بـه استدلال کافی نباشد، اما یک مسیحی میخواهد که آن را باور کند و میکند. اما تـیلیش ایـن را نـمیپذیرد. از نظر او بدیهی است که اراده تولید ایمان نمیکند، بلکه ایمان به مثابه واپسین دغدغه از پیـش بـه مؤمن اعطا شده است [۱۲:۲]. اِشکال اصلی تفسیر یاد شده، علمی انگاشتن عمل ایـمان اسـت، عـمل علمیِ ناقصی که با فعل ارادی کامل میشود. تیلیش، در جایی، فلاسفه و دانشمندان را از این دو قسم تحریف در مـعنای ایـمان بر حذر میدارد و متکلمان و ارباب کلیسا را مسئول میشمارد [۵۲:۵].
۳٫ تحریف ایمان با احـساسیانگاری آن
در ایـن تـفسیر، ایمان را امری شخصی و خصوصی معرفی میکنند که انعکاسی است از احساسات هر فرد. این رویکرد در اثـر مـشکلاتی کـه در تفسیر ایمان به عنوان موضوع عقل، یا موضوع اراده، یا موضوع دوجانبه هـر دو، بـروز میکرد پدید آمده است [۳:۲].
البته در عملِ ایمان به مثابه «عمل همه وجود آدمی»، احساس نقش مـهمی ایـفا
______________________________
۱٫ Certitude
میکند، و حتی خود همین «احساس» خواندن ایمان، به وجهی، حاکی از درگیری هـمه ابـعاد وجودی شخص در مسئله است؛ اما دین فـقط یـک احـساس شخصی نیست، به گونهای که هیچ ادعـایی در خـصوص حقیقت نداشته باشد و در حوزه فرهنگ، علم، تاریخ، روانشناسی و سیاست رقابتی نجوید. ایمان واپسـین دغـدغه انسان است، و به خاطر هـمین دغـدغه نهایی و تـعهد بـدان دعـوی حقیقت دارد. [۳:۲]
تیلیش ایمان را عمل همه وجـود شـخص یا «عمل شخصیت فراگیر او»(۱) میداند، لذا معتقد است هر سه عنصر عقل (ادراکـ و مـعرفت و پذیرش)، احساس (جذبه و شور و تسلیم) و اراده (سـرسپاری و عمل و اطاعت) را با هـم در خـود دارد. او چنین میانگارد که انفراد هـر کـدام از این عوامل مخلِّ به ایمان است و به نوعی امپراتورسالاری میگراید که میخواهد بـقیه عـوامل را به مهار خویش در آورد. تسلیمِ صـرفا احـساسی بـدون پذیرش عقلی و بـدون اطـاعت و سرسپاریِ عملی کاری اسـاسی نـیست، و بیشتر قاهرانه است تا شاعرانه و از روی اراده. همینطور، پذیرش عقلی بدون مشارکتِ احساسی در دینْ آن را بـه یـک فعل ادراکی غیرشخصی تأویل میبرد. و هـمچنین، اطـاعت و سرسپاری و اراده بـدون پذیـرش عـقلی و بدون احساسْ به بـردگی و بیهویّتی میانجامد(۲)[۵۳:۵].
ایمان و شک
دیدیم که تیلیش ایمان را، از یک سو، «عمل شخصیت انسانی» [۱۶:۲] و «عمل مـحوری و فـراگیر»(۳) تلقی میکند و از سوی دیگر، آن را، به وجـهی، غـیر خـودآگاه و غـیرارادی مـیشمارد. ایمان، از این حـیث، «عـمل موجود متناهی است اما نه مستقلاً، بلکه در پی فراگرفته شدن از سوی نامتناهی». «عمل ایمان شامل دو بخش اسـت: ۱٫ فـرا گـرفته شدن از سوی نامتناهی (به این که واپسـین دغـدغه مـا شـود)؛ ۲٫ روی آوردن مـتناهی بـه نامتناهی» [۱۶:۲]. بنابراین، عمل ایمان مشارکتی است میان امر متناهی با امر نامتناهی؛
______________________________
۱٫ Total Personality
۲ . اگر این را بپذیریم، باید این سؤال مهم را پاسخ دهیم که چرا نمیتوان گفت ایمان در مـاهیت خود فقط یکی از آن عناصر، مثلاً معرفت، است و دیگر عناصر لوازمِ ماهیت ایمان یا لوازم کمالِ آن به شمار میروند؟
۳٫ Centered &; Total
از اینرو عملی است که از یک سو محدودیتهای کار فاعل متناهی را داراست (مثل عدم اطـمینان و خـطر کردن)، و از سوی دیگر خصوصیات عمل فاعل نامتناهی را. «در عمل ایمان، که از سوی متناهی صورت میگیرد و محدود به همه محدودیتهای این سنخ فاعل است، نامتناهی فراسوی محدودیتهای عمل متناهی مشارکت مـیکند» [۱۶:۲].
ایـن آبشخور دوگانه درخت ایمان، در تفکر تیلیش، ثمرهای دوگانه به بار میآورد. ایمان تیلیش از یک حیث یقینی، و از حیث دیگر غیریقینی است؛ از این حیث کـه مـؤمن «امر قدسی» را تجربه میکند (یـعنی از سـوی امری نامتناهی به عنوان «مهمترین چیز» فراگرفته میشود) یقینی است، اما از آن حیث که موجود متناهی امر نامتناهی (متعلق ایمان) را درک میکند غیریقینی خواهد بود. بـنابراین، ایـمان شامل دو عنصر است: ۱٫ آگـاهی بـیواسطهای که یقینبخش است؛ ۲٫ عدم یقین، یا شک. «آنچه یقینی است خود همین نهایی و واپسین بودن و شوق و هیجان بیپایان است» [۱۷:۲] که بیواسطه و به نحو حضوری درک میکنیم چیزی باید وجهه تـمام هـمّت ما و غایت همه زندگی ما باشد، و احساس میکنیم شور و شوق وافری نسبت به آن داریم. «درک این حقیقت، مثل ادراک خودمان از خودمان، مافوق شک و تردید است.» اصلاً این خود ما هستیم در مقام اسـتعلای خـویش. و آنچه عـاری از یقین یاد شده است محتوا و متعلق دلبستگی واپسین ماست، که یقین نداریم باید ملت و ملیت باشد، یـا رفاه و خوشبختی، یا آلههای، یا که «خدای کتاب مقدس» [۱۷:۲]. این را نـمیتوان بـیواسطه وجـدان کرد و پذیرش هر کدام از این امور به عنوان واپسین دلبستگی یا وجهه همت یا غایت زندگی، خـطر کـردن است و در نتیجه، مستلزم عمل شجاعانه؛ مبادا آنچه را غایت زندگی و واپسین دلبستگی خود قـرار دادهـایم غـایتی بدوی، فانی و گذرا بوده باشد. در نظر تیلیش، عنصر شجاعت در ایمان نقش مهمی ایفا میکند. او بـعدها بیشتر بدان میپردازد.
اکنون، به طور طبیعی، این سؤال در ذهن نقش میبندد کـه آیا میتوان اطمینان یـافت کـه آنچه مرا به عنوان واپسین دغدغه زندگی فرا گرفته است، حقیقتا شایسته این عنوان هست یا نه؟ که اگر میتوان، پس چرا عاقلانه عمل نکنیم و تا حصول اطمینان از حقیقی
بودنِ واپسین دغدغه خـویش از خطر کردن نپرهیزیم؟ و اگر نه، چرا؟ و چه چیزی ما را مجبور به خطر کردن میسازد؟ ظاهرا تیلیش حصول چنان علم و اطمینانی را جزء دستنایافتنی ایمان میداند، و از اینرو، پاسخ او به قسمت اولِ سؤال منفی است. اما در این بـاره کـه چه چیزی ما را به خطر کردن وا میدارد، شاید در مجموع بتوان از او پاسخ گرفت که «کششی مرموز از جانب امر نامتناهی»، و خود همین یقین به این که چیزی هست که باید واپسین غـایت زنـدگی باشد، و بالأخره اشتیاق ذاتی انسان به استعلا(۱) اینها حقایقی هستند که ما را وامیدارند تا، بهرغم تردیدی که داریم، دست به عمل ایمان بیازیم و آنچه را از سویِ آن فرا گرفته شـدهایم، واپسـین دغدغه، عالیترین هدف و محور همه تکاپوهای خویش قرار دهیم.
ماهیت شکِ نهفته در ایمان
تیلیش همانطور که از ایمان تفسیر خاصی به دست داده است، از شک نیز، در این بحث، نوع خاصی را مـنظور مـیدارد و بـدیهی است عدم توضیح دقیق آن مـوجب سـردرگمی مـخاطب او خواهد شد. از اینرو، ابتدا سه نوع شک بر میشمارد و فقط یکی از آنها را سازگار با ایمان و بلکه از عناصر ذاتی ایمان میداند.
اقـسام شـک از دیـدگاه تیلیش
الف) شک روششناختی: این نوع شک دستمایه پژوهـش عـلمی است؛ هیچ فرضیه علمی نمییابیم که فارغ از آن باشد، و هیچ متأله راستباوری نیز نیست که حقانیت آن را در علوم تجربی مـورد انـکار قـرار دهد. این نوع شک، شک در واقعیتها یانتایج است. در فنآوری و صـنعت، برای آن که بتوانند فرضیهها را به کار بندند، با نوعی یقین مصلحتاندیشانه، از این شک در میگذرند. این قسم شک خـصیصه اولیـ هـر نظریه است.
______________________________
۱٫ Self Transcending Quality
ب) شک شکاکانه: این نوع شک، در حقیقت، موضع عامّی اسـت در قـبال هر اعتقاد انسانی، چه تجارب حسی و چه اعتقادات دینی. شک شکاکانه واقعی هرگز صورت حکم بـه خـود نـمیگیرد، این شک رهیافتی است که هرگونه یقینی را مردود میشمارد [۱۹:۲]. تیلیش در قبال ایـن نـوع شـک موضع میگیرد و آن را بدعاقبت دانسته، تداومش را با دلبستگی ذاتی انسان به «حقیقت» ناسازگار میبیند. البـته، در عـین حـال، برای آن کارکرد بیدارگری و رهاییبخشی قائل است، ولی عقیده دارد که این شک میتواند از بسط شخصیت مـحوری انـسان جلوگیری کند. انسان شکاک نیز بهکلی فاقد ایمان و حساسیت نسبت به غایت زنـدگی و حـقیقت نـیست، چرا که همین بدبینی به هر حقیقتی نشانه اهمیت حقیقت نزد او است، هر چـند ایـمان آدمی، با وجودِ این شک، ایمانی فاقد محتوای خاص و بدون متعلَّق است.(۱)
ج) شـک وجـودی: ایـن شکی است که در هر خطر کردن وجود دارد ۰]۲:۲]؛ تردیدی است که شخص دلبسته به امر بـه غـایت مهم در خود احساس میکند. نه شک روششناختی دانشمند است و نه شک شـکاکانه، کـه یـک موضع فلسفی باشد، بلکه نفْس آگاهی از عدم ایمنی است که در هر حقیقت وجودی حضور دارد ۰]۲:۲]. ظـاهرا مـراد تـیلیش از «امر وجودی» هر امری است که مربوط به ساحت عمل و مجاهده یـک مـوجود متناهی باشد و به تعبیر دیگر، اینجهانی(۲) و همهروزه زندگی بشر باشد، در مقابلِ اموری که صرفا نظری، مـاهوی و انـتزاعی هستند. شجاعتی که لازمه ایمان و از عناصر آن است آن عدم ایمنی را میپذیرد. این شـک البـته با ایمان سازگار و بلکه از عناصر ذاتی ایـمان اسـت و پویـایی ایمان بدان بسته است.
تیلیش تأکید دارد کـه شـک فقط در فهم ایمان به مثابه واپسین دلبستگی و غایت زندگی لازمه ایمان به شـمار مـیرود، نه در ایمان به مفهوم اعـتقاد بـه صدق چـیزی.
______________________________
۱ . تـیلیش در ایـن تقسیمبندی دو چیز را روشن نمیکند: یکی ایـن کـه آیا شک شکاکانه را باید شکی روانشناختی به شمار آورد؛ و دیگر این که آیـا شـکهای روانشناختی دیگری را نمیشناسیم که در بحث ایـمان باید بر آن هم نـظر داشت؟ بـه نظر میرسد شک ناشی از از دسـت رفـتن صفای ضمیر و انحراف دل، که ناشی از عمل آدمی است، از این قبیلاند، و چون این قـسم شـک در بحث ایمان دینی نقش مـهمی داراسـت، جـای آن در چنین بحثی خـالی اسـت.
۲٫ Down to Earth
نقش شک در پویایی ایـمان
در دیـد تیلیش، شک حالتی نیست که گاهی عارض ایمان شود، بلکه یک ویژگیِ ساختاری بـرای ایـمان است. تحلیل ساختار یک پدیده غـیر از بـیان حالتی از آن اسـت، و خـلط مـیان این دو، سبب بدفهمیهای بـسیار میشود. از نظر تیلیش، شک از ذاتیات ایمان است که بدون آن اصلاً ایمان ایمان نیست. «بدون یـک کـشش ناخواسته ذاتی و تصدیق شجاعانه در حالت دلبـستگی واپسـین بـه چـیزی، ایـمان وجود ندارد» [۲۱:۲].
فـرق مـیان ایمان و بداهت بیواسطه منطقی یا مفهومی این است که در ایمان شک به عنوان عنصری ساختاری، و نـه یـک حـالت دائمی یا گذرا، حضور دارد و البته فقط گـاهی بـروز مـیکند. ظـهور شـک بـه معنای نفی ایمان نیست، بلکه ظهور و بروز چیزی است که همواره در عمل ایمان بوده است و خواهد بود [۲۲:۲]. شک جدّی مؤید ایمان است و از جدّی بودن دغدغه شخص نـسبت به غایت و معنای زندگی حکایت میکند، که این خود خصیصه اولی ایمان است. تیلیش معتقد است کشیشان (متصدیان امور دینی جامعه) باید شک وجودی را در خصوص پیام کلیسای خود (مدعای دینی خـود) تـجربه کنند. به نظر او معیار قضاوت آنها درباره ایمانِ خود میزان واپسینی دلبستگی آنها نسبت به محتوای ایمان خویش و جدی بودن شک آنها است.
تیلیش در جایی ایمان را تنش مستمر مـیان خـود و شک درونی خویش توصیف کرده است [۶۱:۵] و در عین حال، بنای ایمان را بر هدم شک متوقف نمیبیند. در نگاه او، ایمان بهرغم «نه»ی شک میگوید: «آری»، ولیـ نـه «نه»ی شک را میزداید و نه نـاآرامیِ آن را؛ ایـمان راستین قلعهای ایمن از شک نمیسازد، بلکه «نه»ی شک و ناآرامی ناشی از عدم اطمینان را در خود میپذیرد. چنین ایمانی لزومی ندارد از تحقیق آزادانه درباره واقعیت اعلا بـهراسد [۶۱:۵].
شـجاعت ایمان
تیلیش، همانگونه کـه شـک را عنصر درونی و ذاتی ایمان بر میشمرد، عنصر لازم دیگری را نیز در ایمان شناسایی و بر آن تأکید میکند. عنصر «شجاعت» در ایمان همان عاملی
است که سبب میشود تا مؤمن بُعد غیریقینی ایمان را بپذیرد. بـه یـاد داریم که تیلیش ایمان را از یک حیث یقینی و از حیث دیگر غیریقینی میداند: از آن حیث که فرا گرفته شدن از سوی امری قدسی را تجربه میکند یقینی است، و از آن حیث که موجود متناهی نامتناهیِ متعلَّق ایـمانِ خـود را درک میکند غـیریقینی خواهد بود. «شجاعت» پذیرش عدم یقین موجود در ایمان است [۲۲:۲].
پویایی ایمان هنگامی بروز میکند که انسان در مـقام شجاعتآمیز عدم اطمینان قرار گیرد. شجاعت در ایمان مفهومی وسیعتر از مفهوم مـتداول خـود را بـرای تیلیش افاده میکند. او شجاعت ایمان را «تصدیق متهوّرانه وجود خود بهرغم عوامل عدمی که ذاتی هر موجود مـتناهی اسـت» تعریف میکند [۱۷:۲]، و در جایی دیگر، بر عوامل و شرایطی که میخواهد با تثبیت خود جـلوی مـا را بـگیرد انگشت مینهد و شجاعت ایمان را تکیه و اعتماد به خود در برابر این عوامل میداند [۳۲:۷].
همواره در کنار شـجاعت در ایمان امکان شکست نیز حاضر است. خطر کردن لازمه لاینفک ایمان به شـمار میرود. خطر در حفظ دلبـستگی واپسـین تا به آخر و در این است که مبادا این مهمترین دغدغه حقیقتا مهمترین دغدغه من نباشد و روزی از آن دست بکشم. این تردید همیشه همراه شجاعت در ایمان باقی میماند. تردید اما نه در تجربه قـدسیِ فرا گرفته شدن از سوی نامتناهی، بلکه در این است که آیا این دغدغه بهحق بر مسند آخرین و والاترین و مهمترین دغدغه زندگی من نشسته است؟ و چون این حقیقت را نمیتوان بیواسطه وجدان کرد، پذیرش آن، بـا وجـودی که بهشدت ما را فرا گرفته و به خود میخواند، یک ریسک و مستلزم شجاعت است.
خطر ایمان بزرگترین خطری است که انسان میتواند بکند، زیرا اگر خلاف آن ثابت شود، در حقیقت، انسان خـودش و حـقانیتش را به چیزی وانهاده که ارزش آن را نداشته است؛ انسان مدار و محور خویش را از دست میدهد بدون آن که شانسی برای حصول مجدد آن داشته باشد. اما خطر نه به لحاظ از دست دادن دغدغه نـهایی اسـت، چرا که «در شکست ایمان یک خدا ناپدید میشود اما الوهیّت میماند» [۵:۲]، بلکه به لحاظ اعتقاد به این است که فلان چیز مصداق حقیقی دغدغه نهایی ماست. و ایمان مستلزم تـصدیق چـیزی مـشخص به عنوان غایت زندگی اسـت، پس هـمواره مـستلزم شجاعت
است. تنها نقطه بیخطر که موضوع آگاهی بیواسطه و یقین ماست، واقع شدن ما در میان تناهی و لایتناهی بالقوه خویش است [۱۸:۲]، یـعنی هـمه مـیدانیم که یقینا متناهی هستیم و یقینا به نامتناهی گـرایش داریـم، اما این که آن نامتناهی که باید غایت زندگی ما قرار گیرد کدام است هیچگاه به حد یقین نمیرسد.
ایـمان و عـقل
تـیلیش معتقد است اگر ایمان را «مهمترین دغدغه زندگی را داشتن» معنا کـنیم، میان عقل و ایمان نزاعی نخواهد بود [۱:۲]. در توضیح این مدعا، برای عقل دو معنای کاربردی ذکر میکند: ۱٫ عقل فنّی؛ ۲٫ عـقل بـه مـعنای ساختار معنادار ذهن و واقعیت. عقل فنّی جنبه آلی دارد و ایمان (به عنوان مـحور فـعالیتهای انسانی) کاربرد این عقل را جهت میدهد. و اما عقل به معنای دوم نیز خصیصه انسانیت است و ایمان اگـر بـا آن مـخالفت کند انسان را از انسانیت تهی خواسته است [۱:۲]. این خصیصه انسانی در ایمان پذیرفته مـیشود، چـرا کـه ایمان فرا گرفته شدن از سوی امری نامتناهی و پذیرش شجاعانه آن، بهرغم تردید وجودی نسبت بـه سـرانجام کـار، است. پذیرش این تردید وجودی، آن هم به عنوان عنصری ضروری در تحقّق حالت ایمان، در حـقیقت پذیـرش عقل و ساختار ذهن و واقعیت، در والاترین جایگاه خود است.
کتابنامه
۱٫ جِی. هیوود، توماس: پل تـیلیش (از مـجموعه پدیـدآورندگان کلام جدید)، ترجمه فروزان راسخی، انتشارات گرّوس، تهران، ۱۳۷۶٫
۲٫ Tillich, Paul : Dynamics of Faith, Harper TorchBook, America, ۱۹۵۷.
۳٫ ــــــــــــــ: Ultimate Concern: Tillich in Dialogue, D. M. Brow York: Harper & Row, 1965.
۴٫ ــــــــــــــ: Christianity and the Enconter of the World Religions, New Columbia University Press, 1963.
۵٫ ــــــــــــــ: Biblical Religion and the Search for Ultimate Reality, Chic University of Chicago Press, 1955.
۶٫ ــــــــــــــ: Systematic Theology [V.3], Chicago: The University, Chicago Press, 1951.
۷٫ ــــــــــــــ: The Courage to Be, New Haven: Yale University Press, 1952.
۸٫ A Guide to Paul Tillich””s Dynamics of Faith, Internet W.