فلسفه دین ویتگنشتاین
بـهترین معرّف مکتبِ ویتگنشتاین(۳)، خود ویتگنشتاین است. در کتابنامه این مقاله، فهرست کتب و مقالات فـیلسوفانی را آوردهـام کـه در ارائه، دفاع، یا نقد آرای ویتگنشتاین در فلسفه دین کوشیدهاند؛ لکن، در این مقاله تنها به بررسی آثار خـود ویتگنشتاین خواهم پرداخت.
نخستین پژوهش فلسفی ویتگنشتاین، تقریباً شش سال پس از ورود او به کـمبریج به بار نشست، و در سـال ۱۹۲۲ بـه نام رساله منطقیّه، فلسفیّه انتشار یافت. او پس از وقفهای طولانی، در سال ۱۹۲۹ دوباره به فلسفه روی آورد، و در فاصله کمی به آرایی دست یافت که پس از مرگ وی نخست تحت عنوان تحقیقات فلسفی ـ شاهکار فلسفی دوران بلوغ فکریاش ـ و سپس بـا چاپ دفترهای یادداشت، پیش نویسها و مجموعههای متنوعی از نظرات فلسفی
______________________________
* مشخصات کتابشناختیِ اصلِ این نوشته چنین است:
Philip Quinn and Charles Taliaferro, A companinon to Philosophy of Religion, BlachwellPvblishers Ltd, 1997, PP. 150-157.
۱٫ John Hyman
۲٫ Withgenesteiniaism
او، منتشر شد. من، به ترتیب، از این دو فلسفه اطلاعاتی به دست خواهم داد.
به نظر ویتگنشتاین رأی بـنیادین رسـاله آن است که «ثابتهای منطقی» نماینده چیزی نیست، و «منطق بودها» نمیتواند نماینده داشته باشد (TLP,4.0312). احتمالاً راه سادهتر ابراز این اندیشه، آن است که قضایای منطق توصیفی نیست. گوتلوب فرگه بر این عقیده بـود کـه قضایای منطقی نسبتهای دایمی بین موضوعات انتزاعی را توصیف میکند. برتراند راسل بر آن بود که قضایای منطقی، عامترین ویژگیهای جهان را توصیف میکند. به گفته راسل، ما از راه تجرید ِ محتوای قـضایای تـجربی، به قضایای منطقی دست مییابیم، و لذا قضایای منطقی، جهانی را که ما با آن مواجهه تجربی داریم، بر اساس انتزاعیترین و عامترین مفاهیم توصیف میکند.
به گفته ویتگنشتاین، فرگه و راسل فرق بین قـضایای مـنطقی و قـضایای تجربی را ناچیز میدانند، این نـوع از قـضایا بـا همه تفاوتشان و با همه تمایزی که در مدلول آنها مشهود است، در این وصف با هم اشتراک دارند که از چیزی سخن میگویند. دیـدگاه خـود ویـتگنشتاین آن بود که قضایای منطقی حاکی از چیزی نیست و بـه هـیچ روی اطلاعاتی درباره جهان به ما نمیدهد. آنها صرفاً تکرار معلوم(۱) است. ویتگنشتاین میگوید: «به عنوان نمونه، اگر بدانم کـه بـاران مـیبارد یا نمیبارد، آن گاه هیچ چیز درباره وضع هوا نـخواهم دانست». «… همه قضایای منطق چیز واحدی را میگویند، یعنی هیچ را» (TLP,4.461,5.43).
اگر قضایای منطقی از چیزی سخن نمیگویند، از چه رو است کـه قـضیهای از چـیزی سخن میگوید؟ پاسخی که ویتگنشتاین در رساله عرضه داشته، همان پاسخی است کـه بـعدها آن را چنین خلاصه کرد: «کلمات ِ منفرد ِزبان، نام اشیاست و جملات، مرکب از یک چنین نامهایی است» (PI,&1). به ایـن دلیـل، مـعنای یک جمله به معانی کلمات و نحوه ترکیب آن کلمات بستگی خواهد داشت. دقـیقاً هـمان طـور که اشیایی را که مَحکّی این کلمات منفرد است میتوان به انحاء مختلفی با هـم تـرکیب کـرد یا در کنار هم چید، با کلمات یک جمله نیز میتوان چنین کرد؛ و معنای جـمله، بـستگی به نوع چینش اشیایی دارد که جمله نمایانگر آن است. از این رو، اگر قضیهای اساساً از چـیزی سـخن مـیگوید، بدین معناست که فلان و بَهْمان اشیا، به فلان و بَهْمان نحو چینش شده است. تـنها کـاری که با این کلمات میتوانیم انجام دهیم، توصیف درست یا نادرست امور واقـع خـواهد بـود.
بنابر این، طبق رساله، «یک نام، حاکی از یک شیء است، نام دیگر حاکی از شیئی دیـگر، و آنـها با هم ترکیب میشوند. بدین سان کل گروه ـ مانند یک تصویر زنـده ـ حـاکی از وضـع امور(۲)
______________________________
۱٫ tautlogy
۲٫ Presents a state of affairs.
است» (TLP.4.0311). این نظریه تصویری ِ معنی است. کلمات مرکب در جملات، تصویر یا تمثال وضع مـمکن امـور(۱) در جـهان است. اگر آن نحوهای که اشیا چیده میشود، برابر با آن نحوهای اسـت کـه کلمات با هم مرکب میشود، آن گاه جمله صادق خواهد بود، وگرنه، کاذب.
ویتگنشتاین در پیشگفتار رساله گـفته اسـت که «کل معنای این کتاب را میشود در کلمات ذیل خلاصه کرد: آنچه را اسـاساً مـیتوان گفت، میتوان به روشنی گفت، و آنچه را کـه در بـارهاش نـمیتوان سخن گفت، میباید در بارهاش خاموش ماند» (TLP.P3). تـا ایـنجا، درباره «آنچه میتوان گفت»، اظهار نظر کردم، همان طور که خود ویتگنشتاین، در بـخش مـفصلتر رساله،این کار را انجام دادهـ اسـت. لکن بـا چـنین کـاری، ناقض ِ همان قواعدی هستم که حـدّ و حـدود آنچه را که می توان گفت تعیین می کند؛ زیرا در همان حالی کـه مـیکوشم تا تبیین کنم چگونه جملهای بـاید با وضعیتی که نـمایانگر آن اسـت، مرتبط باشد، میکوشم تا بـا کـلمات، کاری بیش از توصیف امر واقع انجام دهم (۴٫۱۲).
ویتگنشتاین از لازمه نظریهاش، یعنی اینکه خـود ِ قـضایای فلسفی بیمعناست، غفلت نکرد وآن را در پایـان رسـاله بـه وضوح بیان کـرد(۶٫۵۳):
در حـقیقت روش درست فلسفه از این قـرار اسـت: چیزی نگوییم، مگر آنچه که میتوان گفت… و در مرحله بعد، هر گاه کسی بخواهد دربـاره امـور مابعد الطبیعی سخنی بگوید، [باید] بـه او ثـابت کرد کـه پارهـای از نـشانههای قضایای وی بیمعناست… قضایای مـن دارای یک چنین تبیین کنندگی است: «کسی که با من همدلی کند و با استفاده از قضایا ـ بـه عـنوان پلههایی ـ فراسوی آنها رود، عاقبت، آنها را بـی مـعنا خـواهد یـافت (گـویی، او پس از بالا رفتن از نـردبان، بـاید نردبان را دور افکند).»
امّا این تنها، فلسفه نیست که در فراسوی قلمرو زبان قرار دارد. اخلاق، زیباشناسی، و هر انـدیشهای کـه احـتمالاً درباره معنای زندگی یا خدا در سر مـیپرورانیم، تـماماً بـه قـلمروی تـعلّق دارد کـه ویتگنشتاین آن را قلمرو «رازورزی»(۲) مینامد و همانند فلسفه، بیان ناپذیر است. اموری را که در ارتباط با مسائل ارزشی است، نمیتوان در دام الفاظ گرفتارشان کرد. و تمامی کوششهای انسانی برای پرداختن یا حتّی بـیان آنچه که ویتگنشتاین «مسائل زندگی»(۳) میخواند، باید بی برگ و بار باشد: او میگوید: «اگر پاسخ بیان ناپذیر باشد، آن گاه پرسش نیز بیان ناپذیر خواهد بود» (TLP.۶٫۵).
______________________________
۱٫ Possible state of affiars.
۲٫ the mystical
۳٫ the problems of life.
اگر برداشت ِ ساده ویتگنشتاین را از زبان بـپذیریم و ایـن نتیجهاش را نیز بپذیریم که جنبههای اخلاقی، زیباشناختی و دینی زندگی انسان، یعنی جنبههای رازورزانه را نمیتوان در قالب الفاظ ریخت، ممکن است وسوسه شویم و چنین نتیجه بگیریم که اهمیّتی را که برای تـجربه زیـبا شناختی، اخلاق و دین قائل هستیم، نتیجه پنداری دروغین است. راه دیگر اینکه بگوییم آنچه میتوان در قالب لفظ ریخت، در مقایسه با آنچه نمیتوان در قالب لفـظ ریـخت، ناچیز است. پر واضح است کـه مـراد ویتگنشتاین آن است که مورد اخیری را نتیجه بگیریم. ویتگنشتاین، در سال ۱۹۱۹ در نامهای اظهار میدارد که رساله «از دو بخش تشکیل شده است: آنچه که در آن بررسی شده و همه آنـچه کـه به رشته تحریر در نـیآمده اسـت و دقیقاً همین بخش دوم است که اهمیّت دارد» (لوکهارت p.94).
با این همه، دشوار است که بدانیم خدا و ایمان چه جایگاهی ـ اگر برای آنها جایگاهی باشد ـ در نظام رساله دارد. او در رساله چهار بار به خـدا اشـاره میکند، لکن تنها آخرین اظهارنظرش در ارتباط با دین است. و آن از این قرار است (۶٫۴۳۲):
«اینکه امور «در» این جهان چگونه است، برای امر برتر به کلی بی تفاوت است. خداوند خود را در جهان عـیان نـمی سازد».
تـأکید بر کلمه «در» از خود ویتگنشتاین است، و به نظر من، او در اظهار نظر بعدی با فاصله اندکی آن را تبیین میکند: «امـر رازورزانه این نیست که امور در جهان چگونه است، بلکه امر رازورزانـه آن اسـت کـه جهان هست» (TLP.6.44). به این ترتیب، ویتگنشتاین احتمالاً خواسته تلویحاً بگوید خدا خود را در این واقعیّت که جهان هـست، ایـن واقعیّت که «هست آنچه هست» (NB,p.86) عیان میسازد؛ یعنی کلماتی که به هیچ روی از واقـعیّت بـه روشـنی سخن نمیگوید، و از این رو بیان آن محال است.
ما نباید تصور کنیم که او این مقدمه بـی معنا و نتیجه بی معنا را دلیلی بر وجود خدا میداند؛ بلکه احتمالاً مراد وی آن اسـت که طرز تلقی دیـنی ، طـرز تلقی جهان به عنوان یک کل است، این تلقی توجهمان را به این نکته معطوف نمیکند که امور در این جهان چگونه است، بلکه متوجّهمان میکند که امور در جهان هست و طرز تلقی دیـنی را میتوان تصدیق خدا نیز دانست. صد البتّه هرگز نباید بکوشیم با قول به اینکه خدا وجود دارد، این طرز تلقّی را بیان کنیمکه: «آنچه دربارهاش نمیتوان سخن گفت، میباید خاموش ماند» (TLP.7).
اگر رسـاله تـلویحاً به این مطلب اشاره داشته باشد، بعضی از اظهارنظرهای ویتگنشتاین در دفترهای یادداشت، که آنها را در ژوئیه ۱۹۱۶ ـ یعنی ایامی که زندگیاش مدام در خطر بود ـ نگاشته، صراحت بیشتری دارد. این اظهار نظرها، خدا را «معنای زنـدگی، یـعنی معنای
جهان»، سرنوشت و خود جهان میداند (NB,PP.73F). امّا، عقیدهای که این اظهار نظرها با وضوحی بیشتر بیان میکند، آن است که ایمان عبارت است از توانایی درک زندگی معنادار؛ یعنی زندگی کـردن بـه نحوی که «زندگی دیگر مشکلساز نباشد»؛ زیرا «حلّ مسئله زندگی را باید در ناپدید شدن این مسئله دانست». (NB,P.74;cf.TLP.6.521)؛ و زندگی بدین سان آدمی را قادر میسازد تا با کناره گیری از احتمالات مهار نـشدنی، بـه نـوعی از سعادت (آرامش رواقی) دست یـابد، و بـی هـیچ ترسی پذیرای آن باشد. ویتگنشتاین برخی از این اظهار نظرها را در رساله آورده است، و به نظر میرسد که سایر نظراتش همچنان تاثیری بر اندیشهاش داشـته اسـت؛ و البـته با تأکیدی اصلاح یافته، در حاشیه رساله قرار دارد.
رسـاله، دیـدگاهی سختگیرانه و احتمالاً سرکوبگرانه، از زبان انسانی عرضه میدارد و معقولیّت(۱) بسیاری از آنچه را که میگوییم ـ از جمله هر چیزی را که برای خود ویـتگنشتاین بـسیار اهـمیت دارد ـ انکار میکند. لکن، این نظریه که حقایق دینی بیان نـاپذیر است، جایگاه مهمی در تاریخ اندیشه دینی دارد، و احتمالاً معقول مینماید اگر کسی بر این عقیده باشد که زبان نـمیتواند احـساسات عـمیق ما را به چنگ آورد. تربیت ویتگنشتاین او را به حرمت نهادن به خلاقیّت در مـوسیقی کـشاند، و احتمالاً عشق وی به موسیقی او را به پذیرش این فکر وا داشته است. علی رغم این، دستاورد فلسفه مـتقدماو، تـا آنـجا که در ارتباط با فلسفه دین است، تبیین این نظریه است که حـقایق دیـنی را، دقـیقاً به این دلیل که بر نظریه زبان مبتنیاند، نمیتوان در قالب کلمات واضح و دقیق بـیان کـرد.
در دهـه ۱۹۳۰، فلسفه زبان ویتگنشتاین از اساس دگرگون شد، و دیدگاه متقدم او درباره دین، از این دگرگونی بر کـنار نـماند. او از این نظریات دست کشید که قضیه، تصویر منطقی است، مرکب از نامهایی که مـعانیشان اشـیایی اسـت که محکی این نامهاست، و استفاده معقول از زبان، هماره هدفی واحد، یعنی توصیف امر واقـع را دنـبال میکند. برعکس، او اعتقاد پیدا کرد که معنای کلمه همان کاربردش در زبان است؛ کـلمات را مـیتوان در دامـنهای بیاندازه وسیع و ناهمگن از اهداف به کار گرفت؛ و بدین ترتیب، وظیفه فلسفه نه تحلیل منطقی، بـلکه تـوصیف «بازیهای زبانی» گوناگون ماست. و از آنجا که گفتار و نوشتار، جزئی انفکاک ناپذیر از فـعالیتهای انـسانی اسـت و تنها در چهارچوب نحوههای زندگی انسان و فرهنگ معنا مییابد، و سؤال از اینکه یک کلمه در یک زبان بـه چـه مـعناست، تنها از راه بررسی آن در سیاقاش، و کاوش در نحوه کاربردش میتوان پاسخ داد.
هنگامی که ویتگنشتاین ِ مـتأخر دربـاره باور دینی مینویسد، او همچنان میگوید کار برد
______________________________
۱٫ intelligibility
زبان در بیان باورهای دینی کاملاً برخلاف کاربرد زبان در بـیان امـر واقع است، لکن دیگر نتیجه نمیگیرد که این کاربرد نادرست است. او اسـاساً در نـظر دارد که تبیین کند چگونه مفاهیمی چون: گـناه، بـازخرید گـناهان، کیفر، موهبت الهی و کفّاره میتواند جایگاهی اجـتناب نـاپذیر در شیوه زندگی فردی یا اجتماعی داشته باشد، و نشان دهد که چگونه میتوان تـسلیم هـمانند سازی کاربرد این مفاهیم بـا فـرضیهها، پیش بـینی هـا و تـبیین گرهای نظری نشد.
به عنوان نـمونه، او بـه تفصیل از اعتقاد به اینکه روز قیامتی خواهد بود، سخن میگوید، و به طور مـشخص در نـظر دارد تا اثبات کند تعابیری چون: «اعـتقاد دارم فلان و بهمان رخ خواهد داد…» در گـفتار دیـنی و در علم کاربرد یکسانی ندارد. امـّا، او در تـقویت نظریهای بسیار اساسیتر، استدلال میکند و آن، اینکه ایمان به روز قیامت، به معنای یقینی یـا مـحتمل دانستن این امر نیست کـه نـوع خـاصی از حادثه زمانی در آیـنده رخ خـواهد داد. این [نظریه]، نه تـنها بـین کاربرد تعبیری چون «من اعتقاد دارم که فلان و بهمان رخ خواهد داد» در گفتار دینی و کار برد آن در عـلم تـمایز مینهد، بلکه بین کاربرد دینی آن و هـر گـونه پیش بـینی، اسـاساً فـرق میگذارد.
لذا اگر تعبیر «اعـتقاد دارم که روز قیامتی خواهد بود» نباید در پیش بینی کردن به کار برد، پسکاربرد آن برای چیست؟ پاسخ ویـتگنشتاین از ایـن قرار است (LC,P.56):
در اینجا، باور به وضـوح از کـارکرد بـسیار زیـادی بـرخوردار است: فرض کـنید گـفتیم که کار کرد ِ تصویرِ خاصی، احتمالاً آن است که به طور مدام مرا [از انجام کاری [برحذر دارد، یـا مـن در فـکر آن باشم، در اینجا بین افرادی که تصویر، مـدام پیـش روی آنـهاست و افـرادی کـه اکـنون آن را اساساً به کار نمیگیرند، فرق بسیار زیادی وجود دارد.
این مثال نمونه بارزی است. ویتگنشتاین داشتن باورهای دینی را با به کار گرفتن مفاهیم دینی و داشتن طرز تلقی هـا و عواطفی که لازمه کاربرد آنهاست، همسنگ میداند. او این امر را با صراحتی بیشتر چنین بیان میکند: «به نظرم باور دینی تنها میتواند چیزی شبیه به تعهد شورمندانه به نظام ارجاع(۱) بـاشد» (CV,P.64). و او دربـاره ایمان پیدا کردن به خدا نیز همین را میگوید (P. 86): زندگی میتواند شخص را مؤمن به خدا بار آورد. تجارب نیز چنین است؛ امّا مرادم رؤیاها و دیگر صور تجربه حسیای نیست که «وجـود ایـن موجود» را اثبات میکند، بلکه مثلاً انواع مختلف رنج را در نظر دارم. این امور نه بدان گونه که ادراک ِ حسی شیئی را اثبات میکند، خدا را اثبات میکند و نـه سـبب
______________________________
۱٫ system of reference.
احتمالاتی در باره خدا میشود. تـجارب و افـکار، یعنی زندگی، میتواند این مفهوم را بر ما تحمیل کند.
یکی از موضوعات بنیادین فلسفه متأخر ویتگنشتاین آن است که با ارجاع به واقعیت نمیتوان کاربرد ایـن مـفاهیم را موجّه ساخت. بعضی از فـیلسوفان گـفتهاند که مفاهیم ما، یا به تعبیری دقیقتر، مفاهیم علمیما درست است، و آنها از آن نوع اشیایی که این مفاهیم را برای توصیف شان به کار میبریم، پیروی میکند. ویتگنشتاین میگوید: شبکه مفاهیمما، کـه آن را دسـتور زبان مینامد، نه مخالف با امر واقع است و نه مطابق با آنها؛ زیرا هر آنچه را که شخص میگوید، اگر مخالف با امر واقع باشد، کاذب است و اگر مطابق با امـر واقـع باشد، صـادق است. مفاهیمی که به کار میبریم، تعیین میکنند که تنها آنچه که سخن گفتن از آنها معنا دار اسـت، قابلیّت صدق یا کذب دارد. از این رو، خود ِ گرامر، دلخواهانه است؛ یعنی نـسبت بـه واقـعیّت پاسخگو نیست. ([امّا [این بدان معنا نیست که گرامر بی تفاوت، غیر قابل اعتماد، یا تغییر پذیـر اسـت.) به عنوان مثال، درستی یا نادرستی دستگاه اندازهگیری، با درستی و نادرستی جمله طـولانی یـکسان نـیست؛ و صد البته اخذ و به کار گیری بعضی از دستگاهها از دیگر دستگاهها مفیدتر ، مناسبتر، و آسانتر است.
لذا، اگـر ویتگنشتاین بر حق باشد، باورهای دینی نه صادق خواهد بود و نه کاذب؛ و اگـر معقولیّت یا عدم مـعقولیّت بـدین معنا باشد که آنها را میتوان توجیه کرد یا نمیتوان توجیه کرد، آن گاه آنها نه معقول خواهد بود و نه نامعقول:
من میگویم اینکه باورهای دینی قطعاً معقول نیست، واضح است. «نامعقول»، در نـزد هر کسی، تلویحاً دلالت بر معنای مذمومی دارد. افراد تلقّی شان این نیست که این باورها مبتنی بر معقولیّت است. هر خوانندهای، رسالههای عهد جدید [کتاب مقدس] را نامعقول مییابد: نه تنها آن معقول نـیست، بـلکه نابخردانه است، نه تنها معقول نیست، بلکه تظاهر به معقول بودن هم نمیکند (LC,P.58).
افرادی که ویتگنشتاین نابخردشان میانگارد، مدافعان یا مخالفان دیناند. آنان این فرض را ـ که ویتگنشتاین آن را «مضحک» مـینامدـ مـطرح میکنند که میتوان به برکت شواهد موجود، باورهای دینی را اثبات یا توجیه کرد؛ امّا اگر دین از این راه با امر کاملاً متفاوت خلط نشود، نامعقول نیست. ویتگنشتاین این سـوال تـأکیدی را پیش میکشد: «چرا نباید یک نحوه زندگی به اظهار ایمان به روز جزا بینجامد؟» (LC,P.58). این مصونیّت از انتقاد عقلانی دامنهاش حتی به باورهای مسیحی درباره عیسی نیز کشیده شده است:
از لحاظ تـاریخی مـیتوان گـفت که گزارشهای تاریخی انجیل بـه وضـوح نـادرست
است و با این همه، باورْ از این راه چیزی را از دست نمیدهد… چرا که سند تاریخی (بازی سند تاریخی) با باور سر و کار نـدارد. (CV,P.32)
خـلاصه آنـکه، ویتگنشتاین از دو نظریه اساسی دفاع میکند: نخست، نظریهای دربـاره مـعنای گفتار دینی، و دوّم، نظریهای درباره معرفت شناسی باورهای دینی. نظریه نخست آن است که ابراز باور دینی در الفاظ، پیش بینی یـا فـرضیه نـیست، بلکه «چیزی شبیه به تعهد شورمندانه به نظام ارجاع» اسـت؛ نظریه دوّم، آن است که باورهای دینی به یک اندازه مصون از ابطال و اثبات است. ویتگنشتاین میگوید: منتقدان و مدافعانی که بـاورهای دیـنی را بـا فرضیهها خلط میکنند و شواهدی را به سود و به زیان آنها گرد مـیآورند، ایـمان دینی و خرافات را از هم بازنشناختهاند.(CV,P.72)
آیا تفسیر ویتگنشتاین از باور دینی متقاعد کننده است؟ من تردید دارم. به حق مـیتوان گـفت کـه ایمان به وجود خدا کاملاً مغایر با فرضیه تاریخی یا فرضیه عـلمی اسـت؛ امـا از این برنمیآید که آن هیچ است، بلکه «تعهد شورمندانه به نظام رجاع» است ـ یعنی تـعهد بـه پیـش بردن زندگیای که در آن سؤالات طرح خواهد شد، وظایف شناسایی خواهد شد، تصمیمات اتخاذ گـشته و اعـمال انجام خواهد گرفت؛ زندگیای که تنها با به کار گیری مفاهیم دینی قـابل تـبیین یـا فهم خواهد بود و یقیناً اگر من آن تعهد را میداشتم و حافظ آن بودم، باورم به اینکه خـدا هـست، نوعاً بخشی از استدلالم برای چنین کاری میبود.
شاید بتوان از این استدلال ویتگنشتاین دفـاع کـرد: هـمان طور که او میگوید: «در مواردی که عمل و این دیدگاهها با هم سازگارند، عمل، برآمده از دیدگاهها نـیست؛ بـلکه آنها هر دو آنجا هستند» (CB,P.2). امّا گر چه در بسیاری از اوقات چنین است، از آن بـر نـمیآید کـه «دیدگاه» همان تعهد به «عمل» است. بی گمان ابراز باور دینی بیشتر اوقات میتواند تـعهدی شـورمندانه بـه شیوه زندگی را بیان کند؛ امّا از آن نباید نتیجه بگیریم که معنای آن همین اسـت و بـس. همان طور که در مورد احکام اخلاقی که بیان کننده تحسین یا تقبیح است، نباید نتیجه بـگیریم کـه همه معنای آن همین است و بس.
ویتگنشتاین در این تأکید نیز بر حق اسـت کـه اقسام بسیار مختلفی از قضایای وجودی در کار اسـت. ایـمان بـه وجود خدا، نوع واحدی از باور ِ وجودی، هـمانند ایـن باور نیست که عصرهای بسیار طولانی وجود دارد، یا این باور که سیّارهای بـین نـپتون و پلوتون هست؛ یک راه مـعتبر، بـرای درک اختلافات بـین ایـن قـضایا آن است که به راههای مختلف اثـبات یـا تائیدشان نظر کنیم. از آنجا که شواهد و دلیل تنها خصیصه علم نیست، ویـتگنشتاین نـمیتواند در این تأکید بر حق باشد کـه اگر بکوشیم قضیه «خـدا هـست» را اثبات یا تأیید کنیم،
در دام مـغالطه خـواهیم افتاد؛ به دلیل آنکه ما طوری دین را بررسی میکنیم که گویی علم اسـت. بـه نظرم، بیان این امر کـه آنـسلم و آکـویناس خرافات میپراکندند، یـا ایـنکه ارتداد نمیتواند مبتنی بـر اسـتدلال باشد، نابخردانه است. جدایی کامل دین از انتقاد عقلانی، البته ناممکن است؛ مثلاً قضیه «اگـر عـیسی از میان مردگان برنخیزد، آن گاه ایمانمان بـیثمر خـواهد بود»، مـستلزم آن اسـت کـه «یا عیسی از میان مـردگان برخاسته یا ایمان بیثمر است». دقیقاً به همین دلیل قضیه «اگر هوا خوب نباشد، پیـک نـیک ما از بین میرود» مستلزم آن است کـه «یـا وضـع هـوا خـوب است یا پیـک نـیک ما خراب میشود»؛ امّا اگر باورهای دینی و نظامهای مبتنی بر باور دینی در برابر منطق خدشه نـاپذیر نـیست، چـرا باید از انواع دیگر موشکافی عقلانی مصون باشد؟
سـر انـجام، ویـتگنشتاین مـیتواند در تـأکید ایـن امر بر حق باشد که ایمان دینی به عنوان دلدادگی به نحوهای از زندگی، ابتنای چندانی بر قبول مجموعهای از نظریهها ندارد؛ امّا هیچ چیز در فلسفه زبان متأخر وی، و عـلی الخصوص هیچ بخشی از نظریهاش درباره ارتباط بین زبان و نحوههای زندگی، اشاره ندارد که نحوه زندگی نمیتواند علاوه بر مفاهیم و طرز تلقیها، متضمن باورهای تاریخی مابعدالطبیعی باشد (مانند عیسی از میان مـردگان بـر خواهد خاست، یا روح نامیراست): همه آنها (باورها، مفاهیم، و طرز تلقیها) به طور دوسویه مؤید باهم در ارتباطاند، و بر این هم اشاره ندارد که باورهایی که قسمت اصلی نحوه زندگی را مـیسازد، نـمیتواند شامل باورهای کاذب یا غیرمنسجم باشد.
مسیحیان از قدیم به تعدادی از قضایای تاریخی واضح و به قضایای مابعدالطبیعی تقریباً مبهمی باور داشتهاند، و فیلسوفان مسیحی در پیـ آنـ بودهاند که به طور دقـیقی آنـها را تنسیق کنند. البته این بدان معنا نیست که این تنسیقها (مانند تعلیم آکویناس در باب روح یا عشای ربانی) کاملاً آنچه را که مسیحیان به طور سـنتی بـاور داشتهاند، معلوم میسازد. بـرعکس، تـنسیق، دقیقاً به دلیل دقت آن، نمیتواند به طور کامل، چیز غیردقیق را به چنگ آورد. امّا، در حلّ این مسأله که آیا باور نامشخص، تناقضنماست یا به طور ضمنی متناقض است، میتواند بـه مـا کمک کند (PC.P.76).
بدین ترتیب، آیا تاریخ و فلسفه میتواند اثبات کند که مسیحیّت ِ سنّتی، بی فایده است، یا «افراد همه این امور را از روی نابخردی صرف انجام میدهند» (CB,P.1)؟ به هیچ وجه نمیتوان چـنین گـفت؛ زیرا اگـر انجیل به وضوح کاذب است و بیهیچ روی تنسیق منسجم تعالیم اصلی مسیحیّت امکان ندارد، از آن بر نمیآید کـه مسیحیّتْ نابخردانهْ یا بیمعناست. نظریه رواقی در باب گرایش به لاابالیگری مـمکن اسـت نـامنسجم باشد؛ این نظریه که اشکالْ مادی است قطعاً نامنسجم است[امّا] این نتیجه گیری که رواقیگری، نظامی نـابخردانه یـا بیمعناست، اشتباهی فاحش است. فقدان انسجام در نظام باورهای دینی، یک نقص است؛ بـه دلیـل آنـکه اگر دریابیم نظریهای نامنسجم است، همین امر، دلیل قانع کنندهای در عدم اعتقاد به آن خواهد بـود. امّا فیلسوفان، که به انسجام و سازگاری سخت دلبستهاند، مایلند در اهمیّت آنها مبالغه کـنند.
تأثیر ویتگنشتاین بر فـلسفه دیـن به علت اظهار نظرهای پراکنده و حواشی و یادداشتهای دانشجویان است. او هرگز در نظر نداشت مطلبی درباره این موضوع انتشار دهد، و هرگز به طور سازمان یافته در این باره چیزی ننگاشت. با این وصف، مـیتوان تصویری تقریباً واضح از دیدگاههای او در باره حقیقت باور دینی یا توجیه آن گرد آورد.
نظریه معنا شناختی او به کارگیری مبتکرانه طرح مستحکمی است، و آن عبارت است از
ایجاد «تحولی اساسی در این نظر که [اساس رساله اسـت] زبـان، هماره کارکرد واحدی دارد، و پیوسته هدف واحدی را تأمین میکند؛ یعنی افکاری را بیان میکند که میتواند درباره خانه، درد، خیر و شر یا هر چیز دیگری که میخواهید، باشد» (PI,&304). این طرح، آرای اساسی و پرباری در فـلسفه نـفس و فلسفه ریاضیّات داشت و به کارگیری آن در فلسفه دین همانند به کارگیری آن در فلسفه نفس و فلسفه ریاضیات است، اما نتیجه بخشی آن کمتر است.
این نتیجه معرفت شناختی، که باورهای دینی مـصون از انـتقاد عقلانی است و قابل جانبداری عقلی نیست، همانطور که ویتگنشتاین میگوید، دارای این پیامد در خور توجه است که، «اگر مسیحیت برحق است، آنگاه هر فلسفهای را که درباره آن به نگارش در آمده، بـر خـطا خـواهد بود» (CV,P.83) امّا مسائل دیگر آن چـندان نـیست کـه بتوان آن را توصیه کرد.