کتاب اول آدم و حوا
اشـاره
کتاب حاضر، که برای نخستین بار به زبان فارسی منتشر میشود، بازمانده مـیراث دیـنی بـنیاسرائیل است. این اثر مانند کتاب اَحیقار و کتاب رازهای خَنوخ، که در شمارههای پیشین مجله هفت آسـمان تقدیم شد، از کتابهای سودْاِپیگرافا(۱) به شمار میرود که مسیحیان در آن تصرفاتی کردهاند. دانـشمندان در مورد این که زبـان اصـلی کتاب عربی، حبشی یا سُریانی است، اختلاف دارند. زمان تألیف آن را نیز که البته بسیار قدیم است، نمیتوان مشخص کرد.
این ترجمه برگردانی است از ترجمه انگلیسی که از روی نسخه حبشی صورت گرفته اسـت. مترجم محترم در ترجمه این اثر از نسخه عربی آن، که غار الکنز نامیده میشود، نیز بهره گرفته است. ترجمه انگلیسی این اثر به سال ۱۹۲۷ در آمریکا ضمن مجموعهای از سودْاِپیگرافا با عنوان کتابهای فراموش شـده عـدن(۲) به چاپ رسیده است.
پاورقیهای کتاب از مترجم فارسی است و برخی از آنها به برابرهای مطالب متن در منابع اسلامی اشاره میکند.
حوادث کتاب اول در کتاب دوم آدم و حوا ادامه مییابد. کتاب دوم که کوچکتر است، بـه خـواست خدای متعال در شماره آینده مجله منتشر خواهد شد.
______________________________
۱٫ Pseudepigrapha به زبان یونانی یعنی «نوشتههای جعلی».
۲٫ The Forgotten Books of Eden.
فصل اول
۱٫ در سومین روز آفرینش، خدا باغ را در مشرقِ زمین احداث کرد؛ در جایی از مرز خاوری جهان که فـراتر از آنـ به سوی خاستگاه خورشید، جز آبی که همه جهان را فراگرفته و به کرانههای آسمان میرسد، چیزی وجود ندارد.
۲٫ در شمال باغ، دریای آب زلال و خوشمزه و بیمانندی یافت میشود که از بس شفاف اسـت، قـعر زمـین را از درون آن میتوان دید.
۳٫ و هرگاه کسی خـود را در آن شـست و شـو دهد، از شفافیت آن شفاف و از سفیدی آن سفید میشود؛ هرچند جسم وی تیره باشد.
۴٫ خدا آن دریا را از رضای خویش بیافرید، زیرا سرنوشت انسانی را که در آیـنده خـلق مـیکند، میدانست؛ تا پس از این که آدم بر اثر تخلف بـاغ را تـرک کند، انسانهایی بر زمین زاده شوند و انسانهای شایسته پس از مردن، هنگامی که خدا در واپسین روز جانشان را برمیانگیزد و به تن برمیگرداند، خویشتن را در آب آن دریـا بـشویند و هـمگی از گناهان خویش پاک شوند.
۵٫ اما هنگامی که خدا آدم را از باغ بیرون کـرد، وی را بر مرز شمالی جای نداد، مبادا به آن دریای آب نزدیک شود و او و حوا خویشتن را در آن بشویند. در آن صورت، ایشان از گناهانشان پاک شـده، تـخلف خـویش را از یاد میبردند و اندیشه آن، که گونهای کیفر بود، از خاطرشان محو میشد.
۶٫ هـمچنین خـدا نخواست که آدم در مرز جنوبی آن باغ ساکن شود؛ زیرا هنگام وزیدن باد شمال، بوی دلپذیر درختان بـاغ در جـنوب بـه مشام آنان میرسید.
۷٫ خدا آدم را آن جا نگذاشت، مبادا وی با استشمام بوی خوش آن درخـتان، تـخلف خـود را فراموش کند و از آنچه کرده، آسودهخاطر شود و از بوی درختان سرخوش گشته، از تخلف خود پاک نشود.
۸٫ از ایـن رو، خـدای مـهربان و مهرپرور که هر چیز را به شیوهای که خود میداند به سامان میآورد، پدر ما، آدم، را در مـرز غـربی باغ سکونت داد؛ زیرا زمین در آن سو گسترده است.
۹٫ و خدا دستور داد وی در غاری که درون یک صـخره بـود ـ یـعنی «غار گنجها» در پایین باغ ـ ساکن شود.
فصل دوم
۱٫ آدم و حوا هنگام بیرون شدن از باغ بـر زمـین گام میزدند، ولی نمیدانستند چه میکنند.
۲٫ هنگامی که به دروازه باغ رسیدند و آن زمین پهـن و گـسترده را کـه با سنگهای ریز و درشت و ریگ پوشیده شده بود جلو خود دیدند، ترسیدند و بر خود لرزیـدند و بـر روی افتاده، مانند مردگان شدند.
۳٫ زیرا ایشان که در باغی زیبا با انواع درخـتان زیـست کـرده بودند، خویشتن را در سرزمین غریبی یافتند که آن را نمیشناختند و هرگز ندیده بودند.
۴٫ آدم و حوا در آن زمان از یک طـبیعت لطـیف و شـفاف برخوردار بودند و دلهای آنان به چیزهای زمینی گرایش نداشت.
۵٫ از این رو، خدا بـر ایـشان ترحم کرد و هنگامی که دید آن دو جلو دروازه باغ بر خاک افتادهاند، کلمه خود را فرستاد تا آنان را از خـاک بـردارد.
فصل سوم
۱٫ خدا به آدم و حوا گفت: «من روزها و سالهایی را روی زمین معین کـردهام و تـو و نسلت در آن ساکن شده، راه خواهید رفت تا آن روزهـا و سـالها بـه سر آید. در آن هنگام کلمهای را که آفـریدگار تـوست و تو از او تخلف ورزیدی، خواهم فرستاد، کلمهای که تو را از باغ بیرون کرد و هنگامی کـه افـتاده بودی، تو را از خاک برداشت.
۲٫ «آریـ، آنـ کلمه هـنگامی کـه پنـج روز و نیم بگذرد، تو را نجات خواهد داد.»
۳٫ آدم ایـن سـخنان را از خدا شنید، ولی معنای آن پنج روز و نیم بزرگ را درنیافت.
۴٫ زیرا آدم میاندیشید که تـنها پنـج روز و نیم تا پایان جهان فرصت دارد.
۵٫ از ایـن رو، گریست و تفسیر آن سخن را از خـدا درخـواست کرد.
۶٫ آن گاه خدا از روی لطف خـویش بـه آدم، که به صورت و شباهت وی آفریده شده بود، توضیح داد که آن روزها به معنای ۵۵۰۰ سـال اسـت. با گذشتن این مدت کـسی خـواهد آمـد و وی و نسلش را نجات خـواهد داد.
۷٫ خـدا پیش از آن که پدر ما، آدم، بـاغ را تـرک کند، کنار درختی که حوا میوه آن را چید و به وی داد، این پیمان را با او بسته بـود.
۸٫ پدر مـا، آدم، هنگام ترک باغ، از کنار آن درخت گـذر کـرد و دید کـه خـدا ظـاهر آن را دگرگون ساخته و آن را پژمرده کـرده است.
۹٫ و همین که آدم به سوی آن رفت، از ترس بر خود لرزید و بر زمین افتاد؛ ولی خـدا از روی مـهر او را از خاک برداشت، و آن گاه این پیمان را بـا او بـست.
۱۰. هـنگامی کـه آدم کـنار دروازه باغ، آن کرّوبی را بـا شـمشیر آتشبار مشاهده کرد، کرّوبی خشمگین شد و روی ترش کرد. آدم و حوا هر دو ترسیدند و پنداشتند که میخواهد آنان را بـکشد. آنـان بـه روی افتادند و از ترس بر خود لرزیدند.
۱۱٫ دل کرّوبی بـر ایـشان بـسوخت و بـه آنـان مـهر ورزید. آن گاه به آسمان رفت و در حضور خداوند نیایش کرد و گفت:
۱۲. «خداوندا، تو مرا برای محافظت از دروازه باغ با شمشیر آتشبار فرستادی.
۱۳٫ «اما هنگامی که بندگانت، آدم و حوا، مـرا دیدند، به روی افتادند و مانند مردگان شدند. خداوندا، با بندگان تو چه کنم؟»
۱۴. آن گاه خداوند بر ایشان ترحم کرد و مهر ورزید و فرشته را دوباره برای محافظت از باغ فرستاد.
۱۵٫ و کلمه خداوند نزد آدم و حـوا آمـد و ایشان را از خاک برداشت.
۱۶٫ و خداوند به آدم گفت: «من به تو خبر دادم که در پایان پنج روز و نیم کلمهام را خواهم فرستاد و تو را نجات خواهم داد.
۱۷٫ «پس دل قوی دار و در غار گنجها، که پیش از این درباره آن بـه تـو سخن گفتهام، اقامت کن.»
۱۸٫ هنگامی که آدم این سخن را از خدا شنید، آرامش یافت؛ زیرا خدا به او گفته بود که وی را نجات خواهد داد.
فصل چهارم
۱٫ آدم و حـوا بـر بیرون شدن خود از باغ، اقـامتگاه نـخستین خویش، گریستند.
۲٫ هنگامی که آدم به جسم دگرگون شده خود نگاه کرد، همراه حوا بر کار خود سخت گریست. ایشان روانه شدند و به آرامی بـه غـار گنجها رفتند.
۳٫ همین کـه بـه غار وارد شدند، آدم به حال خود گریست و به حوا گفت: «به این غار، که زندان و جای کیفر ما در این جهان است، بنگر!
۴٫ «شباهت این غار با آن باغ چیست و تنگی این بـا وسـعت آن چه نسبتی دارد؟
۵٫ «این صخره کنار آن بیشهزار چه میکند و تاریکی این دخمه با روشنایی آن باغ چه ربطی دارد؟
۶٫ «آیا میتوان این طاقچه سنگیِ برآمده را که سرپناه ما شده، با سایه مهر خـداوند کـه بر سـر ما بود، مقایسه کرد؟
۷٫ «چگونه خاک این غار را با زمین آن باغ مقایسه کنیم؟ این زمین سنگستان است، ولی آن مکان بـا درختان میوههای خوشمزه پوشیده شده بود.»
۸٫ آدم به حوا گفت: «چشمان خـود و چـشمان مـرا ملاحظه کن. پیش از این ما فرشتگان تسبیحگوی آسمان را میدیدیم و آنان نیز به ما مینگریستند.
۹٫ «ولی اکنون ما دیـگر ایـشان را نمیبینیم؛ چشمان ما جسمانی شده و بینایی پیشین خود را از دست داده است.»
۱۰٫ همچنین آدم به حـوا گـفت: «آیـا میبینی بدن امروزی ما در قیاس با روز پیش که در باغ بودیم، چه وضعی دارد؟»
۱۱٫ از آن روز آدم دوست نـداشت به آن غار و زیر آن صخره برآمده برود و حاضر نبود به آن جا گام نهد.
۱۲٫ ولی در بـرابر دستور خدا سر فـرود آورد و بـه خود گفت: «اگر به غار وارد نشوم، دوباره متخلف خواهم بود.»
فصل پنجم
۱٫ آن گاه آدم و حوا وارد غار شده، ایستادند و به زبان ناشناختهای که خودشان میدانستند، نیایش کردند.
۲٫ هنگام نیایش، آدم چشمان خـود را بالا برد و به صخره و سقف غار که بر سر او سایه افکنده بود، نگاه کرد، ولی نتوانست آسمان و سایر آفریدههای خدا را ببیند. بنابراین، گریست و به سختی بر سینه خود کوفت تا این کـه بـر زمین افتاد و مانند مردگان شد.
۳٫ حوا کنار او نشست و گریه آغاز کرد؛ زیرا پنداشت که وی مرده است.
۴٫ آن گاه برخاسته، دستهای خود را به سوی خدا گشود و از او درخواست لطف و احسان کرد و گفت: «خـدایا، گـناهی را که مرتکب شدم، ببخش و آن را به زیان من به یاد نیاور.
۵٫ «زیرا تنها من بودم که بنده تو، آدم، را از آن باغ به این بیغوله و از آن نور به این ظلمت و از آن مقام امن به ایـن زنـدان لغزاندم.
۶٫ «خدایا، بر بنده خودت که چنین افتاده است، نظر کن و او را از مرگ برخیزان تا بگرید و از تخلفی که به خاطر من ورزیده است، توبه کند.
۷٫ «جان او را این بار مگیر؛ بـگذار زیـست کـند تا پیمانه توبهاش پر شود و ارادهـ تـو را پیـش از مرگ خود به انجام رساند.
۸٫ «اکنون اگر تو، ای خدا، او را برنمیانگیزانی، جان مرا نیز بگیر تا مانند او شوم و مرا در این سیاهچال یـکه و تـنها رهـا مکن؛ زیرا من نمیتوانم تنها و بدون او در این جـهان زیـست کنم.
۹٫ «تو، ای خدا، او را در خواب کردی و استخوانی از پهلوی وی گرفتی و به قدرت الهیِ خود در جایش گوشت پر کردی.
۱۰٫ «و تو مرا، که آن اسـتخوان بـودم، گـرفته، زنی مانند او شفاف و دارای قلب و خرد و گفتار ساختی؛ و با رحمت و قـدرت خویش جسمم را مانند جسم او و سیمایم را مانند سیمای او کردی.
۱۱. «خداوندا، من و او یکی هستیم و تو، ای خدا، آفریدگار مایی و کسی هـستی کـه هـر دوی ما را در یک روز پدید آوردی.
۱۲. «از این رو، خدایا، او را زنده کن تا در ایـن سـرزمین غریب، که به علت تخلف خود در آن ساکن شدهایم، با من باشد.
۱۳٫ «و اگر او را زنده نمیکنی، مرا نـیز مـانند او بـمیران تا هر دو در یک روز مرده باشیم.»
۱۴٫ حوا به سختی گریست و از فراوانی اندوه روی پدر مـا، آدم، افـتاد.
فـصل ششم
۱٫ آن گاه خدا به آنان که خود را از بسیاری اندوه کشته بودند، نظر کرد.
۲٫ و خـواست ایـشان را بـرخیزاند و آرامشان کند.
۳٫ از این رو، کلمه خود را نزد آنان فرستاد تا به کمک او برخاسته، بایستند.
۴٫ و خـدا بـه آدم و حوا گفت: «شما با میل خود تخلف ورزیدید و بدین سبب از باغی که شـما را در آن گـذاشته بـودم، بیرون رفتید.
۵٫ «شما با اراده آزاد و به سبب میل به الوهیت و بزرگی و مرتبه بلندی که مـن دارم، تـخلف ورزیدید؛ از این رو، شما را از طبیعت شفافی که داشتید، محروم کردم و از آن باغ به این زمـین نـاهموار و پررنـج آوردم.
۶٫ «ای کاش از دستورم تخلف نمیورزیدید و شریعتم را نگاه داشته، از درختی که گفتم بدان نزدیک نشوید، نمیخوردید! بـا ایـن که در باغ درختهای میوه بهتری وجود داشت.
۷٫ «ولی شیطان تبهکار که مقام و ایـمان خـود را از دسـت داده بود و در مورد من نیت خوبی در سر نمیپرورد و مرا که آفریدگار اویم به چیزی نمیگرفت و خـواستار الوهـیت بـود تا این که او را از آسمان به پایین انداختم، او بود که آن درخت را در چشمان شـما دلپذیـر جلوه داد تا این که سخن او را شنیدید و از آن درخت خوردید.
۸٫ «بدین گونه شما از دستور من سرپیچی کـردید و بـدین علت همه این مصیبتها را بر سر شما آوردم.
۹٫ «زیرا من خدای جـهانآفرین هـستم و هنگام آفرینش بنا نداشتم آفریدههایم را نابود کـنم. امـا هـنگامی که آنان خشم مرا سخت برانگیختند، ایـشان را بـا بلاهای سخت کیفر کردم تا به توبه روی آرند.
۱۰٫ «و اگر باز هم با سـرسختی بـه تخلف خود ادامه دهند، بـرای هـمیشه گرفتار لعـنت مـن خـواهند بود.»
فصل هفتم
۱٫ هنگامی که آدم و حـوا ایـن سخنان را از خدا شنیدند، باز هم گریه و زاری کردند؛ ولی به خدا امیدوار بودند، زیـرا مـیدانستند که خداوند برای آنان مانند پدر و مـادر است؛ پس نزد او گریستند و از وی درخـواست رحـمت کردند.
۲٫ خدا به آنان مـهر ورزیـد و گفت: «ای آدم، من پیمانم را با تو بستهام و از آن روی نخواهم گرداند و پیش از گذشتن پنج روز و نیم نـخواهم گـذاشت به باغ برگردی.»
۳٫ آدم به خـدا گـفت: «خـداوندا، تو ما را آفـریدی و بـرای سکونت در باغ شایستگی دادی؛ و پیـش از آن کـه تخلف ورزم، همه حیوانات را نزد من آوردی تا آنها را نامگذاری کنم.
۴٫ «در آن زمان لطف تو شامل حـالم بـود و هر کدام را طبق اراده تو نام نـهادم و تـو همه آنـها را مـطیع مـن ساختی.
۵٫ «اما اکنون کـه از دستورت سرپیچی کردهام، ای خداوندْ خدا، همه حیوانات بر من خواهند شورید و مرا و حوا، کنیزت، را خـواهند خـورد و به زندگی ما بر روی زمین پایـان خـواهند داد.
۶٫ «از ایـن رو، ای خـدا، اکـنون که ما را از بـاغ بـیرون کرده و در این سرزمین غریب سکنی دادهای، از تو درخواست میکنم نگذاری حیوانات به ما آسیبی برسانند.»
۷٫ هـنگامی کـه خـدا این سخنان را از آدم شنید بر او ترحم کرد و دانـست کـه از روی صـداقت مـیگوید کـه حـیوانات صحرا بر او خواهند شورید و او و حوا را خواهند خورد؛ زیرا خداوند بر آن دو به سبب تخلفشان خشمگین بود.
۸٫ بنابراین، خدا به حیوانات، پرندگان و همه جنبدگان روی زمین دستور داد نزد آدم بـیایند و با او انس بگیرند و به وی و حوا و نیکان و شایستگان نسل آنان کاری نداشته باشند.
۹٫ آن گاه حیوانات به دستور خدا، مطیع آدم شدند، مگر مار که خشم خدا بر او بود و همراه حیوانات به حـضور آدم نـیامد.
فصل هشتم
۱٫ آن گاه آدم گریست و گفت: «خدایا، هنگامی که ما با دلی آرام در باغ اقامت داشتیم، فرشتگانی را که در آسمان تسبیح میکردند، میدیدیم؛ ولی اکنون آن دیدنیها را نمیبینیم؛ همچنین هرگاه به درون غار میرویم، تمام آفـریدهها از دیـد ما پنهان میشوند.»
۲٫ خداوندْ خدا به آدم گفت: «هنگامی که تو تسلیم من بودی، طبیعتی شفاف داشتی و بدین سبب میتوانستی چیزهای دور را ببینی. اما پس از تـخلف، آن طـبیعت شفاف از تو گرفته شد و دیـگر یـارایی دیدن چیزهای دور را نداری، بلکه تنها چیزهای نزدیک را با جسم تیرهات میتوانی ببینی.»
۳٫ هنگامی که آدم و حوا این سخنان را از خدا شنیدند، تسبیحگویان و پرستشکنان، با دلی اندوهگین روانـه شـدند.
۴٫ و خدا به گفت و گـوی خـود با آنان پایان داد.
فصل نهم
۱٫ آن گاه آدم و حوا از غار گنجها بیرون آمدند و نزدیک دروازه باغ رفته، به تماشای آن ایستادند و در فراق آن گریستند.
۲٫ سپس از جلو دروازه باغ به سمت جنوبی آن رفتند و آن جا آبی را یافتند کـه از ریـشه درخت حیات روان بود و باغ را سیراب میکرد و از آن جا به سوی چهار نهر روی زمین منقسم میشد.
۳٫ ایشان به آن آب نزدیک شده، به تماشا ایستادند و دیدند که آن آب از زیر درخت حیات در باغ سرچشمه مـیگیرد.
۴٫ آدم در فـراق باغ گـریه و زاری کرد و بر سینه خود کوفت و به حوا گفت:
۵٫ «چرا این همه بلا و کیفر بر سر من و خـودت و نسل ما آوردی؟»
۶٫ حوا به او گفت: «چه چیزی را دیدهای که چنین گـریه مـیکنی و بـدین شیوه با من سخن میگویی؟»
۷٫ او به حوا گفت: «مگر آبی را که در باغ کنار ما بود و درختان را سیراب مـیکرد و از آن جـا بیرون میرفت، نمیبینی؟
۸٫ «ما هنگامی که در باغ بودیم، به آن توجه نمیکردیم، اما از هنگامی کـه بـه ایـن سرزمین غریب آمدهایم، آن را دوست داریم و به منظور استفاده از آن برای جسم خویش مسیر آن را میگردانیم.»
۹٫ هنگامی کـه حوا این سخنان را شنید، گریست. ایشان از شدت گریه خویش را در آب افکندند و خواستند کار خـود را یکسره کنند تا از آن پسـ هـرگز جهان آفرینش را نبینند؛ زیرا هرگاه آنان به اعمال آفرینش مینگریستند، احساس میکردند باید به زندگی خود خاتمه دهند.
فصل دهم
۱٫ آن گاه خدای مهربان و مهرپرور به ایشان که در آب افتاده و در آستانه مـرگ بودند، نظر کرد و فرشتهای را نزد آنان فرستاد. فرشته ایشان را از آب بیرون آورد و مانند مردگان بر کناره نهر گذاشت.
۲٫ سپس فرشته نزد خدا بالا رفت و پس از باریافتن، چنین گفت: «خدایا، بندگانت جان دادهاند.»
۳٫آنـ گـاه خدا کلمه خود را نزد آدم و حوا فرستاد تا ایشان را برخیزاند.
۴٫ آدم پس از برخاستن گفت: «خدایا، هنگامی که ما در باغ بودیم، به این آب نیازی و اعتنایی نداشتیم؛ ولی از روزی که به این سرزمین آمدهایم، نمیتوانیم بدون آن سـر کـنیم.»
۵٫ خدا گفت: «در آن مدت که تو فرمان من میبردی و فرشته درخشانی بودی، این آب را نمیشناختی.
۶٫ «اما اکنون که از دستورم سرپیچی کردهای، نمیتوانی بدون آب سر کنی؛ با آن تن خود را خواهی شست و از آن رشـد خـواهی کرد؛ زیرا اکنون تن تو مانند تن حیوانات شده و نیازمند آب است.»
۷٫ هنگامی که آدم و حوا این سخنان را شنیدند، بسیار سخت گریستند. آدم از خدا درخواست کرد بگذارد وی به باغ باز گـردد و بـار دیـگر به او نظر کند.
۸٫ اما خـدا بـه آدم گـفت: «من با تو عهدی بستهام؛ هنگامی که آن عهد به انجام رسد، تو و شایستگان نسلت را به باغ باز خواهم گرداند.»
۹٫ و خدا بـه گـفت و گـوی خود با آدم پایان داد.
فصل یازدهم
۱٫ آدم و حوا از تشنگی و گـرما و انـدوه میسوختند.
۲٫ و آدم به حوا گفت: «حتی اگر از تشنگی بمیریم، از این آب نخواهیم نوشید. ای حوا، هرگاه این آب به درون ما راه یابد، بر کـیفر مـا و فـرزندان ما که پس از این میآیند، افزوده خواهد شد.
۳٫ آدم و حوا از آب دور شدند و چـیزی از آن ننوشیدند؛ سپس به غار گنجها آمده، به درون آن رفتند.
۴٫ در آن غار آدم نمیتوانست حوا را ببیند و تنها صدای او را میشنید. حوا نیز نـمیتوانست آدم را بـبیند و تـنها صدای او را میشنید.
۵٫ آن گاه آدم از فراوانی محنت گریست و بر سینه خود کوفت و از جـا بـرخاسته، به حوا گفت: «کجا هستی؟»
۶٫ حوا پاسخ داد: «اینک من در این تاریکی ایستادهام.»
۷٫ آدم به وی گفت: «ای حـوا، طـبیعت شـفافی را که هنگام اقامت در باغ با آن میزیستیم، به یاد آور!
۸٫ «ای حوا، شکوهی را که در بـاغ بـا مـا بود، به یاد آور! ای حوا، درختانی را که هنگام خرامیدن در باغ بر سرِ ما سایه مـیافکندند، بـه یـاد آور!
۹٫ «ای حوا، به یاد آور که در باغ نه شب را میشناختیم نه روز را! در درخت حیات اندیشه کن کـه از زیـر آن آبْ روان بود و پیوسته بر سر و روی ما نورافشانی میکرد! ای حوا، زمین باغ و درخشندگی آن را بـه یـاد آور!
۱۰٫ «بـیندیش و بیندیش در باغ اقامتگاه ما که هیچ تاریکی نداشت!
۱۱٫ «اما همین که به این غـار گـنجها پا نهادیم، تاریکی ما را فراگرفت، به گونهای که نمی توانیم یکدیگر راببینیم. اکنون هـمه لذتـهای زنـدگی ما به پایان رسیده است.»
فصل دوازدهم
۱٫ آن گاه آدم بر سینه خود کوفت و او و حوا تمام شـب را تـا سپیدهدم سوکواری کردند و بر درازی شبهای «میازیا»(۱) ناله سر دادند.
۲٫ و آدم از فراوانی اندوه و تـاریکی خـود را زد و خـویش را بر زمین غار افکند و مانند مردگان بر زمین افتاد.
۳٫ حوا صدای افتادن او را شنید و با دسـت بـساویدن او را پیـدا کرد و دید که مانند یک جسم بیجان است.
______________________________
۱٫ هشتمین ماه تقویم حـبشی، بـرابر با «بَرموده» در تقویم قبطی که در آغاز بهار است. «بَرموده» در کتاب دوم آدم و حوا، ۹:۳ آمده است.
۴٫ حوا تـرسید و زبـانش بند آمد و کنار او نشست.
۵٫ اما خدای مهربان به مردن آدم و بسته شدن زبـان حـوا نظر کرد.
۶٫ و کلمه خدا نزد آدم آمد و او را از مـرگ بـرخیزاند و زبـان حوا را برای سخن گفتن گشود.
۷٫ آن گاه آدم در غـار بـرخاست و گفت: «خدایا، از چه رو روشنایی از ما گرفته شد و تاریکی ما را فراگرفت؟ چرا ما را در این تـاریکی طـولانی رها کردی و چرا این بـلاها را بـر سر مـا میآوری؟
۸٫ «خـداوندا، ایـن تاریکی پیش از آن که بر ما فـرود آیـد، کجا بود؟ تاریکی چندان زیاد است که نمیتوانیم یکدیگر را ببینیم.
۹٫ «زیرا مادام کـه مـا در باغ بودیم، تاریکی را نمیدیدیم و نمیدانستیم چـیست. تا این زمان کـه نـمیتوانیم یکدیگر را ببینیم، من از حوا پنـهان نـبودم و حوا از من پنهان نبود، و هیچ تاریکی بر ما فرود نیامده بود تا مـا را از یـکدیگر جدا کند.
۱۰٫ «بلکه هر دوی مـا در نـور درخـشانی بودیم؛ من او را مـیدیدم و او مـرا میدید. ولی اکنون، از وقتی کـه بـه این غار آمدهایم، تاریکی ما را فراگرفته واز یکدیگر جدا کرده است، به گونهای که نـه مـن او را میبینم و نه او مرا.
۱۱٫ «خداوندا، آیا بـا ایـن تاریکی بـلایی بـر سـر ما خواهی آورد؟»
فصل سـیزدهم
۱٫ همین که خدای مهربان و مهرپرور صدای آدم را شنید، به او گفت:
۲٫ «ای آدم، مادام که آن فرشته نـیک مـطیع من بود، نور درخشانی بر او و بـر سـپاهیانش مـیتابید.
۳٫ «امـا هـنگامی که از دستور مـن سـرپیچی کرد، من وی را از آن طبیعت شفاف محروم کردم و او تیره شد.
۴٫ «و هنگامی که او در آسمانها و در عرصه نور بود، چیزی دربـاره تـاریکی نـمیدانست.
۵٫ «اما او تخلف ورزید و من او را از آسمان بر زمـین افـکندم و ایـن تـاریکی بـر او فـرود آمد.
۶٫ «و تو ای آدم، هنگامی که در باغ دستور من میبردی، همان نور درخشان تو را نیز فراگرفته بود.
۷٫ «اما هنگامی که تخلفت را دیدم، تو را از آن نور درخشان محروم کـردم. ولی از روی مهر، تو را به تاریکی مبدل نساختم، بلکه برای تو تنی گوشتی آفریدم و بر آن پوست گستردم تا سرما و گرما را تحمل کند.
۸٫ «و اگر سنگینی خشمم را بر تو فرود میآوردم، تـو هـلاک میشدی؛ و اگر تو را به تاریکی مبدل میساختم، مانند آن بود که تو را کشته باشم.
۹٫ «ولی من از روی مهر تو را این گونه ساختم که هستی. ای آدم، هنگامی که از دستورم سرپیچی کردی، مـن تـو را از باغ راندم و به این سرزمین آوردم و دستور دادم که در این غار اقامت
گزینی؛ و تاریکی بر تو فرود آمد، همان طور که بر آن مـتخلف دیـگر فرود آمده بود.
۱۰٫ «بدین شـیوه، ای آدم، شـب تو را فریب داد. آگاه باش که آن برای همیشه نمیپاید؛ بلکه تنها دوازده ساعت درنگ خواهد کرد و پس از آن روشنی روز خواهد آمد.
۱۱٫ «بنابراین، ناله و بیتابی مکن و در دل خـود مـگو که این تاریکی طـولانی و فـرساینده است؛ و مپندار که من به وسیله آن بلایی بر سرت آوردهام.
۱۲٫ «دل قوی دار و ترسان مباش؛ این تاریکی برای کیفر نیست. ولی ای آدم، من روز را ساختهام و خورشید را در آن قرار دادهام تا در پرتو آن تو و فرزندانت کار کـنید.
۱۳٫ «زیـرا من میدانستم که تو گناه خواهی کرد و بر اثر تخلف، به این سرزمین رانده خواهی شد. من نمیخواستم تو را گرفتار کنم و شکوه تو را بشنوم، یا تو را به زندان فرستم و بـه سـقوط یا رانـده شدن از نور به ظلمت و حتی به انتقال از باغ به این سرزمین محکوم کنم.
۱۴. «زیرا من تو را از نـور آفریدم و میخواستم از تو فرزندانی مانند خودت از نور پدید آورم.
۱۵٫ «ولی تو حتی یـک روز دسـتورم را نـگه نداشتی؛ در حالی که من آفرینش را به پایان برده و هر چیز در آن را برکت داده بودم.
۱۶٫ «آن گاه به تو درباره آن درخـت دسـتور دادم که از آن نخوری. ولی میدانستم آن شیطان که خود را فریب داده، تو را نیز فریب خواهد داد.
۱۷٫ «بـنابراین، مـن از راه آن درخـت تو را از نزدیک شدن به شیطان آگاه ساختم. و گفتم که از میوه آن نخور، آن را نچش، زیر آن ننشین و نـزدیک آن نشو.
۱۸٫ «ای آدم، اگر با تو درباره آن سخن نگفته بودم و تو را بدون دستور رها کـرده بودم و تو مرتکب گـناه شـده بودی، تقصیر از من میبود که به تو هیچ دستوری نداده بودم. در آن صورت تو بر گرد خود میگشتی و مرا سرزنش میکردی.
۱۹٫ «ولی من تو را نهی کردم و هشدار دادم؛ آن گاه تو سقوط کردی، تا ایـن که آفریدگانم نتوانند مرا سرزنش کنند و سرزنش بر خود آنان بماند.
۲۰٫ «ای آدم، من روز را برای تو و فرزندانت آفریدهام تا در آن کار کنید و زحمت بکشید. شب را نیز برای آسودن از کارها آفریدهام و برای این که حـیوانات صـحرا در شب پراکنده شوند و به جست و جوی غذا بپردازند.
۲۱. «ولی ای آدم، اکنون اندکی از تاریکی باقی مانده است و پس از آن روشنی روز پدید خواهد آمد.»
فصل چهاردهم
۱٫ آن گاه آدم به خدا گفت: «خداوندا، جانم را بگیر و نگذار بار دیـگر ایـن تاریکی را ببینم؛ یا مرا به جایی ببر که تاریکی در آن نباشد.»
۲٫ خداوندْ خدا به آدم گفت: «همانا به تو میگویم این تاریکی در تمام روزهایی که برای تو مقرر کردهام، تا زمـان وفـا کردن عهدم بر تو گذر خواهد کرد. در آن هنگام تو را نجات داده، دوباره به باغ، یعنی مکان نوری که آرزوی آن را داری و در آن هیچ تاریکی وجود ندارد، باز خواهم گرداند و در ملکوت آسمان تو را به آن جـا خـواهم آورد.»
۳٫ هـمچنین خدا به آدم گفت: «تمام ایـن بـدبختیها کـه به علت تخلف بر سرت آمده، تو را از دست شیطان رها نخواهد کرد و تو را نجات نخواهد داد.
۴٫ «اما من این کار را خواهم کـرد. هـنگامی کـه از آسمان فرود آمده، جسمی از نسل تو شوم و گـناهانی کـه از آن رنج میبری، بر خود گیرم، در آن زمان همین تاریکی که در این غار تو را فراگرفته، در گور بر من که جسمی از نـسل تـو خـواهم شد، قرار خواهد گرفت.
۵٫ «و من که از شمار سالها و زمانها و مـاهها و روزها بیرونم، مانند یکی از پسران انسان خواهم شد تا تو را نجات دهم.»
۶٫ و خدا به گفت و گوی خود بـا آدم پایـان داد.
فـصل پانزدهم
۱٫ آن گاه آدم و حوا از این که کلمه خدا به ایشان گفته بـود پیـش از گذشتن زمان مقرر به باغ بر نخواهند گشت، و بیش از هر چیز بدین علت که خدا بـه آنـان گـفته بود که خودش برای نجات آنان رنج خواهد برد، گریستند و اندوهگین شـدند.
فـصل شـانزدهم
۱٫ سپس آدم و حوا به نیایش و گریه در غار ادامه دادند تا این که سپیده صبح دمـید.
۲٫ بـا مـشاهده بازگشت نور، ترس آنان پایان یافت و دل قوی داشتند.
۳٫ آن گاه آدم پای از غار بیرون نهاد. وی در دهـانه غـار ایستاده، رو به سوی مشرق کرد و خورشید را با پرتوهای زرین دید و گرمای آن را با بـدن حـس کـرد. آن گاه ترسان شد و در دل خود اندیشید که این شعله میخواهد بلایی بر سر او بیاورد.
۴٫ از ایـن رو، گـریه کرد و بر سینه خود کوفت و بر روی خود بر زمین افتاده، این گونه نـیایش کـرد:
۵٫ «خـداوندا، بلایی بر سرم میاور و مرا مسوزان و جانم را از زمین مگیر.»
۶٫ او گمان میکرد که خورشید خداست.
۷٫ زیـرا از آن هـنگام که وی در باغ بود و صدای خدا و آواز او را در باغ شنیده و از او ترسیده بود، هرگز نور درخـشان خـورشید را نـدیده و گرمی شعلههای آن را با جسم خود حس نکرده بود.
۸٫ از این رو، هنگامی که پرتوهای سوزان خـورشید بـه او رسـید، ترسان شد و گمان کرد خدا میخواهد در تمام روزهایی که برای او مقرر داشـته، بـا خورشید بلایی بر سر وی بیاورد.
۹٫ زیرا آدم میاندیشید خدا که به وسیله تاریکی بلایی به جانش نـینداخته، ایـنک خورشید را بالا آورده تا گرمای سوزانش بلایی برای وی باشد.
۱۰٫ اما هنگامی که او در قـلب خـود چنین میاندیشید، کلمه خدا نزد او آمد و گـفت:
۱۱. «ایـ آدم، بـرخیز و بایست. خورشید خدا نیست؛ بلکه آفریده اوسـت تـا روز را روشن کند؛ و من قبلاً در غار به تو گفتم که سپیدهدم فراخواهد رسید و روز روشـن خـواهد شد.
۱۲. «من خدا هستم و تـو را در شـب آرام کردم.»
۱۳. و خـدا بـه گـفت و گوی خود با آدم پایان داد.
فصل هـفدهم
۱٫ آن گـاه آدم و حوا از دهانه غار بیرون آمدند و به سوی باغ روانه شدند.
۲٫ هـنگامی کـه آنان به باغ نزدیک شدند، جـلو دروازه غربی که شیطان بـرای فـریفتن آدم و حوا از آن وارد شده بود، مار یـعنی شـیطان را دیدند که به سوی دروازه میآمد و با غم و اندوه خاک را میلیسید و به سـبب لعـنتی که از سوی خدا بر او فـرود آمـده بـود، سینهخیز بر زمـین راه مـیرفت.
۳٫ مار پیش از این سـرور حـیوانات بود، ولی اکنون دگرگون و ناتوان شده بود و از همه آنان پستتر گردیده، بر سینه مـیخزید و بـر شکم راه میرفت.
۴٫ و با این که روزگـاری از هـمه زیباتر بـود، اکـنون تـغییر یافته و از همه زشتتر شـده بود و اکنون باید به جای بهترین غذاها، خاک بخورد و به جای سکونت در بهترین مکانها، بـاید در خـاک زندگی کند.
۵٫ و او که از همه حیوانات زیـباتر بـود و هـمه از زیـبایی او بـه حیرت میافتادند، اکـنون مـنفور آنان شده بود.
۶٫ او قبلاً در مکان زیبایی اقامت داشت و حیوانات دیگر نزد او میآمدند و هرچه او مینوشید، آنان نـیز مـینوشیدند؛ اکـنون پس از آن که به سبب لعنت خدا سـمّی شـده بـود، هـمه حـیوانات از خـانه او میگریختند و از آبی که نوشیده بود، نمینوشیدند و از آن پرهیز میکردند.
فصل هیجدهم
۱٫ هنگامی که مار ملعون آدم و حوا را دید، سر خود را متورم کرده، بر دم خویش ایستاد و با چشمان خونرنگ خـود خواست ایشان را بکشد.
۲٫ مار حوا را نشانه گرفت و دنبال او دوید. آدم کناری ایستاده، میگریست؛ زیرا چوبی در دست نداشت تا بر مار بکوبد و نمیدانست چگونه آن را بکشد.
۳٫ ولی آدم با دلی که برای حوا میسوخت، به مـار نـزدیک شد و دم آن را گرفت. مار به سوی او چرخید و گفت:
۴٫ «ای آدم، من به خاطر تو و همسرت حوا ناتوان شده، بر شکمم راه میروم.» سپس با
قوت تمام آدم و حوا را بر زمین کوفت و ایشان را برای کـشتن فـشار داد.
۵٫ آن گاه خدا فرشتهای را فرستاد که مار را به سویی افکند و آنان را از خاک برداشت.
۶٫ آن گاه کلمه خدا نزد مار آمد و به او گفت: «من در آغاز بـه تـو زبانی گویا دادم و با آن که تـو را وادار کـردم بر شکمت راه روی، از سخن گفتن محرومت نکردم.
۷٫ «ولی اکنون لال شو؛ و دیگر تو و نسلت سخن نگویید؛ زیرا تباهی آفریدگان من در آن مکان نخستین، به وسیله تو بـوده و اکـنون میخواهی آنان را بکشی.»
۸٫ آن گـاه مـار لال شد و از آن پس نتوانست سخن بگوید.
۹٫ و به دستور خدا بادی از آسمان وزید و مار را از آدم و حوا دور کرده، آن را بر کرانه دریایی افکند و مار در هندوستان بر زمین آمد.
فصل نوزدهم
۱٫ آدم و حوا نزد خدا گریستند و آدم گـفت:
۲٫ «خـدایا، هنگامی که من در غار بودم به تو گفتم: خداوندا، حیوانات صحرا بر من خواهند شورید و مرا خواهند خورد و به زندگی من بر روی زمین پایان خواهند داد.»
۳٫ سپس آدم به سبب آنچه بـر سـرش آمده بـود، بر سینه خود کوفت و مانند جسم بیجانی بر زمین افتاد. آنگاه کلمه خدا نزد او آمد و وی را از خاک بـرداشت و گفت:
۴٫ «ای آدم، هیچ یک از این حیوانات نخواهند توانست به تو آسیبی زنـند؛ زیـرا هـنگامی که من حیوانات و جنبدگان دیگر را نزد تو به غار روانه کردم، نگذاشتم مار با آنها بیاید، مـبادا بـر تو بشورد و ترس و لرزی از آن بر دل تو وارد شود.
۵٫ «من میدانستم که آن ملعونْ تبهکار است؛ بـه هـمین عـلت نگذاشتم با حیوانات دیگر به تو نزدیک شود.
۶٫ «اما اکنون دل قوی دار و نترس. من تا پایـان روزهایی که برای تو مقرر ساختهام، همراهت خواهم بود.»
فصل بیستم
۱٫ آن گاه آدم گـریست و گفت: «خدایا، ما را بـه جـایی دیگر ببر تا مار دوباره به ما نزدیک نشود و بر ما نشورد. مبادا کنیزت حوا را تنها بیابد و او را بکشد؛ زیرا چشمانش سهمگین و شرارتبار است.
۲٫ خدا به آدم و حوا گفت: «از این پس نترسید، مـن نخواهم گذاشت آن جانور به شما نزدیک شود؛ من آن را از شما و از این کوه راندهام و هرگز اجازه نخواهم داد به شما آسیبی زند.»
۳٫ سپس آدم و حوا خدا را پرستش کردند و شکر او را گزارده، به خاطر نجاتشان از مرگ، وی را تـسبیح گـفتند.
فصل بیست و یکم
۱٫ آن گاه آدم و حوا به جست و جوی باغ رفتند.
۲٫ گرمی هوا همچون شعله آتش به صورت آنان میخورد و ایشان عرق کردند و نزد خدا گریستند.
۳٫ مکانی که در آن گریه مـیکردند، نـزدیک کوه بلندی بود که در برابر دروازه غربی باغ قرار داشت.
۴٫ و آدم خود را از بالای آن کوه پرتاب کرد، به گونهای که چهرهاش درید و پوست بدنش خراشیده شد. خون زیادی نیز از وی رفـت و بـه حال مرگ افتاد.
۵٫ در آن زمان حوا بر فراز کوه ایستاده و بر او که افتاده بود، میگریست.
۶٫ او میگفت: «آرزو ندارم پس از وی زنده باشم؛ زیرا هر آنچه بر سر او آمده، از من بوده است.»
۷٫ حوا نـیز خـود را پرتـاب کرد و سنگها جسمش را دریده، بـه آن آسـیب زدنـد؛ او نیز مانند مردگان افتاد.
۸٫ اما خدای مهربان که به آفریدگان خود نظر میکند، به آدم و حوا که مانند مردگان افتاده بودند، نـظر افـکند و کـلمه خود را نزد ایشان فرستاد و آنان را از خاک برداشت.
۹٫ و بـه آدمـ گفت «ای آدم، تمام این بدبختی که تو بر سر خود آوردهای، چارهساز حکم من نخواهد بود و پیمان ۵۵۰۰ سال را دگرگون نـخواهد کـرد.»
فـصل بیست و دوم
۱٫ آن گاه آدم به خدا گفت: «من از گرما پژمرده، و از راه رفـتن بیحال میشوم. از این جهان بیزار شدهام و نمیدانم کی مرا از آن بیرون میبری و آسودهام میکنی.»
۲٫ خداوندْ خدا به او گفت: «ای آدم، ایـنک تـا سـپری شدن روزهایت چنین چیزی ممکن نیست. آن گاه من تو را از این سـرزمین نـکبتبار بیرون میبرم.»
۳٫ آدم به خدا گفت: «هنگامی که در باغ بودم، گرما و خستگی و راه رفتن و ترس و لرز را نمیشناختم؛ ولی از آن زمـان کـه بـدین سرزمین آمدهام، تمام این مصیبتها بر سرم آمده است.
۴٫ خدا به آدم گـفت: «مـادام کـه دستورم را میبردی، نور و فیض من شامل حالت بود. اکنون که از دستورم سرپیچی کردی، انـدوه و بـدبختی ایـن سرزمین بر تو فرود آمد.»
۵٫ آدم گریه کرد و گفت: «خداوندا، مرا بدین سبب نمیران و بـه بـلاهای سخت مبتلا مساز و گناهم را تلافی مکن؛ زیرا هنگامی که شیطان ما را فریب داد، مـا بـا اراده خـود از دستور تو سرپیچی و شریعتت را رها کردیم و خواستیم مانند تو خدا شویم.»
۶٫ همچنین خدا بـه آدم گـفت: «از آن رو که تو در این سرزمین ترس و لرز، ضعف و رنج، گام
زدن و راه رفتن، کوهپیمایی و مرگ نـاشی از آنـ را تـحمل کردهای، من تمام اینها را بر خود خواهم گرفت تا تو را نجات دهم.»
فصل بیست و سـوم
۱٫ آدم بـاز هم گریست و گفت: «خدایا، تا زمانی که کارهای مرا بر خود بـگیری، بـه مـن رحم کن.»
۲٫ و خدا کلمهاش را از آدم و حوا باز گرفت.
۳٫ آن گاه آدم و حوا بر پای ایستادند و آدم به حوا گـفت: «چـیزی بـر کمر خود ببند، من نیز چیزی بر کمر خواهم بست.» حوا سـخن آدم را عـملی کرد.
۴٫ سپس آدم و حوا سنگهایی را گرفتند و به شکل مذبحی روی هم گذاشتند. سپس برگهایی را از درختان بیرون باغ گـرفتند و بـا آن خونی را که روی صخره ریخته بود، زدودند.
۵٫ اما خونی را که بر شنها ریـخته بـودند، همراه خاکی که با آن آمیخته بود بـرداشتند و بـه عـنوان قربانی برای خدا بر آن مذبح تقدیم کـردند.
۶٫ آن گـاه آدم و حوا پایین مذبح ایستاده، گریستند و بدین شیوه از خدا درخواست کردند: «خطا و گـناه مـا را ببخش و با دیده مهر بـه مـا بنگر؛ زیـرا هـنگامی کـه در باغ بودیم تسبیح و تهلیل ما پیـوسته نـزد تو میآمد.
۷٫ «اما هنگامی که به این سرزمین غریب آمدهایم، تسبیح نـاب، نـیایش شایسته، قلب فهیم، افکار دلپذیر، انـدرزهای عادلانه، تشخیص مدام و احـساسات مـستقیم از ما دور شده و آن طبیعت شفاف بـرای مـا نمانده است. جسم ما از وضعی که هنگام آفرینش خود داشت، دگرگون شده اسـت.
۸٫ «ولی اکـنون به خون ما که بـر ایـن سـنگها تقدیم شده اسـت، نـظر کن و آن را مانند تسبیحی کـه ابـتدا در باغ میسرودیم، از ما بپذیر.»
۹٫ و آدم به درخواستهای دیگری از خدا آغاز کرد.
فصل بیست و چهارم
۱٫ آن گـاه خـدای مهربان و خوب و دوستدار انسان به آدم و حـوا و بـر خونی کـه بـدون رسـیدن دستوری به عنوان قـربانی نزد او برافراشته بودند، نظر کرد. وی از کار آنان در شگفتی افتاد و قربانیشان را پذیرفت.
۲٫ و خدا از حضور خود شـعله فـروزانی فرستاده، آن قربانی را سوزاند.
۳٫ و بوی خوش قـربانی آنـان را بـویید و بـه آنـان مهر ورزید.
۴٫ آن گـاه کـلمه خدا نزد آدم آمد و گفت: «ای آدم، همان طور که تو خونت را ریختی، من نیز هنگامی که جسمی از نـسل تـو شـوم، خونم را خواهم ریخت؛ و ای آدم، همان طور که تـو مـُردی
مـن نـیز خـواهم مـرد. و همان طور که تو مذبحی ساختی، من نیز برای تو مذبحی بر زمین خواهم ساخت؛ و همان طور که خونت را بر آن تقدیم کردی، من نیز خونم را بر مـذبحی روی زمین تقدیم خواهم کرد.
۵٫ «و همان طور که تو به وسیله خونت آمرزش خواستی، من نیز خونم را وسیله آمرزش گناهان خواهم ساخت و تخلفها را با آن پاک خواهم کرد.
۶٫ «باری، ای آدم، اینک قربانیات را پذیرفتم، ولیـ روزهـای پیمانی که با تو بستهام، هنوز کامل نشده است. هنگامی که آن روزها کامل شوند، تو را دوباره به باغ برخواهم گرداند.
۷٫ «بنابراین، اکنون دل قوی دار؛ و هنگامی که اندوه به سراغت مـیآید، یـک قربانی تقدیم من کن تا با تو دمساز شوم.»
فصل بیست و پنجم
۱٫ اما خدا میدانست که آدم باز هم تصمیم دارد خود را بکشد و خون خـویش را قـربانی قرار دهد.
۲٫ بنابراین، به آدم گـفت: «ای آدم، دیـگر خودت را از کوه پرتاب مکن و مکش.»
۳٫ آدم به خدا پاسخ داد: «در نظر داشتم کار خود را ناگهان یکسره کنم؛ زیرا از دستورت سرپیچی کرده و از آن باغ زیبا بیرون آمـدهام؛ و بـه خاطر محرومیت از نور درخـشانی کـه داشتم و تسبیح تو که پیوسته از دهانم میریخت و نوری که وجودم را فراگرفته بود.
۴٫ «ولی ای خدا، به سبب احسانت مرا کاملاً نابود مکن؛ بلکه هر وقت که میمیرم، به من لطف کرده، مـرا بـه زندگی برگردان.
۵٫ «و بدین وسیله نشان ده که تو خدای مهربانی هستی و نمیخواهی کسی را هلاک کنی و سقوط انسان را دوست نداری و کسی را از روی ستم و بدی به نابودی کامل محکوم نمیکنی.»
۶٫ و آدم خاموش شد.
۷٫ سـپس کـلمه خدا نـزد او آمده، او را برکت داد و آرام کرده، با او عهد بست که وی را در پایان روزهایی که مقرر کرده است، نجات دهد.
۸٫ چنین بـود نخستین قربانی که آدم به خدا تقدیم کرد و این کار سنت شـد.
فـصل بـیست و ششم
۱٫ آن گاه آدم حوا را برداشت و به غار گنجها، که اقامتگاهشان بود، باز گشتند. اما هنگامی که بـه غـار نزدیک شدند و آن را دیدند، منظره غار اندوه گرانی را بر آدم و حوا فرود آورد.
۲٫ آدم به حـوا گـفت: «هـنگامی که ما روی کوه بودیم، کلمه خدا که با ما سخن میگفت، ما را آرامش میداد و نـوری که از خاور میتابید، گرداگرد ما را روشن میکرد.
۳٫ «ولی اکنون کلمه خدا از ما روی پوشیده و نـوری که بر ما مـیتابید، دگـرگون شده و
اندکاندک ناپدید میگردد و به جای آن تاریکی و غم به سوی ما میآید.
۴٫ «ما مجبوریم به غار زندانمانند خود وارد شویم و تاریکی آن ما را فراگیرد و از یکدیگر جدا کند تا تو نتوانی مرا ببینی و مـن نتوانم تو را ببینم.»
۵٫ هنگامی که آدم این سخنان را گفت، آنان گریستند و از بس اندوهگین بودند، دستهای خود را به سوی خدا گشودند.
۶٫ و از خدا درخواست کردند خورشید را برای آنان برگرداند، تا خورشید بر ایـشان بـتابد و تاریکی را از ایشان دور کند و دیگر آنان به زیر آن سرپناه سنگی نروند. آنان ترجیح میدادند که بمیرند، ولی تاریکی را نبینند.
۷٫ آن گاه خدا به آدم و حوا و اندوه گران و سایر امور آنان با دلی سوزان نظر کـرد؛ زیـرا رفاه ایشان به درد و رنج تبدیل شده بود و در آن سرزمین غریب هر بدبختی به سراغ آنان میآمد.
۸٫ از این رو، خدا بر آنان خشم نگرفت و شکیبایی پیشه کرد؛ بلکه برای آنان، مـانند فـرزندانی که آفریده باشد، بسیار صبر و تحمل ورزید.
۹٫ آن گاه کلمه خدا نزد آدم آمد و گفت: «ای آدم، اگر خورشید را بگیرم و برای تو بیاورم، روزها، ساعتها، سالها و ماهها همه نابود میشوند و عهدی کـه بـا تـو بستم هرگز به انجام نـمیرسد.
۱۰٫ «در آنـ صـورت تو در یک بلای طولانی میمانی و هیچگاه نجات نمییابی.
۱۱٫ «پس بردبار باش و در شب و روز زندگی، جان خویش را آرام کن؛ تا این که پایان آن روزها و هـنگام عـهدم فـرارسد.
۱۲٫ آن گاه ای آدم، من خواهم آمد و تو را نجات خواهم داد؛ زیـرا نـمیخواهم گرفتار بلا باشی.
۱۳. «و هنگامی که به همه چیزهای خوبی که در آن میزیستی و سبب جدا شدن تو از آنها بنگرم، بـا کـمال مـیل به تو مهر خواهم ورزید.
۱۴٫ «ولی نمیتوانم عهدی را که از دهانم بـیرون آمده است، تغییر دهم، و گرنه تو را به آن باغ برمیگرداندم.
۱۵٫ «اما هنگامی که آن پیمان به انجام رسد، مـن بـه تـو و نسلت مهر خواهم ورزید و تو را به سرزمین شادیها که در آن اندوه و رنـجی نـیست، خواهم برد؛ یعنی به سرزمین شادی و خشنودی جاوید و نور بیپایان و تسبیحی که هرگز به نهایت نـرسد و بـاغی کـه هرگز نابود نخواهد شد.»
۱۶٫ همچنین خدا به آدم گفت: «بردبار باش و به غـار داخـل شـو؛ زیرا این تاریکی ترسناک تنها دوازده ساعت خواهد پایید؛ آن گاه نور برخواهد خاست.»
۱۷٫ هنگامی کـه آدم ایـن سـخنان را از خدا شنید، او و حوا وی را پرستش کردند و دل ایشان آرامش یافت. آنان به رسم خود با چـشمانی اشـکبار و دلی پر از درد و غم به غار برگشتند و آرزو داشتند که جانشان از تن برون میشد.
۱۸٫ و آدم و حوا تا گـسترش تـاریکی شـب به نیایش ایستادند؛ آن گاه آدم از حوا و حوا از آدم پنهان شد.
۱۹٫ و آنان در حال نیایش ایستاده ماندند.
فـصل بـیست و هفتم
۱٫ هنگامی که دشمن همه خوبیها، شیطان، دید که ایشان پیوسته در نیایش هـستند و خـدا بـا آنان گفت و گو میکند و دل آنان را آرام ساخته و قربانیشان را پذیرفته است، نمایشی را اجرا کرد.
۲٫ وی شکل سپاهیان خـود را تـغییر داد؛ سپس آتش سوزانی در دست گرفت و سپاهش را غرق در نور کرد.
۳٫ آن گاه تخت خـود را نـزدیک دهـانه غار برافراشت؛ زیرا به سبب نیایشهای آدم و حوا نمیتوانست به غار ایشان وارد شود. او نوری را به داخـل غـار تـاباند تا این که غار بر آدم و حوا درخشیدن گرفت. سپاهیانش نیز سرود تـسبیح سـر دادند.
۴٫ هدف شیطان از آن کار این بود که آدم با مشاهده نور گمان کند که نور از آسمان اسـت و سـپاه شیطان را فرشتگان آسمان پندارد و تصور کند که خدا آنان را به مراقبت از غـار و افـشاندن نور در تاریکیهای آن گماشته است.
۵٫ همچنین میخواست آدم از غـار بـیرون آیـد و او و حوا با مشاهده آن منظره، در برابر شیطان بـه خـاک بیفتند. در این صورت، وی بر آدم چیره میشد و برای دومین بار او را نزد خدا خـوار مـیکرد.
۶٫ هنگامی که آدم و حوا آن نور را دیـدند، آن را واقـعی پنداشتند و دلهـایشان نـیرومند شـد. سپس در حالی که میلرزیدند، آدم به حـوا گـفت:
۷٫ «به آن نور سترگ بنگر، و به این سرودهای تسبیح فراوان و سپاهیانی که بـیرون ایـستاده، نزد ما نمیآیند و نمیگویند سخنشان چـیست و از کجا آمدهاند و این نـور چـه معنایی دارد و مفهوم آن ستایشها چیست و چـرا بـه این جا فرستاده شدهاند و چرا داخل نمیشوند.
۸٫ «اگر آنها از نزد خدا بودند، بـه غـار داخل میشدند و از رسالت خویش سـخن مـیگفتند.»
۹٫ آنـ گاه آدم ایستاد و بـا دلی سـوزان نزد خدا نیایش کـرده، گـفت:
۱۰٫ «خداوندا، آیا در این جهان خدایی جز تو وجود دارد که فرشتگانی آفریده، آنان را غرق نـور کـند و برای محافظت ما بفرستد و خودش هـمراه آنـان بیاید؟
۱۱٫ «اینک مـا سـپاهیانی را بـر دهانه غار ایستاده مـیبینیم؛ آنان غرق نورند و سرود تسبیح سر دادهاند. اگر آنها از سوی خدای دیگری جز تو هـستند، بـه من بگو و اگر تو آنها را فـرستادهای، دلیـل فـرستادنشان را بـیان کـن.»
۱۲٫ همین که آدم ایـن را گـفت، فرشتهای از سوی خدا بر در غار ظاهر شد و به او گفت: «ای
آدم، نترس. آنچه میبینی شیطان و سپاه اوست. او مـیخواهد یـک بـار دیگر تو را فریب دهد. بار نخست او در مـاری پنـهان شـده بـود، امـا ایـن بار به شکل فرشتهای نورانی نزد تو آمده است تا همین که به پرستش او روی آری، تو را در حضور خدا در بند کند.»
۱۳٫ آن گاه فرشته از نزد آدم رفت و شیطان را بر در غـار گرفت و از نمایش دروغینش برهنه کرد و او را با سیمای سهمگینی که داشت، نزد آدم و حوا آورد. آنان از مشاهده وی ترسیدند.
۱۴٫ و فرشته خدا به آدم گفت: «این سیمای سهمگین از هنگامی است که خدا وی را از آسمان به زیـر افـکنده است. او دوست نداشت با این سیما نزد تو بیاید؛ از این رو، شکل خود را به یک فرشته نورانی تغییر داد.»
۱۵. آن گاه فرشته شیطان و سپاهش را از آدم و حوا دور کرد و به ایشان گفت: «ترسان مباشید؛ خـدایی کـه شما را آفریده است، تقویتتان خواهد کرد.»
۱۶٫ و فرشته از نزد آنان رفت.
۱۷٫ آدم و حوا در غار ایستاده ماندند. آنان آرامش نمییافتند و خاطرشان جمع نمیشد.
۱۸. هنگامی که صـبح فـرارسید، پس از نیایش، برای جست و جوی بـاغ بـیرون رفتند. آری، دلهای ایشان در گرو باغ بود و در فراق آن بیتابی میکردند.
فصل بیست و هشتم
۱٫ همین که شیطان دغلباز دید آنان به سوی باغ میروند، سپاه خـود را گـرد آورد و به منظور فریفتنِ ایـشان از روی ابـری نمایان گردید.
۲٫ هنگامی که آدم و حوا سیمای او را در رؤیایی دیدند، پنداشتند که او و سپاهیانش فرشتگان خدایند و آمدهاند تا دل آنان را در فراق باغ آرام کنند یا این که دوباره ایشان را به باغ برگردانند.
۳٫ آدم دستهای خـود را بـه سوی خدا گشود و از او درخواست کرد وی را در مورد آنها آگاه کند.
۴٫ آن گاه دشمن همه خوبیها، شیطان، به آدم گفت: «ای آدم، من یکی از فرشتگان خدای بزرگم و از این سپاه نگهبانی میکنم.
۵٫ «خدا مرا با ایـن سـپاه فرستاده تـا تو را بردارم و در سوی شمال بر مرز باغ و بر کناره آن دریای زلال بگذارم. سپس تو و حوا را در آن شست و شو دهـم و به سوی شادی پیشین برگیرم و شما دوباره به آن باغ بـرگردید.»
۶٫ ایـن سـخنان بر دل آدم و حوا نشست.
۷٫ اما خدا کلمه خود را از آدم دریغ داشت و فورا او را نفرستاد تا موضوع را به وی بفهماند، بلکه درنـگ کـرد تا پایداریاش را بسنجد و ببیند که آیا وی مانند حوا هنگامی که در باغ میزیست، مـغلوب شـیطان خـواهد شد، یا این که بر او غلبه خواهد کرد.
۸٫ آن گاه شیطان آدم و حوا را فراخواند و به آنان گـفت: «بیایید به سوی آن دریای آب رهسپار شویم.» آنان به راه افتادند.
۹٫ آدم و حوا تا مسافت کـوتاهی دنبال او رفتند.
۱۰. اما هـمین کـه در شمال باغ به کوهی بسیار بلند رسیدند که راهی به بالا نداشت، شیطان به آدم و حوا نزدیک شد و آنان را وادار کرد تا واقعا، و نه در رؤیا، به قله کوه بالا روند؛ زیرا مـیخواست آنان را از آن بالا به زیر افکنده، بکشد و نام ایشان را براندازد تا این زمین تنها برای او و سپاهش باقی بماند.
فصل بیست و نهم
۱٫ خدای مهربان دید شیطان میخواهد آدم را با نیرنگهای پیچ در پیچ خود بـکشد و مـشاهده کرد که آدم فروتن و بیفریب است. از این رو، با صدای بلند با شیطان سخن گفت و او را لعنت کرد.
۲٫ شیطان و سپاهش گریختند و آدم و حوا بر قله کوه ایستاده ماندند و از آن جا جهان پهناور و سرفراز را زیر پای خـود مـیدیدند، اما از سپاهیانی که لحظهای پیش کنارشان بودند، اثری نبود.
۳٫ آدم و حوا هر دو نزد خدا گریستند و از او آمرزش خواستند.
۴٫ آن گاه کلمه خدا نزد آدم آمد و گفت: «این شیطان را که در صدد فریفتن تو و نـسل تـوست، بشناس و او را درک کن.»
۵٫ آدم نزد خداوندْ خدا گریست و از او درخواست و نزد او التماس کرد تا خدا چیزی را از باغ برای آرامش به وی عطا کند.
۶٫ و خدا به اندیشه آدم نظر کرد و میکائیل فرشته را به دریایی کـه تـا هـندوستان کشیده شده است، فرستاد تـا از آن مـیلههای زریـنی برگیرد و آنها را برای آدم بیاورد.
۷٫ حکمت خدا در آن کار این بود که میلههای زرین در شبانگاه غار کنار آدم به هر سو نورافشانی کنند و بـه تـرس وی از تـاریکی پایان دهند.
۸٫ میکائیل فرشته به امر خدا نـازل شـد و میلههای زرین را برگرفت و نزد او آورد.
فصل سیام
۱٫ آن گاه خدا به جبرئیل فرشته دستور داد به سوی باغ نازل شود و بـه کـرّوبی نـگهبان باغ بگوید: «اینک خدا به من دستور داده به باغ بـیایم و از آن جا عطریات خوشبویی برگیرم و به آدم بدهم.»
۲٫ جبرئیل فرشته به فرمان خدا به سوی باغ نازل شد و دستور خـدا را بـه کـرّوبی ابلاغ کرد.
۳٫ کرّوبی پذیرفت و جبرئیل رفت و عطریات را گرفت.
۴٫ آن گاه خدا بـه فـرشتهاش رافائیل دستور داد به سوی باغ نازل شود و از آن کرّوبی مقداری مُرّ بگیرد و به آدم بدهد.
۵٫ رافائیل فـرشته نـازل شـد و دستور خدا را به کرّوبی ابلاغ کرد. کرّوبی پذیرفت و رافائیل رفت و مُرّ را گـرفت.
۶٫ مـیلههای زریـن از دریای هند بودند، جایی که در آن سنگهای گرانبها یافت میشود. عطریات از مرز شرقی باغ و مـُرّ از مـرز غـربی باغ، جایی که آدم در آن مرارت چشید، آمده بودند.
۷٫ فرشتگان این سه چیز را نزد خدا کـنار درخـت حیات در باغ آوردند.
۸٫ سپس خدا به فرشتگان گفت: «آنها را در چشمه آب فرو برید؛ آن گـاه آنـها را بـرداشته، آبشان را بر آدم و حوا بپاشید تا اندکی از اندوه آنان کاهش یابد؛ سپس آنها را به ایـشان بـدهید.»
۹٫ فرشتگان دستور خدا را انجام دادند و همه آن چیزها را به آدم و حوا، که شیطان ایشان را بـرای نـابود کـردن بالای کوهی برده بود، دادند.
۱۰٫ هنگامی که آدم میلههای زرین و عطریات و مُرّ را دید، شادمان شد و گـریست؛ زیـرا دانست که میلههای زرین نشانه ملکوتی است که از آن جدا شده و عطریات نـشانه نـور درخـشانی است که از دستش رفته و مُرّ نشانه مرارت اندوهی است که با آن زیست میکند.
فصل سـی و یـکم
۱٫ آن گـاه خدا به آدم گفت: «تو از من خواستی چیزی از باغ را به تو بدهم تـا بـا آن آرامش یابی؛ و من این سه نشانه را برای آرامش خاطر تو دادم تا به من و پیمان من اطـمینان پیـدا کنی.
۲٫ «زیرا من برای نجات تو خواهم آمد و هنگامی که جسم شـوم، پادشـاهان برای من طلا و عطریات و مُرّ خواهند آورد:(۱) طـلا بـه نـشانه ملکوتم؛ عطریات به نشانه الوهیتم؛ و مُرّ بـه نـشانه رنج کشیدن و مردنم.
۳٫ «اما ای آدم، این سه چیز در غار کنار تو باشد: طلا تـا در شـب بر تو نور بیفشاند؛ عـطریات تـا از آن بوی خـوش اسـتشمام کـنی؛ و مُرّ تا تو را از اندوهت آرامش دهـد.»
۴٫ هـنگامی که آدم این سخنان را از خدا شنید، کرنش کرد و او و حوا وی را که به آنان مـهر ورزیـده بود، پرستش کردند و شکرش را به جـا آوردند.
۵٫ آن گاه خدا بـه سـه فرشته خود میکائیل و جبرئیل و رافـائیل دسـتور داد تا هر یک از ایشان آنچه را آورده است، به آدم تقدیم کند؛ و آنان به تـرتیب چـنین کردند.
۶٫ و خدا به سورئیل و شـألتئیل دسـتور داد تـا آدم را برگیرند و از آن کـوه بـلند به زیر آورده، به غـار گـنجها ببرند.
______________________________
۱٫ انجیل متّی، ۲:۱۱.
۷٫ آنان طلا را در سمت جنوب و عطریات را در سمت مشرق و مُرّ را در سمت مغرب قـرار دادنـد. دهانه غار به سمت شمال بـود.
۸٫ و فـرشتگان آدم و حوا را آرامـ کـردند و از آن جـا رفتند.
۹٫ میلههای زرین هـفتاد و دو عدد و عطریات دوازده رطل و مُرّ سه رطل بود.
۱۰. این چیزها در آن «خانه گنجها» کنار آدم قرار داده شد؛ پسـ ایـن نام از جهان غیب بر آن مکان نـهاده شـده اسـت. بـه عـقیده برخی از مفسران، نـام «غـار گنجها» به جنازه شایستگانی که بعدا در آن قرار داده شد، اشاره دارد.
۱۱٫ این سه چیز را خدا در سومین روز بیرون شـدن آدم و حـوا از بـاغ به نشانه سه روزی که خداوند در دل زمین خـواهد مـاند، عـطا کـرد.
۱۲٫ و ایـن سـه چیز مادام که آدم در غار بود، در شب نور میافشاندند و در روز اندکی از اندوهش را میکاستند.
فصل سی و دوم
۱٫ آدم و حوا تا روز هفتم در غار گنجها ماندند، ولی از میوههای زمین نخوردند و آبی ننوشیدند.
۲٫ هنگامی که سـپیده هشتمین روز دمید، آدم به حوا گفت: «ای حوا، ما از خدا خواستیم که از باغ چیزی به ما بدهد و او فرشتگانش را فرستاد و آنان چیزی را که خواسته بودیم، آوردند.
۳٫ «اکنون برخیز تا به دریای آبی کـه در ابـتدا دیده بودیم، برویم و در آن ایستاده، نیایش کنیم تا خدا دوباره با ما دمساز شود و ما را به باغ برگرداند، یا به ما چیزی عطا کند، یا ما را در سرزمینی دیگر آرامش دهـد.»
۴٫ آن گـاه آدم و حوا از غار بیرون آمده، به کرانه دریایی که قبلاً خود را در آن افکنده بودند، رفتند و آن جا ایستادند. آدم به حوا گفت:
۵٫ «بیا، وارد این جا شـو و تـا سی روز دیگر که نزد تـو خـواهم آمد، از آن بیرون مشو و با دلی سوزان و آهنگی دلپذیر نزد خدا نیایش کن تا ما را ببخشد.
۶٫ «من نیز به جای دیگری رفته، در آب وارد خواهم شد و مانند تـو نـیایش خواهم کرد.»
۷٫ حوا بـه دسـتور آدم داخل آب شد. آدم نیز درون آب رفت و هر دو به نیایش ایستادند و از خدا خواستند لغزش آنان را ببخشد و ایشان را به وضع پیشین برگرداند.
۸٫ آنان تا سی و پنج روز بدین شیوه در حال نیایش ایستادند.
فصل سـی و سـوم
۱٫ اما دشمن همه خوبیها، شیطان، در غار به جست و جوی ایشان پرداخت، ولی با آن که با سعی تمام دنبال آنان گشت، اثری از ایشان نیافت.
۲٫ هنگامی که ایشان را در حال نیایش در آب ایستاده دید، بـا خـود گفت: «آدم و حـوا در آب ایستادهاند و از خدا میخواهند تخلفشان را بخشیده، آنان را به وضع پیشین برگرداند و از دست من نجات دهد.
۳٫ «اما من آنـان را فریب خواهم داد تا از آب بیرون آیند و نذر خود را بشکنند.»
۴٫ آن گاه دشمن هـمه خـوبیها، نـه به سوی آدم، بلکه به سوی حوا رفت و مانند یکی از فرشتگان خدا، تسبیحگوی و شادمان به وی گفت:
۵٫ «درود بر تـو! سـرخوش و شادمان باش! خدا با شما دمساز شده و مرا نزد آدم فرستاده است. من بـرای او مـژده رهـایی بردم و گفتم که مانند قبل، نور درخشان وجود او را پر خواهد کرد.
۶٫ «و آدم از شادمانی این پذیرش، مرا نـزد تو فرستاده است تا نزد من آیی و تاجی از نور مانند تاج او بر سـر تو نهم.
۷٫ «او به مـن گـفته است: با حوا سخن بگو و اگر با تو نیامد، از حادثه بالای کوه نشانی بده که چگونه خدا فرشتگانی را فرستاد تا ما را به غار گنجها آوردند و طلا را در سمت جنوب و عطریات را در سمت شـرقی و مُرّ را در سمت غربی آن قرار دادند. اکنون بیا نزد او برویم.»
۸٫ حوا با شنیدن این سخنان از او بسیار خوشحال شد. و چون گمان میکرد که شکل شیطان واقعی است، از دریا بیرون آمد.
۹٫ شیطان بـه راه افـتاد و حوا در پی او میرفت تا نزد آدم آمدند. آن گاه شیطان گم شد و حوا دیگر او را ندید.
۱۰٫ حوا آمد و نزد آدم ایستاد و مشاهده کرد که وی در آب ایستاده و به امید بخشایش خدا شادی میکند.
۱۱٫ حوا آدم را صدا زد. هنگامی کـه روی گـرداند و او را آن جا دید، گریست و بر سینه خود کوفت و از شدت اندوه در آب غوطهور شد.
۱۲٫ اما خدا به وی و بدبختی او که در حال مردن بود، نظر کرد. آن گاه کلمه خدا از آسمان آمده، او را از آب گرفت و گفت: «بـه آن سـکوی بلند نزد حوا برو.» و هنگامی که او نزد حوا آمد، به وی گفت: «چه کسی به تو گفت این جا بیایی؟»
۱۳٫ حوا سخن فرشتهای را که بر او ظاهر شده بود و نشانی را که داده بـود، بـاز گـفت.
۱۴٫ آدم اندوهگین شد و گفت که وی شـیطان بـوده اسـت. آن گاه او را برداشت و هر دو به غار برگشتند.
۱۵٫ این دومین باری بود که آنان به سوی آب رفته بودند و این حادثه هفت روز پس از بـیرون شـدنشان از بـاغ آغاز شده بود.
۱۶٫ ایشان سی و پنج روز در آب روزهـ گـرفتند و این کار تا چهل و دومین روز بیرون شدنشان از باغ ادامه یافت.
فصل سی و چهارم
۱٫ آدم و حوا در بامداد چهل و سومین روز، گریان و نـالان از غـار گـام به بیرون نهادند. بدن آنان لاغر شده بود. ایشان از گـرسنگی و تشنگی و روزه و نیایش و سنگینی غم تخلف خود کاهیده شده بودند.
۲٫ آنان غار را ترک کردند و از کوهی در غرب باغ بـالا رفـتند.
۳٫ ایـشان آن جا به نیایش ایستادند و از خدا خواستند گناهشان را ببخشد.
۴٫ پس از مقداری نیایش، آدم نـزد خـدا التماس کرد و گفت: «خداوندا، خدایا و آفریدگارا، تو به چهار عنصر دستور دادی با یکدیگر جمع شوند و آنـها بـه دسـتور تو گرد آمدند.
۵٫ «آن گاه دست خود را گشودی و مرا از یک عنصر یـعنی خـاک زمـین آفریدی و در سومین ساعت روز آدینه به باغ آوردی و مرا در غار از این امور آگاه کردی.
۶٫ «در آغاز نـه شـب را مـیشناختم نه روز را؛ زیرا طبیعتی شفاف داشتم و نوری که در آن میزیستم، از من جدا نمیشد تا شـب و روز را بـشناسم.
۷٫ «همچنین ای خدا، در همان سومین ساعتی که مرا آفریدی، همه حیوانات و شیران و شترمرغان و پرنـدگان هـوا و جـنبدگان روی زمین را که در نخستین ساعت روز آدینه، پیش از من آفریده بودی، نزد من آوردی.
۸٫ «اراده تو این بـود کـه من به همه آنها یکی پس از دیگری نامی مناسب بدهم. اما تو به مـن دانـش و بـینش و دلی پاک و اندیشهای استوار از جانب خود عطا کردی تا من آنها را طبق اندیشهای که در مورد نامگذاری آنـها داری، نـامگذاری کنم.
۹٫ «خدایا، تو آنها را رام من ساختی و دستور دادی که هیچ یک از آنها از فـرمان مـن سـرپیچی نکنند و از سلطهای که برای من قرار دادهای، بیرون نروند؛ اما اکنون با من بیگانه شـدهاند.
۱۰٫ «آن گـاه سـومین ساعت آدینه فرارسید و مرا آفریدی و در مورد درختی دستور دادی که به آن نزدیک نـشوم و از آن نـخورم؛ زیرا در آن باغ به من گفتی: «هرگاه از آن بخورید، به مرگی خواهید مرد.»
۱۱. «و اگر تو مطابق این گـفتار، مـرا با مرگ کیفر میکردی، من در همان لحظه میمردم.
۱۲٫ «همچنین هنگامی که تـو دربـاره آن درخت دستور دادی که نه بدان نـزدیک شـوم و نـه از آن بخورم، حوا با من نبود؛ و تـو او را هـنوز نیافریده و از پهلوی من نگرفته بودی و او این دستور را از تو نشنیده بود.
۱۳٫ «آن گاه خـداوندا، در پایـان سومین ساعت آن آدینه، پینکی و خـوابی بـر من فـرود آوردی و مـن خـفتم و غرق خواب شدم.
۱۴٫ «آن گاه تو دنـدهای را از پهـلوی من گرفتی و آن را به شکل و شمایل خود من بنا کردی. آن گاه بیدار شـدم و هـنگامی که او را دیدم و دانستم کیست، گفتم: هـمانا این است استخوانی از اسـتخوانهایم و گـوشتی از گوشتم؛ از این سبب “نساء” نـامیده شـود؛ زیرا که از “انسان” گرفته شد.
۱۵٫ «خدایا، به سبب اراده خیر تو بود که تـو پیـنکی و خوابی بر من مسلط کـرده، حـوا را از پهـلوی من بیرون آوردی، بـه گـونهای که من چگونگی آفـرینش او را نـدیدم؛ همچنین خداوندا، نتوانستم شاهد بزرگی و مهابت احسان و جلال تو باشم.
۱۶٫ «خداوندا، از اراده نیک خویش هـر دوی مـا را با طبیعتی شفاف آفریدی و ما دو تـن را یـکی کردی و از فـیض خـود بـه ما بخشیدی و ما را از تـسبیح روحالقدس لبریز ساختی تا نه گرسنه شویم و نه تشنه، و ندانیم غم و خستگی چیست و رنج و بـیغذایی و کـاهیدگی کدام است.
۱۷٫ «اما اکنون خدایا، چـون از دسـتورت سـرپیچی کـردیم و شـریعتت را رها کردیم، تـو مـا را به این سرزمین غریب آوردی؛ و رنج و خستگی و گرسنگی و تشنگی به سراغ ما آمد.
۱۸٫ «پس اکنون خدایا، نزد تـو نـیایش مـیکنیم که به ما چیزی از آن باغ برای خـوردن و سـیر شـدن و چـیزی بـرای فـرو نشاندن تشنگی ما عطا کنی.
۱۹. «زیرا اینک خدایا، چندین روز است که چیزی نچشیده و ننوشیدهایم و بدن ما خشکیده و نیروی ما از دست رفته است، و به سبب خستگی و گریه خـواب از چشمان ما رفته است.
۲۰. «خدایا، ما از ترس تو جرأت نداریم چیزی از میوه درختان را گرد آوریم. تو ما را هنگام نخستین تخلف، حفظ کردی و نمیراندی.
۲۱٫ «ولی اکنون در دل خود میاندیشیم که اگر بدون دسـتور تـو از میوه درختان بخوریم، این بار ما را خواهی کشت و نام ما را از روی زمین محو خواهی کرد.
۲۲٫ «و اگر بدون اجازه تو از این آب بنوشیم، کار ما را یکسره خواهی کرد و بیدرنگ ریشه مـا را خـواهی کند.
۲۳٫ «پس اکنون خدایا، من با حوا به این مکان آمدهام و از تو میخواهیم از میوه آن باغ به ما بدهی تا خود را سیر کنیم.
۲۴٫ «زیرا مـا بـه میوهها و سایر نیازمندیهای زمینی مـیل پیـدا کردهایم.»
فصل سی و پنجم
۱٫ خدا به گریهها و نالههای آدم نظر کرد و کلمه خدا نزد او آمد و گفت:
۲٫ «ای آدم، هنگامی که در باغ بودی، نه خوردن میشناختی و نه نـوشیدن، نـه ناتوانی و نه رنج، نـه کـاهیدگی تن و نه دگرگونی آن را؛ خواب نیز از چشمانت نمیرفت. ولی از هنگامی که تخلف ورزیدی، همه این بلاها بر سرت آمده است.»
فصل سی و ششم
۱٫ آن گاه خدا به آن کرّوبی که با شمشیر آتشبار از دروازه بـاغ نـگهبانی میکرد، دستور داد مقداری از میوه درخت انجیر را بگیرد و به آدم بدهد.
۲٫ کرّوبی فرمان خداوندْ خدا را اطاعت کرد و به باغ رفته، دو عدد انجیر آورد که به دو ترکه و
دو برگ چسبیده بود. انجیرها از درختانی بودند کـه آدم و حـوا هنگام راه رفـتن خدا در باغ، خود را میان آنها پنهان کرده بودند و کلمه خدا نزد آدم و حوا آمده و گفته بود: «آدم، آدم، کجا هستی؟»
۳٫ و آدم پاسـخ داده بود: «خدایا، من این جا هستم؛ هنگامی که صدا و آواز تـو را شـنیدم، خـود را پنهان کردم؛ زیرا برهنه هستم.»
۴٫ آن گاه کرّوبی آن دو انجیر را برداشته، نزد آدم و حوا آورد و آنها را از دور به سوی ایشان پرتـاب کـرد؛ زیرا به سبب آتش وی، ایشان نمیتوانستند با جسم خود به او نزدیک شوند.
۵٫ در آغـاز فـرشتگان در حـضور آدم میلرزیدند و از او ترسان بودند. اما اکنون آدم جلو فرشتگان میلرزید و از آنان میترسید.
۶٫ آن گاه آدم قدم جلو نـهاد و یک انجیر را گرفت؛ حوا نیز جلو آمد و انجیر دیگر را گرفت.
۷٫ آنان انجیرها را در دسـت گرفته، به آنها نـگریستند و دانـستند که انجیرها از درختانی هستند که خود را میان آنها پنهان کرده بودند.
فصل سی و هفتم
۱٫ آن گاه آدم به حوا گفت: «این انجیرها را میبینی با برگهایی که هنگام برهنه شدن از طبیعت شفافمان، خـود را با آن پوشاندیم؟ ولی اکنون نمیدانیم چه بدبختی و رنجی از خوردن آنها نصیب ما خواهد شد.
۲٫ «بنابراین، اکنون ای حوا، جا دارد من و تو خویشتنداری کنیم و آنها را نخوریم، بلکه از خدا درخواست کنیم به ما از میوه درخت حـیات بـدهد.»
۳٫ از این رو، آدم و حوا خویشتنداری کردند و انجیرها را نخوردند.
۴٫ آدم نزد خدا نیایش کرد و از او خواست که از میوه درخت حیات به او بدهد و چنین گفت: «خدایا، هنگامی که ما در ششمین ساعت روز آدینه از دستورت سرپیچی کردیم، از طـبیعت شـفاف خود برهنه شدیم و پس از تخلف، بیش از سه ساعت در باغ نماندیم.
۵٫ «بنابراین، شامگاهان ما را از آن بیرون کردی. خدایا، ما از دستور تو یک ساعت سرپیچی کردیم و تمام این محنتها و غمها تا امروز بـر سـر ما آمد.
۶٫ «و آن روزها به علاوه این چهل و سه روز، با آن یک ساعت تخلف برابری نمیکند!
۷٫ «خدایا، با دیده ترحم بر ما نظر فرما و تخلف ما را تلافی مکن.
۸٫ «خدایا، از میوه درخـت حـیات بـه ما عطا کن تا از آن بـخوریم و زنـده بـمانیم و دیگر رنجها و محنتهای روی زمین را نبینیم؛ زیرا تو خدایی.
۹٫ «هنگامی که از دستور تو سرپیچی کردیم، تو ما را از باغ بیرون کردی و یک کـرّوبی را بـرای مـحافظت از درخت حیات فرستادی، مبادا از آن درخت بخوریم و زنده بـمانیم و بـر اثر آن تخلف، هیچ ضعفی بر ما وارد نشود.
۱۰٫ «ولی اکنون خداوندا، ما همه این روزها را تحمل کرده و از آن رنج بردهایم. ایـن چـهل و سـه روز را در مقابل آن یک ساعت تخلف قرار ده.»
فصل سی و هشتم
۱٫ سپس کـلمه خدا نزد آدم آمد و گفت:
۲٫ «ای آدم، از میوه درخت حیات که درخواست میکنی تا گذشت ۵۵۰۰ سال چیزی به تو نـخواهم داد. در آن هـنگام از مـیوه درخت حیات به تو خواهم داد و تو و حوا و شایستگان نسل تو از آن خـورده، تـا ابد زنده خواهید ماند.
۳٫ «اما این چهل و سه روز نمیتواند آن یک ساعت تخلف تو از دستورم را جبران کـند.
۴٫ «ای آدم، مـن مـیوه درخت انجیر را که میان آن پنهان شدی، به تو دادم که آن را بـخوری. تـو و حـوا بروید و از آن بخورید.
۵٫ «من درخواست تو را رد نخواهم کرد و امیدت را به نومیدی بدل نخواهم ساخت؛ پسـ تـا پایـان پیمانی که با تو بستم، بردبار باش.»
۶٫ و خدا کلمهاش را از آدم باز گرفت.
فصل سی و نـهم
۱٫ آن گـاه آدم نزد حوا برگشت و به او گفت: «برخیز، یک انجیر برای خود بردار؛ مـن نـیز انـجیر دیگر را برمیدارم و با هم به غار میرویم.»
۲٫ آدم و حوا هر کدام انجیری را برداشتند و به سـوی غـار روانه شدند. زمان در حدود غروب آفتاب بود و آنان به خوردن میوهها میل پیـدا کـرده بـودند.
۳٫ ولی آدم به حوا گفت: «من از خوردن این انجیرها میترسم و نمیدانم از آنها چه بر سرم میآید.»
۴٫ بـنابراین، آدم نـزد خدا به نیایش ایستاد و گفت: «خدایا، گرسنگی مرا بدون خوردن این انـجیر فـرو نـشان؛ زیرا اگر آن را بخورم، دیگر برای من چه سودی خواهد داشت و اگر آن از دستم برود، دیگر چـه چـیزی را از تـو بخواهم؟»
۵٫ همچنین گفت: «من از خوردن آن میترسم؛ زیرا نمیدانم از آن چه چیزی برایم رخ خواهد داد.»
فـصل چـهلم
۱٫ آن گاه کلمه خدا نزد آدم آمد و گفت: «ای آدم، چرا این ترس و وحشت و این روزهگیری و احتیاط را قبلاً و پیـش از تـخلف خود نداشتی؟
۲٫ «اکنون که برای اقامت در این سرزمین غریب آمدهای، بدن حیوانی تـو در زمـین برای تقویت و تجدید قوا نمیتواند بدون غـذای زمـینی بـگذراند.»
۳٫ و خدا کلمهاش را از آدم باز گرفت.
فصل چهل و یـکم
۱٫ سـپس آدم آن انجیر را گرفت و روی میلههای زرین گذاشت. حوا نیز انجیر خود را گرفت و روی عطریات نهاد.
۲٫ وزن هـر انـجیر به اندازه یک هندوانه بـود؛ زیـرا میوههای آن بـاغ بـسیار بـزرگتر از میوههای زمین بودند.
۳٫ آدم و حوا تمام آنـ شـب را تا صبح در حال روزه ایستادند.
۴٫ هنگامی که خورشید برآمد، آنان در حال نیایش بـودند. پس از نـیایش آدم به حوا گفت:
۵٫ «ای حوا، خوب اسـت به مرز باغ و بـه سـمت جنوبی آن برویم؛ جایی که نـهری روان اسـت و از آن جا به چهار نهر منقسم میشود. در آن مکان نزد خدا دعا کنیم و از او بخواهیم آب حـیات را بـرای نوشیدن به ما بدهد.
۶٫ «زیـرا خـدا بـه ما خوراکی از درخـت حـیات نداده است تا زنـده نـمانیم. پس از او بخواهیم که از آبحیات بهما بدهد تا به جای نوشیدن از آب این زمین، تـشنگی خـود را با آن آب فرو نشانیم.»
۷٫ هنگامی که حـوا ایـن سخنان را از آدم شـنید، پذیـرفت و هـر دو برخاستند و به مرز جـنوبی باغ در کناره آن نهر که در فاصله اندکی از باغ بود، رفتند.
۸٫ آنان ایستادند و نزد خداوند نیایش کـرده، از او خـواستند این یک دفعه به ایشان نـظر کـند و آنـان را بـخشوده، حـاجتشان را برآورد.
۹٫ پس از آن که هـر دو نـیایش کردند، آدم با صدای خود نزد خدا نیایش سر داد و گفت:
۱۰٫ «خداوندا، هنگامی که در باغ بودم و آبی را کـه از زیـر درخـت حیات روان بود میدیدم، نه دلم میخواست و نه بـدنم نـیاز داشـت کـه از آن بـنوشم؛ هـمچنین تشنگی را نمیشناختم، زیرا زنده بودم، زندهتر از این زمان.
۱۱٫ «همان طور که برای زیستن به خوراک حیات نیازمند نبودم، از آب حیات نیز نمینوشیدم.
۱۲٫ «ولی اکنون خدایا، من مردهام و جسمم از تـشنگی سوخته است. به من از آب زندگی بده تا آن را بنوشم و زنده بمانم.
۱۳. «خدایا، مرا از روی مهر از این بلاها و محنتها نجات ده و اگر نمیخواهی در باغت ساکن شوم، مرا به سرزمینی دیگر ببر.»
فصل چهل و دوم
۱٫ آن گـاه کـلمه خدا نزد آدم آمد و گفت:
۲٫ «ای آدم، تو میخواهی به سرزمینی بروی که در آن آرام گیری. سرزمین دیگری وجود ندارد، بلکه ملکوت آسمان تنها جایی است که در آن آرامش خواهی یافت.
۳٫ «اما اکنون نـمیتوانی بـه آن وارد شوی؛ بلکه تنها پس از آن که داوری تو بگذرد و پایان یابد.
۴٫ «آن گاه تو را و شایستگان نسلت را به ملکوت آسمان بالا خواهم برد و به تو و ایشان بقیه آنـچه را اکـنون درخواست میکنی، خواهم داد.
۵٫ «و این کـه مـیخواهی از آب حیات بنوشی تا زنده بمانی، چنین چیزی نمیتواند امروز صورت گیرد، بلکه در روزی خواهد بود که به جهنم فرودآیم(۱) و دروازههای برنجین را بشکنم و سلطنتهای آهنین را خـرد کـنم.
۶٫ «آن گاه من از روی مهر جـان تـو و جان شایستگان را نجات خواهم داد و آنان را در باغ خود آرامی خواهم بخشید؛ و آن در پایان جهان خواهد بود.
۷٫ «همچنین آب حیاتی که درخواست میکنی، نه امروز، بلکه روزی که خونم را بر سر تو در سرزمین جُلْجُتا بـریزم،(۲) بـه تو عطا خواهد شد.
۸٫ «زیرا در آن زمان خون من برای تو آب حیات خواهد بود، و نه تنها برای تو، بلکه برای همه کسانی از نسلت که به من ایمان آورند تا برای ایـشان آرامـش ابدی بـه بار آورد.»
۹٫ همچنین خداوند به آدم گفت: «ای آدم، هنگامی که در باغ بودی، این مصیبتها بر سرت نمیآمد.
۱۰٫ «اما از آن وقتی کـه از دستورم سرپیچی کردی، همه این رنجها به تو وارد شده است.
۱۱٫ «هـمچنین جـسم تـو اکنون به خوردنی و نوشیدنی نیازمند است؛ بنابراین، از آبی که کنار تو روی زمین روان است، بنوش.»
۱۲٫ و خدا کلمهاش را از آدمـ بـاز گرفت.
۱۳٫ آدم و حوا خداوند را پرستش کرده، از کنار نهر آب به غار باز گشتند. آن وقـت نـیمروز بـود و هنگامی که به غار نزدیک شدند، آتش بزرگی را کنار آن مشاهده کردند.
فصل چهل و سوم
۱٫ آن گـاه آدم و حوا ترسیدند و آرام ایستادند. آدم به حوا گفت: «این آتش کنار غار ما چیست؟ از مـا عملی که این آتـش را فـراهم کند، سر نزده است.
۲٫ «ما در غار نه نان تهیه میکنیم و نه غذا میپزیم. ماهیت این آتش را نیز نمیشناسیم و نمیدانیم آن را چه بنامیم.
۳٫ «و از هنگامی که خدا آن کرّوبی را با شمشیری آتشین کـه پرتو میافکند و برق میزد،
______________________________
۱٫ ر.ک.: رساله به افسسیان ۴:۹٫
۲٫ «جُلجُتا» (جمجمه) نام تپهای به شکل کره در شهر قدس است که به نوشته انجیلها حضرت عیسی روی آن مصلوب شده است. برخی از مسیحیان پیشین آن مـکان را مـدفن حضرت آدم میدانستند و گاهی میگفتند که آن تپه در واقع جمجمه اوست. عبارت بالا به این باور اشاره میکند.
فرستاد و ما از ترس بر روی افتادیم و مانند جسم بیجان شدیم، نظیر این آتـش را نـدیدهایم.
۴٫ «اما اکنون ای حوا، این همان آتشی است که در دست آن کرّوبی بود و خدا آن را فرستاده تا از غاری که در آن زندگی میکنیم، محافظت کند.
۵٫ «ای حوا، علت این امر آن است که خدا بـر مـا خشم گرفته و میخواهد ما را از آن غار خارج کند.
۶٫ «ای حوا، ما در غار نیز از دستور او سرپیچی کردهایم و او این آتش را فرستاده تا گرداگرد آن مشتعل باشد و نتوانیم وارد آن شویم.
۷٫ «ای حوا، اگر واقعا چـنین بـاشد، مـا در کجا ساکن خواهیم شد؟ و از نزد خـداوند بـه کـجا خواهیم گریخت؟ زیرا اجازه نخواهد داد که در باغ ساکن شویم و ما را از نعمتهای آن محروم کرده است، بلکه ما را در این غار گذاشت و تاریکیها و مصیبتها و سـختیهایی را در آن تـحمل کـردیم تا این که سرانجام در آن آرامش یافتیم.
۸٫ «ولی اکنون کـه مـا را به سرزمینی دیگر میبرد، چه کسی میداند که چه بر سر ما خواهد آمد؟ و از کجا که تاریکیهای آن جا از مکان نـخست بـسیار بـیشتر نباشد؟
۹٫ «ای حوا، چه کسی میداند که در آن سرزمین در روز یا شب چـه چیزی رخ خواهد داد؟ و چه کسی میداند که آن دور است یا نزدیک؟ ای حوا، ممکن است جایی که خدا برای ما برگزیده، از بـاغ دور بـاشد یـا خدا ما را در آن از نگریستن به خودش منع کند؛ زیرا از دستورهای او سرپیچی کـردهایم و پیـوسته از او تقاضا کردهایم.
۱۰٫ «ای حوا، اگر خدا بخواهد ما را به سرزمین غریب دیگری جز محل آرامش کنونی بـبرد، بـاید جـان ما را بگیرد و نام ما را از روی زمین براندازد.
۱۱. «ای حوا، اگر باز هم از آن باغ و از خـدا بـیگانه شـویم، کجا او را دوباره پیدا کنیم و از او بخواهیم به ما طلا و عطریات و مُرّ و مقداری از میوه درخت انـجیر را بدهد؟
۱۲. «کـجا او را بـیابیم تا دل ما را دوباره آرام کند؟ کجا او را بیابیم تا طبق پیمانی که برای ما منعقد کرده اسـت، بـه ما بیندیشد؟»
۱۳٫ آن گاه آدم خاموش شد و پیوسته او و حوا به غار و آتشی که گرداگرد آن زبـانه مـیکشید، نـگاه میکردند.
۱۴٫ آتش را شیطان برافروخته بود. زیرا وی درختان و علفهای خشک را گرد آورده، به سوی غار حـمل مـیکرد و آنها را آتش میزد تا غار و چیزهای درون آن را بسوزاند.
۱۵٫ هدف او این بود که آدم و حوا در انـدوه بـمانند و وی بـتواند توکل آنان را از خدا قطع کند و ایشان را به بیزاری از خدا بکشاند.
۱۶٫ اما به لطف خدا او نـتوانست غـار را بسوزاند؛ زیرا خدا فرشته خود را فرستاد تا غار را از آتش حفظ و آتش را خـاموش کـند.
۱۷٫ آتـش از نیمروز تا شامگاه افروخته ماند و آن چهل و پنجمین روز بود.
فصل چهل و چهارم
۱٫ آدم و حوا ایستاده بودند و بـه آتـش مـینگریستند و از ترس نمیتوانستند به غار نزدیک شوند.
۲٫ و شیطان پیوسته درختانی را میآورد و در آتش مـیافکند تـا این که شعله بالا رفت و تمام غار را پوشاند و وی گمان کرد که غار در شعلههای آتش میسوزد. ولی فـرشته خـداوند از آن محافظت میکرد.
۳٫ و تا آن زمان نمیتوانست شیطان را لعنت کند یا با سـخن بـه او آسیبی رساند، زیرا وی هیچ تسلطی بر او نـداشت؛ بـا کـلمات دهانش نیز چنین کاری را نکرد.
۴٫ بنابراین، فـرشته بـردباری پیشه کرد و سخن بدی نگفت تا این که کلمه خدا آمد و به شـیطان گـفت: «دور شو؛ یک بار پیش از ایـن بـندگانم را فریب دادیـ؛ اکـنون مـیخواهی آنان را نابود کنی.
۵٫ «اگر رحمتم در مـیان نـبود، تو و سپاهیانت را تا پایان جهان از روی زمین برمیانداختم.»
۶٫ آن گاه شیطان از نزد خدا گـریخت. امـا در تمام روز آتش در گرداگرد غار، مانند آتـش زغال سنگ، میسوخت. آن چـهل و شـشمین روزی بود که آدم و حوا بیرون بـاغ گـذرانده بودند.
۷٫ هنگامی که آدم و حوا مشاهده کردند که گرمای آن آتش تا اندازهای کـاهش یـافته است، به سوی غار رهـسپار شـدند تـا طبق عادت خـویش بـه درون آن روند؛ ولی گرمای آتش مـانع شـد.
۸٫ آن گاه هر دوی آنان گریه سر دادند؛ زیرا از آن آتش که میان ایشان و غار فـاصله انـداخته بود و شعلههایش به سوی آنان مـیآمد، تـرسیدند.
۹٫ آن گاه آدم بـه حـوا گـفت: «این آتش را که از آن سـهمی در خود داریم، بنگر! این آتش قبلاً تسلیم ما بود، ولی اکنون که از حدود آفرینش تـجاوز کـرده، شرایط و طبیعت خود را تغییر دادهایم، دیـگر تـسلیم مـا نـیست. آتـش در طبیعت خویش تـغییر نـکرده و از خلقت خود دگرگون نشده است، از این رو، بر ما قدرت دارد و هنگامی که به آن نزدیک میشویم، جسم مـا را مـیسوزاند.
فـصل چهل و پنجم
۱٫ آن گاه آدم برخاست و نزد خدا نـیایش کـرد و گـفت: «بـبین کـه آتـش میان ما و غاری که دستور دادی در آن اقامت کنیم فاصله افکنده است و ما دیگر نمیتوانیم وارد آن شویم.»
۲٫ خدا سخن آدم را شنید و کلمه خود را فرستاد و گفت:
۳٫ «ای آدم، این آتش را بنگر! شعلهها و گـرمای این آتش با باغ شادیها و چیزهای خوب آن چقدر تفاوت دارد!
۴٫ «هنگامی که مطیع من بودی، تمام آفریدگان تسلیم تو بودند؛ اما پس از آن که از دستورم سرپیچی کردی، همه بر تو مـیشورند.»
۵٫ هـمچنین خدا به او گفت: «ای آدم، بنگر که چگونه شیطان از تو تمجید کرده است! او تو را از الوهیت و مقامی مانند مقام من محروم کرده و دست از سرت بر نداشته است؛ بلکه دشمن تو نیز شـده اسـت. هموست که این آتش را برای سوزاندن تو و حوا برافروخته است.
۶٫ «ای آدم، چرا او حتی یک روز به وعدههای خود با تو عمل نکرده و پسـ از آن کـه دستور او را پذیرفتی، تو را از شکوهی کـه داشـتی نیز محروم کرده است؟
۷٫ «ای آدم، آیا گمان میکنی هنگامی که این وعدهها را میداد، تو را دوست داشت و به خاطر این دوستی میخواست تو را به مـقامی بـلند برساند؟
۸٫ «اما نه ای آدم، او هیچ یـک از آنـها را از روی دوستی با تو انجام نداده است؛ بلکه میخواست تو را از نور به ظلمت و از عزت به ذلت و از شکوه به پستی و از شادی به غم و از آرامش به بیغذایی و ضعف بکشاند.»
۹٫ همچنین خدا به آدم گفت: «آتـشی را کـه شیطان گرداگرد غار برافروخته بنگر و آن کار عجیب را مشاهده کن و بدان که هرگاه دستور او را بشنوی، این امور تو و نسلت را احاطه خواهد کرد و او با آتش بلایی بر سرت خواهد آورد و پس از مرگ بـه جـهنم خواهی رفـت.
۱۰٫ «آن گاه سوز آتشی را که او گرداگرد تو و نسلت برمیافروزد، خواهی دید و تا آمدن من هیچ راه نجاتی از آن بـرای شما نخواهد بود ـ همان طور که اکنون به سبب این آتـش بـزرگ نـمیتوانی به غار خود وارد شوی ـ تا روزی که به پیمانم وفا کنم و کلمه من راهی را برای تو بگشاید.
۱۱٫ «اکـنون بـرای این که از این جا به آرامی بروی، راهی نیست تا این که کـلمه مـن، کـه کلمه من است، بیاید. آن زمان او راهی را برایت پدید خواهد آورد و تو آرامی خواهی یافت.» آن گـاه خدا کلمه خویش را فراخواند تا آتشی را که گرداگرد غار زبانه میکشید، دو نیم کـند که آدم از میان آن بگذرد. آتـش بـه دستور خدا دو نیم شد و میان آن راهی برای آدم پدید آمد.
۱۲٫ و خدا کلمهاش را از آدم باز گرفت.
فصل چهل و ششم
۱٫ آن گاه آدم و حوا به غار باز گشتند. هنگامی که ایشان از میان آتش میگذشتند، شیطان مانند گـردبادی در آتش دمید و برای آدم و حوا آتش زغالسنگ فراهم کرد؛ به گونهای که داغهایی بر بدن آنان پدید آمد و آتش ایشان را سخت سوزاند.
۲٫ آدم و حوا از سوز آتش فریاد بلندی کشیدند و گفتند: «خداوندا، ما را نـجات ده! نـگذار ما از این آتش سوزان بسوزیم و بلا ببینیم؛ و ما را به سبب تخلف ورزیدن از دستورت بازخواست نکن.»
۳٫ آن گاه خدا به بدنهای ایشان که به دست شیطان سوخته بود، نظر کرد و فرشته خـود را بـرای فرونشاندن آتش فرستاد. اما زخم بدنشان باقی ماند.
۴٫ و خدا به آدم گفت: «محبت شیطان را ببین که میخواست به تو الوهیت و عظمت بدهد. بنگر که چگونه تو را میسوزاند و میخواهد تـو را از روی زمـین بر دارد!
۵٫ «ای آدم، آن گاه به من نگاه کن که چندین بار تو را از دست وی رهایی دادهام و گرنه آیا او تو را باقی میگذاشت؟»
۶٫ همچنین خدا به حوا گفت: «این چه وعدهای بود که شیطان بـه تـو داد و گـفت: در روزی که از آن درخت بخورید، چشمان شـما بـاز مـیشود و مانند خدایان عارف نیک و بد خواهید شد. اینک او بدنهای شما را سوزانده است و به جای مزه باغ، مزه آتش را به شما چـشانده و سـوزش و بـدی و قدرت آن را به شما نشان داده است.
۷٫ «چشمانتان نعمتی را کـه وی از شـما گرفت، دید و به راستی او چشمهای شما را گشود تا باغی را که با من در آن بودید و بلایی را که بر سر شما آورد، مـشاهده کـنید. ولی او نـمیتواند الوهیت به شما بدهد و ادعای خود را اثبات کند. آری وی با شـما و نسل شما که پس از این میآید، در ستیز است.»
۸٫ و خدا کلمهاش را از ایشان باز گرفت.
فصل چهل و هفتم
۱٫ آدم و حوا در حالی کـه از سـوز آتـش بر خود میلرزیدند، وارد غار شدند. آن گاه آدم به حوا گفت:
۲٫ «اینک آتـش ایـن جهان جسم ما را سوزانده است؛ ولی هنگامی که پس از مرگ، شیطان جان ما را آزار دهد، چه حالی خواهیم داشت؟ زمـان نـجات مـا دور و دراز است، مگر این که خدا بیاید و از روی مهر، وعده خود را به انجام رسـاند.»
۳٫ آن گـاه آدم و حـوا به غار وارد شدند و برای ورود دوباره به آن خود را مبارک خواندند؛ زیرا هنگامی که آتش را گـرداگرد آن دیـدند، پنـداشتند که هرگز به آن وارد نخواهند شد.
۴٫ در حالی که آفتاب غروب میکرد، آتش میسوخت و به غـار آدم و حـوا نزدیک میشد به گونهای که ایشان نتوانستند در آن بخوابند. پس از غروب آفتاب آنان از غار خـارج شـدند. و آن چـهل و هفتمین روزی بود که آدم و حوا بیرون باغ سپری کرده بودند.
۵٫ آن گاه آدم و حوا در پناه تـپهای کـنار باغ رفتند و طبق عادت خویش خوابیدند.
۶٫ سپس برخاستند و نزد خدا نیایش کردند تـا گـناهان ایـشان را ببخشد و دوباره در پناه کوه به خواب رفتند.
۷٫ ولی دشمن همه خوبیها، شیطان، با خود گـفت: «ایـنک خدا با آدم پیمان بسته و به وی وعده نجات داده و میخواهد او را از تمام سختیهایی کـه بـرایش پیـش آمده است، رهایی دهد. از سوی دیگر با من پیمانی نبسته و وعدهای نداده و مرا از سختیهایم نـجات نـخواهد داد. عـلاوه بر این، به وی وعده داده است که وی و نسلش را در ملکوتی که من در آن بـودم، سـکنا دهد. پس باید آدم را بکشم.
۸٫ «تا زمین از او خالی شود و تنها برای من باشد، و هنگام مرگ نسلی از او نماند تـا وارث مـلکوت شود، پس ملکوت نیز از آن من باشد. در آن هنگام خدا به من نیاز خـواهد داشـت و مرا و سپاهم را به ملکوت باز خواهد گـرداند.»
فـصل چـهل و هشتم
۱٫ سپس شیطان سپاه خود را فراخواند و آنـان نـزد او آمدند و گفتند:
۲٫ «ای خداوندگار ما، چه فرمایشی داری؟»
۳٫ وی گفت: «شما میدانید این آدم که خدایش از خـاک آفـریده، ملکوت ما را گرفته است. بـیایید بـا هم مـتحد شـویم و او را بـکشیم یا صخرهای را به سوی او و حوا بـغلتانیم و ایـشان را زیر آن خرد کنیم.»
۴٫ هنگامی که سپاه شیطان این سخنان را شنیدند، به سـوی کـوهی که آدم و حوا در پناه آن خفته بـودند، روانه شدند.
۵٫ آن گاه شـیطان و سـپاه او صخره بزرگ و پهن و صافی را بـرداشتند؛ زیـرا او بیشرمانه میاندیشید که اگر سوراخی در آن صخره باشد، ممکن است هنگامی که روی آنان مـیافتد، ایـشان در آن سوراخ قرار گیرند و از مرگ بـگریزند.
۶٫ آن گـاه بـه سپاهیان خود گـفت: «ایـن سنگ را بردارید و آن را به گـونهای رویـ ایشان پرتاب کنید که از روی آنان به جای دیگری نغلتد. هنگامی که آن را انداختید، بیدرنگ فـرار کـنید.»
۷٫ سپاهیان دستورش را اطاعت کردند. اما هـنگامی کـه صخره از کـوه بـه سـوی آدم و حوا روانه شد، خـدا به آن فرمان داد که به سایبانی مبدل شود و به ایشان آسیبی نرساند و دستور خدا اجرا شـد.
۸٫ امـا هنگامی که صخره افتاد زمین لرزیـد و بـزرگی صـخره آن را تـکان داد.
۹٫ آدم و حـوا بر اثر آن زمـینلرزه از خـواب بیدار شدند و خود را زیر صخرهای مانند سایبان یافتند. آنان ندانستند این حادثه چگونه رخ داده است؛ زیـرا در آغـاز زیـر آسمان به خواب رفته بودند و نه زیـر سـایبان. آنـان از مـشاهده ایـن مـنظره ترسیدند.
۱۰٫ آدم به حوا گفت: «چرا کوه روی ما خم شده و زمین به خاطر ما لرزیده و تکان خورده است؟ و چرا این صخره خود را مانند خیمهای روی ما گسترده است؟
۱۱٫ «آیـا خدا میخواهد بلایی بر سر ما بیاورد یا ما را زندانی کند و راههای زمین را بر ما ببندد؟
۱۲٫ «او بر ما خشمگین است؛ زیرا غار را بدون دستور وی ترک کردهایم و با میل خود و بدون رایـزنی بـا وی به این جا آمدهایم.»
۱۳٫ حوا گفت: «ای آدم، اگر به راستی زمین به خاطر ما لرزیده و این صخره برای تخلف ما همچون خیمهای شده است، پس وای بر ما؛ زیرا کیفری طولانی در پیـش داریـم.
۱۴٫ «برخیز و نزد خدا نیایش کن که ما را از این امر آگاه کند تا بدانیم این صخره که مانند یک خیمه روی ما گسترده شـده، چـه چیزی است.»
۱۵٫ آدم برخاست و نزد خـداوند نـیایش کرد تا او را از این دشواری برهاند و بدین شیوه تا صبح به نیایش ایستاد.
فصل چهل و نهم
۱٫ آن گاه کلمه خدا آمد و گفت:
۲٫ «ای آدم، چه کسی بـه تـو سفارش کرد از غار بـیرون شـوی و به این جا بیایی؟»
۳٫ آدم به خدا گفت: «خداوندا، ما به سبب گرمای آتشی که داخل غار به سوی ما زبانه میکشید، به این جا آمدیم.»
۴٫ خداوندْ خدا به آدم گفت: «ای آدم، تو از گـرمای آتـش در یک شب وحشت میکنی، پس هنگامی که در جهنم ساکن شوی چه خواهی کرد؟
۵٫ «اما ای آدم، ترسان مباش و گمان مکن که این صخره را مانند یک سایبان بر تو گستردهام تا بلایی بر سرت بـیاورم.
۶٫ «صـخره را شیطان، کـه به تو وعده الوهیت و شکوه میداد، فرستاده است. او این صخره را پرتاب کرد تا تو و حوا را با آن بـکشد و بدین گونه از زیستن تو بر روی زمین جلوگیری کند.
۷٫ «ولی درست در لحظهای کـه آن صـخره مـیخواست روی تو بیفتد، من از روی مهر، دستور دادم که به سایبانی برای تو تبدیل شود و صخرهای که روی آن خفته بودی، خـود را پایـین بیاورد.
۸٫ «ای آدم، این علامت هنگام آمدنم بر روی زمین برای من اتفاق خواهد افتاد: شـیطانْ قـوم یـهود را برای کشتن من برخواهد انگیخت و ایشان مرا در قبری از صخره خواهند نهاد و سنگ بزرگی را بر آن نـهاده، مهر خواهند کرد و من سه روز و سه شب را در آن خواهم گذراند.
۹٫ «ولی در سومین روز دوباره برخواهم خـاست و آن برای تو و نسلت کـه بـه من ایمان بیاورند، نجات خواهد بود. ولی ای آدم، تا سه روز و سه شب نگذرد، من تو را از زیر این صخره بیرون نخواهم آورد.»
۱۰٫ و خدا کلمهاش را از آدم باز گرفت.
۱۱٫ و آدم و حوا سه روز و سه شب در زیر آن صخره ماندند، هـمان طور که خدا گفته بود.
۱۲٫ و خدا این کار را با آنان انجام داد؛ زیرا ایشان بدون دستور خدا غار را ترک کرده و به این جا آمده بودند.
۱۳٫ اما پس از سه روز و سه شب خدا صخره را گـشود و آنـان را از زیر آن بیرون آورد. جسم آنان خشکیده و چشم و دل ایشان از گریستن و اندوه آشفته بود.
فصل پنجاهم
۱٫ آن گاه آدم و حوا روانه شدند و به غار گنجها رفته، تمام روز را تا شام به نیایش ایستادند.
۲٫ و این امور در پایـان پنـجاهمین روز از ترک باغ رخ داد.
۳٫ آدم و حوا دوباره بلند شدند و تمام شب را در غار نزد خدا نیایش کردند و رحمت او را خواستار شدند.
۴٫ هنگامی که روز فرارسید، آدم به حوا گفت: «خوب است برویم و برای جسممان کاری بـکنیم.»
۵٫ بـنابراین، ایشان از غار بیرون آمدند و به مرز شمالی باغ رفته، در جست و جوی چیزی بودند که بدن خود را با آن بپوشانند. آنان چیزی نیافتند و ندانستند چگونه این کار را انجام دهند. همچنین بـدن ایـشان لک بـرداشته بود و از سرما و گرما زبانشان بـند آمـده بـود.
۶٫ آن گاه آدم ایستاد و از خدا خواست چیزی را به او نشان دهد تا با آن بدن خود را بپوشانند.
۷٫ آن گاه کلمه خدا آمد و گفت: «ای آدم، حـوا را بـردار و بـه کرانه دریایی که درون آن روزه گرفتید، برو. آن جا گـوسفندانی را خـواهید یافت که طعمه شیران شدهاند، ولی پوستشان باقی است. آنها را برداشته، جامههایی برای خود درست کنید و خویشتن را با آن بپوشانید.»
فـصل پنـجاه و یـکم
۱٫ هنگامی که آدم این سخنان را از خدا شنید، حوا را برداشت و از مـرز شمالی باغ به جنوب آن، کنار نهر آبی که درون آن روزه گرفته بودند، روانه شد.
۲٫ آنان رفتند و پیش از این کـه بـه آن جـا برسند، شیطان تبهکار از کلمه خدا با آدم درباره پوشش آگاه شـده بـود.
۳٫ شیطان اندوهگین شد و با شتاب به مکان پوست گوسفندان رفت تا آنها را برداشته، به دریا افـکند یـا در آتـش بسوزاند تا آدم و حوا به آنها دست نیابند.
۴٫ همین که میخواست پوستها را بـردارد کـلمه خـدا از آسمان آمد و او را با برخی از آنها در بند کرد تا آدم و حوا رسیدند. اما همین که بـه او نـزدیک شـدند از او و از قیافه سهمگین او ترسیدند.
۵٫ آن گاه کلمه خدا نزد آدم و حوا آمد و گفت: «این همان است کـه در مـار پنهان شد و شما را فریب داده، از جامه نور و شکوهی که بر تن داشتید، بـرهنه کـرد.
۶٫ «ایـن همان است که به شما وعده شکوه و الوهیت داد. زیبایی پیشین وی کو؟ الوهیت او کجاست؟ نور وی چه شد؟ شـکوهی کـه داشت، به کجا رفت؟
۷٫ «اکنون شکل او سهمگین است و فرشتگان از او روی میگردانند و نام وی شیطان شده اسـت.
۸٫ «ای آدم، او مـیخواست شـما را از این جامههای زمینی پوستی محروم کند و با نابود کردن آنها نگذارد که خود را بپوشانید.
۹٫ «زیـبایی او چـیست که دنبالش میروید؟ از گوش دادن به سخن او چه چیزی نصیب شما
شده است؟ کـارهای زشـت او را بـبینید؛ آن گاه به من، آفریدگارتان، و به کارهای خوبی که برای شما انجام میدهم، نگاه کـنید.
۱۰. «بـبینید چـگونه او را در بند کردم تا بیایید و او را بنگرید و ناتوانی او را مشاهده کنید و بدانید که قدرتی نـدارد.»
۱۱. و خـدا او را از بند رها کرد.
فصل پنجاه و دوم
۱٫ آدم و حوا خاموش شدند، ولی به سبب آفرینش خود و بدنشان که به پوشـش زمـینی نیاز داشت، نزد خدا گریستند.
۲٫ سپس آدم به حوا گفت: «ای حـوا، مـا با این پوست حیوانات خود را خواهیم پوشـاند. ولی هـنگامی کـه آنها را بر تن کنیم، نشان مرگ بـر مـا قرار خواهد گرفت؛ زیرا همان طور که دارندگان این پوستها مرده و از میان رفـتهاند، مـا نیز خواهیم مرد و از میان خـواهیم رفـت.»
۳٫ سپس آدم و حـوا پوسـتها را بـرداشتند و به غار گنجها برگشتند و پس از ورود، طبق عـادت خـود به نیایش ایستادند.
۴٫ و ایشان اندیشیدند که چگونه از آن پوستها جامه درست کنند؛ زیـرا مـهارتی در این کار نداشتند.
۵٫ آن گاه خدا فـرشتهاش را نزد ایشان فرستاد تـا درسـت کردن جامه را به ایشان بـیاموزد. و فـرشته بهآدم گفت: «برو و مقداریخار نخل بیاور.» آدمبیرون رفتو آنرا طبق دستور فرشته آورد.
۶٫ آن گـاه فـرشته به شیوه کسانی که پیـراهن تـهیه مـیکنند در حضور آنان روی چـرمها کـار کرد و خارها را گرفته، آنـها را جـلو چشم ایشان به پوستها فرو کرد.
۷٫ فرشته برخاست و نزد خدا نیایش کرد که خـارها در آن پوسـتها پنهان شوند، مانند این که بـا یـک نخ دوخـته شـدهاند.
۸٫ خـدا دستور داد چنین شود و آنـها برای آدم و حوا جامه شدند و او ایشان را پوشاند.
۹٫ از آن زمان برهنگی بدن ایشان از یکدیگر پنهان شد.
۱۰٫ و ایـن امـور در پایان پنجاه و یکمین روز رخ داد.
۱۱٫ سپس هنگامی کـه بـدنهای آدم و حـوا پوشـیده شـدند، ایشان برخاستند و نـیایش کـردند و از خداوند رحمت و بخشایش خواستند و شکر او را گزاردند که به ایشان مهر ورزیده و برهنگیشان را پوشانده است. و ایشان تـمام آن شـب را در نـیایش سپری کردند.
۱۲٫ صبحگاهان که خورشید بالا آمـد، ایـشان طـبق رسـم نـیایش کـردند و از غار بیرون شدند.
۱۳٫ آدم به حوا گفت: «از آن جا که نمیدانیم چه چیزی در غرب این غار وجود دارد، خوب است امروز به آن جا برویم و آن را کشف کنیم.» آن گاه ایشان بـیرون آمدند و به سوی مرز غربی روانه شدند.
فصل پنجاه و سوم
۱٫ همین که آدم و حوا اندکی از غار دور شدند، شیطان از راه رسید و سیمای خود را به دو شیر درنده که سه روز گرسنگی کشیده، برای دریدن و خـوردن ایـشان میآمدند، مبدل کرد.
۲٫ آدم و حوا گریستند و از خدا خواستند که آنان را از چنگال آن شیرها برهاند.
۳٫ آن گاه کلمه خدا نزد آنان آمد و شیرها را از ایشان دور کرد.
۴٫ و خدا به آدم گفت: «ای آدم، در مرز غربی دنبال چه میگردی؟ و چـرا از مـرز شرقی که اقامتگاه تو بود، دور شدهای؟
۵٫ «اینک به غار خود برگرد و در آن بمان تا شیطان تو را فریب ندهد و نقشههایش در تو کارگر نیفتد.
۶٫ «زیرا ای آدم، در این مـرز غـربی از تو نسلی پدید خواهد آمـد و آنـ جا را پر خواهد کرد و با گناه و فرمانبری از شیطان و پیروی او خود را خواهد آلود.
۷٫ «از این رو، من امواج توفان را بر ایشان خواهم فرستاد و همه را غرق خواهم کرد. اما شـایستگان آنـان را نجات داده، به سرزمین دوری خـواهم بـرد و سرزمینی که تو اکنون در آن هستی ویرانه و خالی از سکنه خواهد شد.»
۸٫ هنگامی که خدا این سخنان را گفت، آنان به غار گنجها باز گشتند، ولی به سبب روزه و نیایش، و همچنین اندوه نافرمانی خدا، جـسمشان فـرسوده و نیرویشان کاسته شده بود.
فصل پنجاه و چهارم
۱٫ آن گاه آدم و حوا در غار ایستادند و تمام شب را تا سپیده صبح نیایش کردند. هنگامی که خورشید برآمد، ایشان از غار بیرون شدند در حالی که از سنگینی انـدوه سـرگیجه گرفته بـودند و نمیدانستند به کجا بروند.
۲٫ آنان بدین شیوه به سوی مرز جنوبی باغ راه افتادند. و به راه خود ادامه دادنـد تا به مرز شرقی باغ که پشت آن جایی نیست، رسیدند.
۳٫ کـرّوبی نـگهبان بـاغ کنار دروازه غربی ایستاده بود و از آن نگهبانی میکرد که آدم و حوا ناگهان از آن جا وارد باغ نشوند. کرّوبی رو به سوی آنان کـرد بـه شیوهای که گویا میخواهد به فرمان خدا آنان را بکشد.
۴٫ آدم و حوا به مرز شـرقی بـاغ رسـیدند و به تصور این که کرّوبی آنان را نمیبیند، مانند کسی که میخواهد وارد شود، کنار دروازه ایـستادند. ناگهان کرّوبی با شمشیر آتشبارش از راه رسید و به محض مشاهده آنان برای کشتن ایـشان جلو آمد. او میترسید کـه ایـشان بدون دستور خدا وارد آن شوند و خدا وی را هلاک کند.
۵٫ و شمشیر کرّوبی از دور زبانه میکشید. اما هنگامی که آن را به روی آدم و حوا برافراشت، شعلهاش خاموش شد.
۶٫ از این رو، کرّوبی تصور کرد که خدا دمساز آنان شـده است و میخواهد آنان را به باغ باز گرداند. بنابراین، شگفتزده ایستاد.
۷٫ او نتوانست به آسمان برود و از دستور خدا درباره ورود آنان به باغ آگاه شود. بنابراین، کنار ایشان ایستاد، ولی نتوانست از ایشان دور شود؛ زیرا مـیترسید کـه آنان بدون اجازه خدا به درون باغ بروند و او هلاک شود.
۸٫ هنگامی که آدم و حوا مشاهده کردند که آن کرّوبی با شمشیر آتشبار به سوی ایشان میآید، از ترس به روی افتادند و مانند مردگان شـدند.
۹٫ در آن زمـان آسمانها و زمین لرزیدند و سایر کرّوبیان آسمان به سوی کرّوبی نگهبان باغ آمدند و او را مبهوت و ساکت یافتند.
۱۰٫ همچنین سایر فرشتگان به سوی مکان آدم و حوا فرود آمدند. فرشتگان بین شادی و اندوه بـودند.
۱۱٫ شـاد بودند؛ زیرا میاندیشیدند که خدا دمساز آدم شده و میخواهد او را به باغ برگرداند. آنان آرزو داشتند وی به شادی پیشین برگردد.
۱۲. و اندوهگین بودند؛ زیرا آدم و حوا مانند مردگان افتاده بودند. ایشان در دل خود میگفتند: «آدم در ایـن مـکان نـمرده، بلکه خدا او را کشته است؛ زیـرا وی بـه ایـن جا آمده است تا بدون اجازه او به باغ وارد شود.»
فصل پنجاه و پنجم
۱٫ آن گاه کلمه خدا نزد آدم و حوا آمد و ایشان را از حـالت مـردگی بـیرون آورد و گفت: «چرا به این جا آمدهاید؟ آیا میخواهید بـه بـاغی که از آن بیرون آمدهاید، وارد شوید؟ چنین چیزی امروز ممکن نیست؛ بلکه تنها هنگامی که عهد من با شما کامل گردد، مـمکن خـواهد شـد.»
۲٫ هنگامی که آدم کلمه خدا را شنید و نغمه نوازشگر فرشتگان را بدون ایـن که دیده شوند، با گوش خود نیوشید، همراه حوا گریست و به فرشتگان گفت:
۳٫ «ای روحهایی که خدمتگزار خدایید، بـه مـن کـه از دیدن شما ناتوانم، بنگرید! آن روز که من از طبیعت شفاف پیشین برخوردار بـودم، مـیتوانستم شما را ببینم. من مانند شما تسبیح میگفتم و دلی برتر از شما داشتم.
۴٫ «اما اکنون که تخلف ورزیـدهام، آن طـبیعت شـفاف از کفم رفته است و به این بدبختی افتادهام. اکنون به حالی گرفتار شـدهام کـه نـمیتوانم شما را ببینم و شما نیز مانند رسم پیشین خود از من پرستاری نمیکنید؛ زیرا من جـسم حـیوانی دارم.
۵٫ «ولی ای فـرشتگان خدا، با من از خدا بخواهید که مرا به جایی که در آن بودم برگرداند و مرا از ایـن بـدبختی رهانده، محکومیت مرگ برای تخلف ورزیدن را از من بردارد.»
۶٫ هنگامی که فرشتگان این سـخنان را شـنیدند، بـر او اندوه خوردند و شیطان را لعنت کردند؛
زیرا آدم را فریب داده و او را از باغ به شوربختی و از زندگی به مرگ و از آرامـش بـه رنج و از شادی به یک سرزمین غریب کشانده بود.
۷٫ سپس فرشتگان به آدم گفتند: «تـو سـخن شـیطان را شنیدی و کلمه آفریدگارت، خدا، را ناشنیده گرفتی و باور کردی که شیطان همه وعدههایش را با تو بـه انـجام خواهد رساند.
۸٫ «اکنون ای آدم، هر آنچه را وی قبل از سقوطش از آسمان با ما کرده، بـه آگـاهی تـو خواهیم رساند.
۹٫ «او سپاهش را گرد آورد و آنان را فریفته، یک پادشاهی بزرگ و طبیعت الهی را به ایشان وعده داد. وعـدههای دیـگری را نـیز مطرح کرد.
۱۰٫ «سپاهیان وی سخنش را باور کردند و با پذیرفتن او جلال خدا را نادیده گـرفتند.
۱۱٫ «سـپس ما را به ترتیب فراخواند تا به زیر دستور وی درآییم و به وعدههای پوچ او گوش فرادهیم. ولی ما سر بـاز زدیـم و سفارش وی را رد کردیم.
۱۲٫ «پس از درگیری و نبرد با خدا، سپاهیانش را گرد آورد و با ما جنگید. و اگـر قـدرت خدا با ما نمیبود، نمیتوانستیم بر او غـالب شـویم و او را از آسـمان به زیر افکنیم.
۱۳٫ «اما هنگامی که از جـمع مـا به زیر افکنده شد، در آسمان شادی عظیمی پدید آمد؛ زیرا او از جمع ما بـیرون شـده بود. اگر او در آسمان مانده بـود، حـتی یک فـرشته را در آنـ بـاقی نمیگذاشت.
۱۴٫ «اما خدا به ما مـهر ورزیـده، او را از جمع ما به این زمین تیره فرستاد؛ زیرا وی به تاریکی و کارهای نـاشایست گـراییده بود.
۱۵٫ «ای آدم، او جنگش را با تو ادامـه داد تا تو را فریفت و از بـاغ بـه این سرزمین پرمحنت کشاند. و خـدا هـمان مرگی را که برای او قرار داده بود، بر تو نیز مقرر کرد؛ زیرا تو از او اطـاعت کـردی و از خدا تخلف ورزیدی.»
۱۶٫ آن گاه هـمه فـرشتگان شـادی کردند و خدا را تـسبیح گـفتند و از او خواستند این بار آدم را بـه سـبب قصد ورود به باغ هلاک نکند و تا پایان وعده خویش بردبار باشد و او را تا زمان رهـایی از دسـت شیطان در این جهان یاری کند.
فـصل پنـجاه و ششم
۱٫ آن گـاه کـلمه خـدا نزد آدم آمد و گـفت:
۲٫ «ای آدم، به باغ شادیها و به این زمین مشقتها نظر کن و فرشتگانی را که در باغ هستند، بنگر! آن جـا از فـرشتگان پر شده است؛ و تنهایی خویش را در این زمـین، کـنار شـیطان کـه از او اطـاعت کردی، مشاهده کـن.
۳٫ «آری، اگـر تو تسلیم و مطیع من میشدی و کلمهام را نگه میداشتی، نزد فرشتگانم و در باغم میماندی.
۴٫ «اما هنگامی که تـخلف ورزیـدی و سـخن شیطان را شنیدی، میهمان وی و خدمتکاران تبهکارش شـدی و بـه ایـن زمـین کـه بـرای تو خار و خسک میرویانَد، آمدی.
۵٫ «ای آدم، از او که تو را فریب داد، بخواه تا آن طبیعت الهی را که وعده داده است، به تو عطا کند و باغی مانند آنچه من ساختم، برای تـو بسازد، یا تو را از طبیعت شفافی که وجودت را با آن پر کرده بودم، پر کند.
۶٫ «از او بخواه تا جسم تو را به گونهای که من ساختم، بسازد؛ یا به تو یک روز استراحت بدهد، همان طور کـه مـن [سبت را] دادم؛ یا درون تو یک نفس خردمند قرار دهد، همان طور که من قرار دادم؛ یا تو را از این سرزمین که من مقرر کردم به سرزمینی دیگر ببرد. اما ای آدم، او حتی به یـکی از وعـدههایش وفا نخواهد کرد.
۷٫ «پس ای آفریده، از نعمتم و رحمتم به خویش قدردانی کن و بدان تجاوزی را که ورزیدهای نبخشیدهام، بلکه از روی مهر به تو وعده دادهام که در پایـان آن پنـج روز و نیم بزرگ خواهم آمد و تـو را نـجات خواهم داد.»
۸٫ همچنین خدا به آدم و حوا گفت: «برخیزید و از این جا بروید، مبادا آن کرّوبی با شمشیر آتشبار شما را هلاک کند.»
۹٫ دل آدم از سخنان خدا آرام گرفت و او را پرستش کرد.
۱۰٫ و خـدا بـه فرشتگان خود دستور داد آدم و حـوا را بـه سبب ترسی که بردهاند، تا غار همراهی کنند.
۱۱. آن گاه فرشتگان آدم و حوا را برداشتند و آنان را از کوهی که کنار باغ بود، با آواز و سرود به زیر آوردند و به غار بردند. آن جا فرشتگان بـه دلداری و تـقویت ایشان آغاز کردند، سپس از نزد آنان به آسمان و نزد آفریدگار و فرستنده خویش باز گشتند.
۱۲٫ پس از مراجعت فرشتگان از نزد آدم و حوا، شیطان با شرمرویی آمد و در مدخل غارِ آدم و حوا ایستاد. سپس آدم را صدا زد و گـفت: «ای آدم، بـا تو سـخنی دارم.»
۱۳٫ آدم از غار بیرون آمد؛ زیرا پنداشت که وی یکی از فرشتگان خداست که برای ارشاد وی آمده است.
فصل پنجاه و هـفتم
۱٫ هنگامی که آدم بیرون آمد و سیمای زشت او را دید، ترسید و به او گفت: «تـو کیستی؟»
۲٫ شـیطان پاسـخ داد و گفت: «من همان هستم که خویش را درون مار پنهان کرده، با حوا سخن گفتم و او را فریب دادم تا دسـتورم را اطـاعت کرد. من کسی هستم که او را با نیرنگ زبان نزد تو فرستادم و تو را فـریب داد و هـر دو از مـیوه آن درخت خوردید و از فرمان خدا بیرون شدید.»
۳٫ هنگامی که آدم این سخنان را شنید، به وی گـفت: «آیا میتوانی باغی مانند باغ خدا برای من بسازی؟ یا میتوانی مرا در طبیعت شـفافی که خدا قرارم دادهـ بـود، قرار دهی؟
۴٫ «آن طبیعت الهی که وعده دادی کجاست؟ و سخنان نغز که در باغ با ما میگفتی، چه شد؟»
۵٫ شیطان به آدم گفت: «آیا میپنداری هرگاه من با کسی سخن میگویم، آن را انجام میدهم یا به وعدهام وفـا میکنم؟ هرگز؛ زیرا خود من هرگز حتی فکر تأمین خواستههایم را نکردهام.
۶٫ «پس من سقوط کردم و تو را با چیزی که عامل سقوط خودم بود، به سقوط کشاندم؛ هر کس نیز رهنمود مرا بپذیرد، مـانند تـو سقوط خواهد کرد.
۷٫ «اینک ای آدم، تو زیر سلطه من هستی و من پادشاه توام؛ زیرا سخنم را شنیدی و از خدایت تخلف ورزیدی. همچنین تا روزی که خدایت به تو وعده داده است، از دستهایم رهایی نـخواهی یـافت.»
۸٫ همچنین گفت: «چون روزی که درباره آن با خدا توافق کردهای و ساعت رهاییات را نمیدانیم، جنگ و آدمکشی را میان تو و نسل آیندهات رواج خواهیم داد.
۹٫ «خواست و خرسندی ما در این است که نگذاریم یکی از فرزندان آدم جـای مـا را در آسمان بگیرد.
۱۰٫ «اما ای آدم، سرمنزل ما آتش سوزان است و ما حتی یک روز و یک ساعت از کار بد خود دست برنخواهیم داشت. ای آدم، هنگامی که برای استراحت به غار بیایی آتش بر سـر تـو خـواهم بارید.»
۱۱٫ هنگامی که آدم ایـن سـخنان را شـنید گریست و سوکواری کرده، به حوا گفت: «بشنو که او میگوید هیچ یک از وعدههایی را که در باغ داده است، انجام نخواهد داد. آیا او بر ما پادشـاه شـده است؟
۱۲٫ «ولی مـا از آفریدگار خویش خدا درخواست خواهیم کرد که مـا را از دسـت وی نجات دهد.»
فصل پنجاه و هشتم
۱٫ آن گاه آدم و حوا دستهای خود را نزد خدا گشودند و نیایش کرده، از او خواستند شیطان را از ایشان دور کند تـا بـلایی بـر سرشان نیاورد و آنان را به بیزاری از خدا نکشاند.
۲٫ خدا بیدرنگ فـرشتهاش را نزد آنان فرستاد تا شیطان را از ایشان براند. این کار در حدود شامگاهان پنجاه و سومین روز بیرون آمدنشان از باغ رخ داد.
۳٫ سپس آدم و حـوا درون غـار رفـتند و روی خود را به سوی زمین گرفتند و نزد خدا نیایش کردند.
۴٫ آدم پیش از نـیایش بـه حوا گفت: «اینک تو دیدهای که چه آزمونهایی در این سرزمین برای ما پیش آمده است. خـوب اسـت بـرخیزیم و از خدا بخواهیم گناهی را که مرتکب شدهایم، ببخشد و تا چهل روز از غار خارج نـشویم و هـرگاه در ایـن مکان بمیریم، او ما را نجات خواهد داد.»
۵٫ آدم و حوا برخاستند و با یکدیگر به درگاه خدا زاری کـردند.
۶٫ آنـان در غـار در حال نیایش ماندند و روز و شب آن جا را ترک نکردند، به گونهای که دعاهای آنان مانند شـعله آتـش از دهانشان خارج میشد.
فصل پنجاه و نهم
۱٫ دشمن همه خوبیها، شیطان، نگذاشت آنان نـیایش خـود را بـه انجام رسانند. او سپاه خود را فراخواند و هنگامی که همه حاضر شدند، به آنان گفت: «آدم و حـوا کـه فریبشان دادیم، توافق کردهاند شب و روز نزد خدا نیایش کنند و از او بخواهند آنان را نجات دهـد و بـنا دارنـد تا پایان چهل روز از غار بیرون نیایند.
۲٫ «از آن جا که آنان نیایش خود را بر آن اساس ادامه خـواهند داد تـا وی ایشان را از دست ما نجات دهد و به وضع پیشین برگرداند، بنگرید که چـه بـاید کـرد.» سپاهیانش گفتند: «ای خداوندگار، قدرت از آن توست تا هر کاری را که خواسته باشی، انجام دهی.»
۳٫ آن گـاه شـیطان بـداندیش سپاهش را برداشت و در شب سیام از آن چهل و یک روز وارد غار شد و آدم و حوا را زد و آنان را مـانند مـردگان رها کرد.
۴٫ سپس کلمه خدا نزد آدم و حوا آمد و آنان را از رنجشان بلند کرد و خدا به آدم گفت: «نـیرومند بـاش و از کسی که هماکنون نزد تو آمد، هراسی به دل راه مده.»
۵٫ آدم گریست و گـفت: «خـدایا، هنگامی که آنان این ضربهها را بر مـن وارد کـردند و ایـن بلا را بر سر من و کنیزت، حوا، آوردنـد، کـجا بودی؟»
۶٫ خدا به او گفت: «ای آدم، بنگر! او مولا و خداوندگار تمام چیزهایی است که تو داری و کسی اسـت کـه گفت به تو الوهیت خـواهد داد. مـحبت او به تـو کـجاست و هـدیهای که وعدهاش را داد، کجا رفت؟
۷٫ «ای آدم، آیا هرگز او را خـوش آمـده که نزد تو بیاید و تو را تسلی داده، تقویت کند و با تو شادی کـند و سـپاهش را برای حفاظت تو بفرستد؛ زیرا تـو سخنش را گوش داده و پنـدش را پذیـرفتهای و از دستورهای من سرپیچی و از اراده او پیروی کردهای؟»
۸٫ آدم نـزد خـداوند گریست و گفت: «خداوندا، در مقابل تخلف کوچکی که ورزیدم، تو مرا به شدت مـبتلا کـردی. از تو میخواهم مرا از دست او نـجات دهـی یـا این که بـه مـن مهر ورزیده، اکنون در ایـن سـرزمین غریب جانم را بگیری.»
۹٫ خدا به آدم گفت: «ای کاش این نالهها و نیایشها پیش از تخلف ورزیدنت مـیبود! در آن صـورت از رنجی که اکنون در آن افتادهای، بـرکنار مـیبودی.»
۱۰٫ باری، خـدا بـا آدم شـکیبایی پیشه کرد و گذاشت وی و حـوا تا پایان چهل روز در غار بمانند.
۱۱٫ نیروی آدم و حوا از روزه و نیایش، گرسنگی و تشنگی کاهش یافت و جسمشان پژمرد؛ زیـرا آنـان از زمانی که باغ را ترک کرده بـودند، بـه غـذا یـا نـوشیدنی لب نزده بـودند؛ وظـایف
بدنهایشان نیز هنوز سامان نیافته بود و برای ادامه نیایش، از شدت گرسنگی، تا فردای چهلمین روز نیرویی بـرایشان نـمانده بـود. ایشان در غار افتاده بودند و تنها سخنی کـه از دهـانشان بـیرون مـیجست، تـسبیح بـود.
فصل شصتم
۱٫ آن گاه در هشتاد و نهمین روز، شیطان با جامهای از نور و در حالی که کمربندی از نور بر میان بسته بود، به غار آمد.
۲٫ وی عصایی از نور به دست گرفته بود و مـنظرهای بسیار مهیب داشت؛ ولی رویش دلپذیر و گفتارش شیرین بود.
۳٫ شیطان شکل خود را تغییر داده بود تا آدم و حوا را بفریبد و آنان را پیش از تمام شدن چهل روز از غار خارج کند.
۴٫ او با خود میگفت: «اینک هـنگامی کـه آنان چهل روز روزه و نیایش را به پایان برند، خدا ایشان را به وضع پیشین برخواهد گرداند. حتی اگر این کار را هم نکند، با آنان دمساز خواهد شد و حتی اگر رحمی نکند، چـیزی از بـاغ به آنان خواهد داد تا دلشان را آرام کند، همان طور که قبلاً نیز دو بار چنین کرده است.»
۵٫ آن گاه شیطان با این ظاهر زیبا به غـار نـزدیک شد و گفت:
۶٫ «ای آدم، با حـوا بـرخیز تا شما را به یک سرزمین خوب ببرم و نترسید. من نیز مانند شما گوشت و استخوان دارم و از ابتدا یکی از مخلوقات خدا بودهام.
۷٫ «و چنین شد که او مرا پس از آفـرینش در بـاغی در شمال و بر مرز جـهان جـای داد.
۸٫ «و به من گفت: این جا بمان و من طبق گفته او آن جا ماندم و از دستورش تخلف نورزیدم.
۹٫ «آن گاه خواب سبکی را بر من مسلط کرد و تو را، ای آدم، از پهلوی من خارج کرد، ولی تو را با من سـاکن نـساخت.
۱۰٫ «بلکه خدا تو را در دست الهی خود گرفت و در باغی در مشرق جای داد.
۱۱٫ «من برای تو غمگین شدم؛ زیرا با این که خدا تو را از پهلوی من گرفته بود، اجازه نمیداد که با مـن سـاکن شوی.
۱۲٫ «ولی خـدا به من گفت: برای آدم که از پهلوی تو گرفتهام، اندوهگین مباش؛ هیچ زیانی به او نخواهد رسید.
۱۳. «زیرا اکـنون از پهلوی او مددکاری برای او بیرون آوردهام و با این کار وی را شادمان ساختهام.»
۱۴٫ هـمچنین شـیطان گـفت: «من نمیدانستم که چگونه تو در این غار هستی و چه آزمونی بر سر تو آمده، تا این کـه خـدا به من گفت: اینک آدم تخلف ورزیده است، همان که وی را از پهلوی تو گرفتهام، بـا حـوا کـه او را از پهلوی آدم گرفتهام. من آنان را از باغ رانده و در سرزمین اندوه و
بدبختی سکنی دادهام؛ زیرا ایشان از من تـخلف ورزیده و به سخن شیطان گوش دادهاند. اینک هشتاد روز است که آنان رنج مـیکشند.
۱۵٫ «سپس خدا به مـن گـفت: برخیز، نزد آنان برو و ایشان را به مکان خود بیاور و نگذار شیطان به ایشان نزدیک شود و ایشان را گرفتار بلا کند. آنان اکنون در بدبختی بزرگی به سر میبرند و از گرسنگی بیچاره شدهاند.
۱۶٫ «همچنین بـه من گفت: هنگامی که ایشان را نزد خود آوردی، به آنان از میوه درخت حیات بده تا بخورند و از آب آرامش تا بنوشند و تنشان را با جامه نور بپوشان و به لطف پیشین برگردان و در بدبختی باقی مگذار؛ زیـرا آنـان از تو گرفته شدهاند. دیگر برای آنان غم مخور و از آنچه بر سرشان آمده است، متأسف مباش.
۱۷٫ «هنگامی که این را شنیدم، غمگین شدم و دلم برای تو، ای فرزندم، بیقرار شد.
۱۸٫ «ولی ای آدم، هنگامی که نام شـیطان را شـنیدم، ترسیدم و تصمیم گرفتم بیرون نروم مبادا مانند فرزندانم، آدم و حوا، به دام او بیفتم.
۱۹٫ «من گفتم: خدایا، هنگامی که نزد فرزندانم میروم، شیطان در راه با من ملاقات میکند و با من میجنگد همان گـونه کـه با آنان جنگید.
۲۰٫ «خدا گفت: هنگامی که تو او را بیابی، وی را با عصایی که در دست داری بزن و از او هراسی به دل راه مده؛ زیرا تو از دیرباز ایستادهای و او بر تو غالب نخواهد شد.
۲۱٫ «آن گاه مـن گـفتم: خـداوندا، من پیرم و توان راه رفتن نـدارم؛ فـرشتگانت را بـرای آوردن آنان بفرست.
۲۲. «خدا گفت: فرشتگان مانند آنان نیستند و آنان حاضر نخواهند شد همراه فرشتگان بیایند. تو را برگزیدم، زیرا ایشان نسل تـو و مـانند تـو هستند و به سخنت گوش خواهند داد.
۲۳٫ «و خدا به مـن گـفت: اگر تو توان راه رفتن نداری، ابری را میفرستم تا تو را بردارد و بر در غارشان بنشاند. سپس آن ابر تو را ترک کند و بـاز گـردد.
۲۴. «و اگـر آنان با تو بیایند من ابری را خواهم فرستاد تا تـو و ایشان را بردارد.
۲۵٫ «آن گاه به ابری دستور داد و آن ابر مرا برگرفت و نزد شما آورد و خودش برگشت.
۲۶. «اکنون ای فرزندانم، آدم و حوا، بنگرید کـه مـویم سـفید و حالم زار است و از جای دوری آمدهام. بیایید، با من بیایید تا به مـکان اسـتراحت برویم.»
۲۷٫ سپس شیطان زار زار نزد آدم و حوا گریست و اشک او مانند آب بر زمین روان شد.
۲۸٫ آدم و حوا به بالا نگریستند. هـنگامی کـه ریـشش را دیدند و سخنان شیرینش را شنیدند، دلشان به او نرم شد. آنان دستورش را اطاعت کـردند؛ زیـرا وی را راسـتگو پنداشتند.
۲۹٫ و هنگامی که دیدند روی او مانند خود آنهاست، پنداشتند که در واقع زاده اویند و به وی اعـتماد کـردند.
فـصل شصت و یکم
۱٫ شیطان دست آدم و حوا را گرفت و آنان را به آرامی از غار بیرون آورد.
۲٫ هنگامی که انـدکی از آن دور شـدند، خدا دید که شیطان بر ایشان چیره شده و ایشان را پیش از گذراندن چهل روز بـیرون آورده اسـت تـا به جای دوری ببرد و هلاک کند.
۳٫ کلمه خدا دوباره آمد و شیطان را لعنت کرده، او را از آنان دور نـمود.
۴٫ و خـدا با آدم و حوا سخن آغاز کرد و گفت: «چرا از غار به این جا آمدید؟»
۵٫ آدم به خـدا گـفت: «آیـا تو انسانی را قبل از ما آفریدهای؟ زیرا هنگامی که ما در غار بودیم، ناگهان پیرمرد نیکویی به مـا گـفت: من فرستاده خدا به سوی شمایم تا شما را به یک مکان اسـتراحت بـبرم.
۶٫ «خـدایا، ما باور کردیم که وی فرستاده توست و با او بیرون آمدیم و ندانستیم که آیا باید با او بـرویم یـا نـه.»
۷٫ خدا به آدم گفت: «بنگرید! او پدر همه تبهکاریهاست که تو و حوا را از باغ خوشیها بـیرون آورد. اکـنون نیز وقتی دید تو و حوا در روزه و نیایش متفق شدهاید و بنا دارید تا چهل روز از غار خارج نشوید، تـصمیم گـرفت هدف شما را باطل کند و عزم دوجانبه شما را بشکند و امیدتان را قطع کند و شـما را بـه جایی ببرد که هلاکتان را میسر سازد.
۸٫ «زیـرا اگـر او بـه شکل شما در نمیآمد، برای انجام هیچ کـاری بـا شما توانایی نداشت.
۹٫ «بنابراین، با چهرهای مانند چهره شما نزدتان آمد و به شـما از صـداقت خود نشانههایی داد.
۱۰٫ «ولی من از روی مهر و لطـفی کـه به شـما دارم، نـگذاشتم کـه وی شما را هلاک کند و او را از شما راندم.
۱۱٫ «بـنابراین، ایـ آدم، اکنون با حوا به غار خود برگردید و تا فردای چهلمین روز در آن بـمانید. هـنگامی که بیرون آمدید، به سوی دروازه شـرقی باغ بروید.»
۱۲٫ آدم و حوا خـدا را پرسـتش کردند و او را به خاطر نجاتشان سـتودند و مـبارک خواندند و به غار باز گشتند. این حادثه در شامگاه سی و نهمین روز رخ داد.
۱۳. سپس آدمـ و حـوا با شور فراوان ایستادند و خـدا را نـیایش کـردند؛ زیرا خدا نـیرویشان را کـه بر اثر روزه و تشنگی و نـیایش از دسـت رفته بود، باز گرداند و آنان تمام شب را تا صبح بیدار ماندند و در نیایش گذراندند.
۱۴٫ آن گـاه آدم بـه حوا گفت: «برخیز تا به دسـتور خـدا به سـوی دروازهـ شـرقی باغ برویم.»
۱۵٫ آنان بـهعادت هر روز نیایشکردند و براینزدیک شدن بهدروازهشرقی از غاربیرون رفتند.
۱۶٫ سپس آدم و حوا ایستادند و نیایش کرده، از خدا خواستند بـه آنـان نیرو دهد و چیزی بفرستد تا بـا آن گـرسنگی خـود را فـرو نـشانند
۱۷. هنگامی که نـیایش خـود را پایان دادند، به سبب پایان یافتن نیرویشان در جای خویش ماندند.
۱۸٫ آن گاه کلمه خدا آمد و به ایـشان گـفت: «ای آدم، بـرخیز و دو انجیر خود را به این جا بیاور.»
۱۹٫ آدم و حـوا بـرخاستند و تـا نـزدیک غـار رفـتند.
فصل شصت و دوم
۱٫ شیطان تبهکار به آرامشی که خدا به آنان داده بود، رشک برد.
۲٫ از این رو، وی پیشدستی کرد و به غار رفته، آن دو انجیر را برداشته، بیرون غار دفن کرد، به گـونهای که آدم و حوا نتواستند آنها را پیدا کنند. همچنین اندیشه هلاک آنان را در سر میپرورد.
۳٫ ولی همین که آن دو انجیر دفن شدند، خدا از روی مهر نیرنگ شیطان را در مورد آنها باطل کرد و از آن دو انجیر دو درخت میوه رویاند کـه بـر غار سایه میافکند. شیطان آنها را در شرق غار دفن کرده بود.
۴٫ هنگامی که آن دو درخت بالیدند و غرق میوه شدند، شیطان اندوه خورد و آه و ناله سر داد و گفت: «بهتر بود آن دو انجیر را به حال خـود رهـا میکردم؛ زیرا اینک آنها دو درخت میوه شدهاند که آدم در طول زندگی خود از آن خواهد خورد. در حالی که هدف من از دفن کردن انجیرها این بود کـه آنـها را نابود کنم و برای همیشه پنـهان سـازم.
۵٫ «ولی خدا نیرنگم را برگرداند و نخواست که این میوه مقدس نابود شود. او نیتم را آشکار کرد و نیرنگی را که بر ضد بندگانش ریخته بودم، بر باد داد.»
۶٫ و شیطان بـا شـرمساری از این که نقشهاش عـملی نـشده بود، دور شد.
فصل شصت و سوم
۱٫ همین که آدم و حوا به غار رسیدند، دو درخت انجیر غرق در میوه را که بر غار سایه افکنده بودند، مشاهده کردند.
۲٫ آدم به حوا گفت: «گویا ما راه را گـم کـردهایم. این دو درخت چه وقت روییدهاند؟ گویا دشمن میخواهد ما را گمراه کند. مگر روی زمین غار دیگری نیز وجود دارد؟
۳٫ «ولی ای حوا، خوب است به درون غار برویم و آن دو انجیر را پیدا کنیم؛ زیرا این غارِ خود مـاست. ولی اگـر آن دو انجیر را در آن نـیابیم، معلوم میشود آن غارِ ما نیست.»
۴٫ ایشان به درون غار رفته، چهار گوشه آن را گشتند، ولی انجیرها را نیافتند.
۵٫ آدم گریه کرد و بـه حوا گفت: «ای حوا، آیا ما از روی اشتباه به غار دیگری آمدهایم؟ به نـظر مـیرسد کـه این دو درخت انجیر همان دو انجیری هستند که در غار بودند.» حوا گفت: «من چیزی نمیدانم.»
۶٫ آدم به نیایش ایـستاد و گـفت: «خدایا، تو دستور دادی به غار برگردیم و آن دو انجیر را برداشته، نزد تو آییم.
۷٫ «ولی اکنون آنـها را نـمییابیم. خـدایا، آیا تو آنها را برداشته و این دو درخت را از آنها رویاندهای یا ما روی زمین راه گم کردهایم یا ایـن که دشمن ما را فریب داده است؟ خدایا، اگر این امر واقعیت دارد، راز این دو درخت و آن دو انـجیر را به ما بگو.»
۸٫ آن گـاه کـلمه خدا نزد آدم آمد و به او گفت: «ای آدم، هنگامی که من تو را دنبال انجیرها فرستادم، شیطان پیش از شما به غار رفت و آن انجیرها را گرفته، بیرون غار و در شرق آن دفن کرد تا آنها را نابود کند، نـه این که آنها را با حسن نیت کاشته باشد.
۹٫ «بنابراین، این درختان ناگهان به خاطر او نروییدهاند؛ بلکه من به شما مهر ورزیدم و دستور دادم آنها برویند. آنها به دو درخت بزرگ تبدیل شدند تـا شـاخههایشان بر تو سایه افکنَد و زیر آنها بیاسایی؛ همچنین قدرت و کارهای شگفتآورم را ببینی.
۱۰٫ «علاوه بر این، میخواستم پستی شیطان و کارهای زشت او را به تو نشان دهم؛ زیرا از روزی که شما از باغ بیرون آمـدهاید، ویـ حتی یک روز از آسیب زدن به شما آرام نگرفته است. ولی من به او قدرتی بر شما ندادم.»
۱۱٫ و خدا گفت: «ای آدم، از این پس به سبب این درختان تو و حوا شادی کنید و هنگامی که خستگی به سـراغتان مـیآید، زیر آنها بیاسایید، ولی از میوه آنها نخورید و نزدیک آنها نشوید.»
۱۲٫ آن گاه آدم گریست و گفت: «خدایا، آیا دوباره ما را خواهی کشت یا از حضورت خواهی راند و به زندگی ما بر روی زمـین پایـان خـواهی داد؟
۱۳٫ «خدایا، از تو میخواهم که اگـر مـیدانی در ایـن درختان، مانند درخت پیشین، مرگ یا بدی دیگری وجود دارد، آنها را از نزدیک غار ما برکن و خشک کن و بگذار ما از گرما و گرسنگی و تـشنگی بـمیریم.
۱۴٫ «زیـرا ای خدا، ما میدانیم که کارهای شگفت تو بـزرگاند و تـو از قدرتت میتوانی چیزی را بدون این که بخواهد، از درون چیز دیگر بیرون آوری؛ زیرا قدرت تو میتواند صخرهها را درخت، و درختان را صخره کـند.»
فـصل شـصت و چهارم
۱٫ آن گاه خدا به آدم و نیروی اراده و تحمل گرسنگی و تشنگی و گرما در او نـظر کرد. وی آن دو درخت انجیر را مانند قبل به دو انجیر تبدیل کرد و به آدم و حوا گفت: «هر یک از شما میتواند یک انـجیر را بـردارد.» آنـان انجیرها را به دستور خدا برداشتند.
۲٫ و او گفت: «به غار بروید و با خـوردن انـجیرها گرسنگی خود را فرو نشانید تا نمیرید.»
۳٫ بنابراین، آنان به دستور خدا در حدود زمانی که آفتاب غـروب مـیکرد، بـه غار رفتند. آدم و حوا هنگام غروب آفتاب به نیایش ایستادند.
۴٫ سپس ایشان بـرای خـوردن انـجیرها نشستند ولی نمیدانستند چگونه آنها را بخورند؛ زیرا
به خوردن غذاهای زمینی عادت نداشتند. همچنین آنـان نـگران بـودند که بر اثر خوردن انجیرها شکمشان بسوزد و گوشتشان بالا آید و دلشان به غذاهای زمـینی عـلاقهمند شود.
۵٫ ایشان در این حالت نشسته بودند که خدا از روی مهر فرشته خود را نزد آنـان فـرستاد، مـبادا که از گرسنگی و تشنگی بمیرند.
۶٫ فرشته به آدم و حوا گفت: «خدا میگوید شما برای روزه گرفتن تـا حـد مرگ نیرو ندارید؛ پس بخورید و بدن خود را تقویت کنید؛ زیرا شما اکنون دارایـ جـسم حـیوانی هستید و نمیتوانید بدون خوردنی و نوشیدنی سر کنید.»
۷٫ آدم و حوا انجیرها را برداشتند و به خوردن آنها آغاز کـردند. ولیـ خدا در آن انجیرها معجونی خوشمزه مانند نان و خون قرار داد.
۸٫ آدم و حوا انجیرها را تـا حـد سـیری خوردند و فرشته از نزد آنان رفت. ایشان باقیمانده آن را در کناری گذاشتند، ولی انجیرها به قدرت خدا مانند قـبل کـامل شـدند؛ زیرا خدا آنها را برکت داد.
۹٫ سپس آدم و حوا برخاستند و با قلبی سرشار و نیرویی تـازه بـه نیایش پرداختند و تمام آن شب به تسبیح و تهلیل فراوان گذراندند. و این پایان هشتاد و سومین روز بود.
فصل شـصت و پنـجم
۱٫ هنگامی که روز شد، آنان برخاسته، طبق عادت خود نیایش کردند و از غار بـیرون رفـتند.
۲٫ ایشان از غذایی که خورده بودند و بدان عـادت نـداشتند، احـساس رنج فراوان کردند؛ از این رو، به اطراف غـار رفـتند و به یکدیگر چنین گفتند:
۳٫ «بر اثر خوردن چه اتفاقی برای ما افتاده کـه ایـن درد بر ما وارد آمده است؟ وای بر مـا! مـا خواهیم مـرد! ولی مـردن از ایـن خوردن، و پاک نگهداشتن جسم از آلودن آن با این غـذا بـرای ما بهتر بود.»
۴٫ سپس آدم به حوا گفت: «این رنج در باغ و هنگام خـوردن آن خـوراک بد بر ما وارد نشد. ای حوا، آیـا تصور نمیکنی که خـدا مـیخواهد با غذایی که در شکم مـاست، بـلایی بر سر ما بیاورد یا درون ما را بیرون بریزد یا این که بـدین شـیوه ما را پیش از به انجام رسـیدن وعـدهاش بکشد؟»
۵٫ آدم نـزد خداوند التماس کـرد و گـفت: «خداوندا، نگذار به خـاطر غـذایی که خوردهام، هلاک شوم. خداوندا، ما را نزن؛ بلکه طبق رحمت بزرگ خویش با مـا رفـتار کن و ما را تا روز وعدهات ترک مـکن.»
۶٫ آن گـاه خدا بـه آنـان نـظر کرد و بیدرنگ جسمشان را بـرای غذا خوردن آماده ساخت تا ایشان هلاک نشوند.
۷٫ آدم و حوا در حالی که از دگرگونی جسمشان اندوهگین و گـریان بـودند، به غار باز گشتند. از آن زمان دانـستند کـه بـا آن جـسم دگـرگون دیگر امیدی بـرای بـازگشت به باغ وجود ندارد و ایشان نمیتوانند به آن وارد شوند.
۸٫ زیرا اکنون بدنهایشان به گونه شگفتآوری کار مـیکرد و هـر جـسمی که برای زیستن به خوردنی و نوشیدنی نـیازمند بـاشد، نـمیتوانست در آنـ بـاغ زیـست کند.
۹٫ سپس آدم به حوا گفت: «اینک امید و آرزوی ما برای ورود به باغ قطع شده است. دیگر ما جزو ساکنان باغ نیستیم. از این پس ما موجودی زمینی و خاکی و از ساکنان زمـین هستیم و تا روز تحقق وعده خدا که ما را نجات دهد و طبق آن وعده به باغ باز گرداند، بازگشتی نخواهیم داشت.»
۱۰٫ آن گاه نزد خدا نیایش کردند تا بر ایشان رحمت کند. سپس خـاطرشان آرام گـرفت، دلشان شکست و آرزویشان فرو نشست و مانند غریبان در زمین ماندند. آن شب آدم و حوا به سبب غذایی که خورده بودند، در خواب عمیقی فرو رفتند.
فصل شصت و ششم
۱٫ آدم و حوا صبح فردای روزی که غـذا خـورده بودند، در غار نیایش کردند و آدم به حوا گفت: «اینک ما از خدا غذا خواستیم و او به ما داد. اکنون خوب است از او بخواهیم به ما جرعهای آب بدهد.»
۲٫ آنـان بـرخاستند و به کنار جوی آبی کـه در مـرز جنوبی باغ روان بود و قبلاً خود را در آن افکنده بودند، رفتند. ایشان بر لبه جوی ایستاده، نزد خدا نیایش کردند که به آنان دستور نوشیدن از آن آب را بدهد.
۳٫ کـلمه خـدا نزد آدم و حوا آمد و گـفت: «ای آدم، بـدن تو وحشی شده و نیازمند آب است. تو و حوا از آب برگیرید و بنوشید؛ آن گاه سپاس و ستایش او را بگزارید.»
۴٫ آدم و حوا به آب نزدیک شده، از آن نوشیدند تا جسمشان شاداب شد. پس از نوشیدن خدا را ستایش کردند و طبق عـادت خـود به غارشان باز گشتند. این حادثه در پایان هشتاد و سومین روز رخ داد.
۵٫ آن گاه در هشتاد و چهارمین روز، آن دو انجیر را برداشتند و آنها را با برگهایشان بر در غار آویختند تا برای ایشان نشانه و برکتی از خدا باشد. ایشان آنـها را در آنـ جا گـذاشتند تا هرگاه نسلی پیدا کنند، کارهای شگفتآوری را که خدا برای آنان انجام داده است، ببینند.
۶٫ آدم و حوا بیرون غـار ایستادند و از خدا خواستند به ایشان غذایی را نشان دهد که خود را بـا آن سـیر کـنند.
۷٫ کلمه خدا نزد آنان آمد و گفت: «ای آدم، به سرزمین خاک سیاه در غرب غار برو؛ غذای تو آن جـاست.»
۸٫ آدمـ پس از شنیدن کلمه خدا، حوا را برداشته، به سرزمین خاک سیاه رفت و آن جا خـوشههای گـندم رسـیده و انجیرهای قابل خوردن یافت. آدم از دیدن آنها شاد شد.
۹٫ دوباره کلمه خدا نزد آدم آمد و گفت: «از ایـن گندمها برگرفته، نان بپز تا جسمت از آن تغذیه کند.» و خدا به قلب آدم دانـایی بخشید تا از آن غله نـان تـهیه کند.
۱۰٫ آدم همه آن کارها را انجام داد تا بیحال و افسرده شد. آن گاه به غار باز گشت و از این که آموخته بود چگونه از گندم برای خود نان تهیه کند، شادمان بود.
فصل شصت و هفتم
۱٫ آدم و حوا بـه سرزمین گِل سیاه(۱) رفته، گندمی را که خدا گفته بود، یافتند و دیدند که رسیده و آماده درو است. از آن جا که داسی نداشتند تا با آن درو کنند، دامن به کمر زدند و گندمها را کشیدند تا درو شدند.
۲٫ سـپس آنـها را خرمن کردند و از بیحالی به سبب گرما و خستگی به سوی سایه درختی روانه شدند و آن جا زیر نسیم به خواب رفتند.
۳٫ شیطان کاری را که آدم و حوا انجام داده بودند، دید. او سپاهش را گرد آورد و به آنـان گـفت: «از آن جا که خدا همه چیز را درباره گندم به آدم و حوا آموخته تا بدان وسیله جسم خود را تقویت کنند ـ و اینک ایشان گندمها را خرمن کرده و بر اثر خستگی از کار خـفتهاند ـ بـیایید این خرمن گندم را به آتش بکشیم و بسوزانیم و ظرف آبی را که کنار ایشان است، خالی کنیم تا چیزی برای نوشیدن نداشته باشند و آنان را با گرسنگی و تشنگی بکشیم.
۴٫ «هنگامی که ایـشان از خـواب بـیدار شوند و در صدد بازگشت به غـار بـاشند، مـا در راه ایشان آمده، گمراهشان خواهیم کرد تا این که از گرسنگی و تشنگی بمیرند و شاید از خدا بیزار شوند و او آنان را هلاک کند. بدین شیوه مـا از ایـشان آسـوده خواهیم شد.»
۵٫ آن گاه شیطان و سپاهش گندمها را به آتـش کـشیده، سوزاندند.
۶٫ گرمای شعلههای آتش آدم و حوا را از خواب بیدار کرد و آنان مشاهده کردند که گندمها میسوزند و ظرف آب آنان خالی شـده اسـت.
۷٫ ایـشان گریه کردند و به غار باز گشتند.
۸٫ هنگامی که آنان از کـوه بالا میرفتند، شیطان و سپاهش به شکل فرشتگانی در حال تسبیح خدا، در راه ایشان ظاهر شدند.
۹٫ شیطان به آدم گفت: «ای آدم، چرا چـنین دردمـند و گـرسنه و تشنهای؟ به نظر میرسد شیطان گندمهایت را سوزانده است.» آدم گفت: «آری.»
۱۰٫ همچنین شیطان بـه آدمـ گفت: «با ما بیا؛ ما فرشتگان خدا هستیم. خدا ما را فرستاده تا یک مزرعه گندم بـهتر از آن را بـه تـو نشان دهیم؛ مزرعهای که در آن چشمه آبی و درختان بیشماری وجود دارد و تو میتوانی کـنار آن اقـامت کـرده، بهتر از مزرعهای که شیطان به آتش کشید، در آن کار کنی.»
______________________________
۱٫ مقصود «سرزمین خاک سیاه» اسـت کـه در فـصل پیش اشاره شد.
۱۱٫ آدم پنداشت که او راست میگوید و آنها فرشتگانی هستند که با وی سخن مـیگویند و بـا آنان همراه شد.
۱۲٫ آن گاه شیطان به مدت هشت روز ایشان را به بیراهه میبرد تـا هـر دوی آنـان از گرسنگی و تشنگی و بیحالی مانند مردگان افتادند. سپس وی و سپاهش آنان را رها کرده، گریختند.
فصل شـصت و هـشتم
۱٫ آن گاه خدا به آدم و حوا و آنچه از دست شیطان بر سرشان آمده بود و ایـن کـه آنـان را به هلاکت افکنده بود، نظر کرد.
۲٫ بنابراین، خدا کلمه خود را فرستاد و آدم و حوا را از مرگ برخیزاند.
۳٫ آدم پسـ از بـرخاستن گفت: «خدایا، تو گندمی را که به ما داده بودی از ما گرفتی و آن را سوزاندی. ظـرف آبـمان را نـیز خالی کردی. تو فرشتگانت را فرستادی تا ما را از مزرعه دور کردند. آیا میخواهی ما را هلاک کنی؟ خدایا، اگـر ایـن از جـانب توست، جان ما را بگیر، ولی کیفرمان نکن.»
۴٫ خدا به آدم گفت: «من آن گندمها را نـسوزاندم و ظـرف آب تو را خالی نکردم و فرشتگانم را برای گمراه کردن تو نفرستادم.
۵٫ «آقایت شیطان بود که این کار را کـرد، هـمان که به او تسلیم شده، دستور مرا ترک میکنی. اوست که گندمهایت را سـوزاند و آب تـو را دور ریخت و تو را به بیراهه برد. وعدههایی کـه بـه تـو داده، همگی مکر و فریب و دروغ است.
۶٫ «اکنون ای آدم، قدر کـارهای نـیکی را که برای تو انجام دادهام، خواهی شناخت.»
۷٫ خدا به فرشتگانش گفت آدم و حوا را بـردارند و بـه مزرعه گندم ببرند. مزرعه مـانند روز اول و ظـرف پر از آب بود.
۸٫ ایـشان درخـتی را دیـدند که روی آن «منّ» جامد قرار داشـت و از قـدرت خدا به شگفتی افتادند. فرشتگان به آنان دستور دادند که هرگاه گـرسنه بـاشند، از «منّ» بخورند.
۹٫ و خدا شیطان را لعنت کـرد تا دیگر برنگردد و مـزرعه گـندم را ویران نکند.
۱۰٫ آن گاه آدم و حوا گـندم را بـرداشتند و آن را به رسم قربانی، روی کوهی گذاشتند که نخستین قربانی خونی را روی آن تقدیم کرده بودند.
۱۱٫ ایـشان ایـن قربانی را نیز روی همان مذبح نـخستین قـرار دادنـد و ایستاده، نزد خـدا نـیایش و زاری کردند و گفتند: «خدایا، هـنگامی کـه در باغ بودیم، ستایش ما مانند این قربانی به سوی تو بالا میرفت و بیگناهیمان مـانند بـوی خوش به تو میرسید. اکنون خـدایا، ایـن قربانی را از مـا بـپذیر و مـا را از رحمت خود محروم بـرنگردان.»
۱۲. آن گاه خدا به آدم و حوا گفت: «از آن جا که این قربانی را به من تقدیم کردید، هـنگامی کـه
برای نجات تو به زمین بـیایم، آن را گـوشت خـود سـاخته، پیـوسته بر مذبحی تـقدیم خـواهم کرد تا برای کسانی که در آن سهیم میشوند، بخشایش و رحمت باشد.»
۱۳٫ و خدا آتش درخشانی را بر قربانی آدم و حـوا فـرستاده، آن را غـرق درخشندگی و فیض و نور کرد و روح القدس بر آن قـربانی فـرود آمـد.
۱۴. آنـ گـاه خـدا به فرشتهای دستور داد قربانی را با انبرهایی که مانند کفچه بود، بردارد و نزد آدم و حوا بیاورد. فرشته دستور خدا را انجام داده، قربانی را تقدیم آنان کرد.
۱۵. و روح آدم و حوا درخشان و دلهـای ایشان از وجد و شادی و ستایش خدا لبریز شد.
۱۶٫ و خدا به آدم گفت: «این رسم شما باشد که هرگاه مصیبت و غمی به سراغتان بیاید، چنین کنید، ولی نجات شما و ورود به باغ تـا پایـان روزهایی که شما و من بر آن توافق کردهایم، حاصل نخواهد شد. اگر این جهت در میان نبود، من از روی مهر و رحمت و به خاطر این قربانی که اکنون به نامم کردید، شـما را بـه باغم و نعمتم باز میگرداندم.»
۱۷٫ آدم با شنیدن این سخنان از خدا شادمان شد و او و حوا جلو مذبح پرستش و کرنش کردند؛ سپس به غار گنجها برگشتند.
۱۸٫ و ایـن در پایـان دوازدهمین روز پس از هشتادمین روز از زمان بـیرون شـدن آدم و حوا از باغ رخ داد.
۱۹٫ و آنان ایستادند و تمام شب را تا صبح در عبادت گذراندند، سپس از غار بیرون رفتند.
۲۰. آدم با دلی شاد به سبب قربانی که به خدا تـقدیم کـرده و وی آن را قبول کرده بود، بـه حـوا گفت: «خوب است این عمل را هفتهای سه بار، یعنی روز چهارم که چهارشنبه است و روز تهیه یعنی آدینه و شنبه-یکشنبه،(۱) در سراسر عمرمان انجام دهیم.»
۲۱. همین که آنان با این سخنان نزد خـود تـوافق کردند، خدا از اندیشههای آنان و تصمیمی که با یکدیگر گرفته بودند، خشنود شد.
۲۲. آن گاه کلمه خدا نزد آدم آمد و گفت: «ای آدم، تو از پیش، روزهای رنج جسمانی آینده مرا تعیین کردی. آنـها چـهارمین روز یعنی چـهارشنبه و روز تهیه یعنی آدینهاند.
۲۳٫ اما روز اول یعنی یکشنبه، من همه چیز را در آن آفریدم و آسمانها را برافراشتم و به خاطر بالا رفتن مـجدد من در این روز، شادی میآفرینم و کسانی را که به من ایمان دارند، رفـیع مـیگردانم. ای آدم، ایـن قربانی را در تمام روزهای عمرت تقدیم کن.»
۲۴٫ و خدا کلمهاش را از آدم باز گرفت.
۲۵٫ آدم به تقدیم قربانی در هفتهای سه بار تـا پایـان هفت هفته ادامه داد. در روز اول هفته که پنجاهمین روز بود، آدم طبق عادت یک قربانی تقدیم کـرد و او و حـوا هـمان طور که خدا به آنان تعلیم داده بود، آن را جلو مذبح نزد خدا آوردند.
______________________________
۱٫ (Sabbath Sunday) ظاهرا «یـکشنبه» از افزودههای مسیحیت به متن اصلی است.
فصل شصت و نهم
۱٫ آن گاه دشمن هـمه خوبیها، شیطان، بر آدمـ و قـربانیاش که در نظر خدا مقبول افتاده بود، رشک برد و دویده، سنگ تیزی را از میان زغالسنگهای تیز برداشت و به شکل انسان شد و نزد آدم و حوا رفته، کنارشان ایستاد.
۲٫ آدم مشغول گذراندن قربانی بود و با دستهایی گـشوده نزد خدا نیایش میکرد.
۳٫ شیطان با زغالسنگ تیز خود دویده، پهلوی راست آدم را درید. بر اثر این کار خون و آب از آن جا روان شد و جسم بیجان آدم روی مذبح افتاد و شیطان گریخت.
۴٫ آن گاه حوا آمده، آدم را بـرداشت و در پایـین مذبح نهاد. او بالای سرش گریستن آغاز کرد و خون از پهلوی آدم روی قربانی میریخت.
۵٫ خدا به مرگ آدم نظر کرد. آن گاه کلمه خود را فرستاده، او را برداشت و گفت: «ای آدم، قربانیات را بگذران؛ زیرا ارزش آن بیشتر شده و هـیچ کـاستی در آن نیست.»
۶٫ و خدا به آدم گفت: «همین امر برای من روی زمین رخ خواهد داد، هنگامی که به من نیزه خواهند زد و خون و آب از پهلویم روان شده، بر بدنم که قربانی حقیقی است، خواهد ریخت. آن قـربانی بـه عنوان یک قربانی کامل بر مذبح تقدیم خواهد شد.»
۷٫ آن گاه خدا به آدم دستور داد قربانیاش را به انجام برساند و هنگامی که آدم آن را گذراند، نزد خدا نیایش کرد و او را به خاطر نشانههایی که بـرای او آورده بـود، سـتود.
۸٫ و خدا آدم را در روزی که در پایان هفت هـفته یـعنی پنـجاهمین روز بود، شفا داد.
۹٫ سپس آدم و حوا از کوه برگشته، به عادت هر روزه به غار گنجها رفتند. بدینسان یکصد و پنجاهمین روز بیرون آمدن آدم و حوا از باغ کـامل شـد.
۱۰٫ آن گـاه هر دوی ایشان ایستادند و شب را در نیایش خدا گذراندند. هـنگامی کـه صبح شد، از غار بیرون آمدند و به سوی مغرب آن که جای گندمهایشان بود، روانه شدند و آن جا طبق عادت خـود، زیـر سـایه درختی آرمیدند.
۱۱٫ هنگامی که به آن جا رسیدند، انبوهی از جانوران گـرد ایشان جمع شدند. آن عمل از شیطان بود که از بداندیشی میخواست از طریق ازدواج جنگی بر ضد آدم برپا کند.
فصل هـفتادم
۱٫ آن گـاه دشـمن همه خوبیها، شیطان، به شکل فرشتهای شد و دو فرشته را با خود هـمراه کـرد تا مانند سه فرشتهای شوند که برای آدم طلا و عطریات و مُرّ آورده بودند.
۲٫ آنان نزد آدم و حوا که زیـر درخـت آرمـیده بودند، آمدند و به آنان با کلمات قشنگی که پر از نیرنگ بود، سلام دادنـد.
۳٫ هـنگامی کـه آدم و حوا سیمای دلپذیر آنان را دیدند و سخنان شیرین ایشان را شنیدند، آدم برخاسته، به ایشان خـوشآمد گـفت و آنـان را نزد حوا آورد و همگی اجتماع کردند. در آن زمان دل آدم شاد بود؛ زیرا گمان میکرد که آنـها هـمان فرشتگانی هستند که برای او طلا و عطریات و مُرّ آورده بودند.
۴٫ زیرا آنان هنگامی که بـار اول آمـدند، بـا آوردن آن نشانههای خوب، برای او آرامش و شادی آوردند. بنابراین، آدم تصور کرد ایشان دوباره آمدهاند تا نـشانههای دیـگری برای او بیاورند که با آنها شاد شود. او نمیدانست که وی شیطان است؛ بنابراین، او از ایـشان بـا شـادی استقبال کرد و با آنان همراه شد.
۵٫ سپس شیطان، که از همه قد بلندتر بود، گفت: «ای آدم، خـوشحال و شـادمان باش. اینک خدا ما را فرستاده تا چیزی را به تو بگوییم.»
۶٫ آدم گفت: «چـه چـیزی را؟» شـیطان پاسخ داد: «چیز سادهای که بازهم کلمه خداست؛ آیا تو آن را از ما خواهی شنید و انجام خواهی داد؟ امـا اگـر آنـ را نشنوی، ما نزد خدا باز گشته، به او خواهیم گفت که تو از کـلمهاش اسـتقبال نکردی.»
۷٫ همچنین شیطان به آدم گفت: «نترس و لرزه بر اندامت نیفتد؛ مگر ما را نمیشناسی؟»
۸٫ آدم گفت: «من شما را نمیشناسم.»
۹٫ شـیطان بـه او گفت: «من همان فرشتهای هستم که برای تو طلا آورد و آن را در غار گذاشت؛ ایـن یـکی همان است که برای تو عطریات آورد؛ و آن دیـگری هـمان اسـت که برای تو مُرّ آورد و هنگامی که بـالای کـوه بودی تو را به غار برد.
۱۰٫ «اما سایر یاران ما از فرشتگان که شما را بـه غـار بردند، خدا آنان را با مـا نـفرستاد و گفت: «شـما کـافی هـستید.»
۱۱٫ هنگامی که آدم این سخنان را شنید، بـاور کـرد و به این فرشتگان گفت: «کلمه خدا را بگویید تا آن را دریافت کنم.»
۱۲٫ شیطان بـه او گـفت: «سوگند بخور و قول بده که آن را دریـافت خواهی کرد.»
۱۳٫ آدم گفت: «مـن نـمیدانم چگونه سوگند بخورم و قول بـدهم.»
۱۴٫ شـیطان به او گفت: «دستت را دراز کن و در دست من بگذار.»
۱۵٫ آدم دستش را دراز کرد و در دست شیطان نهاد. شـیطان بـه او گفت: «چنین بگو: همان طـور کـه خـدا زنده و عاقل و مـتکلم اسـت و آسمانها را در فضا برافراشته و زمـین را بـر آب نگه داشته و مرا از چهار عنصر و خاک زمین آفریده، پیمانم را نخواهم شکست و از سخنم دست بـرنخواهم داشـت.»
۱۶٫ و آدم این گونه سوگند خورد.
۱۷٫ آن گاه شـیطان بـه او گفت: «اکـنون از خـروج تـو از باغ مدتی میگذرد و تـو بدی و تبهکاری
نمیدانی. اکنون خدا به تو میگوید حوا را که از پهلویت خارج شده بگیر و بـا او عـروسی کن تا برایت فرزندانی بیاورد کـه دل تـو را آرام کـنند و تـو را از رنـج و اندوه دور نمایند. ایـن کـار دشوار نیست و فسادی در آن یافت نمیشود.»
فصل هفتاد و یکم
۱٫ هنگامی که آدم این سخنان را از شیطان شنید، به خـاطر سـوگند و وعـده خود بسیار غمگین شد و گفت: «آیا بـا گـوشتم و اسـتخوانم مـرتکب زنـا شـوم و بر ضد خود اقدام کنم تا خدا مرا هلاک کند و از روی زمین محو نماید؟
۲٫ «زیرا هنگامی که در ابتدا از آن درخت خوردم، او مرا از باغ به این سرزمین غریب راند و مرا از طـبیعت درخشانم محروم کرد و مرگ را بر من مسلط ساخت. اگر این کار را بکنم، او به زندگیام بر روی زمین پایان خواهد داد و مرا به جهنم انداخته، مدت زیادی گرفتار بلا خواهد ساخت.
۳٫ «ولی خدا هـرگز سـخنانی را که تو گفتهای، نگفته است؛ شما فرشتگان خدا نیستید و او شما را نفرستاده است. شما شیطانهایی هستید که با نمایش دروغین فرشتگان نزد من آمدهاید. از من دور شوید، ای لعنت شدگان خدا!»
۴٫ آن گـاه آن شـیاطین از نزد آدم گریختند و آدم و حوا برخاسته، به غار گنجها برگشتند و درون آن رفتند.
۵٫ سپس آدم به حوا گفت: «اگر کاری را که انجام دادم دیدی، آن را به کـسی نـگو؛ زیرا من با سوگند خـوردن بـه نام بزرگ خدا، بر ضد او گناه کردم و دستم را بار دیگر در دست شیطان گذاشتم.» بنابراین، حوا به دستور آدم ساکت ماند.
۶٫ آن گاه آدم برخاسته، دستهای خود را بـه سـوی خدا گشود و با اشـک از وی درخـواست و نزد او التماس کرد که آن کار وی را ببخشد. آدم چهل روز و چهل شب ایستاده در دعا ماند. او چیزی نخورد و نیاشامید تا از گرسنگی و تشنگی روی زمین افتاد.
۷٫ آن گاه خدا کلمه خویش را نزد آدم فرستاد و او را از جایی که خوابیده بـود، بـلند کرد و به او گفت: «ای آدم، چرا به نام من سوگند خوردی و چرا بار دیگر با شیطان توافق کردی؟»
۸٫ آدم گریست و گفت: «خدایا، مرا ببخش که این را از روی ناآگاهی انجام دادم؛ زیرا معتقد بودم آنان فرشتگان خـدایند.»
۹٫ خـدا آدم را بـخشید و به او گفت: «از شیاطین بر حذر باش.»
۱۰٫ و خدا کلمهاش را از آدم باز گرفت.
۱۱٫ سپس قلب آدم آرامی یافت و او حوا را گرفته، از غـار بیرون آمدند تا برای جسم خود غذا تهیه کنند.
۱۲٫ از آن روز آدم در ذهن خـود پیـرامون ازدواج بـا حوا در تکاپو بود؛ او از آن کار نگران بود مبادا خدا بر او خشم گیرد.
۱۳٫ آن گاه آدم و حوا به نهر آب رفتند و مـانند انـسانهایی که تفریح میکنند، در کناره آب نشستند.
۱۴٫ شیطان بر ایشان رشک میبرد و میخواست هلاکشان کـند.
فـصل هـفتاد و دوم
۱٫ آن گاه شیطان و ده تن از سپاهیانش به شکل کنیزکانی درآمدند که در همه جهان، از نظر زیبایی مانندی نـداشتند.
۲٫ آنان در حضور آدم و حوا از رودخانه بالا آمدند و با خود گفتند: «بیایید به صورت آدم و حـوا که از انسانهای روی زمیناند، نـگاه کـنیم. آنان خیلی زیبایند و سیمایشان با ما بسیار متفاوت است.» آن گاه ایشان نزد آدم و حوا آمدند و سلام داده، با شگفتی ایستادند.
۳٫ آدم و حوا نیز به آنان نگاه کردند و از زیباییشان تعجب کرده، گفتند: «آیا بیرون مـا جهانی وجود دارد و این آفریدگان زیبا در آن هستند؟»
۴٫ کنیزکان به آدم و حوا گفتند: «آری، در حقیقت ما نیز خلق فراوانی هستیم.»
۵٫ آدم به ایشان گفت: «شما چگونه فراوان میشوید؟»
۶٫ ایشان پاسخ دادند ما شوهرانی داریم که با ما عـروسی کـردهاند و برای ایشان فرزند میآوریم. آنان نیز به نوبه خود ازدواج میکنند و بچهدار میشوند و بدین شیوه زیاد میشویم. اگر ای آدم، سخن ما را باور نمیکنی، شوهران و فرزندانمان را به تو نشان میدهیم.»
۷٫ آن گاه آنان شـوهران و فـرزندان خود را از رودخانه صدا زدند و آنان به شکل مردان و کودکان از رودخانه بیرون آمدند. هر یک از آن مردان همراه کودکان خود به همسر خویش پیوست.
۸٫ هنگامی که آدم و حوا ایشان را دیدند، زبانشان بـند آمـد و به آنان خیره شدند.
۹٫ ایشان به آدم و حوا گفتند: «شما شوهران و کودکان ما را میبینید؛ حوا نیز مانند زنان ما عروس شود تا او نیز فرزندانی بیاورد.» این وسیلهای بود که شـیطان بـرای فـریب دادن آدم بدان متوسل شد.
۱۰٫ همچنین شـیطان بـا خـود اندیشید و گفت: «خدا در ابتدا به آدم درباره میوه آن درخت دستوری داد و گفت: از آن نخور وگرنه به مرگی خواهی مرد. ولی آدم از آن خورد و هنوز خدا او را نـکشته اسـت، بـلکه فقط مرگ و بلاها و آزمونهایی را تا روزی که جـان بـدهد، بر او مقرر کرده است.
۱۱٫ «اکنون اگر من او را بفریبم تا چنین کاری کند و بدون دستور خدا با حوا عروسی کـند، خـدا او را خـواهد کشت.»
۱۲٫ بنابراین، شیطان این نمایش را جلو آدم و حوا اجرا کرد؛ زیـرا میخواست او را بکشد و از صفحه روزگار براندازد.
۱۳٫ در آن زمان آتش گناه بر آدم غالب شد و او به فکر ارتکاب گناه افتاد. ولی خـویشتنداری کـرد، مـبادا خدا او را بر اثر پیروی از سفارش شیطان بکشد.
۱۴٫ آن گاه آدم و حوا برخاسته، نـزد خـدا نیایش کردند و شیطان و سپاهش جلو چشم آنان به درون رودخانه رفتند تا نشان دهند که آنان بـه مـنطقه خـود باز میگردند.
۱۵٫ شامگاهان آدم و حوا طبق عادت خویش به غار گنجها بازگشتند.
۱۶٫ آن دو بـرخاسته، شـب را بـه نیایش خدا گذراندند. آدم در حال دعا ایستاده بود و به خاطر اندیشههای دلش پیرامون عروسی با حـوا، نـمیدانست چـگونه نیایش کند و این حال را تا صبح ادامه داد.
۱۷٫ هنگامی که روز شد، آدم به حوا گفت: «بـرخیز بـه پایین کوه، جایی که در آن برای ما طلا آوردند، برویم و این موضوع را از خدا بـپرسیم.»
۱۸٫ حـوا گـفت: «ای آدم، موضوع چیست؟»
۱۹٫ آدم پاسخ داد: «میخواهم از خدا درخواست کنم تا درباره عروسی کردن با تو مرا بـیاگاهاند؛ زیـرا آن را بدون دستور او انجام نخواهم داد تا مرا و تو را هلاک نکند. زیرا آن شیطانها با انـدیشههایی کـه در نـمایشهای گناهآلود خود مطرح کردند، آتشی در دل من افروختهاند.»
۲۰. حوا به آدم گفت: «چه لزومی دارد به پایین کـوه برویم؟ خـوب است در غارمان ایستاده، نزد خدا نیایش کنیم تا به ما بفهماند کـه ایـن سـفارش خوب است یا نه.»
۲۱. آدم به نیایش برخاست و گفت: «خدایا، تو میدانی که ما از تـو تـخلف ورزیـدیم و از لحظه تخلفمان از طبیعت درخشان خویش محروم شدیم و بدن ما مادی شده، نـیازمند خـوراک و نوشیدنی است و خواستههای حیوانی دارد.
۲۲٫ «خدایا، به ما فرمان بده که آن نیازها را بدون دستور تو بـرآورده نـکنیم تا ما را نمیرانی؛ زیرا اگر تو به ما دستوری ندهی، شکست خـواهیم خـورد و پیرو شیطان شده، تو دوباره ما را هـلاک خـواهی کـرد.
۲۳٫ «در غیر این صورت، جان ما را بگیر تـا از ایـن شهوت حیوانی خلاص شویم. و اگر تو در این مورد به ما دستوری نمیدهی، حـوا را از مـن و مرا از حوا جدا کن و مـا را در مـکانی دور از یکدیگر قـرار ده.
۲۴٫ «هـمچنین خـدایا، هنگامی که تو ما را از یکدیگر جـدا کـنی، شیطانها با نمایشهای خود ما را فریب خواهند داد و قلبمان را فاسد کرده، اندیشههای مـا را نـسبت به یکدیگر آلوده خواهند ساخت. و اگر مـا با یکدیگر کاری نـداشته بـاشیم، در هر حال با نمایش خـود، خـویشتن را به ما نشان خواهند داد.» و آدم به نیایش خود پایان داد.
فصل هفتاد و سوم
۱٫ آن گاه خـدا بـه سخنان آدم نظر کرد و دید کـه آن سـخنان درسـت است و او مدتی را بـرای دسـتور وی در باب رهنمود شیطان مـنتظر مـانده است.
۲٫ اندیشههای آدم در این باب و نیایشهای او در حضور خدا مورد تأیید وی قرار گرفت؛ و کلمه خدا نـزد آدمـ آمد و به او گفت: «ای آدم، ای کاش این احـتیاط را در آغـاز میداشتی، پیـش از آن کـه از بـاغ به این سرزمین بـیایی!»
۳٫ آن گاه خدا فرشتهای را که طلا آورده بود و فرشتهای را که عطریات آورده بود و فرشتهای را که مُرّ آورده بود، نـزد آدم فـرستاد تا وی را از عروسی با حوا آگاه کـنند.
۴٫ فـرشتگان بـه آدمـ گـفتند: «طلا را بگیر و بـه عـنوان هدیه عروسی به حوا بده و او را نامزد کن. آن گاه مقداری از عطریات و مُرّ را به او هدیه کن و هر دو یـک تـن شـوید.»
۵٫ آدم سخن فرشتگان را شنید و طلا را گرفته، روی سینه حـوا، بـر لبـاسش قـرار داد و او را بـه دسـت خود نامزد کرد.
۶٫ فرشتگان به آدم و حوا دستور دادند که برخاسته، چهل روز و چهل شب نیایش کند؛ پس از آن اگر آدم به همسرش درآید، کارش خالص و به دور از آلودگی خواهد بود و او فرزندانی خـواهد داشت که زیاد شده، روی زمین را پر خواهند کرد.
۷٫ آدم و حوا سخنان فرشتگان را دریافت کردند و فرشتگان از نزد آنان رفتند.
۸٫ آن گاه آدم و حوا تا پایان چهل روز به روزه و نیایش پرداختند. سپس همان طور که فرشتگان گـفته بـودند، به یکدیگر درآمدند. و از روزی که آدم از باغ بیرون آمد تا روزی که با حوا عروسی کرد، دویست و بیست و سه روز یعنی هفت ماه و سیزده روز بود.
۹٫ بدین شیوه جنگ شیطان بر ضد آدم به شـکست انـجامید.
فصل هفتاد و چهارم
۱٫ آنان روی زمین ساکن شدند و برای تأمین نیازهای جسم خود کار میکردند. آن گاه نُه ماه بارداری حوا پایان یافت و زمان زایـیدن ویـ فرارسید.
۲٫ سپس او به آدم گفت: «ایـن غـار مکان پاکیزهای است؛ زیرا از زمانی که باغ را ترک کردهایم، نشانههایی در آن ظاهر شده است و ما باز هم در آن نیایش خواهیم کرد. بنابراین، مناسب نیست که مـن در آن زایـمان کنم. بیا به سـراغ صـخره سایبانی برویم که آن را شیطان به سوی ما غلتاند و میخواست ما را با آن بکشد، ولی آن صخره به دستور خدا بالا رفته، مانند چادری روی ما گسترده شد و خود غاری گردید.»
۳٫ آدم حوا را به سـوی آن غـار برد و او هنگام زایمان بسیار درد کشید. آدم اندوهگین شد و دلش به خاطر او به درد آمد؛ زیرا وی در آستانه مردن بود. این بدان علت بود که سخن خدا درباره
او باید به انجام رسد که گـفته بـود: «الم و حمل تـو را بسیار افزون گردانم؛ با الم فرزندان خواهی زایید.»(۱)
۴٫ ولی هنگامی که آدم گرفتاری حوا را مشاهده کرد، برخاست و نزد خدا نـیایش کرد و گفت: «خداوندا، با چشم رحمت به من بنگر و حوا را از ایـن تـنگی بـرهان.»
۵٫ و خدا به کنیزش حوا نظر کرد و او را نجات داد و نخستزادهاش که پسری بود، همراه دختری به دنیا آمد.
۶٫ آدمـ بـه سبب نجات حوا و بچههایی که زاییده بود، شادمان شد و آدم در غار تا هشت روز حـوا را خـدمت کـرد و آن پسر را قاین و آن دختر را لولوا نامید.
۷٫ قاین به معنای «کینهتوز» است؛ زیرا او در رحم مادرش، پیش از تولد، از خـواهرش متنفر بود. از این رو، آدم او را قاین نامید.
۸٫ لولوا به معنای «زیبا» است؛ زیرا او از مادرش زیباتر بـود.
۹٫ آدم و حوا تا چهل روز پسـ از تـولد قاین و خواهرش صبر کردند؛ آن گاه آدم به حوا گفت: «باید یک قربانی برای بچهها تقدیم کنیم.»
۱۰٫ حوا گفت: «باید یک قربانی برای پسر نخستزاده و قربانی دیگری را برای دختر تقدیم کنیم.»
فصل هـفتاد و پنجم
۱٫ آدم یک قربانی فراهم کرد و او و حوا به منظور تقدیم کردن آن برای کودکان خود، آن را نزد مذبحی که در آغاز بنا کرده بودند، آوردند.
۲٫ آدم قربانی را تقدیم کرده و از خدا خواست قربانیاش را بپذیرد.
۳٫ خدا قربانی آدمـ را پذیـرفت و نوری را از آسمان فرستاد که بر قربانی درخشیدن گرفت. آدم و آن پسر به قربانی نزدیک شدند، ولی حوا و آن دختر نزدیک آن نیامدند.
۴٫ آن گاه آدم از مذبح پایین آمد و آنان شادمان شدند. آدم و حوا تا هشت روزگی دخـتر صـبر کردند. آن گاه آدم یک قربانی فراهم کرده، آن را به دست حوا و کودکان داد. آنان نزد مذبحی رفتند که آدم معمولاً بر آن قربانی میگذراند و از خداوند میخواست که آن را بپذیرد.
۵٫ و خداوند قربانی آدم و حوا را پذیرفت. سـپس آدم و حـوا و کودکان با شادمانی همراه یکدیگر از کوه پایین آمدند.
۶٫ آنان به غاری که زایشگاه شده بود، بازنگشتند، بلکه به غار گنجها رفتند تا کودکان آن مکان را ببینند و از برکت نشانههایی که از بـاغ آمـده بـود، برخوردار شوند.
۷٫ آنان پس از برخورداری از آنـ نـشانهها بـه غار زایشگاه بازگشتند.
______________________________
۱٫ پیدایش ۳:۱۶٫
۸٫ اما پیش از آن که حوا قربانی را بگذراند، آدم او را برداشته، به نهر آبی که در آغاز خود را در آن افکنده بودند، برد و آدم و حـوا هـر یـک بدن خود را از رنج و سختی که تحمل کرده بـودند، بـه خوبی شستند.
۹٫ آدم و حوا هر شب پس از شست و شو در آن نهر آب به غار گنجها باز میگشتند و نیایش کرده، برکت مییافتند؛ آن گاه بـه غـاری کـه کودکان در آن به دنیا آمده بودند، میرفتند.
۱۰٫ شیوه آدم و حوا تا پایـان شیرخوارگی کودکان چنین بود. هنگامی که آنان از شیر بازگرفته شدند، آدم یک قربانی برای جان کودکان خویش گذراند و ایـن عـلاوه بـر سه بار قربانی هفتگی برای آنان بود.
۱۱٫ هنگامی که شیرخوارگی کـودکان پایـان یافت، حوا دوباره آبستن شد و پس از سپری شدن دوره آبستنی، پسر و دختر دیگری را زایید. پسر را هابیل و دختر را اَقـْلیا نـامید.(۱)
۱۲٫ پس از گـذشت چهل روز، آدم برای پسر خود قربانی کرد و پس از چهل روز دیگر، برای دختر خـود قـربانی دیـگری گذراند، به شیوهای که در مورد قاین و خواهرش لولوا رفتار کرده بود.
۱۳٫ او کودکان رابه غار گـنجها آورد و آنـان بـرکت یافته، به غار زایشگاه بازگشتند. آن گاه حوا از زاییدن باز ایستاد.
فصل هفتاد و ششم
۱٫ کـودکان نـیرومند میشدند و جسمشان رشد مییافت؛ ولی قاین سنگدل بود و بر برادر کوچک خود تسلط داشـت.
۲٫ و هـنگامی کـه پدرش قربانی میگذراند، غالبا وی در جای خود میماند و برای قربانی کردن همراه آنان نمیرفت.
۳٫ اما هـابیل قـلبی متواضع داشت و از پدر و مادر خود اطاعت میکرد و آنان او را برای گذراندن قربانی میبردند؛ زیرا بـه آن کـار عـلاقه داشت و بسیار نیایش میکرد و روزه میگرفت.
۴٫ و این نشانهای بود که برای هابیل ظاهر شد. وی روزیـ بـه غار گنجها آمد و با مشاهده میلههای طلایی و عطریات و مُرّ از والدین خویش آدم و حـوا دربـاره آنـها پرسید و گفت: «اینها را از کجا آوردهاید؟»
۵٫ آدم همه آنچه را برای او رخ داده بود، شرح داد. هابیل از آنچه پدرش گفت، مـتأثر شـد.
۶٫ هـمچنین پدرش درباره کارهای خدا و آن باغ سخن گفت. هابیل تمام آن شب را در غار گنجها پشـت سـر پدرش ماند.
۷٫ آن شب هنگامی که نیایش میکرد، شیطان به شکل انسانی برای او ظاهر شد و به او گفت:
______________________________
۱٫ ایـن نـام در در سایر منابع یهودی «اَقْلِمیا» است و در کتب اسلامی «اِقلیما» شده است.
«تو غـالبا هـمراه پدرت به گذراندن قربانی میروی و روزه میگیری و نیایش مـیکنی؛ از ایـن رو، مـن تو را خواهم کشت و از صفحه روزگار برخواهم انـداخت.»
۸٫ هـابیل نزد خدا نیایش کرد و شیطان را از خود راند و سخنانش را باور نکرد. هنگامی که روز فـرارسید، فـرشته خدا به او ظاهر شد و گـفت: «از روزه و نـیایش و گذراندن قـربانی بـرای خـدا کوتاهی مکن؛ زیرا خداوند نیایش تـو را پذیـرفته است و از شکلی که در شب بر تو ظاهر شد و تو را به مرگ تـهدید کـرد، نترس.» و فرشته از نزد او رفت.
۹٫ در همان روز هـابیل نزد آدم و حوا آمـد و رؤیـایی را که دیده بود، برای آنـان نـقل کرد. هنگامی که آنان سخنش را شنیدند، بر وی اندوه خوردند، ولی چیزی در آن باب به او نـگفتند و فـقط دل او را آرام کردند.
۱۰٫ اما قاین سنگدل، شـبانگاه شـیطان خـود را به او نشان داده و گـفت: «آدم و حـوا برادرت هابیل را بسیار بـیش از تـو دوست دارند. آنان میخواهند خواهر زیبایت را به همسری او درآورند؛ زیرا به وی علاقه دارند. هـمچنین مـیخواهند خواهر نازیبای او را به همسری تو درآورنـد؛ زیـرا دشمن تـو هـستند.
۱۱٫ از ایـن رو، من تو را اندرز مـیدهم که هرگاه چنین کردند، تو برادرت را بکشی تا خواهرت برای خودت بماند و خواهر او را دور افکنی.»
۱۲٫ و شـیطان از نـزد او رفت، ولی آن بداندیش پشت قلب قاین مـاند و او بـارها در صـدد کـشتن بـرادر خویش برآمد.
فـصل هـفتاد و هفتم
۱٫ هنگامی که آدم دید برادر بزرگتر با برادر کوچکتر دشمنی میورزد، تصمیم گرفت دلهای آنان را بـه یـکدیگر الفـت دهد. از این رو، به قاین گفت: «پسرم، از مـحصول کـشاورزی خـود بـگیر و یـک قـربانی برای خدا بگذران تا بدی و گناهت را ببخشد.»
۲٫ به هابیل نیز گفت: «از کشاورزیات بگیر(۱) و یک قربانی فراهم کرده، نزد خدا بیاور تا بدی و گناهت راببخشد.»
۳٫ هابیل سخن پدر را شـنید و از کشاورزی خود گرفته، قربانی فراهم کرد و به پدرش آدم گفت: «با من بیا تا رسم قربانی گذراندن را به من بیاموزی.»
۴٫ آنان همراه آدم و حوا رفتند و ایشان شیوه تقدیم قربانی بر مذبح را به وی نـشان دادنـد. آن گاه ایشان ایستادند و نیایش کردند تا خدا قربانی هابیل را بپذیرد.
۵٫ خدا به قربانی هابیل نظر کرد و آن را پذیرفت و خدا به سبب خوشقلبی و پاکی بدن هابیل، خود او را بیش از قربانیاش دوست داشـت؛ زیـرا اثری از خیانت در وی نبود.
______________________________
۱٫ به گفته تورات (پیدایش ۴:۴) هابیل از گله خود قربانی گذراند.
۶٫ سپس آنان از مذبح به زیر آمده، به غاری که در آن اقـامت داشـتند، روانه شدند. هابیل به سـبب شـادمانی از قربانی کردن، آن عمل را به شیوه پدرش آدم هفتهای سه بار انجام میداد.
۷٫ اما قاین به قربانی کردن علاقهای نداشت و پس از خشمگین ساختن فراوان پدرش، یک بار قـربانی گـذراند. همچنین هنگام قربانی کـردن، چـشم از قربانی بر نمیگرفت. او کوچکترین گوسفند(۱) را برای قربانی برگزیده بود، ولی چشمش نیز بر آن بود.
۸٫ از این رو، خدا قربانی او را نپذیرفت؛ زیرا قلبش از اندیشههای هلاکتبار پر بود.
۹٫ آنان همگی بدین شیوه در غاری که زایـشگاه حـوا بود، زندگی کردند تا قاین به پانزده سالگی و هابیل به دوازده سالگی رسیدند.
فصل هفتاد و هشتم
۱٫ آدم به حوا گفت: «اینک کودکان بزرگ شدهاند و ما باید برای ازدواج آنان فکری بکنیم.»
۲٫ حوا پاسـخ داد: «چـگونه میتوانیم ایـن کار را بکنیم؟»
۳٫ آدم گفت: «خواهر هابیل را به قاین و خواهر قاین را به هابیل بدهیم.»
۴٫ حوا به آدم گفت: «من قاین را دوسـت ندارم؛ زیرا او سنگدل است. بگذار تا زمانی که برای آنان نـزد خـداوند قـربانی کنم، انتظار بکشند.»
۵٫ آدم چیزی نگفت.
۶٫ در آن زمان شیطان به شکل مرد کشاورزی نزد قاین آمده، گفت: «ایـنک آدمـ و حوا درباره ازدواج شما دو برادر به رایزنی مشغولاند و تصمیم گرفتهاند خواهر هابیل را به تـو و خـواهر تـو را به او بدهند.
۷٫ «اما اگر نبود که من تو را دوست دارم، این را به تو نمیگفتم. اکـنون اگر دوست داری پند مرا بشنو و به سخنم گوش بده تا برای تـو در روز عروسیات جامههای زیبا و طـلا و نـقره فراوان بیاورم و بستگانم نزد تو بیایند.»
۸٫ قاین با شادمانی گفت: «بستگانت کجایند؟»
۹٫ شیطان پاسخ داد: «بستگانم در باغی در شمالاند و یک بار خواستم پدرت آدم را به آن جا ببرم، ولی دعوتم را نپذیرفت.
۱۰٫ «اما تو اگر سخنم را بپذیری و پس از عـروسی خویش نزد من بیایی، از رنجی که در آن هستی، آسوده خواهی شد و در آن آسودگی، بسیار از پدرت آدم بهتر خواهی بود.»
۱۱. قاین به سخنان شیطان گوش فراداد و به گفتار او گرایش پیدا کرد.
۱۲٫ او در مزرعه نماند، بلکه نـزد مـادرش حوا رفته، او را زد و نفرین کرد و گفت: «چرا میخواهید خواهرم را گرفته، به ازدواج برادرم درآورید؟ مگر من مردهام.»
______________________________
۱٫ به گفته تورات (پیدایش ۴:۳) قاین از محصول زمین قربانی گذراند.
۱۳٫ مادرش او را آرام کرده، به مزرعهاش بازگرداند.
۱۴٫ هنگامی کـه آدمـ آمد، کاری را که قاین کرده بود، به وی گفت.
۱۵. آدم اندوهگین شد، ولی آرامش خود را حفظ کرده، چیزی نگفت.
۱۶٫ فردای آن روز آدم به پسرش قاین گفت: «از گوسفندان جوان و خوب بگیر و آن را برای خـدا بـگذران و من به برادرت خواهم گفت تا یک قربانی گندم به خدای خود تقدیم کند.»(۱)
۱۷٫ آن دو برادر سخن پدرشان، آدم، را شنیدند و قربانیهای خود را گرفته، آنها را روی کوه کنار مذبح گذراندند.
۱۸٫ قاین از روی تـکبر بـا بـرادر خود رفتار کرد و او را از مذبح کـنار زد و نـگذاشت کـه وی قربانی خود را بر مذبح بگذراند. او هدیه خود را با قلبی تکبرآلود و پر از مکر و فریب بر مذبح گذراند.
۱۹٫ از سوی دیگر هابیل سنگهایی را که نـزدیک او بـودند، روی هـم نهاد و قربانی خود را با قلبی متواضع و دور از فریب گـذراند.
۲۰٫ قـاین کنار مذبحی که بر آن قربانی خود را گذراند، ایستاد و به خدا فریاد کشید که قربانی او را بپذیرد، ولی خدا آن را از او نپذیرفت و آتـش الهـی را بـرای سوزاندن قربانی وی نفرستاد.
۲۱٫ او همان طور در برابر مذبح ایستاده ماند و از روی مـسخره و خشم به برادرش هابیل نگاه میکرد که ببیند آیا خدا قربانی او را خواهد پذیرفت یا نه.
۲۲٫ و هابیل نزد خـدا نـیایش کـرد تا قربانیاش را بپذیرد. آن گاه یک آتش الهی فرود آمد و قربانیاش را سـوزاند. و خـدا بوی خوش قربانی او را بویید؛ زیرا هابیل خدا را دوست داشت و از او شادمان بود.
۲۳٫ و از آن جا که خدا از وی خشنود شـده بـود، فـرشته نور را به شکل انسانی که از قربانیاش برگرفته بود، نزد او فرستاد؛ زیرا وی بـوی خـوش قـربانیاش را بویید و آنان دل هابیل را آرام کرده، به وی قوت قلب دادند.
۲۴٫ قاین به همه آنچه برای قـربانی بـرادرش رخ مـیداد، مینگریست و از آن خشمگین شد.
۲۵٫ آن گاه دهانش را گشود و به خدا کفر گفت؛ زیرا خدا قربانیاش را نـپذیرفته بـود.
۲۶٫ ولی خدا به قاین گفت: «چرا سیمایت اندوهگین است؟ درستکار باش تا قربانیات را بـپذیرم. ایـنک نـه بر ضد من، بلکه بر ضد خود سخن گفتی.»
۲۷٫ و خدا این سخن را برای سـرزنش بـه قاین گفت و برای این که از وی و قربانیاش بیزار بود.
۲۸٫ و قاین با رنگ پریده و سـیمای درهـمریخته از مـذبح پایین آمد و نزد پدر و مادر خود
______________________________
۱٫ همان طور که قبلاً اشاره شد، به گفته تورات (پیـدایش ۴:۳ـ۴) قـاین از محصول زمین و هابیل از گله خود قربانی گذراند.
رفته، هر آنچه را رخ داده بود، شـرح داد و آدم از ایـن کـه خدا قربانی قاین را نپذیرفته بود، بسیار غمگین شد.
۲۹٫ هابیل شادمان و دلخوش پایین آمد و به پدر و مـادر خـود گـفت که خدا قربانیاش را پذیرفته است. آنان شاد شدند و رویش را بوسیدند.
۳۰٫ هابیل بـه پدرش گـفت: «از آن جا که قاین مرا از مذبح کنار زد و اجازه نمیداد که قربانی خود را بر آن بگذرانم، من مـذبحی بـرای خود ساختم و قربانیام را بر آن گذراندم.»
۳۱٫ هنگامی که آدم این را شنید، بسیار انـدوهگین شـد؛ زیرا آن مذبح را وی در آغاز ساخته بود و قربانیهای خـود را بـر آن مـیگذراند.
۳۲٫ اما قاین با سیمایی سهمگین و خشمناک بـه مـزرعه رفت و شیطان نزد او آمده، گفت: «برادرت هابیل به پدرت آدم پناه برده؛ زیرا تو وی را از مـذبح کـنار زدهای. آنان رویش را بوسیدهاند و از او بـسیار بـیشتر از تو شـادماناند.»
۳۳٫ هـنگامی کـه قاین این سخنان را از شیطان شنید، خـشم وجـودش را فراگرفت، ولی آن را آشکار نساخت. اما برای کشتن وی در انتظار فرصتی بود تا این کـه وی را بـه غار آورده، به او گفت:
۳۴. «ای برادر، دشـتها بسیار زیبا هستند و درخـتان زیـبا و دلپذیر و چشمنوازی در آن وجود دارد! ای برادر، تـو هـرگز یک روز به مزرعه نیامدهای تا از آن بهرهمند شوی.
۳۵٫ «برادرم، امروز بسیار علاقه دارم که هـمراه مـن به مزرعه بیایی و بهرهمند شـده، مـزارع و گـلههای ما را برکت دهـی؛ زیـرا تو درستکار هستی و مـن تـو را بسیار دوست دارم، ای برادر من! ولی تو با من احساس بیگانگی میکنی.»
۳۶٫ هابیل برای رفتن بـه مـزرعه با برادر خود موافقت کرد.
۳۷٫ امـا پیـش از خارج شـدن، قـاین بـه هابیل گفت: «صبر کـن تا یک چوبدستی برای مقابله با جانوران وحشی بیاورم.»
۳۸٫ هابیل معصومانه در انتظار او ماند. قاین یـک چـوبدستی آورد و آنان روانه شدند.
۳۹٫ قاین و برادرش بـه راه رفـتن آغـاز کـردند و قـاین میکوشید با او سـخن بـگوید و دلش را آرام کند تا هر چیز را از یاد ببرد.
فصل هفتاد و نهم
۱٫ آنان میرفتند تا این که به مـکان خـلوتی رسـیدند که هیچ گوسفندی آن جا نبود. هـابیل بـه قـاین گـفت: «بـرادرم، ایـنک ما از راه رفتن خسته شدهایم و هیچ درختی یا میوهای یا سبزهای یا گوسفندی یا هیچ یک از چیزهایی که گفتی دیده نمیشود. گوسفندانی که گفتی به آنها برکت بـدهم، کجایند؟»
۲٫ قاین به او گفت: «جلوتر بیا تا چیزهای زیبای فراوانی را ببینی. تو جلوتر از من برو و من پشت سرت میآیم.»
۳٫ هابیل جلو میرفت و قاین پشت سر او بود.
۴٫ هابیل معصومانه و بیفریب راه میرفت و بـاور نـداشت که برادرش او را بکشد.
۵٫ قاین به وی رسیده، او را با سخنانش آرامش میداد و کمی پشت سر وی راه رفت. آن گاه با شتاب او را با ضربههای مکرر چوبدستی زد تا از پا درآمد.
۶٫ هنگامی که هابیل نقش زمین شـد و دیـد برادرش میخواهد وی را بکشد، به او گفت: «برادرم، به من رحم کن. تو را به پستانهایی که از آن شیر خوردهایم، سوگند میدهم که مرا نزنی! تو را بـه رحـمی که ما را برداشت و بدین جـهان آورد، سـوگند میدهم که مرا با زدن چوبدستی نکشی! اگر میخواهی مرا بکشی، یکی از آن سنگها را بردار و مرا با یک ضربه بکش.»
۷٫ آن گاه قاین سنگدل و آدمکش و ستمگر سـنگ بـزرگی را برداشت و آن را بر سر بـرادر کـوفت تا این که مغزش متلاشی شد و وی در خون خود غلتید.
۸٫ و قاین از کار خود توبه نکرد.
۹٫ زمین از ریخته شدن خون هابیل درستکار و نوشیدن آن خون لرزید و نزدیک بود قاین را از بین ببرد.
۱۰. و خون هـابیل بـه گونهای اسرارآمیز نزد خدا فریاد میکرد تا انتقام کشته شدن او را بگیرد.
۱۱٫ بیدرنگ قاین به کندن زمین آغاز کرد تا جنازه برادر را به خاک سپارد؛ زیرا هنگامی که میدید زمین از کـار او لرزان اسـت، از ترس مـیلرزید.
۱۲٫ آن گاه برادرش در گودالی که کنده بود، انداخت و روی آن را با خاک پوشاند. زمین جنازه را نپذیرفت و آن را فورا بیرون انداخت.
۱۳. بـاز هم قاین زمین را کند و جنازه برادر را در آن پنهان کرد، ولی دوباره زمین آن را بـیرون افـکند. تـا سه بار زمین جنازه هابیل را از خود بیرون انداخت.
۱۴٫ نخستین باری که زمین گلآلود او را بیرون افکند، بدان عـلت بـود که وی نخستین مخلوق نبود؛ و برای دومین بار او را نپذیرفت، زیرا وی درستکار و خوب بود و بـیجهت کـشته شـده بود؛ و برای سومین بار او را بیرون افکند و نپذیرفت تا در برابر برادرش شهادتی بر ضد او باشد.
۱۵٫ بـدین گونه زمین قاین را به سخریه گرفت تا این که کلمه خدا درباره بـرادرش نزد او آمد.
۱۶٫ آن گاه خـدا بـه سبب مرگ هابیل خشمگین و بسیار غضبناک شد و از آسمان رعد فرستاد و برق ایجاد کرد و کلمه خداوندْ خدا از آسمان نزد قاین آمده، گفت: «برادرت هابیل کجاست؟»
۱۷٫ قاین با دلی تکبرآلود و صدایی خشن پاسخ داد: «خدایا، نـمیدانم. مگر من پاسبان برادرم هستم؟»
۱۸٫ خدا به قاین گفت: «ملعون باد زمینی که خون برادرت هابیل را فرو برد. و تو ترسان و لرزان باشی و این نشانهای خواهد بود که هر کس تو را بیابد، تو را بـکشد.»
۱۹٫ قـاین به خاطر سخنانی که خدا به او گفت، گریست و به او گفت: «خدایا، هر که مرا یابد، مرا خواهد کشت و من از صفحه روزگار محو خواهم شد.»
۲۰٫ خدا به قاین گفت: «هر کـس تـو را بیابد، تو را نخواهد کشت.» زیرا پیش از آن خدا به قاین گفته بود: «هر که قاین را بکشد، هفت چندان انتقام گرفته شود.» زیرا سخن خدا به قاین که «برادرت کجاست؟» از روی ترحم بـود تـا او را بیازماید و به توبه وادار کند.
۲۱٫ و اگر قاین در آن زمان توبه کرده، میگفت: «خدایا، گناه مرا و کشتن برادرم را ببخش،» خدا گناه او را میبخشید.
۲۲٫ این سخن خدا به قاین که گفت: «ملعون باد زمـینی کـه خـون برادرت هابیل را فرو برده اسـت»، نـیز نـشاندهنده ترحم خدا به قاین بود. زیرا خدا نه او را، بلکه زمین را لعنت کرد؛ گرچه زمین هابیل را نکشته و هیچ گناهی نکرده بود.
۲۳٫ زیـرا شـایسته بـود که لعنت بر قاتل فرود آید، ولی خدا از روی تـرحم تـرتیبی داد که کسی آن را نداند و از قاین دست بردارند.
۲۴٫ و به قاین گفت: «برادرت کجاست؟» او پاسخ داد: «نمیدانم.» آن گاه آفریدگار گفت: «ترسان و لرزان باش.»
۲۵٫ از ایـن رو، قـاین لرزیـد و وحشت کرد و با این علامت، خدا وی را به آفریدهها به عـنوان قاتل برادرش نشان داد. همچنین ترس و لرز را بر او مسلط کرد تا آرامشی را که نخست در آن به سر میبرد، ببیند و تـرس و لرزی را کـه سـرانجام از آن رنج میبرد، مشاهده کند؛ شاید نزد خدا فروتن شود و از گناهش تـوبه کـرده، آرامشی را که در آغاز داشت، جست و جو کند.
۲۶٫ و این سخن خدا که گفت: «هر که قاین را بـکشد، هـفت چـندان انتقام گرفته شود»، برای آن بود که نمیخواست قاین را با شمشیر بکشد، بـلکه مـیخواست او را وادار کـند که از روزه و نیایش و گریستن شدید بمیرد تا از گناهش نجات یابد.
۲۷٫ و هفت کیفر همان هفت نـسلی هـستند کـه خدا قاین را به خاطر قتل برادرش مهلت داد.(۱)
۲۸٫ اما قاین از روزی که برادرش را کشت، در هیچ مـکانی نـیارامید و در حالی که ترسان و لرزان و خونآلود بود، نزد آدم و حوا برگشت….(۲)
______________________________
۱٫ هفتمین نسل قاین جوانی اسـت کـه در کـتاب دوم آدم و حوا، ۱۳:۲ به وی اشاره میشود. در آن داستان میخوانیم که قاین در زمان وی کشته شد.
۲٫ ترجمه انـگلیسی کـتاب اول آدم و حوا با این نقطهها پایان مییابد. دنباله حوادث در کتاب دوم آدم و حوا آمده اسـت کـه در شـماره هفتم مجله «هفت آسمان» تقدیم خواهد شد.