افکار نو افلاطونی و گنوسی در حدیث

اشـاره
ایگناتیس گلدزیهر (گلدتسیهر) (۱۸۵۰ـ۱۹۲۱م) خاورشناسی مجاری است که پژوهشهایی در مورد اسلام دارد از قبیل: درسهایی از اسـلام و اسـلام و دیـن پارسی. مقاله حاضر از چهار بخش تشکیل گردیده:
۱٫ مفاد اصلی بخش اول این است که بخشی از افـکار عرفانی را صوفیه و فلاسفه صوفیمشرب، مانند اخوان الصفا از نوافلاطونیان و گنوسیان گرفتهاند و سپس برای مـوجه جلوهدادن آنها در محیطهای اسـلامی آنـها را در قالب احادیث نبوی عرضه کردهاند. او این حدیث را که «اولین مخلوقی که خدا آفرید عقل بود» برگرفته از نظریه «صدور» نوافلاطونی میداند و آن را با نظریه خلقتِ قرآنی ناسازگار میانگارد. به نظر وی از اینروست که ایـن حدیث از سوی اهلسنت به ویژه حنبلیهایی چون ابنتیمیه مورد هجوم قرار گرفت و صرفا توسط کسانی چون غزالی که در نقد حدیث قوی نیستند، مقبول افتاد و شایع شد.
______________________________
۱٫ این بحث در مجله تحقیقات آشـوری مـجلد ۲۲ در سال ۱۹۰۹ از صفحه ۳۱۷ تا ۳۴۴ تحت عنوان «افکار نوافلاطونی و گنوسی در حدیث» Neuplatonische and gnostische Elemente in Haditانتشار یافت، سپس عبدالرحمن بدوی آن را در مجموعه مقالات التراث الیونانی فی الحضاره الاسلامیه، به عربی برگرداند. این ترجمه از روی متن عربی صورت گـرفته اسـت.
۲٫ در بخش دوم، گلدزیهر احادیثی مانند: «من پیامبر بودم، در حالی که آدم بین آب و گِل بود» را نیز از افکار گنوسی به حساب میآورد، گرچه اذعان دارد که محتوای این حدیث در جهان اسلام از مقبولیتهایی برخوردار اسـت. در ایـن حدیث و احادیث دیگر از سبقت وجود نور رسول خدا(ص)، حضرت علی(ع)، فاطمه زهرا(س)، امام حسن(ع) و امام حسین(ع) بر تمام انسانها، انعکاس صورت آنها در عرش، قرار گرفتن این نور در صلب آدم، و انـتقال آن در نـهایت بـه صلب عبداللّه و ابوطالب سخن رفـته اسـت. گـلدزیهر میگوید: مروّج اصلی این دیدگاه شیعیانند، زیرا برای دادن مقامی فراطبیعی به امامان خود، مجبور شدند که برای رسول خدا چنان مـقامی قـائل شـوند. به نظری وی ادعای انعکاس صورت پنج تن در عـرش از یـهود به اسلام آمده، چنانکه در یهودیت راجع به یعقوب(ع) چنین ادعا شده است.
۳٫ بنا به گفته گلدزیهر در بخش سوم، اعـتقاد بـه جـوهر نورانی پیامبر در اهل سنت بهتدریج اثر خود را گذاشت و با ایـنکه آنها در ابتدا به کفر پدر و اجداد [حضرت [محمّد(ص) معتقد بودند، ولی بعدا کسانی مانند فخر رازی و سیوطی آنها را موحد بـه حـساب آوردنـد. شیعه از این فراتر رفت و قائل شد که این جوهر نورانی بـه امـامان هم منتقل شده است.
۴٫ بنا به گفته گلدزیهر در آخرین بخش، بالاترین شکل اعتقاد به وجود قـبلی حـضرت مـحمّد(ص) در این نظریه آمده که روح قدسیای که در تمام انبیاء تجلّی کرده، یک حـقیقت اسـت و آنـ همان جوهر حضرت محمّد(ص) است. او مدعی است که این باور از مسیحیت گنوسی به اسـلام آمـده، هـمانطور که در مواعظ کلمنت اسکندرانی، از آباء اولیه و گنوسی کلیسا مشاهده میشود. مترجم بر این مـقاله تـعلیقههایی زده که در پایان به پیوست آمده است.
یکم. لازم نیست برای ارائه نمونهای از افکار نـوافلاطونی و گـنوسی در داخـل سرمایه غنی و پربار احادیث پیامبر با جستوجوی زیاد، خود را به زحمت اندازیم، بلکه بـا وجـود این خاصیت اسلام که افکار غیراسلامی را [در خود [هضم و جذب میکند، این گفته شـایستهتر مـینماید کـه خالیبودن مآخذ دینی اسلام از تأثیر افکار حاکم بر مناطقی که اسلام در آنجا گسترش یافته و مـنتشر شـده میتواند تعجببرانگیز باشد. اسناد بسیاری گواهیمیدهد که افرادی سرمایههای روحی و معنوی فـراوانی را از جـامعهای کـه در آن زندگیمیکردند، اخذ میکردند و آنها را در قالب احادیث پیامبر مطرح مینمودند.
جریان تصوّف به طور خاص بـه انـعکاس افـکار نوافلاطونی و گنوسی در قالبی اسلامی عنایت داشت، زیرا بسیاری از احادیث جعلی از طریق مـحافل صـوفیان رواج یافته، که مقصود از جعل آنها موجه ساختن چهارچوب فکری این گرایش دینی است. نقّادان محقق سـنی بـه نامهای برخی از متّهمان به جعل احادیث مربوط به تصوّف اشاره کردهاند.(۱) بـعد از ایـن صوفیها، برخی از فیلسوفان دین از قبیل اخوان الصـفا قـرار دارنـد که در شمار صوفیان نیستند و از پیامبر روایاتی را نـقل مـیکنند که در مسائل فلسفیِ دینی بیانگر نظریات آنهاست، کما اینکه اسماعیلیان هم که دیـدگاههای نـوافلاطونی را به عرصه گسترده حیات اجـتماعی و سـیاسی وارد نمودند، در ایـن مـیدان تـاخت و تازهایی داشتهاند. از ناحیه همه این مـحافل، گـنجینه عظیمی از احادیث نشر پیدا کرد که پیامبر اکرم(ص) را به عنوان بازگوکننده افـکار نـوافلاطونی و گنوسی به تصویر میکشید.
اکثر ایـن افراد خود جاعل ایـن احـادیث نبودند، بلکه آنان در جهت عـملیسازی اهـداف و افکار خویش از آن احادیث بهره میگرفتند، زیرا افکار غیراسلامی زمانی که به مـحیطهای اسـلامی راه مییافتند به گرایشهای فکری خـاصی در مـحیط اسـلامی تمایل نداشتند، بـلکه ایـن افراد دارای گرایشهای خاصی بـودند و ایـن افکار را طبق مقاصد خویش سروسامان میدادند و در درون مذاهب خود برای آنها مقام و منزلتی دست و پا مـیکردند، در حـالی که پیش از این به هیچ وجـه انـتظار نمیرفت کـه ایـن قـبیل سخنان چنین جایگاهی را داشـته باشد.
در اینجا از بین احادیثی که از این خصیصه برخوردارند، حدیثی را یاد آور میشوم که از نظریه صدورِ نـوافلاطونیها اخـذ شده است:
چنانکه نظریه «حد وسـط» (ایـنکه هـر فـضیلتی حـد وسط دو رذیلت اسـت) کـه ارسطو در بحث اخلاق آن را طرح کرده است، پیشتر در قالب حدیثی از پیامبر اکرم (صلی اللّه علیه و آله) بیان شده بـود،(۲) هـمین طـور مطلبی که بدون شک بخشی از نظریه صـدور نـوافلاطونی اسـت بـه صـورت حـدیثی از پیامبر روایت شده است. این نظریه که عقل
______________________________
۱٫ مثل ابوعبد الرحمن محمد بنحسین سلمی صوفی نیشابوری (۳۳۰-۴۱۲ق) که تفسیر قرآنی تحت عنوان تاویلات باطنی تألیف نمود. وی در این تـفسیر، قرآن را به صورت «تأویلات باطنی» تأویل نموده است. کسانی که شرح زندگانی او را نوشتهاند راجع به او میگویند که «احادیثی را به نفع صوفیه جعل میکرد». رک: ذهبی، تذکره الحفاظ، ج۳، ص۲۴۹؛ سبکی، طبقات الشافعیه، ج۳، ص۶۰، سـطر آخـر.
۲٫ رجوع کنید به کتاب من: دراسات اسلامیه، Muh. Studien، ج۲، ص۳۸۹٫
کیهانی اولین چیزی است که مستقیما از ذات الاهی صادر شده، در ابتدا در محیط اسلامی به صورت ذیل در آمد: «اول چیزی که خدا آفرید عقل بـود. خـداوند به او فرمود: بیا، پس آمد، سپس به او فرمود، برگرد، پس برگشت. آنگاه خداوند عزوجل فرمود: به عزت و جلالم قسم، مخلوقی را نیافریدم که نزد من گـرامیتر از تـو باشد؛ به واسطه تو مـیپذیرم، عـطا میکنم، ثواب میدهم و عقاب میکنم».
این تصویر که با تصویر قرآن از خلقت جهان سازگار نیست، به عنوان حدیثی از پیامبر (ص) به حساب آمده و فردی مـثل غـزّالی(۱) آن را در کتابهای خود، به عـنوان حـدیثی نبوی در کنار احادیث دیگر در مقام تمجید عقل آورده است. ما از بین آن احادیث، حدیث ذیل را که برای بحث فعلی ما مهم است نقل میکنیم: عبداللّه بنسلام از پیامبر اکرم ـ صلی اللّه علیه و آله ـ حدیثی طـولانی را روایـت کرده که در پایان آن، حضرت عظمت عرش پروردگار را وصف میکند و «اینکه ملائکه عرض کردند پروردگارا! آیا چیزی با عظمتتر از عرش را آفریدهای، پروردگار فرمود بله: عقل(۲)». هیچ شکی نیست که این احـادیث تـحت تأثیر ایـن نظریه که عقل کیهانی، اولین جوهر ذاتیِ صادرشده از ذات الاهی است، جعل شده و این احادیث در زمره آن مجموعه عـظیم احادیث مجعول است که از این نظریه متأثر شدهاند، احادیثی که بـاید تـعداد زیـادی از آنها در کتابی که غزالی از آن یاد کرده است، یعنی کتاب العقل داود بنمحمد مُحبَّر بصری (م ۲۰۶ق)(۳) آمده باشد. این کـتاب دربـردارنده مجموعهای از احادیث خاص است که به تمجید عقل و بیان فضائل آن میپردازد. این کـتاب مـفقود شـده است و تاریخچه خاص و مورد توجهی دارد.(۴)
این حدیث که با تأمل دقیق معلوم میشود که بـا اعتقادات اسلامیِ رایج در آن زمان، سازگار نبوده است، به سرعت نشر پیدا کرد و در مـحیطهای اسلامیِ آزاداندیشی که افـکار فـلوطینی را به اسلام افزوده، یا اسلام را در قالب افکار فلوطینی ریخته بودند (مثل اخوان الصفا، اسماعیلیه و متصوفه) بر انتشار آن اصرار میورزیدند. البته این حدیث در این محیطها جعل و اختراع نشدند، بلکه آن را تلقی به قـبول، و با روی باز مورد استقبال قرار دارند. این حدیث مطابق میل این محیطها بود، از اینرو با علاقهمندی به آن چنگ زدند و هر گاه که این حدیث مطابق نظریات و گرایشهای آنها بود از آن به عـنوان حـربهای
______________________________
۱٫ احیاء العلوم، چاپ اول، ج۱، ص۸۲، س۲۰.
۲٫ احیاء العلوم، ج۱، ص۸۸٫
۳٫ مرتضی، اتحاف السادات، چاپ قاهره، ۱۲۹۳ق، ج۱۰، ص۳۱٫
۴٫ رک: ضمیمه شماره ۱ در پایان مقاله.
علیه دیگران استفاده کردند. امّا طبیعی بود که در جوامع اهل سنت، به این حدیث به عـنوان نـقطه منفیای علیه آن جوامع آزاداندیش تمسک کنند، زیرا آن را حدیثی میدانستند که برای تایید گرایش خاصی جعل شده است.(۱) اینکه غزالی هم از این حدیث بهره برده است، از نظر اهل سنّت اهـمیت زیـادی ندارد، زیرا حجه الاسلام غزالی، حتی طبق نظر کسانی که او را بزرگ دانسته و تمجید نمودهاند،(۲) به عنوان یک نقّاد چیره حدیث، مطرح نبوده است، زیرا او احادیث نامطمئن را از هر منبعی بـا تـسامح فـراوان میپذیرفت.(۳)
در اینجا حدیث دیگری بـا ویـژگی گـنوسی وجود دارد که نسبت به حدیث قبلی کمتر مورد هجوم قرار گرفته است. از پیامبر اکرم [صلی اللّه علیه و آله] روایت کردهاند که: «اول چـیزی کـه خـداوند آفرید، قلم بود، پس به آن امر کرد، پس قلم هـرآنچه را تـحقق پیدا میکند نوشت». این حدیث را طبری با عبارات گوناگونی ذکر کرده است(۴)، در حالی که از احادیث مربوط به عقل کـاملاً بـی اطـلاع بوده است. کتابهای دیگری وجود دارد که کیفیت خلقت عالم وجـود در آنها به گونهای وصف شده که با سنت به معنای محدود آن
______________________________
۱٫ ابنتیمیه در تفسیر سوره اخلاص، (قاهره، سال ۱۳۲۳)، ص۵۸، بـعد از آنـکه دیـدگاه نوافلاطونی را در مورد جواهر معنویِ ازلی بیان میکند، میگوید: ملحدانی از قبیل پیروان بـنی عـبید، مانند صاحبان رسالههای اخوان الصفا که در ردیف نوافلاطونیان به حساب میآیند، و غیر اینها از ملاحده متصوّفه، مـانند ابـنعربی و ابـنسبعین و غیر آنها برای اثبات دیدگاه نوافلاطونی خود به حدیث جعلی «اول چیزی کـه خـدا آفـرید عقل بود» استناد میکنند.
۲٫ سبکی در طبقات الشافعیه، ج۴، ص۱۲۷، میگوید: «معروف است که غزالی در حدیث خـبرویتی نـداشته اسـت. تمام احادیث و روایات کتاب الاحیاء در کتابهای صوفیه و فقهای قبل از او به طور پراکنده موجود اسـت. غـزالی حتی سند یک حدیث را هم بیان نکرده است. همچنین میبینیم که عبدالرحمن عـراقی (م۸۰۶ هـجری) در کـتابش تخریج احادیث احیاء العلوم بر غزالی ملاحظات انتقادی زیادی وارد کرده است.
۳٫ رقبای روحانی غـزالی (یـعنی حنبلیها) به این مطلب فراوان اشاره میکنند، مثلاً ابوالفرج ابنجوزی کتاب خاصی را در ایـن مـورد تـالیف کرده و نوه او (سبط بنجوزی) نیز با جدّش در این مطلب موافق است: ابوالفرج ابنجوزی میگوید: «اشـتباهات کـتاب احیاء علوم الدین را جمع کردم و آن را اعلام الاحیاء بأغلاط الإحیاء [آگاه سازی زنـدگان از اشـتباهات احـیاء العلوم] نامیدم و به بعضی از این اشتباهات در کتاب تلبیس الابلیس [فریبکاری شیطان [اشاره کردهام» و سبط او ابـوالمظفر مـیگوید: «غـزالی کتاب احیاء العلوم را طبق گرایشهای صوفیه نوشته و شیوه و قانون فقه را ترک کـرده اسـت» از این رو وی احادیث غیرصحیحی را که غزالی در این کتاب آورده است رد میکند. (رک: آلوسی، جلاء العینین، ص۷۴). در مورد ضعف غزالی در نـقد احـادیث به مناظره ابنحجر و العینی رجوع کنید: القسطلانی، ج۹، ص۳۶۰ (باب «رقاق»، شماره ۵۱). ابنتیمیه در «تـفسیر سـوره اخلاص» ص۷۲ میگوید: «غزالی نه با کلام احـمد حـنبل و نـه با کلام پیشینیان احمد در این باب و نـه بـا محتوای قرآن و حدیث آشنایی نداشته است».
۴٫ تاریخ طبری، ج۱، ص۲۹و۳۸٫
سازگار است، کما اینکه مـثلاً در کـتاب العرائس(۱) ثعلبی احادیثی را مییابیم کـه در آنـ ذکری از «قـلم»(۲) شـده، ولی نـسبت به احادیثی که در آنها از عقل سـخن بـه میان میآید، بیتوجهی کامل شده است؛ زیرا بین آن دیدگاه خاص گنوسی دربـاره «قـلم» و آنچه اسلام به عنوان «قلم» از آن سـخن میگوید، راحتتر میتوان سـازگاری ایـجاد کرد. از اینرو اهلحدیث نسبت بـه حـدیث قلم تسامح بیشتری اعمال کردهاند.(۳) اما حدیث عقل نتوانسته است از این تسامح بـهرهمند شـود.
البته در هر حال حدیث عـقل مـوجود بـوده و بدون توجه بـه مـعنای آن و بدون دقت در نتایج مـترتّب بـر آن، به صورت طوطیوار تکرار شده است و این کار سختی نبوده که سندی هم بـرای آن دسـت و پا شود. لکن وظیفه افراد هوشمند بـود کـه به هـر صـورت از شـدت و حدّت این حدیث بـکاهند. این کار خیلی زود انجام شد، به این صورت که در متن حدیث تغییراتی ایجاد کردند و آن را بـا ایـن عبارت بیان نمودند: «وقتی خداوند عـقل را آفـرید»، بـه جـای: «اول چـیزی که خداوند آفـرید عـقل بود». اینکه عقل به عنوان مخلوقی از مخلوقات خدا به شمار آید امری قابل فهم و مورد قـبول اسـت. ایـن حدیث با این صبغه کم خطرتر تـوانست در مـحیطهای وسـیعی از اهـل سـنت بـه عنوان «حدیثی مرفوع» به جد مورد پذیرش قرار بگیرد، زیرا پسر احمد بنحنبل در ذیل کتاب پدرش الزهد (زوائد الزهد) این حدیث را گنجانده است. طبرانی هم برای آن سندی دست و پا نـموده که به ابوهریره میرسد، ابوهریرهای که پذیرای هر سندی بود! در بین اهل سنت افراد دیگری ـ مثل ابنتیمیه و شاگردش ابنقیم جوزی ـ بودهاند که از نقل این حدیث حتی با این عبارت سـازگار بـا سنت، منع میکردند و میگفتند: «در مورد عقل، حدیث صحیحی وجود ندارد»،(۴) ولی از سویی افرادی را مییابیم که سختگیری کمتری دارند و در حکم بر ضد این حدیث احتیاط میکنند و برآنند که شایسته نیست حـدیث مـورد اختلاف را مجعول به حساب آوریم.(۵)
______________________________
۱٫ چاپ قاهره، ص۱۰، س۲۲٫
۲٫ برای بحث خاص راجع به این احادیث، رجوع کن به نوشته من در مجله الجمعیه المشرقیه الآلمـانیه، ج۵۷، ص۳۲۶، رقـم۶٫
۳٫ رک: روایات متعدد در کنز العمال، حـدیث شـماره ۳۳۰۶، ۳۳۱۴ و بعد از آنها. که این احادیث از مسند ابنابیشیبه و دارقطنی گرفته شده است.
۴٫ در خصوص حدیث رک: الدرر المنتثره، سیوطی، ص۱۹۷، در حاشیه کتاب فتاوی حدیثیه، چاپ قاهره، سال ۱۳۰۷٫
۵٫ ایـن را قـاوقچی در کتاب اللؤلؤ المرصوع فیما لا اصـل له أو بـأصله موضوع، [دّر زینتی در مورد احادیثی که اساس درستی ندارد و یا اساسا مجعولاند] گفته است.
حدیث عقل حتی با دخل و تصرفی که در آن شد باز هم متحمل تغییرات و رنگ و لعابهای فراوانی گردید. بـر اسـاس این تغییر، خداوند به عقل فقط نمیفرماید: بیا، تا بیاید و برگرد تا بر گردد، بلکه همچنین میفرماید: بنشین، پس مینشیند، و حرف بزن، پس حرف میزند، و سکوت کن، پس سکوت میکند. به فـضائل عـقل که قـبلاً ذکر شده نیز فضائل فراوان دیگری اضافه میشود؛ خداوند به عقل میفرماید: «من به واسطه تو شـناخته میشوم، به واسطه تو ستایش میشوم و به واسطه تو اطاعت مـیشوم».(۱) و شـاید ایـن صفاتی که به عقل نسبت داده میشود، نوعی بسط و افزایش متن حدیث «اول ما خلق اللّه العقل» باشد.
حدیث عـقل در نـقل مجیرالدین در مقدمه کتاب تاریخ القدس تغییر چشمگیری یافته است. او در این مقدمه از عقل، نـه بـه عـنوان اول مخلوق خداوند، بلکه به عنوان آخرین آفریده خدا یاد میکند. اما اول چیزی که خداوند آفـرید، لوح محفوظ و قلم بود، پس خداوند بعد از آنکه عالموجود را با تمام موجودات شگفتانگیزش آفرید در پایـان، عقل را ایجاد نمود. لکـندر ایـن تعبیر جدید، خطاب خداوند با عقل کماکان باقی ماند.(۲) پس در اینجاما با تلاش جدیدی روبرو هستیم که در پیبازسازیقابل قبولیاز حدیث عقل است.
علیرغم مخالفتهای اهل سنّت و علیرغم چارهاندیشیهای علمای حدیث، بهترین دلیـل مقبولیت و جاافتادن حدیث «اول ما خلق اللّه»، این است که ابنتیمیه یکی از متعصبترین سنیان دریافته که برای از بینبردن رنگ و بوی افلوطینیِ این حدیث باید به تأویل نحوی آن بپردازد: «این حدیث “اوّلُ ما خـلق اللّهـ العقل” (به معنای اولین آفریده خدا عقل است) نیست، بلکه “اوّلَ ما خلق اللّه العقل” میباشد (یعنی در آغاز و آنگاه که خداوند عقل را آفرید فرمود…)». بنابراین، برعکس نظر نوافلاطونیان، گویا مخلوقات دیگر بـر خـلقت عقل سبقت داشتهاند.(۳) از اینجا معلوم میشود که چگونه ابنتیمیه با ابتکار این بیان عالمانه توانسته است به همان مطلوب پیشینیان دست پیدا کند. پیشینیان او نیز با قرار دادن «لمّا» بـه جـای «اوّل ما» و از راه به هم زدن ترتیب روایت، همین هدف را پی گرفته بودند.
______________________________
۱٫ کنز العمال، حدیث شماره ۱۹۲۸٫
۲٫ الانس الجلیل، ص۱۲.
۳٫ رک: الفرقان بین اولیاء اللّه و اولیاء الشیطان، ص۵۴: «در نزد نوافلاطونیان تمام جواهر عالم بالا و پایین از آن عقل صـادر شـده اسـت».
دوم. مؤلفهای بیگانه و وارداتی وجـود دارد کـه در شـکلگیری دیدگاه اهل سنت درباره پیامبر تأثیر داشته است و علی رغم بیگانهبودن به نظر سازگار آمده و این قابلیت را داشته است که اهـل سـنّت آنـ را هضم کنند.(۱) این مؤلفه همان به تصویر کـشیدن [حـضرت [محمد [صلی اللّه علیه و آله [به عنوان کسی است که قبل از وجود زمینیاش وجود داشته. این تصویر همچون نظریه مـورد قـبول مـکاتب گنوسی و صوفیه نمینماید، بلکه در قالب احادیثی در آمده که صحت آنـها مورد تأیید است و در محیطهای سنی به عنوان گفته خود پیامبر انتشار یافتهاند.
حدیث ذیل به صورت گسترده انـتشار پیـدا کـرد: «من پیامبر بودم، در حالی که آدم بین گل و آب بود» یعنی او پیامبر بـود، قـبل از آنکه خداوند آدم را از این مواد بیآفریند، یا اینکه او پیامبر بود، قبل از آنکه آدم وجود پیدا کند و قبل از آنـکه گـل و آبـی (که آدم از آن دو آفریده شد) وجود داشته باشد. با وجود اینکه ناقدان سختگیرِ حـدیث از قـالبریزی ایـن نظریه بدین نحو سرباز زدهاند،(۲) لکن صحت اصل نظریه را به تبع معیارهای ظاهریای کـه در شـناخت صـحت احادیث بر آنها اعتماد میکنند، پذیرفتهاند؛ زیرا اولاً اینان به صحت این نظریه طبق نـقل تـرمذی در کتاب سنن (ج۲، ص۲۷۲) اذعان دارند. ترمذی در تعلیقهاش بر این حدیث میگوید: «این حدیثی اسـت حـسن، صـحیح و غریب». در این نقل، ابوهریره روایت میکند که وقتی از پیامبر اکرم پرسیدند که چه وقـت بـه پیامبری رسید فرمود: «در حالی که آدم بین روح و جسد بود»؛ این ناقدان همچنین نقل(۳) ابـنسعد را در کـتاب طـبقات (بخش اول، ج۱، ص۹۶، س۲) با سندی که به عرباض بنساریه از صحابه پیامبر میرسد، قبول دارند. مطابق با ایـن نـقل، پیامبر فرمود: من بنده
______________________________
۱٫ رک: نوشته من در مجله الجمعیه المشرقیه الآلمانیه، ج۶۲، ص۱۳٫
۲٫ ابنتیمیه در الرسـائل، ج۲، ص۳۴۰، در نـوشتهاش «فـی الکلام علی القصاص» به احادیثی که قصهپردازان آنها را روایت میکنند، اشکال میکند و میگوید آنها احـادیث بـاطلیاند. قـاوقچی در ص۳۱ این حدیث را به نقل از سخاوی آورده است.
۳٫ لکن این حدیث روایت شـده از عـرباض از پیامبر به گونهای دیگر نیز روایت میشود که به نظر میآید در مقام این است که از شـدّت نـظریه وجود قبلی [حضرت [محمد بکاهد. هروی (م۴۰۱) آن را در کتاب الغریب اینگونه آورده است: من در امـالکتاب خـاتم پیامبرانم و همانا آدم… (این روایت در کتاب النـهایه، ذیـل لفـظ جدل، ج۱، ص۱۴۹ آمده و لسان العرب، ج۱۳، ص۱۰۹ آن را از نهایه گرفته اسـت). ایـن عبارت حدیث بیش از این دلالت ندارد که خواست الاهی بر آن قرار گرفت که [حـضرت [مـحمد قبل از خلقت آدم، پیامبر باشد. ولکـن شـکی نیست کـه ابـنسعد مـتن اصلی حدیث [من پیامبر بودم و آدم بـین گـل و آب بود [را آورده است.
خدا و خاتم پیامبران بودم،(۱) در حالی که آدم در طینت و گل خود تـنیده بـود، یعنی در حالی که آدم هنوز در گلی بـود که از آن آفریده شد. ابـنسعد در فـصل ویژهای از کتاب طبقات (ص۹۵، س۱۵ و بعد از آن) نـقلهای مـتعدد این نظریه را با تکیه بر نقل راویان مورد وثوق جمعآوری نموده است.
هـیچ چـیزی بر اینکه مقصود تمام ایـن احـادیث وصـف [حضرت [محمد بـه عـنوان کسی است که قـبلاً مـوجود بوده، بیشتر از نقل منسوب به قتاده بصری (م ۱۱۷) گویا نیست: از پیامبر اکرم روایت شده کـه فـرمود: «من در خلقت، اولین، و در بعثت، آخرین بـودم» یـعنی من قـبل از آفـریدهشدن تـمام انسانها آفریده شدم (طـبقات، ص۹۶، س۱۶).
سپس دیدگاه شیعه در باب نبوّت پا به عرصه گذاشت و شیعیان از نتایج دور از ذهن این تصویر استفاده نـمودند. دلیـلش آن بود که شیعه چون در دیدگاههای خـود، سـرشت امـامان را بـه مـقامی فوق مقام طـبیعت انـسانی بالا بردند و ائمه را در عالم برین جای دادند، پس ضروری بود که برای خود [حضرت[ محمد نیز بـه عـنوان جـّد اعلای ائمه از آن اسطورهای که شیعیان در مورد اهـل بـیت سـاخته و پرداخـته کـردند، بـهرهای باشد: هنگامی که خداوند آدم را آفرید، در پشت او محمد، علی، فاطمه و دو پسر این دو، یعنی حسن و حسین را به صورت جوهرهای نورانیای قرار داد، که نور خود را به تمام جهان از برین و زیـرین فرستادند.(۲) دستور خداوند به ملائکه برای سجده بر آدم به خاطر این جواهر نورانیای بود که در جسم آدم قرار داشت، پس همه ملائکه سجده کردند، به جز ابلیس که سرباز زد و استکبار ورزیـد، و در آنـ هنگام خداوند به آدم دستور داد تا چشمش را به بالاترین نقطه عرش بیفکند، پس آدم دید که چگونه صورتهای اشباح نورانی [حضرت [محمد و بقیه اهل بیتش در عرش منعکس شده است: «به مـانند صـورت انسانی که در آینه صاف منعکس میشود».(۳) (به ضمیمه شماره ۲ رجوع شود)
______________________________
۱٫ ابنتیمیه این حدیث را در همان الرسائل، ج۲، ص۳۴۰ و ابنقیّم جوزی آن را در هدایه الحیاری، قاهره، سال ۱۳۲۳، ص۶۳ بـا ایـن متن آورده است: [اسم [من نـزد خـداوند مکتوب است به عنوان خاتم پیامبران… .
۲٫ سبقت وجودی این وجود را نه تنها از پیامبر به امامان سرایت دادند و در حق آنها اینگونه غلوّ کردند که خـداوند ارواح اهـل البیت را دو هزار سال زودتـر از بـدنهای آنها آفرید، بلکه غلوّ را در مورد غیرامامان هم جاری کردند: «و خداوند روحهای شیعیان ما را دو هزار سال جلوتر از بدنهای آنها آفرید» (کلینی، اصول کافی).
۳٫ تفسیر العسکری، ص۸۸: «ای آدم به منتهای عرش نگاه کن! پس آدمـ نـگاه انداخت، و نور شبحهای ما از پشت آدم تا منتهای عرش بالا رفته بود و صورتهای نورهای شبحهای ما که در صلب آدم بود در عرش منعکس شده بود، بمانند انعکاس صورت انسان در آینه صاف. پس آدمـ شـبحهای ما را دیـد و فرمود: پروردگار من! این شبحها چیستند؟ حضرت حق فرمود: ایآدم، این شبحها برترین مخلوقات من هستند، این مـحمد است و…».
در تفسیری که شیعه آن را به امام حسن عسکری [علیه السلام [مـنتسب کـرده، در ایـن مورد بحث شده است. در این تفسیر با بذل توجهی خاص به نامهای اهل بیت، این حدیث را ادامـه داده، مـیگوید که همانا خداوند به آدم تعلیم داد که نامهای پنج تن، هر کدام به حـسب اهـمیت و مـرتبهشان، با اسم خداوند مرتبط است: «من برای اینها اسمی را از اسم خودم مشتق نمودم». لذا هنگامی کـه این پنج تن را در نزد خداوند شفیع قرار دهند، بیشترین اثر را خواهد داشت.
مـن معتقدم که نظریه نـقشبستن صـورت بندگان برگزیده خداوند بر عرش، در تفاسیر یهودی ریشه دارد، و این خود گواه جدیدی است بر اینکه برای پیدا کردن سرچشمه مطالب غلوّآمیز شیعه نباید صرفا در حیطه فرهنگ فارسی جستوجو کرد، زیرا بـنا به «اگادا»،(۱) صورت انسانی که در بخش برین عرش آسمانی است (حزقیال ۱:۲۶)، عبارت از صورت [حضرت [یعقوب است که به عرش خداوند بالا برده شد. ملائکهای که بر نردبان آسمان بالا و پایین مـیروند (تـکوین ۲۸:۱۲) در چهره سیّاحی که خوابیده همان صورت آسمانی(۲) را که در عرش نقش بسته است تشخیص میدهند. به نظر میآید که
______________________________
۱٫ کتابهای دربردارنده تعالیم دین یهود دو بخشاند: بخشی بیانگر شریعت یهودی است و اسـم آن «هـلاخا» و بخش دیگر، کتابهای دیگر را دربردارد و اسم آن «اگادا» (به معنای شرح و علم) است. این کتب بخش دوم شامل داستانهایی است که داستانهای کتاب مقدس را کامل میکند و یا توضیح میدهد؛ و نیز ایـن مـحورها را شامل میشود: تعالیم دینی و اخلاقی مخصوص به خداوند و ارتباط او با جهان و انسان، تکالیف انسان در قبال خداوند و همسایه، اعتقادات دینی و مطالب سیاسی مثل تعالیم خاصی که در مورد روابط قوم اسـرائیل بـا اقـوام دیگر است، دلداریها به قـوم اسـرائیل نـسبت به اوضاع بدی که این قوم در این زمان [در زمان نگارش تلمود [گرفتار آناند، امیدبخشی نسبت به آینده بهتر و در پایان مثلها و حـکایات قـومی.
۲٫ تـلمود بابلی، کتاب هولین (HULLIN) ص۹۱ ب: «آنها بالا میروند و به صـورتی کـه در عالم بالاست نظر میکنند؛ ترگوم [ترجمه تفسیری عهد عتیق از عبری به آرامی [سفر تکوین، فصل ۶۸ (با اشاره به کـتاب اشـعیاء ۴۹:۳) در تـفسیر این آیه کتاب مقدس میگوید؛ [خطاب به یعقوب] تو کـسی هستی که صورتت در عالم بالا منطبع است»؛ ترگوم اورشلیمی بر سفر تکوین آیه ۲۱۲ فصل ۲۸: «یعقوب صدیق که صـورتش در تـخت کـبریایی نقش بسته است». همچنین در سرودهایی که در عبادت به کار میرود (مـثل قـیدوش [یعنی تقدیس: بخشی از نماز که به اعلام قدوسیت ذات پروردگار اختصاص دارد] که در نماز [مستحبی [موساف که در روز دوم از عـید اول سـال [بـین نماز صبح و عصر [خوانده میشود) آمده: «صورت فرد پاک و معصومی که در عرش مـنقوش اسـت»؛ و هـمچنین در نماز اوفان که در ابتدای سال در روز شنبه نخمو [به یاد روزی که یهودیان از شکنجه و آزار نجات یـافتند] اقـامه مـیشود آمده: «قهرمان معصوم در عرش [صورتش [منقوش است» (رک: بیر «Beer عبادت اسرائیل»، ص۷۷۶، س۸).
تجسم و تصور اینکه صـورت نـیای بنیاسرائیل از قدیم در عرش خداوند منقوش است، الگویی است برای تجسم و تصور اینکه صـورت ائمـه در هـمین مکان بلندمرتبه، یعنی عرش میباشد. لکن این اسطوره شیعی روشن نمیکند که آیا شـیعه بـر آن است که صورتهای اهل بیت از قدیم تا ابد در عرش خداوند نقش بستهاند، کـما ایـنکه یـهودیان نسبت به یعقوب چنین اعتقادی دارند، یا اینکه ظهور این صورتها در عرش خدا صرفا انـعکاسی مـوقّتی بوده و مقصود از آن، درنگ و تأمل حضرت آدم در آن صورتها بوده است؟ هر چه باشد، این اسـطورهای کـه مـا در صدد آن هستیم، به گونهای اعتقاد به وجود پیشینی [حضرت [محمد را ارائه میکند.
از بین نظریهها، نظریهای کـه مـیگوید جـوهر و ذات نورانی پیامبر نسل به نسل به ارث گذاشته میشود بیشترین پیوند را با دیـدگاه پیـشگفته دارد. البته معنای «جوهر نورانی» غیر از آن معنایی است که شعرای همعصر پیامبر در هنگام ستودن وی در نظر داشتند: «پیـامبر نـوری است که بر تمام مخلوقات پرتو افشانی کرده،(۱) و پیامبر نوری است کـه از او کـسب نور میشود».(۲)
آنچه در اینجا مورد نظر مـاست اعـتقادی اسـت که همزمان با تقدیس و تکریم پیامبری [حـضرت[ مـحمد به وجود آمده است: در پیامبر جوهر نورانیای هست که واقعا و حقیقتا وابسته بـه پیـامبر است. این جوهر نورانی بـرای اولیـن بار در پیـشانی آدم قـرار داده شـد و با گذشت زمان و به طور پیـوسته از آدم بـه پیامبران حامل شریعت الاهی منتقل شد تا اینکه بعد از گذر از اجداد پیـامبر بـه شخص پیامبر رسید و نهایتا در او متجلّی شـد.(۳) شیعه این اعتقاد را در حـد زیـادی بسط و توسعه داده و با غـلّو و افـراط شدیدی همراه کرده است. و لکن عناصر اولیه این اعتقاد مورد قبول اهل سـنت نـیز بوده است، بلکه در خود مـحیطهای سـنی نـیز به اسطورهای عـظیم تـبدیل شده است: بعد از آنـکه خـداوند به ملائکه دستور داد تا مشتی خاک را از چهار گوشه زمین بیاورند، به جبرئیل دستور داد کـه مـشتی خاک سفید بیاورد تا خداوند [حـضرت [مـحمد را از آن بیآفریند. در آن وقـت
______________________________
۱٫ حـسّان بـنثابت؛ ابنهشام این شعر را در سـیره، ص۱۰۲۵ آورده است.
۲٫ کعب بنزهیر، بیت شماره ۵۱ که با «بانت سعاد» شروع میشود.
۳٫ در کتابهایی که بیانگر قـصههای پیـامبران است، آمده که نور محمد در ابـتدا از پیـشانی آدمـ بـه شـیث، سپس انوش، سـپس قـینان… و از طریق اسماعیل به اجداد پیامبر منتقل شد، رک: گفته ابنایاس در بدائع الزهور و وقائع الدهور، ص۴۴٫
«جبرئیل همراه بـا جـمع مـلائکه مقرّب که بر بهشت گماشته شدهاند و هـمراه بـا مـلائکه عـالم بـرین، هـبوط کرد و مشتی خاک برداشت…» همه مأمور شدند تا از جایی که بعدها قبر پیامبر شد آن خاک را بیاورند: «آن مشت خاک در آن روز، سفید و نورانی و پاک بود، پس با آب تسنیم بهشتی مخلوط شـد و مالش داده شد و کمال یافت تا به صورت مرواریدی سفید در آمد، سپس در تکتک نهرهای بهشتی فرو برده شد. وقتی آن را از نهرها بیرون آوردند، حق تعالی به آن مروارید پاکنظر افکند، پس، از خشیت خـداوند بـه خود لرزید، پس از آن ۱۲۴ هزار قطره چکید و خداوند از هر قطرهای پیامبری را آفرید. پس تمام پیامبران که ـ درود خداوند بر پیامبر ما و آنها باد ـ از نور پیامبر [اسلام] آفریده شدند… سپس خداوند آن مروارید پاک را در آسـمانها و زمـین گردانید، سپس ملائکه قبل از آنکه به آدم معرفت پیدا کنند محمد را شناختند. سپس خداوند این طینت پاک پیامبر را با گل و طینت آدم مـمزوج سـاخت ». و این نور [حضرت [محمد اسـت کـه در پیشانی آدم قرار داده شده و مانند ماه تابان در شب چهارده میدرخشد. پس گویا ملائکه [حضرت [محمد را قبل از آدم شناختند.(۱)
اختلاف اساسی موجود بین برداشت شیعه از ایـن دیـدگاه و برداشت اهل سنت در ایـن اسـت که شیعه بر این نکته تاکید دارد که برای [حضرت] علی در انتقال این جوهر نورانی به صورت مستمر و نسل اندر نسل از اولین تا آخرین نیای وی، حظّ و بهرهای است: چهارده هزار سـال قـبل از آنکه آدم آفریده شود، محمد و علی در پیشگاه خداوند نور واحدی بودند.(۲) پس هنگامی که خداوند آدم را آفرید این نور، به همان صورت واحد یکپارچه، «در صلبها و رحمهای مطهر» جریان پیدا کرد تا به عـبدالمطلب رسـید و آنگاه آن گـوهر نورانی ربانی به دو بخش تقسیم شد، بخشی به عبداللّه، پدر پیامبر رسید و بخشی به سمت ابوطالب، پدر علی رفـت.
بر اساس همین مطالب، شیعه این سخن را به [حضرت [محمد نـسبت مـیدهد کـه
______________________________
۱٫ ثعلبی، کتاب قصص الانبیاء به نام العرائس (چاپ قاهره، سال ۱۳۱۲) ص۱۶و۱۷٫
۲٫ یوسف بنمطهّر حلّی (علاّمه) در کتاب کشف الیـقین فـی فضائل امیرالمومنین که برای سلطان اولجایتو خدابنده تألیف کرد و در بمبئی سال ۱۲۹۸ همراه بـا کـتاب بـزرگ علاّمه کتاب الالفین الفارق بین الصدق و الیمین چاپ شد (این کتاب مشتمل بر هزار بـرهان بر امامت علی و هزار دلیل بر رّد دشمنان او است)، ص۴ حدیث سلمان از پیامبر [صلی اللّه عـلیه و آله [را نقل میکند که حـضرت فـرمود: «من و علی نور واحدی بودیم در پیشگاه پروردگار، چهارده هزار سال قبل از آنکه آدم خلق شود، پس هنگامی که خداوند آدم را آفرید این نور را در صلب و پشت او قرار داد،…».
در مورد علی فرمود: «او همراه من بهطور پیوسته در رحـمهای مطهر و در صلبهای پاک جابهجا میشد و در جادههای فضیلت همراه من به سرعت قدم برمیداشت. او کسی است که آنچه را من از علم و حلم و عقل به دست آوردهام، به دست آورده و او همزاد من است که در هنگام خـروج بـه صلب عبداللّه و ابوطالب از من جدا شد».(۱)
سوم. به هر تقدیر، همانا اهل سنت از نظریه «نور محمدی» تمام آن نتایجی را که شیعه استنتاج کرده، برنگرفته است. لکن اهل سنت هر قدر بـیشتر تـحول فکری پیدا کردند و هر قدر در ایجاد نوعی محمدپرستی و تقدیس او وسعت نظر به خرج دادند، در دوریجستن از نظریه شیعه در باب نبوّت، پا فشاری نکردند. دلیلش مثال ذیل است: اهل سنت در ابتدا مـوحّدبودن اجـداد پیامبر را که همان دیدگاه شیعه است، انکار میکردند. تکیهگاه آنها در این انکار، احادیثی بود که بنا به مفاد آنها اجداد پیامبر قبل از بعثت پیامبر، کافر بودند، و لکن بعد از آنـکه آنـها بـر کفر مردند، پیامبر از خداوند زنـدهشدن آنـها را تـقاضا کرد تا آنها به دین قویم و استوار ایمان بیاورند. تنها به این معنا میتوان گفت پیامبر فرزند پدران مؤمن است. اهلسنت هـمچنین بـه آیـه ۵۶ سوره قصص استدلال میکنند که عبداللّه [پدر پیامبر [هـرگز داخـل بهشت نمیشود(۲) و بسیار مایل بودند که بر خلاف شیعه، بگویند پدر علیبنابیطالب کافر از دنیا رفته است.(۳) عنایت اهل سنت در تـکرار ایـن سـخن تا حدّی است که با دستکاری در کتاب فقه اکبر مـنسوب به ابوحنیفه(۴) این مطلب را به آن اضافه کردند؛ البته شاید در اصل در متن بوده و بعدها حذف شده است.
البته مـسئله طـهارت نـیاکان پیامبر از هر نوع فحشاء به این بحث «کفر یا ایمان آنـها» ربـطی ندارد، زیرا حتی اگر اجداد نزدیک پیامبر کافر باشند، ازدواج تمام نیاکان پیامبر، هر قدر بـه عـقب بـرگردیم، از نظر اسلام صحیح(۵) بوده است، زیرا فحشا که از نظر یک فرد
______________________________
۱٫ تـفسیر العـسکری، ص۷۳٫
۲٫ ابـناثیر، الکامل، ص۷۸۸، س۷ به بعد.
۳٫ رک: مجله الجمعیه المشرقیه الآلمانیه، ج۵۲، ص۲۷؛ و رک: عیون الاخبار، ۳۱۱.
۴٫ در متنی که ابو حـنیفه آن را بـرای قـرائتکننده متن توضیح میدهد (قاهره، سال ۱۳۲۳ق، ص۹۶ و بعد از آن) همین مطلب آمده است؛ امّا عبارت: «و پیـامبر خـدا صلی الله علیه و آله بر ایمان از دنیا رفت و ابوطالب عموی پیامبر صلی الله علیه و آله و پدر عـلی رضـی الله عـنه، کافر از دنیا رفت» در متن فقه اکبر که در آخر این شرح چاپ شده، وجود نـدارد. بـلکه این اندیشه که پدر و مادر پیامبر کافر بودند با دستکاری به بعضی از نسخ فـقه اکـبر اضـافه شده است.
۵٫ و احادیث زیر را مبنای این نظریه قرار میدهند: «پیوسته از صلبهای پاک به رحمهای پاکی مـنتقل مـیشدم» (این را فخر رازی در مفاتیح الغیب، ج۸، ص۵۴۸ در تفسیر آیه: «و تقلبک فی الساجدین» ۲۱۹ از سوره ۲۶ آورده است)، یـا ایـن حـدیث: «پیوسته از طریق ازدواجی شبیه ازدواج اسلام [از پشت پدران [خارج شدم تا [در پایان [از طریق پدر و مادرم تولد یافتم» و هـمچنین حـدیث: «هـمه ما از ازدواج به دنیا آمدهایم، در ما فحشایی نیست». و علمای دین از طریق اصلاحاتی بـیملاک در نـسب پیامبر، در ایجاد سازگاری بین مشکلات سر برآورده علیه این سخن اخیر (یعنی وجود فحشاء و سفاح در اجـداد پیـامبر) و بین نظریه خودشان [یعنی قول به طهارت مولد آنها] تلاش کردهاند.
عـرب مـعمولی ننگ و عار به حساب میآمد، نمیتواند بـه اجـداد پیـامبر نسبت داده شود، کما اینکه در سلسله نسب او نـمیتواند نـکاح مقت [=ازدواج فرد با زن پدرش بعد از پدر [وجود داشته باشد. بلکه در نظر فردی مثل جاحظ، کـه دارای تـمایلات عقلی است، هر که اعـتقادی جـز این داشـته بـاشد و بـه صورت قاطع امکان وجود فحشاء را در نـیاکان پیـامبر رد نکند کافر است.(۱)
هر چه تقدیس پیامبر در محیطهای سنّیمذهب افزایش یافته اسـت، آنـها در استنتاج ایده و اندیشه انتقال نور پیـامبر از آدم تا به [حضرت [مـحمد بـه صورتی بازتر عمل کردهاند. از ایـنرو گـفتهاند که بر اساس این اعتقاد، امکان اینکه نیاکان پیامبر خصوصا پدر و مادر او، کافر بـاشند نـفی میشود. همچنین مشرکان بنا بـه گـفته قـرآن (توبه: ۲۸) نجساند، پسـ چـگونه ممکن است که یـکی از اجـداد پیامبر مشرک باشد؟ بهتر آن است که بگوییم از زمان [حضرت [آدم در سلسله نسب پیامبر، مـشرکی نـبوده است. فخر رازی یکی از موافقان این عـقیده اسـت، به گـونهای کـه حـتی جلالالدین سیوطی در تفسیرش دریـافته که باید از فخر رازی به خاطر دفاع از این عقیده سپاسگزاری نماید. سیوطی در مدح وی چنین سـروده اسـت:
از آدم تا پدرش عبداللّه در بین آنها هیچ مـشرک و مـنکری نـبوده اسـت.
زیـرا مشرکان به دلیـل سـوره توبه نجساند، در حالی که اجداد پیامبر همگی متصف به طهارتند.
بنا به سوره شعراء خدا جـابهجایی تـو را در مـیان سجدهکنندگان میبیند،(۲) پس تمام اجداد پیامبر بـر دیـن حـنیفاند.
ایـن سـخن شـیخ فخرالدین در کتابش الاسرار است که رحمتهایفراوان بر او نازل باد!
______________________________
۱٫ که در کتاب الاصنام جاحظ آمده است [فعلا اثری از آن کتاب نیست]، لکن دیدگاه او را دمیری تحت لفظ «قرش»، ج۲، ص۲۹۲ (در چـاپ دیگر ص۲۰۶ و۲۰۷) آورده: «و هر کس غیر از این اعتقاد داشته باشد، کافر شده و در این حدیث [«پیوسته از ازدواجی شبیه ازدواج…»] شک کرده است، و خدا را سپاس که پیامبر [صلی اللّه علیه و آله [را از هر ننگ و عاری منزّه کرد و تـطهیر نـمود».
۲٫ سوره شعراء (۲۶) آیه ۲۱۹.
پس خداوندِ صاحب عرش به او بهترین پاداش را دهد و بهشتهای مزین به نعمت را به او عطا فرماید؟.(۱)
بدین جهت طبعا برای سیوطی این نکته روشن بوده که حداقل والدین پیامبر نـمیتوانند کـافر باشند، زیرا نور محمدی بر پیشانی عبداللّه آشکار بود و آمنه این نور را از همسرش اخذ کرد. این اندیشهای است که اخبار قدیمیِ راجع بـه حـمل و ولادت پیامبر، گویای آن است(۲) و دائمـا در قـصائد مردمیِ ولادت پیامبر، بر سر زبان هاست.(۳) سیوطی در بین نویسندگان اسلامی شدیدترین حمایت را از این اندیشه دارد، به گونهای که حتی برای دفاع و تایید آن، هشت رساله(۴) ویـژه تـدوین کرده است که در مـجموعهای جـمع آوری شده و به سال ۱۳۱۶ قمری در یکی از چاپخانههای حیدرآباد چاپ شده است.(۵)
مادامی که اندیشه انتقال جوهر نورانیِ از قبل موجود، در میان اهل سنت مطرح بوده، طبعا این عمل انتقال فقط تا ظـهور [حـضرت [محمد ادامه مییابد، در حالی که مذهب تشیع قائل به استمرار این انتقال در سلسله ائمه نیز است. به علاوه، نور محمدیای که شیعه بدان معتقد است، در قرون جدید مورد تمسک جـوامع غـیرشیعی قرار گـرفته تا از آن در تحرکات و مانورهای سیاسیِ دینی استفاده کنند. این نظریه به گونهای سزاوار توجه و عنایت، در سال ۱۵۲۰م در دو شهر کـاشغر و یرقند ظهور پیدا کرد. قیام و حرکت خوجه، همانطور که مارتین هـارتمن تـوضیح داده، بـر این ادعا متکّی است که نور محمدی به صورت مستمر و بدون انقطاع به مخدوم میرسد.(۶) نزاعی کـه بـین پسران خوجه اتفاق افتاده به این مسئله بر میگشت که این جوهر نـورانی کـه بـرای مدتی در پدر آنها
______________________________
۱٫ بخشی از «قصیده ایمان والدین پیامبر»، چاپ شده در کتاب محیالدین عطّار: بلوغ الأرب فی مـآثر العرب، ص۷۹و۸۰٫
۲٫ طبقات ابنسعد، بخش اول، ج۱، ص۵۹ و سیره ابنهشام، ص۱۰۱، س۷ به بعد.
۳٫ کما اینکه مثلاً در کتاب احـمد بنعمار نحله اللبیب بـاخبار الرحـله الی الحبیب [تحفه خردمند با خبرهایی در مورد کوچ به سوی حبیب [(چاپ الجزائر، سال ۱۹۰۲)، ص۳۷ آمده است.
۴٫ در این مورد رک: بروکلمن، ج۲، ص۱۴۷، شماره ۴۳ تا ۴۸٫
۵٫ ابنشنب، المجله الافریقیه، سال ۱۹۰۶، ص۲۶۳٫
۶٫ کنانی در صلوات الانفاس، ج۲، ص۱۹۰، (چاپ فاس (مراکش) سـال ۱۳۱۴) راجع به یکی از روحانیان به نام سید محمد بنهاشمی (م۸۲۳) آورده که این سید به «صاحب نور محمدی» مشهور بود، زیرا «اگر شخصی را میدید به او میگفت مرحبا به نور محمدی، تا اینکه خـودش هـم به نور محمدی ملّقب شد». این تعبیر «نور محمدی» نمیتواند معنا داشته باشد، مگر اینکه این تحیت و مرحبا را به یکی از افراد نسل پیامبر بگویند.
حلول کرده بود، به کدام یـک از آنـها منتقل شده است.(۱)
قصد ما از بیان این مظاهر اسطورهایِ نبوّت نزد مسلمانان و تطورات و متفرعات آن، فقط واکاوی قدیمیترین اسناد این نظریه است. من در بعضی از اشعار کمیت، گونهای از این اَسناد را مـیبینم. او در یـکی از قصیدههایش راجع به بنیهاشم (شماره ۳، ابیات ۴ و ۲۹) در مدح پیامبر [صلی اللّه علیه و آله[ میگوید:
درختِ بلند تو از حوّا تا آمنه قد کشیده است.
در طی قرون، جوهر ذاتی تو از بدنی به بـدن دیـگر مـنتقل شد، سهم تو از آن درخت، شـاخههای لطـیف و خـیرافزایی است که بسان نقره و طلا میدرخشد.(۲)
هرگز نمیتوانیم این شعر را بفهمیم، مگر بر اساس این نظریه که جوهر و حقیقت بلندمرتبه پیـامبر از زمـان حـوّا موجود بوده است، و این جوهر (که در اینجا بـه نـقره و طلا تشبیه شده)(۳) بدون انقطاع از نسلی به نسل دیگر منتقل شده است. بنابراین جوهر پیامبر از زمان آدم وجود داشته اسـت، و بـه صـورت جوهر و حقیقتی بلندمرتبه از طریق حامل آن در یک نسل به حامل آن در نـسل دیگر منتقل شد، تا اینکه در وجود جسمانی [حضرت [محمد به صورت جلی و آشکار ظاهر شد. مایلم نظرها را بـه کـار بـرد کلمه «تناسخ» توسط کمیت برای بیان این انتقال جلب کنم. ایـن کـلمه اصطلاح صحیحی است مختص اندیشه و نظریه انتقال ارواح از شخصی به شخص دیگر،(۴) و کلمهای است که
______________________________
۱٫ رک: مارتین هـارتمن، الشـرق الاسـلامی، ج۱، ص۲۵۳ Der islamische orient و کتاب او راجع به الترکستان الصینیه، ص۱۷٫
۲٫ هاشمیات الکمیت، ص۸۴ به بعد. به [حضرت [عـلی [ع [نـسبت دادهـ شده که در یکی از خطبههایش این دیدگاه را بیان کرده است، نهج البلاغه چاپ محمد عـبده (بـیروت، ۱۳۰۷ق)، خ۹۵٫
۳٫ مـمکن است که بین این مطلب و آنچه نوافلاطونیان و گنوسیه به طور مکرر میگویند، ارتباطی بـاشد. آنـها جواهر صادره از خداوند را به فلزات با ارزش و سنگهای قیمتی تشبیه میکنند. (رک: الذهب الابریز از کـتاب اثـولوجیای ارسـطو، چاپ دیتریشی، ص۵۲، س۶ به بعد)، در مورد انتقال «جواهر» از نظر گنوسیان مسیحی، رک: اوزنر Usener در کتابش رسـائل دیـنیه.
۴٫ در کنار این اصطلاح که به صورت رائج برای بیان انتقال ارواح از جسمی به جسم دیـگر اسـتعمال مـیشود (همچنین با تعبیر «مناسخه» هم آمده چنانکه در رسائل جاحظ، چاپ قاهره ۱۳۲۴، ص۱۲۸، و در تاریخ ابنخلّکان، ج۴، ص۱۳۶ آمده اسـت) اصـطلاح دیگری یعنی «تقنیص یا تقمیص» یافت میشود و خصوصا برای بیان پوشیدن لبـاسی بـه جـای لباسی به کار میرود (رک: القاموس المحیط ذیل این لفظ؛ دیدگاه اصحاب تقمیص، مجله المشرق، ج۹، ص۱۰۲۰، س۱۷و۱۸). در تـرجمه عـربی الجـزائری کتاب نمازهای عبری به نام سدور (یعنی نظام نماز به هر زبـانی) تـألیف الباهو خای جرش، ص۱۲۴۵ این عبارت آمده است: «برای او فرقی ندارد که این قالب را برگزیند یا قـالب دیـگری را» که ترجمه عبارت عبری است که اشاره دارد به دورههای تناسخ (یا جـلجول عـبری) که در عربی به «تقنیص» ترجمه شده اسـت.
در مـورد ارتـباط «قمصان» با تناسخ به کتاب دیسو تـاریخ النـُصیریه و دیانتهم، ص۱۲۳ مراجعه شود. در مورد استعمال قمیص به معنای پوششی که نفس جزئی در بـخشی از زمـان زیر آن مخفی میشود به کـتاب مـعانی النفس، ۵۶ مـراجعه شـود.
نـویسندگان متأخر پیوسته آن را به کار میبرند و انـتقال جـزء الاهی نفس انسانی را از امامی به امام دیگر به وسیله آن بیان میکنند.(۱) مـطالب بـالا این سؤال را جواب میدهد که چـگونه زودهنگام اندیشه و نظریه انـتقال جـوهر بلندمرتبهای که از قبل موجود بـوده، در دسـترس شیعیان علی[ع] قرار گرفته است. بر ما لازم است که فرض کنیم که ایـن شـاعر با شعر خود در مقام بـیان نـظریهای اسـت که در جامعهای کـه او در آن زنـدگی میکرد شایع و رایج بـوده اسـت.
چهارم. بالاترین شکلی که نظریه اعتقاد به وجود پیشینی [حضرت [محمد [صلی اللّه علیه و آله [از آنـ طـریق بیان شده، این نظریه است کـه او تـمام تجلیات روح قـدسی اسـت. در نـتیجه، هیچ اختلافی بین انـبیاء وجود ندارد و حقیقت همه انبیاء یکی است، منتها قالب خارجیاش عوض میشود، یعنی در واقع در طـول تـاریخ فقط یک پیامبر به سوی مـردم ارسـال شـده اسـت، لکـن در مظاهر و قالبهای جـسمانی مـتفاوت، تا اراده و مشیت خداوند را به مردم اعلان کند. آدم، نوح، ابراهیم، موسی، عیسی و محمد [صلوات اللّه علیهم [بـا هـمدیگر تـفاوتی ندارند و لکن تمام آنها روح قدسی واحدیاند کـه در صـور و مـظاهر جـسمانی مـتفاوت مـتجلی شده است. پس جوهر همه آنها یکی است و اختلاف آنها صرفا ظاهری است.(۲)
این نظریه در اصل به نظریه گنوسی مسیحی میرسد، یعنی به اندیشه و دیدگاهی که مـواعظ (Homilien) منسوب به کلمنت قدیس بیانگر آن است. در موعظه شماره ۱۸، فقره ۱۳ آمده: «غیر از یک پیامبر صادق، پیامبر دیگری در کار نبوده و آن همان انسانی است
______________________________
۱٫ در مورد تعبیر تناسخ الجزء الالهی فی الائمـه رکـ: شهرستانی، ملل و نحل، ص۱۳۳، و در مورد تعبیر «نور تناسخ من شخص الی شخص» رک: همان، ص۱۱۳ و ۱۱۴٫
۲٫ همچنین برای عباسیها لذتبخش بود که به آنها گفته شود که فضائل شما از قبل در صلب آدم بوده است. در کـتاب اغـانی، ج۹، ص۶۰ این بیت آمده که جزء قصیدهای است در مدح مأمون: خداوندی که فضائل را تقسیم نموده است، این فضائل را برای امام هفتم [مأمون [در صلب آدم جـمع کـرده و از آنجا سرازیر کرده است.
کـه خـداوند او را آفرید و او را از روح القدس برخوردار نمود، و این انسان واحد از ابتدا در خلال تمام زمانها، با اسماء و صور متفاوت، حضور داشته است، تا اینکه با گذشت قرون و ازمـنهای مـعیّن، ادای وظیفه رسالت(۱) برعهده او نـهاده شـده، با شمول رحمت الاهی به راحت ابدی نائل گردد.» سخن بعضی از مذاهب اسلامی مبتنی بر همین نظریه است. شاید «مقنع» حیلهگر و فتنهانگیز مشهور،(۲) از اولین کسانی باشد که به این نـظریه اعـتقاد داشت. این حادثه در ابتدای خلافت عباسی واقع شد. اگر اخبار مخصوص به سپیدجامگان که ابوریحان بیرونی(۳) و محمد بنحسن بنسهل(۴) و مسعودی(۵) آنها را نوشتهاند، برای ما باقی مانده باشد، شاید بتوانیم مـقدار زیـادی از نظریات دیـنی او را به دست آوریم. بر اساس سرگذشتهای باقیمانده از حرکت سپیدجامگان، آن هم از جنبه دینیِ آن حرکت و خصوصا آنچه «نرشخی(۶)» (در حـدود سال ۳۳۲) و ابنخلّکان(۷) برای ما نگهداری کردهاند، نقطهای که دعوت مقنع حـول آن مـیچرخد، ایـن ادعاست که او یکی از تجسّدهای روحالقدس است که در دورههای متوالی متجسد شده است، و او یکی از صورتهایی است که روح القـدس در آنـها متجلی شده است، یعنی تجلی به صورت آدم و جمیع پیامبران ـ و طبق بعضی روایات، هـمچنین تـجلی بـه صورت علماء و حکماء(۸) ـ و حتی تجلّی آن به صورت ابومسلم و در آخر هم تجلی به صورت او [مقنع].
______________________________
۱٫ فـردینان کریستین باور، تاریخ الکنیسه فی القرون الثلاثه الاولی، ص۲۲۴٫
۲٫ بهاء اللّه در مطالبی که به «عـلماء آستانه و حکمای عالم» نـوشته اسـت، به معجزه ماه اشاره میکند که مقنع آن را انجام داده است (رسائل الشیخ البابی بهاء اللّه، ج۱، ص۶۵). مترجم: «المُقْنَع یا المُقنَّع» هاشم بنحکیم خراسانی (م ۱۲۶ق) شعبدهباز مشهور، که علم بیاموخت و دعوی نبوت کرد و حتی مـدعی الوهیت از طریق تناسخ شد و ادعا کرد که من آنم که خود را به صورت آدم به خلق نمودم تا به محمد(ص) و باز به صورت ابومسلم و در نهایت به همین صورت که میبینید. بسیار زشـترو بـود، لذا نقابی زرّین بر صورت داشت و بدین جهت او را «المقنع» میگفتند. در ماوراء النهر چاهی بود و مقنع به سحر جسمی بساخت به شکل ماه که اندکی از چاه ارتفاع میگرفت و دوباره فرو میرفت. در نـهایت بـا محاصره لشکر مهدی عباسی خود و خانوادهاش را مسموم کرد و به درک واصل شد (رک: ذهبی، سیر اعلام النبلاء، و لغتنامه دهخدا).
۳٫ رک: تاریخ بیرونی، ص۲۱۱٫
۴٫ رک: مسعودی، مروج الذهب، ج۸، ص۱۴۰٫
۵٫ همان، ص۳۳٫
۶٫ تفسیر نکته جغرافیایی و تاریخی شهر بـخارا، مـتن فارسی آن را شارل شیفر در پاریس ۱۸۹۲ چاپ کرده است. در ص ۶۴ آن آمده: «من آنم که خود را به صورت آدم خلق نمودم [یعنی نشان دادم [و باز به صورت نوح و نیز به صورت ابراهیم و همچنین به صـورت مـوسی و نـیز به صورت محمد و باز بـه صـورت ابـومسلم و همچنین به این صورت که میبینید».
۷٫ ابنخلّکان، شماره ۴۳۱، و نیز رک: ادوارد براون، تاریخ ادبیات فارسی، ج۱، ص۳۲۰٫
۸٫ ابنخلّکان، همان شماره ۴۳۱، ج۴، ص۱۳۶: «سپس به صورت تک تـک از عـلماء و حـکماء».
پس بنابراین گویا مقنع با آدم و نوح و ابراهیم و غیره فـرقی نـدارد، بلکه بر صورتهای قبل از خود پیشی گرفته است، زیرا طبیعت الاهی، آنگونه که در آخرین تجلی اش به صورت مقنع مـتجلی شـده در بـقیه به صورت کامل متجلّی نشده است. در بقیه، طبیعت نفسانی مـتجلی شده است، در حالی که در مقنع، روحانیت خالص تجلی پیدا کرده است.(۱) مقنع نامههایی را به این مضمون ارسال مـیکرد کـه نـرشخی آنها را نقل کرده است. بنابراین عجیب نیست که وقتی شخصی سـنیمذهب کـه این نامهها را نقل میکند [یعنی نرشخی که سخنان فارسی مقنع را خلاصه کرده [این کفرگوییها را منکوب سـازد، بـدین گـونه که: «خاکش بدهان» (یعنی لعنت بر او باد).(۲)
عین همین نظریه با نـظمی مـنطقی در مـذهب اسماعیلیه ظهور و بروز دارد. لکن در مذهب اسماعیلی، سخنی راجع به تجسد متوالی روح القدس یا خـداوند نـیست، بـلکه سخن از عقل کیهانی است که در دورههایی به صورت ناطق متجلّی شده است و آنها در ایـن مـطلب از نظریه صدور نوافلاطونی متأثرند و جدیدترین تعبیر و بیان این نظریه را در «باب» میبینیم، زیرا بـاب راجـع بـه خودش میگوید «من در زمان نوح، نوح بودم و در زمان ابراهیم، ابراهیم بودم و در زمان موسی، مـوسی بـودم و در زمان عیسی، عیسی بودم و در زمان محمد، محمد بودم و در زمان علی قبل از نبیل [بـه حـساب ابـجد مساوی با «محمد» است. که به اسم خودش «علیمحمد» اشاره دارد.] در هر زمان خدا هر کـس را ظـاهر کند من همان کسی هستم که خدا او را ظاهر کرده است و در زمان کـسی کـه خـدا او را ظاهر میکند. بعد از کسی که خدا او را ظاهر میکند، من همان کسیام که خدا او را ظاهر مـیکند. بـعد از کـسی که خدا او را ظاهر میکند… تا آخرین کسی که آخر ندارد، مثل هـمان اولیـن [ظهوری] که اوّل نداشته است. من در هر ظهوری حجت خداوند بر جهانیان بودهام».(۳)
طبیعی است مادامی کـه اهـلسنت این عقیده را دارند که [حضرت [محمد خاتم انبیاء
______________________________
۱٫ نرشخیدر همان کتاب تـوصیف جـغرافیایی و تاریخی شهر بخارا، ص۶۵: «ایشان نفسانیبودند و من روحـانیام».
۲٫ مـتن قـبلی، ص۶۴، ۶۵ و ۷۱ و ۷۲، و مقایسه کن با پژوهش من در مجله الجـمعیه الشـرقیه الآلمانیه که اختصاص به این مطلب دارد.
۳٫ ادوارد براون، «ثبت و وصف ۲۷ دستنوشته بابیه»، مجله الآسـیویه المـلکیه، سال ۱۸۹۲، ص۴۷۳٫ و نیز برای دریافت نـحوه فـهم بهائیان پیـرامون ایـنکه پیـامبران تماما یکیاند، رک: پژوهش براون تحت عـنوان «سـال نزد فارسیان» (لندن، ۱۸۹۳).
است نتوانید در داخل مذهب اهلسنت برای نظریه تجلی مـدام روح نـبوی بعد از [حضرت [محمد جایگاهی پیدا کـنی، و خاتمیت عقیدهای است کـه بـدعتگذاران از زمانهای خیلی قبل، جدّا در تـلاش بـودند که آن را به شدت تکان دهند و از پا در آورند.(۱) لکن بیان متعادل این نظریه را که در مـواعظ مـنسوب به کلمنت مشهود است و طـبق آن، تـجلّیات پیـامبر در یک حد و نـهایتی مـتوقف میشود و یا به تـعبیر هـمین نظریه متعادل، این تجلیات «سکون» پیدا میکند، میتوان به صورت پراکنده در کتابهای اهل سـنت پیـدا کرد، زیرا به نظر میآید کـه ایـن بیان بـا ایـن اعـتقاد که [حضرت [محمد خـاتم پیامبران است، سازگار است و ما میتوانیم این نظریه را که [حضرت [محمد [صلی اللّه علیه و آله [همان نـفس و حـقیقت تمام انبیاء قبلی است در حدیثی کـه ابـنسعد از عـکرمه از ابـنعباس نـقل میکند، بیابیم، زیـرا ایـن حدیثْ سخنی است که پیامبر آن را در تفسیر قول خداوند: «و جابهجایی پی در پی تو را در میان سجدهکنندگان» (شعراء: ۲۱۹) فرموده است. پیـامبر فـرمود: «مـعنای آیه این است که از پیامبری به پیـامبری، و از پیـامبری بـه پیـامبر دیـگر تـا اینکه خداوند تو را به صورت پیامبر خارج کرد». یعنی ـ اگر فهم من از این حدیث درست باشد ـ آن کسی که در هر دورهای بعد از دوره دیگر، به سوی مردم مـبعوث شد، تنها یک پیامبر بود. تا اینکه در پایان به صورت [حضرت [محمد ظاهر شد. دلیل اینکه این بیان، معنای درست آن نظریه به صورت ساده و متعادل است، این است که قـرآن بـه این نظریه متعادل در آیه «و جابهجایی پی در پی تو در سجدهکنندگان» (شعراء: ۲۱۹) اشاره میکند،(۲) یعنی [حضرت [محمد پیامبر یگانهای است که جوهر و حقیقتش به صورتهای مختلف ظهور پیدا میکند تا به مؤمنان در زمـانهای مـختلف بشارت دهد.(۳) با این بررسی میتوانیم حکم کنیم که احادیث، حتی احادیث قدیمی، تا چه اندازه میتوانسته است به آسانی تحت تأثیر افـکار گـنوسی قرار بگیرد.
______________________________
۱٫ ابومنصور عجلی کـه او را یـوسف بنعمر در سال ۱۲۰ هجری (۷۳۸ میلادی) به دار زد میگفت: «پیامبران هیچگاه تمام نمیشوند و رسالت به پایان نمیرسد». ابومنصور در تمسک به تأویل نمادین و نیز در قول به سقوط تـکلیف از کـسانی که به امام حـقیقی ایـمان میآورند و نیز در اقوال و نظریات دیگر بود. و نیز سخنی دارد که: «اول کسی که خدا آفرید عیسی بنمریم و علی بنابیطالب بود». رک: ملل و نحل، شهرستانی، ص۱۳۶٫
۲٫ طبری در تفسیرش (ج۱۹، ص۶۹) در مورد این تفسیر اظهار بیاطلاعی میکند، و فـخر رازی در کـنار تفسیر لفظی خود از این آیه، به این تفسیر [عرفانی [هم اشاره مینماید (ج۶، ص۵۴۸): «همانا خداوند روح پیامبر را از سجده کنندهای به سجده کننده دیگر منتقل کرد».
۳٫ ابنسعد، طبقات، بخش اول، ج۱، ص۵٫
ضمائم
۱٫ ذهبی در کتابی کـه پیـرامون نقد رجـال حدیث نوشته، از کتاب العقل(۱) سخن میگوید (بعد از اینکه دیدگاههای احمد بنحنبل و غیر او را در مورد مؤلف این کتاب و تـضعیف آنها نسبت به این مؤلف ذکر میکند). وی میگوید: «از دارقطنی نقل مـیکنند کـه او گـفته است: کتاب العقل را در اصل، میسره بنعبدربه(۲) جعل کرده، سپس داود بنمحبر از او سرقت کرده و مطالبش را با اسانیدی غیر از اسـانید مـیسره ترکیب کرده است؛(۳) عبد العزیز بنابیرجاء هم آن را سرقت کرد؛ سپس سلیمان بنعیسی سـنجری آن را سـرقت نـمود» و این چنین به گروهی از سارقان تألیفات بر میخوریم! کلمه «سرقت کرد» در اصطلاح نویسندگان مشرقزمین، آن مـعنای بدی را ندارد که معادل این کلمه در زبان آلمانی به ذهن منتقل میکند. مـردم از اینکه حتی شعرای بـزرگ را بـه این وصف متّصف کنند، پرهیز ندارند.(۴) از فصل مربوط به سرقتها در کتاب حماسه الخالدیین (بروکلمن، ج۱، ص۱۴۷) به روشنی بر میآید که استعمال این لفظ آنقدر پردامنه شده که حتی شامل سرقت شاگرد از اسـتاد هم میشود.(۵) شارح کتاب النقائض راجع به جریر که در یکی از قصیدههایش (شماره ۶۵، بیت شماره ۳۴) لفظ إزدَهِر [روشن و پر فروغ باش [را به کار برده، میگوید «این کلمه نبطی است که جریر آن را از کلام قـوم نـبط سرقت کرده است».(۶) و این ما را به این نکته رهنمون میشود که واژه سرقت دائما به معنای بد و
______________________________
۱٫ ذهبی، میزان الاعتدال، ج۱، ص۲۸۸٫
۲٫ او احادیثی راجع به فضائل قرآن را جعل کرد، رک: کتاب من، دراسـات اسـلامیه، ج۲، ص۱۵۶، س۱۱؛ وی به خاطر شدت شکمپرستی و حرصش ملقب به اکّال (پر خور) شده است.
۳٫ این شیوهای است که فراوان از آن استفاده میشود تا مردم را فریب دهند و وانمود کنند که فرد احـادیث را بـا تلاش خاص خودش جمعآوری نموده است: پس فردی میآید و ادعا میکند که متن احادیث جمعآوریشده توسط دیگران، نتیجه زحمت و کار من است و یا با جعل سند جدید و بعضی تغییرات، ایـن را بـه خـود نسبت میدهد. راجع به ابـراهیم مـصیصی مـیگویند که او: «حدیث را سرقت میکرد و به آن سر و صورت ظاهری میداد»، یعنی یک کیفیت خاصی به آن حدیث میبخشید، و راجع به عـلی بـنمحمد زهـری نقل میکنند که او: «دروغگو بود و حدیث را از ابنابیعلاج سـرقت مـیکرد و سند دیگری برای آن جعل مینمود». رک: گفته صبغه المدارسی در تعلیقاتش بر کتاب ابنحجر عسقلانی، القول السدید، ص۷۹ و ۹۲٫
۴٫ رک: پژوهش من در مجله الجـمعیه المـشرقیه الآلمـانیه، ج۴۶، ص۴۲٫
۵٫ در مجله المقتبس، ج۳، ص۷۵۱ و صفحات بعدی این کاربرد را میتوان یافت. منتها در ص۷۵۱ از لغـت «اخذ» استفاده میشود، لکن در ص۷۵۲ این عبارت آمده: «طرائف السرقات: سرقتهای جالب».
۶٫ النقائض، ص۶۹۰٫
زشت استعمال نمیشده است. میگویند کـه سـلیمان سـنجری ـ که محکوم است به اینکه کذّاب و دروغگویی آشکار است ـ کتابی را بـه اسـم تفضیل العقل تألیف کرده است. یکی از احادیثی که او جعل و وضع کرده، این حدیث شایسته نقل اسـت:(۱) «هـر گـاه بر امّت من ۳۸۰ سال بگذرد، ترک ازدواج و اقدامِ به رهبانیت بر روی کوهها بـر آنـها حـلال میشود».(۲) این حدیثی است که صوفیه از آن در جهت تأیید رهبانیت خویش، که آن را به عـنوان عـالیترین نـمونه حیات و سلوک به حساب میآورند، استفاده کردهاند، در حالی که احادیث دیگری در مذّمت همین عـالیترین نـمونه زندگی و رفتار وارد شده است.(۳)
۲٫ شیعه این اساطیر را با بسیاری از امور غلّوآمیز، تزیین کـرده اسـت، غـلّوی که حتی امامان شیعه را، که اهل اعتدالاند، به مذمّت این اساطیر واداشته است. مـحمد بـنمحمد بننعمان که در کتابهای شیعه به شیخ مفید (م۴۱۳) مشهور است، در جواب سؤال خاصی کـه از او دربـاره ارزش ایـن اساطیر شده، میفرماید: «روایاتی که در آنها سخن از اشباح رفته است، در لفظ باهم اختلاف دارند و در مـعنا نـیز با همدیگر متبایناند. اهل غلّو اباطیل زیادی را به این روایات افزوده و در مـورد اشـباح کـتابهایی را تصنیف کردهاند که در آنها به بیهودهگویی افتادهاند. آنچه پیرامون معنای این اشباح گفتهاند، لغو و بـاطل اسـت و ایـن کتابها را (همراه با جوابهایی) به جماعتی
______________________________
۱٫ ذهبی، میزان الاعتدال، ج۱، ص۳۷۷٫
۲٫ گفتههای فراوانی هـست کـه به صورت احادیث شیوع پیدا کرده و در آنها حوادثی نقل شده که محدود به تاریخ معینی اسـت، مـثل این حدیث: «اگر سال ۱۳۵ فرا رسید، شیطانهایی که [حضرت [سلیمان بنداود در جـزیرههای دریـا حبس کرده بود، از حبس آزاد میشوند و نُه دهـم آنـها بـه عراق میروند و با قرآن با اهل عـراق بـه مجادله میپردازند و یک دهم هم به شام میروند». این حدیثی است که انـگیزه جـعل آن وجود مناظرهها و نزاعهای دینیای بـوده کـه بر آنـ زمـان حـاکم بوده است. و همچنین این حدیث: «اگـر بـعد از سال ۱۶۰ یکی از شما توله سگی را تربیت کند بهتر است تا اینکه فـرزندی را تـربیت نماید». در این نقل اشارهای هست بـه انحطاط و بدشدن وضع عـمومی، و یـا مثل این حدیث: «اگر سـال ۱۵۰ فـرارسد بهترین فرزندان شما دختران شمایند». نمیتوانیم نتیجه بگیریم که این پیشگویی به چـه چـیزی اشاره میکند، نزدیکترین سال بـه دوران مـا، در ایـن حدیث آمده: «بـعد از سـال ششصد هیچ فرزندی مـتولد نـمیشود که به او امیدی رود». در مورد این احادیث، رک: قاوقجی، کتاب اللؤلؤ المرصوع: ص۲۰ و ۶۵ و ۱۰۲٫
۳٫ ابوطالب مکی در قوت القلوب حـدیثی را آورده اسـت که در آن از سال دویست یاد میشود کـه سـالی است کـه ایـن تـحول در آن به وقوع مـیپیوندد، رک: مجله تاریخ الادیان، ج۳۸، ص۳۱۴ و قس: این حدیث که غزالی آن را در احیاء، ج۲، ص۲۱ آورده: «بهترین مردم بعد از سال دویست فـرد خـفیف المؤونهای است که زن و فرزندی ندارد» و در کـتاب اتـحاف السـاده، ج۵، ص۲۹۱ نـقلهای دیـگری از این حدیث و مـلاحظاتی انـتقادی پیرامون آن آمده است.
از شیوخ اهل حق(۱) نسبت دادهاند و در انتساب آنها به این جماعت افتراء بستند. از جـمله ایـن کـتابها، کتابی است که آن را کتاب الاشباح و الاظـله نـامگذاری کـرده و تـألیف آن را بـه مـحمد بنسنان نسبت دادهاند، در حالی که صحت چنین نسبتی معلوم نیست. اگر این نسبت صحیح باشد و آنها در گفتهشان صادق باشند، پس ابنسنان که متهم به غلو است گـمراه، و گمراهکننده بوده و اگر در این نسبت صادق نباشند پس گناهان این اتهام بر گردن این افترازنندگان است». سپس شیخ مفید روایتی را پیرامون اشباح نورانی، که از نظر خودش صحیح است بیان مـیکند. (ایـن را دلدار علی در کتاب مرآه العقول فی علم الاصول، چاپ لکهنو؛ سال ۱۳۱۹ هجری، ج۲، ص۱۴۴ آورده است). اما ابنسنان همان عباس محمد بنحسن بنسنان است که در نیمه اول قرن سوم هجری زندگی میکرد و شیخ طـوسی در کـتابش فهرست کتابهای شیعه در شماره ۶۳۸ راجع به وی میگوید: «محمد بنسنان مورد خدشه قرار گرفته و تضعیف شده است».
یادداشتهای توضیحی و انتقادی مترجم
فلسفه نوافلاطونی (neoplatonism)
از مـکاتب بـزرگ فلسفی جهان و آخرین سنت فـلسفی قـدیم است که از قرن سوم میلادی به بعد در حوزههای فرهنگ و تمدن یونان رواج یافت و بعدها بر مسیحیت و علمای بزرگ آن، مثل آگوستین تأثیری عمیق گذاشت و حـتی بـر فلسفه و حکمت اسلامی و بـر فـلسفه مسیحی قرون وسطا نیز مؤثر بوده است. این فلسفه تلفیقی از عقاید افلاطون، ارسطو و رواقیون است. طرح آن را در ابتدا آمونیوس ساکاس پیریزی کرد، ولی شاگرد او فلوطین / پلوتینوس (۲۰۵ـ۲۷۰م) سهم اصلی را در تدوین و رواج آن داشـت. بـعضی فلوطین را مسیحیزاده دانستهاند، ولی عموما وی را به عنوان آخرین فیلسوف یونانی با تفکرات و اعتقادات یونانی به حساب آورده و گفتهاند که وی هنگام وفات بر آیین مسیحیت نبود. فلوطین بین «خیر» افلاطونی و «نفس» ارسـطویی و «روح جـهانی» رواقی تـوافق ایجاد کرد. او در تصویر جهان به سه نشئه یا سه اقنوم احد (=واحد =خیر محض)، عقل کلّی و نفس (=روح) قائل اسـت که البته بر خلاف اقنومهای تثلیث مسیحی، هم رتبه
______________________________
۱٫ جماعتی از شـیعه کـه گـرایشهای صوفیانه داشتهاند و برای ائمه چنان شأنی قائل بودند که متهم به اعتقاد به الوهیت آنها شدهاند و مـحمد بـنسنان یکی از آنها است که خود شیخ مفید او را ثقه میداند، مترجم.
نیستند. احدْ عـقل را و عـقلْ نـفس را ایجاد کرده و نفس حلقه اتصال بین عالم بالا و عالم ماده است. احد یا واحد مـبدأ و همه چیز است و در عین حال هیچ یک از آنها نیست. از احد نمیتوان هیچ تـوصیفی ارائه داد. فلوطین میگوید: صدور و انـتشار مـوجودات از احد، به حرکت و اراده نیست وگرنه، عقل نه از احد، بلکه از حرکت ناشی شده و نیز هر نوع تغییر و تکثری به بساطت او آسیب میرساند، بلکه چون احد غنی و سرشار است، میتوان گفت که بـدون اراده، لبریز شده و چیز دیگری فیضان کرده یا صادر گشته است. عقل آینه احد است و بسیاری از صفات او را دارد و وابسته صرف به اوست. فلوطین میگوید عقل با التفات به احد، از او آبستن میشود و حاصلش پیـدایش «روح و نـفس» است: روح وقتی به عقل نظر میکند از آن آکنده میگردد، ولی آنگاه که تنزّل میکند، روح حیوانی و نباتی را به عنوان تصویر خود پدید میآورد، البته بدون آن که از اصل خود بریده شود و از جایگاه والایـ خـود سقوط کند. وی جواهر را با همین سه اقنوم محدود دانسته، ماده را در لبه پرتگاه نیستی میداند.
از نگاه نوافلاطونیان، صدور هر مرتبه از مرتبه بالاتر، در ظرف زمان و مکان صورت نگرفته است. در هر یـک از مـراتب پایین، شوق شهود مراتب بالاتر وجود دارد. عوالم پایینتر به کثرت نزدیکترند و هرچه بالاتر رویم ساحت وحدت بیشتر نمود پیدا میکند. مرتبه پایینتر مظهر مرتبه بالاتر است و به تعبیر دیـگر، مـرتبه بـالاتر مثال مرتبه پایینتر است (اشـاره بـه مـُثُل افلاطونی) الهیات سلبی و تنزیهی و نیز باور به وجود دو گرایش علوی و سلفی در انسان از دیگر باورهای فلوطین است.
آثار فلوطین را شاگردش فرفوریوس در ۶ دسـته ۹تـایی مـوسوم به «انئاد» (نه گانه) تنظیم کرد. بخشهایی از انـئادهای ۴ و ۵ و ۶ بـه عربی ترجمه شد و به غلط به نام اثولوجیای ارسطو موسوم شد. اعتقاد به مراتب قوس نزول و صعود، نظریه مـُثل و دیـدگاه اتـحاد عاقل و معقول در بین حکمای اسلامی برگرفته از نوافلاطونیان است.
(رک: دوره آثار فـلوطین، ترجمه محمدحسن لطفی، رساله دوم از انئاد پنجم؛ نصراللّه پورجوادی، درآمدی بر فلسفه فلوطین، ص۷ـ۲۳؛ غلامحسین مصاحب، دائره المعارف فارسی، ج۳، مدخل نـوافلاطونیان؛ اچ. پی. آون، دیـدگاههایی دربـاره خدا، ترجمه حمید بخشنده، ص۵ـ۱۴۳؛ تاریخ فلسفه غرب و شرق، زیر نظر رادا کـریشنان، ج۲، ص۹۵ بـه بعد).
گنوسیگری (gnostisism)
برگرفته از کلمه یونانی ûgnosis به معنای معرفت و شناخت، و عنوان مجموعهای از نحلههای دینیای است که از قـرن دومـ قـبل از میلاد تا سوم بعد میلاد در فلسطین، سوریه، بین النهرین و مصر رواج داشته اسـت. وجـه اشـتراک همه اینها، اعتقاد به نوعی معرفت باطنی و فوق طبیعی است که میتوان از آن به کـشف و شـهود و اشـراق تعبیر کرد. اکثر فرقههای گنوسی مسیحیاند، ولی فرقههای غیر مسیحیای نیز در بین آنها وجود دارد، مـثل مـانویها، و صُبّیها (صابئین= مندائیها) که از قبل از میلاد رواج داشتهاند.
شاخصههای گنوسیگری
۱٫ اعتقاد به دو مبدأ خیر و شـر، زیـرا اولاً ایـنها قائل به وجود شرّند و ثانیا معتقدند که این شرور و پلیدیها نمیتوانند ساخته خدای واحـدی بـاشد که مبدأ خیرات است. آنها انسان را نتیجه امتزاج آن خیر (اصل علوی) و شـر (اصـل سـفلی) و یا روح و ماده و یا نور و ظلمت میدانند، لکن انسان از این اصل علوی خود بیخبر است و فـقط در سـایه آن گنوسیس یا معرفت شهودی و باطنی است که از اصل شریف خود با خـبر مـیشود و آنـگاه غربت خود را در اینجا حس میکند و روزگار وصل خود را باز میجوید. البته این ثنویت با ثـنویتِ زردشـتی و مـزدایی فرق دارد، زیرا در این دو دین، نور و ظلمت، و یزدان و اهریمن دو اصل مادیاند که دائم در کـشاکشاند، ولی در گـنوسیگری کشاکش میان روح و ماده است و روح یا قسمت نورانی و مجرّد برای نجات خود از ماده در تلاش است.
۲٫ رابطه گـنوسیس (مـعرفت) و نجات: توجه به رهایی و نجات از اصول مشترک تمام مذاهب گنوسی است، ولی نـه بـه معنای نجات از گناهان و زشتیهای اخلاقی، چنانکه در مـسیحیت مـطرح اسـت. بنا به دیدگاه رسمی مسیحیت خدا بـا تـجسد یافتن به صورت عیسی و رفتن بر فراز صلیب، گناه ذاتی و عرضی بشر را پاکـ کـرد، اما در گنوسیگری، نجات فلسفی و مـتافیزیکی، یـعنی نجات مـبدأ خـیر و روحـ از مبدأ شر و ماده مطمع نظر اسـت کـه از طریق معرفت حاصل میشود.
۳٫ اصل بدبینی: از آنجا که عالم ماده، جز شـر و فـساد چیزی ندارد (این امر وجه جـدایی گنوسیگری، از فلسفه نوافلاطونی، عـرفان اسـلامی و دین زردشتی است) از اینرو بـسیاری از مـذاهب گنوسی به احتراز از لذّات دعوت میکنند.
۴٫ ایجاد نوعی اشرافیگری: بر خلاف دیدگاه نـوافلاطونی، در مـانویت و دیگر مذاهب گنوسی، عموما مـردم را بـه سـه طبقه (مردم مـعمولی، درسـتکرداران و انسانهای برگزیده) تقسیم مـیکنند و مـعتقدند که حقیقت نجاتبخش به زمین نزول میکند و صرفا انسانهای برگزیده را که به معرفت (گـنوسیس) رسـیدهاند، نجات میبخشد.
۵٫ ضدیت با یهودیت: از نـظر گـنوسیها، خدای یـهود (یـَهوه) صـرفا تابع و منبع شرّ اسـت و جهان مادی را او آفریده است. در گنوسیگری از خداوند به وجود مطلق، نور محض، پدر کل یا موجود قـدیم و غـیرقابل وصف تعبیر میشود و قائلاند که سـاکنان مـلأ اعـلا (pleroma) از او صـادر شـدهاند. در دیدگاه والنتینوس (از بـزرگان گـنوسی فعال در حدود ۱۶۰ـ۱۴۰م) از ساکنان ملأ اعلا به «آیونها» (ayon) تعبیر شده است. والنتینوس اهل مصر بود و در اسکندریه درس خـواند. وی بـه مـسیحیت گرایید، سپس به رم رفت و در پی مقام اسقفی بـود، ولیـ از سـوی کـلیسا تـکفیر شـد. مذهب او عمیقترین تأثیر را در گنوسیگری مسیحی داشته است. از نظر او آیونها جفتاند و به ترتیب قوس نزولی، از مبدأ اول، صادر شده و رابط بین این عالم و مبدأ اولاند. آخرین آیون که نـامش «سوفیا» (حکمت) است، با قدرت خلاقه خود، جهان مادی را آفرید. در نظر او، انسانها به سه طبقه تقسیم میشوند: ۱٫ انسانهای گرفتار ماده و شهوات؛ ۲٫ کلیساروهای معمولی؛ ۳٫ انسانهای روحانی که به معرفت (گنوسیس) دسـت یـافتهاند. بر اساس دیدگاه او صرفا این گروه سوم قطعا توسط عیسی که از آیونهاست، نجات خواهند یافت. به نظر وی وجود شر ناشی از نقص معرفت (گنوسیس) است. والنتینوس برای تأیید دیدگاه خـود بـه عهد قدیم و جدید تمسّک میکرد. بعضی برآنند که وی منشأ تفکّر تثلیث در آباء کلیساست.
(رک: غلامحسین مصاحب، دائره المعارف فارسی، ج۲، مدخل «گنوسیگری» و نیز فصلنامه هـفت آسـمان، ش۲۸، ص۸۰ ـ۲۷۵ و نیز ûgnosis in :Encyclopedia of Christian Theology, vol ۲)
نقد کلّی دیدگاه گـلدزیهر
اسـاس دیدگاه گلدزیهر مبتنی بر دو امر است: ۱٫ او به مانند بعضی دیگر از خاورشناسان غربی، این تصور را دارد که در اسلام زمینه و قابلیت رشد حقایق عرفانی وجود ندارد و ایـنگونه افـکار حتما از محیطهای غیراسلامی بـه جـهان اسلام راه یافته است. ما در جای خود به آیاتی از قرآن تمسک میکنیم تا سستی این تصور روشن شود؛ ۲٫ دیدگاه او مبتنی بر روش «نقد تاریخی»(۱) است که خودش مسلم نیست. روش «نقد تاریخی» بـر هـمان جهانبینیای استوار است که علوم طبیعی و تجربی بر آن مبتنی است. این جهان بینی دارای سه اصل اساسی است:
۱٫ تنها حوادثی که مشابه دارند ممکن الوقوعند، نه هر حادثهای که از نظر فـلسفی مـمتنعالوجود نباشد؛ ۲٫ کـلیه حوادث جهان با یکدیگر ارتباطی ناگسستنی دارند، یعنی بین جریاناتی که در هر دو ساحت طبیعت و فکر اتفاق مـیافتد، نوعی رابطه علیت، ولو غیرفلسفی، برقرار است؛ ۳٫ نظام این جهان، نظامی بـسته و خـودکفاست. عـاملی فراطبیعی به صورت مکمل یا رخنهپوش، در این جهان عمل نمیکند. حوادث این جهان با یکدیگر قابل تـفسیر و تـبییناند و نیازی به مفروض گرفتن عامل غیبی نیست.
بر اساس روش «نقد تاریخی» اگـر فـکر و ایـدهای در فرد یا جامعهای بروز پیدا کرد، میباید ریشههای آن را در افکار دیگران و نسلهای پیشین جستوجو نمود، خـصوصا اگر بین یک فکر و ایده جدید با افکار و عقاید ملّتی، گروهی، دینی یـا فردی تناسب و شباهتی بـاشد. هـرگز نباید برای تبیین به عوامل فراطبیعی تمسک کرد. بر اساس این روش، بروز و رواج افکاری در بین مسلمانان که با افکار نوافلاطونی و گنوسی شباهتی دارد، حتما توسط مسلمانان از بیرون از حوزه اسلام اقتباس شده است. اشـکال ما بر گلدزیهر این است که تمسّک به روش «نقد تاریخی» برای تبیین حضور افکار عرفانی در جهان اسلام کارآمد و واقعنما نیست، زیرا اولاً: جهانبینی تجربی و مادیای که زیربنای این روش است خود مورد اشـکال اسـت، چون براهین عقلی و فلسفی متعددی از قبیل برهان امکان ذاتی (مشّائی) و مهمتر از آن، برهان امکان فقریِ صدرایی (در حکمت متعالیه) و حتی برهان محرک اول ارسطو و یا برهان حدوث و یا نظم و… از وجود
______________________________
۱٫ رک: مـحمد مـجتهد شبستری، هرمنوتیک، کتاب و سنّت، ص۷ـ۱۶۰٫
حقیقتی فراطبیعی و واجب خبر میدهند که ایجادکننده جهان طبیعت و حافظ و مدبّر آن است و از آنجا که آن حقیقت بیهمتا، عالم مطلق، قادر مطلق، غنی مطلق و حکیم علی الاطـلاق اسـت، پس به حکم عقل میباید رسولانی را برای بشر ارسال، و آنها را به علم و معرفت مجهز نماید. برای اثبات سستی جهانبینی تجربی و مادی، همین بس که از یک طرف حتی کسانی مانند کـانت کـه اثـبات خدا را از طریق عقل نظری مـمکن نـمیدانند از راه عـقل عملی و ضمانتبخشیدن به ارزشهای اخلاقی، اعتقاد به خدا را مدلّل میسازند؛ از طرف دیگر، وجود شواهد متعدد بر عوامل و ارتباطات فراطبیعی از قبیل تـلهپاتی، هـیپنوتیزم، اعـمال خارقالعاده مرتاضان، بیان شهودات عرفانی توسط عرفای تـمام ادیـان و ملل و… به قدری است که هر انسان منصفِ دارای عقل سلیم را به وجود جهان فراطبیعی و خدای خالق راهنمایی میکند. بـر اسـاس بـعضی از ادله عقلی مانند برهان امکان فقریِ صدرایی، مخلوقات هم در پیـدایش و هم در بقا به خدا وابسته، و عین ربط به اویند. از اینرو تصور نقش خالقیتِ صرف برای خداوند و از آن بـدتر، دادن نـقش رخـنهپوشی و مکمّل به خداوند در جهت تبیین حوادث این جهانی، همه ناشی از بـیمهری بـه این ادله عقلی است؛
ثانیا: حتی بر اساس جهانبینی تجربی چه اشکالی دارد که با وجود زمینههای مـناسب، یـک فـکر واحد در یک یا چند منطقه جغرافیایی، و حتی در داخل یک شهر و روستا، از ذهـن دو یـا چـند نفر به صورت همزمان یا در زمانهای متفاوت تراوش نماید. این پدیدهای است که در سـطح انـسانهای مـعمولی و مادون انبیاء به وفور اتفاق میافتد، چه رسد به انبیاء و انسانهای الاهیای که دریـافت آنـها از عالم بالا و از طریق وحی، الهام و شهود است. هر انسانی با توجه به مـیزان اسـتعدادهای خـدادادی و قوت حدس و شهودش و به میزان تجارب علمیای که دارد، ممکن است از طریق استدلالهای فراهمآمده از مـقدمات حـسی و عقلی و یا عقلی محض به حقیقت جدیدی دست یابد که آن را فرد دیگری نـیز در هـمانجا یـا در جای دیگر با توجه به همان مقدمات یا مقدماتی دیگر به دست آورده است. به ویـژه آنـکه بعضی انسانها دارای حدس قویاند، به گونهای که تقریبا بدون طی راه اسـتدلال یـا بـا طی سریع آن به مطالب جدیدی دست مییابند. نکته مهمتر اینکه در خصوص شهودات و مکاشفات عرفانی، اولاً جـایی بـرای کـپیبرداری و اقتباس نیست، زیرا اینها تجارب شخصیاند و تنها از طریق اِخبار خود اهل
کـشف و شـهود یا از آثاری که در هنگام بروز این حالات در ظاهر بدن آنها پیدا میشود، مانند لرزش، بیهوشی، دوخـتهشدن چـشمان به جایی خاص، سردشدن بدن و… یا از طریق تصرّفاتی که در عالم طبیعی یـا انـسانی میکنند، به آن دریافتهای عرفانی پی میبریم؛ ثانیا ایـن شـهودات در بـین ملل مختلف، به قدری رواج دارد که در الاهیات و کـلام جـدید در پی آن برآمدهاند که از مجموعه این تجارب دینی و عرفانی، نوعی دلیل برای اثـبات عـالم فراطبیعت و وجود خداوند ارائه نـمایند.
البـته بحث تـجربه دیـنی در سـطح افراد پایینتر از انبیاء مطرح است، چـرا کـه القاءات بر انبیاء و اوصیاء آنها اولاً از هر دستبردی مصون است، حال آنکه در شـهودات عـرفانی، امکان دخالت و تلبیس شیاطین وجود دارد؛ ثـانیا انبیاء با عالم الوهـیت تـماس پیدا میکنند و از حقایق مجرده مـطّلع مـیشوند و لکن اهل شهودات باطنی، به حوادث «اینجهانی»، به گونهای فراتر از زمان و مکان، احـاطه پیـدا میکنند و چون دریافت انبیاء از مـنبع واحـدی اسـت، لذا کلام آنها بـا یـکدیگر هیچگونه تضادی نداشته و نـخواهد داشـت. البته تفاوت رتبهای و طولی کلام انبیاء و جامعیت بعضی و عدم جامعیّت بعضی دیگر، سخن حـقی اسـت که با تفاوت ذاتی و تضاد فـرق دارد.
حـال پس از تبیین نـاتمامبودن روشـ «نـقد تاریخی» باید بررسی کـرد که آیا مطالبی از قبیل اولیّت «عقل» یا «حقیقت نور رسول خدا(ص)» نسبت به همه مـخلوقات، نـوعی کپیبرداری از افکار نوافلاطونی و گنوسی است کـه تـوسط صـوفیمشربان و غـالیان انـجام شده و سپس بـرای مـقبولیت در بین مسلمانان در قالب احادیث نبوی بیان گردیده یا اینکه دین اسلام خود ظرفیت ظهور این حـقایق را داشـته و ایـنها از طریق مقام عصمت (اعم از حضرت نبی اکـرم(ص) و ائمـه اطـهار(ع)) صـادر شـده است؟
اگـر هر محقق منصفی به مجموعه ذخایر حدیثی اسلام (اعم از منابع سنی و شیعی) مراجعه نماید، برای او قطع و یقین حاصل خواهد آمد که این حقایق از ناحیه عصمت صادر شـده است، خصوصا با توجه به حساسیتی که در بین علماء و محدثان شیعه در قرون اولیه اسلام وجود داشت و از رواج افکار انحرافی و غلوآمیز جلوگیری مینمودند و روایت راویان متهم به غلو را نقل نمیکردند. در چهار کـتاب مـهم رجالی شیعه یعنی رجال کشی، نجاشی، شیخ طوسی و نیز فهرست شیخ طوسی، یکی از ملاکهای رد و قبول روایان را، غالی یا عدم غالیبودن قلمداد کردهاند.
این دیدگاه گلدزیهر، جزئی از دیدگاهی است کـه اسـاس عرفان و تصوف اسلامی را در دیگر فرهنگها از قبیل مسیحیت، آیین بودا و… جستوجو میکنند و غافل از آنند که قرآن و سنت اسلامی (اعم از اقوال و افعال معصومان(ع)) مملو از حـقایق مـعنوی، ولی تا حدّی پراکنده، بوده اسـت کـه بعدها توسط عالمان رشتههای مختلف علوم اسلامی سامان یافته است. البته تأثیر برخورد و تماس با افکار گوناگون و ایجاد انگیزش در صاحبان فکر هر دینی و از جـمله اسـلام برای بازخوانی و تفسیر و تـبیین گـنجینههای علمی، اخلاقی، عرفانی، فلسفی و… در دین و فرهنگ خود، مورد انکار نیست. اما این به معنای کپیبرداری از افکار دیگران نیست، بلکه این تماسها صرفا جرقهای بوده است تا فرهیختگان مسلمان به ذخـائر مـعنوی و علمی اسلام بیشتر و عمیقتر توجه نمایند و اولیاء حق و تجسمهای عینی و پربار این گنجینهها، از گرد و غبار بیتوجهی و بیمهری پیراسته شوند و به عنوان الگو در سطح عموم مطرح گردند.(۱)
اما در مورد جعل حـدیث، بـاید گفت گـرچه احتمال جعل احادیث از جانب صوفیه و بقیه نحلههای فکری فی الجمله میتواند موجّه باشد، اما از این احتمال نـمیتوان نتیجه گرفت که کلیه احادیث موجود در کتب اهل عرفان و تصوف، کـه از نـظر مـحتوا به مفاهیم نوافلاطونی و گنوسی نزدیک است، جعلیاند؛ زیرا چنانکه در نقد کلی آمد، یک تفکر واحد ممکن اسـت بـه صورت همزمان یا در زمانهای متعدد، در یک منطقه یا چند منطقه، بروز پیدا کـند، بـدون ایـنکه یکی از دیگری اقتباس کرده باشد. باید هر حدیثی را به صورت مجزا، از جهت سند و محتوا مـورد بررسی قرار داد. حال اگر محتوای حدیثی با مجموعه معارف اسلامی سازگاری داشت و مـتواتر نیز بود، به چـه دلیـل باید این حدیث را جعلی به حساب آورد؟! بلکه حدیثی حتی اگر از نظر سند هم صحیح نباشد، نمیتوان آن را جعلی دانست. بله، در باب اعتقادات چون یقین لازم است، پس فقط به مضمون حدیث متواتر میتوان و مـیباید اعتقاد پیدا کرد. نکته دیگر، اینکه تواتر هم دو گونه است: تواتر لفظی و معنوی، و در مورد صحت اعتقاد، تواتر معنوی هم کافی است، زیرا مهم یقین به صدور محتواست.
همچنین صرف اقبال عـدهای خـاص به روایاتی خاص به جهت تناسب آنها با تفکر خاص آنها، به خودی خود نکتهای منفی به حساب نمیآید، بلکه اشکال در جایی است
______________________________
۱٫ رک: نیکلسن، عرفان عارفان مسلمان، ترجمه دکتر اسـداللّه آزاد، مـقدمه ص۶۰ـ۴۳٫
که برای تأیید یک دیدگاه، روایات به صورتی خودسرانه تأویل گردد.
نقد تفصیلی دیدگاههای گلدزیهر
این ادعای گلدزیهر که آنچه در مورد صادر اولبودن عقل در اسلام آمده برگرفته از نوافلاطونیهاست صـرفا مـبتنی بر روش نقد تاریخی است. درست است که این ایده قبلاً توسط فلوطین طرح شده است، ولی به چه دلیل مسلمانان آن را از نوافلاطونیان اخذ کردهاند؟ با توجه به مردودبودن روش نقد تاریخی، باید بـررسی کـرد کـه محتوای احادیث «اول ما خلق اللّه العـقل» یـا «اول مـا خلق اللّه نوری» و… آیا متواتر است و یا لااقل شواهدی بر صدور حتمی آنها از معصوم وجود دارد و یا حتی با لحاظ بقیه معارف یـک دیـن آیـا صدور آن از معصوم(ع) محتمل است یا خیر؟
به نظر مـا مـحتوای این احادیث از معصومان صادر شده است. (البته بر صاحبنظران پوشیده نیست که از نگاه شیعه، که مدلل به دلائل عقلی و نـقلی اسـت، دایـره عصمت محدود به پیامبر اکرم نیست و شامل چهارده نور پاک الاهـی میشود.) اگر حتی نتوان تواتر و صدور قطعی این احادیث را اثبات کرد، باز نمیتوان آنها را به صرف شباهت بـا افـکار نـوافلاطونی جعلی به حساب آورد، بلکه باید دید که آیا در قرآن و روایات قـابلیت و بـذر چنین افکاری وجود دارد یا خیر؟ به واقع میتوان اثبات کرد که اسلام ظرفیت بروز چنین معارف بـلندی را در خـود دارد و در ایـن باب تنها اشاره به بعضی آیات (که خواهد آمد) کفایت میکند. پس حـتی اگـر نـتوان محتوای این احادیث را به طور حتم به معصوم نسبت داد، باز نمیتوان گفت که از افـکار نـوافلاطونی اخـذ شدهاند، زیرا با توجه به ظرفیت منابع اسلامی، ممکن است این احادیث از معصوم صـادر شـده باشد.
اما در مورد صدور این احادیث باید دانست که مضمون صادر نخستینبودن عـقل بـه چـند صورت روایت شده: «اولُ ما خلق اللّه العقل…»، «ان اللّه خلق العقل و هو اول خلق من الروحانیین…»، «لمّا خـلق اللّه العـقل…». اما صورت اول در بسیاری از کتب روایی و غیررواییِ شیعه و سنی، اهل عرفان و غیر اهل عـرفان آمـده،(۱) بـه گونهای که بعضی بزرگان
______________________________
۱٫ در خصوص کتب شیعه رک: محمد بنعلی بنبابویه قمی، مَن لایحضره الفـقیه، ج۴، بـخش نوادر، ح۴؛ محمد بنعلی کراجکی (م۴۴۹ ه)، کنزالفوائد، ج۱، ص۵۷؛ ابنادریس حلی، (م۵۹۸ه)، مستطرفات سرائر، ج۳، ص۶۲۱؛ حسن بنعلی بـنفضل طـبرسی، مـکارم الاخلاق، فصل ۳، فی وصیه النبی، ص۴۴۳؛ علی بنطاووس (م۶۶۴ه)، سعد السعود، ص۳۹۳؛ حسن بنابیالحسن دیلمی (ق۸) اعلام الدین، ص۱۷۲؛ مـیرداماد (مـحمدباقر حـسینی استرآبادی)، الرواشح السماویه، ص۶۴؛ صدر المتألهین شیرازی، شرح اصول کافی، کتاب عقل و جـهل، ح۱؛ قـاضی سعید قمی، شرح توحید صدوق، ج۱، ص۱۸۹و۱۹۹؛ ملاصالح مازندرانی، شرح اصول کافی، ج۱، ص۲۵۸، چاپ دارالحدیث قم؛ شیخ حر عـاملی، الجـواهر السنیّه، ص۱۱۷، طبع مؤسسه اعلمی بیروت؛ سید نعمه اللّه جزائری، نور البراهین، ج۱، ص۱۸۰ و در خـصوص کـتب اهلسنت رک: فیض القدیر، شرح جامع صغیر، ج۴، ص۶۶۸؛ یـنابیع المـوده، ج۱، ص۴۵؛ ابـنابیالحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۸، ص۸۵ (به نقل از امام صـادق(ع))؛ حـکیم ترمذی، کتاب ختم الاولیاء، ص۲۵۶٫
مانند کراجکی صاحب کنز الفوائد (م۴۴۹ه، از بزرگان فقهاء و محدثان شـیعه) مـیفرماید: «این حدیث بین عامه و خـاصه مـشهور است». و یـا جـناب سـید بنطاووس راجع این صورت از روایت مـیفرماید: «و کـان المسلمون قد رووا» (یعنی: «مسلمانان» این را روایت کردهاند که: اول مخلوق خداوند عقل اسـت…) و نـیز مرحوم دیلمی میفرماید: «این خبر بـین عامه و خاصه مشهور اسـت». هـمچنین باید این نکته اضافه شـود کـه صاحبان کتب روایی مذکور یا با صوفیه و افکار صوفیانه میانهای نداشتهاند، مثل مـرحوم صـدوق(ره) که در اعتقادات و معانی الأخـبار، دیـدگاه صـوفیه (حلاج) را ردّ کرده اسـت، و هـمین طور مرحوم کراجکی، و یـا احـیانا حتی بر ضد صوفیه کتاب نوشتهاند، مانند صدر المتألهین در کسر اصنام الجاهلیه و شیخ حـرّ عـاملی در اثناعشریه و یا دارای چنان عظمت عـلمی و مـعنویاند که از تـأثر بـیجا از صـوفیه و غیرصوفیه منزّهاند. اما صـورت دوم از این حدیث، گرچه در اول مخلوقبودن عقل صراحتی ندارد، لکن باید دانست که موجودات روحانی رتبتا بـر مـوجودات جسمانی مقدماند (زیرا موجودات مادی نـیازمند بـه مـجرداتند، نـه بـالعکس، به دلیلاینکه مـادیاتمرکب از مـاده و صورتاند و قوامماده به صورت است، و قوام صورت نه به ماده است، و نه به خودش، چون مـاده قـوه مـحض است و فاعلیتی ندارد و خودش نیز نبوده بـعد بـود شـدهاست، از ایـنرو نـمیتواند قـوامبخش خود باشد، پس باید قوام صورت به موجودی مجرد و روحانی باشد و از طرفی رتبه علت بر معلول مقدم است، پس مادیات واسطه بین خدا و مجردات نیستند) همینطور در بین مجردات، عـقل (کلی) مقدم بر همه عقول و مجردات است، زیرا هم در متن این حدیث(۱) که معروف به حدیث «جنود عقل و جهل» است، آمده که عقل در بین موجودات روحانی، در رتبه اول است و نیز در روایـاتی دیـگر آمده که نوریّت عقل، از نور ذات خداوند بدون هیچ واسطهای حتی واسطههای نورانی، مستفاد میباشد، کما اینکه در حدیثی از موسی بنجعفر(ع) از پدرانش از علی(ع) از رسول خدا(ص) آمده که حضرت فرمود: همانا خـداوند عـقل را
______________________________
۱٫ محمد بنیعقوب کلینی، اصول کافی، ج۱، باب عقل و جهل، ح۱۴٫
از نوری آفرید که دارای گنجینه و نهفته در علم قبلی خداوند که که هیچ پیامبری و هیچ ملک مـقربی از آن مـطلع نبود… پس خداوند فرمود به عـزت و جـلالم سوگند، هیچ مخلوقی بهتر از تو و مطیعتر از تو و بلندمرتبهتر و شریفتر و عزیزتر از تو را نیافریدم.(۱)
همچنین مطالعه اجمالی بعضی از آیات قرآن به خوبی نشان میدهد که اسـلام از بـالاترین ظرفیتها برای طرح و تـبیین مـعارف عالی عرفانی برخوردار است: «خداوند نور آسمانها و زمین است» (نور: ۳۵)، «او اولین و آخرین است» (حدید: ۴) «اللّه حقیقتی است که خدایی جز او نیست» (بقره: ۲۵۵)، «من در انسان از روح خود دمیدم» (حجر: ۲۹) «از تو راجع بـه روح مـیپرسند، بگو روح از امر پروردگار است» (اسراء: ۸۵)، «امر خداوند اینگونه است که اگر چیزی را اراده کند، بگوید باش، پس میباشد و یکباره ایجاد میشود» (یس: ۸۲)، «به هر کجا رو کنید خدا همانجاست» (بقره: ۱۱۵)، «هر کجا بـاشید او بـا شماست» (حـدید: ۴)، «و اینگونه ملکوت آسمانها و زمین را به ابراهیم نمایاندیم» (انعام: ۷۵)، «پس پاک و منزّه است آن کسی که ملکوت هر چیزی در دست اوسـت» (یس: ۸۳)، «به طور یقین پایان همه امور به سوی خداست» (نـجم: ۴۲)، «هـیچ چـیزی نیست مگر اینکه خزینههای آن نزد ماست» (حجر: ۲۱)، «آنگاه که تو میافکندی تو نیفکندی، بلکه خدا افکند» (انـفال: ۱۷).
نـفی دیدگاه صدور از قرآن کریم سخن مطمئنی نیست، زیرا حداکثر سخن درست در این بـاب، ایـن اسـت که قرآن در مورد چگونگی شروع خلقت ساکت است. در نتیجه با بیان نحوه خلقت که در روایـات آمده تضادی ندارد. بلکه میتوان ادعا کرد که بعضی آیات در موضوع خلقت مـؤید روایاتند، زیرا در قرآن آمـده: ۱٫ «خـدای رحمان بر عرش مسلط است» (طه: ۵)؛ ۲٫ «و عرش خداوند بر آب مستقر است» (هود: ۷)؛ ۳٫ و «از آب هر چیزی را حیات دادیم» (انبیاء: ۳۰)، از آیه اول بر میآید که عرش تجلی رحمانیت خداوند، و جهان خلقت مظهر رحمانیت است. آیـه دوم میرساند که عرش با همه عظمت خود بر «آب» تکیه دارد. با توجه به اینکه قرآن بیان میکند که همه موجودات اعم از مادی و مجرد، و جماد و نبات و حیوان تسبیحگوی حقاند (پس دارای حیاتند) (۴۴: اسراء) بنابراین، آبـی کـه در آیه سوم منشأ حیات به حساب آمده صرفا به معنای
______________________________
۱٫ محمدتقی مجلسی، روضه المتقین فی شرح من لایحضره الفقیه، ج۱۲، ص۲۳۷ و نیز: ملاصالح مازندرانی، شرح اصول کافی، ج۱، ص۲۶۵٫
مادی آن نیست، بلکه بـه حـقیقتی مجرد اشاره دارد که فراتر از عرش، و موجودی مجرد است، زیرا عرش بر آن تکیه دارد. آیات و روایات بر آن دلالت دارد که عرش موجودی مادی نیست(۱) و نیز در روایاتی آمده که «اولین مخلوق خداوند، آب اسـت»(۲) و یـا «اولین مخلوق خداوند، جوهری است که خداوند با مهابت خود به آن نظر کرد، پس آب شد»(۳) و در روایتی آمده «اولین مخلوق خداوند، جوهر و حقیقت رسول خداست، پس خداوند این جوهر را دو نیمه کرد، آنـگاه بـه بـخشی با مهابت نظر کرد، پس آب شـد»(۴) و… .
در روایـاتی آمـده که پیامبر(ص) فرمود: «اولین مخلوق خداوند، عقل است»(۵) و در روایاتی از رسول خدا(ص) آمده: «اولین مخلوق خدا، نور من بود»(۶) چنانکه در روایاتی آمـده کـه اولیـن صادرشده از خداوند، حقیقتی است که گاهی از آن بـه «هـباء» (ذرات پراکنده) و گاهی «عماء» (تودهای عظیم از ابر رقیق) تعبیر میشود و هیچگونه تعیّنی ندارد و اولین تعیّن آن، نور رسول خداست که بـقیه مـوجودات مـخفیشده در هباء به واسطه او تعیّن مییابند.(۷) حال با توجه به هـمه اینها این گفته چه اشکالی دارد که احادیث: «اول ما خلق اللّه العقل»، «و اول ما خلق اللّه نوری»، «اول ما خلق اللّه روحی» و «اول مـا خـلق اللّه المـاء» و… همه به اعتبارهای مختلف، اشاره به یک مصداق واحد دارند و بـا بـیان قرآن هم منافاتی ندارند.(۸) در خصوص «آب» میتوان گفت که یا آن اولین تجلی، حقیقت رسول خداست، کـما ایـنکه در روایـاتی آمده است (رک: محمدباقر مجلسی، بحار الانوار، ج۵۴، ص۲۰۰ـ۱۹۸) و یا اینکه حقیقت این آب بـا هـباء و عـماء یکی است و وجه اشتراک هر سه آن است که به خودی خود هیچگونه تعین و شـکل خـاصی را بـه خود نگرفتهاند. روشن است که منظور از «عماء»،(۹) «هباء»(۱۰) و «آب» معنای مادی آنها نیست. بـا تـوجه به این مطالب میتوان گفت که قرآن هم اشاراتی به نحوه خلقت جـهان دارد و بـا مـضمون روایات سازگار است.
______________________________
۱٫ رک: صدر المتألهین، شرح اصول کافی، ج۱، ص۲ـ۴۰۰٫
۲٫ بحارالانوار، ج۵۴، ص۶ و ۹۶.
۳٫ همان، ج۶۴، ص۱۳٫
۴٫ همان، ج۵۴، ص۲۰۰ـ۱۹۸٫
۵٫ منابع آن قـبلاً نـقل شد.
۶٫ بحارالانوار، ج۱، ص۹۶٫
۷٫ رک: محمد باقر مجلسی، بحار الانوار، ج۵۴، ص۲۱۲.
۸٫ رک: صدر المتألهین شیرازی، شـرح اصـول کـافی، ج۱، ح۱، ص۱۸ـ۲۱۵.
۹٫ سنن ابنماجه، ج۱، مقدمه، ح۱۸۲۱٫
۱۰٫ بحار الانوار، ج۵۷، ص۲۱۲٫
حدیث «اول ما خلق اللّه العقل» از نگاه شیعه، مرفوع نیست، چنانکه مـرحوم صـدوق(ره) در یکی از چهار کتاب جامع اصلیِ روایی، یعنی من لایحضره الفقیه، (ج۴، نـوادر، ج۴) ایـن حـدیث را با سند متصل از امام صادق(ع)، از پدرانش(ع)، از رسول خدا(ص) نقل کرده است. در مورد اعتبار احادیث مـن لایـحضر هـمین بس که صدوق در مقدمه کتاب میفرماید: آنچه از روایات در این کتاب میآورم بـین مـن و خدا حجت است و بر طبق آنها فتوا میدهم. این بیان اگرچه برای ما حجیتآور نیست، لکـن از جـهت قرب زمانی مرحوم صدوق به ائمّه ـ علیهم السلام ـ و خبرویت و جلالت قدر وی، ایـن بـیان به ما این اطمینان را پیشکش میکند کـه چـنین احـادیثی ساخته صوفیه و برگرفته از افکار غیراسلامی نیست. امـا حـدیث «وقتی خداوند عقل را آفرید…» در اولین کتاب اصلیِ روایی شیعه با سند متصل و بـه طـور صحیح از امام باقر(ع) نقل شـده اسـت (رک: کلینی، اصـول کـافی، بـاب عقل و جهل، ح۱).
از کسانی مانند ابنتیمیه و شـاگردش ابـنقیم جوزی که از دنبالهروهای افراطی اهل حدیث و اصحاب ظاهرند غیر از این انتظار نـمیرود کـه احادیثِ حاکی از نخستین آفریدهبودن عقل را بـرنتابند. از کسانی که هرگونه دخـالت عـقل در تأویل و تفسیر آیات و روایات را مـنع مـیکنند و تعقّل در آیات را بدعت به حساب میآورند، چگونه میتوان انتظار داشت که با احـادیث «اولیـن مخلوقبودن» کنار آیند.
اما ایـن ادعـا در بـخش ۲ مقاله که: «چـون شـیعه در مقام ترسیم مقامی فـوق طـبیعی و اسطورهای برای امامان خود بوده است، پس طرح مقامی فوق طبیعی برای حضرت محمد(ص)، بـه عـنوان جدّ اعلای امامان ضرورت یافته»، از ایـن حـقیقت حکایت دارد کـه جـناب گـلدزیهر از ویژگیهای امامت از نگاه شـیعی اطلاع جامعی ندارد و یا در داوری به حقیقت رأی نداده است، زیرا اولاً شیعه بر اساس ادله عقلی و نقلی، انـتخاب امـام را، بهمانند انتخاب پیامبر، صرفا از جانب خـداوند مـیداند و ثـانیا تـمام ویـژگیهای پیامبر از قبیل عـصمت و آگـاهی به علوم غیبی و… را در امام شرط میداند.(۱) بر این اساس سخن امام، سخن پیامبر است و از معصوم سـخنی جـز حـقیقت صادر نمیشود. همچنین مجموع روایات دست کـم بـا تـواتر مـعنوی ایـن نـکته را میرسانند که حقیقت نوریه اهلبیت با حقیقت نوریه رسول خدا(ص) یکیاند و این حقیقت مقدم بر همه مخلوقات
______________________________
۱٫ رک: اصول کافی، باب الحجّه؛ بحارالانوار، ج۲۳؛ مصباح الهدایه فی الإمامه، سـید علی بهبهانی.
آفریده شده است و ارواح انبیاء پرتوی از تجلی نور وجودی آنهاست(۱)، و از تمام انبیاء برای نبوت رسول خاتم پیمان گرفته شده است.(۲)
لکن این مدعای او در بخش ۳ که: «انتقال نور رسول خـدا از نـسلی به نسل دیگر تا به پیکر جسمانی خودش مساوی «تناسخ» است»، نیز مردود است و شعر کمیت هم بر آن دلالت ندارد، زیرا او در شعر معروفش کلمه تناسخ را به معنای لغوی آن (یعنی آمـدنیکی در پی دیـگری) به کار برده است. حتی معنای اصطلاحی تناسخ هم با نظریه انتقال نور محمدی(ص) یکی نیست. در تناسخ به معنای اصطلاحی، «روح» از کالبدی به کـالبد دیـگری منتقل میشود، لکن در روایات سـخن از انـتقال «نور» رسول خدا(ص)، نه روح او، از آدم تا عبداللّه است، به ویژه آنکه در مورد خلقت روح پیش از بدن در بین فیلسوفان و متکلمان اختلاف است، اما در انتقال آن نور اختلافی نـیست.
ایـن دعوای گلدزیهر در بخش ۴ کـه: قـول به وجود پیشین پیامبر اکرم و ظهور او در قالب انبیاء متعدد، برگرفته از مواعظ کلمنت قدیس است، خطای دیگری در اوست زیرا دلایل عقلیای که مسلمانان اقامه میکنند، حقیقت رسول خدا(ص) مقدّم بر هـمه انـبیاء است، زیرا اگر رسالت و خاتمیت حضرت پذیرفته شود (که اثبات آن بر وحیبودن و تحریفناپذیری قرآن مبتنی است و تفصیل آن در کتب کلامی آمده) و نیز اگر جامعیت و تمامیت دین اسلام نسبت به همه ادیـان پذیـرفته شود (زیـرا اگر دین اسلام جامع نباشد، خاتمیت آن بیمعنا میشود)، در این صورت، تقدّم رتبی آن حضرت و دین اسلام بر سـایر انبیاء و دیگر ادیان اثبات میشود، زیرا از باب تناسب ظرف و مظروف، اگـر دیـن اسـلام جامعترین است، پس پیامبری که معارف، حقایق و دستورات اخلاقی و عملی این دین را از خداوند تلقّی کرده نیز جامعترین اسـت، چـرا که اتصال با عالم لاهوت و جبروت استعداد و ظرفیت خاصی را میطلبد. کسانی که بـا عـالم لاهـوت اتصال پیدا میکنند به تناسبِ حقایق وحیشده باید ظرفیت آنها نیز متفاوت باشد. برای اثـبات جامعیت پیامبر میتوان به احادیثی رجوع کرد که بر مظهریت رسول خدا و ائمـّه نسبت به تمام اسـماء و صـفات الاهی دلالت دارد.(۳)
اما برای اثبات تقدّم زمانی حقیقت رسول خدا بر دیگران میتوان میگفت: خلقت
______________________________
۱٫ رک: بحار الانوار، ج۱۵، ج۱۶ (باب ۱۱)، ج۱۸ (باب ۳)، ج۲۵، ج۲۷، (باب ۱۰) و ج۵۷٫
۲٫ آل عمران: ۸۵٫
۳٫ رک: کلینی، اصول کافی، ج۱، باب الحجه.
رسول خدا علت غائی نـظام آفرینش است. این نکته عقلاً و نقلاً قابل اثبات است؛ اما عقلاً، از آنرو که هدف نهایی هر سازندهای عالیترین محصول کارخانه اوست و اگر رسول خدا جامعترین موجود نظام آفرینش است، پس همو هـدف نـهایی از خلقت جهان است. با توجه به اینکه وجود علمیِ غایت بر تحقّق عینی و خارجی آن سبقت زمانی دارد (البته در امور مادی چنین است نه در مجرّدات که منزّه از زمانند) پس میتوان گفت که گـرچه وجـود جسمانی رسول خدا در پسِ زمانها تحقّق یافته، اما حقیقت او علت غایی آفرینش بوده و بر همه موجودات سبقت داشته است، چنانکه چون هدف از کاشت درخت میوه اوست، از این جهت مـیتوان مـیوه را منشأ کاشت درخت به حساب آورد. مولوی در تقدّم حقیقت رسول بر همه چه نیکو سروده است:
پس به صورت، عالَم اصغر تویی | هم به معنا عالم اکبر تویی |
ظاهرْ آن شاخْ، اصـلْ مـیوه اسـت | باطنا بهر ثمر شد شـاخْ هـست |
گـر نبودی میل و امید ثمر | کی نشاندی باغبان بیخ شجر |
پس به معنی آن شجر از میوه زاد | گر به صورت از شجر بودش ولاد |
مصطفی زیـن گـفت کـآدم و انبیا | خلف من باشند در زیر لواء |
بهر این فـرموده اسـت آن ذو فنون | رمز نحن الآخرون السابقون |
گر به صورت من ز آدم زادهام | من به معنی جَدّ جدّ افتادهام(۱) |
همچنین روایـاتی کـه در حـد تواتر معنویاند و صدور آنها از مقام عصمت در مورد محتوای مشترک، قـطعی است بر تقدّم وجودی رسول خدا(ص) و اهل بیت معصوم(ع) بر همه موجودات دلالت دارد. این روایات چند دستهاند: ۱٫ روایاتی کـه بـر اوّلیـت خلقت آنها نسبت به همه موجودات دلالت دارد و در جوامع روایی شیعه آمده اسـت؛(۲) ۲٫ احـادیثی که در جوامع روایی شیعه آمده و بر تقدّم آنها بر انبیاء دلالت دارد؛(۳) ۳٫ احادیث مشترک بین اهل سنت و تـشیع مـثل: «نـحن السابقون و الآخرون» یا «نحن الآخرون و السابقون یوم القیامه» یا «نحن الاوّلون و نحن الآخـرون»(۴). و یـا «کـنتُ نبیا و آدم
______________________________
۱٫ دفتر چهارم، بیت ۵۲۶ـ۵۲۱٫
۲٫ رک: بحارالانوار، ج۲۵، باب۱، ص۳۶ـ۱٫
۳٫ رک: بحارالانوار، ج۲۵، باب ۶ و ۷ ص۳۳۴ـ۲۶۷٫
۴٫ در خصوص منابع شیعی رک: بحارالانوار، ج۲۴، ص۴ و ج۲۶، ص۲۴۸ و ج۲۵، ص۲۲، در خصوص مـنابع اهـل سـنّت، رک: مسند احمد، ج۱، ص۲۷۲ و ۲۹۶، و بخاری، ج۱، ص۳۶ و ۱۰۳، مسلم، ج۳، ص۷ و ۸ ـ به نقل از احادیث مثنوی، اثر بدیع الزمان فروزانفر، ص۶۸٫
بین الروح و الجـسد»(۱) و یـا «انّی عبداللّه و خاتم النبیّین و انّ آدم لمنجدل فی طینته»(۲) و یا «کنتُ نبیا و آدم بـین المـاء و الطـین».(۳) و یا حدیث قدسی «لولاکَ لما خلقتُ الأفلاک».(۴)
اما آخرین نقد آنکه دیدگاه شیعه در انـتقال مـقام باطنی پیامبر به امامان معصوم شیعی در تضاد با خاتمیت نیست، زیرا نه شـیعه خـود مـدعی آن است و نه لازمه منطقی دیدگاه شیعی چنین است، زیرا حقیقت حضرت ختمیمرتبت(ص) که اهل اللّه از آن بـه «حـقیقت محمدیه» تعبیر میکنند مظهر تام اسم جامع «اللّه»، و حائز دو مقام است: ۱٫ دارای نـبوت تـشریعی بـه نحو اتَم است، به گونهای که نبوّتش جامع تمام شرایع آسمانی است، علاوه بر احـکامی کـه از مـختصات امت مرحومه اوست. این مقام جایگزینی ندارد و در قرآن شریف(۵) و روایات فراوانی مـانند «حـدیث منزلت» (که بین شیعه و سنّی مستفیض، بلکه متواتر است: «یا علیُّ انتَ مِنّی بمنزله هارون مـِن مـوسی اِلاّ اَنّه لا نبیّ بعدی»)(۶) بدان تصریح شده، بلکه از ضروریات مورد اعتقاد تمام مـسلمانان اسـت. قادیانیه و بهائیه در حد و سطحی نیستند که نـاقض ایـن اتـفاق و ضرورت باشند. بر اساس اعتقاد شیعه، ائمـّه ـ عـلیهم السلام ـ صرفا بیانگر شریعت پیامبرند، نه آن که خود مشرّع باشند، بلکه علومی در کـار اسـت که علی(ع) آنها را به صـورت بـاطنی از رسول خـدا بـه صـورت یکجا و یا تفصیلاً دریافت نموده اسـت، عـلومی که از دیگران مخفی بوده است. حدیث مشهور بین سنّی و شیعی از رسول خـدا (ص) «مـن شهر علمم و علی باب آن شهر اسـت پس…»(۷) و نیز حدیث مشهور امـام عـلی(ع): «رسول خدا(ص) هزار باب عـلم را بـه من آموخت که هر باب، هزار باب دیگر را میگشود» از شواهد نقلی این وراثـت عـلمی است.(۸) این علوم سینه بـه سـینه بـه ائمّه بعدی مـنتقل شـده است. علاوه بر ایـنکه ائمـّه دارای الهاماتی بودهاند
______________________________
۱٫ فیض القدیر فی شرح جامع الصغیر، ج۵، ح۶۴۲۴٫
۲٫ مسند احمد، ج۴ ص۶۶ و ۱۲۶؛ بحارالانوار، ج۱۶، ص۴۰۲ و ج۴۳، ص۲۸۴٫
۳٫ رک: بحارالانوار، ج۱۸، ص۲۷۸ و ج۶۷، ص۲۷ و ج۱۰۱، ص۱۵۵.
۴٫ رک: بـحارالانوار، ج۱۵، ص۲۸ و ج۱۶، ص۴۰۶ و احـادیث مثنوی، ص۱۷۲٫
۵٫ سوره صآ: ۴۰٫
۶٫ رک: علاّمه شرف الدیـن عـاملی، المراجعات، مـراجعه ۲۸؛ عـلامه طـباطبائی، شیعه در اسلام، پاورقیهای مـرحوم آیت اللّه احمدی میانجی و آقای خسروشاهی.
۷٫ علاّمه المناوی، فیض القدیر فی شرح جامع الصغیر، ج۳، ح۲۷۰۵؛ محمّد بـنیعقوب کـلینی، اصول کافی، باب حجّت علم امـامان.
۸٫ بـحار الانـوار، ج۲۶، ص۲۹ (در مـورد عـلوم اهل بیت رکـ: ج۲۶ بـحار، ابواب علوم اهلبیت).
و الهام غیر از وحی است.(۱) ۲٫ پیامبر(ص) حائز مقام ولایت و خلافت مطلقه کلیه است. از مـجموع احـادیثی کـه اقلاً دارای تواتر معنویاند و قبلاً به آنها اشـاره شـد، بـه دسـت مـیآید کـه حقیقت نوریه رسول خدا مظهر تمام اسماء و صفات الاهی، و جانشین تام و تمام الاهی در تصرف در تمام عوالم تکوین است، گرچه خداوند با تکتک موجودات رابطهای خاص نیز دارد.(۲) بـه نظر شیعه، این مقام خلافت الاهی از رسول خدا به جانشینان معصومش منتقل شده است. البته در نگاهی دقیقتر، رسول خدا(ص) در زمان حیات جسمانیاش این ولایت را در جهت هدایت باطنی موجودات و از جمله انـسانهای مـستعد، و نیز تصرّف در عالم تکوین با جسم خویش اعمال میکردند و لذا با اشاره انگشت، ماه را به دو نیم نمودند و نیز بقیه معجزات، اما بعد از وفات، آن ولایت کلیّه رسول خدا در قالب جسمانی ائمـّه(ع) بـه ظهور میرسد و از این نظر، امامان معصوم خلفای باطنی و ظاهری رسول خدایند و رسول خدا خود خلیفه بالذات الاهی میباشد.
این تصوّر از مقام امامت هـیچ مـنافاتی با خاتمیت ندارد، بلکه چـنانکه رسـول خدا(ص) خاتم و جامع تمام شرایع است، ولایت باطنی او هم جامع و خاتم ولایت باطنی همه اولیاء است، بلکه ولایت او ولایت کلیه است. و از آنجا که از نـگاه شـیعه، حقیقت نوریه اهلبیت (چـهارده مـعصوم) یک حقیقت است، ولایت و خلافت باطنی و ظاهری ائمه(ع) نیز همان ولایت رسول خداست.(۳)
______________________________
۱٫ رک: محمّد بنیعقوب کلینی، اصول کافی، باب حجّت در علم امامان.
۲٫ هود: ۵۶، رعد: ۳۳ و اَنفال: ۲۴٫
۳٫ در مورد عدم تعارض خاتمیت بـا ولایـت ائمه، رک: علامه سیدمحمدحسین طباطبائی، شیعه: مذاکرات با هانری کربن، ص۷ـ۱۸۴ و مقاله استاد جعفر سبحانی و حجه الاسلام محمدسعید بهمنپور در جواب دکتر سروش، در مجموعهای به نام تشیع، مهدویت، مردم سالاری، بخش اول که در کـتابخانه مـرکز مطالعات و تـحقیقات ادیان و مذاهب موجود است.