در سراپرده دل
آنچه در این نوشتار آمده پارهای از آموزههای معنوی فرانسوا فنلون در مسیر رسیدن به عشقی راستین است. وی نخستین گام را در این مسیر، شناخت پروردگار میداند و آن را مقدمه عشقورزیدن به خداوند میخواند، هرچند بر آن است که شناخت کامل او در این جهان امری ناممکن است. فنلون عشق به پروردگار را موهبتی الاهی میخواند که از سوی او به بندگان ارزانی میشود و مجرای برکات بسیار خداوند بر آنان است. در ادامه از عشق پروردگار به بندگان سخن به میان آمده است؛ عشقی بیکران که برازنده وجود لایتناهی اوست. فنلون ضمن دعوت انسانها به عشق ورزیدن به پروردگار، ویژگیهای عشق راستین را برشمرده و دستوراتی عملی در راه رسیدن به آن ارائه میکند. ترجمه اثر حاضر میتواند بابی برای آشنایی بیشتر با عرفان مسیحی و بهویژه فرانسوا فنلون باشد.
عشق پروردگار، هستی، اراده خداوند، نفس، مراقبه
در سـراپرده دل / فـرانسوا فنلون / لیلا آقایانی چاووشی
در سراپرده دل*
فــرانسـوا فنلــون
لیلا آقایانی چاووشی**
مقدمه
فرانسوا فنلون عـارف و نـویسندهای فـرانسوی و اسقف کاتولیک رم در کامبری (Cambrai) بود. وی در خانوادهای اصیل به دنیا آمد. پس از مرگ پدر در سال ۱۶۶۳م، برای آموختن مکتب ژزوئیـت وارد دانشگاه شد. وی پس از تحصیل فلسفه و الاهیات در دانشگاه، به مدرسه کشیشی رفت. فنلون در سن بـیست و چهار سالگی لباس کـشیشی بـه تن کرد و در سال ۱۶۷۸ مقام ارشد مجمع نیوکاتولیکس (New Catholics) را از آن خود کرد. او در سال ۱۶۹۵ بهعنوان اسقف اعظم کامبری معرفی شد و واپسین سالهای زندگانی خود را بهعنوان مدیری موفق و اسقفی پرشور و مجاهد سپری کرد.
بیشتر تألیفات فـنلون در حوزه آموزش و پرورش، ادبیات، سیاست، فلسفه و الاهیات است؛ برای مثال فلسفه آموزشی وی در دستورالعمل تربیت دختران (Traité de l’éducation des filles) مطرح شده است و توانایی ادبی و نظریههای سیاسیاش در رمانی اسطورهای به نام ماجراهای تلماک (Les aventures de Télémaque) به زیبایی در هم تـنیده شـدهاند.
در باب ارتباط او و مکتب سکوت (توکل)[۱] اظهار نظر قطعی دشوار است. مادام گویون (۱۶۴۸-۱۷۱۷م.) ــ عارفی که فنلون را در سال ۱۶۸۸م ملاقات کرده است ــ او را چنین توصیف میکند: روحی که سراسر مجذوب پروردگار بود و به هـیچ چـیز دیگری رغبت نداشت و دل نمیسپرد، حتی زندگانی و سعادت خویش؛ و تنها غرق در عشق پروردگار بود.
فنلون و آثارش تأثیری بسیار بر همعصران او و تاریخ معنویت مسیحیت داشتند؛ لحن شاعرانه و زیبای آثارش این تـأثیر را دوچـندان نموده بود. وی برای نگرشی که در باب مفاهیم معنوی داشت، دلایلی فلسفی اقامه کرد؛ چراکه برخی باورهای او بسیار بدیع و منحصر به فرد بود. او بدین منظور دو مفهوم را ــ که مستقیماً به یـکدیگر وابـستهاند ــ از اصـول مهم نظام معنوی خویش قـرار داد: عـشق راسـتین و دل بریدن از دیگر چیزها؛ اصل دوم، حالتی روحی است که عشق راستین از آن زاده میشود. البته
وی در جایجای آثار وعظگونه خویش، بدین نکته تأکید مـیورزید کـه ایـن امور در صورتی محقق خواهند شد که انسان سـر تـسلیم در برابر پروردگار فرو آرد و با فروتنی دل به اراده او بسپارد.
***
تو را سفارش میکنم که زر ناب (که با آتش، خالص گشته است) را از مـن بـخری تـا بدان دولت یابی و جامه سپید را تا بدان پوشانیده شوی و خجلت بـرهنگیات آشکار نگردد و نیز مرهم را تا به چشم خویش کشی و بدان بینایی یابی. (مکاشفه یوحنا ۳: ۱۸)
گفتار اول: در باب اندک شـناختیکه در ایـن جـهان میتوان از پروردگار به دست آورد
آنچه انسان بیش از هر چیز بدان نـیازمند اسـت، شناخت پروردگار است. مطمئناً انسانها به واسطه مطالعه میدانند که تاریخ دربردارنده سلسلهای خاص از مشیتهای آشـکار و مـعجزههای الهـی است؛ انسانها به جدّ، در تباهی و ناپایداری امور دنیوی تأمل کردهاند. انسانها شـاید حـتی یـقین کردهاند که برای رستگاریشان، نیازمند بازنگری و اصلاح برخی از اصول اخلاقی زندگی خویشاند. اما ایـن عـمارت بـیبنیان است؛ این نمای ظاهری از مسیحیت و پارسایی، روح و جانی ندارد. اصلی حیاتبخش که هر معتقد راسـتین را بـه حرکت وامیدارد، یعنی پروردگار، مورد نیاز است؛ خداوند، او که همه چیز است و در هـمه اسـت، او کـه آفریدگار و خسرو همه هستی است، اوست که نیازمند اوییم. او از هر نظر نامتناهی است: در فـرزانگی، در قـدرت و در عشق. و جای شگفتی است که هر آنچه از دست او برآمده بهرهای از این بیکرانگی دارد و هـیچ و پوچ بـودن تـکاپوهای عقل بشر را جلوهگر میکند. آن هنگام که فعلی از او سر میزند، به گفته اشعیای نبی، روشـها و انـدیشههای او بسی فراتر از شیوه عمل و نحوه تفکر ماست؛ چنانکه آسمان فراتر از زمین اسـت (اشـعیا ۵۵: ۹).[۲] بـرای انجام آنچه
مشیت او بدان تعلق گرفته، کوششی نمیکند؛ چراکه برای او همه چیز به یک انـدازه آسـان اسـت. او سخن میگوید و سبب میشود که آسمانها و زمین از هیچ به وجود آیند؛ بـه هـمان آسانی که موجب فرود آمدن آب و یا افتادن سنگی بر زمین میشود. قدرت او کمتر و کوتاهتر از خـواستش نـیست؛ به محض آنکه چیزی را اراده کند، آن چیز صورت میپذیرد. آنجا که کتاب مـقدسْ او را در هـنگام آفرینش هستی در حال سخن گفتن معرفی مـیکند، نـباید چـنین فهمید که برای آفرینش هستی لازم بود کـه فـرمانی از او صادر شود تا آنکه عالمی که وی قصد داشت آن را خلق کند، سخن او را بـشنود و سـر به خواسته او نهد. آن سخن، بـسیط و درونـی بود؛ نـه چـیزی بـیشتر از اندیشه و ارادهای که انجام آن را بـه سـر داشت و نه کمتر از آن. آن اندیشه بارور و زایا بود و بی آنکه ظهوری بیرونی داشـته بـاشد از او [پروردگار]، بهعنوان سرچشمه همه حیات و مـجموع هر آنچه وجود دارد، بـه وجـود آمد. رحمت او نیز چیزی نـیست مـگر خواسته راستین او. وی پیش از آفرینش هستی، عاشق ما بود؛ او ما را دید و شناخت و برکت و لطـف خـویش را برای ما مهیا ساخت. وی از ازل، مـا را بـرگزید و بـه ما عشق ورزیـد. هـر لطف تازهای که بـه مـا میرسد، از آن سرچشمه ازلی برآمده است و جز این برایمان رقم نمیزند. او نیست که تغییر میکند، بـلکه مـاییم که دچار تغییر هستیم. آنگاه کـه درسـتکار و نیکوییم، مـطیع خـواسته او هـستیم و با او سازگار؛ اما هـنگامی که از نیکی دست میکشیم و درستی را به یک سو مینهیم، دیگر با او سر سازگاری نداریم و اسـباب خـشنودی او را فراهم نمیآوریم. این مبنایی استوار است کـه مـخلوقات نـاپایدار دائمـاً بـدان نزدیک و از آن دور میشوند. دادگـستری او در بـرابر بدکاران و عشق او به خوبان، یک چیز است؛ همانچه او را با همه نیکان پیوند میدهد و با همه بـدها نـاسازگار مـیسازد. رحمت، نیکی و لطف پروردگار است که نـاظر بـر نـاراستیهای مـاست و مـیکوشد کـه ما را نیکو گرداند. این مهربانی که سرانجام ما نیز آن را درمییابیم، ریشه در عشقورزی همیشگی آفریدگار به آفریدهاش دارد. تنها از اوست که نیکی و مهربانی راستین به انجام میرسد و تداوم مـییابد. افسوس دریغا بر آن نفس گستاخ که این [حالت] را در خود میجوید! این عشق خداوند به ماست که همه چیز را به ما عطا میکند؛ اما گرانبهاترین موهبت او آن است که ما نیز بـدو عـشق بورزیم، محبتی که سزاوار اوست. زمانی که پروردگار به واسطه عشق خویش، شراره مهر خویش را در
درون ما شعلهور سازد، در پهنه درون ما به سلطنت مینشیند و آنگاه زندگانی ما، آرامش و آسایش مـا و سـرور ما را در آن گستره بنیان مینهد؛ و از این پس ما در آستانه چشیدن طعم حیات سعادتمندانهای هستیم که او، خود از آن برخوردار است. مهر پروردگار به ما، نقشی از ابـدیت و بـیکرانگی او بر چهره دارد؛ مهرورزی او چون مـا مـحدود و به اجبار نیست. آنگاه که خداوند عشق میورزد، همه مقیاسهای عشق او بیکران است. او در طلب مخلوقی خاکی که دوستدار اوست، از آسمان به زمین میآید. پروردگـار بـا محبوبه خویش، موجود و خـاک مـیشود و او را با غذای خویش میپرورد. اینها شگفتیهایی از عشق الهی است؛ عشقی که در آن، پروردگار لایتناهی از همه مهربانی و محبتی که در توان ماست، پیشی میگیرد؛ او چنان عشق میورزد که برازنده خدایی اوست؛ مهری افـزون کـه سراسر درکناشدنی است. نهایت نابخردی است که با عقل بشری در پی سنجش عشق الهی باشیم. بیآن که ذرهای از بزرگی و عظمت پروردگار در این [بخششهای] فزون از حد کاسته شود، وی نشانی از شکوه و بزرگی خـویش را بـر عشقش بـاقی میگذارد، همچنان که شوق و لذتی بر وجود ما جاری میسازد که تنها به وجود لایتناهیاش بسته اسـت. آه! چه باشکوه و عاشقانه است اسرار و رموز الهی! اما به چشمانی بـرای دیـدن آنـها نیازمندیم و از دیگر سو اشتیاقی برای مشاهده خداوند در هر چیز با ما نیست.
گفتار دوم: در باب ضرورت شناخت پروردگـار و عـشقورزیدن به او
اینکه انسانها اعمالی بس ناچیز برای خداوند انجام میدهند، امری تعجببرانگیز نـیست؛ هـمان انـدک نیز برای آنان بس گران است. آنان پروردگار را نمیشناسند و به وجود او ایمان ندارند. باور و احـساس آنان بیش از آنکه ایمانی پویا و مختص به الوهیت باشد، تمکینی ناآگاهانه از باوری جـمعی است. آنان فرض را بـر ایـن میگذارند که چنین باشد، چراکه شهامت ندارند چیزی غیر از آن را بیازمایند و نیز از آن رو که در این زمینه بیاعتنا و بیعلاقهاند. نفوس ایشان به واسطه کژمیلیها و علاقهمندی به دیگر چیزها، پریشان و آشفته گشته است. تنها تـصور آنان از پروردگار چیزی عجیب، بسیار دور و دستنیافتنی و بیارتباط با ما است. آنان خداوند را وجودی سختگیر و مقتدر تصور میکنند که همواره به ما دستور میدهد، با خواستههای ما مخالفت میکند، با
بلاهای عـظیم تـهدیدمان میکند و برای دور ماندن از عقوبتهای سهمناکش همه را ملزم به مراقبت از خویش کرده است. این، نگرشِ درونی کسانی است که نگاهی سخت و خشک به دین دارند و البته تعداد ایشان بسیار ناچیز اسـت. آنـان میگویند: «چنین فردی کسی است که از خداوند میهراسد». در واقع، چنین شخصی فقط میترسد اما عشق نمیورزد؛ او همچون کودکی است که از تنبیه شدن توسط آموزگار خود وحشت دارد و یا مانند خـدمتکاری کـه از ضربات اربابی که از ترس بدو خدمت میکند در هراس است، اربابی که به خواستهای زیردست خود کاملاً بیتوجه است. آیا او دوست دارد پسرک و یا خدمتکار همانطور با او رفتار کنند که او بـا پروردگـار رفـتار میکند؟ دلیل این امر آن است کـه خـداوند نـاشناخته است؛ اگر شناخته شده بود، به او عشق میورزیدند. یوحنای رسول میگوید، پروردگار عشق است (اول یوحنا۴: ۸ و ۱۶). آن کس که بدو عشق نمیورزد، عـشق را نـمیشناسد؛ چـگونه ممکن است عشق را بشناسیم بی آنکه عاشق او بـاشیم. از ایـن رو پیداست آنان که تاکنون تنها در بیم و هراس از پروردگار به سر بردهاند، او را نشناختهاند.
آه! خدای من! چه کسی تو را میشناسد؟ آنـ کـس کـه با همه وجود خویش به جستوجوی توست، آن کس که دیـگر خود را نمیشناسد و جز تو هر آنچه هست، برای او نیستی است. جهان را یارای درک این سخن نیست؛ چراکه از نفسانیت، خـودبینی و نـاراستی آکـنده و از خداوند خالی است. اما من ایمان دارم که همواره روحهایی وجود دارنـد کـه اشتیاقی مفرط به پروردگار دارند؛ کسانی که از شنیدن حقیقتی که من قصد بیان آن را دارم، مسرور خواهند شـد.
پروردگـارا! پیـش از آنکه تو آسمانها و زمین را بیافرینی، هیچ چیز جز تو نبود. تو وجـود داشـتی؛ چـراکه قدیم هستی و بیآغاز. تو بودی اما تنها. جز تو هیچ نبود و تو در این خـلوت مـقدس، خـرسند بودی. تو قائم به خویشی و از این رو جز خود به هیچ چیز نیازمند نیستی؛ زیـرا هـیچ چیز و هیچ کس نمیتواند چیزی به تو بدهد و تو هستی که با کـلمه مـوثر و کـارساز خویش به همه عطا میکنی، یعنی تنها با اراده بیتکلف خویش. هیچ چیز در برابر اراده پروردگـار دشـوار نیست؛ هر آنچه را بخواهد، بدون گذر زمان و بی رنج و سختی، تنها به واسـطه آنـکه آن را اراده کـرده است، انجام میدهد. تو این عالم را در حالی که وجود نداشت، جامه هستی پوشاندی؛ نه مـانند کـارگران اینجایی که
به دنبال موادی آماده و مناسب برای انجام کار خویشاند و تـنها هـنرشان کـنار هم قرار دادن آن قطعات آماده و سامان دادن تدریجی آنها در جایگاه مناسب است. نه! برای تو هیچ چـیز آمـادهای وجـود نداشت و تو خود، همه آنچه را لازم داشتی آفریدی. تو به هستی آنگاه کـه هـیچ بود، خطاب کردی «باش» و هستی به وجود آمد. تو فقط سخن گفتی و آنچه اراده کرده بودی انـجام شـد.
اما تو برای چه همه این چیزها را آفریدی؟ اینها همه برای انسان خـلق شـد و انسان برای تو به وجود آمد. ایـن رسـمی اسـت که تو بنیان نهادهای و وای بر آن کس کـه دخـل و تصرفی در آن صورت دهد. آن کس که همه چیز را برای خود میخواهد و خود را نـیز در نـفس، اسیر و گرفتار میسازد، اوست کـه قـانون بنیادین آفـرینش را مـیشکند.
نـه! خداوندا تو نمیتوانی از حقوق مسلم و واجـبی کـه آفریننده دارد، بگذری. این کار مقام تو را تنزل میدهد. تو میتوانی روح خطاکاری را کـه بـه دشمنی با تو برخاسته است بـبخشایی، چراکه میتوانی او را از عشق نـابِ خـویش لبریز سازی؛ اما نمیتوانی بـا کـسی که همه موهبتها و نعمتهای تو را به خویش نسبت میدهد و از اینکه خالصانه و بی هـیچ چـشمداشتی تو را در مقام معبود خویش در آغـوش کـشد امـتناع میورزد، مخالفت نـکنی. احـساسی جز ترس در برابر تـو نـداشتن، احساسی برای گذر از خویش به سوی تو نیست؛ بلکه در مقابل، تنها دستاویزی است بـرای بـه میان آوردن و توجه به خویش بـه بـهانه تو. عـشق ورزیـدن بـه تو تنها به طـمع دست یافتن به آنچه تو ارزانی خواهی داشت، فانیشدن در تو نیست؛ بلکه غرقهشدن در نفس و از کـف نـهادن توست. پس چه کنیم تا در تـو فـانی شویم؟ مـا بـاید خـود را برای همیشه هـیچ انـگاریم، به دست فراموشی بسپاریم و نادیده بگیریم. پروردگارا! در این راه باید به جای خود و آنچه از ماست، از تو و آنـچه مـتعلق بـه توست، جانبداریکنیم و جز تو هیچ آرزو، افتخار و یـا آرامـشی طـلب نـکنیم؛ در یـک کـلمه باید تنها به تو عشق بورزیم، فارغ از هر منیّتی.
خدایی که ما را از هیچ آفرید، گویی هر لحظه و هر آن، ما را دوباره بازمیآفریند. از آن رو که دیروز بودهایم، ضرورتاً برنمیآید کـه امروز هم باید باشیم. اگر آن دست بسیار قدرتمند مانع نمیشد، بیتردید دیگر نبودیم و هر آینه به کتم عدم باز میگشتیم که پروردگار ما را از آن به وجود آورد؛ آنچه قدرتمندترین دستها عاجزند از مـمانعت از آنـ. به یقین ما هیچ نیستیم مگر آنچه خداوند ساخته و پرداخته است و تنها تا آن هنگام
که او بخواهد، جامه هستی به تن داریم. اگر پروردگار ما را رها کند و از دست او که تـداومبخش حـیات ماست فرو افتیم، همچون سنگی که در هوا نگاه داشته شده و زمانی که تکیهگاهش برداشته میشود، خودْ به واسطه وزن خویش به پایین میآید، مـا نـیز به اعماق نیستی فرو رویـم. از ایـن رو، هستی و زندگانی تنها از آن رو برای ماست که از سوی خدا به ما ارزانی شده است.
اما نعمتهایی وجود دارند که در مرتبهای والاتر و نابتر قرار دارند؛ بـهرهمندی از زنـدگانیِ نیک برتر است از زنـدگی صـِرف، پاکی و درستکاری گرانبهاتر است از سلامتی، و شرافت دل و عشق ورزیدن به پروردگار بسی برتر است از نعمتها و داراییهای دنیوی، چنانکه آسمانها از زمین فراترند. اگر اینها همه، عطایایی هستند که تنها به واسطه مـهربانی و لطـف پروردگار به دست میآیند، پس تردیدی نیست آنچه در پی مهروزیدن به او حاصل میشود، موهبتی بس عظیمتر و گرانبهاتر است.
آه! خداوندا! آنان که تو را قادری مطلق میدانند که از ایشان جداست و بر سراسر هـستی فـرمان میراند و آفـریدگار همه آن چیزی است که با چشمان خویش میبینند، تو را نمیشناسند. آنان تو را میشناسند اما شناختی انـدک دارند. آنان آنچه را که بس شگفتانگیز است و بیشتر به مخلوقات عـاقل و نـاطق تـو مربوط میشود نمیدانند. درک اینکه تو خدای قلب منی و هر آنچه را بخواهی در درون من میکنی، این همان چیزی اسـت کـه در من شور برمیانگیزد و مرا متأثر میکند. آنگاه که نیک هستم، بدین خاطر اسـت کـه تـو مرا بدان حال داشتهای؛ نه تنها قلب مرا چنان میکنی که تو را خشنود سازد بـلکه درون مرا چیزی چون خودت عطا میکنی! و تو به خویش ـ که در قلب من سـکنی گزیده ـ عشق میورزی. تـو جـانمایه روح من هستی؛ چنانکه روح منْ حیات جسم من است. تو بسیار نزدیکتری به من از من. این من که بدان تعلقی بسیار دارم و مشتاقانه دوستش داشتهام، باید نزد من در مقایسه با تو غـریب و ناآشنا باشد. تو ارزانیکننده آنی به من و بی تو هرگز وجود نمیداشت. پس از این روست که از من میخواهی تو را دوستتر از آن بدارم.
ای قدرت درکناشدنی آفریدگار من! ای حق آفریدگار بر آفریده، آفریدهای کـه هـرگز آن حق را به شایستگی درنمییابد! ای شگفتی عشق که تنها خداوند قدرت نمایاندن تو را دارد. خداوند میان من و خودم میانجیگری میکند و مرا از خویش جدا میسازد. میشود گفت او خود را واسطه میان مـن و خـودم قرار میدهد و مرا از خویش جدا
میسازد. او به واسطه عشق راستینش میخواهد بیش از خود من به من نزدیک باشد. او میخواهد من چون بیگانهای به نظاره این «من» بنشینم. او مرا بـر آن خـواهد داشت که از حصارهای آن من بگریزم و یکسره آن را قربان او کنم و تمام و کمال به کسی بازگردانمش که از او دریافتهام. به طور یقین من باید نزد خویش کمبهاتر از اویی باشم که هستی مـن از اوسـت. او مـرا برای خودش به وجود آورده اسـت و نـه بـرای من؛ بدین معنی که به او عشق بورزم و آنچه را بخواهم که او میخواهد و در پی خواست و تمنای خود نباشم. آیا کسی برای جان نهادن و قـربان کـردن خـویش برای آنکه او را به وجود آورده است، در قلب خـویش احـساس تمرد و مخالفت دارد؟ من بر این نادانی ناله سر میدهم، بر اسارت چنین کسی در [زندان] خویش دل میسوزانم و در درگاه خداوند دعـا مـیکنم تـا با تعلیم عشق خویش [پروردگار] از میان همه دیگر چیزها او را از بـردگی نفس برهاند.
خداوندا! من در جانهایی که از عشق راستین تو سر پیچیدهاند، نظارهگر سیاهی و سرکشی ناشی از این سقوط و زوال هـستم. خـداوندا! تـو قلب انسان را چنان نیافریدی که خواستار این تمنای مهیب باشد. بـر اسـاس تعالیم کتاب مقدس، شرافت و پاکیای که انسان اصالتاً بر آن اساس خلق شده است، در این است کـه بـرای خـود ادعایی نداشته باشد مگر تصدیق به اینکه او از آن آفریدگار خویش است. آه پدر! فرزندانت غـمگنانه تـغییر کـردهاند و دیگر تو را برنمیتابند! آنان خشمگیناند، آنگاه که به آنان خبر میدهند که باید از آنـِ تـو [پروردگـار] باشند، چنانکه تو متعلق به خودت هستی، نومید میشوند. آنان آرزومندند که این رسـم و آیـین مقدس را معکوس کنند و دیوانهوار خود را برتر از خداوند بدانند. آنان میخواهند برای خود بـاشند، هـمه چـیز را برای خود انجام دهند و یا حداقل اینکه با شرط و شروطی خاص و برای منفعت خـویش، خـود را تسلیم پروردگار کنند. آه از این غصب هولناک! آه از حقوق ناشناخته پروردگار! آه از ناسپاسی و گستاخی مـخلوقات! ای هـیچِ نـگونبخت! تو چه داری که برای خویش نگاه داری! چه داری که از آن تو باشد! چه داری که از ملکوت بـه تـو نرسیده باشد و ناگزیر نباشی که آن را بدان سو باز گردانی؟ همه چیز، آری، حتی هـمین «مـن» نـیز که داشتههایش را با پروردگار تقسیم خواهد کرد، موهبت پروردگار است و تنها برای او به هستی پا گـذاشته
اسـت. هـمه چیز در درون تو فریاد مخالفت با تو را سر میدهند و جویای پروردگار تواند. بـا وجـود این، باز هم، تو که آفریده اویی، آفریدگار را انکار میکنی و از اینکه خود را یکسره به او بسپاری، سـر بـاز میزنی.
دریغا! پروردگار من! چه تسلیبخش است دانستن اینکه همه چیز، در درون مـن و نـیز بیرون از من، حاصل دستان توست. تو هـمواره بـا مـنی، آنگاه که مرتکب خطایی میشوم، مرا بـه واسـطه بدکاری، سرزنش میکنی و مرا به سبب ترک کار نیکی که انجام میدادهام، دچـار پشـیمانی و افسوس میکنی و سرانجام آغوش رحـمت و مـهربانیت را بر مـن مـیگشایی. هـنگامی که کاری نیک انجام میدهم، تـو شـوق انجام آن را در من برمیانگیزی و آن کار پسندیده را در من و با من به انجام میرسانی؛ آنـکه در ضـمیر من به نیکی عشق میورزد و از بـدی بیزار است، آنکه رنـج مـیکشد و صبوری میکند و دست به دعـا و راز و نـیاز بلند میکند، آنکه به همنوعان خویش خیر میرساند و یاریگر آنهاست، همه و همه تـو هـستی. من همه این کارها را بـه انـجام مـیرسانم، اما به وسـیله تـو. تو سبب میشوی کـه مـن چنین کنم و تویی که این اعمال شایسته را در من پدید میآوری. این اعمال نیک که مـوهبتهای تـوست، کارهای من تلقی میشود. اینها از آن نـظر کـه الطاف و بـخششهای تـو هـستند، تمامی ندارند؛ اما از آنـ وجه که کار نیکوی من باشند، پایانپذیرند. چنانچه من لحظهای این خوبیها را برخاسته از خویش بـدانم و یـا فراموش کنم که این امور تـنها بـدین خـاطر کـه بـرآمده از توست نیک اسـت، از آن پس ایـن کارها خوب و شایسته نخواهند بود.
از این رو، تو پیوسته در درون من مشغول هستی ــ چنین باوری مایه بهجت و سـرور مـن اسـت ــ همچون معدنچیای که در اعماق زمین به کـار مـشغول اسـت، پنـهان از نـظرها، در ضـمیر من، زمام امور را به دست داری. انجام همه کارها به دست توست؛ اما هستی از مشاهده تو ناتوان است و هیچ چیز را به تو نسبت نمیدهد، حتی من نیز خـود، در طلب تو جایی بیرون از خویش، به عبث آواره هر کویم. من همه شگفتیهای طبیعت را از نظر گذراندم تا تصوری از کبریایی تو صورت دهم، از آفریدههایت درباره تو جویا شدم؛ اما هرگز اندیشه یـافتن تـو در اعماق قلب خویش، آنجا که هرگز از حضورت خالی نیست، به ذهنم خطور نکرد. آه پروردگار من! نیازی به فرو رفتن در اعماق زمین و یا گذر از میان آبها نیست، برای پیدا کـردن تـو نیازی به صعود به
آسمانها نیست؛ تو نزدیکتر از مایی به ما.
پروردگارا! کیست آن کس که چنین با عظمت باشد و اینسان بندهنواز؟ به بلندای آسـمانها بـاشد و چنین همسازِ تهیدستی مخلوق؟ چنان لایـتناهی و چـنین صمیمانه جای گرفته در اعماق قلب من؟ چنان مهیب و چنین دلپذیر؟ چنان رشکمند و چنین آسان در دسترسِ تمنای آنانکه با صمیمیتِ عشقی راستین، با تو سخن میگویند؟ پروردگارا! چـه وقـت فرزندانت از غفلت خویش دسـت مـیکشند و تو را میشناسند؟ کجا صدایی چنان رسا خواهم یافت که به گوش سراسر هستی با همه تاریکبینیاش برسد و با شکوه و اقتدار کامل، حقیقت تو را بازگویم؟ زمانی که انسانها را به جستن تو در قلبهاشان فـرا مـیخوانیم، گویی آنان را به طلب تو در دورترین و ناشناختهترین سرزمینها دعوت کردهایم! برای بیشتر آنان ـ که اهل بطالت و خوشگذرانیهای بیهودهاند ـ کدام سرزمین دورتر و بیگانهتر از قلمرو قلبشان است؟ آیا آنان تاکنون به معنای قـدم نـهادن به درون و بـاطن خود اندیشیدهاند؟ آیا هرگز کوشیدهاند راهی بدان سو بیابند؟ آیا حتی توانستهاند تصوری بس دور از ماهیت آن جایگاه مقدس بـاطنی، آن ژرفای دستنیافتنیِ جان که تو دوست میداری خالصانه و جانانه پرستیده شـود، بـه دسـت دهند؟ آنان همواره بیرون از خویش و سرگرم جاهطلبیها و عیش و نوش خویشاند. دریغا! اینان چگونه میتوانند حقایق ملکوتی را دریابند، در حـالی کـه عیسی مسیح میفرماید این افراد حتی از درک معارف دنیوی نیز محروماند؟ (یوحنا ۳: ۱۲) آنان نـمیتوانند مـعنای فـرو رفتن در خویشتن را از طریق مراقبه و تفکر دریابند، پس اگر به رهاشدن از خویش و فنا شدن در پروردگار دعوت شـوند، چه خواهند گفت؟
و اما من، پروردگارا! من چشمان خویش را بر همه چیزهای زمینی کـه جز بطالت و در پی باد، رنـج کـشیدن نیست، فرو بستهام (جامعه ۱: ۱۴) باشد که در اعماق قلب خویش، از همراهی صمیمانه تو به واسطه فرزندت، عیسی مسیح که خرد و درک لایزال توست، برخوردار شوم. او فرزندی شد که با خَُردی خویش و نابخردی صـلیبش، عقل بیهوده و دروغین ما را از اعتبار ساقط کرد. هر قدر گران تمام شود، بشود؛ من علیرغم ترسی که با من است و خیالاتی که به سرم میزند، دوست دارم فردی حقیر و سادهدل بـاشم، حـتی در نگاه خویش خوارتر باشم از آنچه خردمندان به خیال خود در باب من میانگارند. همچون حواریون از روحالقدس سرشار خواهم شد و از اینکه
مورد تمسخر دنیا هستم، خشنود.
من در باطن هر چیز تو را مـییابم. ایـن تو هستی که هر کار نیکویی را که از آنِ من به نظر میرسد، به انجام رساندهای. هزاران بار آزمودهام که من به تنهایی نه میتوانم کنترلی بر خویشتن داشته بـاشم، نـه بر عادات خود چیره شوم، نه غرور خود را مهار کنم، نه از خرد خویش فرمان برم و نه بار دیگر سراغ از نیکیای بگیرم که پیشتر خواهان آن بودم. این تو هستی کـه هـم تـمنای نیکی را به من ارزانی مـیداری و هـم آن را بـیپیرایه و زلال نگاه میداری. من بی تو چیزی نیستم مگر شاخه نیای که در باد سست و لرزان است. تو خالق و صاحب همه دلاوری، شرافت و راسـتیای هـستی کـه با من است. تو قلبی تازه به مـن بـخشیدهای که مشتاق پرهیزگاری و شرافت و تشنه حقیقت لایزال توست. تو انسانی کهنهسال را که در پلیدی و فساد غوطهور بود، نجات دادی؛ هم او کـه فـردی حـسود، خودبین، جاهطلب، بیقرار، گناهکار و غلام حلقه به گوش امیال و عـیش و نوش خویش بود. آه! در چه بیچارگیای به سر میبردم! آیا هرگز باور داشتم برای آنکه روی به سوی تو آرم و از شـر امـیال سـتمگرانه خویش رها شوم، باید قدرت و توانی به من داده شود؟
اما به نـظاره آن شـگفتیای بنشین که وجودش بر همه چیز سایه افکنده و همه چیز را تحتالشعاع خویش قرار داده است! چه کـسی جـز تـو یارای آن را داشت که مرا از خویش برباید و کینه و نفرت مرا یکسره بر مـن بشوراند؟ نـه! مـن چنین نکردهام؛ چراکه ما به قدرت خویش، توان رها شدن از خویشتن را نداریم. آه، خداوندگار مـن! تـو بـا نور خویش در اعماق قلب من ــ آنجا که هیچ کس جز تو نمیتوانست بدان راه یـابد ــ درخـشیدی و بدیهای مرا سراسر آشکار ساختی. نیک میدانم حتی پس از آنکه عیوبم را به چـشم خـویش دیـدم، خودْ آنها را دگرگون نساختم و به اصلاح آنها همت نگماردم. میدانم که همچنان در نگاه تـو نـاپاک هستم و نگاه قاصرم هنوز نتوانسته است وسعت ناپاکی مرا دریابد. اما لااقل گـوشهای از آن را دیـدهام و امـید دارم همه را مشاهده کنم. من در دیده خویش، حقیر و بی مقدارم؛ اما امیدی که به تو بـستهام، سـبب میشود با آرامش، روزگار را سپری کنم؛ از این رو نه به کاستیهای خود مـیبالم و نـه آنـها را برمیتابم که نومیدم کنند. آه خداوندا! من در برابر خویش، جانب تو را میگیرم و تنها با قدرت تـوست کـه مـیتوانم چنین کنم.
بیا و بنگر که پروردگار در درون من چه ساخته و پرداخته است! و تـو ای پروردگـار من! هر روز از زمان حضرت آدم همچنان به تطهیر من و آفرینش دوباره من مشغول هستی. این هـمان خـلق تازهای است که به تدریج ادامه مییابد.
پدر! من خود را به دستان تـو مـیسپارم؛ گِل وجود مرا بار دیگر در دستان خـویش شـکل دهـ و از نو بیافرین، صورتی به آن بخش و یا بـه خـُردی اتمها درآورش. این گِل از آن توست و هیچ برای گفتن ندارد. تنها بگذار همواره همچو مـوم پذیـرای نقوش مقدس و مبارک تو بـر خـویش باشد. بـگذار در مـن هـیچ چیز مخالف با خواست نیکوی تـو کـه من بدان خاطر آفریده شدهام نباشد. مرا به انجام کاری ملزم فـرما، حـُکم بران، ممانعت نما؛ میخواهی چه کنم؟ چـه نکنم؟ چه عالی باشد و چـه حـقیرانه، چه سرور آفرین باشد و چـه حـزنانگیز، به هر حال تو با من هر چه کنی، به هر صورت و در هـمه ایـن حالات، من همواره ستاینده تـوام و خـواست خـویش را سراسر به اراده تـو وامـینهم. برای من هیچ بـاقی نـمیماند مگر سخن مریم مقدس که : «هر آنچه اراده توست برایم مقدر شود» (لوقا ۱: ۳۸).
خدای مـن! شـراره هر اندیشهای را که مرا وسوسه مـیکند تـا در خوبی تـو تـردید بـه خود راه دهم، برای هـمیشه در قلبم بیفروغ ساز. من نیک میدانم که تو خوبی مطلقی و نه چیزی جز آن. ای مـهربان پدر! بـگذار بیش از این در باب مهربانی تو بـه اسـتدلال ره نـپیمایم و آرامـ و بـیصدا خود را به آغـوش رحـمتت بسپارم. لطف و رحمت توست که همه چیز را در ما ــ با ما و از طریق ما ــ به انجام میرساند؛ از ایـن رو بـه لطـف توست که من به انجام کارها دسـت مـییازم، از کـاری سـر بـاز مـیزنم، رنج میکشم و بردباری میکنم، در انتظار میمانم، پایداری میکنم، ایمان دارم، امید بستهام و عشق میورزم؛ همه به یاری مهربانی و لطف توست.
در پی هدایت اوست که همه چیز درون من انجام مـیشود و به واسطه آن میتوانم هر کاری را انجام دهم. اوست که قلب را به ضربان وامیدارد؛ اما قلب نیز باید بتپد. نجات و رستگاری، فارغ از عمل و کنش انسان وجود ندارد. من باید کار کـنم، بـی آنکه لحظهای از دست برود، باشد که تأخیر و مانعی در راه لطف و رحمتی که پیوسته از سوی او در درونم فعال است، ایجاد نکنم. همه خوبیها از رحمت پروردگار و همه بدیها از ماست؛ آنگاه که دست بـه کـاری پسندیده میزنم، لطف خداوندْ فاعل است و
زمانی که مرتکب اشتباهی میشوم، به سبب مقاومت در برابر مهربانی اوست. من در درگاه پروردگار دعا میکنم کـه در پی دانـستن چیزی بیش از این درباره او نـباشم؛ چـراکه هر جستوجوی دیگری در وادی معرفت پروردگار، چیزی نیست مگر کنجکاویای گستاخانه. آه معبود من! مرا همواره در شمار سادهدلانی قرار ده که نزد ایشان پرده از اسرار خویش بـرگرفتهای؛ اسـراری که از چشم دوراندیشان و عـاقلان زمـانه نهان کردهای.
تو مرا رهنمون شدی تا آشکارا دریابم که تو بدیها و کاستیهای مخلوق را نیز برای انجام نیکیهایی که پیشاپیش مقدر کردهای، به کار میگیری. تو خود را در جامه مراقبی مـُصرّ پنـهان کردهای تا به من که کودک ناصبور توام، بردباری و آرامش را بیاموزی و لذت آزاد بودن و آزادانه زندگی کردن را بفهمانی. تو ایشان را بر سر زبانها انداختی و اعتبارشان را ــ در حالیکه کودکان بیگناه تو بودند ــ از میان بـردی، بـاشد که ایـشان نه تنها پاکی خویش بلکه آبرو و اعتباری را که نزدشان بس عزیز و والاست، در درگاه تو قربان تو کـنند. تو کسانی را که همه همتشان صرف کامیابی و رفاه خویش میشد، نـاکام گـذاردی. ایـن دستان توست که مرگ را برای آنکه حیاتش منشاء دائمی مخاطره است، رقم میزند و قبر را جایگاه آرامش و قـرار او قـرار میدهد. بیشک این تو هستی که مرگ را داروی درد او قرار میدهی. اما این درمان تـلخ و جـگرسوزْ بـرای علاقهمندان بدو نیز بس موثر است؛ از این نظر که با برچیدن اسباب حیات یک نـفر، هم او را نجات دادهای و هم دوستداران وی را برای مرگی سعادتمندانه آماده ساختهای. بدین ترتیب تـو مهربانانه هر آنچه را از آن تـو نـیست، تلخ و ناگوار قرار دادی تا دلهای ما برای عشق ورزیدن به تو صورتی تازه بربندد و با عشق تو هستی یابد، تا همچنانکه پیش از این بود، از میان همه چیزها، رضایتمندانه، تنها راه بازگشت بـه سوی تو را در پیش گیرد.
و این بدان خاطر است که تو سراسر، عشقی و در نتیجه همه غیرت. آه ای پروردگار غیور من! (از این رو بدین نام خوانده شدهای که) دلی چند پاره [که تمامش از آن تو نیست] تـو را مـیرنجاند؛ دل سرگردان و آواره اینجا و آنجا متأثرت میکند. تو در همه چیز، لایتناهی و بیکران هستی؛ در عشق، در حکمت و نیز در قدرت. تو آنگاه که عشق میورزی، چونان خدایی سرمدی عشق میورزی. تو خود را به آب و آتش مـیزنی تـا معشوق خویش را نجات دهی؛ تو انسان میشوی، کودک میشوی،
کممقدارترین انسانها که سرشار از ملامت و سرزنشاند و با رسوایی زیر درد صلیب جان میسپارند؛ این همه برای عشقی بیکران، چیزی زیاد و نـامتعارف نـیست. عشقِ قاصر و خِرد محصور ما را یارای درک آن نیست. چگونه ممکن است محدود، لایتناهی را دریابد؟ نه دیدهای دارد که به تماشای آن بنشیند و نه دلی که دریابدش؛ روح بیمار و نحیفشده انسان و خِرد ناچیز وی رنجور اسـت و نـمیتواند نـشانی از پروردگار در این عشق مفرط بـیابد. امـا مـن [این عشق را] به واسطه بیکرانگیاش میشناسم. این همان عشقی است که بر هر کاریتواناست؛ تا بدانجا که حتی بدیهایی را که از آن در رنـجیم آنـسان تـحقق میبخشد که به اسبابی در راه آمادگی برای نیکی آتـی مـا بدل میشوند.
آه! چه وقت بار دیگر عاشق [پروردگار] میشویم؟ چه وقت او را طلب میکنیم، همو که ما را میجوید و همواره ما را در آغـوش خـویش دارد؟ از آن رو کـه همواره ما را در آغوش مهربان و پدرانهاش با خود میبرد، او را فراموش مـیکنیم؛ شیرینی و دلپذیری عطایای اوست که سبب میشود ما بخشنده را به فراموشی بسپاریم. رحمت بیوقفهاش به جای آنکه مـا را در عـشق او فـانی کند، توجه ما را به خویش جلب میکند و نگاهمان را از او برمیگیرد.
گفتار سـوم: در بـاب عشق راستین
در کتاب مقدس آمده است که خداوندگار همه چیز را برای خودش آفریده است؛ همه چـیز از آن اوسـت و او هـرگز حق خود را به هیچ چیز واگذار نمیکند. مخلوقاتِ مختار و هوشمند از آنِ اویـند، هـمچنانکه دیـگرانی که غیر از این هستند نیز بدو تعلق دارند. او هر آنچه را ذیشعور نیست، یکسره بـه خـود حـوالت میدهد و دوست میدارد که مخلوقات صاحب شعور او نیز داوطلبانه چنین منشی از خود بروز دهـند. هـرچند پروردگار خواهان سرور و شادمانی ماست اما این امر نه مقصود اصلی اوست و نـه آرمـانی اسـت که با رضایت و خرسندی او قابل قیاس باشد. تنها به واسطه بزرگی و عظمتش است کـه خـواهان خوشحالی ماست. سرور و بهجت ما مسألهای فرعی در جهت تحقق هدف غایی یعنی رضـایت پروردگـار اسـت.
برای درک هدف و منظور خداوند از این نظر، بر ما لازم است که او را بر خویش ارجح بدانیم و بـکوشیم بـرای جلب رضایت او، جویای شادمانی خویش باشیم و غیر از
این هر چه کنیم، تـرتیب و نـظام امـور را بر هم زدهایم. سزاوار نیست که ما برای رستگاری و سعادت خویش، خواهان خشنودی و رضای او بـاشیم؛ بـلکه آرزوی بـرآوردن خواست او باید ما را بر آن دارد که به دنبال شادی و خرسندی خود باشیم؛ شـادمانیای کـه وی رضایت داشته بخشی از رضای خویش را در آن قرار دهد. به یقین همه ارواح پاک نمیتوانند از عهده این کـار بـرآیند و حقیقتاً و به طور قاطع، خداوند را بر خویش ترجیح دهند؛ اما لااقل بـاید بـه طور ظاهری چنین ترجیحی را قائل شوند. تـرجیح راسـتین اراده پرودگـار که حالتی کاملتر و عالیتر است، به کـسانی اخـتصاص دارد که خداوند با نور و قدرت خویش، این توانایی را بدیشان ارزانی داشته است، بـدان انـدازه که تنها از آن رو که شـادمانی و خـرسندیشان همسوی بـا اراده پروردگـار اسـت، آن را طلب میکنند.
انسانها سخت با ایـن حـقیقت سر ناسازگاری دارند و آن را سخنی گران میانگارند؛ چراکه از میان منافع خود تنها دوسـتدار نـفس خویشاند. آنان به طور اجمالی و سـطحی میدانند که باید بـه پروردگـار بیش از همه کائنات عشق بـورزند، امـا از عشقورزیدن به پروردگار و دوست داشتن خویش تنها برای عشق به او، معرفتی راستین نـدارند. آنـان میتوانند این سخنان پرمعنا و ژرف را بـه آسـانی بـر زبان جاری سـازند، از آنـ رو که معنای آن را درنمییابند؛ امـا بـه خود میلرزند هنگامی که برایشان شرح داده میشود که باید خداوند و رضایت او را بر خواست خـویش و هـر چیز دیگر ترجیح دهند تا بـدانجا کـه شایسته اسـت رضـای او را بـیش از خشنودی و شادکامی خود دوسـت بدارند و خواست و خرسندی خویش را وسیلهای جنبی برای نیل به هدف اصلی یعنی خشنودی خداوند بـدانند.
گـفتار چهارم: در باب نیایش و تمرینهای مهم بـرای پرهـیزگاری
یـک. نـیایش و دعـای راستین، تنها نـامی دیـگر برای عشق ورزیدن به پروردگار است. فضیلت چنین دعایی به بسیاریِ واژگانش بستگی ندارد، چراکه پدر از آنـچه مـا بـدان نیازمندیم، پیش از عرض نیازمان آگاه است. نـیایش حـقیقی، نـیایش دل اسـت و دلْ تـنها بـرای آنچه آرزومند آن است، دست به دعا برمیدارد. در ابتدا امر شده است که «دعا کن» و پس از آن «بخواه»؛ اما آنچه را بخواه که پروردگار ما را به خواستن آن واداشته
است. آن کس کـه در طلب چیزی است که از اعماق قلب خود خواهان آن نیست، اگر تصور کند به دعا مشغول است، در اشتباه است. حتی اگر روزها صرف تکرار دعای خویش، مراقبه و یا اجبار خویش بـه انـجام تمرینهایی برای پرهیزگاری کرده باشد، اما چنانچه حقیقتاً خواهان آن چیزی نباشد که ادعای طلبش را به سر دارد، حتی برای یک بار نیز خالصانه و به حقیقت دعا نکرده است.
دو. آه! چه انـدکاند آنـان که اهل نیایشاند! از آن رو که بسیار قلیلاند آنان که آنچه را به راستی نیکوست، آرزو میکنند! رنج و درد، تواضع باطنی و ظاهری، چشم پوشیدن از خواستههای خود، فنای خـویش و بـنیاننهادن تخت سلطنت پروردگار بر ویـرانههای حـب ذات، اعمالی حقیقتاً نیکو هستند؛ آرزوی اینها را در سر نداشتن همان و دعا و نیایش نکردن همان. طلب چنین حالتی به طور صادقانه، به جد و بیوقفه و مستمر و با در نـظر داشـتن همه ظرایف زندگانی، دعـای راسـتین است و خواستار آن نبودن و در عین حال گمان دعا کردن، فریبی است همچون تیرهروزانی که خود را شادمان میانگارند. آه! چه بسیارند ارواح آکنده از نفسانیت که آرزوی واهی کمال را در میان انبوه کاستیها و کژیهایِ خودخواسته دارنـد و هـرگز این دعای راستین را از صمیم دل بر زبان نراندهاند. با توجه به این نکته است که آگوستین قدیس میگوید: آنکه کمتر عاشق است، کمتر دعا میکند و آن کس که عشقی افزونتر در دل دارد، بیشتر بـه دعـا و راز و نیاز مـیپردازد.
سه. از سوی دیگر، قلبی که عشق راستین خداوند و آرزوی حقیقی او در آن سکنی گزیده است، هرگز از دعا کردن باز نـمیایستد. عشق که در اعماق روح، چهره در نقاب کرده، یکسره به دعا و نیایش مـشغول اسـت ــ حـتی هنگامی که ذهن سرگرم چیزی دیگر است. پروردگار خود پیوسته نظارهگر نهال آرزو و طلبی است که خود در چـنین روحـی کاشته است، هرچند ممکن است خود در مواقعی از وجود خویش غافل باشد اما قـلبش از آن مـتأثر و دمـادم از الطاف آن بهرهمند است. چنانچه پولس قدیس میگوید: این همان روح [مقدس] است که به یاری ضـعف و ناتوانیهای ما برمیخیزد و با نالههایی که در بیان نمیگنجد، ما را شفاعت میکند (رومیان ۸: ۲۶).
چـهار. عشقْ آرزومند آن است کـه پروردگـار آنچه را بدان نیازمندیم، به ما ببخشد و بیش از آنکه سستی و نااستواری ما را در نظر آورد، به خلوص مقصود و منظور ما
توجه کند. آنْ حتی کاستیهای کوچک ما را نیز میپوشاند و چون آتشی سوزان ما را پاک مـیکند؛ «او برای اولیاء بر حسب اراده خداوند، شفاعت میکند.» (رومیان ۸: ۲۷)؛ چراکه ما «بهدرستی نمیدانیم آنچه را که باید برای آن دعا کنیم»، و از سر نادانی و ناآگاهی اغلب چیزی را درخواست میکنیم که برایمان زیانآور است؛ ما شـور تـعبد، شادیهایی خاص و محسوس و کمالاتی ظاهری را دوست میداریم ــ آنچه سبب تقویت نفسانیت و توکل و اعتماد ما بر توان خویش است؛ اما عشقْ ما را به بازی میگیرد و تسلیم هر آن چیزی میکند که لطـف و رحـمت پروردگار اقتضا کرده است و ما را یکسره به اراده خداوند وامینهد و برای تدابیر و مقاصد اسرارآمیزش مهیا میکند.
پنج. از این پس ما همه چیز میخواهیم و در عین حال طالب هیچ چیز نیستیم. آنـچه خـداوند به ما ارزانی میدارد، دقیقاً همان چیزی است که سزاوار بود تمنای آن را از او میداشتیم؛ چراکه ما خواهان چیزی هستیم که او اراده میکند و تنها همان. بدین ترتیب این حالت، حالتی اسـت کـه سـراسر دعا و نیایش است، میوه دلی اسـت کـه آکـنده از اشتیاق و آرزوی اوست. روحالقدس برای هر آنچه خود اراده کرده است تا به ما ببخشد، در درون ما دعا میکند. حتی آنگاه که مـا سـرگرم امـور دنیوی و بیرونی هستیم و ذهنمان به واسطه مشغولیتهای مـآلاندیشانه کـاری به این سو و آن سو پراکنده است، همچون آتشی سوزان با ماست که نه تنها به خاموشی نمیگراید بلکه دعـایی رازآمـیز را در خـود میپروراند و چون چراغی است که پیوسته مقابل سریر سلطنت پروردگـار میدرخشد؛ «من در خواب هستم اما دلم بیدار است» (غزل غزلهای سلیمان ۶: ۲). «خوشا به حال آن غلامان که چون سـرور ایـشان سـررسد، ایشان را بیدار یابد» (لوقا ۱۲: ۳۷).
شش. برای حفظ این روح پایدار نیایش در خـویش کـه ما را به پروردگار میپیوندد، لازم است به دو نکته توجه داشته باشیم؛ نخست آنکه همواره آن را عزیز بداریم و دیـگر آنـکه از هـر آنچه سبب محرومیت و از دست دادن آن است دوری بجوییم.
برای گرامی داشتن آن لازم اسـت کـه یـک سلسله مطالعات منظم را پی بگیریم؛ ما باید اوقات مشخصی را به نجوای محرمانه خویش با پروردگـار اخـتصاص دهـیم و در طول روز بارها بدان بیندیشیم. لازم است آنگاه که خود بدان احساس نیاز میکنیم و یا از سـوی آنـان که کارآزمودهتر از ما هستند توصیه میشود، دست از کار بشوییم و به تقدیری که مـناسب حـال مـاست تن دهیم.
ما باید از هر آنچه به جدا افتادن ما از این شیوه دعا و نـیایش مـیانجامد، هراس بسیار داشته باشیم و محتاطانه از آن اجتناب ورزیم. از این رو باید از مشغولیتهای دنیوی، از افـرادی کـه افـکار ما را مشوش میسازند، از لذاتی که برانگیزاننده هوا و هوس و امیال نفسانی هستند و از هر چیزی که مـحرک حـبّ دنیا و آمال دیرین [نفسانی] است که دشواریهای بسیاری را برای ما رقم زدهـ، روی گـردانیم.
نـکتههای باریک بسیاری در دو موضوع مذکور نهفته است، اما در این زمینهها تنها میتوان توصیههایی کلی مطرح نـمود؛ چـراکه ویـژگیهای هر کس خاص و منحصر به فرد است.
هفت. ما باید آثاری را بـرای مـطالعه برگزینیم که وظیفه ما را به ما بیاموزند و ما را از اشتباهاتمان آگاه سازند؛ آثاری که ضمن بیان عـظمت پروردگـار، تکالیفی را که در برابر او بر عهده داریم و فرسنگها از انجام دادن آن دور هستیم به مـا گـوشزد کنند. آثار بیثمری که دل را میگدازند و با احـساساتی واهـی درمـیآمیزند سزاوار مطالعه نیستند؛ درخت باید ثمر دهـد، تـنها ملاک داوری ما درباره حیاتِ ریشه گیاه، ثمردهی و باروری آن است.
هشت. نخستین تـأثیر عـشق خالصانهْ اشتیاقی وافر برای دانـستن هـر آن چیزی اسـت کـه مـا باید برای خشنودی محبوب خود انـجام دهـیم. هر آرزویی جز این نمایانگر آن است که ما تنها دعوی عـشق پروردگـار را داریم و در واقع دوستدار خویشیم؛ مثل اینـکه در طلب تسلایی واهی و فـریبکارانه در او بـاشیم و یا به جای آنکه عیش و نـوش را در راه رضـا و اراده وی قربان کنیم، پروردگار را ابزار لذت و عیش و نوش خویش قرار دهیم. خداوند فرزندانش را از چنین عـشقی نـسبت به پروردگارشان باز داشته اسـت. بـه هـر قیمتی که هـست مـا نه تنها باید هـر آنـچه را که او ما را بدان ملزم کرده است بشناسیم، بلکه باید بی هیچ چشمداشت و شرطی بـه انـجام آن گردن نهیم.
نه. لازم است ساعات و دورهـهای نـیایش و راز و نیاز شـخصی هـر کـس با پروردگار، با در نـظر گرفتن اوقات فراغت، روحیات، موقعیت و انگیزههای درونی وی تنظیم و زمانبندی شوند.
مراقبهْ نیایش نیست، اما شـالودهای ضـروری و مهم برای آن است و حقایقی الهی را بـه ذهـن مـتبادر مـیسازد. مـا نه تنها بـاید از هـمه اسرار عیسی مسیح و حقایق انجیل وی
آگاه باشیم بلکه لازم است از همه آنچه آنها برای تهذیب و پاکی بـاطنی درونـمان صـورت میدهند، با خبر باشیم؛ همچنانکه پشم رنـگ را بـه خـود مـیگیرد، ایـن تـعالیم نیز باید در ما نفوذ کنند و ما را به رنگ خویش درآورند.
ده. اینها باید چنان با ما مأنوس و آشنا شوند که در اثر مشاهده همواره و نزدیک آنها، عادت کنیم جـز در پرتو آنها به قضاوت و داوری ننشینیم؛ چنانکه در هر عملی یگانه رهنمون ما باشند، همچون درخشش خورشید که تنها نوری است که ما برای دیدن و درک اشیا در اختیار داریم.
آنگاه که ایـن حـقایق به راستی در درون ما جاری شود، نیایش ما واقعی و ثمربخش شده است. تا پیش از آن چیزی جز سایه نبوده است. هنگامی که فقط به آستانه دالان پا نهاده بودیم، گمان میکردیم به هـفت تـوی انجیل راه یافتهایم؛ لطیفترین و پرشورترین احساسات ما یکسره، همه چارهاندیشیهای قاطع و کلیه آرا و اندیشههای صائب و پیشین ما، چیزی نبودند مگر تودهای ناهموار و بیشکل که پروردگـار بـا آنها نقشی از خویش در ما درمـیانداخت.
یـازده. چون پرتوهای آسمانیاش در درون ما تابیدن میگیرد، آنگاه ما در نوری راستین دیده میگشاییم و از این پس حقیقتی نیست جز آنکه بیدرنگ آغوش خویش را برای پذیرش آن مـیگشاییم؛ هـمچنانکه به محض تماشای پرتـوهای خـورشیدِ برآمده، بی آنکه به هیچ دلیل و برهانی دست یازیم، شکوه و جلالش را تصدیق میکنیم. اتحاد ما با پروردگار باید حاصل اعتقاد و باور ما به انجام خواست او و پذیرش صبورانه ارادهاش باشد.
دوازده. مـراقبه مـا باید روز به روز عمیقتر و درونیتر شود. میگویم عمیقتر چراکه با تأمل مکرر و فروتنانه در حقیقت پروردگار، بیشتر از پیش، در مسیر یافتن گنجینههای تازه معنوی پیش میرویم. میگویم درونیتر زیرا همچنانکه ما بیشتر و بـیشتر در ایـن حقایق فـرو رویم، آنها نیز به ورود به اعماق جان ما تمایل پیدا میکنند. چنین است که واژهای ساده، گـاه از همه پندها مؤثرتر و نافذتر میشود.
سیزده. همانچه صدها بار پیش از ایـن، بـی آنـکه فایدهای داشته باشد و اعتنایی بدان
بکنیم، به گوش ما میرسید، اکنون با نهان غذایی آسمانی (منّ)،[۳] کـه هـر روز مزهای تازه با خود خواهد داشت، جان ما را میپرورد. بیایید از تأمل و تعمق دربـاره حـقایقی کـه پیشتر به ما ارزانی شده، تا آن هنگام که هنوز تأثیری در آن نهفته و هنوز برایمان ثـمربخش است، باز نایستیم ؛ این نشانی است بر اینکه ما هنوز بدانها نیازمندیم. در ایـن حال بی آنکه تـأثیری مـشخص و دقیق از آنها بر خویش بیابیم، تحت تعلیم و آموزش آنها هستیم؛ چیزی وصفناپذیر در آنها وجود دارد که بیش از دلیل و برهانهایمان یاریگر ماست. حقیقتی را مشاهده میکنیم، به آن عشق میورزیم و با آن آرام میگیریم. آن حقیقت، جان مـا را نیرومند و استوار میسازد و ما را از خویشتن رها میکند. بیایید تا هر زمان که ممکن است، با آرامش، در این حال سکنی گزینیم.
چهارده. مراقبه ما نه باید دقیق باشد و نه دربردارنده استدلالهای طـولانی؛ تـأملاتی طبیعی و ساده که بلاواسطه از موضوعی که بدان میاندیشیم برآمده است، همه آن چیزی است که در این زمینه لازم است.
ما تنها باید حقایقی چند را در نظر داشته باشیم: بدون عجله و شتاب، بدون تـقلا و تـلاش بسیار و بی آنکه در پی تفکرات دور و دراز باشیم، مراقبه را انجام دهیم.
هر حقیقتی را باید با توجه به ثمربخشی عملی آن، به نظر در آورد. دریافت حقیقت بدون به کار بستن همه امکانات خویش بـرای عـملی ساختن صادقانه آن به هر قیمت که شده، آرزوی «داشتن حقیقت و راستی در عین بیدادگری» است (رومیان ۱: ۱۸)؛ مقاومتی است در برابر حقیقتی که به ما نمایانده شده و البته مقاومتی در برابر روحالقدس است. ایـن حـالت هـولناکترین حالت بیایمانی است.
پانزده. دربـاره شـیوه نـیایش کردن، هر کس باید بر اساس تجربه خودش [در این زمینه] راهنمایی شود. آنانکه به کار گرفتن روشی خاص را برای خویش سـودمند مـییابند، نـباید از آن دست کشند؛ در حالیکه آن دسته از افرادی که نمیتوانند خـود را
بـه استفاده از روشی خاص محدود کنند، باید شیوه خودشان را به کار گیرند و به صرف این تصور که روش دیگری سودمندتر است و یـا افـراد پرهـیزگار و آزموده آن را توصیه کردهاند، از طریقی که خود در این زمینه دارند، دسـت نکشند. هدف از بهکارگیری هر روش آن است که یاریرسان ما [در انجام هرچه نیکوتر نیایش] باشد؛ اگر شیوهای به جای آنـکه دسـتگیر بـاشد، مشکلآفرین بود، هر چه زودتر به سویی نهاده شود، نیکوتر اسـت.
شـانزده. طبیعیترین روش آن است که در ابتدا کتابی را برداریم و هنگامی که احساس کردیم به قطعهای که مشغول قـرائت آن هـستیم رغـبت بسیار داریم، دست از خواندن بکشیم و هر گاه احساس کردیم از غذای درونی بـیبهره مـاندهایم، بـار دیگر مطالعه را از سر بگیریم. بهعنوان یک قاعده کلی، حقایقی که ما از آنها لذت بـسیار مـیبریم و حـقایقی که آشکارکننده اموریاند که ما باید برای پروردگار از آنها چشم بپوشیم، رهنمودهایی از لطف و رحـمت الهـی هستند که ما باید بیدرنگ آنها را دنبال کنیم.
باد [روح] هر جا کـه مـیخواهد، مـیوزد (یوحنا ۳: ۸) و جایی که روح خداوند است، آنجا آزادی است (دوم قرنتیان ۳: ۱۷).
با گذشت زمان همچنانکه بـه طـور کافی توسط روحالقدس پرورش مییابیم و متقاعد میشویم، میزان اندیشهورزی و استدلالهای ما رو به کاهش مـیگذارد و احـساسات لطـیف با تأثیر بر دیدگاهها و امیال در ما تقویت میشود. [در این حالت] دل، راضی و خرسند، نیرومند و استوار و گـرم اسـت و شعلهای به جانش کشیده شده است، تنها یک واژه او را تا مدتها مـشغول مـیدارد.
هـفده. سرانجام، هر چه باورها و دیدگاههای ما سادهتر و استوارتر گردد، نموداری از رشد و فزونی دعا و نیایش اسـت. از ایـن پسـ ضرورت و اهمیت مسائل و ملاحظات بسیاری در نگاه ما رنگ میبازد.
مراوده و ارتباط مـا بـا پروردگار به ارتباط با یک دوست شبیه است؛ در ابتدا، هزاران حرف برای گفتن هست و چیزهای بـسیاری بـرای پرسیدن، اما دیری نمیپاید که این گفتوگوها کم و کمتر میشود اما لذت بـا هـم بودن همچنان برقرار است. همه حرفها
زده شـده و از هـر دری سـخن به میان آمده و به پایان رسیده اسـت امـا خرسندی از دیدار یکدیگر و احساس آشنایی و الفتی که هر یک با دیگری دارد و لذت برخورداری از دوسـتیای صـادقانه و شیرین، با لبی خاموش و بـی آنـکه سخنی رد و بـدل شـود نـیز احساس میشود. سکوتْ خود زبانی فـصیح و قـابل درک برای هر دو است. هر یک، دیگری را همراهی شفیق و یار غار خویش مـیداند و دلهـایشان پیوسته برای هم میتپد و گویی دو تـناند و یک دل.
هجده. چنین اسـت کـه در دعا، رابطه ما با پروردگـار اتـحادی ساده و مأنوس میشود که فراتر از نیازمندی به واژگان است. اما باید به خـاطر داشـت که پروردگار، خود باید بـه تـنهایی چـنین نیایشی را در درون ما بـرقرار سـازد؛ هیچ چیز گستاخانهتر و خـطرناکتر از آن نـیست که جرئت کنیم در این زمینه به اتکای خویش قدم برداریم و بکوشیم. ما باید بـردباری پیـشه کنیم تا قدم به قدم بـه یـاری آنکه بـا راهـهای سـلوک پروردگار آشناست، راهنمایی شـویم؛ همانکه میتواند بنای استوار تعلیم صحیح و فنای نفس را در هر چیز بنهد.
نوزده. درباره خلوتگزینی و گـوش فـرادادن به فرامین، باید تابع توصیه کـسی بـاشیم کـه بـدو اعـتماد و اطمینان داریم. لازم اسـت بـه ضروریات خویش، تأثیراتی که بر ما دارند و شرایط بسیار دیگری توجه شود.
بیست. زمان خلوتگزینی مـا بـاید بـر اساس اوقات فراغت و ضروریات ما تنظیم شـود؛ از آن رو کـه ضـروریات مـا، در ارتـباط بـا روح و جسم مایند. زمانی که دیگر نتوانیم بدون تغذیه کار کنیم، باید از تغذیه استفاده کنیم، در غیر این صورت خطر ضعف و غش در کمین ماست. نکته دوم، وقت آزاد ما بود؛ چـراکه ما ناگزیر هستیم پیش از آنکه در پی برخورداری از تمارین روحانی خود باشیم، به کار و وظیفه خود رسیدگی کنیم. کسی که در حرفهای فعالیت دارد که به عموم خدمترسانی میکند، اگر زمانی را که برای کـار و فـعالیت اختصاص دارد، صرف مراقبه کند، از پروردگار دور خواهد شد؛ هرچند آرزوی وصل او را در سر داشته باشد. پیوند راستین با پروردگار آن است که بی هیچ وقفه، با وجود همه بیرغبتیهایمان و در همه امور زندگی، چـه نـاخوشایند باشد و چه رنجآور، باز هم همچنان آنچه را که او اراده کرده است، به انجام برسانیم.
بیست و یک. برای اجتناب از سرگردانی و پریشانی باید از ارتباط تنگاتنگ و
صـمیمی بـا افرادی که پرهیزگار نیستند، بـه ویـژه آنانکه پیشتر به واسطه توصیههای ناراست خود ما را به بیراهه کشانیدهاند بپرهیزیم. آنان زخمهای کهنه ما را از نو باز میکنند، آنان تشابهی مرموز با آنـچه در اعـماق جان ما است دارنـد؛ مـشاوری نرمرفتار اما فریبکار آنجا وجود دارد که همواره کمر به گمراه کردن و اغفال ما بسته است.
بیست و دو. روحالقدس میفرماید: شما درباره کسی چگونه قضاوت میکنید؟ (امثال ۱۳: ۲۰) بدین منظور به همنشینان او بنگرید. چـطور آن کـس که عاشق پروردگار است و به هیچ چیز مگر در او و برای او عشق نمیورزد، میتواند با آنان که نه عاشق خداوندند و نه او را میشناسند و حتی عشق ورزیدن به پروردگار را نیز ضعف و نقص میانگارند هـمصحبتی و ارتـباط نزدیک داشـته باشد و از این مراوده مسرور باشد؟ آیا هرگز قلبی که سرشار از [مهر] پروردگار و آگاه از ضعف خویش است، در جوار آنـان که نه تنها چنین احساسی ندارند، بلکه در پی ربودن گنجینه نهان در قـلب اویـند، آرامـ و آسوده خواهد بود؟ لذات چنین افرادی با شادیهایی که برآمده از ایمان است، سر سازگاری ندارد.
بیست و سه. من نـیک مـیدانم که ما نمیتوانیم و بلکه نباید از دوستانی که با آنان به حرمت مهربانی و لطـف فـطریشان، خـدمات و یارییشان، رشته دوستی صمیمانهشان و یا مساعدتهای نیکویشان پیوند داریم ببریم. اگر بر آن هستیم که بـا دوستانی که تاکنون انس و اعتمادی خاصی بدیشان داشتهایم برای همیشه قطع رابطه کـنیم، انجام ناگهانی این کـار، آزردگـی و رنجش آنان را به همراه خواهد داشت. باید در این راه به آرامی گام برداریم و بهتدریج و اندکاندک ارتباط خود را با ایشان کم و کمتر کنیم، بی آنکه یکباره آنان را از تغییر احساس خویش با خبر سـازیم. میتوانیم با آنان دیدار خصوصی داشته باشیم، میان ایشان و آشنایان دورتر تمایز نهیم و از توصیههای ایشان در مواردی که به واسطه صداقت و دوستیشان از ما دریغ نمیکنند، برخوردار شویم و به آنها اجازه دهیم بـا مـا همفکری کنند، اگر چه خود، راهکارهایی صائبتر و ارزشمندتر در اختیار داشته باشیم. کوتاه سخن آنکه ما میتوانیم همچنان به ایشان یاری رسانیم و بی آنکه قلب خویش را به واسطه ایشان آزرده سازیم، در ظـاهر، بـرخوردی صمیمانه از خود بروز دهیم.
بیست و چهار. چه خطرناک است حال و روزمان اگر چنین دوراندیشیهایی در ما
نباشد! اگر ما از ابتدا در مسیر کمال و پارسایی همه شرایطی را که برای قطع ارتباط کـامل و رهـایی از دوستان ناصالح لازم است شجاعانه نپذیریم، سلوک ما در معرض سقوطی قریبالوقوع است. اگر چنین همراهان ناشایستهای گرداگرد فردی تأثیرپذیر و سستاراده و هوسآلود قرار گیرند، او را از راه به در خواهند کرد، حتی خیرخواهترین ایـشان. مـمکن اسـت این دوستانْ نیک، راستکار، مـؤمن و صـاحب هـمه صفاتی به نظر آیند که موجب استواری و کمال پیوند دوستیاند، اما برای او مخرّباند و دلپذیری و نرمرفتاریشان تنها موجب افزایش خطر گمراهی او اسـت. کـسانی کـه چنین منش احترامآمیزی ندارند، باید فوراً قربان شـوند. خـوشا به حال ما اگر قربانیای که ما را چنان کمبها میداند، چنین کارگر افتد که تضمینکننده گرانبهای رستگاری ابدی مـا بـاشد!
بـیست و پنج. بدین ترتیب لازم است توجه بسیاری داشته باشیم که بـه مشاهده چه کسی خواهیم رفت، و زمانی خاص را نیز برای آنکه بتوانیم در خلوت خویش و در راز و نیازمان با خداوند دیدار کـنیم، اخـتصاص دهـیم. آنان که کارهای مهم بسیاری دارند که انجام همه آنها ضـروری اسـت، اگر دقت بسیاری در مدیریت زمان خویش نداشته باشند، هیچ فرصتی برای خلوت با پروردگار برایشان بـاقی نـخواهد مـاند. هرگاه اینان اندک رغبتی به خوشگذرانی و هوسرانی نشان دهند، ساعاتی که از آنـِ پروردگـار اسـت و به دعا و نیایش اختصاص دارد، یکسره از دست خواهد رفت.
ما باید در رعایت اصولی که بـدان گـردن نـهادهایم استوار باشیم. شاید این سختگیریْ مفرط به نظر آید؛ اما بدون آن همه چیز دچـار پریـشانی و نابسامانی خواهد شد: خوشگذران و سهلانگار خواهیم شد، نیروی خویش را از دست خواهیم داد، اندک انـدک از پروردگـار جـدا خواهیم شد و زمام خویش را به لذات و خوشیهایمان خواهیم سپرد و تنها هنگامی بیچارگی و دربهدری خویش را درمـییابیم کـه خیال بازگشت و تلاش برای آن، تقریباً نومیدانه و بیثمر است.
دعا، دعا! این تنها چـیزی اسـت کـه آرامش و امنیت ما در گرو آن است. «خجسته باد خدا که دعای مرا از خود و رحمت خویش را از مـن بـرنگردانیده است» (مزامیر ۶۶: ۲۰). برای آنکه در دعای خویش راستدل و خالص باشیم گریزی نیست جـز آنـکه هـمه کارهای روزانه را با ترتیبی خاص سامان دهیم به طوری که هیچ چیز نظم امور را آشـفته نـسازد.
* مـشخصات کتابشناختی این اثر چنین است:
François Fenelon (1853),"The Inner Life", In Spiritual Progress: or Instructions in the Divine Life of the Soul, (ed.) James W. Metcalf, New York: M. W. DODD.
** کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی.
[۱]. Quietism Movement؛ توکلگرایی (مکتب سـکوت) از مـکاتب عرفان مسیحی در قرن هفدهم میلادی است که در کشورهای فرانسه، ایتالیا و اسپانیا پدید آمد. بنیانگذار این مکتب،عارفی اسـپانیایی بـه نام میگل مولینوس (۱۶۲۸ـ۱۶۹۶م.) بود. پیروان این فرقه بر آن هستند که نیل به کمال، در گـرو کـشش الاهی است و در این راه برخورداری از انفعال و سکون درونی و دسـت کـشیدن از هـر کوشش و عملی، شرطی اساسی است. [۲]. در ترجمه بـرخی از عـبارتهایی که از عهد عتیق و عهد جدید در متن آمده است، از کتاب مقدس، انتشارات ایلام ، چـاپ سـوم، ۲۰۰۲ و عهد جدید (نسخه اورشلیم)، تـرجمه پیـروز سیار، نـشر نـی، تـهران،۱۳۸۷ استفاده شده است. م [۳]. Manna؛ غدایی آسمانی اسـت کـه در بیابان از سوی پروردگار برای قوم بنیاسرائیل ـ هنگام خروج ایشان از مصر ـ مهیا شـد. در عـهد عتیق به این امر اشاره شـده است: «و چون بنیاسرائیل ایـن را دیـدند، به یکدیگر گفتند که ایـن مـنّ است؛ زیرا که ندانستند چه بود. موسی به ایشان گفت: این آن نان اسـت کـه خداوند به شما میدهد تـا بـخورید» (خـروج ۱۶: ۱۶).