نقش دین؛ گفت و گوی توین بی وایکه دا
دیـن به مثابه منبع نیروی زیست
ایکهدا: از تاریخ جهان میآموزیم که تمدن، نظیر سـازوارههای زنـده، از مـیان چرخههای بازگردنده تکوین و رشد و افول میگذرد. مصر تمدنها و فرهنگهایی چند را در خلال تاریخ باستان و نوینش پرورانـد: عصر فراعنه، که در آن اهرام ساخته شد؛ عصر حکومت رومی(۲) که در آن کلیسای مـسیحی باستانی مونوفیزیت پا به هـستی گـذاشت؛ دوران اسلامی؛ و جمهوری نوین. در هر نقطه از زمان، تمدنی که مشخصه مردمی معین است، به مراحل متفاوتی از رشد دست مییابد، امّا در رهگذر زمان همیشه جاری، هر تمدنی بازگوی فرایند تکوین، رشد و افول اسـت.
در این خصوص، دو پرسش به مغز خطور میکند: نخست، چیست آن نیروی زیست
______________________________
۱ این نوشته ترجمهای است از:
Choose Life, A Dialogue, Arnold Toynbee & Daisaku Ikeda, Oxford University Press, 1989, pp. 308-326.
آرنولد توینبی مورخ برجسته انگلیسی و دایساکوُ ایکهدا، ژاپنی و رئیس سازمان بودایی غیر روحانی Soka Gakkai است.
۲٫ Roman rule
که مـوجب نـضج یک تمدن میشود؟ دوم، منبع این نیروی زیست در مردمی که این تمدنها را به وجود میآورند چیست؟ پاسخ پرسش نخست این است: جامعه، زندگی گروهی و فراغت. این سه چیز به نحو تنگاتنگی با افـزایش در بـهرهوری مرتبط است که [به نوبه خود] از طریق آفرینش کالاهای اضافی، تولد و رشد هنرمندان، معماران، شاعران، متکلمان و مدیران را موجب میشود. گروههای سازمانیافته (اجتماعات) منبع تأمین تمرکزهای عظیم قدرت انسانیِ مـورد نـیاز برای انجام انواعِ تعهداتی هستند که از جنبشهای تاریخی نتیجه میشوند. وقت آزاد، مردم را قادر به آفرینش میکند.
توینبی: شرط موجده تأسیس یک تمدن [تا کنون] تولید غذای مازاد و دیگر وسـایل مـادی در حـدی بیش از نیازهای مادی آشکار زنـدگی اسـت. تـولید این مازاد آفرینش کارهای غیراقتصادی را امکانپذیر میسازد ــ گورْتَلها(۱) در پسکرانه ساکایی در ژاپن، اهرام مصر و مکزیک، معبدهای مایایی و خِمِری. این مازاد همچنین پرداخت هـزینه جـنگها و حـفظ اقلیتی را امکانپذیر ساخت که از لزومِ صَرف وقت بـرای تـولید نیازمندیهای زندگی معاف بودهاند و از این رو بخشی از وقتشان را به بطالت و عیاشی میگذراندهاند، اما قسمتی از وقتشان را نیز به دعا و نیایش، الهـیات، مـدیریت، مـعماری، هنر بصری، ادبیات، فلسفه و علم میپرداختند.
تکوین، رشد و حفظ هـر یک از این تمدنها بر عهده کار آفرینش تعداد اندکی از اقلیت ممتاز بوده است. همکاری تودهها به این آفـرینشگری تـوانایی بـارآوری داده است. به رغم [وجود] نابرابری عادلانه در توزیع تولید، که مربوط بـه کـوشش مشترکِ همه طبقات در جامعه است، و به رغم آن که بخش بزرگتری از تولید اضافی به نحو نامناسبی بـه پرداخـت هـزینه جنگها اختصاص مییافت و یا صرف تأمین مخارج عیاشیهای اقلیت ممتازی میشد کـه بـخش اعـظمشان در مقابل، هیچ خدمت مناسبی را به جامعه عرضه نمیکردند، ایمان دینی مشترک پیوندی معنوی بـوده کـه ایـن همکاری را امکانپذیر میساخته است.
______________________________
۱٫ tumuli
ایکهدا: تصور نمیکنم که این فقط مازاد [تولید] است کـه مـوجب پیدایش تمدن میشود. بخشی از فعالیت تولیدی، آشکارا مبتنی بر هدف کلی ایجاد و وفـور وسـایل مـناسب برای یک زندگی روزمره بهتر است، اما این مبین آن هدفی نیست که انسان را بـه کـوشش برای صرف وقت، و انرژی اضافیاش را به استفاده معنیدار برمیانگیزد.
من عقیده دارم که دیـن شـالوده آنـ هدف است. هر چند ممکن است عناصری هم در کار باشند که تمدنها را میسازند، مازادهای قـدرت، سـازمانهای اجتماعی و حرص و آز انسان آن روحی را به وجود نمیآورند که باید در یک تـمدن دمـیده شـود تا به آن هستی و حیات ببخشد. پذیرفتهام که برای این کار، مردم آفریننده این تمدن بـاید از مـنظور و مـقصود اعمالشان آگاه باشند. نیروی کار سازندگان این تمدن و نقشههای طراحان باید از ایـن آگـاهی آغاز شود. آنچه به مردم در دستیابیِ معنای هدفشان و در تعیین مسیر حرکتشان توانایی میبخشد فلسفه و دین اسـت.
اهـرام بسیار بیش از این حقیقتِ صرف به ما میگویند: که مصر آن زمان انـرژی انـسانی مازاد، سازمانهای اجتماعی و اقتصادی و تکنولوژی مهندسی کـارآمد بـرای کـار سترگِ برپاداشتن آنها را داشت. اهرام عمق دیـدگاه مـصریان را به زندگی و مرگ، که ظهور مقابر تدفینی عظیم را ضروری میساخت، آشکار میکند. بـه سـخن دیگر، این همان اندیشه دیـنی اسـت که بـه تـمایل مـصریان نیرو میبخشد که انرژی نیروی کـارشان را در ایـن گونه پروژهها به گونهای عظیم گسترش دهند. اشتیاق دینی الهامبخش ساختمان دیـگر بـخشهای معماری یادمانی جهان شامل معابد مـایاها و آزتکها و اینکاها بوده اسـت.
تـوینبی: من معتقدم که هر سـبک تـمدنی تجلی دین [موجود در] آن است. من کاملاً [با این بیان [موافقم که دین مـنبع نـیروی زیستی بوده است که تـمدنها را بـه وجـود آورده است و آنـها را زنـده نگه داشته است ــ یـعنی بـیش از سه هزار سال مصر فراعنه را و چین را از پیدایی شانگ تا سقوط چینگ(۱) در ۱۹۱۲٫
دو تمدن از آغازین تـمدنها در خـاکهای بالقوه غنیِ مصر و جنوب شرقی عـراق
______________________________
۱٫ ching
تـأسیس شده بـودند. امـا ایـن اراضی باید از طریق زهـکشی و آبیاریِ گستردهْمقیاس بهرهور میشدند. گذار از یک محیط طبیعی نامطبوع و دفعکننده به یک محیط مصنوعی مـطلوب و مـناسب میباید از طریق نیروی کار سازمانیافته تـودههای مـردمی بـه دسـت آمـده باشد که بـرای نـتیجه و منافع دور کار میکردند. این دلالت دارد بر ظهور رهبری و تمایل گسترده به پیروی از رهنمودهای رهبران. آن هماهنگی و نـیروی زیـست اجـتماعی که این همکاری را امکانپذیر ساخته، باید از یـک ایـمان دیـنی نـاشی شـده بـاشد که بین رهبران و رهبریپذیران مشترک بود. این ایمان باید آن نیروی معنویای بوده باشد که موفقیت در کارهای عامالمنفعه اساسی و با صرفهای را که به تولید مازاد اقتصادی منجر شـد، امکانپذیر ساخته است.
جنگ و بیعدالتی اجتماعی دو بیماری اجتماعی است که ذاتی تمدنها بوده است. دین آن نیروی معنوی بوده که هر جامعه متمدنی را برای مدتی منسجم نگاه داشته است، هر چـند نـیروی حیاتی آن جامعه زیر فشار ناشی از این دو بیماری اجتماعی مهلک بوده است.
منظور من از دین نگرشی به زندگی است که مردم را به مقابله با دشواری انسان بودن توانایی میبخشد، بـه ایـن معنا که به پرسشهای آنان درباره راز علم و نقش انسان پاسخهای معناً قانعکنندهای میدهد و از طریق دادن احکام عملی، او را برای زندگی در این عالم مهیا کند. هـر زمـان که مردمی ایمان به دیـنشان را از دسـت داده باشند، تمدنشان دستخوش تجزیه اجتماعی داخلی شده و در مقابل تهاجم نظامی خارجی سر فرود آورده است. آنگاه، تمدنی که در نتیجه از دست دادن ایمان سقوط کرده، با تـمدن نـوی که ملهم از دینی مـتفاوت اسـت، جایگزین شده است.
نمونههایی از این پدیده تاریخی از این قرار است: فروپاشی تمدن کنفوُسیوُسی چین پس از جنگ تریاک و ظهور یک تمدن چینی نو که در آن کمونیسم جایگزین آیین کنفوُسیوُس شده است؛ فـروپاشی تـمدن فراعنه مصر و تمدن یونانی ـ رومی(۱) و جایگزینیشان با تمدنهای نوی که ملهم از مسیحیت و اسلام بود. تسلیم مراکز آیینی
______________________________
۱٫ Greco-Roman
مایایی در جنوب گواتمالا یک معمای ناگشوده است. ما هیچ شاهد مستندی درباره آن در دسـت نـداریم. با ایـن حال متقاعدکنندهترین گمان آن است که احتمالاً دهقانان حمایت اقتصادیشان را از روحانیان دریغ داشتند؛ زیرا که ایمانشان را بـه این که این روحانیان بتوانند زندگی را تحملپذیرتر کنند از دست داده بودند.
ایـکهدا: هـنوز نـکات دیگری هم برای بحث در زمینه نیروی زیستی که مردم را به آفرینش تمدن قادر میسازد وجود دارد. برخی مـردمان تـمدنهایی به وجود آوردهاند که خیلی زود فروپاشید و از بین رفت؛ برخی دیگر عنصرهای فرهنگی تـمدنهای دیـگر را جـذب و هضم کردند تا پابهپای زمان حرکت کنند و از نو در فرهنگهایشان نیروی زیست بدمند. مثالهای خوب مـقوله نخست از این قرارند: اینکاها، آزتکها و مایاهای آمریکا؛ خمرها، که فرهنگشان در انگکور وات(۱) به نـقطه اوج رسید؛ و اندونزیاییها که شـگفتی مـعماری بوروبوُدوُر(۲) را آفریدند. مصریها و ژاپنیها، در بین دیگران، به مقوله دوم تعلق دارند. گرچه اروپاییان در گذشته این تجربه را نداشتند، شاید این برایشان یکی از آن آزمونهایی باشد که باید در دوره کنونی تاریخشان از سر بگذرانند.
توینبی: قـبول دارم که ارزش و شایستگی بالایی در توفیق در جذب عنصرهایی از تمدنهای بیگانه وجود دارد. ژاپن این چالش را دو بار با موفقیت در تاریخش تجربه کرده است. در قرنهای ششم و هفتم مسیحی، ژاپن یک نسخه چینی آیین بودای هندی و هـمراه بـا آن، خود تمدن چینی را جذب و هضم کرد. در یکصد سال گذشته [نیز] ژاپن [خود را [با تمدن نوین غربی همساز کرده است. مردم جنوب شرقی قاره آسیا و اندونزی هندوئیسم و آیین بودا را جذب و هضم کـردند. ویـتنامیها خود را با تمدن چینی وفق دادند و اندونزیاییها پس از آن که با هندوئیسم و آیین بودا سازگاری یافتند، تمدن اسلامی را جذب کردند. [البته [درست است که تمدنهای ماقبل کریستف کلمب در جاهای مختلف قـاره آمـریکا و تمدنهایی که قبل از نفوذ اعراب و اروپاییها به صحرای
______________________________
۱٫ Angkor Vat
۲٫ Borobudur
جنوب آفریقا در این منطقه وجود داشت نابود شدهاند. این مناطق پس از آن که از طریق موانع جغرافیایی مجزا و منزوی شدند، ناگهان مورد هجوم و اشـغال مـهاجمانی قـرار گرفتند که به سلاحهایی مـجهز بـودند کـه به طور مقاومتناپذیری برتر بود. اما اینها استثنایند.
ایکهدا: اندونزیاییهایی که روزگاری هندوئیسم و آیین بودا را پذیرفتند، قادر به آفرینش تمدن عـظیمی شـدند کـه نماد آن ویرانههای باشکوه بوروبوُدوُر بود. بعدها همان مـردم بـه اسلام روی آوردند، اما آن توانایی را نیافتند که چیزی همانند دستاوردهای قبلیشان ایجاد کنند. من نمیدانم که به سر خـمرها چـه آمـد؛ گرچه شاید امروزه آنها در بین مردم هند و چین زندگی کـنند، اما آنچه داشتند که قادرشان ساخت معابد عظیمی نظیر آنچه در انگکور وات هست بسازند، دیرزمانی است که از دسـت رفـته اسـت.
در نیمه دوم قرن بیستم، در سایه آگاهی روزافزون نسبت به اقتدار ملی و نـژادی، و نـیز در نتیجه رویاروییهای تشدیدشده ملل پیشرفته و پایان استعمار، سنتهای باستانیِ این قوام کم کم دوباره زنده شـدند. امـا ایـن حیات مجدد کنونیِ تعداد اندکی از رسوم باستانی در فرهنگهایی که دیری تحت سـتم بـودند، بـه معنای یک بیداری دوباره فرهنگی نیست. چنین تجدید حیاتهایی در بسیاری از موارد چیزی بیش از تـجلیات سـیاستهای حـمایتی ملتهای پیشرفته، محصولاتی از علاقه روزافزون به انسانشناسی فرهنگی، یا صرفاً نمایشهایی به خاطر گـردشگران نـیست. رونق حقیقی خلاق، آنگاه که از دل مردم بجوشد، قدرت کافی برای سرنگونی ستمگران و رهـایی یـافتن از شـرایط سخت را خواهد داشت.
توینبی: همان طور که شما قبلاً گفتید، غربیان، که در پانصد سـال گـذشته به بقیه جامعه بشری هجوم آوردهاند، حالا به [حالت] دفاعی افتادهاند و باید بـا چـالشی روبـهرو شوند که ژاپن دو بار با آن روبهرو شده است. یونانیان و رومیان نیز تجربه مشابهی داشتند. تهاجم نـظامی و سـیاسی آنان علیه همسایگان شرقیشان سرانجام موجب برافروختهشدن یک ضدتهاجم دینی شد. در حـوزه مـدیترانه مـردم سرانجام به مسیحیت
گرویدند. فاتحان یونانی سرزمینی که امروز آسیای مرکزی شوروی [سابق [و بخش غـربی پاکـستان را تـشکیل میدهد، به آیین بودا گرویدند. این دوره از تاریخ یونانی ـ رومی، آن گونه که مـا امـروزه چگونگی و پایان داستان را میدانیم، به یکی از قابلیتهایی اشاره دارد که ممکن است امروزه پیش روی غرب نوین بـاشد.
ایـکهدا: شاید فرهنگ غربی میباید با انحطاط روبهرو شود. اگر چنین باشد، مـا نـیاز به آن خواهیم داشت که از راهی که تـمدنهای جـدید نـضج و کامیابی پیدا میکنند، بیشتر بدانیم. ما تـوافق کـردهایم که دین سرچشمه قدرتی است که مردم را به آفرینش تمدنها قادر میسازد. چـیست عـلت آن ناتوانی که دیگر مردمانی را کـه تـمدنهایشان به مـحاق افـتاده، از پدیـدآوردن رقبای شکوفایی فرهنگی بازمیدارد؟
توینبی: همانگونه کـه پیـش از این اشاره کردم، تصور میکنم که توفیق یا شکست یک فرهنگ عـمیقاً بـه دین آن مردم بستگی دارد؛ یعنی تمدن از طـریق کیفیت دینی که آن تـمدن مـبتنی بر آن است قطعیت مییابد.
سـه دیـن غربی
ایکهدا: به نظر میرسد که اگر دین در معنای متداول آن تفسیر شود، ظـهور تـمدن نوین غربی به مثابه نـتیجه انـکار دیـن خواهد بود. امـا از نـظرگاهی دیگر، جهان نوین [نـیز [دیـنهای خاص خود را دارد که شالوده آن امید به ثروت مادی و ایمان به پیشرفت علمی اسـت.
تـوینبی: من به طور عاطفی با ایـن دیـدگاه موافقم کـه قـلب نـوین دینش را از دست نداده بـلکه آن را دگرگون کرده است. باور دارم که انسانها نمیتوانند بدون دین یا فلسفه زندگی کنند. تمایز روشـن و قـاطعی میان این دو شکل از ایدئولوژی وجود نـدارد.
ایـکهدا: دیـن را مـیتوان در مـعنای سنتی یا در مـعنای ایـدئولوژیای که راهنمای اعمال
زندگی انسان است، مورد توجه قرار داد. دین امروزه، در معنای سنتیاش، وسیعاً به شـکل شـعایر یـا تشریفات دیده میشود. به معنای دوم، آرزوی ثروت و اعـتقاد بـه پیـشرفت عـلم کـارکرد دیـنی دارد. این نکته هم برای فهم معنای تمدن علمی ـ فنشناختی، آن گونه که تاکنون توسعه یافته است، و هم برای کوششهای مربوط به پیشبینی راههایی که این تمدن در آینده بـرای اصلاح [خود [در پیش خواهد گرفت، ضروری است. به سخن دیگر، فهم ماهیت دین نوین به ما کمک میکند تا برآورد کنیم که تمدنمان هنگامی که به طور بسیار اجتنابناپذیری بـاید تـسلیم شود، چگونه تغییر خواهد یافت ــ همان گونه که مصر فراعنه به مسیحیت و سپس به اسلام روی آورد و اروپا در زمان دینپیرایی(۱) تغییر جهت داد.
توینبی: از زمانی که تمدن غربی، در شکل نوینش، در سرتاسر جهان، قـسمتی بـه زور و قسمتی از طریق گزینش، تبلیغ شده است، شناخت و ارزش دین یا دینهای غرب نوین اهمیت یافته است؛ همان گونه که من بر این باورم، اگـر حـقیقت داشته باشد که دینِ هـر تـمدنی منبع نیروی زیست آن است و از دست رفتنِ ایمانِ به این دین به سقوط آن تمدن و جایگزینی آن منجر میشود، از آنجا که کل جهان کم و بیش غربی شـده اسـت، تاریخ دینی نوینِ غـربیان کـلیدی برای فهم وضع کنونی و دورنمای آینده نوع بشر به طور کلی خواهد بود.
تمدن غربی، آن گاه که مسیحیت جایگزین دینها و فلسفههای جهان یونانی ـ رومی شد، تمدن سابق یونانی ـ رومـی را ریـشهکن کرد و جایگزین آن شد. مسیحیت به صورت دین اصلی ــ در واقع دین انحصاری ــ غرب درآمد و [این وضع] تا بخشی از سده هفدهم میلادی ادامه داشت. پیش از پایان سده هفدهم، مسیحیت کمکم نفوذ دیـرمانش را بـر روی اندیشمندان غـربی از دست میداد. طی سه سده بعدی، عقبنشینی مسیحیت بیش از پیش و نزد همه طبقات جامعه غربی گسترش یـافت. در همان زمان، گسترش همزمان نهادها، اندیشهها و آرمانها ــ یا فقدان آرمانها ــ ی غـربی نـوین در بـین اکثر
______________________________
۱٫ Reformation
غیرغربی نوع بشر موجب شد که مردمان غیرغربی دینها و فلسفههای نیاکانیشان را از دست بدهند ــ مثل مسیحیت شـرقیِ ارتـدکس در روسیه، اسلام در ترکیه و آیین کنفوُسیوُس(۱) در چین.
بنا بر تفسیر من از تاریخ مغربزمین، انـقلاب دیـنی غـرب در سده هفدهم بزرگترین و مهمترین گسست در پیوستگی تاریخ غرب از زمان تبدیل امپراتوری رومی به مسیحیت در سـده چهارم بوده است. گسست سده هفدهم، آن طور که من میبینم، واقعهای تاریخی اسـت که به مراتب مـهمتر از دو شـقهشدن سابق کلیسای مسیحی غربی به اردوگاههای کاتولیک و پروتستان و نیز تجدید حیات (رُنسانس) نسبتاً ظاهری و سابق تمدن یونانی ـ رومی ماقبل مسیحی در غرب است.
ایکهدا: یقیناً سده هفدهم شاهد تغییرات انقلابی بسیاری بـود که شالودههای کلیسای مسیحی را در ارتباط با بسیاری از رشتههای دانش به لرزه درآورد. در نیمه اول این سده، با پایان جنگهای سی ساله که آخرین و بزرگترین جنگ از مجموعه کشمکشهای غمانگیز دینی بود، این اندیشه مطرح شـد کـه نیروی سیاسی را نباید در مجادلاتی که بر سر امور ایمانی پیدا میشود به کار برد. نظریههای گالیله و کوپرنیک همان زمانها به محضر تفتیش عقاید آورده شدند. دکارت شالودههای خردگرایی نوین را پدید آورد. نـکتهای کـه از اهمیتی مشابه برخوردار است، این است که بخش مؤثر زندگیِ نیوتن در فاصله نیمه دوم سده هفدهم و نیمه اول سده هجدهم قرار دارد.
سده هفدهم در پرتو توسعههای ایدئولوژیکیای که در آن عصر به وقوع پیـوست، جـلوهای به مراتب مهمتر از رنسانس و دینپیرایی دارد، زیرا که [این دو جنبش] از آنجا که در محدودههای تنگ کلیسا قرار داشتهاند در حقیقت نتوانستند ستونهایی که ایمان مسیحی بر آن استوار بود بلرزانند. از سوی دیگر، تـوصیههای سـده هـفدهم بحرانهایی انقلابی را در روابط میان دانـشِ سـیاست و ایـمان مسیحی و میان علم و دیگر رشتههای دانش و الهیات مسیحی برانگیخت.
______________________________
۱٫ confucianism
توینبی: دگرگونی دینی در طی سده هفدهم به اشتباه واقعهای یکسره منفی یـعنی پسـروی مـسیحیت تعبیر شده است. ندیدهاند که سرشت انسانی از خـلأ دیـنی هراسان است و بنابراین زمانی که دین نیاکانی یک جامعه پا پس میکشد، به ناگزیر دیر یا زود یک یا چند دین دیـگر بـاید جـای خالی آن را پر کند.
آنطور که مننگاهمیکنم، خلأییکه در اثر پسرویمسیحیتدر غـرب در سده هفدهم ایجاد شد، با ظهور و نضج سه دین دیگر پر شده است: باور به اجتنابناپذیر بودن پیشرفت از طـریق کـاربست نـظامدار علم و تکنولوژی، ملّیگرایی و کمونیسم.
برای ذهنهای غربی، درک همزیستی بیش از یک دیـن در جـامعهای واحد دشوار است؛ زیرا دین آبا و اجدادی مغربزمین، یعنی مسیحیت، بیتحملترین دین در میان سه دین انـحصارگرای سـامی(۱) بـوده است. گرَوِش غربیان به آرمان و بهکارگیریِ تساهل دینی، که جنبه سلبی واکـنش قـرن هـفدهمی آنان نسبت به جنگهای دینی کاتولیک ـ پروتستان بود، برای مسیحیت غربی، هم کاتولیک و هـم پروتـستان، ضـربه مهلکی بود. از سوی دیگر، در اکثر کشورهای غیرمسیحی، همزیستی بیش از یک دین از زمره امور عـادی بـه شمار میآمده است. حتی اسلام، که نظیر مسیحیت روح انحصارگری توحید ابراهیمی(۲) را بـه ارث بـرده، در خـود قرآن [مجید] مکلف به تساهل در برابر دو دین دیگر ابراهیمی ـ یهودیت و مسیحیت ـ بوده است، بـه شـرط آن که طرفداران این ادیان به سلطه سیاسی مسلمانان گردن نهند. در میان هندوها و در آسـیای شـرقی در جـهان یونانی ـ رومی ماقبل مسیحی، همزیستی چندین دین و فلسفه امری عادی و طبیعی بوده است. در چین مـاقبل کـمونیست، دین ـ فلسفه ناخوانده آیین بودا با دین ـ فلسفه بومی دائوئیسم و حتی، بـه جـز در مـوارد بسیار استثنایی، با فلسفه رسماً تثبیتشده آیین کنفوُسیوُس همزیستی دوستانه داشت. در ژاپن، آیین بودا نـه فـقط دوسـتانه بلکه همکارانه با شینتوْ همزیستی داشته است و تحت حکومت توکوُگاوا(۳) اگر درسـت گـفته باشم، آیین نوکنفوُسیوُسی از پایگاهی برخوردار شد که کم و بیش مشابه پایگاه آیین بودا و شینتوْ است.
______________________________
۱٫ Judaic religions
۲٫ Judaic monotheism
۳٫ Tokugawa
ایـکهدا: بـه طور بیچون و چرا بسیاری از بوداییهای مؤمن و پیروان مؤمن شینتوْ از قدیم در مقابل ایـمانهای دیـنی مردم دیگر از همه بیشتر تساهل داشتند. در بـسیاری از مـوارد، ژاپنـیها توانستهاند به راحتی تعالیم آیین بودا، شـینتوْ و کـنفوُسیوُس را با یکدیگر سازش دهند.
علاوه بر این، دینهای سنتی ژاپن برای مدتی طولانی رابـطه هـمزیستی چشمگیری را با دو مورد از سه مـوضوعی حـفظ کردهاند کـه شـما آنـها را به مثابه چیزی توصیف کردید کـه فـضای خالی به جامانده از رکود مسیحیت، ملّیگرایی و ایمان به پیشرفت علمی را پر میکند. بـارزترین مـثال از مقصود من، حمایت روانشناختی شینتوْ اسـت از اندیشه امپریالیسم ژاپنی از اواخـر قـرن نوزدهم تا پایان جنگ جـهانی دوم. اگـرچه این روابط رسمی پایان یافت و نمادگرایی معنوی شینتوْ بخش اعظم توانش را پس از شکست ژاپن از دسـت داد، امـا نفوذش به طور کامل مـنتفی نـشده اسـت.
رابطه شینتوْ بـا فـنآوری نوین تا حدودی غـیرعادی اسـت. کم نیستند کارخانههای دارای جدیدترین لوازم و دستگاههای فنشناختی، و آسمانخراشهای دارای امروزیترین طراحی که ایزدکدههای کوچک شینتوْ دارنـد. پیـش از آن که در محل ساختمانهای جدید فولادی و بـتونی کـلنگی به زمـین زده شـود، تـقریباً بدون استثنا یک مـراسم کهن شینتوْ برای تطهیر خاک برگزار میشود. آنچه من سعی دارم نشان دهم این است کـه در ژاپن ایـمان به پیشرفت علمی، ملیگرایی و حتی کـمونیسم، اگـر چـه جـزئی از جـهان مدرنی است کـه ژاپنـیها در آن زندگی و کار میکنند، خلأیی را که ناشی از رکود دینهای سنتی باشد، پر نکرده است. به این معنی، تـجربه مـا مـتفاوت از تجربه اروپاییانی است که به هنگام کـشمکشهای روحـی درونـی بـه ایـن چـیزها به مثابه نوع جدیدی از حمایت روحی که به انسان نیرو میبخشد پناه میبرند.
توینبی: میپذیرم که این موقعیت متفاوت به نظر میآید. اما به منظور یک مـقایسه کاملتر به من اجازه دهید که قدری مفصلتر درباره آن راهی سخن بگویم که ایمان به پیشرفت علمی، ملّیگرایی و کمونیسم توانست از آن طریق مکان مهمی را در اندیشه و باور ملتهای اروپایی اشغال کـند. ایـجاد آگاهانه ایمان غربی نوین به پیشرفت علمی را
میتوان همسنگ بنیادگذاری انجمن سلطنتی بریتانیا در ۱۶۶۱ تلقی کرد.
انجمن سلطنتی از طریق اعضای [جامعه] روشنفکران انگلیس که با جنگ داخلی قرن هفدهمی انـگلیس تـکان خورده و با نتایج سیاسی آن از خواب غفلت برخاسته بودند پایهگذاری شد. آنان تشخیص دادند که در انگلستان، به سبب مجادلهها و جر و بحثهای کلامی، کشمکش داخـلی وخـیمتر شده است. آنان بهحق بـه ایـن نتیجه رسیدند که این جر و بحثها برای مسیحیت شرمآور، برای جامعه دنیاورز(۱) زیانبار و از لحاظ عقلی بینتیجه است، زیرا که به پرسشهای مورد بحث نـمیتوان بـا اصطلاحاتی که عقلاً مـتقاعدکننده بـاشد پاسخ گفت. انجمن سلطنتی به این منظور طراحی شد که این خطاها را از طریق جهتدادن علایق روشنفکری از خداشناسی به علم و از طریق تغییر جهتدادن فعالیت عملی از کشمکش سیاسی و دینی به پیشبرد فـنآوری کـاهش دهد. بنیانگذاران متوجه شدند که احتمال دستیابی به پیشرفتهای غیرمنتظره در فنآوری از طریق به کارگیری علم به صورتی نظامدار در فنآوری وجود داشت. آنان میپنداشتند که هر پیشرفتی در فنآوری لزوماً منجر بـه پیـشرفت متناسبی در رفـاه میشود. آنان درک نکردند که قدرت در همه شکلهایش، مشتمل بر قدرت ایجادشده از سوی فنآوریای از لحاظ علمی پیشرفته، از لحـاظ اخلاقی بیطرف است و آن را برای مقاصد هم خیر و هم شرّ مـیتوان مـورد اسـتفاده قرار داد.
این دین که بر پایه آرمانهای آنان بنا شده بود، در ۱۹۴۵ غرش مرگباری سر داد. و این مربوط بـه زمـانی است که کشف علمی ساختمان اتم و فنآوری کاربست این اکتشاف در آزادکردن انرژی اتـمی از طـریق شـکافتن [هسته اتم] به نحوی نامناسب بلافاصله برای ساختنبمبهایی که بر روی هیروشیما و ناکازاکی انداخته شـد مورد استفاده قرار گرفت.
ایکهدا: دانشمندان این سرشت دوگانه پیشرفت علمی را تا بـعد از دو جنگ جهانی بهدرستی نـفهمیدند: قـدرت اقتصادی و مهارتهای علمی، که متمرکز شده و به کاربستِ حداکثر رسیده بودند، برای نوع بشر بدبختی و فاجعه به ارمغان آوردند.
______________________________
۱٫ secular
توینبی: ملیگرایی، که دومین جایگزین دین سنتی غربی است، پرستش قدرت جـمعی یک اجتماع محلی انسانی است. ملیگرایی، به خلاف ایمان به پیشرفت از طریق علم، دین تازهای نیست: احیای دین کهنی است. ملّیگرایی، دینِ دولتـ شهرهای جهان یونانی ـ رومیِ ماقبل مسیحیت بود. غـرب ایـن دین را از نو در دوره رنسانس زنده کرد و این زندهسازی یک دین سیاسی یونانی ـ رومی بسیار مؤثرتر از زندهسازیِ سبک ادبی، هنر بصری و معماری یونانی ـ رومی بود. ملیگرایی نوین غربی که از آرمانها و نهادهای سـیاسی یـونانی ـ رومی الهام گرفت، پویایی و تعصبورزی مسیحیت را به ارث برده است. برگرداندنِ عملی این میراث در انقلابهای آمریکا و فرانسه مؤید درجه بالای مسریبودن آن است. امروزه ملیگرایی تعصبآلود شاید نود درصد از دینِ شـاید نـود درصد از نوع بشر را دربرمیگیرد.
کمونیسم، سومینِ این دینها است که خلأ ناشی از اندیشه قرن هفدهمی را پر کرده، طغیانی علیه بیعدالتی اجتماعی است که خود آن به قدمت تمدن است. به طـور نـظری، مـسیحیت و همه دیگر ادیان و فلسفههای مـاقبل کـمونیستی، بـیعدالتی اجتماعی را محکوم کردهاند، لیکن نظریهشان از این بابت تاکنون در معرض عمل گذاشته نشده است. در حالی که کمونیسم، با متمرکز کردن توجه و تـلاشهایش بـر ریـشهکن کردن بیعدالتی اجتماعی، بهحق همه پیشینیانش را مورد نـقادی قـرار داده است، اما گرفتار همان عدمتساهلی شده که از سوی مسیحیت اعمال میشد و به انحصارگریای درغلتیده که مشخصه همه ادیان ابـراهیمی اسـت.
در حـقیقت، کمونیسم یک بدعت مسیحی است که مثل بدعتهای قبلی بـر روی یک حکم مسیحی خاص که دستگاه دینی مسیحی از آن غفلت کرده بود، پافشاری میکند. اساطیر کمونیسم همان اساطیر یـهودیت و مـسیحیت اسـت که به واژگان غیرالهی ترجمه شدهاند. یهوه، خداوند قادر متعادل و یـکتا، بـه ضرورت تاریخی برگردانده شده است؛ امت برگزیده به پرولتاریا ترجمه شده که مقدر است از طریق ضـرورت تـاریخی بـه پیروزی دست یابد؛ هزاره به محو تاریخی و مشروطِ دولت برگردانده شده است. کـمونیسم هـمچنین اعـتقاد به رسالت دینی برای گرَواندنِ همه ابنای بشر را از مسیحیت به ارث برده است. البته مـسیحیت و کـمونیسم یـگانه ادیان تبلیغی نیستند؛ اسلام، آیین بودا و ایمان به پیشرفت از طریق علم هم دینهایی از نـوع تـبلیغیاند.
ایکهدا: حس میکنم یک نکته مشترک این دینهای جدیدــ ایمان به پیشرفت عـلمی، مـلیگرایی و کـمونیسم ــ را از انواع قدیمیتری چون مسیحیت، آیین بودا و اسلام متمایز میکند. در حالی که دینهای قدیمیتر مـیکوشند کـه حرص و آز انسان را مهار کنند و فروبنشانند، به نظر میرسد که دینهای جدیدتر به خـاطر آزادسـازی و ارضـای این حرص و آز پایهریزی شدهاند ــ یا دستکم به کار گرفته شدهاند. من این را سرشت اصلی دیـنهای جـدید میدانم و مسئله بنیادیای را که این هر سه دین با آن دست به گـریباناند نـاشی از هـمین سرشت میبینم.
توینبی: فکر میکنم شما درست میگویید. با این حساب، من ضرورت نوعی دیـن تـازه را احـساس میکنم. نوع بشر از لحاظ اجتماعی برای نخستین بار در تاریخ از طریق تمدن نـوین (در آغـاز تمدن غربی) جهانگستر، متحد شده است. پرسش درباره دین آتی نوع بشر از آن جهت مطرح است کـه اثـبات شده که همه ادیان موجود ارضاکننده نیستند.
نیازی نیست که دین آتـی لزومـاً دینی تماماً نو باشد؛ میتواند روایتی نـو از یـکی از دیـنهای قدیمی هم باشد. اما به نظر مـیرسد کـه اگر یکی از دینهای قدیمی به نحوی احیا بشود که به نیازهای تازه نـوع بـشر پاسخ دهد، آنچنان ریشهای تـغییر شـکل مییابد کـه تـقریباً غـیر قابل تشخیص خواهد بود، و این بـاورکردنی نـیست؛ زیرا شرایط زندگی بشر در روزگار ما از بیخ و بن دیگرگون شده است.
دیـن آیـنده که باید به وجود آید و بـه هستی ادامه دهد، تـمدنی اسـت نو که میباید چنان بـاشد کـه نوع بشر را قادر سازد با شرارتهایی که امروزه مخاطراتی جدی برای بقای انـسان بـه شمار میآیند، مبارزه کرده، بـر آن فـایق آیـد. ترسناکترین این شـرارتها قـدیمیترینِ آنها هستند: حرص و آز، کـه بـه قدمت خود زندگی است، و جنگ و بیعدالتی اجتماعی، که به اندازه تمدن قدمت دارد. شر تـازهای کـه ترسناکیاش کمتر نیست، آن محیط مصنوعی اسـت کـه نوع بـشر از طـریق کـاربست علم در فنآوری در خدمتِ حـرص و آز آفریده است.
ایکهدا: تفکر من درباره این موضوع با تفکرات شما مطابقت کامل دارد. من هـم
تـصور میکنم که شرهای اصلیای که تـمدن مـا را بـه سـتوه آوردهـاند همینها هستند: حـرص و آز کـه در ذات خود زندگی هست؛ جنگ و بیعدالتی که، همان گونه که شما میگویید، به قدمت تمدن است؛ و نـیز نـابودی مـصنوعی محیط طبیعی. حرص و آز امری است ما بـین هـستی فـرد انـسانی و خـود او؛ جـنگ و بیعدالتی بیماریهایی است مابین انسانها در مرتبه اجتماعی؛ و تخریبِ زیستمحیطی روابط میان بشر و طبیعت را دربر میگیرد.
بر طبق فلسفه بودایی، این سه عامل به صورت آنچه سه جـهان خوانده شده، مقولهبندی شده است: رابطههای درون موجود انسانی منفرد، رابطههای میان انسانها (روابط اجتماعی) و رابطههای با طبیعت. هر سه مجموعه از این روابط در سرتاسر حیات گریزناپذیر است. مسائل هر کدام از ایـن سـه با مسائل دو مجموعه دیگر در هم تنیده شده است. برای مؤثر ساختن هر نوع پیشرفت در وضعیت جهان هر کسی باید، در واقع به صورتی انقلابی، خودش را از درون اصلاح کند؛ یعنی ما بـاید بـرای به نظم درآوردن نخستین مجموعه از روابط گامهایی برداریم. آنگاه و فقط آنگاه است که انجام کارهایی درباره نژندیهای موجود در سازمان اجتماعی و محیط طبیعی امکانپذیر مـیشود.
بـازگشت به همهخدایی (پانتهایسم)
ایکهدا: یـهودیت، مـسیحیت و اسلام ادیان یکخداییاند که هیچ توافق و سازشی را با دیگر الوهیتها مجاز نمیدانند. هنگامی که مردی به مسیحیت میگرود، باید همه باورها و ایمانهای گذشته را تـرک گـوید و به طور دربست در اخـتیار خـدای یکتا و جدیدش قرار گیرد. به نظر من میرسد که انحصارگری دینی یکی از خصوصیات مهم تاریخ توسعه تمدن غربی است.
توینبی: آیین بودا از این نظر که یک دین مبتنی بر فـعالیت هـیئتهای تبلیغی است، به مسیحیت و اسلام شباهت دارد، اما از نظر اثرش بر مناطقی که در آنها تبلیغ شده است، به آن دو دین شباهتی ندارد. آیین بودا ادیان ماقبل بودایی و فلسفههای هندی و آسیای
شرقی را ریـشهکن نـکرده، بلکه بـا آنها همزیستی داشته است. از این روی، با آنکه ورود اسلام و مسیحیت در مناطق واقع در غرب هند و همچنین در خود شـبه قاره هند که اسلام موفق به کسب جای پایی شده در یـکپارچگی فـرهنگی آنـها شکاف انداخته است ورود آیین بودا در آنجا چنین چیزی بهبار نیاورده است. در اندونزی سنت هندوـ بودایی چنان نـیرومند بـوده که اسلام مجبور شده است با آن کنار بیاید.(۱)
به همین دلیل گسست در پیـوستگی فـرهنگ در هـند و شرق آسیا زمانی ــ و تنها زمانی ــ شدید شده است که دین یهودی، که از طریق مهاجمان غـربی جدید آورده شد، در شکلهای پسامسیحی(۲) ایمان علمی، کمونیسم و ملّیگرایی که حامل یک بار تـعصبگرایی مسیحی بود، به ایـن مـناطق راه یافت. ملّیگرایی که هند و آسیای شرقی را تسخیر کرده، صورتی از پرستشِ پسامسیحیِ یونانی ـ رومی قدرت جمعی یک اجتماع محلی است. اما ملّیگرایی و نیز کمونیسم و ایمان علمی، چون در محیطی که پیش از آن مسیحی بـوده است دوباره به میدان آمدهاند و در نتیجه متهم به تعصبات مسیحی هستند، حال و روز خوشی ندارند.
ایکهدا: به سخن دیگر، اگرچه گسستگی از طریق عناصر غربی ارائه میشد، اما پیوستگی اساسی شرقی ناگسسته باقی مـانده اسـت؛ هیچ گرَوِش بنیادینی اتفاق نیفتاده است. در مقابل، در غرب تغییری اساسی در زیربنای خود تمدن به وقوع پیوست، گرچه مجاری تمدنی همان که بود باقی ماند. انقلاب در غرب یک انقلاب دینی بـود.
تـوینبی: در غرب، انقلاب فرهنگی در دو مقطع زمانی متفاوت به دو مرحله مجزا وارد شد و تنها در مرحله نخست از این مراحل (گروشِ غرب به مسیحیت) بود که گسست از طریق تأثیر دینی بیگانه ایجاد شد. گـسست دوم، کـه در آن سه دین غربی پسامسیحی جایگزین مسیحیت شد، معلول تأثیر هیچ امر خارجی نبود. جایگزینی این
______________________________
۱٫ شاید «گسست در پیوستگی فرهنگی» مورد نظر توینبی بیشتر به عواملی از همان جامعه و منطقه بـستگی داشـته بـاشد. همان نمونه اندونزی که مـورد اشـاره تـوینبی است تفکرانگیز است [ویراستار انگلیسی].
۲٫ post-Christian
سه دین پسامسیحی به جای مسیحیت انقلابی صرفاً داخلی بوده است، گرچه این انقلاب نیز، نـظیر مـورد قـبلی، حاد و شدید بوده است.
در تقابل با تمدنهای دوره پایـانی جـهان باستان غربی، فرهنگ هند و شرق آسیا از زمان گروش این دین به مسیحیت و اسلام، تا زمان فوران دینهای پسامسیحی غـربی پابـرجا بـود. میپذیرم که این تفاوت میان فرهنگهای هندی و آسیای شرقی از یـک سو و فرهنگ غربی از سوی دیگر مربوط به تفاوت در سرشت دینهای خاصِ آنهاست.
ایکهدا: تفاوتی که میان یکخدایی و هـمهخدایی وجـود دارد، در تـمدن انسانی بسیار تأثیر میگذارد. با شرطهایی که یکخدایی وضع کرده اسـت، نـیاز شدید به مرتبطکردن همه چیز به وجودی مطلق جامعه و تمدن را محدود میکند و توسعه نوعی یکسانیِ هـمهگیر را بـاعث مـیشود. از آنجا که به هنگام مواجهه با چیزهای خارجی و نو، این یکسانی پذیـرش عـناصر بـیگانه را دشوار میسازد، جامعه یکخدایی باید تحولی همه یا هیچی، یا برد و باختی را از سر بـگذراند. بـه ایـن دلیل، دگرگونیها در جریان تاریخی غرب اغلب بنیادین و دامنهدار بوده است. از سوی دیگر، در جوامع هـمهخدایی ارزش انـدیشهها و چیزهای بیگانه شناخته شده است. جامعه نسبت به آنها شکیبایی و مدارا دارد؛ در نتیجه، آنـها مـمکن اسـت بدون نیاز به استحالهها و دگرگونیهای اجتماعی بنیادی معرفی و ارائه شوند. جامعه آسوده خاطر از اینکه چـه عـناصر نوینی وارد میشوند از تغییرات بنیادین به دور میماند.
توینبی: ادیان ابراهیمی عنصر الوهیت را در این جـهان در وجـود خـدایی واحد و خلاق و قادر متعال در خارج از این عالم متمرکز کردهاند و این محدودسازی الوهیت، طبیعت را، که طـبیعت انـسانی را هم شامل میشود، از تقدس محروم کرده است. در مقابل، در هند و شرق آسیا، قـبل از تـأثیر غـرب مدرن، کل عالم و هر چه در آن هست، هم طبیعت غیرانسانی و هم خود انسان، الهی بود و بـنابراین، از چـشم انـسان، واجد تقدس و شأنی بود که مانع از آن میشد که سائق بشری به افـراط در حـرص و آز از طریق اعمال خشونت بر طبیعت غیرانسانی روی آورد.
در بخش غربی جهان باستان و در قاره آمریکا، فرهنگهای بومی اصیل ــ آمـریکای مـرکزی، پرویی، سومری، یونانیـ رومی، مصری و نیز فرهنگ کنعانی که فرهنگ بنیاسرائیل قـبل از یـکتاپرستیشان بود ــ از همان نوعی بودند که فرهنگهای هـندی و شـرق آسـیا قبل از تأثیر غرب جدید بودهاند. در همه فـرهنگهای پیـش از یهودیت،(۱) در همه جا، دین همهخدایی بوده است و نه یکخدایی. پیروان کنونی دینهای یـکخدایی یـهودیتبار و طرفداران جایگزینهای پسامسیحیتیِ دین یـهودیتبار مـسیحیت، همهشان، هـمهخداگرایان پیـشیناند. ایـن واقعیت تاریخی بازگوی آن است که حـالا کـه آنها به بدیِ نتایج بیتوجهی و بیاحترامی یکخداییِ به طبیعت پیبردهاند، ممکن اسـت امـیدهایی برای بازگشتشان به نگرش همهخدایی وجـود داشته باشد.
ایکهدا: دو چـیز عـمیقاً دیدگاههای دینی بشر امروزی را تـحت تـأثیر قرار داده است: توانایی تغییر شرایط طبیعی در این عرصه که بیش از این دیگر فـعالیتهای تـولید را محدود نکند، و توسعه ترابری بـرای غـلبه بـر فاصله. در گذشته، زمـانی کـه انسان ناگزیر از زندگی و کـار تـحت شرایط محدودیتهای طبیعی بود، هر چیزی را به صورت امری مرموز که مقدم بر نـیروی خـودش بود، در نظر میگرفت. این دیدگاه بـه نـوبه خود مـنجر بـه ظـهور و نضج همهخدایی و پدیدآمدن ایـن اعتقاد شد که الوهیت در جهان طبیعی دمیده شده است. حالا که انسان به این نـیرو در مـحدوده قدرت علم و فنآوریای که برای مـهار و بـهرهبرداری از جـهان طـبیعی ابـداع کرده، پی برده، دیـگر دوسـت ندارد که به یک تفسیر همهخدایی از عالم بازگردد.
غرور انسان به تواناییهایش برای بهرهبرداری از طبیعت، او را بـه آلودهـکردن و تـخریب محیط هدایت کرده است، به نحوی کـه حـتی هـستی خـودش را نـیز بـه خطر انداخته است. بشر به رغم این واقعیت که اشرف مخلوقات جهان است، به طور کامل و تمام عیار در رویارویی با نیروی حیاتی که همه اجزای تشکیلدهنده کـل طبیعت را به یکدیگر پیوند زده، ناچیز و حقیر است.
______________________________
۱٫ pre-judaic
من فکر میکنم که دریافت و فهم روشنی از جنبههایی که بشر در آن نسبت به جهان طبیعی غیرانسانی [در موقعیتی[ فرادست قرار دارد و جنبههایی که نسبت به آنـ فـرودست است به میزان زیادی میتواند در ایجاد یک ایمان دینی حقیقتاً معنادار برای آینده به کار گرفته شود.
توینبی: کشاورزی و دامداری، نظیر برخی کوششهای امروزیتر بشر، دخالتهای انسانی در طبیعت غـیرانسانی اسـت، اما عمل آنها بیشتر همکاری با طبیعت بوده است تا تحت فشار قراردادن آن. توانایی بشر برای تحت فشار قراردادن [طبیعت] نظیر قدرت فـیزیکی انـهدامش، تقریباً به قدرت عضلانی صـرف مـحدود میشد. اما این توانایی هنگامی عملاً بیحد شد که بشر در انقلاب صنعتی مهار قدرت فیزیکی بیاندازه بزرگتری از نیروهای طبیعی بیجان را در مقیاس بزرگ آغاز کـرد. ایـن مرحلهای بود که در آنـ مـجوز بهرهبرداری از طبیعت غیرانسانی، که بر طبق آموزه یکتاپرستی ابراهیمی از سوی خداوند به بشر اعطا شده است، کمکم نتیجه عملی مهمی به بار آورد.
هنگامی که انسان غربی از طریق کاربست نظامدار عـلم در فـنآوری، قدرت تسلط بر طبیعت را به چنگ آورد، این اعتقادش که مجوز بهرهبرداری از طبیعت را دارد، چراغ سبزی در اختیارش گذاشت تا در حرص و آزش به قابلیت فنآوری دائماً فزاینده و عظیمش سیراب کند. حرص و آزش دیگر با ایـن اعـتقاد همهخدایی مـنع نمیشد که میگوید طبیعت غیرانسانی مقدس است و نظیر خود انسان شأنی دارد که باید به آن حرمت نهاد.
ایـن در خور توجه است که در قرن هفدهم، هنگامی که غربیان مدرن ایـمان پسـامسیحی بـه علم را جایگزین مسیحیت نیاکانشان کردند، خداپرستی را کنار نهادند، اما باور ملهم از یکتاپرستی را در زمینه حقشان نسبت به بـهرهبرداری از طـبیعت غیرانسانی نگه داشتند. آنان، تحت حاکمیت سابق مسیحیت، به خودشان باورانده بودند کـه مـستأجران خـدا هستند که از درگاه الهی، به شرط آن که خداوند را بپرستند و به حقوق اختصاصی حضرتش ــ به زبـان حقوقی، مِلک طلقش ــ قایل باشند، مجوز بهرهبرداری از طبیعت را دارند. در قرن هفدهم، انگلیسیها هـمان گونه که شاه چـارلز اول را گـردن زدند،
خدای را نیز سر بریدند؛ آنها عالم را مصادره کردند و مدعی شدند که دیگر اجارهدار آن نیستند، بلکه مالک مطلق آنند. اکنون دین علم، نظیر ملیگرایی در سرتاسر کره زمین منتشر شده است. کـمونیستها و غیرکمونیستها هر دو شبیه به ملیگرایان و پیروان دین پیشرفت علمیاند. این دینهای پسامسیحیتیِ با خاستگاه غربی مدرناند که نوع بشر را به بلیه کنونیاش مبتلا ساختهاند.
ایکهدا: نگرش یکتاپرستانه غربی شاید به خـاطر پیـشرفت در حوزه محدود و منحصر به فرد فنآوری علمی برای آینده توسعه مادی تمدن بشری ارزشمند باشد. از سوی دیگر، رویکرد شرقی، از نقطه نظر محافظت از استقلال همه گروههای مردم و متوقفکردن آلودهسازی و تخریب مـحیط زیـست مهمتر است. اما این دو دیدگاه مهم باید به چنان طریقی با یکدیگر ترکیب شوند که نارساییهای هر یک از آنها خنثی و جبران شود. من معتقدم که فقط دین جدید قـادر خـواهد بود که رهبری تمدن را در سطحی بالاتر که علم و فلسفه را با هم ترکیب میکند، به دست گیرد. اما دینی که ما به آن نیاز داریم، باید الهامبخش جانهای فلسفی و علمی نـوع بـشر بـاشد و باید قادر باشد که بـه نـیازهای یـک عصر نو پاسخ دهد. این دین باید دینی باشد که بتواند در ماورای تفاوتهای میان شرق و غرب قرار گرفته، همه نوع بـشر را بـه صـورت هیئتی متحد سازمان دهد، و غرب را از بحرانهای حاضرش و شـرق را از مـشقات کنونیاش حفظ کند. کشف این نوع دین بزرگترین وظیفهای است که نوع بشر امروزه پیش رو دارد.
توینبی: ما اکنون بـه طـور عـاجل نیازمند آنیم که رابطه میان انسان و طبیعت غیرانسانی را که از طـریق انقلاب صنعتی به هم ریخته، از نو تعریف و تثبیت کنیم. از طریق یک انقلاب دینی قبلی راه برای انقلاب اقتصادی و فـنآورانه در بـخش غـربی قاره اروپا باز شد. این انقلاب دینی جایگزین یکتاپرستی به جای هـمهخدایی بـود. من گمان میکنم که نوع بشر نیاز به آن دارد که به همهخداگرایی بازگردد. نیبزمندیم که از نـو احـترام و مـلاحظه آغازینمان را به منزلت طبیعت غیرانسانی بازیابیم. برای انجام این کار به چـیزی
نـیاز داریـم که میتوان آن را دین حق(۱) خواند. دین حق آنی است که مراعات حرمت و تقدس هـمه طـبیعت را آمـوزش دهد. دین ناحق آن است که برای افراطکاری حرص و آز انسانی در گسترههای طبیعت غیرانسانی مجوز مـیدهد. نـتیجه بگیرم که دینی که ما حالا باید به آن ایمان بیاوریم همهخدایی است، آن گـونه کـه در شـینتوْ میتوان دید و [نیز اشاره کنم که [دینی که ما اکنون باید آن را کنار بگذاریم یـکتاپرستی ابـراهیمی و ایمان بیخدای پسامسیحیتی در پیشرفت علمی است که این باور را از مسیحیت به ارث برده اسـت کـه نـوع بشر اخلاقاً مجاز به بهرهبرداری از مابقی عالم برای ارضای حرص و آز خویش است.
ایکهدا: من تـعریف شـما را درباره دین حق به مثابه دینی که حرمت به شأن طبیعت غـیرانسانی را آمـوزش مـیدهد و دین ناحق به مثابه دینی که ارضای حرص و آز انسان را به بهای از دست رفتن طبیعت غـیرانسانی مـجاز مـیشمارد قبول دارم. اما با ارزیابی شما از دین شینتوْ موافق نیستم.
مطمئناً شینتوْ در آغـاز شـأنی برای هر موجودی در طبیعت قائل بود، اما این دین فاقد یک پیکره فلسفی مفاهیمی است کـه ایـن شأن را توضیح دهد. آیین شینتوْ مبتنی بر یک تعلق عاطفی به طـبیعتی اسـت که نیاکان مردم ژاپن با آن آشنا بودند، نـیاکانی کـه مـیانجی انسان و طبیعت بودند. تجلّی افراطی ایدئولوژی شـینتوْ بـه شکل باور به یک ملت به اصطلاح الهی است.
شینتوْ دو چهره دارد: یکی آشـکار، کـه تمایل به آشتی با طـبیعت دارد؛ دیـگری که بـرعکس، تـمایل بـه انزوا و انحصار دارد. احتمالاً این تمایلات، فـقط اخـتصاص به شینتوْ ندارند بلکه در سنتهای دینی همهخدایی دیگر نیز یافت میشوند.
تـوینبی: شـینتوْ، نظیر بسیاری از دیگر دینهای مشابه، آشـکارا جنبههای خوب و بد دارد. آن گـونه کـه من دیدهام، در شینتوْ و در دین مـاقبل مـسیحی یونانیان و رومیان یک
______________________________
۱٫ right religion
نکته خوب این است که نیروهای طبیعت را تقدیس کرده، از طـریق تـلقین طبیعت در انسان، تا حدودی سـائقههای آزمـندی انـسان را در بهرهبرداری از طبیعت مـحدود مـیکردند. شینتوْ، همان گونه کـه شـما گفتید، نقطه ضعفی دارد که به اعتقاد من، دینهای ماقبل مسیحیتی یونانیها و رومیها نیز در آن سـهیماند.
طـبیعت سرشت انسان را شامل میشود. انسان خـودش بـه طور گـریزناپذیری جـزئی از طـبیعت است، حتی زمانی کـه خود را به منظور بهرهبرداری از طبیعت غیرانسانی از آن متمایز میکند. در این مرحله از توسعه انسانی، زمانی کـه انـسان، که طبیعتاً حیوانی اجتماعی است، در صـدد سـازماندهی جـامعه در اجـتماعاتِ سـاختمندِ وسیع و کارآمد بـرمیآید، قـدرت جمعی انسان به یکی از قدرتمندترین نیروهای طبیعی بدل میشود ــ قدرتمند همچون گردباد، توفان توأم با رعـد و بـرق، زلزلهـ یا سیل. بنابراین، در این مرحله از توسعه انـسانی، پرسـتش قـدرت جـمعی انـسان ــ خـانوادهها، دولتها، کلیساها و دیگر شبکههای مناسبات میان انسانها ــ بر روی پرستش دیگر نیروهای طبیعی سایه میاندازد و خدایانی که در آغاز نماد این نیروها بودند، فرا خوانده میشوند تا بـه مثابه نمادهایی از نهادهای انسانی انجام وظیفه کنند.
این کارکرد نو در قرن نوزدهم پس از بازگشت میجی در ژاپن بر شینتوْ تحمیل شد؛ حدود بیست و شش قرن قبل نیز بر مجمع خدایان یونانی تحمیل شـده بـود. اینها ناگزیر بودند که به مثابه، نمادهای قدرت جمعی یک دولتـ شهر عمل کنند، و این هنگامی بود که جهان یونانی از لحاظ سیاسی میان شماری از دولتـ شهرهای فرمانفرما و بهشدت رقـابتجو تـقسیم میشد.
میپذیرم که این یک ضعف بزرگ پرستش طبیعت است. این نوع از دین، هم به شکل غیرسیاسی آغازین آن و هم به صورت سیاسی بـعدی آن، از لحـاظ روحانی فروتر از دینهای عالیتر اسـت.
ایـکهدا: آیین بودا در آموزشهای آغازین آن و در تجربه تاریخیاش، از طریق فایق آمدن بر محدودیتهای ایمان همهخدایانه، راهحلی معقول برای این مسئله ارائه کرده است. آیین بودا بر اسـاس قـوانین زندگی پایهریزی شده اسـت ــ نـظامی از قوانین کلّی برای
همه صورتهای زندگی. آیین بودا، با این نظام قوانینش به مثابه نخستین اصل، راهی از زندگی را آموزش میدهد که بر روی هماهنگی و وحدت انسان با طبیعت غیرانسانی تأکید مـیکند. در اعـتقادات همهخدایی، خدایان به مثابه فقط نمادهایی از نیروهای طبیعی یا مردم در نظر گرفته میشوند. از سوی دیگر، آیین بودا این ربوبیتها را در داخل این نظام از قوانین زندگی قرار میدهد. از آنجا که حیاتی کـه آیـین بودا بـر آن مبتنی است برای همه انسانها و همه چیزهای زنده کلیت دارد، این نظام طبیعتاً از ملیگرایی فراتر میرود.
توینبی: مـن منظور شما را درباره طبیعت آیین بودا درک میکنم و این امر مرا از نـو بـه طـبیعت آنچه من آن را دینهای عالیتر خواندهام میرساند. منظور من از این اصطلاح دینهایی است که موجب تماس مـستقیم انـسان با واقعیت روحانی نهایی میشود، به جای آن که به او فقط [امکان [تماس بـیواسطهای بـا آنـ را اعطا کند، خواه از طریق واسطهای وابسته به یک نیروی طبیعی غیرانسانی و خواه یک نهاد دربـردارنده قدرت جمعی انسانی. دینهای عالی آن گونه که در اینجا تعریف شد، آن نوع دیـنهایی هستند که بشر امـروزی بـه آن نیاز دارد.
ایکهدا: بیشک به طور عاجل به یک دین عالیتر نیاز است. با این حال، به نظرم میرسد که ما باید طبیعت یک چنین دینی را بر حسب شالودهای که این دیـن بر آن قرار گرفته تحلیل کنیم. منظورم این است که ما باید بپرسیم که آیا یک دین عالیتر میباید مبتنی بر یک خدا باشد یا بر قانون. من گمان میکنم که بـشر امـروزی باید به دینی تکیه کند که مبتنی بر قانون است؛ زیرا که یک چنین دینی نه فقط مؤمن به اندیشههای مدرن منطقی و عقل است، بلکه از آن پیشی نیز میگیرد.
توینبی: بـه ایـن ترتیب، شما دارید میپرسید که کدام دین کارآمدتر و ارزشمندتر است:دین خداپرست یا دین قانونگرا. خداپرستی (تئیسم) واقعیت روحانی نهایی را به شکلی انسانوار تصویر میکند. یک خدا بازنمایی انـسانگونه واقـعیت نهایی است.
خدایان یونانی، هندو و اسکاندیناویایی به نحوی تصویر شده بودند که گویا حتی از لحاظ جسمانی انساننما هستند. یهوه، خدای بنیاسرائیل که مسیحیان و مسلمانان آن را اقتباس کردهاند، چنان تصور شـده اسـت کـه گویا غیرجسمانی(۱) و نادیدنی است، امـا در کـتاب مـقدس بنیاسرائیل، یهوه عواطفی انسانمانند دارد، مثل حسد و خشم؛ و تحت تأثیر این هیجانها عمل میکند. به سخن دیگر، چنین تصور شده است کـه او بـه طـریقی عمل میکند که مستقیماً در موجودات انسانی سرزنش و نـکوهش شـده است.
انسانها تشنه واقعیت نهایی انسانگونهاند، حتی اگر به شکل یک فرمانروای جبارِ دمدمی مزاج باشد؛ زیرا که در جـامعه انـسانی، بـچهها نیازمند کمک و هدایت والدین انسانیاند، حال آن که بزرگسالان به رهـبرانی نیاز دارند که به آنان نزدیک باشند، البته نه با پیوندهای خویشاوندی، بلکه با اتکا و وابستگی به فـرد والای رهـبر یـا قدرت اراده قویتر او. با این حال، طلب ارضا و اقناعِ این تمنا از طـریق تـجسم واقعیت روحانی نهایی به نحو انسانواره نامعقول است. هیچ شاهد و مدرکی در دست نیست که واقعیت نـهایی انـسانواره بـاشد و در واقع کاملاً نامتحمل است که [این واقعیت] به انسان شباهت داشته بـاشد؛ زیـرا کـه انسان فقط یکی از پدیدههایی است که مؤلفههای طبیعتاند. من قبول دارم که یک نظام کـلّی قـوانین حـیات، نظیر آنچه در آیین بودا ارائه شده، احتمالاً بازنماییِ واقعیت معنوی نهایی است که کمتر از مـجمع خـدایان، مثلاً زئوس، آتنا و آپولون، یا از یک خدای یکتا، مثل یهوه، به بیراهه میرود.
______________________________
۱٫ noncorporeal