مطالعات متفرقه (خارج از سیر مطالعاتی)

انسان و زمان

آدرس مقاله در پایگاه مجلات تخصصی نور: هفت آسمان » تابستان ۱۳۸۱ – شماره ۱۴ (از صفحه ۱۲۵ تا ۱۳۴)
انسان و زمان (۱۰ صفحه)
هفت آسمان » تابستان ۱۳۸۱ – شماره ۱۴ (صفحه ۱۲۵)


‌ ‌‌‌بـی‌گمان‌، برای هر انسانی، زمانِ گذرا، موحش‌ترین و رام‌نشدنی‌ترین و آزاردهنده‌ترین وجهِ زندگیِ این جهانی اسـت‌؛ زیـرا‌ هـر‌ چند، بشر در خلالِ قرون و اعصار توانسته است بر بسیاری از دشواری‌ها؛ از قبیل بیماری‌ و تاریکی و گرسنگی و تـنهایی و مانند آنها – به‌طور نسبی – مهار زند؛ لیکن در ایستادن یا‌ کندکردنِ حرکتِ بی‌امانِ زمـان‌ به‌ سوی آینده، هـیچ مـوفقیّتی به کف نیاورده و همواره خود را در برابر آن، سختْ بی‌سلاح دیده است: زمانْ بی‌وقفه، آدمی را از جوانی و نیرومندی، به پیری و ناتوانی سوق می‌دهد و لاجرم، زندگی‌ را به سراشیبِ مخوفی مبدّل می‌کند که پایانِ آنْ مـرگِ انسان است؛ و امّا، رعب‌آورتر این‌که مرگِ انسانْ به معنای پایان زمان نیست.

از سوی دیگر، زمانِ گذرا – که با حضورِ همیشگی‌ و دهشت‌آورِ‌ خود، غلبه‌ای بی گفت‌وگو بر انسان دارد – در همه حال، او را وامی‌دارد تـا بـا حسرت و اسف، گذشته را در یاد آورد: هر روز بدتر از دیروز و هر سال بدتر‌ از‌ پار، شمرده می‌شود؛ روزها و سال‌هایی که از منتهی‌الیهِ آنها، مفهوم عصرِ زرّین، چون خاطره‌ای وهم‌آلود در یادها مانده؛ عصر

______________________________

۱ نوشتار حاضر، “برگرفته‌هایی” اسـت از کـتاب اسطوره بازگشت جاودانه، اثر‌ میرچا‌ الیاده. امّا، حاصل کار را، خودْ نه می‌توانم معرّفی‌نامه آن کتاب بنامم و نه نقدنامه‌ای بر آن؛ زیرا، بسیاری از مفاهیمی که الیاده بر آنها اصرار داشته، نه بـازگزارده و نـیز‌ بسیاری‌ را‌ از اساس، نه برتافته‌ام. خلاصه‌، می‌توانم‌ گفت‌ که این کوته‌نوشتْ روایتی شخصی است از نظریّه‌ای که او نهاده؛ با الهام از آن و بی ابقا بر آن.

هفت آسمان » تابستان ۱۳۸۱ – شماره ۱۴ (صفحه ۱۲۶)


آغازینِ سراسر‌ شادکامی‌ و آسودگی‌ و بهشتْ‌نشینی که با هـبوطِ فـاجعه‌سانِ انـسان، از دسترسْ‌ بیرون‌ افتاده است.

چـنین اسـت کـه هم شخصِ انسان و هم نوعِ انسان، در میانه دو حسرت و هراس ایستاده‌اند؛ حسرت بر‌ گذشته‌ و هراس‌ از آینده: گذشته‌ای که در آن، هم شخصِ انسان در‌ بـالندگی و بـه‌نیرویی بـود و هم نوع انسان، در زرّینگی؛ و آینده‌ای که برای شـخصِ انـسان، فرتوتی و مرگ به ارمغان می‌آورَد‌ و برای‌ نوعِ‌ انسان، تباهی.

امّا درکِ انسان از مفهومِ زمان، تنها به زمانِ‌ گذرا‌؛ یـعنی زمـانی کـه در جهانِ سپنجی، جاری است ـ و سال‌ها گام‌های ناگزیرِ آن هستند ـ، پایان نـمی‌پذیرد. در‌ برابرِ‌ چنین‌ زمانی که حسرت و هراس از آن، فرومی‌بارد، انسانْ جنسِ دیگری از زمان‌ را‌ هم‌ می‌شناسد که ناگذر است و بر زمـانِ گـذرای جـهانِ سپنجی، برتری و احاطه دارد. این زمانِ‌ ناگذر‌، از‌ آنِ جهان مینوی است کـه هـمه رویدادهای آغازینِ سپندینه در آن، رخ داده‌اند؛ یعنی‌ انسانْ‌ زمان را بر دو بخش، تقسیم شده می‌یابد؛ زمانِ سپنجی که گـذرا و گـیتیانه‌ و لاجـرم‌، وحشت‌آفرین‌ است و دیگری زمانِ مینوی که ناگذر و ازلی و سرشار از خوشی و سپندینگی است.

پرواضـح اسـت‌ کـه‌ زمانِ مینویْ جنس و معیاری جداگانه را برمی‌تابد: شش روزی که در طیّ آن‌، خدا‌ جهان‌ را آفرید، طـرفِ قـیاس بـا روزهای سپنجی نیستند؛ شهادتِ یک قدّیس، به لحظه یا سرزمینی‌ خاصّ‌ محصور نمی‌شود؛ نـمود و بـروز و تأثیر هر واقعه‌ای در آن، از ازل تا‌ به‌ ابد‌، به یک اندازه است؛ و بر همین مـنوال، در چـشمِ انـسان، اصالت و واقعیّتْ تنها از آن‌ رویدادهایی‌ است‌ که در زمانِ ازلی و مینوی، رخ داده باشند؛ زمانی که در آن‌، خـلقتْ‌ پدیـدار گشت و انسانی که امروز سرگشته جهانِ سپنجی شده، در آن، بس بی‌اندوه و بهشت‌نشین بود.

انـسان‌، در‌ بـرابرِ هـراسی که گذرِ روزمرّه زمانِ سپنجی می‌آفریند، نمی‌تواند بی هیچ کنش‌ و کوششی‌ باقی بماند. سهل اسـت؛ بـا اندک دقّتی‌، می‌توانی‌ دید‌ که همّت در مغلوب کردنِ زمانِ سپنجی‌ و برانداختن‌ و مـتوقّف کـردن و بـاژگونه‌سازیِ آن، بر تمامِ فرآیندهای ذهنی و رفتاریِ انسان تأثیری عظیم نهاده‌ است‌. به‌عبارت دیگر، انسان که هـمواره‌ و بـا‌ دُژکـامی، خویش‌ را‌ در‌ برابر استیلای همه‌جانبه و کاهنده و جاریِ زمانِ‌ سپنجی‌، درمانده

هفت آسمان » تابستان ۱۳۸۱ – شماره ۱۴ (صفحه ۱۲۷)


و تنها می‌یابد، کـوشش مـی‌کند تا آن‌را از مقامِ واقعیّتِ ملموسِ زندگیِ‌ روزمرّه‌ خود، ساقط کند و حضورِ آن‌به‌آنِ دردناکش‌ را به فراموشی بـسپارد‌. چـنین‌ فرآیندی، تنها از یک راه‌، ممکن‌ است: انسانْ بار دیگر، خویش را به زمـان مـینوی بازگردانَد؛ یعنی در هر‌ آن‌، با رویدادهای ازلیـِ جـهانِ بـرین‌، انباز‌ شود‌ یا رفتارهای مینوی‌ را‌ تکرار کـند.

چـنین است‌ که‌ انسان، زمانِ سپنجی را در قیاس با زمانِ مینوی، تحقیر می‌کند و آن را چنان‌ نـاچیز‌ مـی‌شمارد که فاصله خود با گـذشتگان‌ را‌ بـه چند‌ سـاعتی‌ مـی‌کاهد‌، یـا آینده و اکنون را‌ مانندِ دو انگشتِ قرینِ هـم مـی‌بیند. این رویکرد را می‌توان به آشکارگی در رفتار مردمان‌ از‌ اشاراتِ روزمره مردم، گرفته تـا تـنبیهاتِ‌ عارفانه‌ ایشان‌ دید‌. امّا‌، باید دانـست که‌ در‌ لایه‌های درونیِ انـدیشه انـسان‌ها، سازوکارهای پیچیده‌تری برای پیوستن بـه زمـانِ مینوی هستند که بازشناسیِ آنها محتاج‌ دقّت‌ است‌. یکی از اساسی‌ترینِ این سازوکارها، بـازایستادن از‌ “خـودْبودن‌” است‌: “خودْبودن‌” یعنی‌ هر‌ آنـْ جـایگاهی مـعیّن در محور زمان داشـتن؛ یـعنی حسرت بر گذشته و هـراس از آیـنده را رنج بردن؛ یعنی در مسیر زمانِ سپنجی، لحظه به لحظه فروکاهیدن و به‌ نابودی پیوستن. بـه‌عبارت دیـگر، انسان می‌کوشد تا از زمانِ سپنجی بـگریزد و در زمـانِ مینوی، زنـدگی کـند و ایـن آرمان وقتی محقّق مـی‌شود که “خود” نباشد؛ یعنی در کردار و رفتار و پندار، کهنْ‌الگویی‌ ارج‌مند‌ و سپندینه را که به زمانِ مینوی تـعلّق دارد، انـبازی یا تکرار کند.

مثال‌های بی‌شماری مـی‌توانند، مـا را بـا چـگونگیِ مـنشِ انسان برای بـرانداختن و فـراموشیدنِ زمان سپنجی، از طریق انبازی‌ با‌ رخدادها و کهن‌الگوهای مینوی راهنمایی کنند. برای پرهیز از اطناب، دو نمونه را برمی‌شماریم:

۱) در چـشم‌اندازِ انـسان، شـهادتِ یک قدیس رخدادی است که وقوع‌ آنـ‌ در عـرصه گـیتی، تـنها نـمودی‌ ایـن‌ دنیایی از واقعه‌ای مینوی است که هر سال، بار دیگر و از نو، در عرصه جهان سپنجی، تکرار می‌شود. به عبارت دقیق‌تر، در چشمِ انسان‌، چنین‌ قدیسی خود در زمان‌ مینوی‌، شهید شـده بوده و یکی از تجلّیاتِ این شهادتِ مینوی در عرصه گیتی، وقوعِ همه ساله آن است؛ یعنی، در این‌جا، نقش زمانِ سپنجی فقط یادآوری رویدادی مینوی است که از‌ هر‌ حیث، برتر و والاتر از یک رویداد سـپنجی اسـت؛

هفت آسمان » تابستان ۱۳۸۱ – شماره ۱۴ (صفحه ۱۲۸)


رویدادی که اگرچه هرگز در هیچ‌یک از مختصّات چهارگانه این جهانی، محصور نمی‌شود؛ امّا زمان و مکانی خاصّ را در گیتی، به یُمنِ‌ وجودِ‌ خود، متبرک‌تر‌ می‌گرداند. به‌عبارت دیگر، شهادت مینویِ یک قدّیس از ازل تـا بـه ابد، به یک میزان، حضور و تأثیر‌ دارد و اگرچه تمام گیتی را از خود سرشار می‌گرداند، لیکن برای‌ انسانِ‌ گرفتارِ‌ جهانِ سپنجی، در یک آن و مکان، نمود و بروزِ خـاصّ‌تری پیـدا می‌کند.

چنین است که انـسانِ گـریزان از ‌‌زمان‌ سپنجی، هرگز به پاس‌داشتِ “سالگردِ” شهادت قدّیس نمی‌نشیند؛ بلکه دقیقاً و صراحتاً خودِ شهادت‌ را‌ تعزیت‌ می‌گوید؛ و فقط تعزیت نمی‌گوید، بلکه با آن درمی‌آمیزد و بازش مـی‌آفریند؛ یـعنی، خودِ سپنجی را فراموش‌ مـی‌کند، زمـانِ گذرا را به باژگونگی می‌کشاند و با قرار گرفتن در زمانِ ناگذرِ‌ ازلی، واقعه شهادت قدّیس‌ را‌ که – هم‌چون تمام رویدادهای مینوی – همواره “هست”، بار دیگر و با تمام وجود، تجربه می‌کند.

آیین‌های عزاداری برای شـهادتِ قـدّیس، در همین چارچوب معنا می‌یابند؛ زیرا با این آیین‌هاست که انسان می‌تواند‌ لحظه مینویِ شهادت را هر چه کامل‌تر، بازآفرینی کند: او بر خویش لَت می‌زند تا از طریق دردی که بر خود تحمیل می‌کند، بـا رنـج قدّیس در لحـظه شهادت همراه شود‌ و به‌ انجامِ اعمالِ نمادین می‌پردازد، تا از کمندِ تکراراتِ جهانِ سپنجی بِرَهَد و با رویدادی کـه غیرتکراری و مینوی است، انباز شود.

این‌گونه، برای انسان، سپندینگیِ آن و مکانی کـه یـادآورِ شـهادت قدّیس است‌، به‌ این دلیل است که او با قرار گرفتن در چنان آن و مکانی، آسان‌تر می‌تواند زمان سپنجی را بـه ‌ ‌بـاژگونگی بکشد و البته، انسانی برتر شمرده می‌شود، اگر بتواند فارغ از‌ آن‌ و مکانِ ویژه، در هـر آن و مـکانی از جـهان سپنجی، به درکِ عینیِ لحظه همیشه مانای شهادتِ قدّیس نایل گردد.

۲) مفهوم نوروز و گردشِ ادواریـِ سالِ سپنجی، با آرمان‌های انسان برای‌ برانداختنِ‌ زمان‌، پیوستگیِ بسیار ژرفی دارد؛ زیرا‌ هـر‌ نوروز‌ مظهر و نمودِ سـالیانه‌ای از رویـدادِ خلقت گیتی در زمان مینوی است. به‌عبارت دیگر، خلقتْ هم‌چون شهادتِ قدّیس، رویدادی ازلی است که‌ در‌ زمان‌ مینوی، رخ داده است و همه ساله در عرصه‌ جهانِ‌ سپنجی تکرار می‌شود. این‌گونه، می‌توانی دید که همه آیین‌های مـتنوّع نوروزی، رفتارهایی نمادین هستند که انسان را با کهنْ‌ الگوی‌ خلقت‌ پیوند داده، او را به ادراک زمان مینوی رهنمون می‌شوند‌: خانه‌تکانی جشن گرفتنِ هبوطِ فرَوَهَرها و انبازی با

هفت آسمان » تابستان ۱۳۸۱ – شماره ۱۴ (صفحه ۱۲۹)


آنهاست که از قید زمان سپنجی رهیده‌اند؛ میرِنوروزی و سـیزدهِ نـوروز سپری‌ شدنِ‌ آشوب‌ ازلیِ پیش از خلقت را تکرار می‌کنند؛ حاجی‌فیروز یادآورِ زنده‌شدن و سرخیِ‌ طبیعتِ‌ مرده و سیاه شده از جورِ زمستان است؛ سبزه‌رویاندن تکرارِ فرخندّگیِ بهار گیتی است و … چنین است که‌ در‌ لحظه‌ نـوروز، انـسان با نزدیکانش روبوسی می‌نماید و پیمان‌ها تازه می‌کند، تا گذشته را‌ به‌ تمامی‌ برافکند و چون خلقتِ مینوی، همه چیز را از نو آغاز کند.

در این‌جا هم‌، نظیر‌ آنچه‌ درباره شهادتِ قدّیس گفتیم، بـرای انـسان، خلقتْ مفهومی مینوی و البته برتر از سازوکارهای حاکم‌ بر‌ جهان سپنجی را داست. بنابراین، خلقت نیز به هیچ آن و مکانی در گیتی‌ محدود‌ نمی‌شود‌؛ بلکه حقیقتی است که در جهان مینوی، همواره “هست” و در نـتیجه، در هـر آنـ‌ و مکانِ‌ ناویژه‌ای می‌توان تکرارش کـرد؛ تـکراری کـه در هر بار، زمان سپنجی را باژگونه‌ می‌کند‌ و انسان‌ را با زمان مینوی، همراه می‌گردانَد. این چنین است که برای انسان، هر نوآغازیدنی چـونان‌ خـلقتِ‌ مـینوی، گذشته را در زمان سپنجی، از معنا تهی می‌کند و آن را‌ در‌ کنج‌ فـراموشی مـی‌افکند.

مفهوم دقیق توبه و انابت، در همین چارچوب عیان می‌شود: زمان سپنجی اساساً با‌ یک‌ گناه‌ورزی‌ آغاز شد و تعیّن یافت؛ در نـتیجه، انـجام هـر بار توبه در سطح‌ شخصِ‌ انسان، به مثابه رجعت به هـنگام زاده شدن است که تماماً پاکی و بی‌گناهی بود و در سطح‌ نوع‌ انسان، به معنای درنوردیدنِ زمان سپنجی و بازگشت به عـرصه سـراسر خـرّمیِ جهان‌ مینوی‌ است. (هم این‌جا بگویم که رمز برگزاریِ‌ آیین‌های‌ انـابت‌ یـا عزاداریِ دسته‌جمعی همین است.)

باید دانست‌ که‌ انسان برای باژگونه‌کردنِ زمان سپنجی، نیاز به ایستارهایی دارد کـه زمـان در آنـها‌، خودبه‌خود‌، متوقّف شده است. این ایستارها‌، فقط‌ آیین‌ها و باورها‌ نیستند‌؛ بلکه‌ گـاه در هـیأتِ مـکان‌ها و بناهایی قد‌ علم‌ می‌کنند که نقطه اتّصال جهان مینوی با جهان سپنجی شمرده مـی‌شوند؛ یـعنی‌، انـسان‌ مکان‌هایی را می‌شناسد که به سببِ‌ پیوند با جهان مینوی‌، سپندینه‌ شده‌اند و او هنگام حضور در‌ چـنین‌ مـکان‌هایی، از قید زمانِ گذرایِ وحشت‌آفرین رهایی می‌یابد. واضح است که سپندینگیِ این‌ مکان‌ها‌، بـا تـحوّل در بـاورهای دینی‌ انسان‌ها‌، دست‌خوشِ‌ تغییر نمی‌شود و همواره‌ برقرار‌ می‌ماند؛ یعنی،

هفت آسمان » تابستان ۱۳۸۱ – شماره ۱۴ (صفحه ۱۳۰)


انسان در‌ هر‌ حال، با قـرار گـرفتن در چنین مکانِ سپندینه‌ای، جهان مینوی را در دسترس‌تر می‌یابد‌.

محض‌ نمونه، می‌توان به هزاران بـقعه و بـارگاهِ‌ امـام‌زاده‌های‌ مجهول‌الهویّه‌ای که‌ در‌ سرتاسر‌ ایران وجود دارند، اشاره‌ کرد: به هر روستای دورافتاده‌ای که پا بگذاری، حـرمی ـ ولو حـقیر – را می‌یابی که به‌ ادّعای‌ اهالی، فرزند یا فرزندزاده امامی معصوم‌ در‌ آنْ‌ دفـن‌ شـده‌ اسـت. از شمار‌ معدودی‌ گذشته‌تر، بسیاری از اینان یا شجره‌نامه ندارند، یا اگر دارند، در جعلی بودن‌شان شکّ نـیست. بـا‌ ایـن‌ وصف‌، می‌توانی دید که مردمانْ سختْ دل‌بسته آنها‌ هستند‌: دشواری‌ها‌ را‌ به‌ نـزد‌ آنـان شِکوه می‌برند؛ علاج بیمار خود را ایشان می‌طلبند؛ آیین‌های سوگواری را در جوارِ آنان برگزار می‌کنند؛ نذورات خود را تـقدیم‌شان مـی‌کنند؛ مردگانِ دفن‌شده در جوار آنان‌ را به دور از عذاب می‌دانند و خلاصه، امام‌زاده یک روستا یـا یـک محلّه را محور و مرجعِ زندگیِ انسان‌ها می‌یابی.

بـا نـگاهی ژرف، مـی‌توان فهمید که این امام‌زاده‌انگاشته‌شدگان، در اصل، ایستارهایی‌ هـستند‌ کـه به انسان کمک می‌کنند تا از “خودْبودن” بگسلد و رنج زمانِ سپنجی را به فراموشی بـسپارد: او هـنگامی که ناهمواری‌های زمانه در محنتش انـداخته‌اند، وضـویی می‌سازد و بـا پای بـرهنه‌ و در‌ کـمال اخلاص، روی به جانب چنان آستانی کـه مـقدّس شمرده شده است، می‌نهد؛ اعمالی آیینی انجام می‌دهد؛ نذری می‌بندد یا قـربانی‌ای نـثار می‌کند‌. در‌ نتیجه، چنان می‌نماید که پا‌ را‌ از عـرصه تنگِ جهان سپنجی بـه بـیرون نهاده و با ورودِ آیینی به مـکانی مـینوی؛ یعنی تشرّف، زندگی را بار دیگر آغاز کرده و گذشته را‌ برانداخته‌ است. به عبارت دیـگر‌، مـکانِ‌ سپندینه جایی است که در آن بـه لطـف پیـوستگی با جهان مـینوی، مـی‌توان زمانِ سپنجی را باژگون کـرد، گـذشته را برانداخت و شروعی دوباره را رقم زد.

معنای توسّل دقیقاً در‌ چنین‌ بستری شکل می‌گیرد: انسان نمی‌کوشد تـا هـمه رفتارهای ارج‌مندِ یک قدّیس را مو بـه مـو تکرار کـند؛ بـلکه مـی‌کوشد تا خویش را به آن قـدّیس پیوند زند. به‌عبارت دیگر، برای‌ انسان‌، قدّیسْ الگو‌ نیست؛ بلکه کهن‌الگوست؛ یعنی انسان در توسّل‌جویی، بـرای خـودش، سرلوحه‌ای عملی یا نظری از کنش‌ها و انـدیشه‌های قـدّیس‌ نـمی‌سازد؛ بـلکه مـی‌کوشد تا هم‌چون هـر کـهن‌الگوی دیگری با او درآمیزد‌ و شاخص‌ترین‌ لحظاتِ‌ او را که معمولاً شهادتش است، بازآفریند و آن را تجربه کند. چنین است که

هفت آسمان » تابستان ۱۳۸۱ – شماره ۱۴ (صفحه ۱۳۱)


مـی‌بینی از تـمام ‌‌تـاریخ‌ زندگیِ بیش‌ترِ قدّیسان، فقط مختصری از ولادت، و شرح مـفصّلی از شـهادت، بـرجای مـانده‌ و مـابقی‌ در‌ طـاق نسیان افتاده است. علّت این رویکرده این است که برای انسان، قدّیسان الگوهایی سزاوارِ‌ “شناخت” نیستند؛ بلکه کهن‌الگوهایی هستند که درپیوستن با آنان، رهایی از جهانِ سپنجی‌ و فـراموشیِ گذشته ممکن می‌شود‌ (و البته‌ معلوم است که هر چه به طریق اغراق، بر درجه سپندینگیِ آنان بیفزایند، پیوستگی با آنان مفیدتر و رهاننده‌تر است. این‌گونه، می‌بینی که گاه نه تنها قـدّیسان؛ کـه مرشدان و اقطاب را نیز‌ مرتبه الوهی می‌بخشند و لاجرم خود در پیوستن به ایشان، نهایتِ سپندینگی را حسّ می‌کنند).

باری، تمام آنچه تاکنون آوردیم، نمودارهایی بودند، از کنش‌های فکری و آیینیِ سنّتیِ انسان در برابر زمـانِ سـپنجی‌. امّا‌ چنان‌که ناگفته پیداست، همه انسان‌ها در پیِ باژگونه‌کردنِ زمانِ سپنجی نیستند؛ برعکس، بوده‌اند و هستند انسان‌هایی که خواهانِ برانداختنِ زمان مینوی‌اند و همه اصالت و واقـعیّت را از آنـِ زمان و جهانِ سپنجی می‌دانند‌. چـنین‌ انـسان‌هایی گرچه زمانِ سپنجی را واقعیّتِ غیرقابلِ اجتنابِ زندگیِ خویش می‌بینند؛ امّا هرگز در پیِ برافکندنِ آن برنمی‌آیند؛ بلکه کوشش می‌کنند تا به مددِ دانشِ خود با آن بـه‌ سـازگاری‌ برسند و تحمّلْ پذیرش نـمایند. ایـن یعنی کوشش برای “معاصربودن” در همه حال؛ یعنی از درکِ زمانِ حال، گریزان نبودن و در پیِ برانداختن گذشته، برنیامدن و آینده را به عمرِ سپنجی‌، محصور‌ دانستن‌.

چنین انسانی در عوضِ هراس‌ از‌ آینده‌ و حسرت برگذشته، مـی‌کوشد تـا اکنون را تجربه کند و چون به جهان مینوی اعتقادی ندارد، همه ملکوتِ آرمانیِ خود را نه در‌ آسمان‌، بلکه‌ دقیقاً بر زمین بنا می‌کند. در نتیجه، از‌ چشمِ‌ او، شهادتِ قدّیسْ رخدادی به تمامی، سپنجی و تـاریخی و مـربوط به گـذشته است که هیچ برجستگیِ خاصّی ندارد؛ توبه معنای‌ بازآغازی‌ نمی‌دهد‌ و توسّل هم جز خردورزیدن و عبرت‌آموختن نیست و … الخ.

امـّا، از سویی‌ دیگر، در میانه دو انسانی که می‌کوشند از زمانِ مینوی و زمانِ سپنجی، یـکی را بـراندازند، دیـن‌مدارانی ایستاده‌اند که‌ از‌ آن‌ هر دو زمان، هیچ‌یک را به تمامی، برانداختنی نمی‌بینند. در چشم‌ انسانِ‌ دین‌مدار، زمانِ سپنجی عرصه‌ای کـوتاه ‌ ‌اسـت که

هفت آسمان » تابستان ۱۳۸۱ – شماره ۱۴ (صفحه ۱۳۲)


عاقبت به معاد می‌پیوندد. یعنی، او گیتی را لحظه‌ای‌ گذرا‌ می‌بیند‌ که میان دو نـقطه ازلی و ابـدی قـرار دارد. در نتیجه، انسانِ دین‌مدار‌، برای‌ زمانِ‌ سپنجی ارزش قایل است؛ هر چند که اصالتِ نهایی را به جـهان مینوی می‌دهد‌ و دنیا‌ را‌ هجرانی می‌بیند که عاقبت به وصل می‌انجامد.

پر واضح است کـه برای چنین انسانی‌، پادافـره‌ و پاداشـِ فرجامینِ گیتی رنج ناشی از زمانِ سپنجی را تحمّل‌پذیر می‌کند؛ یعنی، او‌ با‌ ایمان‌ به معاد، به‌جای این‌که سعی کند، برای پیوستن به جهان مینوی، زمانِ سپنجی را‌ باژگونه‌ گرداند، روی به آینده می‌نهد و این‌گونه لحـظاتِ رنج‌آوری را که پیش‌روی دارد، تحمّل‌ می‌کند‌.

به‌ عبارت دیگر، انسانِ دین‌مدار، بر خلاف انسان سنّتی یا انسان معاصر، در پیِ تحقیرِ زمان‌ برنمی‌آید‌. او در عین‌حال که زمان مینوی را می‌ستاید، رنجِ ناشی از زمان‌ سپنجی‌ را‌ در خـدمت اعـتلای ایمانِ خویش قرار می‌دهد و زندگی در گیتی را بی هدف یا تحمیل‌ شده‌، نمی‌یابد‌. این‌گونه، شگرف‌ترین تأثیری را که دین بر انسان می‌نهد، می‌توان دریافت: او‌ همه‌ آن مفاهیمی را که انسانِ دارای تفکّرِ سنّتی درباره گـیتی بـه کار می‌بست، به سطح ایمانِ‌ فردیِ‌ خود می‌کشاند: جهان اصغر؛ یعنی، او همواره در کشش و کوشش است تا‌ ایمانش‌ را تازه گرداند، هم‌چنان‌که هر از گاهی‌، جهان‌ از‌ نو خلق می‌شود؛ یعنی، او تمام پدیـده‌های‌ گـیتی‌ را آیاتی الهی می‌بیند که هر یک می‌تواند او را از شوق ایمان‌ بارور‌ کند؛ یعنی گیتی را چنان‌ می‌زید‌ که گویی‌ ابدی‌ است‌ و معاد را چنان می‌اندیشد که انگار‌، در‌ حالِ رخ دادن است؛ یعنی انسانِ دیـن‌مدار، تـعادلی مـیان انسان سنّتی و انسان‌ معاصر‌ بـرمی‌آورَد کـه در آن، ایـمان به‌ معاد، جهت‌گیریِ اصلی را‌ مشخّص‌ نموده است.

واضح است حفظ‌ این‌ تعادل از کژی به این یا آن سوی، آسان نیست؛ زیرا انـسانِ دیـن‌مدار‌ را‌ تـفکّر سطحی و البته خودفریبی، همواره‌ در‌ کمینْ‌ باید دید: سـهل‌ اسـت‌ که او در زیرِ‌ پوسته‌ای‌ از دین‌داری، در معنا، انسانی به تمامی، سنّتی باشد و حتّی همه آموزه‌های دینی را‌ قلبِ‌ ماهیّت کرده باشد؛ یـعنی از هـر‌ آنـچه‌ در دین‌ هست‌، کهن‌الگو‌ بسازد. یا چنان در‌ ورطه لفّاظی و تأویل بـیفتد که عملاً شاخص‌ترین باورِ دینی، یعنی ایمان به معاد را از‌ عرصه‌ زندگیِ سپنجیِ خود، حذف نماید؛ یعنی‌ در‌ پوسته‌، دیـن‌ بـورزد‌ و در بـاطن، کم‌ترین‌ تأثیری‌ از آن نپذیرد. از این بدتر، وقتی است که برجای برآوردنِ تـعادلی از انـسان سنّتی و انسان‌ معاصر‌، ملغمه‌ای‌ از این‌دو، آن هم به نام دین‌داری‌ پدیدار‌

هفت آسمان » تابستان ۱۳۸۱ – شماره ۱۴ (صفحه ۱۳۳)


می‌گردد‌. در‌ این‌ هنگام‌، انسانِ در ظاهر دیـن‌مدار فـریب‌کارانه، از آمـوزه‌های دینی، کهن‌الگوهایی سدّمانند می‌سازد که میل به عبور از آنها در حکمِ ارتداد از اصـلِ دیـن اسـت؛ یعنی نه فقط‌ رخصت نمی‌دهد تا کسی آن کهن‌الگوها را در هیأت الگو ببیند؛ بلکه کسی را کـه چـنین جـرأتی به خود بدهد، خارج از دین می‌شمارد؛ یعنی، او که خودْ در معاصر‌ بودن‌ و بی اعتقادی بـه جـهان مینوی، گوی سبقت را از همگان ربوده‌است، اجازه نمی‌دهد تا کسی پای به زمانِ سپنجی بـنهد!

ایـن‌گونه، مـی‌توانم گفت که به نسبت انسان سنّتی – که‌ ساده‌دلانه‌ در پیِ رجعت به گذشته است -، و انـسان مـعاصر – که مشتاقانه تجربه اکنون را در سَر دارد -، مدرن بودن برای انسانِ دین‌مدار، کاری شاقّ‌تر‌، مـخاطره‌آمیزتر‌ و پر زحـمت‌تر اسـت که بی‌گمان‌ نیاز‌ به خردورزیِ مداوم دارد…، آیا ما توانسته‌ایم آموزه‌های گران‌قدرِ پیامبران الهی را میراث‌دارانی سـزاوار باشیم؟

هفت آسمان » تابستان ۱۳۸۱ – شماره ۱۴ (صفحه ۱۳۴)


شبکه بین المللی مطالعات ادیان

اینفورس (شبکه بین المللی مطالعات ادیان)،‌ بخشی از یک مجموعه فعالیت های فرهنگی است که توسط یک گروه جهادی مجازی انجام می شود. این گروه  بدون مرز، متشکل از اساتید، طلاب، دانشجویان و کلیه داوطلبان باایمان و دغدغه مندی است که علاقمند به فعالیت علمی جهادی در عرصه جنگ نرم هستند. شما هم می توانید یکی از اعضای این گروه باشید(اینجا کلیک کنید). فعالیت های سایت زیر نظر سید محمد رضا طباطبایی، مدرس ادیان و کارشناس صدا و سیماست. موضوعات سایت نیز در زمینه سیر مطالعاتی با رویکرد تقویت بنیه های اعتقادی و پاسخ به شبهات است.

0 0 رای ها
شما هم امتیاز بدهید..
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
View all comments
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست دارم، لطفا نظر دهیدx
()
x