سرمقاله اصلاح اندیشه دینی
اصلاح اندیشه دینی:
یـکم
چهبسا سرشتِ آدمی بر صلاح، و گرایش ذاتی او به خیر باشد، با این هـمه، تـردیدی نـیست که همواره فساد و افساد در میان افراد و جوامع حضور و تأثیری چشمگیر داشته است، تا جایی کـه برخی از ادیان، فلسفهها و مکاتب جامعهشناختی و روانشناختی را بدین نظر سوق داده است که گویا بـنیاد ذاتیِ آدمی بر شـر و فـساد نهاده شده است. این تلقی را برخی به اسلام نیز تعمیم دادهاند، ولی بسیار بعید است کسی بتواند از عهده اثبات آن برآید. هم منابع اسلامی و هم فلسفههای مسلمانان گرایش ذاتی به شر و نیز غـلبه فعلی و عملیِ شر بر خیر را ـ هم در انسان و هم در کل آفرینش ـ نمیپذیرند. این نگرشهای بدبینانه بیش از آنکه خاستگاهی علمی و دینی داشته باشد ناشی از بحرانهای اجتماعی و ناکارآمدیها است. اگر کسانی همچنان بر دلالت بـرخی از نـصوص دینی بر رذیلتگرایی در انسانها اصرار داشته باشند میتوان آنها را به دیدگاه برخی از معاصران رهنمون شد که بنا به تعلیمات دینی، آدمی را طبیعتی است ناشی از جنبه مادی، جسمانی و سِفلیاش که نـاشکیبا و بـیتاب، حریص و آزمند، عجول و شتابان و مانند آن است، و او را فطرتی است ناشی از جنبه معنوی، روحانی و عِلویِ وی که خداجو، فضیلتگرا، زیباییپسند و از این قبیل است و همانطور که جسمْ مقهور و مأمور نفس است طبیعت هـم مـقهور فطرت است.
بهرغم پذیرش سرشت و ذات خیرخواه و فضیلتگرای آدمی، جای تردیدی نیست که دواعی شر و فساد به اندازهای فراوان و نیرومندند که همواره برخی از انسانها را به تلاش برای فساد در زمین، انـحراف دیـگران و نـیز تحریف حقائق سوق دادهاند.
درخـصوص تـحریف، بـیش از آنکه جویای عوامل غیرمعرفتی باشیم، بهتر آن است که عوامل معرفتی را بشناسیم و درنظر بگیریم. و از این بهتر آن است که اساسا انگیزهخوانی را واگـذاریم و تـنها بـر وجود واقعیتی ناخوشایند به نام تحریف حقائق و از جـمله، حـقائق دینی تأکید کنیم.
جاذبههای بینظیرِ دین که همه ساحتهای وجودیِ آدمی را مسخَّر خود میسازد، همواره بسیاری را بر آن داشته کـه بـه جـای تلاشهای بیهوده برای نابودکردن و یا حتی به حاشیه راندن دیـن، با انواع تحریفها آن را به سود خود، بشناسند و بشناسانند و حتی گاه آن را به ضد خود تبدیل کرده، ابزار نیل بـه خـواستههای مـادی و دنیاییشان قرار دهند و همواره برخی از عالمان و علاقمندان ادیان نیز ناخواسته و نـاآگاهانه و عـمدتا به خاطر عدم مراعات قواعد استنباطِ تفکر دینی در این وادی غلتیده و لغزیدهاند.
دوم
هر دینی که آمده و هـر بـرگزیدهای کـه پیامی آسمانی را آورده، همواره علاوه بر ستیز با مترفان و مستکبران، چالشی همهجانبه بـا بـرخی از عـالمان و پیروان ادیان گذشته داشته است که به حقیقتی فراتر از چارچوب فهم دینیِ خود و خـارج از کـنترلِ خـود وقعی نمینهادند. از مهمترین عوامل مؤثر در تجدید نبوّتها همین انحرافها و تحریفها بوده است. میتوان احـتمال داد کـه تجدید نبوتها عمدتا نه برای دعوت مردم به خدا، قانون و اخلاق ـ که گـرایش بـه آنـها فطری و غریزی است ـ ، که برای زدودن غبارهای تحریف و انحراف و بیرون کشاندن دفینههای عقلی و گنجینههای دیـنی از زیـر انبوه بافتهها، و ساخته و پرداختههای انسانی بوده است.
آنگاه که در سپیدهدم تاریخ پیامبری آمـد بـا تـعالیمی که به مدد ذهنهای رونقگرفته، خردهای رشدیافته، کتابت و دانشِ پیشرفته و حکومتِ پاگرفته و دوامیافته، دیگر، مـحوشدنی و مـسخکردنی نبود، سلسله پیامبران پایان گرفت و ختم نبوت اعلام گشت. ختم نبوت مـقتضی آن اسـت کـه آنچه مایه سعادت و نجات است تا پایانِ روزگار در اختیار، و در دسترس رهپویان و حقیقتجویان باشد. امامتِ شـیعی نـیز بـیشتر برای تکمیل شریعت، اصلاح دیانت و راهبریِ امّت بوده است. از اینرو در روزگار غـیبت امـام معصوم ـ علیهالسلام ـ هرچند مسلمانان به محرومیتهای بسیاری گرفتار شدهاند، راه
دستیابی به حقیقت دین و حقائق دینی بـسته نـشده است. میراث پیامبر اسلام همچنان در اختیار ماست. درست است که دین اسـلام نـیز از آنچه در دیگر ادیان رخ داده مصون نمانده اسـت، امـا بـهرغم این واقعیت، تقدیر الاهی، تدبیر پیشوایان دیـنی و مـوقعیت زمانیِ ظهور اسلام چنان بوده است که امروزه کسی نمیتواند دستکم، در اصل وجـود تـاریخیِ پیامبر اسلام، انتسابِ قرآن بـه آنـ حضرت ـ بـه عـنوان دارنـده و رساننده وحی الاهی ـ و حقائقی انکارناپذیر از سـیره و اقـوال آن گرامیپیامبرِ خدا تردیدی روادارد و این در حالی است که در مورد پیامبران یا بنیانگذاران دیـگر ادیـانِ قبل از اسلام و در انتساب کتابهای مقدس آن ادیـان به آن پیامبران، بنا بـه مـوازین علمی و تاریخی قطعیتی وجود نـدارد، هـر چند دینداران در اثبات مبادی و مبانیِ دینیِ خود چشمانتظار دیگران نیستند و به دادههای سـنت دیـنیِ خود ایمان و اطمینان دارند.
سـوم
در مـیان انـواع تحریفها، شاید مـخرّبترین نـوع، تحریف معنوی باشد. تـحریف مـعنوی، یعنی به جای دستبردن در الفاظ متون مقدس، و کم و زیاد کردن آن ـ کاری که میتواند بـرملا شـود و احساسات و حساسیتهای دینیِ مؤمنان را برانگیزد ـ در اصـل یـا گستره مـعانیِ آن الفـاظ دسـت برده شود. این سـرمایه ایمانی که در صورتِ تحریف لفظی چه بسا از دست برود در این رویکرد باقی میماند و به سـرمایهای سـودآفرین برای بدخواهان و کژاندیشان تبدیل میگردد.
تـحریف مـعنوی عـمدتا از راه تـفسیرهای نـاصواب و وارونه، یا از راه تـهی کـردنِ الفاظ از عمق معنویشان، یا از راه تطبیق آنها برمصادیق غیرواقعی و یا از راه تقدیم و تأخیر در مرتبت مفاهیم و جابهجایی اصول و فـروع صـورت مـیگیرد.
برای اینکه چندان انتزاعی و کلی سخن نـگفته بـاشیم و نـیز خـودمان نـقاد خـودمان باشیم بنگریم به جایگاه عقل و عدل در فقه شیعی که علیرغم مرتبت والایی که برای عقل در کلام و اصول فقه قائل میشویم و از حسن و قبح ذاتی و عقلیِ افعال سخن مـیگوییم، هر چه در فقه بیشتر غور میکنیم کمتر نقش و تأثیرِ عقل را در فتاوای فقهی مییابیم. به واقع اگر ما در اصول فقه به مستقلات و ملازمات عقلیه اعتقادی نمیداشتیم و به عقل به عنوان مـنبعی از مـنابع تشریع ـ ولو به حکم «کلما حکم به العقل حکم به
الشرع» ـ باور نمیداشتیم آیا فقه ما با آنچه هماکنون هست فرقی میکرد؟!
شیعه را به حق ـ در کنار معتزله ـ عدلیّه میدانند و ما هـمواره بـه باورمان به عدل الاهی بالیدهایم و مسلم است که عدالت اجتماعی از مظاهر یا مصادیق اصل کلامیِ عدل الاهی است. چگونه است که اصلی کـه از چـنین مرتبت اعتقادیِ والایی برخوردار اسـت در فـقهِ ما ـ چه به صورت قاعدهای فقهی و چه به صورت یک دلیل فقهی ـ بروز و ظهوری درخور ندارد؟ چرا در فقه، کم میبینیم که حکمی را به استناد آنـکه مـقتضای عدل است یا بـرخلاف آن، اثـبات یا نفی کنند؟
بیتوجهی به سیاست و حکومت و نیز مبارزه با حکومتهای ستمپیشه در مقطعی، و سیاسیکردن دین و افراط و مبالغه در ابعاد سیاسی و انقلابیِ آن در مقطعی دیگر باز نمونه دیگری از تحریف معنوی است. سکولاریزم چه بـه صـورت نظری ـ چنانکه امروزه برخی گویای آن هستند ـ ، و چه به صورت عملی ـ چنانکه در گذشته از سوی بسیاری از عالمان و دینداران معمول بوده است ـ بیتوجهیِ عمیق به ابعاد سیاسی و اجتماعیِ دین اسلام است، همچنانکه فـراموشکردن آرمـانهای معنوی و اخـلاقی و فربه کردن جنبه سیاسیِ اسلام، بهگونهای که تحقق آن را لزوما در حکومت، آن هم در شکل خاصی ببینیم نیز دست بـردن در نظم و مرتبت مفاهیم دینی است. باز از این قبیل است غرقه شـدن در مـنقبتگوییِ امـامان شیعه و مرثیهخوانی برای آنان به جای تلاش برای شناختن و شناساندن سیره و گفتههای آن بزرگواران.
چهارم
اگر بپذیریم کـه در اسـلام نیز همچون دیگر ادیان، تحریف معنوی صورت گرفته است و نیز اگر بپذیریم کـه بـرخلاف بـرخی از دیگر ادیان که راه آنان به سوی منابع و تاریخ واقعیِ دینشان بسیار دشوار و حتی گاهی نـاپیمودنی است، راه دستیابیِ ما مسلمانان به بسیاری از حقائق اسلامی راهیاست پیمودنی وبا دشواریهاییکمتر، در ایـن صورت، باید اذعانکنیمکه مـهمترین و اصـلیترین رسالتِ روحانیان و عالمان دینی بازشناختن و نشان دادنِ اسلامِ واقعی و اصیل است. این همان رسالتی است که از آن به «اصلاح اندیشه دینی» تعبیر میکنیم.
اصلاحطلبی در قلمرو دین هرچند به دههها و سدههای نخستین اسـلام برمیگردد و
بهخصوص، گفتار و رفتار امامان شیعه را عمدتا باید در همین مسیر دید و دانست، در یکی دو قرن اخیر بهطور جدی از نو، مورد توجه بسیاری از اندیشمندان و عالمانِ دردآشنای جهان اسلام قرار گرفته است. روبروشدن بـا پیـشرفتهای خیرهکننده غربیان و سیطره سیاسی، نظامی و حتی فرهنگیِ آنان بر جوامع اسلامی ـ با آن سابقه عظیم تمدنی ـ هر صاحب اندیشهای را در برابر این پرسش قرار داده که این همه فاصله میان غرب و شـرق چـرا و چگونه رخ داده است؟
همه کسانی که در دویست سال اخیر در سرتاسر جهان اسلام مسئله و دغدغه ذهنیِ آنها پاسخ به این پرسش بوده است، اگر ناامید یا مرعوب نشدهاند، گزینه اصلاحطلبی را برگزیده و چـاره کـار را در اصلاح تفکر دینیِ مسلمانان دیدهاند. اینان چون عامل و مؤلفه اصلیِ پیشرفت و تمدن مسلمانان را در تعالیم دینیِ آنها میدانستند، طبعا افول تمدنیِ آنها را نیز در همین تعالیم جستوجو میکردند، که زمانی حـرکتآفرین، تـمدنساز و حـیاتبخش بوده و اینک به خاطر بـرداشتهای وارونـه و تـفسیرهای تحریفآمیز به عامل ایستایی تبدیل شده است.
در این دو سده اخیر کسانی هم بودهاند که چهبسا خیر وصلاح ملل شرق را میخواستهاند، امـا بـه دلیـل نداشتن شناخت عمیق از خصیصههای فرهنگی و تاریخیِ شرقیان اصـلاحات را فـارغ از دین، و خارج از چارچوب تعالیم دینی جستهاند. اینان عموما راه بهجایی نبردهاند وحتی اگر دربرخی کشورها نظامهایی لائیکرا بنیان گذاشتند نـتوانستند بـه اقـتدار و شکوه پیشین دست یابند و همچنان میان تمدن غربی و اروپایی و دنـیای اسلام سرگردانند و در هر حال به الگوی مقبولِ دیگر مسلمانان تبدیل نشدند.
پنجم
اما دیگر اصلاحطلبانی که هم بـه خـوی دیـنی و خصلت دینگرایانه ملل و کشورهای اسلامی تفطن یافته بودند و هم به ظـرفیتهای مـثبتِ اسلام باور داشتند چاره کار را فقط در اصلاح اندیشه دینی یافتند. اینان خود به سه گروه تـقسیم شـدند؛ گـروهی که راه نجات را در بازگشت به دینِ سلف و فهم دینیِ اصحاب پیامبر اکرم(ص) بـا هـمه سـادگیهایش یافتند. اینان هر چند اجتهاد را در میان اهلسنّت احیا کردند، به دلیل برداشتِ بسته و ظـاهرگرایانه از سـیره اصـحاب و حتی زندگیِ معمولی و غیردینیِ آنان گرفتار ارتجاع و
سیر قهقرایی شدند. اینان که به سـلفیان مـشهورند به مرور به قشریترین جریانهای فکری و مذهبیِ دنیای اسلام تبدیل شدند. سلفیان در آغـاز بـا داعـیه اصلاحطلبی نهضت خود را آغاز کردند و حتی تمایل اندکِ محمد عبده و تمایل شدید شاگرد بـرجسته ویـ رشیدرضا را ـ که هر دو از مصلحان جهان اسلام به شمار میآیند ـ جلب کردند. شگفتی در ایـنجاست کـه سـلفیهای متأخر امروزه بر شخصیتهایی چون شیخ عبده و استادش سیدجمال نیز میتازند، همچنانکه اندیشمندان بزرگی چـون ابـوالحسن اشعری و ماتریدی را که علیرغم نفی اعتزال گرایش خفیفی به عقل داشتند و از اهـل حـدیث فـاصله میگرفتند برنمیتابند.
گروه دوم که همواره در اقلیت بودهاند کسانیاند که اصلاح اندیشه دینی را در پرتو الگـوهای غـربی و در چـارچوب سرمشقهای غربیان پی گرفتهاند. به نظر اینان اندیشه اسلامی برای پویاشدن ناگزیر بـاید تـجربه رنسانس، روشنگری و مدرنیته را از سر بگذراند. اینان ابایی ندارند از اینکه همه تجربههای غربیان را از تاریخگراییهای افراطی گرفته تـا نـقادی متون مقدس تا روشهای هرمنوتیک همه را مو به مو در مورد اسلام نـیز پیـاده کنند. گذشته از اینکه این رویکرد تا چـه انـدازه از روایـی و کارآیی برخوردار است، شکی نیست که دنـیای اسـلام به هیچوجه پذیرای چنین اصلاحاتی نیست و اغلب نشانههای اروپای در آستانه رنسانس یا اروپای عصر روشـنگری در ایـن قسمت از جهان دیده نمیشود، هـمچنان کـه تفاوتهای اسـاسیای مـیان اسـلام و مسیحیت وجود دارد که مانع شکلگیری سـرنوشتی مـشترک است.
به نظر میرسد که اگر قرار است اصلاحاتی صورت بگیرد ـ کـه گـریزی از آن نیست ـ در میان راههای مطرح، تنها راهـی که از شانس موفقیت بـیشتری بـرخوردار است اصلاح اندیشه اسلامی بـا سـازوکارهای تعبیهشده در همین حوزه فکری و دینی است. میتوان از تجربیات دیگران مدد خواست و الهام گـرفت و مـیتوان برخی از روشهای آنان را به کـار بـست، امـا همواره باید در چـارچوب هـمین سنت دینی حرکت کـرد. در هـمین علوم ابزاریِ شکلگرفته یا رونقیافته در اسلام مانند اصول فقه و منطق، سازوکارهای فراوانی وجود دارنـد کـه اگر به خوبی بازشناخته شوند و نـیز عـمق و توسعه بـیابند مـیتوان بـه مدد آنها اندیشه اسـلامی را سامانی دوباره داد. در همین کلام و فلسفه اسلامی ظرفیتهای بالایی وجود دارد که اگر به خوبی شناخته شـود مـیتواند عقلانیت اسلامی را از نو احیا کند.
هـمین سـخن را مـیتوان دربـاره ابـعاد و مضامین معنوی و عـرفانی، و نـظریات و احکام فقهی و حقوقیِ اسلام نیز بازگفت.
ما در این رویکرد در پی تقرب به اسلام راستین و اسلام ناب مـحمدی هـستیم، امـا با چشمانی باز و با درنظرگرفتن مقتضیات زمـانه و بـا تـمییز ثـوابت از مـتغیرات، و ذاتـیات از عرضیات، و شیوهها از اهداف. ما در این رهیافت دغدغه حقیقت را داریم، اما نه هر حقیقتی، بلکه حقیقت دینی که البته به باور ما جلوه اعلای همان حقیقت مطلق یـا لااقل اطمینانبخشترین برداشت از آن حقیقتِ یگانه است.
تفصیل سخن در این باب نیازمندِ همت علمی و مشارکت فکریِ صاحبان علم و اندیشه است و از این قلم جز طرح بحث یا تأکید بر آنچه مصلحانی چـون سـیدجمال، شیخ محمد عبده و اقبال، و در زمان و سرزمین خودمان اصلاحگرانی چون امام خمینی، علامه طباطبایی و آیتالله مطهری میجستند نیست.
آنچه دراینجا باید برآن تأکید بورزیم این است که هرگز نباید بـه وضـع موجود رضایت داد و دل خوش داشت، وضعی که هر روز بیشتر به سمت رکود، ایستایی و تحجر پیش میرود. باید اصلاح اندیشه دینی را وجهه همت خود قـرار دهـیم، هر چند در تزریق اندیشههای اصـلاحی بـه جامعه و به حوزه اندیشه دینی باید با حوصله و دقت فراوان عمل کنیم و به اصلاح زیرساختها بیش از اصلاح جنبههای روبنایی اهمیت دهیم.