گفت و گو: تشیع اعتدالی
اسـتاد رسول جعفریان در نهم تیرماه ۱۳۴۳ در محله خوراسگانِ اصفهان متولد شد. در سال ۱۳۵۵ تحصیل علوم دیـنی را در اصـفهان آغـاز کرد و در تابستان سال ۵۷ عازم قم شد و در آنجا به تحصیلات خود در فقه و اصول نزد استادان وقـت حوزه ادامه داد. وی از سال ۱۳۶۱ به مطالعه در تاریخ اسلام پرداخت و با راهنمایی استاد جعفر مـرتضی طی سالها در این حـوزه بـه تحقیق و نگارش مشغول شد که حاصل آن کتاب تاریخ سیاسی اسلام تا پایان دوره اموی در دو مجلد بود. در کنار آن از سال ۱۳۶۶ به تحقیق در تاریخ تشیع مشغول گشت که محصول آن کتاب تاریخ تشیع در ایران در سـه مجلد است که تاریخ ایران اسلامی را تا پیش از روی کار آمدن صفویان دربرمیگیرد. بخش دیگری از کارهای پژوهشی وی که از سال ۱۳۷۰ آغاز شد، در حوزه تاریخ صفویه است هم کتاب صفویه در عرصه دین، فرهنگ و سـیاست در سـه مجلد محصول تلاشهای دهساله ایشان در این زمینه است. به علاوه، مقالهها و رسالههای متعددی نیز از ایشان به چاپ رسیده که تاکنون ضمن دوازده مجلد و تحت عنوان مقالات تاریخی به چاپ رسیده اسـت. مـجموعه میراث اسلامی ایران که حاوی بیش از ۲۲۰ رساله کهن است با همت ایشان و تلاش شمار فراوانی از محققان دیگر که هر کدام رسالهای را تصحیح کردهاند، فراهم آمده و توسط کتابخانه بزرگ حـضرت آیـتالله العظمی مرعشی(ره) چاپ شده است. ایشان از سال ۱۳۷۴ دست به تأسیس کتابخانه تخصصی تاریخ اسلام و ایران زد که تاکنون فعال است. و نیز از سال ۱۳۷۹ به عضویت هیئت علمی ـ پژوهشی مؤسسه حوزه و دانـشگاه درآمـد. مـدیریت گروه تاریخِ این مؤسسه بـر عـهده ایـشان است. از ایشان شماری تصحیح و ترجمه نیز انتشار یافته است.
بحث را با آنچه بهنظرشما ضرورتهای پژوهش در حوزه تشیع است شروع میکنیم.
مـقصود از ضـرورت چیست؟ بـاید ببینیم چه کسی ضرورت را به کار میبرد؟ یک عـالم شـیعه معتقد به ترویج تشیع یا یک مرجع تقلیدی که وظیفهاش حراست و حفاظت از کلّیت مذهب تشیع است؛ یا یک اسـتاد دانـشگاه بـه سبک امروزی که معمولاً در پی نقاط کور در موضوعات مورد پژوهش مـیگردد و علاقهمند است تا خلاءهای تحقیقاتی را پر کند یا حتی از نگاه یک مبلّغ مذهبیِ معمولی که دلش میخواهد با یـک آگـاهی بـیشتری در عرصه تشیع قدم بردارد و تبلیغ بکند. طبعا آنچه به ما مـربوط مـیشود دید و منظر یک مورخ است. از این زاویه باید دید کدام بخش از تاریخ شیعه، چه از لحاظ کـلامی و فـرقهای و چـه از لحاظ تاریخی ناشناخته و مجهول مانده است. البته معتقدیم که برای کسانی کـه در بـخشهای تـبلیغ و حفاظت از تشیع گام بر میدارند نیز انجام این تحقیقات به عنوان تحقیقات پایهای ضـروری اسـت؛ یـعنی آنها باید بر اساس این تحقیقات برنامههایشان را تنظیم کنند، دستورالعملهایشان را تدوین کنند یا اصـول کـاریشان را مشخص کنند.
در واقع، بخشهای زیادی از تاریخ شیعه ناشناخته است. حتی شاید بشود گـفت کـه بـخشهایی از آن برای همیشه ناشناخته خواهد ماند، به خاطر اینکه بسیاری از آنها فعالیتهایی مخفی و در پسـِ سـپر تقیه بوده است. گاهی دو نسل، سه نسل، حتی گاهی دویست سال، سیصد سـال بـخشهایی از جـوامع شیعی مجبور به پنهانکاری بودند، از اینرو بخشهایی از آثارشان کلاً از بین رفته است. شاید برای نـمونه بـتوان به تشیع حلب در قرون چهارم تا ششم اشاره کرد که امروزه مـا بـرگهای بـسیار اندکی از آن را در دست داریم، به دلیل اینکه بعدها دولت ایوبیان، دولت ممالیک و بعد هم دولت عثمانی آمدند. ایـنان هـفتصد، هـشتصد سال بر تاریخ و میراث حلب شیعی تسلط داشتهاند. و این باعث شده آثـار شـیعه به مرور از میان برود. خیلی از بخشها هست که به نظرم مجهول است. ما فقط امیدواریم کـه بـتوانیم برای یک بخش خاصی کارهایی را انجام بدهیم، آن هم با روشهایی که ابـداعی و امـروزی باشد. سعی میکنیم از اصول زبانشناختی بهره بـگیریم. مـمکن اسـت اینها حقیقت یک دوره یا مقطعی را روشـن بـکند. ناامید نیستیم از اینکه بشود به هر حال بخشهایی را روشن کرد، ولی این توفیق در گـرو ایـن است که
روشهایمان را مقداری امـروزیتر بـکنیم. رسم مـا تـاکنون ایـن بوده که فقط از منابع مکتوب تـاریخی اسـتفاده بکنیم، از روش دیگری استفاده نمیکردیم، فقط دنبال این بودیم که ببینیم در مـنتظم ابـنجوزی چه چیزی آمده، در کامل ابناثیر چـی نوشته؟ تازه اگر یک نـسلی کـمتر در خط اصلی تشیع بوده خـیلی بـه آن توجه نداشتیم. همیشه دنبال این بودیم که از عبارات صریح تاریخی استفاده بـکنیم، در حـالی که روشهای امروزیِ بهتری هـم هـست. مـیخواهم بگویم بخشهایی کـه امـکان کار کردن در آنها هـست بـا توجه به این روشها افزایش پیدا میکند، مثلاً ما هنوز روی اسامی خانوادههای شیعه و تـطوّر آنـها کار نکردهایم. شاید اگر روی این اسـامی کـار میکردیم بـه خـوبی مـیتوانستیم دورههایی را شناسایی کنیم و نـشانههایی از آنها را پیدا بکنیم. ما هنوز فهرست مخطوطاتی که از آثار شیعه هست و محلهایی که اینها کـتابت شـده و رویش کار شده، اینها را به درسـتی نـمیشناسیم، در حـالی کـه اگـر از مخطوطاتمان و محل کـتابت ایـنها یک فهرست جامعی داشتیم میتوانستیم دورههایی را به خوبی روشن بکنیم. ما الان اطلاعاتی راجع به یک دورهـهایی از فـعالیت و حـضور شیعه داریم، اما درباره بخشهایی اصلاً نـمیدانیم چـه آثـاری از آنـها هـست و طـبعا ضرورتش را هم نمیتوانیم بفهمیم، یعنی این هم یک دشواری دیگر ماست. مدتها میگذرد تا بفهمیم برای نمونه، جاسب در نواحی مرکزی ایران یکی از مراکز تشیع بوده است، مـثلاً در قرن پنجم، ششم، چند نسخه خطی از نهایه یا غیر آن داریم که مثلاً در جاسب تالیف شده است، ولی امید میرود که حتی بشود برای همین شهر کوچک دقیقا در قرن پنجم یا شـشم یـک حوزه علمیه درست کرد، یا حتی برای بعضی از شهرهایی که از این هم کوچکتر است؛ به خاطر وجود بعضی از مزارهای شیعی. ما یک جدول درستی از مزارهای شیعه برای شناخت تـاریخ تـشیع نداریم، ولی به عنوان مثال عرض میکنم که راجع به نویسنده کتاب الاستغاثه، ابوالقاسم علی بن احمد کوفی، نجاشی قید میکند که وی مثلاً در شـهری بـه نام کرمی یا گرمی در اطـراف شـیراز دفن است، که پنج فرسخ با فسا فاصله دارد. این جمله نشان میدهد که در قرن سوم تا قرن پنجم که نجاشی در آن میزیسته، آنجا محل زیـارت بـوده و شیعهها به آنجا مـیرفتهاند، شـیعههای غالی هم میرفتهاند، چون به هر حال گرایشهای صاحب الاستغاثه از نوع گرایشهای غلوّآمیز است، و اینها را ما هنوز نمیشناسیم، چون در واقع یک جدول درست و حسابی از آن مزارها در اختیار نداریم و حتی محلهای مـهاجرت
سـادات را به خوبی نمیشناسیم. من طی سالها کارهای محدودی در تاریخ تشیع کردهام، اما از لحاظ فرقهای یا کلامی اطلاعات چندانی ندارم که خدمت شما درباره ضرورت کار در پیرامون آنها مطلبی را عرض کـنم.
حـالا فرضا ایـن کارها را کردیم، به کجا میخواهیم برسیم، یعنی ضرورت مطالعه این همه مزارها و شهرها چیست؟
شما در تحقیقات آکادمیک و دانـشگاهی هیچ وقت این سؤال را نمیبینید و نمیپرسید، ولی در حوزه علمیه جای این پرسـش هـست. هـمانطور که گفتم مفهوم ضرورت برای یک استاد چیزی است و برای یک مرجع تقلید به شکل دیگری. ایـنکه ایـن تحقیقات و قدم گذاشتن در این وادیهای پردامنه چه تأثیری روی بینش و کوشش ما دارد، بحثی اسـت کـه مـستقلاً باید به آن بپردازیم. اما در باب ضرورت فقط این نکته را عرض میکنم که ما باید در واقـع در یک مرحله روی مسئلهای یا مقطعی کار کنیم تا بتوانیم ضرورت پژوهشیِ آن را بـفهمیم. از ابتدا نمیتوانیم یک بـرنامهریزی جـامع داشته باشیم. در واقع برنامهریزی در این باره، برنامه مؤسسهای نیست. یک پژوهشگر از دل یک کار به کار بعدی میرسد. الان هم برایش قابل پیش بینی نیست که به کجا میرسد. مثلاً شما همه نـسخ خطی نهایه را میشناسید و میبینید فرضا اسم جاسب ده بار تکرار میشود، یا حتی اسم روستاهای قم مثلاً تکرار میشود، تا به اسم روستاهای قم در تاریخ قم میرسیم ضرورت دیگری در ذهن مـا مـطرح میشود. ما اسامی روستاهای قم را هنوز طبقهبندی نکردهایم، چون بسیاری از اینها به اسم رؤسای قبیله اشعری است. طبقه بندی همین اسامی روستاها میتواند به ما کمک کند تا بفهمیم کـه حـضور شیعههای اشعری در این آبادیها تا چه اندازه بوده و چقدر عمق داشته است. هر چقدر قدم برمیدارید راههای تازهای باز میشود، از اول تصویر روشنی وجود ندارد.
من زمانی راجع به کـشف الغـمّه کار میکردم، آمدم نسخههای کشف الغمّه را از لابهلای فهرستهای مختلف در آوردم، بیشتر این نسخههای خطی از پیش از صفویه باقی مانده است، نسخههای خطیِ بعد از صفویه آنقدر نیست. اینها نشان میدهد کـه ایـن کـتاب در جامعه شیعه پیش از صفوی نـفوذ زیـادی داشـته است، بعد که میروید و بینشهای مطرح در آن کتاب را میبینید میتوانید میزان رواج این بینشها را در جامعه شیعه و حتی سنّی
آن زمان ارزیابی کنید. یعنی در دل کـار مـیشود آرامـآرام، کارهای دیگری را درآورد، ولی اینکه فکر کنید میشود نشست و طـرحی را بـرای ضرورت کار و ابعاد آن تنظیم کرد، به نظرم خیلی کار دشواری است. من در ادامه گفتوگو هر جایی که به ذهـنم بـرسد یـک فضایی خالی برای تحقیق وجود دارد که میشود در آن زمینه کار کـرد، عرض خواهم کرد. ولی در واقع این طرحها ذهنی است، در عمل باید عدهای را از نزدیک و به طور مداوم با این سـنت درگـیر بـکنیم، یعنی اینها تعمق و تأمل کنند. ما دیگر از سطح تحقیقات عمومی گـذشتهایم، حـرفهای عمومی را زدهاند، یعنی شما وقتی که میخواهید موضوعی را به دانشجویی که علاقهمند به کار در زمینه تـشیع اسـت بـه عنوان پایاننامه بدهید، دیگر نباید تشیع در دوره تیموری، تشیع در دوره سلجوقی، تشیع در دوره آل بویه و از ایـن قـبیل مـوضوعات را پیشنهاد دهید. اینقدر این کلیات گفته شده که دیگر کار جدیدی از آنها در نمیآید، تـحقیقات بـاید بـه مجاریِ ریزتر و عرصههای خیلی کوچکتر هدایت شود. زمانی بحث محمد بن بحر رُهنی مـطرح بـود، شما حتما آثارش را دیدهاید، محمد بن بحر رُهنی حوالی ۲۷۰ قمری در رهنه کرمان بـوده اسـت، شـما تصور بفرمایید که در اواخر قرن سوم کسی در رهنه کرمان بیش از سی جلد کتاب دارد کـه در پیـرامون تشیع امامیِ خالص است و قطعههای زیادی از کتابهایش مثلاً در آثار صدوق و دیگران برجا مـانده اسـت. ابـوالقاسم کوفی هم کتابی در رد او نوشته است. خوب شما باید بررسی کنید که او در آنجا چه کار مـیکرده است؟ حـتما استادی و شاگردی داشته، کسانی در اطرافش بودهاند. باید دید که قطعههای باقیمانده چـه نـوع بـینشی را نشان میدهد، شما یک مرتبه میتوانید از کارروی محمد بن بحر رهنی یک حوزه علمیه بـسیار مـفصلی در رهـنه کرمان در اواخر قرن سوم، یعنی در غیبت صغرا بازسازی کنید؛ موضوعاتی که در ذهـن ایـن آدم بوده و راجع به آنها نوشته الان چقدر اهمیت دارد؟ تحلیل کتابهایی که درون جامعه شیعه تا قبل از قرن ده نـوشته شـده خودش راهیابی به تاریخ تشیع است، یعنی شما فهرست مؤلفات را کنار هـم بـگذارید و برداشت تاریخی از آن بکنید. الان این تحقیقات در غرب خـیلی مـعمول شـده، یعنی رفتن به سراغ نکات ریز. تـحقیقات مـا هنوز در حد همان تشیع در دوره تیموری و از این قبیل مانده و متأسفانه از آن تجاوز نکرده اسـت.
کـاری که الان میتوانیم انجام بدهیم ایـن اسـت که کـارهای دیـگران را در ایـن زمینه
خوب فهرست کنیم. اما ایـن هـیچ وقت به معنای این نیست که کارهای آینده به همان عرصهها مـحدود شـود. فرض کنید که مثلاً کربن تـمام تلاشش نشان دادن وجوه مـعنوی و جـنبههای عرفانی تشیع بود، حتی تـا کـاهش تشیع بهحدّ تشیع شیخی یا چیزی شبیه آن، ولی در تاریخ همیشه دنبال این جنبه مـیگردد، مـثلاً میتوان راجع به صحیفه سـجادیه و ادبـیات دعـا کار کرد. ایـن هـم یک زمینه است. هـنر یـکپژوهشگر ایناست که ازکلیات بگذرد و وارد فضای جدیدی بشود.
در عالم ادبیات، میگویند که ادیبان سه سـطح دارنـد: آنهایی که خلاّقند و در هر قرنی مـمکن اسـت از اینان یـک یـا دو نـفر بیشتر ظهور نکند؛ آنـهایی که در واقع ادامهدهنده راه آنها هستند، ولی فقط یک محدودهای را در امتداد آنها طی میکنند. و عدهای درجه سـه هـستند که اصلاً خلاقیت و ابتکار برایشان مـعنا نـدارد. آنـها فـقط مـصرفکننده هستند و دستاوردها را بـه تـودههای مردم منتقل میکنند. در سینما هم همینطور است، یعنی عملاً یک روشی را کسی ابداع میکند، در مرحله بـعد کـسانی ابـداعاتی کنار این روش دارند، در مرحله سوم فقط یـک سـری مـصرفکننده هـستند. در تـاریخ هـم همین حالت هست، بالاخره ممکن است آدمهایی داشته باشیم که دوباره همان مسیری را که «کامل شیبی» یا مثلاً «کربن» رفتهاند ادامه بدهند، وجوه جدیدی را دنبال کنند، حـتی متن عرفانی تازهای پیدا کنند، متن دعایی تازهای را پیدا کنند و منتشر بکنند، اما یک استاد برجسته آن است که واقعا فضای تازهای را بیابد و پدید آورد. برای مثال الان ما تا به حال در تـاریخ از مـتون فقهی استفاده نکردهایم، به این معنا که کتابهای فقهی خودمان را مبنای تاریخ تمدن اسلامی و تاریخ شیعه قرار ندادهایم، مثلاً یکی از استادان این اواخر به من میگفت: من میخواستم تـاریخ تـمدنِ عمّان را بنویسم، خوب عمان اصلاً چقدر متن تاریخی دارد؟ چیزهایی اندک از صدر اسلام دارد، که قابل توجه نیست. گفت تصمیم گرفتم یک کتاب فقهی پنـجاه جـلدی از خوارج را که مربوط به قـرن پنـجم بود مبنای کار قرار دهم؛ تمام آرای فقهی آن را که به نوعی با تفکر اجتماعی و تمدنی قابل تطبیق بود استخراج کردم، اینها کلیدواژههای من بـرای نـوشتن یک تاریخ تمدن اسـلامی شـد: تاریخ تمدن عمان بر پایه یک کتاب فقهی.
شبیه این کار در بخشهای دیگر ممکن است حتی در کتابهای حدیثی؛ مثلاً بولت بر اساس تاریخ جرجان یک تاریخ سیاسی اجتماعی فرهنگی بـرای مـسلمانانی که نه در
مرکز اسلام، بلکه در حاشیه و مرزها زندگی میکردند، نوشته است. برای نمونه میگوید اینکه شما میبینید در یک روایتی داریم که میپرسد آیا برای حمام رفتن باید لُنگ بست یـا نـه، این نـشان میدهد که مربوط به دورهای است که مسلمانها به ایران رسیدهاند، در ایران حمامهای عمومی بود و اعراب اصـلاً این حمامها را ندیده بودند، تازه این پرسش بر ایشان پیش آمـد کـه حـالا باید با لنگ به این حمامها رفت یا نه؟ من تا به حال ندیدهام کسی تاریخ، و تاریخ حـدیث را بـا این دید دنبال کرده باشد، البته الان در تحقیقات مستشرقان کموبیش اینها باب شـده اسـت، مـثل مقاله کلبرگ راجع به احکام ولدالزنا در فقه شیعه، شما فکر میکنید دارد بحث فقهی میکند؛ ولی در کـل در پی نگرش تاریخی شیعه در یک عرصه خاص است. حتی در بحثهای راجع به ارثـ زن و مرد، اینکه وقـتی خـانوادهای فقط یک دختر داشته باشد، همه ارث والدین به او میرسد یا نصفش؟ این تفاوتی که بین شیعه و سنی هست و این بحث که آیا واقعا اعتقاد به حضرت زهرا(س) مثلاً در این قصه تأثیری داشـته یا نداشته است. شما همین الان میتوانید یک طرح عظیمی را شروع بکنید راجع به فقه شیعه و اینکه در هر دورهای مسائل مهم آن چه مسائلی و به چه شکلی بوده است؟ همین چند روز پیش مـن راجـع به حج نگاه میکردم، مثلاً در قرن یازدهم و دوازدهم، چقدر رسالههای فقهیای وجود دارد که میتوان تاریخ حج را از آنها به دست آورد؛ مثلاً راجع به بدعتهای رایج در مکه، میبینید که یکی از بدعتها ایـن اسـت که ترکهای عثمانی تخممرغها را رنگ میکردند و در آنجا میگذاشتند، سنیهای مکه از این کار بدشان میآمده و میگفتند اینها بدعتهای کفار است؛ نقل و انتقال برخی از ابعاد فرهنگ و تمدن را در این شهر مقدس بـا هـمین یک رساله میتوان نشان داد. ما تا به حال کاری از این زاویه نکردهایم.
الان یک موضوعی که دست من هست و کم و بیش در زمینه دوره صفویه رویش کار میکنم این است کـه تـقلید از مـجتهد زنده از چه وقتی در فقه مـا مـطرح شده؟ تـمام رسالههایی را که راجع به وجوب تقلید از مجتهد حی است درآوردهام، شما با دیدن این رسالهها متوجه میشوید که در جامعه شیعه دقـیقا ایـن بـحث از چه وقتی مطرح شده و چه تأثیری در افزایش قـدرت مـرجعیت داشته است، یعنی وقتی که مقلدان را الزام میکردند تا از مجتهد زنده تقلید بکنند این کار خود به خود ایـن مـرکزیت را تـقویت میکرده است، چون مجتهد حی انسجام جامعه شیعیرا نگهمیداشت، درحـالیکه مثلاً
فرض بکنید دیگرانی که از مرده تقلید میکنند اصلاً این انسجام سیاسی را ندارند. این عرصهها باید کشف بـشود. ازطـرحهای گـذشته فقط میشود یکالگویی گرفت ودنبالش یک خلاقیتی داشت.
ارزیابی جنابعالی از آثـار و تـحقیقات مستشرقان در زمینهها و موضوعات شیعی چیست؟
بحث از شرقشناسی دشواریهای مخصوص به خودش را دارد. محاسن و معایبش هم خیلی مورد بـحث قـرار گـرفته است. مهمترین عیب شرقشناسی شاید همین نگرش تحقیرآمیز آن نسبت به شـرق اسـت. امـا نسبت به تشیع و آنچه مربوط به شیعه میشود شاید مهمترین تحول این است کـه اروپایـیها کـارهای قدیمی را کنار گذاشتهاند و در این سی چهل سال گذشته کارهای جدیدی انجام دادهاند که بـه نـظر من حجمش در مقایسه با برخی بخشها زیاد نیست، اما همان مقداری که کـار شـده بـه دلیل اینکه مشمول قاعده نگاه از بیرون بوده به چیزهایی توجه کرده که ما بـه آنـها بیتوجهیم. ما به هر حال از درون نگاه میکنیم و در نتیجه بسیاری از تفاوتها را نمیبینیم. کسی کـه از یـک فـرهنگ دیگر میآید به صورت عادی متوجه تفاوتها میشود و آنها را ملاحظه میکند و دنبال علل و اسبابش مـیرود و بـه نقاطی میرسد که ما به آنها نرسیدهایم. نکته دیگری که در تحقیقات غـربیها راجـع بـه شیعه هست به نگاه تاریخی آنها برمیگردد؛ آنها همه چیز را در حالت تحول و دگرگونی و صیرورت مـیبینند و ایـن کـمک میکند تا باز به تفاوتها بیشتر توجه داشته باشند. ما تاکنون فـاقد آن نـگاه تاریخی بودهایم، نسبت به مسائل مختلف نگاه تطوری و صیرورتی نداریم. به نظرم مجموعه اینها، به عـلاوه روشـهای نوین تحقیق باعث شده که شیعهشناسی با همان حجم اندکی که در غـرب آغـاز شده نتایج نسبتا قابل توجهی به هـمراه داشـته اسـت.
البته این را عرض بکنم که در غرب هـم کـارهای بازاری زیاد است، مخصوصا الان که هر کسی را که متخصص ایران و عراق است، اسـتخدام مـیکنند، حقوق خوب به او میدهند و تـشویقش مـیکنند، هم وزارت دفـاع امـریکا، هـم سیا برای اینگونه کارها سرمایهگذاری مـیکنند. در واقـع، شرقشناسی و مخصوصا ایرانشناسی و تشیعشناسی یک شغل پردرآمدی شده که این باعث افـت ایـن تحقیقات و بازاری شدن آنها در غرب
شـده است. برای مثال، هـمین کـتاب تشیع هالم که دارد به فـارسی تـرجمه میشود، کتاب متوسطی است. افراد نادری مثل مادلونگ، کُلبِرگ و احیانا ایرانیهایی که در آنـجا هـستند، کارهای نسبتا قابل توجهی دارنـد کـه حـجمش زیاد نیست و دایـره کـار هنوز وسیع نیست. مـیدانید کـه شرقشناس در گذشته بیشتر به فرهنگ و تمدن کهن اسلامی توجه داشت، اما الان توجهش به مـسائل روز و اسـلام سیاسی یا جایگاه زن در فرهنگ اسلامی و از ایـن قـبیل موضوعات اسـت. ایـنها بـه ندرت دنبال تصحیح مـتون قدیمی هستند و بیشتر به نوشتههای سیاسی روز نظر دارند. اگر به گذشته هم میپردازند جهتگیریشان بـه روز شـده است.
باز برگردم به حرف اولم کـه شـما در شـرقشناسی در کـل، و در خـصوص شیعه به نـحو خـاص، بالاخره، حاکمیت عقل غربی را میبینید و تمام آن اشکالات و نواقص به صورت طبیعی هست. اما آنها معمولاً بـا احـترام بـرخورد میکنند و مخصوصا در تحقیقات جدیدشان تلاش میکنند خـودشان را آدمـهای مـنصفی نـشان بـدهند، امـا هیچ وقت از دایره اصول مورد قبول خودشان نمیتوانند خارج بشوند و این هم بر میگردد به اینکه افراد به هر دینی که معتقد باشند، چه آنهایی که بـه مسیحیت معتقد هستند و چه ما که به اسلام معتقدیم، تا وقتی که در محدوده خودمان بحث میکنیم خیلی چیزها را بدون دلیل قبول میکنیم، ولی به محض اینکه از آن دایره خارج میشویم و سـراغ دیـن طرف مقابل میرویم، انتظار داریم همه حرفهای آنها حرفهایی باشد که قابلیت اثبات داشته باشد یا به هر حال تمام قواعد استدلالپذیری بر آنها حاکم باشد، این قاعده روزگـار اسـت که شامل ما هم میشود، ولی با این حال اعتقاد من این است که نوع برخورد آنها در کارهای پژوهشیشان با ادب، روشمند و قابل اسـتفاده اسـت و این را نمیتوان انکار کرد.
غـربیها بـر چه جنبههایی بیشتر تأکید دارند؟
بستگی به محقق دارد؛ اگر مثل مادلونگِ فرقهشناس باشد بیشتر، تحولات و تطورات فرقهای و احیانا کلامی مورد نظرش است. اما بسیاری از ایـنها بـه کتابشناسی اهمیت میدهند و از خـلال کـتابشناسی وارد شیعهشناسی میشوند. بعضی نیز سراغ یک سری وجوه اجتماعی جامعه شیعه میروند؛ چیزهایی که در واقع بسیار حاشیهای است. خیلیها هم روی جوامع شیعه کار میکنند؛ نمونهاش همان کاری است که اِنـدِه راجـع به
نخاوله، یعنی شیعیان بومیِ مدینه کرده که به فارسی هم ترجمه و چاپ شده است، یا مثلاً تاریخ تشیع در جامعه شیعیِ حلب یا لبنان را مورد توجه قرار میدهند. الان یک مـقدار حـوزه شرقشناسی بـه لحاظ اینکه چه کسی مشغول شرقشناسی است تنوع یافته است. علتش هم این است که عدهای ایـرانی و عدهای شیعه از عراق و لبنان به کشورهای خارجی رفتهاند که اصلاً ذهـنیتشان بـا غـربیها متفاوت است. بعضی از اینها از غربیها جلوتر هستند، مثلاً سطح کار کُربن با سیدحسین نصر، اصلاً قابل مـقایسه نـیست، یا مثلاً آقای مدرسی از خیلیها قویتر است، زیرا فرد معتقدی است که در آنـجا راجـع بـه شیعه کار میکند، هم بهره درونی و حوزوی دارد و هم بیرونی. ایشان خودش میگفت که تحقیق را بـه معنای اینکه دقیقا یک متن چه قدر دقیق است از آیتالله زنجانی شبیری یـاد گرفته است، مثال خـوبی هـم میزد که جای بیانش در اینجا نیست. گاهی هم این محققان در غرب اروپاییهایی هستند که آمدند و در شرق مستقر شدند. اینها هم باز بینششان مقداری با آن غربیهایی که اصلاً این طرف را ندیدهاند مـتفاوت است، گرچه از سابق هم برخی شرقشناسها میآمدند و در این طرف اقامت میکردند، مثل این کاری که اخیرا از یک خانم فرانسوی که در سوریه یا لبنان است، یعنی خانم صابرینا میرفان چاپ شده اسـت، بـه نام حرکه الاصلاح الشیعی که درباره وضعیت فرهنگ شیعه در شامات از اواخر دوره عثمانی تا امروز است.
نکته دیگری که در شرقشناسی هست توجه به چیزهایی است که ما خیلی ساده با آنـها بـرخورد میکنیم، مثل کاری که ورنر انده درباره بقیع دارد انجام میدهد، ما هنوز یک تاریخ بقیع مستقل نداریم، ولی وی سالهاست که با آن سن بالایش مشغول جمعآوری متون راجع به بقیع اسـت و دارد در مـورد تاریخچه این قبرستان از ابتدا تا امروز کار میکند. ما به این امور بیشتر به لحاظ مذهبی نگاه میکنیم، اما برای آنها همان مطلب، یک سوژه کاملاً تاریخی است، مـثل مـقالهای کـه کسی راجع به مهر نـوشته و تـصویرهای مـختلف روی مُهر و شکلهای مختلف آن را بررسی کرده است.
شما باید محققی را بپسندید که همیشه کنجکاو است، به نظر من ما هم اگـر بـخواهیم بـه نقطهای برسیم و کارهای تازهای داشته باشیم باید روحـیه کـنجکاویمان را تقویت بکنیم. کارهای غربیها را هم ببینیم، در عین حال باید تفاوتهای بینشی را در نظر بگیریم و دوباره برگردیم، البته بیتردید از افکار آنـها مـتأثر شـدهایم و راه دیگری هم
نداریم. ما در راهی قدم میگذاریم که تأثیرپذیری در آن هـست، ولی به هر روی باید از پژوهشهای آنها به عنوان یک نردبان استفاده کنیم تا سطح کارهای خودمان را بهتر کنیم و در عـین حـال مـراقب باشیم اگر احیانا کارهای آنان مشکلاتی دارد آنها را رفع بکنیم. این مـشکلات انـدک نیست. این را هم به شما بگویم که بسیاری از آنچه در دائرهالمعارفها راجع به شیعه مینویسند، پر از غلط اسـت، چـون ایـنها از آدمهای معمولی زیاد استفاده میکنند، چون محققان درجه اول آنقدر وقت ندارند کـه ایـن هـمه مدخل برای دایرهالمعارفها بنویسند. بسیاری از اینها اشتباهات فاحشی دارند. اشتباهات فقط مربوط به شـرقشناسیِ قـرن هـجدهم و نوزدهم نیست، هنوز هم این دشواریها و مشکلات را دارند. ما باز باید حرف صدسال قـبل سـیدجمال را بگوییم: از چیزهای خوبشان استفاده کنیم و چیزهای بدشان را کنار بگذاریم، گرچه هنوز هم نـمیدانیم کـدامش خـوب است و کدامش بد است، یعنی همان ابهامی که پیش روی سید جمال بود هنوز هـم جـلوی ما هست.
من عرض کردم باید نگاه تاریخیِ غربیان و به اصطلاح، نگاه تـطوری و صـیرورتیِ آنـها را بهکاربندیم. مسائلی درتشیع وتسنن مطرحاست که تاریخ تأسیس دارد، یعنی میتوانید بگویید که این مسئله دقـیقا از چـه وقتی وارد اسلام شده است. قرآن هم اشاره کرده که مسائلی درمکه مـطرحشده ومـسائلی دیـگر در مدینه مطرح شده است، مثلاً دربحثهای فقهی به دست میآورید که از چه زمانی اذان تشریع شـده و ایـن اذان بـعد از پیغمبر گرفتار چه تغییری شده، چه چیزهایی به آن اضافه شده و یا از آن کـم شـده است. بعد میآیید در قرن سوم و چهارم، باز میبینید که همین اذان همچنان مسئلهای است که تغییراتی بـه شـکلهای مختلف در آن رخ میدهد، تا دوره صفوی و تا دوره معاصر؛ شما یک مرتبه میشنوید که در یـک شـهری کسی جمله جدیدی را به جهتی به آن اضـافه کـرده اسـت.
مقصود من از «نگاه تاریخی» این است کـه شـما تک تک مسائل را با یک نگاه تطوری ببینید، قبلاً ما اینگونه تحقیق نـمیکردیم. مـا همیشه دلمان میخواهد ثابت کـنیم یـک چیزی از روز اول بـه هـمین شـکل و به همین صورت بوده و هیچ تـغییری نـکرده است. این باعث میشود که ما نتوانیم ماهیت این مسئله را به درسـتی بـشناسیم. شما روی هر مسئله فقهی دست بـگذارید تاریخی دارد.
در مسائل کلامی هـم هـمینطور است؛ زمانی به خاطر یـک ضـرورتی و به خاطر یک
پرسشی یک مسئله خاص مطرح شده است. آدمهای عادی بـه ایـن تطور توجهی ندارند، فقط زمـان حـال بـرایشان مهم است و تـفاوتها را درک نـمیکنند. در مورد تشیع هم ایـن بـحث هست که این تطور واقعا بوده یا نبوده است؟ آیا از روز اول اینگونه فکر میکردند یا در قـرن دوم یـا در قرن سوم به این نتیجه رسیدند؟ مـمکن اسـت کسی ادعـا بـکند کـه فلان نظریه یا بـاور مربوط به قرن سوم است. اگر این مسئله مربوط به ارکان تشیع باشد بقیه اعـتراض مـیکنند که نه، چنین چیزی از اول فلانجور بـوده یـا نـبوده اسـت. بـرای مثال، من هـمیشه در ایـن فکر بودهام که هسته مرکزیِ تشیع به لحاظ تاریخی و کلامی چیست، یعنی اگر آدمی بخواهد اصـلی را بـیابد کـه واقعا اصل و اساس تشیع باشد، به چـه نـتیجهای مـیرسد. مـن در گـذشته از مـرحوم آیتالله سیدمهدی روحانی شنیده بودم و هنوز هم همان پاسخ در ذهنم هست که هسته مرکزیِ تشیع تولّی نیست، بلکه تبرّی است. ایشان میگفت اصلاً بحث در این نیست کـه شما در تشیع چیزی به نام تولّی داشته باشید. به تعبیر خودم تولّیِ تشیع عراقیها ـ که در اصل سنی هستند ـ از تولّیِ امامیها کمتر نبوده، اگر نگوییم که بیشتر بوده است؛ به دلیـل ایـنکه شیعههای عراق آنقدر فضائل برای امام علی و اهلبیت(ع) نقل میکنند که برخی از آنها حتی در کتابهای ما هم نیست، این را میتوانید در آثار ذهبی در همین میزان الاعتدال ببینید که البته آنـها را بـه عنوان اخبار ضعیف میآورد و از راویان شیعی عراقی نقل میکند.
مقصود از تبرّی سب و لعن که نیست، آیا مقصود همان مرز گذاشتن و حریم قائل شـدن است؟
بـله مقصود همان مرز گذاشتن و فـاصله گـرفتن است، شاید مثلاً خطبه حضرت زهرا(س) اگر در دوره اول دست شیعهها بوده، که میشود گفت لااقل کلیتی از آن در اختیار بوده، مفادِ آن همان تبری است، یـعنی فـاصله گرفتن. البته شاید کـسی مـا را متهم کند که خیلی مذهبی و فرقهای نگاه میکنیم، اما این در تاریخ و در متون معتبر هست. اثبات اینکه این تبرّی وارد فکر شیعه شده یا از اول بوده به ادله بیشتری نیاز دارد. وقتی امام علی(ع) دهـها بـار تأکید میکند که قریش حق مرا گرفتند، پیداست تشیع در پیرامون همین سخن شکل گرفته است.
به طور کلّی باید تاریخ پیدایش هر مسئلهای را پیدا کرد. حتی در مورد حدیث هم
ایـنگونه اسـت؛ حدیث مـجعول هم تاریخ پیدایش دارد، یعنی کلماتی در آن به کار میرود که شما با استناد به آنها میتوانید بگویید کـه چه زمانی جعل شده است. این کاری که الان در غرب بـه عـنوان نـقد حدیث باب شده، یکی از ابعادش همین تاریخگذاری حدیث است. اگر واقعا چنین روشی جواب بدهد روشی کـاملاً ابـداعی و کارآمد خواهد بود، مثل همان قصه لُنگی که عرض کردم؛ اگر کسی بـگوید کـه در مـدینه بحث لنگ مطرح بوده قبول آن مشکل است، چون در آنجا هنوز حمام عمومی نبوده است. بـعدها ممکن است مثلاً در سال پنجاه، شصت، یا هفتاد در ایران از یک صحابی پرسیده بـاشند و این صحابی از خودش گـفته یـا آن را به پیغمبر نسبت داده باشد. این تاریخگذاری در جاهایی خیلی روشنتر است؛ زمانی دوست عزیزم جناب آقای توفیقی کتابچهای را به من نشان داد که در آن در سال ۱۳۲۷ قمری، یعنی همین اواخر روایتی جعل شده که درسـت درباره اعدام شیخ فضلالله نوری درست شده و در آن گفته است شیخی به خاطر فلان مسئله به دار آویخته میشود؛ حتی در این اواخر در اوائل انقلاب ما نمونههایی از جعل را داشتیم، مثلاً در کتابی با نام بـیان الائمـه حدیثی راجع به هلیکوپتر، که در آن کلمه هلیکوبترات به کار رفته بود، میگوید من این را در کتابی خطی مثلاً در بصره دیدهام یا چیزی شبیه به آن آمده است. این کتابی بود که در هـمین قـم چاپ شد و بعد جمع شد و الان در بیروت خیلی شیک چاپ شده که حاوی روایاتِ مربوط به علائم ظهور است؛ شما با ملاحظه کلمه به کلمهاش میتوانید توضیح بدهید که ایـن جـعلها مربوط به چه زمانی است. استادم سیدجعفر مرتضی هم نقدی بر این کتاب در همان کتابی که درباره جزیره خضراء نوشت، دارد.
این طوری اتفاقا به اصلاح دین خیلی کمک مـیشود. خـیلی از افـراد برجستهای که رسالتشان حراست و حـفاظت از دیـن اسـت این نگاه را ندارند، چهبسا آنها متوجه این تطور نشده باشند و فکر کنند که فلان مسئله خیلی ریشهدار و عمیق است. البته مـن نـکتهای را خـدمت شما عرض کنم؛ این را نباید با یک بـحث دیـگر مخلوط کرد. در دین همیشه نوعی صیرورتِ پذیرفتهشده داریم و نمیتوانیم جلوی آن بایستیم، مثلاً فرض بفرمایید بعد از انقلاب به خاطر مـسائل جـدیدی کـه داشتیم خیلی حرفهای تازهای زده شد؛ اگر اینها مطابق اصول بـاشد به هر حال مطابق یک اصل اجتهادی است و چارهای جز پذیرش آنها نیست. حال به بهانه «تاریخینگری» کـسی بـخواهد دیـن را در همه
ارکانش تهی کند و آن را به یک نوع سادگیِ آن در ابتدای ظـهورش بـبرد کار درستی نکرده است. من توضیح کلامیِ آن را نمیدانم چیست؛ دین مجموعهای از آیینهایی است که بسیاری از آنـها بـر اسـاس اجتهاد، آرام آرام شکل گرفته است و حذف کردن اینها برای رسیدن به آن سادگی ابـتدایی خـودش یـک معضل دیگری را به وجود میآورد. در این مورد افرادی که دین شناس هستند باید نـظر بـدهند. امـا در هر حال آدمی این را میفهمد که همه دینها این تطور را دارند، فقهشان هر روز حـجیمتر مـیشود و به آیینهایشان افزوده میشود. در این اواخر در این جریانهای مربوط به اصلاح دین هـمیشه ایـن حـرف بوده که ما باید همه این حجم را دور بریزیم و سراغ آن سادگی ابتدایی برویم؛ به نـظرم ایـن هم یک حرف گمراه کنندهای است که نیاز به تأمل دارد. حرف اصلیِ مـن ایـن اسـت که ما در هر بخشی که کار میکنیم نگاه تاریخی میتواند به ما کمک کند؛ بـه هـر حال در تشیع این صیرورت بوده و هنوز هم هست، در تسنن هم همینطور اسـت. صـیرورت تـسنن را اگر بررسی کنید میبینید که ده برابر تشیع است. اصلاً کلمه سنّی در قرن اول در متون کاربرد نـداشته، و صـد و پنـجاه سال بعد از هجرت به کار رفته است. شاهد آن همین کتاب طبقات الکـبری اثـر ابنسعد است. این خیلی کمک میکند به اینکه شما ریشههای این مذهب را بشناسید و به جای ایـنکه از تـفکر سنی در سده نخست سخن بگویید از تفکر عثمانی در آن قرن سخن میگویید. گفتمان عـثمانی اصـلاً با گفتمان سنّی فرق میکند، مسائلشان هـم فـرق مـیکند. مواضعشان هم نسبت به اهلبیت(ع) متفاوت اسـت.
شـما ببینید در «علم کلام» برخی مسائل در دورهای چقدر شر به پا کرده، اما الان اصلاً کـسی اهـمیتی به آنها نمیدهد، مثل هـمین بـحث خلق قـرآن کـه آن هـمه سروصدا در قرن سوم داشت، الان هر چـه بـخواهید به زور این بحث را مطرح کنید اصلاً جا نمیافتد، یعنی مسئله کسی نـمیشود، حـتی همین تعریف ایمان و کفر از این قـبیل است. البته بحث تـکفیر بـه یک معنا هنوز هم بـحثی فـقهی است، اما صورت کلامیاش با مسائل خاص آن دوره محو شده است. شاید آخرین رسـالهای کـه در شیعه راجع به بحث تـعریف ایـمان داریـم رساله شهید ثـانی بـاشد که نامش حقائق الایـمان اسـت. بعد از این تا آنجایی که من خبر دارم اصلاً کسی در میان متکلمان شیعه بـه ایـن بحث توجه نکرده است. در قرن اول و دوم و سـوم ایـن مسئله بـحث روز دنـیای اسـلام بوده، ولی به هر دلیـل امروزه چنین نیست. برای ما که تاریخی کار میکنیم فقط همین جنبه تطوریِ آن مهم اسـت و بـرای کسی که کار کلامی میکند شـاید خـیلی آمـوزندگیهای دیـگری هـم داشته باشد.
عـلت گـرایش غربیها به منظر تاریخی چیست؟
اما اینکه غربیها چرا این نگاه تطوری را دارند، به جز بحثهای روشـشناختی شـاید نـاشی از خودخواهی آنها هم باشد. آنها میگویند غـرب اوج تـمدن و تـکامل بـشر اسـت، از ایـنرو آنها همه چیز را تکاملی میبینند. البته مقصودِ من از صیرورت لزوما تکامل نیست، صیرورت تبدیل شدن یک مسئله به یک مسئله دیگر است، یعنی به مسئله روز شما بـستگی دارد، این را از تولیدات فکری آن دوره هم میشود فهمید که این مسئله به مسئله روز تبدیل شده است، مثلاً از روزی که در مشروطه و سپس در زمان رضاخان بحث کشف حجاب را مطرح کردند، بیش از سی رساله راجع بـه حـجاب نوشته شد، در حالی که قبل از این یک رساله مستقل هم در این باره نبوده است.
ازبحثهای روششناختی بگذریم وبهبحثهای محتوایی بپردازیم. شما فرمودید که تبرّی هسته مرکزی تشیع است، درحـالیکه بـه نظر میرسد امامت چنین نقشی را داشته است.
اصلاً در بحث تبرّی منظورم تبری از مخالفان به معنای کلی نیست، من دقیقا مقصودم تبری نسبت بـه سـده اولِ تاریخ اسلام و جریانهایی است کـه در آن مـرحله رخ داد؛
اقداماتی صورت گرفت که از نظر شیعه نامشروع است، یعنی ممکن نیست کسی شیعه باشد و آن را قبول کند، این یک رکن رکین تشیع است. شیعه اولیـن حـرفش این است که آن کـارها مـشروع نیست، یعنی این برایش خیلی واضح و روشن است، ممکن است کسانی بگویند که این مسائل تاریخی الان دیگر زمانش گذشته، و جای طرحِ آنها نیست یا گفتنِ این حرفها چه لزومـی دارد، امـا به هر حال این اعتقاد باقی است.
حالا اگر کسی را پیدا کردیم که به امامت ائمه اعتقاد دارد، مثل همانهایی که من آنها را سنیهای دوازده امامی میدانم، ولی آن ماجراهای پس از پیامبر را هـم قـبول دارد، این، دیـگر شیعه نیست. این را که امام علی(ع) همیشه میگوید که من فقط روی مصلحت بیعت کردم، من تبرّی و هـسته تشیع میدانم. منظورم این نیست که همه تشیع در این خلاصه مـیشود، نـه، ایـن نقطه عزیمت است. شاید تعبیر من خیلی رسا نبود، اینگونه اصلاحش میکنم و میگویم این مسئله نقطه عـزیمت اسـت. تبری نقطه عزیمت در شیعه است و لزوما به معنی سب کردن و کارهایی از این قـبیل نـیست.
بـا توجه به مسئله تبری تکلیف زیدیه چه میشود که یکی از فرق مهم شیعی به حـساب میآید؟
تشیع یک نقطه عزیمت تاریخی دارد که مهم است، یعنی بستر تاریخیاش از اینجا شـروع میشود و این را نمیتواند کـنار بـگذارد. این مسئله را هیچ وقت عوض نکرده، یعنی خیلی از مسائل دیگرش را عوض کرده، ولی روی این مسئله ایستاده است، اما زیدیه را به جز جارودیها که در این مسئله مثل ما فکر میکنند، مـا واقعا به این عنوان شیعه نمیدانیم، آنها خلافت را مشروع میدانند و با استناد به نوعی ضرورت یا تقیه، آن را میپذیرند. دستکم ما آنها را شیعه خالص نمیدانیم، گرچه آنها را به طور کلی از فرقههای شـیعه بـه شمار میآوریم. به همین دلیل است که آنها به مرور به تسنن متمایل شدند؛ یعنی تقریبا همه چیزهایی را که داشتند، مثل اذان، یا خمس یا پنج تکبیر برای میت، همه ایـنها را تـرک کردند. این شاهد خوبی است برای اینکه چون در مسئله تبری مشکل داشتند در نهایت از بدنه تشیع خالص جدا شدند.
بنابراین شما باید تبری را در تعریف تشیع اخذ کنید.
ببینید شیعه یـک تـعریف اثباتی دارد و یک تعریف سلبی. در واقع آن چیزی که الان
عرض کردم تعریف سلبیِ تشیع است وگرنه اگر بخواهم تشیع را با نگاه اثباتی تعریف کنیم بهترین تعریف از ابان بن تغلب است کـه نـجاشی آن را نـقل کرده است. او میگوید شیعه آن اسـت کـه روایـت علی(ع) را از پیغمبر(ص) قبول کند و وقتی در نقلها اختلاف شد روایت جعفر بن محمد را از علی قبول بکند، اما این جنبه اثباتی قضیه اسـت، کـه اگـر دقت شود اتفاقا خود این تعریف یک جـنبه سـلبی و انکاری نسبت به بقیه دارد، یعنی ابان در این تعریف روایات جمع عظیمی از صحابه را کنار گذاشته، میگوید من حرف آنها را قـبول نـدارم و حـجت نمیدانم. شاید شما خیال میکنید که منظور من از تبرّی، لعـن یا فحش است؟ نه اصلاً اینطور نیست، بحث بر سر این است که ما این را حجت میدانیم و آن را حجت نـمیدانیم. شـیعه مـیگوید خلافت خلفا مشروع نیست. البته در مورد این حدّ بین شیعهها اخـتلاف وجـود دارد، ولی همین تعریف ابان که جنبه اثباتیاش این است که ما روایت علی(ع) را از پیغمبر(ص) قبول داریم، جـنبه سـلبیاش آن اسـت که روایت دهها نفر دیگر را قبول نداریم. اتفاقا دایره تبرّیاش خیلی تـوسعه دارد. بـالاخره ایـن تبری در ذهن و اعتقاد شیعهها هست. این را هم اضافه کنم که ائمه شیعه در جامعه اسـلامی زنـدگی مـیکردند، رفتار و مشی امامان، بیشتر از این برای خلفا و حکّام قابل تحمل نبود، البته نمیخواهم ایـن را سـپری برای افراط عدهای قرار بدهم، اما اینکه مسیر این خلافت از روز اول اشتباه بود جـزء ارکـان فـکر امامان بود، آقای روحانی میفرمود که اصلاً ائمه در این موضوع تقیه نمیکردند، ممکن بـود خـلفا را با لقب امیرالمؤمنین هم خطاب بکنند، اما خود آنها میدانستند و بقیه هم مـیدانستند کـه ایـنان خلافت آنان را مشروع نمیدانند. مذاکره هشامبنحکم هم که آنها پشتپرده بهآن گوش میدادند بازهم درمـورد امـامتاست واینکه آن روش ومسیر خلافت غلط بودهاست. سفاح هم دراولینخطبهاش در عراق گفت تا بـه حـال دو تـا خلیفه به حق آمدند؛ یکی علی بن ابیطالب بود و یکی من، یعنی سفاح اولین خـلیفه عـباسی کـه میخواست خود را به عنوان شیعه معرفی کند اعتقادش این بود. این تـلقیِ رایـج شیعیان در دوره اموی است و اصلاً خدشهبردار نیست. شیعیان کاملاً روی این موضوع اصرار داشتند و به هیچ وجه غـیر از آن را نـمیپذیرفتند.
دکتر مدرّسی در کتاب مکتب در فرایند تکامل میخواهد بگوید که بسیاری از این اعـتقادات و افـکار بعدها در شیعه به وجود آمده و از اول نبوده اسـت.
بـه نـظرم ایشان نمیخواهد بگوید که همه عقاید شـیعه دچـار این فرایند بوده است.
ایشان بر روی برخی از مفاهیم که دچار یک دگردیسی و تـحول شـده تکیه دارد، وگرنه ایشان هم هـسته مـرکزی یا نـقطه عـزیمت شـیعه را میپذیرد که یک چنین چیزی بـوده اسـت. اتفاقا ایشان در این کار جدیدش ارکان فکر شیعه را، آن هم در کوفه دقیقا بـه دوره بـنی امیه برمیگرداند، یعنی به هیچ وجـه نمیخواهد بگوید که جـنبههای ضـدیت با آن طرف، بعدها پیـدا شـده است. لذا عقیدهاش در مورد کتاب سُلیم این است که قطعا تألیفش مربوط به حـدود سـال صد هجری است، یعنی در ایـن حـول و حـوش تألیف شده اسـت. و آنـچه در این کتاب آمده دقـیقا فـکر جامعه شیعه در کوفه است، یعنی تمام این باورها، فکر شیعهها بوده، اگرچه عقیده ایـشان ایـن است که سلیم بن قیس یـک اسـم مستعار اسـت، ولی مـعتقد اسـت که به هر حـال یک شیعه، آن را در این دوره نوشته و علائمی در این کتاب هست که نمیتواند مربوط به دوره بنیعباس باشد و قـطعا مـربوط به قبل از این دوره است، زیرا فـقط اسـم پنـج امـام در ایـن کتاب آمده و مـعلوم اسـت که در دوره امام باقر(ع) نوشته شده است، یا مثلاً تعداد دشمنان اهل بیت را که نام مـیبرد بـه تـعداد خلفایی است که تا آن موقع خلافت کـرده بـودند. ایـشان هـم مـعتقد اسـت که این افکار و عقائد مربوط به آن دوره است، نه اینکه همه چیز تغییر و تطور کرده است. ولی خوب همه میدانند که به هر حال یک سری مسائل در شیعه هـست که بسته به مقاطع و شرایط خاص زمانی پیدا شده یا بسط یافته است. شما ببینید در این ۲۵ سال پس از انقلاب، ما در باب وحدت حرفهایی زدیم که ممکن است روزی برداشت دیگری از آنـ بـشود، گویا اعتقادات شکل دیگری یافته است. در گذشتهها هم شاید ضرورتی در همین حد اینها را وادار میکرده که موضع خاصی بگیرند.
دراینصورت آیا تاریخ معیاراست، یعنی راه بهدستآوردن عقاید تاریخ است یـا نه؟
نـه، تاریخ معیار نیست، تاریخ کمک میکند تا شما ارزیابی بهتری از صورت مسئله داشته باشید. شما اصول منطقی و علمی دارید، پیشفرضهای خودتان را دارید، حـرفی کـه به قرآن برگردد یا بـه سـنّت اصیل برگردد درست است. اما اگر موضوعی هیچ راهی ندارد تا به سنّت اصیل برگردد و تاریخ به شما نشان بدهد که این واقعا یـک مـسئله متأخری است و جزء اجـتهادات یـک آیین یا جزء بدعتهای آن است، دست شما در رد
آن باز است. تاریخ به شما کمک میکند تا این فضا را تشخیص بدهید وگرنه درستی و نادرستی این گزارهها تنها در گرو روش تاریخی نیست، یعنی مـا بـاید در فلسفه، در علوم حدیث، در علوم قرآن، با بحث از حجیت ظواهر و دیگر مسائل اصولی و با استفاده از این قبیل دانشها و مباحث، درستی و نادرستی یک گزاره را روشن کنیم.
شما به تاریخ صد در صد اعـتماد نـکنید. ارزش اطلاعات تـاریخی در حدّ خودش هست و همیشه هم نتیجه تابع اخس مقدمات است؛ ممکن است سند تاریخیای پیدا شود و هـمه تحلیلها عوض شود. با عقائد نمیشود صرفا تاریخی برخورد کرد. بـگذارید عـقائد مـردم و دین مردم سر جایش باشد، آنها را با این بحثها محک نزنید، تاریخ فقط میتواند کمکی باشد بـرای شـما، تازه مشروط بر اینکه متن جدیدی پیدا نشود، ادله و شواهد دیگری پیدا نشود. بـگذاریم نـصوص دیـنی با روشهای خودشان کار خودشان را انجام بدهند، من این را به این خاطر عرض میکنم کـه بسا دشواریهایی پیدا کنیم که نتوانیم از آنها خلاص شویم. من فقط در همین حـد میتوانم عرض کنم کـه شـواهد تاریخی برای یک فهم بهتر کمک میکند، ولی حرف آخر را نمیزند. البته من علاقمندم و توصیه هم میکنم که هرکسی که میخواهد فقیه شود، باید تاریخ فقه را هم خوب بداند تا دچار یـک جزمگراییهای بیمورد نشود. در فلسفه و کلام هم همینطور است.
برای فهم اینکه به هر حال این اندیشهها و عقائد ما با آنچه در دوران ائمه بوده تطابق دارد یا نه، جز تاریخ راه دیگری نداریم. ما نـاگزیر بـاید برویم دوره ائمه را ببینیم و بررسی کنیم.
من هم تا اندازهای با شما موافق هستم، ولی ببینید شما وقتی به مفضّل یا به طرفدار مفضّل یک حرفی میزنید و ایرادی میگیرید به شما مـیگوید، امـام به مفضّل چیزی گفته که به شما نگفته است؛ شاهدش چیست؟ شاهدش این است که ده تا رساله از مفضل در محافل غالیانه بوده که هیچکدام از طرق شناخته شده ما به دست مـا نـرسیده است. جاهایی هم وجود دارد که شما نمیتوانید به لحاظ تاریخی پیش بروید. برای مثال، فرض کنید معلّی بن خنیس از کثرت اسراری که به او گفتند دارد منفجر میشود، در حالی که در کـنار او مـثلاً ابـن ابی یعفور قدری معتدل فـکر مـیکند، یـعنی خیلی طبیعی و معقول و اینکه امام یک عالِم است که علمش از همه بیشتر است. شاید برای همین متهم بود که در
تشییع جـنازهاش کـسانی از «مـرجئه الشیعه» حاضر شدهاند (رجال کشی: ۵۱۶) شما در همان دوره هـم چـنین نگرشهایی را ملاحظه میکنید. در جاهایی تاریخ کاملاً مسدود میشود. مثلاً قَمهزنی کی آمده است؟ میگویید فرضا از دوره قاجاریه آمده، یا از دوره صفویه پیـدا شـده اسـت. آیا واقعا ما توانِ آن را داریم که بگوییم که از اول هـیچ چیزی به هیچ شکلی نبوده است؟ ناگهان میبینید کسی از یک کلمه «لطم وجوه» در روایات، سند قمه را در آورده یا از اینکه حـضرت زیـنب سـرش را مثلاً به چوبه محمل زده حکم جواز آن را به دست داده است. ممکن اسـت اشـکال بکنید که این غیر از آن است، من هم نمیخواهم الان اثبات بکنم که غیر از آن هست یا نیست، امـا اگـر در تـاریخ نتوانید این را ثابت کنید، نمیتوانید آن را منکر شوید.
در این صورت ما در یـک بـلاتکلیفی بـاقی میمانیم.
ببینید ما در بلاتکلیفی نمیمانیم. روشی که مرجعیت شیعه داشته همیشه یک روش متوسطِ بـینابین بـوده اسـت. شما به عوام مردم نگاه نکنید. روش آیهالله بروجردی را ببینید، روش شیخ عبدالکریم را ببینید، روش سـید ابـوالحسن اصفهانی، روش آخوند خراسانی و نائینی را ببینید، اینها که ارکان هستند معتدل حرکت میکنند. در هـمین مـحورهایی کـه مورد نظر ما است آرام و معتدل برخورد میکنند. در این صورت خیلی لطمه نمیبینیم، ما اگـر لطـمه میبینیم از ناحیه یک سری امور حاشیهای است. به نظر من آنگونه نیست کـه مـا تـصور میکنیم که اگر این مشکلات را حل نکنیم گرفتار به اصطلاح افراط بی حد و حصر خـواهیم شـد. این اشکال هست که چرا برخی از بزرگان جلوی این افراد افراطی را نـمیگیرند، بـا ایـنکه میدانند که روشهای اینها روشهای نادرستی است، یعنی ما در واقع اشکالات عملکردی داریم، نه اشـکالات مـعرفتی و فـکری. همه میدانند که کارهای افراطی ریشه ندارد، حتی خیلی از مراجع هم بـیاساس بـودن این رفتارها را میدانند. راه اصلاح این است که این امور را فقط برای تحقیقات دانشگاهی و آکادمیک بـگذارید، نـتیجه مطالعات شما قطعا روی قضاوتهای دیگران سایه میاندازد. شما با اینها یک قـضیه را اثـبات و نفی نکنید، بگذارید این تحقیقات اثر خـود را بـگذارد و آرامـآرام همان اعتدال را نگهدارد، یعنی همان اعتدالیرا کـه واقـعا در حاقّ مرجعیت شیعه هست نگهمیدارد. شما ببینید وقتی به آیهالله سیستانی گفتند کـه شـیعهها امام جماعت
فلان مسجد سـنیها را بـیرون کردند و بـه جـای ویـ امام شیعه گذاشتند ایشان نامه مـینویسند کـه مسجد را باید پس بدهند و همان امام جماعت سنیها باید برگردد و نماز بخواند، مـسجد بـه آنها تعلق دارد. شما وقتی چنین بـرخوردی را در مرجعی که الان اینقدر در عـالم تـشیع مؤثر است میبینید پیداست کـه یـک فکر معتدلی پشت سر مرجعیت هست.
تحقیقات ما برای خودمان خیلی خوب اسـت، امـا برای عموم به این انـدازه خـوب اسـت که روی قـضاوت آنـها سایه بیندازد. اما ایـنکه فـکر کنیم با این روشهایی که ما داریم و خیلی وقتها هم متأثر از احساساتمان و نتیجه فـشار افـکار بیرونی است، میتوانیم یک جریان اصـلاحی گـستردهای را راه بـیندازیم انـدیشهای دشـواریاب است. ببینید سید مـحمدحسین فضل الله گفت ـ یا منسوب به وی شد ـ که اصلاً خانههای مدینه در نداشته است، گرچه بعدها آن را تـکذیب کـرد، بعد سید جعفر مرتضی آمد و چـند گـزارش تـاریخی آورد کـه خـانههای مدینه در داشته اسـت. شـما حالا میخواهید چه کار بکنید؟ روز اول آدم به ذهنش میرسد که این خیلی حرف خوبی است که اصلاً در مـدینه، دریـ نـبوده، بلکه مثلاً همه خانهها فقط پرده داشته اسـت، بـعد کـسی مـیآید و در پیـدا مـیکند؛ در این صورت چه باید کرد؟ اگر فکر میکنید با این روشها میتوان به آن عقائد عامه دست زد و آنها را اصلاح کرد به نظر من اشتباه میکنید.
برخی از ابهامها مثل ایـن ابهامی که الان برخی راجع به عصمت دارند، یک قدری به مسائل جدید برگردد. آیا فکر میکنید این دیدگاهها متأثر از یک تحقیق علمیِ آکادمیک است یا ناشی از حاکمشدن یک جریان فـکری، یـعنی اگر در دوره قاجار بودیم و اگر آن احساسات را داشتیم و با افکار نو هم مواجه نشده بودیم و این گرایش فکری هم نیامده بود، آیا همینطور فکر میکردیم؟ تا چه اندازه این گرایش اصلاحیِ مـا مـستدل و مستند است و تا چه اندازه ما میتوانیم قسم بخوریم که بر مبنای یک تحقیق تاریخی عمل میکنیم، البته اگر ما به نقطهای بـرسیم کـه نهایت بیطرفی را داشته باشیم، یـعنی از هـمه این احساساتی که داریم فارغ بشویم میتوانیم بگوییم نتیجهگیری ما علمی است. اما به نظر من الان روی جریان اصلاحی ما یک جریان بیرونی سایه انـداخته و مـا نه فقط در یک جـا، بـلکه در همه جا داریم این بلا را بر سر باورهای دینی میآوریم و همیشه هم یک به طرف غش میکنیم. من معتقدم تحقیقات آکادمیک را برای کارهای دانشگاهی بگذاریم؛
آن مقدارش که علمی باشد اثـرش را روی دیـگران میگذارد. خودمان بهطورمستقیم وارد معرکه نشویم، یعنی از زاویه تاریخ به سنجش و ارزیابی گزارههای دینی دست نزنیم.
از گفتههای شما برمیآید که میتوان به طور کلی تشیع را به تشیع اعتدالی یا اصولی و تـشیع افـراطی تقسیم کـرد.
من باید بر این نکته تاکید کنم که همه این تطورهایی که هست سیر تاریخیاش به طـرف افراط نبوده، بلکه همیشه به صورت دورهای بوده و به مسائل حـاشیهای و جـانبی بـستگی داشته است، درست مثل الان که ما بعد از انقلاب به خاطر اینکه ایدههای جهانیشدنِ تمدن اسلامی و ایجاد یـک امـپراطوری اسلامی، البته نه به شکل سنتیاش بلکه به شکل نوینش را داشتیم، یک مـقدار شـدت را در تـشیع خودمان کم کردیم که هنوز در ذهنهای ما مانده است. الان که دوباره داریم از آن ایدهها فاصله مـیگیریم و فکر میکنیم که آنگونه که خواستیم نشده است ـ یعنی فکر میکنیم که بـهتر است بیاییم شیعهها را کـه تـعدادشان ده درصد کل جهان اسلام است اینها را متحد بکنیم و از آنها به صورت یک اهرم فشار در مقابل دیگران استفاده بکنیم ـ دوباره به صورت عادی داریم سراغ آن هستههای تشیع و حتی برخی از مسائل حاشیهای مـیرویم و آنها را تقویت میکنیم. سالانه مجمع اهلبیت را برگزار میکنیم و به این سمت پیش میرویم. نمونه واضحتر اینکه زمانی شیعهها در بطن جامعه سنی زندگی میکردند، مثلاً در قرن هفتم تا دهم، اما وقتی یـک کـشور جدا تشکیل دادند و با عثمانیها مواجه شدند تشیع تبرّایی را عَلَم کردند و یک جریان تندی را به راه انداختند، یا حتی قبل از این همین حرفهایی را که من راجع به تشیع ری زدهام کـه مـثلاً در ری برای اینکه یک جامعه شیعه و سنی با هم زندگی میکنند، چه قدر معتدل برخورد میکنند؛ تفکر کتاب النقض حاکم است، یعنی تطورات همیشه به سمت افراط نبوده، ایـن تـطورات به صورت دورهای بوده است و به مسائل مختلف بستگی داشته و دارد. من در اصلِ اینکه دو گرایش کلی در شیعه هست با شما موافقم و همین طوری است که شما اشاره کردید، یعنی مـا یـک تـشیع اصولی و معقول داریم، به شـکل سـنتی ـ و نـه مدرن ـ و یک تشیع اخباری. این دو گرایش بیتردید از زمان ائمه به این طرف بوده و یکی از بخشهای خوب کتاب آقای مدرسی هم هـمین قـسمت اسـت که نشان داده که تفکر اخباری و تفکر اصولی در اطـراف ائمـه چگونه بوده و
مسئله اینها چه بوده؟ مشکل اینها چه بوده؟ و معضل ذهنی آنها چه بوده است؟ و اینکه به هر حال در دورههای بـعد بـه کـدام سمت پیش رفته است. به قول شما ما یک دوره کـلام یا دوره حاکمیت تفکر اصولی داشتهایم، بعد دوباره در دوره صفوی اخباریگری رونق گرفته است. ما باید بیاییم تاریخ تـفکر اصـولی و تـفکر اخباری را نه فقط در فقه، بلکه در کلام بشناسیم وضرورتهای اجتماعیایکه درهر دوره سـببشده تـا کفه یکی سنگینتر باشد بشناسیم و بعد بیاییم یک استراتژی درستی برای امروزِ خودمان تدوین بکنیم.
ایـن را بـه شـما بگویم که به لحاظ مذهبی زیاد نمیشود تند برخورد کرد. ببینید در سـال ۱۳۲۷ یـا ۱۳۲۸ قـمری، مرحوم سید محسن امین کتاب التنزیه لأعمال الشبیه را نوشت، حتی سید ابوالحسن اصفهانی هـم از ایـشان حـمایت کرد، اما کمترین تأثیری روی کاهش یا تغییر شیوههای عزاداریها نگذاشت، نه تنها نگذاشت، بـلکه شـدت و حدّتش را بیشتر کرد. درست مثل همین دورهای که ما پشت سر گذاشتیم. در ایـن دهـ سـال گذشته بعد از طرح این حرفهای جدید، حدّت و شدّت این رفتارها بیشتر شد. ما تـجربه اصـلاحیِ خودمان را به این شکل نمیتوانیم دنبال بکنیم. ما باید بر اساس این تـجربه هـزار سـاله و بلکه هزار و سیصد ساله و با درک درست موقعیتها روشهای نوینی را برای حفظ آن تشیع اصـولی تـعریف بکنیم. به نظر من مصداق کاملش خود مرجعیت است، یعنی ما بـاید بـه هـر شکل ممکن روی مرجعیت حساب کنیم و از طریق آن عمل نماییم و البته اطلاعات لازم را هم در اختیار آن قـرار دهـیم و نـسلِ مرجعی را که برای آینده تربیت میکنیم با یک بینش تاریخیِ روشنتر آشـنا سـازیم. با بحثهای تاریخی نمیتوانیم همه چیز را درست کنیم. ببییند مگر شریعتی چه میگفت؟ او هم همین کتابها و حـرفهای بـازاری را محکوم میکرد، حالا غیر از اشکالات دیگری که به هر حال در نوشتههای او بـود، امـا با چه چیزی مواجه شد؟ جز با هـمین مـخالفتهای شـدید و غلیظی که به هر حال هست؛ بـا ایـنکه خیلی حرفهایش، ناظر به حرفهایی بود که در روضهخوانیهای مشهد و در دستهها و نوحهها وجود داشـت و اسـاس درستی هم نداشت. اصلاً بـرخی از ایـن اموری کـه در بـین عـوام رواج دارد نه ما، بلکه اگر آقای بـروجردی هـم اینها را میدید واقعا برخورد میکرد، کما اینکه برخورد کرد و گفت، ولی چه کـسی گـوش میداد؟ داستان معروف رؤسای هیئات قم را شـنیدهاید که در حوالی سال ۱۳۳۳ خـدمت ایـشان آمدند، و ایشان از آنان خواست کـه بـرخی مسائل را در عزاداریها مراعات کنند و برخی کارها را نکنند، در
جواب گفتند: در طول سال ما مـقلد شـما هستیم، اما در این دو سه روز بـگذارید مـا آزاد بـاشیم. این خبر را حـاج سـراج در همان خاطرات سفر هـفتاد و دو روزه قـمِ خودش آورده است.
به نظرم، ما یک استراتژی روشن تاریخی نداریم. آن بحثهای تاریخی میتواند بـه مـا کمک بکند که چرا در یک دورهـای بـه اصولگرایی جـدیتری رسـیدیم و الان در واقـع به صورت دیگری اسـت. بعد هم توجه داشته باشیم یک مقداری از این افراطیگریها تابع برخورد سنّیهاست، یعنی شما وقـتی مـیبینید صد سایت سنی بر ضد شـیعه فـعال اسـت و بـه هـیچ چیز رحم نـمیکند، یـعنی تاریخ، فقه، ادبیات و همه چیز شما را میکوبد، دهها مقاله در یک روز منتشر میشود و حتی میگوید حزبالله لبـنان بـا شـارون متحد است، یعنی اسرائیلی و یهودی است، شـما ایـن هـمه هـجمه را کـه مـیبینید طبعا خشمگین میشوید و در جامعه شیعه بازتاب خاص خود را دارد.
به نظر شما نماینده بارز جریان اعتدالی شیعه کدام مکتب است؟
به نظر من مکتب حلّه یک مکتب کاملاً مـتعادل است و در بخشهای مختلف روش بسیار معقولی دارد. شما شرح حال علامه حلی را دربرخی از آثارهای سنّی ببینید که چه ستایشی از ابوعلی طوسی یا علامه حلی میکنند، به عنوان کسی بد نمیگفت، دشنام نـمیداد و مـعتدل بود، اصلاً در نوع متون، هم نسبت به پدر، هم پسر، یعنی هم نسبت به علامه حلی و هم فخر المحققین نوشتهاند که اینها روشهای معتدلی داشتند، به مدرسه سلطان محمد خـدابنده مـیآمدند و برای سنیها درس میگفتند یا روشی که خود خواجه نصیر در مراغه داشت، ببینید هر چه سنی و شیعه است در پیرامون او جمع میشوند. مجموعه عظیمی از دانـشمندان درسـت کرده بود. از این حیث دورهـها و تـجربههای بسیار خوبیداریم. من فکر میکنمکه تشیع حلّه واقعا یکنماینده شاخص است. بعدها در دوره صفویه خیلی بهمکتب حله بهاین عنوان که تحت تأثیر سنیها بـوده، حـمله شده است.
اعتدال مـکتب حـلّه در عمل است یا در فکر و نظر هم معتدل بودند؟
هم در فکر و هم در عمل، مجموعه بسیار معتدلی است، هم تشیع را حفظ کرده و هم اعتدال خودش را حفظ کرده و از روی آوردن به طرح مسائل افراطی در آن خـبری نـیست، یعنی واقعا به شکل معقولی حرکت میکند. قرآن برای آنها یک محور است و
سخت به قائلانِ به تحریفِ قرآن حمله میکنند. امامت امیرالمؤمنین برایشان یک اصل و یک رکن است، فـقهشان یـک فقه بـسیار زنده، پویا و معقولی است. من مکرر در نوشتههایم اشاره کردهام که وقتی شما میگویید «اخباری و اصولی» همه ذهـنشان سراغ دهههای بعد از صفوی میرود، یعنی از وحید بهبهانی به این طـرف و یـک مـقداری هم قبل از آن، در حالی که در قرن پنجم و ششم این اعتدال بیش از اینکه در فقه باشد در کلام بود. الان بر حـوزههای مـا به لحاظ کلامی نوعا تفکر اخباری حاکم است، ولی به لحاظ فقهی تفکر اصـولی دارنـد. یـک چنین تعارضی در حوزه هست که به گذشته خودش توجه ندارد، یعنی آن سابقه را نمیشناسد. ایـنکه شما میبینید یک مرتبه همه در مقابل بعضی از نوشتههایی که حاوی همان حرفهای قـدمای ما است برآشفته مـیشوند بـه خاطر این است که اصلاً آن سابقه را نمیدانند. اینکه عرض کردم بر همین مجموعه باید تأثیر گذاشت به همین دلیل است. شما باید به اینها تفهیم کنید که این حرفها سابقه دارد. اگـر کسی سخن شیخ صدوق یا توضیح آخوند ملامحمد تقی مجلسی ذیل آن جمله در شرحش بر کتاب من لایحضر، یعنی لوامع صاحبقرانی (۳ / ۵۶۶ ـ ۵۶۷) درباره شهادت ثالثه در اذان را ببیند از اظهار نظر برخی از مراجع فعلی در این بـاره چـندان آشفته نمیشود. برایشان این عبارت شیخ طوسی را در نهایه (ص ۶۹) بخوانید که آنچه در شواذ الاخبار برای شهادت ثالثه آمده «مما لایعمل علیه فی الاذان و الاقامه فمن عمل بها کان مخطئا». البته دربـاره هـمین شهادت ثالثه هم باید گفت که به لحاظ تطوّری، این شعار در قرن سوم و چهارم بوده است؛ گزارشهایی از آن را میتوان در کتاب الاذان از دوست ارجمند و عزیز ما استاد سیدعلی شهرستانی دید. از میان هـمه ایـنها گزارش تنوخی در نشوار المحاضره (۲:۱۳۳) جالب است که آن را به نقل از ابوالفرج اصفهانی نقل کرده است. الان هم شاید کسی بگوید جزو شعائر شیعه شده است. بالاخره باید به فتاوای علما عـمل کـرد، امـا دانستن این تاریخچه اهمیت دارد.
عـرض مـن ایـن است که ما چند تا کتاب راجع به مکتب حلّه نوشتیم تا بگوییم عقاید رسمیِ اینها چه عقایدی بوده است، عـقاید جـاری ایـنها چه بوده است؟ النقض اثر عبدالجلیل قزوینی را چقدر مـعرفی کـردیم. ما باید کتاب نقض را چندین بار با یک زبانِ قابل فهم بازنویسی میکردیم و آن را در اختیار طلبههای امروز میگذاشتیم تا آن را بـخوانند و بـبینند کـه سابقه فکری در این حد و به این صورت بوده است.
بـه نظر شما چه عواملی باعث گرایش به غلو میشود؟ میل طبیعی به مبالغه تا چه حد در این زمینه تـأثیر دارد؟
بـه نـظر من غلو سه ریشه دارد: یکی همان روایات و اخباری است که نـقل شـده است. یکی ضرورتهای اجتماعی و مشکلاتی است که پیش میآید، بستگی دارد به اینکه شما در حالت تعارض بـاشید یـا نـباشید. یک فرقهای که اقلیت است فقط روی تفاوتهایش تکیه میکند، یعنی بر چـیزهایی تـأکید مـیکند که میان خودش و اکثریت فرق میگذارد، یعنی باید به گونهای عمل کند که در اکـثریت، گـم و هـضم نشود. وقتی دشمن روی یک بخش زیاد فشار بیاورد، اقلیت همان بخش را بزرگتر و ضروریتر جـلوه مـیدهد. سوم زمینههای روانی است. به نظر من اگر شیعیان رها شوند و عقاید ولایـیشان کـنترل نـشود تا غلو پیش میروند، یعنی اگر کنترل نشوند به صورت طبیعی چنین گرایشی در آنـها پا مـیگیرد.
یعنی در ذات تشیع چنین گرایشی وجود دارد؟
نه، به خاطر ترکیبش با برخی از خـصوصیات روانـی بـه چنین سرنوشتی مبتلا میشود. در سنیهای صوفی هم این حالات نسبت به مرادهای صوفیشان وجود داشـته و دارد. ایـن وهابیها هستند که با این گرایشها مخالفت میکنند وگرنه شما ببینید در طـی چـهارصد سـال حکومت عثمانیها وقتی که کاروان حجشان از استانبول به راه میافتاد به دمشق که میرسیدند در آنجا پانـزده روز مـیماندند و سـر این قبرها میرفتند و بسیاری از آنها تا قدس میرفتند، نه فقط برای زیـارت مـسجد الاقصی، بلکه برای زیارت تمام بقعههایی که مثل این امامزادههای ما بودند. روزهای متوالی در قونیه اتـراق مـیکردند و به زیارت مشایخ و «مولانا»ها میرفتند، چهارصد سال آنها هم همین چـیزها را داشـتند، یعنی در واقع در دایره حب که میآیید ایـن حـالت روانـی مضاعف میشود. اینکه خود ائمه هم تـأکید دارنـد که اعتدال را حفظ بکنید، به خاطر همین است. در گذشته نیز، اسکافی در کتاب مـعیار المـوازنه گفته است که «اَرِنی شـیعیا صـغیرا أریک رافـضیا کـبیرا» مـیگفت یک شیعه کوچک به من نـشان بـده، من از آن برایت یک رافضی کبیر درمیآورم. شیعههای علوی ترکیه چه میگویند؟ میگویند چـرا شـما میروید در مسجد نماز
میخوانید، در این مـسجد مولای ما را کشتند، مـعلوم مـیشود که ولایتتان اشکال دارد. آنها بـه مـا میگویند شما در حقیقت سنی شدهاید.
سنیها هم همین گرفتاریهای ما را دارند. ما تـصوری کـه از سنیها داریم مربوط به ایـن بـیست، سـی سال گذشته اسـت کـه آنها را در مکه و مدینه دیـدهایم، یـعنی همه ما جایی رفتهایم که کنترل شدید وجود دارد. شما اگر سنی اصیل از نوع قـرون مـیانه اسلام میخواهید به شام و استانبول بـروید. البـته یک چـیز هـست و آن ایـنکه سنیها این شرائط اجـتماعیای را که ما به عنوان یک اقلیت داشتیم نداشتند و لذا دلیلی هم نمیدیدند که روی این جنبههای خـاصشان زیـاد تکیه بکنند، اما وضع ما درسـت بـه عـکس بـوده اسـت. دیدهاید که راجـع بـه فلان مسئله شیعی که صحبت میکنیم میگویند آقا این شعار است و نمیشود آن را کنار گذاشت. این یـعنی چه؟ یـعنی ایـنکه به اصطلاح، این جزو هویت ما شـده و مـا بـاید آن را نـگه داریـم.
طـرف مقابل شما این مشکلات را نداشته است، ولی آنها هم مشکلات عمومیای دارند که همان بدعتها است. شما الان هم تألیفات سنیها را ببینید که درباره این بدعتها و فرقهها چقدر زیـاد مینویسند. اما صبر کنید یک مقدار فضا باز بشود، میبینید که سنیها چه میکنند. امسال در مکه، در خانه سیدمحمد علوی، مالکی معروفی که گرایش صوفی دارد شبها حدود ۲۰۰۰ نفر جمع میشدند و فـقط شـعرِ مدح میخواندند. من خودم به آنجا رفتم و دیدم که نماز مغرب را هم نخواندند، از وقت عشاء هم گذشت. بعد این ۲۰۰۰ نفر در فضایی که جای هزار نفر نبود نماز خواندند و بـر پشـت هم سجده میکردند. بیشترشان از اندونزی و مالزی بودند. به مرور، مکّیها هم دارند به آنها ملحق میشوند، یعنی منتظرند که چشم سعودیها را دور ببینند. نـزدیک خـانه این مالکی یک نوری رو بـه آسـمان روشن بود تا تمام مردم شهر بفهمند که خانه این شخص در کجاست. محور تمام شعرها علی و فاطمه و خدیجه و حسن و حسین است. اصلاً اسمی از خـلفا نـیست، یعنی اصلاً حرفشان هـم نـبود. آقا مثل مشایخ صوفیه قرن هشتم و نُهم به یک متکایی تکیه داده بود و آرام به این طرف و آن طرف حرکت میکرد و به مداحی گوش میداد، اول برادرش خواند، بعد بچهای خواند و همینطور تا وقـت نـماز خواندن، یعنی اگر شما به آنها هم اجازه بدهید، در مورد اهل بیت به همان سمت و سوی شیعهها میروند.
چه ویژگیهایی برای تشیع اعتدالی برمیشمرید؟
تشیع اعتدالی ویژگیهای فراوانی دارد؛ به اصل اسـلام و اصـول توحیدی و نـبوی و ولاییِ آن اهمیت میدهد، قرآن را به هیچ روی تحریف شده نمیداند، رویهاش برسب و ناسزا به مخالفان نیست، سنیها را مـسلمان میداند، تکتک کلمات را برای رسیدن به نتایج شگفت و غلوآمیز سوراخ نـمیکند، مـثل خـود امام علی(ع) از «تفریق کلمه المسلمین» پرهیز میکند (نگاه کنید به خطبه ایشان در ذیقار قبل از حرکت به بـصره در شـرح نهج البلاغه ابنابیالحدید، ج۱، ص۳۰۸). همانطور که به خاطر حفظ وحدت مسلمانان تلاش میکند، روی اصـول اسـاسی خـود هم حساسیت دارد، احادیث ائمه را مبنای فقه و دینشناسی خود قرار میدهد، اما روی جزئیات مذهبی حـساسیت نشان نمیدهد وویژگیهای یکاقلیت را به خود نمیگیرد. بالاخره همین مطالبی است که شـما درمواضعاربلی درکشفالغمه یا مـواضع عـبدالجلیل قزوینی درنقض میتوانیدمشاهدهکنید.
ارزیابی شما از وضعیت فعلیِ تشیع چیست؟
به نظر من هستههای اصلی تفاوت چندانی نکرده است. علتش هم این است که به هر حال احادیث ثابت ماندهاند و با سختگیریهایی کـه در سطح مرجعیت بوده این میراث حفظ شده است. من این را نقطه خیلی مثبتی میبینم که مثلاً مرحوم شیخ عباس قمی تصریح بکند که این دعا یا این افزوده در فلان دعا یـا زیـارت، مجعول است یا دلیل ندارد. میدانید این، ارزش کمی نیست. کسی که فکرش به لحاظ مذهبی سختگیر است نسبت به احادیث، دستکم در بخشهایی، اینقدر دقیق است. یا مثلاً کتابهای آداب و رسوم دیـنی و دعـاییِ ما را ببینید؛ مثلاً آنچه از ابنطاووس رسیده که لااقل با تحقیقات کلبرگ ثابت شده که او آدم کاملاً مستندی است، یعنی تمام دعاها را از روی متون قدیمی نقل میکند. ممکن است عدهای بیاطلاع کـه اصـلاً با متون آشنا نیستند قضاوت بکنند و همه اینها را امروزی ببینند. اما ما دست کم میتوانیم بگوییم اینها در دورههای مختلف گاهی برجسته بوده و گاهی چنین نبوده است. ما اگر ایـن مـطالعات را نـداشتیم واقعا فکر میکردیم که هـمه ایـن کـارها به دوره صفویه برمیگردد، ولی الان که استغاثه چاپ میشود ـ و فارسیشده آن از مرحوم جواد فلاطوری است که چاپ شده ـ میبینیم کـه بـا هـمین
شدت و حدّت در قرن سوم هم این حرفها گـفته شـده است. در مورد اذان گفتم که تنوخی در نشوار المحاضره (۲/۱۳۳) نقل میکند که در میان شیعههای بغداد شهادت به ولایت با تعبیر «أشـهد ان عـلیا ولی اللهـ، محمد و علی خیرالبشر فمن أبی فقد کفر» هست. یعنی ایـن را بلند میگفتند که ابوالفرج اصفهانی آن را برای ابوالقاسم تنّوخی نقل کرده میشنیده است.
به نظر من محک اصلی هـمان حـرفهای عـلما است، یعنی باید تفکر صدوق را در ضدّیتش با غلو، آرام آرام، مطرح بکنیم، مـکتب قـم را در ضدّیتش با غلو مطرح کنیم. بگوییم که شیخ صدوق میگوید همه حرفهایی که در کتاب سلیم آمـده، حـجت نـیست، بلکه بخشهایی از آن درست است. اینها را بیاوریم و نشان بدهیم که این تعارض از اول وجـود داشـته، امـا تعیین تاریخ برای اینها دشوار است. امامِ معصوم مجبور است هم با مُعَلّی بـنخنیس روابـط داشـته باشد هم با مفضّل، هم با ابن ابی یعفور که به مرجئه الشیعه مـعروف اسـت، یعنی فکرش به تعبیر امروزی سنّیزده است. امام مجبور بود همه این افـراد را بـا تـفکرات و اعتقادات بسیار متفاوت در اطراف خودش نگه دارد و چارهای هم جز این نداشته است. ما بـاید یـک چنین تصویری را برای علما و فقهاء و افراد تحصیلکرده ارائه کنیم که این دو گرایش از قدیم هـم وجـود داشـته است.
به یک نکته دیگر هم باید توجه کنیم و آن اینکه یک سری کارهایی که در مـراسم دیـنی یا عزاداریها صورت میگیرد از سنخ خلاقیتهای هنری است. شما خیلی نمیتوانید بـا ایـنها در بـیفتید، مثلاً تعزیه در زمان قاجاریه درست شد، شکلهای خیلی قدیمی و معمولی آن در زمان صفویه هم بـوده، امـا تـعزیه درست و حسابی، مربوط به دوره قاجار است. اما این قالب هنری، بریده از تـاریخ نـیست، محتوای آن مستند است، خود من تا این چند وقت قبل فکر میکردم که این قصه سـفیر رُم در دربـار یزید ساخته تعزیهها است، فکر نمیکردم که در یک منبع کهن وجود داشـته بـاشد. من فکر میکردم که این را در دوره قاجار درآوردنـد و مـربوط مـیشد به این سفرای فرنگی که به ایـران مـیآمدند و احیانا برای دیدن تعزیه به تکیه دولت میرفتند، پیش خودم تحلیل میکردم و میگفتم لابـد بـرای اینکه دل این فرنگیها را به دسـت بـیاورند در تعزیهها یـک سـفیر فـرنگ هم درست میکردند که این هـم از امـام حسین دفاع میکند و یزید هم او را میکشد. بعد دیدم در مجمل التواریخ والقصص (ص ۲۳۶ چـاپ جـدید) که در سال ۵۵۰
تألیف شده آمده اسـت که سفیر رُم در دربار یـزید آمـد و دفاع کرد، و یزید هم دسـتور داد او را کـشتند. البته هنوز هم آن را ماجرایی داستانی میدانم، اما میخواهم بگویم که گاهی هـمه مـتون را نمیشناسیم و نمیدانیم که این مـطلب در مـنابع قـدیمیتر هم آمده یـا نـه، یا مثلاً اصلاً در کـتابهای روضـه قرن ششم و هفتم آمده یا نیامده است، الان یادم نمیآید که در لهوف، قصه سفیر رُم هـست یـا نه، ولی مقصود این است که مـؤلف مـجمل التواریخ والقـصص کـه یـک سنّی اصلِ اصل اسـت و دهها بار تصریح میکند که من سنّی هستم و شیعهها اینجور میگویند و روافض اینجور میگویند، قـصه سـفیر رُم را نقل کرده است. به هرحال تـعزیهها یـک کـار هـنری اسـت. اینها و مانند ایـنها یـک سری کارهای هنری است که نمیتوانیم منکرش بشویم، مثل نقاشی مذهبی که به یک دلایلی جـلویش را گـرفتیم. ایـن هنر برای خودش تعریفی و اصولی و مسیری دارد. نـمیشود راه ایـنها را سـد کـرد، شـعر هـم اینجور است. شعر از دل مذهب در میآید. میتوانید آن را یک مقدار کنترل کنید، اما نمیتوانید جلویش را بگیرید.
به نظر من از اول دو روش و شیوه را تعریف بکنیم و سعی کنیم آن را که اصولیتر میدانیم و واقـعا معقولتر است تقویت بکنیم و ویژگیهایش را نشان بدهیم.
مرحوم شهید مطهری تمثیلی دارد که آب وقتی از سرچشمه زلال خود فاصله میگیرد به تدریج به خار و خاک و خاشاک آلوده میشود و در انتهای مسیر میبینیم که با آب سـرچشمه بـسیار تفاوت یافته است. به همین نحو، دین هم وقتی از سرچشمه وحی در مسیر زمان دور میشود به اموری آمیخته میشود که به تدریج آن را با سرچشمه متفاوت میکند و چیز دیگری میشود. در ایـن صـورت آیا نباید تا آنجا که ممکن است سراغ سرچشمه برویم؟
به نظر من این فقط یک تشبیه است و چیزی را نمیتواند اثبات بکند. نکتهای در بـحث خـاتمیت هست که بالاخره محک و مـعیار کـه قرآن است ثابت و جاودان است، درستی درصد قابل توجهی از حدیث را میتوانیم با روشهای علمی و حتی بهتر از گذشته اثبات بکنیم و در اینکه قرآن و حدیث تقریبا روی کـلیت فـکر اسلامی سایه انداخته اسـت تـردیدی نداریم. اما مسئله این است که انحراف همیشه وجود داشته است. آیا شما بدتر از خوارجی که در قرن اول پیدا شدند، در زمانهای بعد دارید؟ آنها همه چیز را عوضی میفهمیدند، دوره خوارج که از سرچشمه دور نـیست. بـدترین فرقهها در قرن اول و دوم
درست شدند. به نظرم باید اینطور گفت که در دین زمینههایی وجود دارد که مشکلزا است؛ به این معنا که اگر از آنها مراقبت نشود در هر دورهای ممکن است منشأ یـک انـحرافی بشوند. حـتی در مورد قرآن خود قرآن میفرماید: «یضل به کثیرا»؛ این نوعی مراقبت میخواهد. در هر دورهای هم این مـراقبت لازم است، برداشت وارونه از قرآن در خوارج هست، امروز در کشور ما هم هـست، در آیـنده هـم خواهد بود. این تصور که یک جایی زلال بوده و یک جایی به اوج آلودگی رسیده به نظر من درسـت نـیست. ما همیشه انحراف داریم، همیشه چیزهای صحیح هم هست. در بحث خاتمیت هم تـکیهمان روی ایـن اسـت که چون محک ما و معیار ما موجود است، پس خاتمیت قابل دفاع است. به نظرم خـاتمیت ربطی به تکامل در سیر وحی ندارد؛ فقط ناشی از ثبات در معیار و محک، یعنی قـرآن و به مقدار کمتری حـدیث اسـت. به هر حال تطوّرات مثبتی را که در دین رخ میدهد نمیتوانید به عنوان بدعت کنار بگذارید. بالاخره میگویید که در مکتب حلّه، فقه ما فقه استخوانداری میشود، چون با اصول عقلی ممزوج میشود، در آنـ، مقداری تفکر معتزلی اثر میگذارد و آن روشهای اجتهادی به کار گرفته میشود و نتیجهاش شهید ثانی و قبل از او شهید اول است و بعد، محقق کَرَکی که اگر با آن قدرت اجتهادیاش که متّخذ از مکتب حلّه است در صـحنه حـاضر نبود دولت صفوی تئوریسین نداشت، یعنی اگر بنا بود همه مثل شیخ ابراهیم قطیفی فکر بکنند که مخالف تئوریهای محقق کرکی و نزدیکی وی به صفویه بود، ما هر روز باید عقبتر میرفتیم. امـام خـمینی هم به جایی رسید که از دل بحث امامت و برخی از فروعات فقهی در باب قدرت فقیه، یک نظریه سیاسیِ قابل عرضه برای عصر غیبت درآورد. سنّیهای تند وابسته به دولت عثمانی به محقق کـَرَکی مـیگویند: مخترع الشیعه، میگویند او شیعه را درست کرده و شیعه اصلاً اینجور نبوده است. نادرشاه هم همین را میگفت. او میگفت که این تشیع را شاه اسماعیل درآورده است، اغراض سیاسی هم داشت، برای ایـنکه دلش مـیخواست جـای شاه اسماعیل را بگیرد، نسبت بـه شـاه اسـماعیل در حد بسیار افراطی حسادت داشت و فکر میکرد یا وانمود میکرد که این اصول از قدیم نبوده است. به نظر او این شاه اسـماعیل بـود کـه دستور داد عاشورا را تعطیل بکنند، و جشن عید غدیر را بـهراه انـدازند. سؤال این است که آیا اینها قبل از شاه اسماعیل نبوده است؟ اینها به هر حال ریشههایی داشته است. به نـظرم ایـن تـصور که از سرچشمهای زلال شروع شده و بعد به
جایی آلوده رسیده، تصویر گـویایی نیست. بحث انحراف از اصول اساسی چندان جا ندارد. بله، نقاط ضعفی هست که در همه ادیان کم و بیش مـَجْرا و مـاجرای مـشابهی دارد. ببینید که از عقیده به مهدویت که جزء ارکان تشیع است چـه قـدر سوءاستفاده شده و الان هم میشود، به هر حال من آن نگاه تاریخی را نمیپسندم که میخواهد در قالب نظریههای تـطوری یـا تـکاملی یک اسلام تاریخی درست کند و آن را در برابر دین اصیل اولیه قرار دهد. در هـر جـایی بـاید موردی بحث کرد.
پس دیگر، جایی برای طرح اسلام ناب محمدی باقی نمیماند؟
موردی بحث نـکنیم. بـاید دیـد مقصود از اسلام ناب محمدی چیست؟ چه چیزی انحراف است، چه چیزی اصیل. من فقط مـیتوانم بـگویم ما در جریان اصلاحگری در دین در این صد سال گذشته تحت تأثیر سلفیها بودهایم، حـتی خـوبترین مـا هم تحت تأثیر آنان بوده است؛ ما در یک دوره طولانی ناشر افکار عبده و سیدقطب بـودهایم. تـمام این فکرها روی ما اثر گذاشته و خیلی از نگرشهای ما مربوط به همان مقطع مـیشود. مـا از کـمونیستها هم خیلی تأثیر پذیرفتیم، بسیاری از ایدههایی که در این بیست و پنج سال بعد از انقلاب داشتهایم، بـه نـوعی متأثر از تبلیغات صد سال اخیرِ آنها است. بحثهایی که در باب عدالت اجـتماعی بـه مـعنای خاص مردم گرایانهاش داشتیم ناشی از آن افکار است. اینها را از سرچشمه دین نگرفتیم، از بیرون گرفتیم و مرتب تـوجیه مـذهبی بـرایش درست کردیم یا با برخی از متون دینی تطبیق دادهایم. ببینید تفاوتهای قـانون اسـاسی دوم ما با قانون اساسی اول چقدر است؟ در بحث شورای رهبری و دیگر شوراها تا بحثهای دیگر. به نظرم سـالمترین گـروهها در کشور ما آنهایی هستند که حرفهایشان را کمتر عوض کردند، تقریبا از قدیم حـرفهایی را مـیزدند که الان هم میزنند. از اول هم فکر دینی داشـتند، خـیلی هـم تند نمیرفتند، اما تند وکند رفتن بـقیه تـحتتأثیر مسائل و جوّ جهانی بوده است، یعنی بستگی دارد به اینکه در دنیا چه موجی بـاشد و بـه چه سمتی برود. فکر مـیکنم تـحقیقات آینده خـیلی چـیزها را روشـن میکند، ازجمله اینکه ما خیلی از ایـن فـضاها متأثر بودهایم.
ما بر چه مبنایی تشیع فعلی را در اصول اساسیاش همان تـشیع راسـتین میدانیم؟
اگر برای اثبات اینها شیوه عـقلی بخواهید البته در وسع و اطـلاعات مـن نیست که بخواهم راجع بـه ایـن مباحث صحبت بکنم، ولی اگر شیوه عقلایی را نه به معنای عقل فلسفی مبنا قـرار دهـیم به نظر من همین کـه اکـثریت شـیعه این راه را آمده، آنـ را قـابل قبول میکند. این حـرفی اسـت که ابنقِبَه میگوید. شما میگویید پس این همه فرقه چیست؟ مثلاً در فرق الشیعه میخوانید که شـیعیان بـعد از رحلت امام هفتم یا…، بیست فـرقه یـا سی فـرقه شـدند. بـه واقع همه اینها فـقط اسم است. آن چیزی که قم را نگه داشت با همه فاصلهای که با عراق دارد، درست هـمان مـکتبی است که شیعههای بغداد را نگه داشـت، هـمان مـکتبی اسـتکه درنـقاط دیگر درقرن سـوم و چـهارم وجود داشت، حتی در خراسانِ دور در کَشّ و نقاط دیگر تقریبا همه اینها سالم ماندند، یعنی روی این مبنا و رکـن سـالم کـه عبارت از مجموعه دوازدهامام است باقی ماندند. بـهنظر مـن گـاهی وقـوع بـعضی امـور دلیل بر حقانیت آنها است. اکثریت جامعه شیعه به این شکل مانده است. مهمترین انشعابی که در امامیه صورت گرفت و باقی ماند، فرقه جعفریه است که یک گـرایش دور و بسیار متفاوتی از امامیه در آناتولی است. اسماعیلیه هم که خیلی زودتر از اینها راهش را جدا کرد. اوائل المقالات را نگاه بکنید: فرقههای زیادی بوده، شیخ مفید در مورد تکتک آنها میگوید از آنها خبری نیست، از ایـن یـکی خبری نیست، از دیگری هم خبری نیست و… .
واقفه چطور؟
بله، واقفه تا قرن چهارهم هستند. وقتی متون واقفی را میخوانید واقعا فکر میکنید که ارکان تشیع اصلاً دو نوع شده است. با ایـن حـال وقتی دقت میکنید میبینید که بدنه اصلی جامعه شیعه مانده و مشکلی نداشته و اینها به راحتی برایش قابل قبول بوده است. هر امامی کـه رحـلت میکرد قمیها به عراق مـیرفتند و دنـبال امام بعدی میگشتند، دنبال کسی میگشتند که معیارهای امامت را داشته باشد. از امام جدید سؤالاتی میکردند تا ببینند میتواند جواب بدهد، یا خیر؛ آن هم بـا آنـ دانشی که ما از قـمیها مـیشناسیم. هشتاد درصد سندهای کتاب اصول کافی بهقمیها ورازیها برمیگردد! یعنی درواقع فکر شیعه دراینجا شکل وپایه گرفته است. درمورد احادیث تفسیر عیاشی که دریک نقطه دوری در خراسان تألیف شده همین مـطلب صـادق است. این حرفِ ابنقِبَه است (بنگرید: مکتب در فرایند تکامل: ۱۷۱). علاوه بر روایات و نصوصی که داریم که ممکن است در بحثهای دقیق سندی نتوانید پای آنها بایستید، حرکت کلی جامعه شیعه و یکپارچگی آن بـه نـظر من خـیال ما را از بابت خیلی نگرانیها راحت میکند و نجات میدهد.
اگر اکثریت ملاک حقانیت است پس باید اهل سنّت را بـر حق بدانیم؟
نه، در اینجا دایره خاص منظور است. ممکن است بگویید مـثلاً چـون تـعداد بوداییها در دنیا زیاد است، آنها بر حقند. من اکثریت را معیار درستی نمیگیرم. نگاهی که من دارم ایـن اسـت که وقتی اصل تشیع را و ارکان اولیهاش را پذیرفتیم بعد که انشعابهایی پیش میآید، یـا عـقاید جـزئیای مطرح میشود، در این دایره اکثریت را ملاک قرار میدهم، مثل اینکه در یک خانواده بزرگ فرد نـاباب یا دیگراندیشی از جمع بیرون میرود، آن یکی از آن طرف میرود و دیگری مثلاً فرار میکند، امـا یک بدنهای میماند. پیـدا اسـت که اصولی مشخص بدنه را نگه میدارد. البته ممکن است تحلیل کنید که اصول اجتماعی یا روانی این بدنه را حفظ میکند، ولی به نظر من برای جامعه شیعه که اینقدر از لحاظ جغرافیایی پراکـنده بود و در انواع تنگناها قرار داشت، این مقدار ماندن خیلی مهم و قابل استناد است.
آیا این ناشی از اعتماد به بزرگان نبوده است؟
اعتمادْ دلیل میخواهد، اعتمادْ یک نصوصی را میطلبد، ببینید حدیث در دستشان بـوده، مـعیارها در دستشان بوده است. اینقدر که الان برای شیعه کتاب مانده یک دهم کتابهایی که در قرن سوم دست شیعهها بوده نیست. صدها کتاب وجود داشته که در اختیار همه بوده، به آنها نـگاه مـیکردند، از آنها نقل میکردند، به آنها مراجعه میکردند. فقط ابن ابی عمیر مجموعهای عظیم را روایت میکند، یعنی بیش از صدها شیخ دارد که همه اینها کتاب داشتهاند. روی یکیک این کتابها کار مـیکردند. جـامعه شیعه که جامعه جاهلی نیست. این را به شما بگویم که فکر مذهبیِ دنیای اسلام در قرن سوم و چهارم، از جهاتی از الان پختهتر بوده است، یعنی آن فکری که تمدن اسلامی را ساخت الان آنقدر نـیرومند نـیست کـه بتواند تمدن جدیدی بسازد. بـه نـظر مـن واقعا روشهایی بسیار علمی شایع شده بود که خاص شیعهها هم نبود، در کل جهان اسلام اینگونه بود. در قرن چهارم که حـالا بـه آن مـیگویند قرن رنسانس اسلامی وقتی کتابی نوشته میشود هـیچ نـقطه ضعفی در آن نمیبینید، مطلب هرز در آن نمیبینید، مثل این کارهایی بوده که حالا غربیها انجام میدهند؛ کتاب لغتی که مینویسند روی اصـول اسـت، بـا شواهد دقیق است، شما این را مقایسه کنید با این کـتابهای تاریخیای که ما امروزه داریم در قم مینویسیم. اینها درمقابل متون تاریخیِ قدیمکه استوار، دقیق وروشمندبوده، قابلمقایسه نیست. ایـنجورنبوده کـه شـیعه یک جامعه کمسواد باشد. بهرغم همه ضعفهای ارتباطاتی که میان جـوامع مـختلف شیعه وجود داشته، یکی عرب است، یکی عجماست، یکی مصری است، یکی نیشابوری است، این ثـبات یـا اعـتماد در واقع پایههایی داشته که مانده است.
به نظر شما چه عواملی بـاعث شـد کـه تشیع قم هرگز دچار تفرقه و اختلاف نشد و یکپارچه باقی ماند، در حالی که همه فـرقهها و انـحرافات در کـوفه و عراق رخ میدهد، یعنی جایی که امامان شیعه حضور دارند؟
به نظر من چون رهبری مـذهبیاش مـسنجمتر بوده است، من فکر میکنم در اینجا مرجعیت دینیاش روی خط استواری پیش میرفته و احـساس مـسئولیت آنـها هم بیشتر
بوده است. علاوه بر اینکه بغداد مرکز تضارب فرهنگها و تمدنها و افکار بـوده و ایـران چنین مرکزیتی نداشته که بخواهد جواب مسیحیان را بدهد، جواب یهودیان را بدهد، جواب زرتـشتیان را بـدهد، بـه علاوه جامعه قم یک جامعه عربیِ جمع و جور و یکدست بوده و بیشتر روی اطراف، تأثیر میگذاشته تـا تـأثیر بپذیرد.
یعنی اگر قم هم محل تضارب آرا میبود این یکدستیاش از بین میرفت؟
بـه نـظر مـن آنها وقتی به ری هم رفتند ثباتشان را حفظ کردند، یعنی قمیها از لحاظ علمی آنقدر قوی بـودند کـه تـسنن ری را با آن همه پایههای علمیای که داشت شکست دادند. اینکه میبینید ابن بـابویه در ایـنجا است و پسرش صدوق در آنجا است از این جهت ناشی میشود. نسل اینها که به کاشان منتقل شـد آنـجا را هم تصرف کرد، همینها تشیع را به شمال ایران بردند، یعنی تا سـال ۲۵۰ کـه آرام آرام تشیع به شمال ایران میرود، به نـظر مـن تـشیع قمی است که دایرهاش دارد وسیعتر میشود. نـفوذ فـکریِ آنها واقعا قابل توجه بوده، شعاع فکری آنان از اینطرف تا «آوه» و ساوه و از سوی دیـگر تـا کاشان رفته است. با اصـفهان مـدام جدال فـکری دارد، یـعنی هـمین تفکر محدودی که در اینجا هست، بـه اصـفهان هم فشار میآورد. به نظر من اینقدر سند هست که نشان بـدهد کـه قم به لحاظ علمی حرفهای جـدی خودش را دارد، ولی به هـر حـال این هم برای قم یـک شـانس است که دشمن قَدَری ندارد و اگر داشت ممکن بود برایش مشکلاتی پیش مـیآمد. بـبینید وقتی در مدینه سعدبنمعاذ مسلمانشد، نـصفمدینه مـسلمان شـدند، یعنی ایننقطه ضـعف نـیست. گاهی یک پیغمبری و یـک امـامی، یک شانسی ـ یعنی شرایط مساعدی ـ هم میخواهد تا کارش در جایی بگیرد.
آیا تأثیر ایـران را بـر تشیع قبول دارید یا اینکه تـشیع ایـران را یک تـشیع عـربی میدانید؟
اتـفاقا یکی از مطالبی که در فـکر من نسبت به تاریخ شیعه هست و فکر میکنم حرفِ بهدرد بخوری است ناظر به هـمین پرسـش است و آن اینکه تشیع ایران یک تـشیع عـربی اسـت و ایـنگونه نـیست که تفکر ایـرانی روی آن تـأثیر گذاشته باشد. من یک مقاله مستقل در این باره نوشتهام که در جلد سوم تاریخ تشیع در ایران آمـده اسـت. بـه اعتقاد من تشیع
ایران در چهار مرحله یـا در پنـج مـرحله از تـشیع عـراقی و عـربی تأثیر پذیرفته است. نمونه قم را که شما مثال زدید دقیقا دارای تشیع عربی است، یعنی در اینجا شما یک جامعه عربی دارید که حتی به فارسی حرف هم نـمیزدند، تماسی هم با مردم اطراف خودشان نداشتند و حرفهایی را میزدند که از مدینه و بغداد میآمد، منتها آنها را با ملاحظه قبول میکردند و میپذیرفتند. در مرحله بعد که یک مقدار شاید به تعبیر شما تـشیع ایـرانی میخواهد شکل بگیرد دوباره یک فکر دیگری از عراق تغذیه میشود. درست است که تشیع قم اصیل است، ولی همیشه مرید عراق است، منتها مرید نحله خاصی در عراق است، یعنی سـراغ بـقیه نمیرود. درنهایت سراغ مرجعیت صدوق میرود که بخشی از عمرش را در بغداد بوده یا سراغ شیخ مفید و سید مرتضی و بعدش هم شیخ طوسی میرود. مـرحله دوم تـشیع عربیِ بغداد و نجف است کـه بـه ایران میآید. شما الان فهرست شاگردهای شیخ طوسی و شاگردان پسرش ابوعلی را ببینید، همه ایرانی هستند؛ از ساری، از ری، از اصفهان، از قزوین، از همه نقاط هستند، اینها به بغداد مـیروند و تـحصیل میکنند و برمیگردند. اصلاً تـشیع اعـتدالی ری متأثر از مکتب شیخ طوسی است و غیر از کتاب نقض، متون دیگری هم شاهد بر این مطلب است. مرحله سوم تأثیرگذاری تشیع حلّه روی ایران در قرن هفتم هجری است. در مرحله چهارم مـیتوان از تـأثیر نجف و جبل عامل روی ایرانِ صفوی، در قرن دهم و یازدهم سخن گفت. آنها بودند که تشیع عربی را به ایران آوردند. در آن وقتها، علمای ایرانی فقط علم کلام و تصوف و ادبیات میخواندند، اما فـقه چـندانی بلد نـبودند، علم کلامشان در حوالی و حواشی تجرید بود و ادبیاتشان در غزل. به نظرم حتی در دوره ما هم تشیع عراق و نـجف تأثیرگذار بوده و هنوز هم بسیاری از استادان بلندپایه درس خارج شاگردان مکتب نـجف بـودهاند؛ گـو اینکه آنجا را در طی دو قرن اخیر عمدتا ایرانیها اداره کردهاند.
چرا به هر حال تشیع در ایران پا میگیرد و میماند، ولی اسـماعیلیه مـیروند شمال آفریقا را میگیرند، ولی به تعبیر دکتر دفتری مثل اینکه خاکش با تشیع عـجین نـشده اسـت، آنها را نگه نمیدارد یا شما در کتاب تشیع در مدینه گفتهاید که گویا خاک مدینه یا مـحیطش با تشیع نمیسازد؟
سیاستهای فرهنگی و سیاستهای اجتماعی بسیار مؤثر است. ما میدانیم که
فـاطمیان در پی ترویج تشیع نبودند؛ بـر ایـن مطلب شواهد بسیاری داریم. سازمان دعوت نه برای تبلیغ علمی تشیع، بلکه اساسا برای خرابکردن بنیعباس و در واقع دنبال کار سیاسی است، در حالی که شاهعباس برای ترویج تشیع بخشنامههای مالی صادر مـیکند که هر کس شیعه شد از او مالیات نگیرند، مثل کاری که مسلمانهای صدر اول برای توسعه اسلام کردند، هنوز سنگنوشتهها و بخشنامههای شاه عباس در بعضی شهرها هست. شاهعباس میگوید از استرآباد مالیات نگیرید، چون ایـنجا دارالمـؤمنین است و مردم آن شیعه هستند و نمیشود از اینها مالیات گرفت. شاه طهماسب را دستکم نگیرید. او پنجاه و چهار سال از ۹۳۰ تا ۹۸۴ حکومت کرد و تمام عمرش را صرف این کرد که علما درباره تشیع کتاب بنویسند، یـعنی پول مـیداد تا بنویسند، ۵۴ سال حکومتش مطابق با دو نسل است، یعنی دو نسل عوض میشوند، اینکه ۵۴ سال پول بدهد تا کتاب بنویسند تأثیر زیادی به نفع شیعه دارد. همه کتابها را ترجمه کردند، همه مـتون را بـه فارسی برگرداندند، یک کار تبلیغی و فرهنگی گستردهای کردند که به نظرم باید درباره آن تحقیق کرد. چقدر امامزادهها را آباد کردند، حتی مزار برخی صوفیان به امامزاده تبدیل شد! در این دورهـ بـسیاری از مـردم سواد داشتند و کتاب میخواندند، تـا کـتاب جـدیدی به بازار میآمد، آن را استنساخ میکردند. پول زیادی به شعرا دادند تا اینکه اصلاً مسیر ادبیات فارسی را عوض کردند، یعنی ادبیات فارسیِ قـبل از صـفویه در دام غـزل و این چیزها گرفتار شده، یک مرتبه همهاش مـیشود سـتایش و مدح ائمه و اصلاً بالکل عوض میشود. تمام شاعران بزرگی که مردم چشمشان به دهان آنها است در این مسیر قـدم بـرمیدارند.
بـرعکس آنچه میگویند که روشهای صفویه روشهای خشنی بوده، من مـعتقدم روش آنها در ترویج تشیع آرام بود، یعنی شاهطهماسب برخورد تندی نکرد، شاه طهماسب مرکز حکومتش قزوین بود و تا آخرین روزهـایی هـم کـه فوت کرد هنوز سنّیهای قزوین در مسجدها دست بسته نماز میخواندند. آن خـشونتی کـه معمولاً تصویر میشود واقعیت ندارد، البته هر حاکمی که میگذارند شیعه است، هر امیری که مـیگذارند شـیعه اسـت، هسته مرکزی سپاه، قزلباش است که سنّیای در آن وجود نداشته است، اگر ایـن قـزلباش نـبود باید از همین شهرهای سنّی نیروی نظامی را جمع میکردند که نکردند، بلکه آنها را از آناتولی آوردنـد. غـالب آنـها ایرانی نبودند، یعنی یک لشکر
آماده بود که در اینجا از آنها استفاده کردند وگرنه شـما اگـر میخواستید از این مردم کسی را سر کار بگذارید صدراعظمتان هم یک مرتبه سنی مـیشد، هـیچ بـُعدی نداشت، کما اینکه بعدها در زمان شاه اسماعیل دوم، صدر اعظم هم سنّی شد، میر مـخدوم شـریفی که از سنّیهای قزوین بود آمد و بر همه امور حاکم شد، خوب اگر شـاه اسـماعیل دوم یـک مقدار دیگر فرصت پیدا کرده بود همه مسیر و تمام زحماتی را که پدرش و جدّش کشیده بودند بـه یـک نقطه دیگری برمیگرداند.
شما شعر تبرّایی را دستکم نگیرید، شعر تبراییای که در ایـن دوره سـروده شـد تمام آموزههای مذهب را بین مردم رواج داد، در عروسی، در جشن، در عزا، در همه جا این شعر تبرّایی را دارید، حـتی بـه نـام شعرای قدیم، شعر جعل میکردند، یعنی خیلی راحت، اشعاری را به مولوی، بـه عـطار و دیگران نسبت میدادند، در حالی که اصلاً روح آنها هم خبر نداشت و در میان مردم رواج مییافت؛ شعرهایی بـا مـضامین تبرّایی.
نکته بسیار مهمِ دیگر اینکه سنّیها در ایران از قرن هفتم به ایـن طـرف ضعیف شده بودند. نباید از این نکته غـفلت شـود کـه سنّیهای ایران غیر از سنّیهای مصر و شام بـودند، سـنّیهای ایران تا قرن پنجم سنّی هستند، از قرن شش و هفت به بعد دیگر سـنی نـیستند، اصلاً دیگر حساسیتی ندارند، از قـرن شـشم و هفتم بـه بـعد یـک کتاب تاریخیِ خوب از سنّیهای ایران، مـثل تـاریخ اسلام ذهبی پیدا نمیکنید، یک کتاب فقهیِ مهم از آنها پیدا نمیکنید، از نـظر فـکری دیگر کسی در ایران نمانده بود، حـتی معدود کسانی که در خـراسان مـانده بودند ارتباطشان را تا پایان بـا عـثمانیها حفظ کردند و قبل از آن هم خیلیهایشان دیدند که در اینجا کسی خریدار حرفهایشان نیست، بـه خـاطر همین به مصرِ ممالیک کـوچ کـردند.
در ایـن دوره ببینید چه افـراد فـراوانی در مصر هستند و لقبهای شـرق دور را دارنـد، یعنی هنوز لقبهای به اصطلاح ماوراءالنهری را دارند. آنها به مصر رفتند و در آنجا زندگی کـردند، مـن به دانشجویی گفتم پایاننامهای راجع بـه مـهاجرت علمای سـنّی ایـران در قـرن هشتم و نهم بنویسد کـه در دوره ممالیک از ماوراءالنهر به مصر کوچ کردند و اینجا خالی ماند. تسنّن ایران در زمانِ ظهور صفویان غـیر از تـسنّنی است که فاطمیان در قرن پنجم بـا آن مـواجه بـودند، آن زمـان هـمه اندیشمند و ناقد بـودند. تـسننِ اینجا و حتی بخشی از تسنن عثمانی، نوعی تسنن دوازدهامامی است.
به شعرهای جعل شده در این دوران اشاره داشـتید. بـد نـیست برخی از نمونههای آن را بشنویم.
مثلاً از قول عطار اشـعاری را نـقل کـردهاند؛ ایـن اشـعار بـا آن گرایشهای سنّیِ وی جور درنمیآید، هرچند من انکار نمیکنم که این اشعار از او باشد. در این باره باید تحقیق بیشتری بشود:
رونقی کان دین پیغمبر گرفت | از امیرالمؤمنین حیدر گـرفت |
لا فتی الا علی از مصطفی است | وز خداوند جهانش هل اتی است |
از دو دستش لا فتی آمد پدید | وز سه قرصش هل اتی آمد به دید |
آن سه قرص جو چو بیرون شد به راه | سرنگون آمد دو قـرص مـهر و ماه |
چون نبیْ موسی، علیْ هارون بود | او برابرْشان تو گویی چون بود |
هر دو هملحمند و هم دم آمده | موسی و هارون چون همدم آمده |
ببینید اصلاً شما اسم اینها را جعل نگذارید، حـالت جـعل ندارد. در ادبیات عامه هیچ وقت نمیگویند که اینها جعل است، اگر مته به خشخاش بگذارید ادبیات عامیانه همهاش مشکل دارد. ادبیات عامیانه اصلاً صـدق و کـذببردار نیست. اصلاً نمیشود دنبال ایـن رفـت که درست میگویند یا غلط. ببینید بر سر شاهنامه فردوسی چه آوردند، چه قدر اضافه کردند، چه اندازه کم کردند. به نظر من ایـن بـحث که مثلاً کدام قـسمت شـاهنامه از فردوسی است و کدام قسمتش نیست اصلاً بحث نادرستی است. مگر شاهنامه مال فردوسی است، شاهنامه مال مردم است که به اسم فردوسی است، یک هسته مرکزی دارد، مردم خودشان را در آن سهیم مـیدانند و چـنین متنی را کم و زیاد میکنند و حق هم دارند. اصلاً در اینجا بحث از این نیست که کدام شعر اصیل است و کدام شعر اصیل نیست، مهم این است که شما شعری را بگویید که بـه فـرودسی بخورد، بـه شاهنامه بخورد و در این قالب باشد و میان مردم جا بیفتد.
از جمله میگویند این شعر را عارف نیشابوری، عطار گـفته است:
تو چه دانی سرّ آن سلطان دین | او یدالله است در عین الیـقین |
نـه، خـدا گفته است در خمّ غدیر | با رسول الله زآیات منیر |
ایهاالناس این بود الهام او | زآنکه از حق آمده پیغام او |
گـاهی هـم دیگر نمیگویند چه کسی گفته، میگویند صاحبدلی آن را گفته است یا به فردوسی نـسبت مـیدهند کـه:
تبرّی کن تبرّی از آن شومان بداختر | تبرّی کن تبرّی کن از آن دونانِ مادر […] |
اگر پاکی، و در اصلت خـطایی نیست ای خواجه | چو فردوسی همی کن لعنت بسیار بر اعدا |
فردوسی چطور مـیتواند چنین شعری را گفته بـاشد!
ایـن ماجرای همه انواع ادبیاتِ مردمی است.
معمولاً این وضع برای ادبیات عامه به وجود میآید. برای نمونه، ابوالحسن بکری در تمدن اسلامی یک قصهنویس یا بهتر بگویم یک ذبیحالله منصوری است، هـر نسخهای از قصههای تاریخ اسلام که در دنیای عرب پیدا میشود و نمیدانند صاحبش کیست، میگویند این از ابوالحسن بکری است، مثل کعب الاحبار است که به مرور میشود کعب الاخبار، حِبْر که عنوان دانـشمند یـهودی است تبدیل به خبر میشود. ذهبی در تاریخ الاسلام شرح حال ابوالحسن بکری را در ده سال آخر قرن پنجم، بین ۴۹۰ تا ۵۰۰ نوشته، و میگوید این آدمْ دروغگو، وضّاع و جعّال است. استاد ما مرحوم سـیدعبدالعزیز طـباطبائی در جایی شرح حال بکری را نوشته، این حرفهای ذهبی را هم آورده و بعد گفته است که این ذهبی خیال کرده که دارد راجع به یک محدث صحبت میکند، این آدمْ قصهگو است، اصـلاً شـخصیت قصهگو شخصیتی فراتاریخی میشود، به اذهان مردم میرود و به چیز دیگری تبدیل میشود.
من نمیدانم بابا فغانی سنی است یا شیعه، ولی به وی نسبت دادهاند که:
من آن امام نخواهم کـه آتـش افـروزد | بر آستانه صدر الکلام و کـهف انـام |
مـن آن امام نخواهم که بهر باغ فدک | کند ز حرص به فرزند مصطفی اِبرام |
آنچه را نقل کردم از کتابی است که در استرآبادِ قرن یـازدهم اسـتنساخ شـده است، این کتاب مربوط به آن دوره است و مـجموعهای از اشـعار اینجوری دارد. نقل میکند که شیخ عطار گوید:
بس کن حدیث غار که عار است نزد عقل | آن حزن بـیقراری شـیخ مـعمّرم |
باشد امام آنکه به فرمانش بوده مار | |
من آن امامِ مـارگزیده کجا برم |
میگوید من آن امامی را میخواهم که مار به فرمانش است، نه آن کسی که مار او را نیش بـزند. چـون در بـرخی نقلها هست که مارْ ابوبکر را در غار نیش زد.
بحث سرِ زایش فـکری ـ فـرهنگیِ عوام است. عوام یک چیزهایی دارند که متعلق به خودشان هست، مرجعیت دینی هم اینها را قـبول نـدارد، ولی شـما با مردم و با ادبیات عامیانه نمیتوانید در بیفتید، راهش هم این نیست کـه در بـیفتید. هـمان تحصیلکردههایش تا ۳۵ سالگی بر این باورند که این قبیل اخبار جعلی و دروغ است، امـا بـه مـرز چهل که میرسند آنها را میبوسند و روی چشمشان میگذارند. اگر خودشان هم دستشان برسد به آنـها اضـافه میکنند! میگویند چرچیل میگفت که اگر کسی زیر ۲۰ سال کمونیست شد نترسید، او بـرمیگردد، امـا اگـر از سی سالگی به بالا کمونیست شد، این یک کمونیست پدرسوختهای میشود که دیگر هـیچ کـس جلودارش نیست! تا آخر عمرش کمونیست میماند. ملاک این است که دوره روشنفکری و جـوانی را کـنار بـگذارید. از آن وقتی که تسلیم طبیعت میشوید دیگر میفهمید که قدرت شما زیاد نیست و همه چیز رو بـه رکـون و رکود میرود.
به نظر میرسد شیعه همیشه به دنبال برقراری عدالت بـوده و لذا در مـقابل حـکومتهای جور ایستادگی کرده است؛ آیا جانبداریِ عالمان شیعه از پادشاهان صفوی با این عدالتخواهی و ایستادگی در بـرابر ظـلم سـازگار است؟
من شیعهای را که به طور افراطی، انقلابی باشد و فقط به فکر مـبارزه مـسلحانه با سلطان جائر باشد و از این قبیل، نمیشناسم. شیعه چون اعتقادش این بوده که بعدها امام مـعصوم مـیآید و حکومت تشکیل میدهد، خودش را همیشه تسلیم شرایط کرده است. تصورش این بـوده کـه این عدالت به طور کامل بعدها مـحقق مـیشود. امـید داشته در سال دیگر یا جمعه دیگر ایـن اتـفاق بیفتد. به لحاظ سیاسی، آدمی که در یک چنین شرایطی قرار میگیرد، بیش از آنـکه مـبارزه کند تسلیم میشود، این بـرخلاف ایـن روضههایی اسـت کـه مـیخوانند و برخلاف این تبلیغهایی است که مـیکنند. البـته به نظرم آرامآرام ما دیدگاههایمان را اصلاح کردیم. این تغییرات به نظر مـن، مـطابق با اصول قرآنی است؛ ما بـاید به این نقطه مـیرسیدیم. مـا از بس در قرن اول و دوم تحتفشار بودیم، تـمام
حـرفهایمان به آمال و آرزوهایی برای آینده تبدیل شد. اما یک مقدار که در تاریخ جـلو آمـدیم متوجه شدیم که بالاخره مـا بـاید زنـدگی مردم را اداره بکنیم، آمـدیم از فـقهیات شروع کردیم و در آن بخشها مـفصل کـار کردیم و توضیح دادیم. البته هنوز به سیاست مملکتی کاری نداشتیم، اما هر چه پیـش آمـدیم دیدیم این بیتفاوتی درست نیست. در اصـل از وقـتی جوامع شـیعی رو بـه گـسترش گذاشت به تدریج دنـبال سیاست و حکومت رفتن در دستور کارمان قرار گرفت و سعی کردیم آن را با همان مصلحتاندیشی دنبال کنیم. بـحث ایـنکه آیا با حکومت ظالم میشود کـنار آمـد یـا نـه، از قـرن چهارم به طـور رسـمی وارد فقه ما شد. از قرن پنجم دیگر برایش رساله مستقل نوشته شد، البته پیش از اینها هم در سـیره اهـلبیت(ع) مـطرح بود و جانب همکاری بر جانب مبارزه مـیچربید، گـرچه هـر کـدام تـوجیه جـدا و قابل قبولی در فکر سیاسی شیعه داشت. از مکتب حلّه به بعد قدرت مجتهد زیاد شد، این هم شاید به یک سری شرائط و اوضاع برمیگشت، مرجعیت به شکلی کـه امروزه میشناسیم از آن موقع به طور جدی شکل گرفت و گفتند هر شیعهای باید مقلد باشد، مجتهدش هم باید زنده باشد؛ اینها عمدتا حرفهای مکتب حلّه است. اگر کسی درباره لزومتقلید ازمـجتهد حـیّ پیش از مکتب حله، نصی میشناسد ما خیلی خوشحال میشویم که آن را بشناسیم. البته در حاقّ فقه، این ظرفیت وجود داشت، مثل اینکه ما میگوییم ولایت فقیه از فقه ما قابل استنباط اسـت، یـعنی، در واقع، شما بهتدریج با تفریعات جدید دارید مطابق اصول پیشمیروید وفقه را فربهتر میکنید.
به نظر من در تشیع، مصلحتاندیشی غالب است؛ از هر فرصتی اسـتفاده مـیکند تا حقوق اخوان شیعیاش را حـفظ بـکند. در فقه هم به او همین توصیه میشود، مشروط به اینکه برخلاف احکام خدا عمل نکند. در درجه اول به او میگویند اگر یک کلّیتی از دین هست تو اول بـا رفـتارت سعی کن جان شـیعهها را نـجات بدهی و از حقوق آنها دفاع کنی. عرض کردم، یک اقلیت غیر از این نمیتواند فکر بکند، باید جان خودش را نجات بدهد، هر عاقلی هم در دنیا همین کار را میکند؛ فرق نمیکند که مـسلمان بـاشد یا مسیحی یا یهودی. همه همین کارها را انجام میدهند و همین شیوهها را دنبال میکنند؛ سنی باشند یا شیعه یا پیرو هر دین دیگری. این وضعیت در دوره صفوی هست. به نظر من خـیلی طـبیعی بود کـه کلیت جامعه روحانیت شیعه از دولت صفوی دفاع میکرد، به جز افرادی که خیلی مقدسمآب بودند و اصلاً از دنیا بـیزار بودند؛ کسی میگفت من
پولهایم را با دستم نمیگیرم، اصلاً دستم را در تـمام عـمرم بـه پول نزدهام، همیشه برادرم خرجم را داده و محاسباتم را انجام داده است. این آدمهای مقدس که ملاک نیستند. کسی که حساب مـیکند کـه فلان عالم دینی الاغش چقدر باید بخورد چون میخواهد فلان مسافتْ او را ببرد، یـک وقـت پایـش را روی مورچه نگذارد، یا کسی که یک پشه را بگیرد و آن را از اتاق بیرون بیندازد، اینها که ملاک نـیستند. اینها که نمونه رفتارهای به اصطلاح رهبران اجتماعی نیست. این مثالها برای یـک مدینه فاضله خوب اسـت، آن هـم همیشه باید در بالا باشد و به آن نگاه بکنیم؛ خرما بر نخیل. آنچه در مقام عمل به کار میآید همین مصلحتاندیشیها است. نهتنها محقق کَرَکی، بلکه جامعه شیعه به این نتیجه رسید. شما تـا آخر صفویه پنج نفر عالم که سرشان به تنشان بیرزد و منتقد دولت صفویه باشند ندارید. این ناشی از این بود که میگفتند ما هزار سال در فشار و انزوا بودهایم. آنها این بینش تاریخی را داشـتند و بـارها هم این را تکرار میکردند، حتی در روزهای آخر صفوی. در آن رسالهای که من از افندی چاپ کردهام و راجع به جشن نهم ربیع است (تحفه فیروزیه) اگر دقت کرده باشید چند بار این نـکته را مـیگوید، پدر مجلسی چند بار این را میگوید که ما عمری در تقیّه بودیم. اصلاً لازم نیست آنها را بخوانید، مقدمه احسن التواریخ را بخوانید، مقدمه خلاصه التواریخ را بخوانید، مورخان شیعه میگویند الحمدالله که از این تـقیه راحـت شدیم، الحمدالله که آن فشار از بین رفت. پیدا است که این نگاه، ساختمان فکری آنها را تشکیل میداده، میگفتند ما هزار سال در تنگنا بودهایم، حالا یک دولت شیعه پیدا کردهایم که مـدافع مـا اسـت و ما در پناهش میتوانیم زندگی کـنیم. بـه نـظر من شیعه مشکل تاریخیای داشت که حل شد، این ماجرای سادهای نبود. این روزها خطر رفع شده و اصلاً یک جهان دیـگری، بـا روابـط دیگری در کار است و به آن شکل نیست. اگر دوبـاره بـه آن شرایط برگردیم باز همان کارها را خواهیم کرد، یعنی میگوییم همینها بهتر از بقیه هستند و همینها بیشتر، ما را حفظ مـیکنند، هـمهچیز بـستگی دارد به اینکه مسئله روز انسان چه باشد، چه خطری او را تهدید کـند و آرزویش تا کجا باشد. اینها خیلی اهمیت دارد.
ولی خوب، علما لااقل انتقاد میکردند.
من هم نمیخواهم بگویم که نـباید انـتقاد مـیکردند یا اصلاً انتقادی نداشتند. نمونه
مختصری از این انتقادها داریم، تحلیل هـایی داریـم که جنبه انتقادی دارد، حتی گاهی در بحثهای فقهی اشاراتی داریم، اما آنقدر قوی نیست. تصور اینها بـیشتر از ایـن نـبود که این یک حاکم و شاهی است که گرچه از نظر فقهی مشروعیت نـدارد، از لحـاظ عـرفی پذیرفته شده است. این شاه، امام معصومِ ما که نیست، اما فعلاً با قـزلباشش مـدافع مـا است. یک وقت شما میگویید ولیّفقیه باید تمام این حدود و ثغور را رعایت کند، ایـن غـیر از آن چیزی است که آنها درباره سلاطین صفویه اعتقاد داشتند. در آنجا اصلاً این حـرفها نـبود. مـیگفتند او سلطان است و باید آدم خوبی باشد. فرض را بر این میگذاشت که شاه دروغ میگوید، مشروب مـیخورد و ظـالم هم است. وظیفه خودش میدید که شاه را نصیحت بکند تا مقداری کوتاه بـیاید، کـتابهایی را مـثل سیاستنامههایی که در گذشته در ادبیات سیاسی ایرانی بود مینوشتند. تصور فقیه دوران صفوی این نیست که شـاه عـالمی است که باید همه چیزش مطابق شئون دینی باشد. ببینید شاه طـهماسب در تـذکرهاش نـوشته که اصلاً شرابخواری جزء ارکان سلطنت بود، ما آن را ترک کردیم و امر فرمودیم که همه آن را تـرک بـکنند. ایـنها اصلاً در ذهنشان این بود که نمیشود این شراب را نخورد. الان علما توصیه مـیکنند کـه به عدالت رفتار کنید. ببینید امروزه در ذهن شما ارزشهای دیگری مستقر شده، این را شما فراموش نـکنید، شـما ببینید که شیخ بهائی و میرداماد کنار شاه عباس مینشستند؛ وقتی جلسه خـصوصی مـیشد و میدانستند که الان شاه مشروب میخورد بلند مـیشدند و مـیرفتند، آخـر شب دیگر برای شخص شاه بود. در ایـن مـیان یک شاه هم مثل شاه سلطان حسین دارید که طلبه بود و گویا در مـدرسه مـیرزا حسین حجره داشت. در مدرسه چـهارباغ شـبهای ماه رمـضان عـلما را دعـوت میکرد تا آخر شب بنشینند بـا هـم قعده کنند. وی یک استثنا بود وگرنه پدرش شاه سلیمان چنان مست میکرد کـه اصـلاً کسی به گردش هم نمیرسید. بـا این حال، همو، شـیخ حـر عاملی را هم دعوت میکرد و از او مـسئله مـیپرسید که حضرت آقا حکم تنباکو چیست؟ حکم قلیان چیست؟ بعد حر عاملی هم جواب مـیداد و مـیگفت حدیثی نداریم، اما احتیاط مـیکنیم. شـاه گـفت اصل حلیت اسـت و دوبـاره آن بیچاره میگفت: نه، کـلیاتِ روایـاتِ احتیاط شامل این مورد هم میشود، و بحثی فقهی را با شیخ حر راه میانداخت. من رسـاله کـوچکی را چاپ کردم که مذاکره فقهی آنـها در ایـن باره اسـت.
ایـن را هـم به شما بگویم کـه شاهان صفوی اینجوری هم که ما فکر میکنیم نبودند.
اخیرا کسی استفتائی را به من نـشان داد کـه ناصرالدین شاه گویا از مرحوم کنی، عـالمِ مـعروفِ تـهران پرسـیده مـن شرایطم اینجوری اسـت، دکـتر میگوید روزهات را نگیر، ولی من دلم نمیآید، چه کنم؟ با خواندن این استفتاء، شما فکر میکنید با یـک آدم مـقدسِ درجـه یک روبرو هستید. از مرحوم کنی میپرسد کـه مـن چـه کـار بـکنم.
عـرض من این است که عدالت در فرهنگ اسلامی بسیار مهم است، ولی اینها با آن چیزهایی که شما میگویید متفاوت است. این را در حد توصیه میگفتند. من الان خودم کتاب قواعد السـلاطین را زیر چاپ دارم؛ رسالهای است که میرزا عبدالحسیب، نوه میرداماد پسر میر سید احمد علوی نوشته است. سرتاسر بحثش بر سر این است که سلطان به خوبی با مردم رفتار بـکند، بـا عدالت رفتار بکند، به علما احترام بگذارد، همان ادبیات سیاسی قدیم ایرانی و اسلامی است، یعنی در حد توصیه است. اصلاً مبارزه در ذهنشان نبود، نگاهشان به خطر عثمانیها بود که بـالای سـرشان ایستاده بود. عثمانیها حتی تا آخرین روزها هم که حکومت صفوی سقوط کرد حمله کردند و تا همدان آمدند. در اروپا ضعیف شده بودند، اما بـرای گـرفتن ایران ضعیف نشده بودند.
دربـاره قـیام بر ضد سلاطین باید عرض کنم در فرهنگ ما اینطور بود که آن امام معصوم که لقب «قائم» داشت، میباید و قیام میکند و هر قیامی هم قـبل از قـیام قائم، نادرست تلقی مـیشد. مـیپذیرم که شیعه اندکاندک به این نتیجه رسید که برای رسیدن به حکومت قیام کند و به نظر من تفکر قرآنی ـ حدیثیِ اصیل هم جدا از شرایط خاصّی که در دوران اقلیت بودن شیعه وجـود داشـت، همین است. شما تا چهل سال پیش در کشور همین استدلالها را میدیدید، همین استدلالها حاکم بود. اگر الان هم ورق برگردد همان تفکر ممکن است برگردد، الان بسترهای تازهای که به طور کلّی مـخالف ورود دیـن در سیاست هـستند دوباره به اینگونه استدلالهای شیعه روآوردهاند، آقای باقی که برگشته حرف مرحوم آقای حلبی را میزند، به یـک معنا دقیقا همین رویکرد را دارد. اینها برای اینکه دین را از سیاست جدا کـنند و مـحمل دیـنی هم داشته باشند، دقیقا دارند به همان استدلالهایی تمسک کنند که شیعه در قدیم علیه قیام، به آنـها تـمسک میکرد؛ میگویند ائمه یک دفعه قیام کردند، آن هم قیام امام حسین بـود، بـعدش دیـگر کجا قیام کردند؟
شیعه بعدها در فکر نفوذ در حکومت از راههای دیگر است. شما رسالههای فقهی و
کتابهای حـدیثی را ببینید که به همین احادیث ائمه استناد میکنند که در حکومتها نفوذ بکنید، زمـانی در بغداد، شیعیان اعیان و اشـراف هـستند. وزیر اول و صدر اعظم مستعصم کیست؟ ابن علقمی که یک شیعه امامی است. اصلاً تشیع امامی در ارکان حکومت عباسی نفوذ کرده بود. اینها چطور بغداد را گرفتند؟ این ساده نیست که یک محله عظیم در بـغداد به نام محله کرخ در زمان حکومت عباسی دست اینها بود و آنها هم نمیتوانستند کاری بکنند. به نظر من روشی که شیعیان از ائمه فهمیدند روش نفوذ کردن بود. با این روش جلو آمـدند و کـارهایشان را انجام دادند، آنان حکومت مطلوب را مربوط به آینده میدانستند، ولی به نظر من در فقهِ ما این آمادگی وجود داشت که به تدریج به این نقطهای که فعلاً هستیم برسد. این تـأخیر در ظـهور سبب شد که اینها به مقداری بیشتر به این مسئولیت توجه کنند. ما الان چند سال است که به این امور به این سبک و به این شکل بیشتر اهمیت مـیدهیم. ایـنها اتفاقا از آن نوع اجتهاداتی است که به نظر من اگر با اصول، موافق باشد مقبول است. تنومند شدن و فربه شدن دین همیشه بد نیست، خیلی وقتها خوب است. آنهایی کـه روی سـادگیِ صـدر اول تأکید میکنند عملاً این مـجموعه را تـهی مـیکنند تا هیچ حرفی برای گفتن وجود نداشته باشد؛ ابنسینایش یک جور برود، خواجه نصیرش یک جور برود، همه ارکانش یک جـور مـورد انـکار قرار بگیرد؛ گاهی به این نام که فـلسفه در دیـن نیست، گاهی به این عنوان که عرفان در دین نیست؛ نهایتا چه میماند؟ سادگی گاهی در قالب فکر خوارج مطرح میشود، مـثل وهـابیت و گـاهی در شکل بیدینی و سکولاریاش که در بسیاری از کشورهای اسلامی مصداق دارد.
به هـرحال اسلام و تشیع، ابعاد سیاسی ـ حکومتی دارند یا نه؟
مایههای آن در اسلام شیعی وجود داشته است؛ اصلاً اختلاف بر سر حـکومت و خـلافت شـروع شده؛ یا بهتر بگویم اختلاف بر سر امامت آغاز شد کـه یـک رکن آن همین خلافت و امامت سیاسی بود؛ اما همه آن نبود. امامانِ ما چه خلافت بـکنند و چـه نـکنند، امام هستند، حجتِ خدا هستند. ببینید کربلا صورتِ یک اتفاق سیاسی ـ حـکومتی اسـت. بـعدها که شانس و شرایط حکومت کردن از بین رفت، کربلا صبغه معنوی و عاطفیِ صِرف پیدا کـرد و اخـیرا صـد سال طول کشید تا کربلا صبغه سیاسی پیدا کرد. شما از قبل از مشروطه شروع کـردید تـا از کربلا تحلیل سیاسی به دست دهید، اما ریشههایش در
اصل حادثه و حتی در قرن چـهارم و پنـجم وجـود داشته است. به مطالبی که شیخ طوسی در باره کربلا و امام حسین (ع) و علمش به شـهادتش دارد مـراجعه کنید و ببینید که این حرفها سابقه دارد و البته کسی ممکن است نپذیرد. به نـظرم الانـ یـک مقدار در این جهت افراط شده و به همین جهت دوباره بار سیاسی کربلا دارد کم میشود و بـه ابـعاد دیگرش اضافه میشود. اینها همانطور که عرض کردم به نوع نگاه و شـرایط بـستگی دارد. کـَسروی در دهه بیست میگفت اینها یعنی علمای شیعه دارند کربلا را سیاسی میکنند، او خوب متوجه شده بـود، مـیگوید کـه اینها دارند جزوههایی را چاپ میکنند که همهاش درباره قیام و انقلاب است. کـسروی بـه حکومت وقت میگوید آقا این علما خودشان میخواهند سر کار بیایند، میگویند شما نامشروع هستید. کـسروی مـتوجه نوعی تحول جدی در دیدگاههای سیاسی شیعه شده بود. درست هم میگفت و انـقلاب اسـلامی هم شاهد آن است.
بعد از مشروطه ایـن حـرکت پیـش میرود و علما به مرکزیت کار نزدیک مـیشوند، ولی در گـذشته این وضع نبود، البته علائمش در اندیشه سیاسی و فقه سیاسیِ ما بود، در نقاوه الآثـار (ص۴۱) مـیگوید که شاه اسماعیلِ دوم به پسـر مـحقق کرکی گـفت: پدرتـان فـرش خلافت و سلطنت را برای ما پهن مـیکردند، شـما هم بیایید پهن کنید، یعنی اینکه مشروعیتبخشِ من شما هستید. شاه اسـماعیل سـنی شده بود. پسر کرکی گفت: بـابای من فرّاش نبود کـه بـرای کسی فرش پهن کند! ایـن را گـفت، چون شاه اسماعیل را قبول نداشت، ولی اصل گفته شاه اسماعیل درست بود. عـثمانیها هـم میگفتند که تاج را باید شـیخ الاسـلام بـر سر خلیفه بـگذارد. مـیرداماد در مراسم به سلطنت رسـیدن شـاه صفی خطبه خواند. مهمتر از اینها سخن شاهطهماسب به محقق کرکی است که تو نـایب امـام زمان هستی و من نایب تو. ایـن نـشانگر آن است کـه ایـن زمـینه در فقه سیاسی شیعه وجـود داشته است.
این آشکار است که مایههای سیاسیشدن و تصرف حوزه قدرت سیاسی وجود داشته اسـت، ولی بـسیار آرام و خفیف. سیره ائمه را ببینید، با هـمه اعـتقادی کـه بـه زیـد بن علی و بـه دیـگران دارند و دوستشان هم دارند، ولی اصلاً به این قیامها روی خوش نشان نمیدهند، هر وقت به خانه ائمـه حـمله مـیبردند چیزی پیدا نمیکردند. ائمه واقعا اعتقادی بـه ایـن کـارها نـداشتند، یـعنی ایـنها را یک روش افراطی میدانستند، امّا ائمه زیدیه
تشیع را یک مسئله سیاسی و صرفا برای روی کار آمدن میدانستند. به نظر من، ائمه ما تشیع را اسلام اصیل و به عنوان یـک دین یا تبلور شکل اصیل دین میدانستند، این دین کامل فقط نمیخواهد حکومت را بگیرد. اولین رسالتش این است که مبانی خود را استوار کند. اولین رکنش این است که در فقه، تـفسیر، اخـلاق و معارف، عمق و غنا داشته باشد. آنها نگاه موقتی نداشتند، که حکومت را بگیرند و بس، نگاهشان این بود که این تشیع به عنوان اسلام اصیل باید استوار بشود و برای چند هـزار سـال بماند.
در مختصر کتاب البلدان، اثر ابن فقیه همدانی از قرن چهارم هست که میگوید ما اصحاب الامامه داریم و اصحاب السیف؛ اصحاب الامامه را ائمه مـا مـیداند، اصحاب السیف را ائمه زیدیه. ایـن تـقسیمْ رایج بوده، امام صادق(ع) میفرماید که این ائمه زیدی من را متهم میکنند به اینکه «لایری الجهاد»، میگویند جعفر بن محمد به جهاد اعتقاد نـدارد. امـام فرمود اینها اصلاً نـمیدانند کـه جهاد چیست که به ما میگویند شما جهاد را قبول ندارید. مقصودشان از جهاد همان حرکات و جنبشهای زیدیه است که به قصد تشکیل حکومتی مثل حکومت بنیعباس حرکت میکردند.
به نظر مـیرسد کـه الآن جنبههای شعائری و عاطفیِ تشیع در حال غلبهیافتن است.
همینطور است، اما من برای کار ادبی تا جایی که کار ادبی و کار هنری است، اگر واقعا در آن، اصول رعایت شود، محدودیتی نمیبینم. بـحث غـلو مرزی غـیرقابل عبور و خط قرمز است. نظارت هم باید باشد، ولی برای ترویج تشیع در شیوههای ادبی و هنریای که خلق مـیشود مانعی نمیبینم، به شرط اینکه به مرز غلو نرسد. موسیقیها عـوض مـیشود. غـنای مذهبی یعنی همان چیزی که در مدّاحیها هست ارزشمند است. الان شیوههایش جدید شده و در قالبهای ادبیِ تازه ریخته شـده اسـت، مثل دیوانهایی که چهل سال پیش در ایران چاپ میشد، با کاغذهای کاهی و حـروف سـربی. و هـمیشه زبان حال را بیان میکرد. این سبکی بود برای یک دوره خاصی؛ الان شکلهای جدیدی در حال ظـهور است. بالاخره در کربلا اتفاقی افتاده که از نظر تاریخی جزئیاتش را هم میدانیم، اما اگـر الآن مقداری آتشش داغتر و تـنور آنـ گرمتر بشود، اشکالی ندارد. مردم هم باید بدانند که اینها جنبه ادبی دارد و آنها را جدّی نگیرند.
اشکال کار در همینجاست که تریبونها در اختیار هماینان است و دین مردم را هماینان شکل میدهند.
این مهم اسـت که ما به مردم تفهیم کنیم که باید مرجعیت را مبنا قرار دهند. مرجعیت میتواند در نظارت بر این راه مؤثر باشد. اما این را هم بدانیم که روضهخوانی تاریخ نیست. اگر قرار بود تـاریخ بـگویند که دیگر بنا نبود این همه آواز بخوانند. این یک هنر است. مخاطبان هم باید گریه کنند. حضرت زینب که بالای سر جنازه برادرش آمد بالاخره خیلی چیزها به ذهنش و زبـانش آمـده است. حالا شما این ماجرا را دست یک شاعر میدهید تا این صحنه را بازسازی کند. طینت و طبیعت شاعرِ خلاّق این است که شکلهای گذشته را کنار گذاشته، شکلهای مدرنی خلق کـند. اصـلاً شما بیایید و فیلم درست کنید. تعزیه را مترقیتر کنید، اگر این کار را نکنید مردم به دنبال رقص باله و پای ماهواره میروند و مینشینند. این کارهای هنری و ذوقی به جایی برنمیخورد و لطمه نـمیزند. بـالاخره امـام حسین(ع) چنین مصیبتی داشته و ارزشـهای بـسیاری هـم در ماجراهای کربلا نهفته است. یکطرف، عدالت و یکطرف، ظلم؛ یکطرف، یک حاکم مشروبخور و سگباز و یکطرف، ولیّ خدا. تازه اینها را در دنیای جدید بـاید بـه شـیوههای جهانیتر هم عرضه کنیم، خوب در دنیا که نـمیشود گـفت مثلاً یزید سگباز بوده است، ولی میتوانیم روی ارزشهای دیگر مثل عدالت تأکید کنیم.
پس مبارزه با تحریفات عاشورا چـه میشود؟
بـبینید اگـر این روند مثلاً به وهن ائمه منتهی بشود باید جـلوی آن را بگیریم. گاهی دیدهاید که علی و فاطمه را به دو کبوتر تشبیه میکنند و تعبیرهایی نظیر اینکه با وهن مطرح میشود. ایـنها اخـیرا تـوسط برخی از مداحان بازاری خیلی باب شده و خطرناک است و باید صدا و سـیما از پخـش آنها جلوگیری کند. در این قبیل موارد من به شما حق میدهم، مثلاً آقای مطهری میفرماید کـه ایـن شـعر محتشم که از «کشتی شکستخورده طوفان کربلا» سخن میگوید درست نیست؛ این کـشتی شـکستخورده نـیست، این کشتی پیروز شده است. از نظر آقای مطهری این شعر عاشورایی اشکال دارد. نمیخواهم بـگویم قـضاوت ایـشان درست است یا نه، اما مقصود این است که از این قبیل بحثها باید بـکنیم. ایـن را بگویم که محتشم، ابنحسام خُوسْفی و بسیاری از شعرای شیعه در آن
روزگار متکلمهای زبردستی بودند. شـعرهایشان ایـن را نـشان میدهد. ببینید محتشم میگوید در این ماجرا خدا هم عزادار است، ولی این غم و اندوه غـباری بـر ساحت قدسیاش نمینشاند، در کردگار هیچ تغییری رخ نمیدهد. در آنجا که جای ملال نیست و اصـلاً تـغییری رخـ نمیدهد و دگرگونی و ناراحتیای نیست، هم اندوه حاکم است.
در بارگاه قدس که جای ملال نیست | سـرهای قـدسیان همه در زانوی غم است |
این شکوه ادبی است، اما خلط کردن حـوزه هـنر بـا سخنرانی و درس تاریخ اشتباه است. سخنرانی جای خودش دارد، در آنجا تحلیل تاریخی است که به کار مـیآید. جـای هـنرآفرینی نیست. ببینید همه میدانند که فیلم دروغ است، ولی آن را آنقدر قشنگ میسازند کـه هـمه خیال کنند واقعی است، ولی درنهایت باز هم دروغ است. در فیلم حالت درام مانندی است که بیننده را سمت خـودش مـیکشاند. شخص، خودش را جای دوست و دربرابر دشمن میگذارد، اما در عمق وجودش میگوید ایـنها هـمهاش فیلم است. شما تأثیرگذار باشید، اما مـخاطب ایـن بـاور را داشته باشد که اینها همه نمایش اسـت، مـگر در دنیا با هنر این کار را نمیکنند. وقتی نقاشیِ روی دیوار یا پرده را میبینید اشکتان در مـیآید، امـا همه میدانند که اینها خـلاف واقـع است. ایـن عـالم احـساسات است، نه عالم عقل. به نـظرم، مـا سستی میکنیم. ما باید بیشتر از اینها دنبال این حرفه برویم و به آن جـهت بـدهیم و ارزشها را حفظ بکنیم. ما آمدهایم و داریـم شعر حماسیِ فردوسی را دوبـاره مـطرح میکنیم و میگوییم در آن، عقل و خرد هـست:
چـنین گفت رستم به اسفندیار | که تخمی که هرگز مروید مکار |
خوب این حـرف حـسابی است؛ تخمی که سبز نـمیشود آدمـ چـرا بیاید وقتش را تـلف بـکند و آن را بکارد؟ خوب وقتی شما در آنـجا مـیگویید که خرد هست و عقل هست و ما باید این ارزشها و شعرها را احیا بکنیم، چرا در کـربلا و ادبـیات کربلا این کار را نکنیم؟ الان دارند فیلم چـهلسرباز را مـیسازند. پیغمبر و فـردوسی و سـلطان مـحمود غزنوی را با انقلاب اسـلامی و ظهور مهدی همه را درهم آمیخته است، یعنی یک صحنه میبینید فردوسی همان سلمان است کـه دارد خـندق میکند، یک مرتبه میبینید که خـود فـردوسی اسـت کـه جـلوی سلطان محمود غـزنوی ایـستاده است، فاطمه در آنجا فاطمه است، و در اینجا دختر فردوسی است و در عصر انقلاب زن فلان جوان انقلابی اسـت و در آخـرالزمان هـم دست بچهاش را گرفته، تقدیم امام زمان مـیکند، ایـن عـالم ادبـیات اسـت.
هـمه میدانند که قصه است، امّا تأثیر خود را دارد.
شما اگر توانستید امام حسین خودتان را به اندازه مسیح در این فیلم مصائب مسیح به تصویر بکشید هنر کردهاید. واقعا ظـلمی که در کربلا به امام حسین شد، هزار برابر بیشتر از ظلمی است که به مسیح شده است، ولی شما آن هنر را ندارید. اگر هم بسازید مردم به جای گریه میخندند. قبلاً در تعزیهها مـردی در نـقش زینب کبرا شعر میخواند همه مردم گریه میکردند. شما خیال میکنید مردم نمیدانستند که این مرد است، ولی باز هم گریه میکردند، الان صدای تعزیه را بشنوید شما هم گریهتان میگیرد. مـا نـسل تعزیه را برانداختیم و آن را منقطع کردیم، یک هنری را که دویست سال برایش جان کنده بودند، از بین بردیم، تعزیه تاریخ مجسم بود. این دردِ نداشتن هنر اسـت، مـردم سراغ راحتترین کار میروند، وقـتی شـما فن و هنر ندارید، مردم سراغ چیزهای دیگر میروند، به نظر من اصلاً اینها را با تاریخ مخلوط نکنید و در اینجا از این روشنفکریها به خرج ندهید. مـن عـقیدهام این است که بـگذاریم کـارهای هنری مسیر خودش را برود، ولی اگر کسی خلاف گفت و غلو کرد جلویش بایستیم.
اشکال شما این است که فکر میکنید که مسئله زمان ما همان مسئله زمان آقای مطهری است. آقـای مـطهری فرزند زمان خودش بود و بهموقع هم اینها را گفت؛ از کربلا یک برداشت سیاسی نمیشد و از آن یک جور دیگری تعبیر میشد. نیاز بود که آن کار را انجام بدهد و حرکتی داشته باشد، او خوب مـیفهمید کـه چه کـار کند، ولی من فکر میکنم که اگر الان بود آن حرفهایش برای الان خیلی مؤثر واقع نمیشد. شما یک بـستر دیگری دارید که باید رویش فعالیت بکنید. الان مسئله ما به هـیچ وجـه مـسئله آن زمان نیست. آقای مطهری به خاطر شرایط انقلاب اوج گرفت. مرتبه فکر آقای مطهری متناسب با آن فضا بـود و اوجـ گرفت، الان شما نباید روی آن توقف بکنید، باید جلوتر برویم، الآن ما پسرفت نداریم، الان مـا صـد پله از زمـان آقای مطهری جلوتریم. شما الان هفتآسمان و دهها مجله در قم دارید، در آن دوره از این حرفها خبری نبود، فقط یـک مکتب اسلامِ شصت ـ هفتادصفحهای بود. در جایی که همهچیز تاریک است یک نور مـیدرخشد. الان همهجا پر از نور است.
در مـورد ایـنکه در مطالعات تاریخیِ خودتان از چه روشهایی استفاده میکنید
توضیح دهید.
من از اول در پی روش بودم، ولی کسی به ما روش را یاد نداد، کسی پاسخ روشن و قاطعی به ما نداد. سنت تحصیلی و آموزشیِ قم در غیر از فـقه و اصول، سنت روشمندی نبود، تقریبا حالت تقلیدی داشت. من میتوانم بگویم که بیشتر از اینکه از استادها چیزی یاد گرفته باشم از کتابها یاد گرفتهام، یعنی سعی میکردم روشها را از کتابها دربیاورم و آنها را به کـار بـگیرم، خودم را در جای آنها بگذارم، منتها زمینه کارم را تغییر بدهم، یعنی در فضای دیگری بیایم. تا الان هم نظام ثابتی برای کار نداشتهام، یعنی از لحاظ روش، خیلی تحوّل و دگرگونی در کارهایم بوده است، مـن نـوشتههایم را معمولاً بازنویسی کردهام، یک دورهای نوشتم دوباره آنها را اصلاح کردهام، برخی حرفها را حذف کردهام، و حرفهای دیگری را جایش گذاشتهام، روش من تلفیقی است از روشهای سنتی و مدرن، مثل همه دیگر مظاهر زنـدگی مـادیِ ما. ما در تمام تحقیقاتمان همینطور هستیم، نه روشهای قدیم خودمان را درست میشناسیم و نه روشهای جدید را خوب به کار میبندیم. عملاً در حالت خلاء یا در برزخ هستیم. امیدواریم نسلهای بعدی بـهتر بـشوند، یـعنی به نقطهای برسند که زایـش درونـیِ جـدیتری داشته باشند. در مجموعه مقالاتِ روش تحقیق در تاریخ که یک شماره ویژه از مجله حوزه و پژوهش بود، من راجع به ابن حزم کـار کـردم و مـتوجه شدم که چقدر روشهای استواری را در تحقیقات تاریخی خـود پی مـیگرفته است. واقعا از روشهایی که این آدم داشته شگفتزده شدم، چقدر دقت به خرج داده است. این قاعده راجع به بسیاری از نـویسندگان قـدیمی هـست و باید روشهای پژوهشیِ آنها هم بازسازی شود.
به هرحال بـسته به کارهایی که پیش میآید روش من تغییر کرده است. من در عرصههای مختلفی کار کردهام، به این معنا کـه بـرای هـر کاری روش خاص آن را به کار بردهام. اگر کسی تمام عمرش را بـگذارد و در تـاریخ کتیبهها کار کند قطعا به اصول منظمِ روشنی میرسد، اگر عمرش را روی تاریخ معاصر، یا روی تـاریخ شـفاهی بـگذارد، به نقطهای بلند میرسد، اگر فقط راجع به ادیان کار کند بـاز بـه اصـول روشنی میرسد.
در کارهای تاریخی، ما فقط وصفکننده اتفاقاتی که افتاده هستیم. ما هنرمان ایـن اسـت کـه بگوییم فقط چه اتفاقی افتاده است. بازتاب نظریات علوم اجتماعی در کارهایمان دیده نمیشود و البـته مـن به طور خاص دنبال این کار هم نیستم. ما به هرحال
افرادی مـذهبی هـستیم و انـگیزههای دینی و سیاسی داریم. اگر دیگران پنهان میکنند ما این کار را نمیکنیم. با این حـال در عـمل تلاش میکنیم که عینا متنهای تاریخی را نقل کنیم و کنار هم بگذاریم.
ما حـتی گـاهی بـا نوع چینشمطالب، دیدگاههارا بهآستانه قبول دیگران نزدیکمیکنیم.
بله این قابل انکار نیست. اگر چینشِ نـقلها درسـت انجام بشود، همان فکرتان را میتوانید منتقل کنید، بدون اینکه حرف زیادی بـزنید. بـه هـرحال قدری حوزه کار من وسیع است و بهطور طبیعی باید انتظار هم داشته باشم که عـمقش مـحدود بـاشد. این را انکار نمیکنم. نسل تاریخنویس حوزه، مثل عرصههای دیگر، باید مرحله بـه مـرحله تخصصیتر شود تا با تسلط بیشتر و عمق بهتر پیش برود. ما یک نسل میانی هستیم؛ از یـکدورهکه هـیچخبری از تخصصی شدن درس تاریخ نبود تا نسل جدید و احتمال اندکی آینده که ایـن رشـته باید به صورت کامل تخصصی شود. بـاید بـگویم تـا حدودی دور ما و نوشتههای ما گذشته است، امـا آیـا آثار جدید با رویکرد تخصصیتری نوشته میشوند؟