دین و جامعه شناسی/ گفت و گو
دکـتر حسین تنهایی در سال ۱۳۳۰ در اصفهان به دنیا آمد، تحصیلات ابتدایی و متوسطه و نیز دوره کـارشناسی را در رشـته روانـشناسی و فلسفه در همین شهر گذراند. گواهی کارشناسی ارشد را در گرایشهای جامعهشناسی و انسانشناسی و دکتری را در همان گرایشها زیر نـظر پروفسور هربرت بلومر در دانشگاه ایالات متحده امریکا دریافت کرد و از طرف ایشان برای تـدریس نظریههای جامعهشناسی مجاز شـمردهشد. ایـشان همزمان از تعلیمات عرفانیِ اقطاب تصوف نیز بهره برده و از طرف ایشان مجاز بهتدریس گشته است. محصول تلاقی این دو حوزه اندیشه و عمل، گرایش ایشان به جامعهشناسیِ دینی و عرفانی با رویکرد تفسیرگرایی بودهاست.
بـرخی از کتابهای استاد از این قرار است: جامعهشناسی نظری (مبانی، اصول و مفاهیم)؛ جامعهشناسی دینی در شرق باستان؛ جامعهشناسی فلسفی ـ دینی در غرب باستان؛ جامعهشناسی جدید (در چهار جلد تحت عنوانهای تضادگرایی، انسجامگرایی، تفسیرگرایی، و انتقادی و رادیکال)؛ جـامعهشناسی و انـسانشناسی نزد عرفای مسلمان؛ جامعهشناسی و انسانشناسی نزد متفکران مسلمان؛ جامعهشناسی تصوف و جامعهشناسی تفسیری ـ عرفانی؛ جامعهشناسی ادیان؛ جامعهشناسی تاریخی اسلام؛ جامعهشناسی نظری اسلام، درآمدی بر مکاتب جامعهشناسی و نظریههای جامعهشناسی (۲).
جناب آقای دکـتر تـنهایی تا پیش از این عهدهدار مسؤولیتهای علمی ـ اجرایی در دانشگاه آزاد اسلامی نیز بوده است. از این قبیل است: معاونت پژوهشی (واحد کرمان)، رئیس دانشکده تحصیلات تکمیلی (اراک)، مدیر گروه جامعهشناسی (تهران مرکزی)، رئیـس دانـشکده روانشناسی و علوم اجتماعی (تهران مرکزی)، رئیس مجتمع دانشگاهی ولیعصر (تهران مرکزی).
با سپاس از فرصتی که در اختیار فصلنامه قرار دادید؛ ما معمولاً مصاحبه را با بیوگرافی علمی استادان شروع میکنیم؛ چـگونه بـه گـرایش جامعهشناسی و به خصوص جامعهشناسی دیـن عـلاقمند شدید؟
مـن از نوجوانی بیشتر به مسائل فلسفی علاقمند بودم، اما چون دانشگاه اصفهان رشته فلسفه نداشت، روانشناسی خواندم و بعد برای ادامه تحصیلات در رشـته فـلسفه بـه آمریکا رفتم. در آنجا با پروفسور هربرت بلومر آشـنا شـدم. ایشان بنیانگذار مکتب کنش متقابل نمادین است. من اگرچه در آغاز از نظر فکری با ایشان کمی تقابل فکری داشتم، مـنتها، جـذب شـخصیت او شدم و در آنجا ماندم و در رشته جامعهشناسی در دانشگاه محل تدریس ایشان در کـالیفرنیا به تحصیلات خودم ادامه دادم و فوقلیسانس و دکتری را در جامعهشناسی در خدمت ایشان گذراندم. ایشان شاگرد جرج هربرت مید، سخنگوی مکتب رفـتارگرایی اجـتماعی بـود و بعد خودش بنیانگذار مکتب کنش متقابل نمادین symbolic reaction شد. مرد صاحبنامی بـود و بـرای من هم افتخاری بود که شاگردش باشم و او هم من را به شاگردی پذیرفته بود. اغلب در خدمتش بـودم، هـفتهای چـهار، پنج روز با هم بودیم، رساله دکتری را هم با خود ایشان گذراندم. ایـشان در خـصوص ایـنکه من در نظریههای جامعهشناسی صاحبنظر هستم و میتوانم مراتب بالایش را تدریس بکنم به من مجوز کـتبی داده اسـت، کـاری که برای کمتر کسی میکرد. به موازات این رشته، مطالعات اسلامی هم داشتهام. قـبلاً در اصـفهان شاگرد مرحوم سید احمد امامی بودم. در آمریکا نیز به مطالعات ادیان گرایش پیـدا کـردم و تـقریبا هفتهای یکبار در کلیساهای مختلف با گروههای مختلفی که اهل تحقیق بودند بحث و گفتوگو مـیکردم. در آنـجا تدریس نیز داشتم. سرانجام به ایران برگشتم، نظر پروفسور بلومر این بود کـه مـن بـرگردم. ایشان میگفت که مکتب کنش متقابل نمادین باید شناخته شود. اکنون نیز در ایران متأسفانه تـنها کـسی که درباره این مکتب بحث میکند فقط من هستم. اما در آمریکا ایـن مـکتب بـسیار مطرح است.
از چه زمانی به عرفان و تصوف گرایش پیدا کردید؟
من از ابتدا از سرِ ذوق به این حـوزه وارد شـدم، و مـیشود گفت که بیشتر عنایت پروردگار مرا به این سمت کشاند. از سال ۱۳۴۷ بـا قـطب سلسله تصوف مکاتبه داشتم،
سؤالاتی را طرح میکردم و ایشان پاسخ میدادند؛ زمانی که به خارج رفتم ارتـباطم کـم شد. بعد که برگشتم، خدمت ایشان رسیدم و ایشان با عنایت و بزرگواری مـن را پذیـرفتند. همینطور دیگر اقطاب نیز اجازه فرمودند کـه گـاهی مـطالب عرفانی را بنویسم و گفتوگویی بکنم و اخیرا عنایت فـرمودند کـه من و تنی چند از دیگر استادان، کلاسهای عرفانی را اجرا بکنیم؛ به خاطر اینکه هـم بـرای خودمان مفید باشد و هم بـرای کـسانی که اهـل تـحقیق در عـرفان و اهل سلوکند و مایلند که تفکر کـلامی هـم داشته باشند.
یادآور شوم که من تفسیرگرایی را از جامعهشناسی بلومر درک کردم. گـرایشهای جـامعهشناسی رادیکال را نیز باور دارم؛ تعریف رادیکالیزم در جـامعهشناسی بیشتر شبههناک هست تـا مـشخص. در ادامه تحقیقاتم، تلفیقی از اینها را بـه عـنوان جامعهشناسی تفسیری عرفانی مطرح کردم، همان که قبلاً به آن، جامعهشناسی علوی مـیگفتم، بـعد اسمش را عوض کردم، چون احـساس کـردم کـه در جامعه ما از اصـطلاح عـلوی استفاده خوبی نکردند، و تـا حـدودی به شعار و سیاستبازی تبدیل شد. من برای اینکه در خیل افرادی که میخواهند از این اصـطلاح اسـتفاده ابزاری کنند، قرار نگیرم کنار کـشیدم تـا مبادا خـطاهای مـا بـه دامان حضرت علی(ع) بـنشیند.
برداشت شما از عرفان و تصوف چیست؟
تصوف یک اسم است؛ برای کسانی که به دو اصل اعتقاد دارنـد: کـسانی که اعتقاد دارند ولایت منصوص اسـت، یـعنی خـداوند کـه بـنا به تعبیر وحـدت وجـودیها، تنها موجود است، برای هدایت مردم، ولیّای را از طرف خودش به صورت منصوص و با سلسله سند و بـه صـورت پی در پی مـیفرستد. بنابراین مردم در شعاع وجودیِ خلفای الاهی زنـدگی مـیکنند. شـیعیان بـه خـاطر فـشارهای دوران بنیامیه و بنیعباس ناگزیر شدند که خودشان را تحت نام صوفی پنهان کنند. از مال دنیا صافی شدند، به اهل صفه رسول اللّه توسل پیدا کردند، اسم مهم نیست، صوفی یـا تصوف، اسمی بوده برای تقیه و پنهانکردن. وگرنه ما اساسا، غیر از نقشبندیه، صوفی سنّی نداریم. آنها هم به شکلی امامیّه مخدوش هستند. سنی نیستند، ما هیچ کُرسینامهای در میان عرفای جنیدیه کـه دوازده یـا چهارده رشته هستند نداریم که به خلفایی مثل ابوبکر و عمر و عثمان برگردند،
به حضرت رسول(ص) و علی(ع) و یازده فرزندشان میرسند و بعد از جنید بغدادی شاخهشاخه میشوند. در زمانی که خیلی از علمای شـریعت هـم تقیه میکردند عرفا هیچ وقت تذکرهشان را پنهان نکردند و گفتند که ولایت ما از ولایت دوازده معصوم است، منتها، در مورد فقه تسامح کردند و گفتند که فـقه مـا شافعی یا حنفی است.
بـنابراین شـیعه و متصوفه، یعنی گروهی که پیرو امامان هستند یا در شعاع وجودی امام زندگی میکنند. متصوفه اعتقادشان این است که باید علمای شریعت و طریقت با هـم هـمکاری کنند، همانطوری که در رسـاله پنـد صالح در شصت سال پیش نوشته شده است، یک بال دین علمای شریعت هستند و بال دیگرش علمای طریقت، و اینها باید با همدیگر هماهنگ شوند تا دین کامل شود. عرفا همگی خـودشان را شـیعه میدانند.
آیا جامعهشناسی رادیکال با عرفان ناسازگار نیستند؟ آیا انقلابیگریِ جامعهشناسی رادیکال با سکون عرفان تفاوت ماهوی ندارند؟!
نه اصلاً ماهیتا تفاوت ندارند. عرفان هم همیشه این طور نیست؛ رضا در برابر داده حـق درسـت است، امـا نه در برابر ظلم. در عرفان اسلامی دستور به مبارزه هم هست. در رساله شریفه پند صالح که شصت هـفتاد سال پیش تألیف شده میگوید که یکی از صفات مؤمن این اسـت کـه یـاور ستمدیده و مخالف ستمگر باشد و اساسا از قدیمالایام شفقت به خلق عبادت تلقی میشده است؛ به قول سعدی(ره)، عـبادت بـه جز خدمت خلق نیست. عرفان اعتقاد دارد که هیچ چیزی غیر از خداوند در کار نـیست، پس در بـرابر هـیچ فرعونی نباید سر فرود آورد، چون همه جهان آیات الاهی است و ناگزیر تمام امکانات و فرصتهای زنـدگی، باید در اختیار همه باشد. این اوج رادیکالیزم است. من در بحثی که راجع به فـروپاشی شوروی با برخی از دوسـتان داشـتم عرض کردم که اگر مارکسِ رادیکال اسلام را از دیدگاه علی(ع) به خوبی شناخته بود یا حداقل با بعضی از خطبهها و کارهای ایشان آشنا بود، اگر شیعه نمیشد قطعا ایشان را به عنوان یکی از چـهرههای مترقی میپذیرفت؛ همانطور که پس از مطالعه مختصری که در اسلام کرد، در ۲۸ نامه، که آقای خسرو پارسا آنها را ترجمه کرده، در مورد نهضت حضرت رسول میگوید که این نهضت مترقیانه است و با احترام از این نـهضت یـاد میکند.
مگر مارکس دین را افیون نمیداند؟ طبعا اگر نظر درست باشد میان اسلام و دیگر ادیان نباید فرقی گذاشت.
مارکس میگوید که دین روح جهان است، اما خاصیت افیونی پیدا کرده است. مـارکس مـعتقد است که دین به معنای مرسومِ آن، یعنی دینابزاری باعث رکود و سکون مردم میشود و ما به آن احتیاجی نداریم، ما احتیاج داریم که کارگر آگاه بشود و تشکیلات درست کند تـا بـتواند حق خودش را بگیرد. بنابراین مارکس دین ابزاری را نقد میکند. این را اتفاقا بزرگان دین ما هم فراوان نقد کردهاند. حضرت علی(ع) در خطبه هجدهم نهج البلاغه «فی ذم اختلاف العلماء» اولین کـسی اسـت کـه علمای درباری را منکوب میکند. بـستگی دارد کـه شـما از دین چه چیزی را تلقی کنید. آنچه مارکس و دیگران از دین تحلیل کردند ناظر به رفتارهای دینی کلیساهاست، خوب این را ما هم تـأیید نـمیکنیم، هـیچکس تأیید نمیکند، خود مرحوم امام آیا از خیلی از روحـانیون دربـاری انتقاد نمیکرد؟!
پس چه شد که چنین تلقیای از مفهوم دین به عنوان دیدگاه مارکس جا افتاد؟! از یکی از استادان جامعهشناسی شنیدم که در تـرجمه ایـن جـمله معروف مارکس از آلمانی به انگلیسی خطایی صورت گرفته، یعنی for تـبدیل به of شده و همین آن را بحثانگیز کرده و این چنین تلقی شده که دین به ضرر ملتها است، در حالی کـه در مـتن اصـلی، منظور مارکس این بوده که دین جنبه آرامبخشی دارد.
مارکس به لحـاظ اعـتقادی به خداوند اعتقاد داشته، منتها، معتقد است که اراده انسان به دست خود انسان است. پدر مارکس هـم خـیلی مـذهبی بود و تا آخر عمر در او نفوذ داشت. او هم برای پدرش احترام خاصی قائل بـود.
رویـکردهای اصـلیِ جامعهشناسی کدامند و هر کدام از آنها چه نگاهی به دین داشتهاند؟ اگر نمایی کلی از این مـوضوع را ارائه بـفرمایید، فـکر میکنم که راه برای ادامه بحث هموارتر شود.
از لحاظ رویکردهای نظری، عموما جامعهشناسان را به سـه دسـته انسجامگراها، تضادگراها و تفسیرگراها تقسیم میکنند. در تقسیمات جزئیتر میتوان آنها را به
دستههای کوچکتری تـقسیم کـرد. انـسجامگراها بیشتر از ساختارگراها بودهاند. اینان دین را به لحاظ کارکردی که در آرامکردن، همسوکردن و هماهنگکردن جامعه دارد مـورد تـوجه قرار میدهند و درست همین نقطهنظر است که مارکس به آن انتقاد دارد؛ آیا دین مـیتواند نـقش دیـگری هم داشته باشد، آیا دین میتواند حالت رهاییبخش هم داشته باشد؟!! بنابراین، دین در نگاه انسجامی خـاصیت و کـارکرد دارد، من این انسجام را به شکل رادیکال نه رد میکنم و نه قبول میکنم. اعـتقادم ایـن اسـت که باید ببینیم که تعریف ما از دین چیست، زیرا اگر با دیدگاه انسجامی نگاه کـنیم، در هـر جـامعهای یک صورتبندیای از دین وجود دارد، اما صورتبندی که معروفتر، عامتر یا مورد قـبول حـاکمیت است؛ این همیشه ما را دچار مشکل میکند. جامعهشناسان انسجامگرا از این منظر، دین را به عنوان عامل اجـماع تـلقی میکنند، یعنی عاملی که باعث وحدتبخشی بین مردم میشود. مسلما تفسیرگراها و تـضادگراها در ایـن موضع با آنها مخالفند، مخالفت آنها بـا دیـن نـیست، بلکه با نحوه رویکرد به دین اسـت؛ مـثلاً دورکیم خودش مذهبی بود، ولی وقتی به رویکرد دین میرسد میگوید که دیـن مـقبول دین اجتماعی است، چرا، چـون دیـن الاهی در آن زمـان نـمیتوانست در جـامعه وحدت ایجاد کند، همین الان هم نـمیتواند ایـجاد کند. الان هم شما میبینید که اغلب جنگهایی که در جوامع فعلی وجود دارد بـر اسـاس تفاوتها و اختلافات دینی است. دین دیـگری که بیشتر از زمان مـاکیاولی مـرسوم شد، دین اجتماعی بود؛ یـعنی بـه اصطلاح، آن مبانیای را مدنظر قرار میدهند که میتوانند هماهنگی را ایجاد کنند و وحدتبخشی را به وجـود آورنـد. به هر حال این یـک تـلقی از دیـن است. به ایـن مـعنا، جامعهشناسی در مجموع، دین را در حـوزه فـرهنگ قرار میدهد، مثل فلسفه، مثل هنر، البته باز بنا به یک تعریفی میتوان بـا ایـن نظر موافقت کرد و میتوان هم مـوافقت نـکرد، بستگی دارد بـه ایـنکه تـعریفمان از دین چه باشد؟ دین فـرآورده فرهنگی است، خوب باید دید که مدافع کدام قسمت از فرهنگ جامعه است، انسجامگراها کلی نـگاه مـیکنند و میگویند که کل جامعه مهم اسـت. تـمام نـیروها بـاید در کـل ادغام شود و هـرگونه تـکروی به عنوان آسیب تلقی میشود و باید زدوده شود، بنابراین از دین الاهی تا جایی استفاده میکنند که بـتواند انـسجام را فـراهم کند. منظور آنها از آرامش بیشتر آرامش اجـتماعی اسـت.
از زمـان دورکـیم بـه بـعد در این زمینه این اعتقاد هست که وقتی انسان در سیستم
اجتماعیِ تقسیم کار بتواند هضم بشود قاعدتا آرامش روحی هم پیدا میکند، یعنی معتقدند که هضم ساختاری، یـک آرامش روحی هم فراهم میکند. بنابراین، دین به معنای دین الاهی در این نظام در بحثهای فرهنگی ادغام میشود و تحتالشعاع دین اجتماعی قرار میگیرد. مارکس در همین زمینه به این موضوع نگاه مـیکند، مـنتها، او دو پاره را میبیند: یکی دینی که به فرهنگی را که ساختهایم خدمت میکند و جزو آن فرهنگ است، خوب طبیعتا اگر دین فرهنگی باشد به زمینه فرهنگی سرزمین خودش خدمت میکند و قاعدتا بـرای تـحکیم استثمار و استعمار و طبقه استثمارگر و جامعه طبقاتی مفید است، مسلما مارکس باید با این دین مخالفت کند، همانطور که تمام ادیان الاهی، تمام انـبیاء عـلیه حکومتهای زمان خودشان قیام کـردند. هـیچ جامعهای هم بدون دین نبوده و حاکمیتها همیشه سعی میکردند از دین استفاده بکنند و همیشه هم این کار را کردهاند. تمام قصص قرآنی و قصص دینی به هـمین نـتیجه رهنمون میشوند و این نـکته ظـریفی است که مارکس به آن اشاره میکند. باید با انصاف با دیدگاه او روبرو شد. او میخواهد بگوید که دین در دست افرادی قرار میگیرد که از آن استفاده ابزاری میکنند، زیرا مردم به دین عـلاقمندند. انـسان به قول فروید وقتی متولد میشود دچار اضطراب است، تولد یعنی اضطراب، زندگی بشری هم یعنی اضطراب، ژان پل سارتر هم بحث اضطراب و دلهره را مطرح میکند. خوب همیشه انسان در پی امنیت خاطر اسـت و دیـن هم از مـنابعی است که به انسان امنیت میدهد و به همین دلیل هیچ جامعهای نمیتواند بدون این پاره فرهنگی وجود داشـته باشد. آن کسانی که میخواهند حاکمیت پیدا بکنند از همین پدیده استفاده مـیکنند، چـون مـمکن است که همه به دنبال پدیدههایی چون هنر یا فلسفه یا علم نروند، ولی هیچکس از دین دست بـر نـمیدارد، چون بنیادیترین نیاز انسان در همین قسمت قرار گرفته است. به دلیل کارکرد امـنیت بـخشیای کـه همیشه دین داشته، ناگزیر از آن سوءاستفاده شده است. انسان جویای امنیت است و به لحاظ قواعد روانـکاوی اگر به امنیت دست نیابد یا فوت میکند یا بیمار میشود. منظور از امـنیت هم همان آرامش روح اسـت، ایـنکه احساس بکنید به جایی تکیه دارید و این یکی از مهمترین کارکردهای دین است که جایگاه انسان را در هستی تعریف میکند.
بنابراین جامعهشناسان رادیکال و تضادگرا از این موضع نگاه میکنند که کسانی که میخواهند حـاکمیت پیدا بکنند از دین استفاده میکنند و در متن واقع هم همینطور
بوده است. شما هیچ نبیای را در طول تاریخ نمیتوانید پیدا بکنید که آب خوش از گلویش پایین رفته باشد و هیچکدام از ائمه ما را نمیتوانید پیدا کـنید کـه با حاکمیت مشکل نداشته است. ما باید روشن سازیم که از کدام دین حرف میزنیم، دینی که بنیامیه و بنیعباس داشتند یا دینی که علی و یاران علی داشتند، کدام دین موردنظر است؟
امـا تـفسیرگراها به شیوهای دیگر به دین نگاه میکنند، البته آنها هم نظریههای مختلفی در این خصوص دارند؛ بسته به اینکه مردم چه تفسیری از دین دارند. من اگر بخواهم این مکتب را بـومی کـنم، باید ببینم که مردم چه تلقیای از دین دارند، آیا دین را تا حدی لازم میدانند که یک سری آداب، مناسک و مراسم صوری را انجام بدهند و توقع دارند که خداوند هر کاری را برایشان انـجام بـدهد؛ آیـا این تلقی آرامش میدهد، بـله آرامـش مـیدهد، اما تکامل نمیدهد. به همین خاطر ما در گرایشهای دینی خیلی با عوامزدگی روبرو هستیم. مرحوم مطهری از اولین کسانی بود که بـا عـوامزدگی در حـوزه دین خیلی مشکل داشت.
اما دیگرانی هستند کـه از دیـن این تلقی عامیانه را ندارند، در پی یک جوششی از معرفت هستند، این هم باز تعریف دیگری از دین است. بنابراین تفسیرگراها نسخهای از پیـشتعریف شـده از دیـن را به دست نمیدهند، بلکه میگویند به مردم رجوع کنید
و بـبینید چه تلقیای از دین دارند. به این لحاظ موضوعات تفسیرگراها اغلب، موضوعات پیمایشی است؛ اینکه ببینیم مردم چه تـعریفی از دیـن دارنـد.
باید توجه کرد که جامعهشناسی تفسیری، به معنای تفسیر جامعهشناسانه از دیـن نـیست. بعضی جامعهشناسی تفسیری را بد تلقی کردند، اینان فکر میکنند که منظور تفسیری است که جامعهشناس بـه دسـت مـیدهد، نه، ما اعتقاد داریم که این کار یعنی ذهنیگرایی. جامعهشناسی تفسیری یـعنی مـطالعه تـبلور اجتماعی یا ساختار تفسیرهای گروهی، یعنی موضوع مطالعه ما تفسیرهای گروهی است.
تعریف دقـیق خـودتان از دیـن واقعی و دین ابزاری چیست؟ منزلت هر کدام از این دو در جامعه ما، چگونه است؟
دین مجموعا یک سـری آداب و مـراسم و مناسک است که به وجود میآید تا بتواند کارکردی را انجام بدهد. من بـه دیـن از مـنظر جامعهشناختی نگاه میکنم. اصل اول راهها و اهداف است. جامعهشناسان معتقدند که دین مجموعهای از ساختارهاست کـه دنـبال یک کارکردی است، بنابراین بر اساس جامعهای که از گروههای مختلف، طبقات و قشرهای مـختلف تـشکیل شـده، دین هم تعاریف مختلفی برای هر کدام از اینها پیدا میکند. این موضع تفسیرگرایی است. بـه هـمین دلیل باید بدانید که دین را از دید چه کسی تعریف میکنید، از دید مـوسی یـا از دیـد فرعون. به نظر من دین میخواهد ساختارهایی را در زندگی افراد و جامعه ایجاد بکند، تا انسان جـایگاه خـود را در هـستی بشناسد، یعنی مبنایش معرفت است.
باید توجه داشت که منظور من از سـاختار، سـکون و سکوت نیست. همیشه در هر جامعهای راهها و اهدافی هست و دین به حسب هر جامعهای تغییر میکند. اگـر خـود اسلام را در نظر بگیریم، آیا مجموعه راههایی که در جوامع اسلامی داریم، ثابت مـانده اسـت، خوب طبیعی است که چنین نیست. ایـن از بـدیهیترین نـکات است. عرض کردم که از نظر من، هـدف اصـلی دین در هر ساختاری که قرار بگیرد، این است که انسان جایگاه خودش را در کـیهان بـشناسد. کیهان شامل جامعه هم اسـت. البـته فقط شـناختن نـیست، بـلکه ذوق هم هست، حب و دوستی هم هـست، یـعنی اینکه بعد از این معرفت ـ حداقل از زبان آنهایی که این راه را رفتهاند و ما هـم شـنیده و خواندهایم ـ اجزاء تازه
به یگانگی پی مـیبرند، اینکه چیزی جز یـک حـقیقت در کار نیست و بنابراین خودشان را بـه عـنوان اجزای جدامانده میبینند. درد انسان این است که خودش را تنها میبیند، انسان خودش را از اصـل جـدا مانده میبیند.
کز نیستان تـا مـرا بـبریدهاند | از نفیرم مرد و زن نـالیدهاند |
سـینه خواهم شرحهشرحه از فراق | تـا بـگویم شرح درد اشتیاق |
به هر حال میخواهد درد اشتیاقی را توضیح بدهد، اشتیاق جزئی که از احد رهـاشده اسـت. این شرح کار دین است. بـرای ایـن کار راهـهایی را گـذاشتهاند؛ بـه نام شریعت و طریقت. شـریعت و طریقت ابزار و آلات، و ساخت و سازهایی هستند که میخواهند ما را به این هدف برسانند. منتها، ما بـاید در گـروههای مختلف ببینیم که تا چه انـدازه هـدف را شـناختهاند، راه را پی گـرفتهاند و تـا چه حد هـر دو را بـا هم هماهنگ کردهاند. تجربه تاریخی نشان میدهد که حاکمیتها مجموعا نتوانستهاند هدف دین را تثبیت و تقویت کـنند، چـون دیـن بیشتر جنبه طبقاتی پیدا کرده، به هـمین دلیـل، ایـن مـعاویه بـود کـه به دولت مشتاق بود، اما علی(ع) از دولت پرهیز میکرد. آن چیزی که علی(ع) دنبالش بود ولایتی بود که هیچ وقت هم از علی غصب نشد و آن بحث خلیفهاللهی و ارشاد قلوب اسـت.
آیا این منزلتی که برای دین قائلید هنوز در دنیای امروز باقی است؟
این منزلت در نظر گروههای مختلف متفاوت است؛ گروهی مثل من فکر میکنند که دین هم شریعت است هم طـریقت؛ گـروه دیگری ممکن است فقط به شریعت و آداب توجه کرده باشند. دین ابزاری هم آن است که حاکمیتها از آن استفاده میکنند. طبقات حاکم از عوامزدگی مردم استفاده میکنند تا منافع اقتصادی و طبقاتی خـودشان را تـأمین کنند. این تعریف را من از دید خودم عرض کردم. برای کسانی که این شرح را قبول داشته باشند منزلت دین همیشه ثابت است و تغییری هـم نـمیکند. اما از نظر جامعه بحث دیـگری اسـت.
اساسا منزلت، یعنی ارزیابی ما نسبت به یک چیزی؛ منزلت نسبت به این معنا بنا به گروههای مختلف تغییر میکند. ممکن است من بـه دیـن ابزاری قائل بشوم و دیـگری جـور دیگر باشد. اما واقعیت تاریخی این است که ادیان به سوی دین ابزاری سوق داده شدهاند چرا مزدک قیام کرد؟ او در برابر دین ابزاری قیام کرد؛ او در برابر خدا قیام نکرد.
گفت که کـار مـن نسبت به زرتشت مثل کار عیسی نسبت به موسی است، یعنی انبیاء سلف را تأیید میکرد. او میگفت که دین زرتشت منحرف شده و در آن آسیب ایجاد شده است. ما متأسفانه بیشتر با ایـن قـضیه روبرو هـستیم که دین به شکل ابزاری مورد استفاده واقع شده است، برای همین هم خداوند میفرماید که: مـا همیشه برای هر قومی در هر زمانی هدایتگری میفرستیم. اعتقاد به مـجتهد زنـده، یـعنی همین؛ یعنی شخص خاصی که دیده بشود و از او پرسیده شود و با او ملاقات صورت بگیرد تا بتواند هدایت لازم را در بـاب شـریعت و طریقت انجام بدهد. در جوامع امروزی متأسفانه دین هر قدر بیشتر با حوزههای سـاختار سـیاسی هـمراه شده، موجب شده که معنای اصلی دین بیشتر گم بشود و هر چه دین از حوزه سـاختارهای رسمی بیرون آمده، مردم علاقمندتر شدهاند و دین جای خودش را بیشتر پیدا کرده اسـت. موقعی که ما بـچه بـودیم، امام جماعت محله ما مورد وثوق همه بود و خصوصیترین مسائلی را که امروزه مردم به روانشناسها و روانکاوها میگویند به امام جماعت محل میگفتند. من در یادم هست که در دوران بچگی وقتی امام جـماعت محل را میدیدم فکر میکردم امام علی(ع) را دیدهام. اینقدر برای او تقدس قائل بودم، چون در ساختار توده مردم و در میان مردم بود، ولی امروزه این احساس نیست، این خطری است برای دین.
از لحاظ تاریخی مـا هـیچ دینی را نمیشناسیم که تا مورد حمایت دولت و حکومتی قرار نگرفته تثبیت شده و جا افتاده باشد. شما مسیحیت را ببینید؛ مسیحیان چند قرن مورد تعقیب و آزار قرار داشتند تا وقتی که کنستاتین مسیحیت را بـه رسـمیت میشناسد. اسلام هم که بیشتر از دیگر ادیان مصون مانده، به خاطر این است که خود پیامبر اسلام حکومت تشکیل داد. هر جای نمادهای مذهبی را میبینیم، بالاخره دست دولتها و حکومتها را، بـا هـر انگیزهای میبینیم. شکلگرفتن و تثبیت نهادهای دینی معمولاً به پشتوانه دولتها بوده است.
باز میپرسم که کدام دین را میگویید. دینی که شما را با کیهان هماهنگ میکند و معرفت جهانی به شـما مـیدهد یـا دینی که شما را به آداب کـلیسا عـادت مـیدهد. از بین رفتن برخی دینها به خاطر عدم حمایت حکومتها دلیل این نیست که گسترش دین از نظر تاریخی به خاطر همراهی حـکومتها بـوده اسـت. گسترش اسلام مثلاً در زمان
حکومت بنیامیه آیا بـه نـفع دین بود یا به ضرر دین؟ اینان مسجدها را پر کردند، مسجدهای بسیاری را ساختند، اما آیا به دین خدمت کردند؟
بله، از لحاظ مـحتوایی بـه ضـرر دین عمل کردند، ولی باز میگویم که اگر هیچ حکومتی نـباشد، هیچ دینی باقی نمیماند.
من هم باز میگویم که این بستگی به تعریف شما از دین دارد، اگر دین را بـه مـعنای آداب و مـراسم بگیرید شما راست میگویید. اما اگر دین را به این معنا بـگیرید کـه خداوند در قرآن میگوید که بروید و بگردید و در خودتان و در جهان تفکر کنید، که چیستید و از کجا آمدهاید، این تـفکر بـهتر از عـبادت ثقلین است، این دین را حکومتها نپسندیدهاند. باید معلوم شود که کدام دیـن را میگوییم؟ دیـنی کـه با حاکمیت سیاسی هماهنگ است یا دینی که با تربیت انبیاء و اولیاء همراه اسـت.
اگـر ایـن طور باشد پس باید بپذیریم که حاکمیت اصلاً در کار نباشد، چون همیشه به ضرر دیـن اسـت.
چه کسی گفته که حاکمیت نباشد. بحث ولایت الاهی که کار اصلی دیـن اسـت و ارشـاد مردم به این نوع معرفت، کاری است که ذاتا ارتباطی با حکومت ندارد، مـیتواند حـکومت به آن کمک کند یا نکند. اگر حکومت این معرفت را پیدا کرد که بـتوان بـه ولیـّ خدا کمک بکند و در خدمتش قرار بگیرد، میتواند خدمتگزار باشد. حاکمیتی که تابعیت ولایت الاهی را داشـته بـاشد، میتواند کمک کند، اما حکومتی که تابعیت ولایت الاهی را ندارد مطلوب نـیست. ادیـان الاهـی حاکمیت دارند، اما حاکمیت آنها با ولایت منصوص است.
ساختاری که ولیّ منصوص ایجاد مـیکند سـکون ایـجاد نمیکند، چون علمش لدنّی است. علم ولیّ منصوص را با علم دولتمردان امـروزی یـکی نگیرید. وقتی او ساختاری را ایجاد بکند، تکامل ایجاد خواهد کرد. چرا حضرت علی حکومت را نپذیرفت؟ آیا چون مـطلقا بـه حاکمیت اعتقاد ندارد؟ نه، چون معتقد است که این مردم نمیتوانند حاکمیت عـلی(ع) را بـپذیرند، نمیتوانند آن را درک بکنند، و راست هم میگفت، به خـاطر هـمین هـم از فردای همان روز مشکلاتش شروع شد. مردم بـاید بـاور کنند که این علی(ع) ولیّ
خدا است که اگر گفت این کار را بـکنید، انـجام بدهند. وگرنه اگر این بـاور نـباشد علی(ع) مـجبور اسـت کـه شمشیر دست بگیرد و با همین مـردمی کـه او را انتخاب کردهاند مبارزه بکند. خوب این به کجا منتهی میشود؟ اینگونه در جهان جـلوه مـیکند که اسلام دین شمشیر است. امـروز هم این کاریکاتورهای اهـانتآمیز دنـبال همان فکر است. لزومی نـدارد کـه دین را اکثریت بپذیرند، مگر خداوند میخواهد لشکر درست بکند؟ مگر هدف دین ایجاد سـاختار است؟
نـه، اما هدف دین این اسـت کـه اکـثریت به سمت سـعادت پیـش بروند.
خداوند میخواهد هـدایت را تـسهیل بکند، منتها به طریقی که خودش گفته، نه به طریقی که من و شما فـکر مـیکنیم، ما باید طریق را از قرآن و از سنت رسـول اللّهـ(ص) و سنت عـترت رسـول خـدا بگیریم. من و شما نـمیتوانیم پایهگذار سنت باشیم. ما میتوانیم تعریف خودمان را از دین اجتماع و سیاست داشته باشیم، اما نمیتوانیم بـگوییم کـه این دین رسول اللّه(ص) است. بـبینیم سـنت رسـول خـدا چـه بود، سنت عـلی(ع) چـه بود، سنت حسن(ع) و حسین(ع) چه بود. آیا حتما باید ساختار ایجاد کرد؟ بله باید ایجاد کرد، امـا چـه کسی؟ صـاحب شریعت و کسانی که علم این کار را دارنـد بـاید ایـن سـاختار را ایـجاد بـکنند.
به دیدگاه مارکس برگردیم؛ وی که دین را افیون میدانست، آیا به این نکته توجه نداشت که دین واقعی هم وجود دارد؟!
مارکس اعتقادش این بود که فرهنگ مسیحیتی کـه رایج بود، فرهنگ دین ابزاری است. اشکال مارکس این بود که بین ادیان الاهی و ادیان ابزاری تفکیکی نکرد. انتقادش از دین ابزاری درست است، ولی توجه نکرد که عیسی خودش هـیچ وقـت تابع این ادیان ابزاری نبود. این اشکال بر مارکس وارد است. حرفش هم در مورد دین ابزاری کاملاً درست است؛ حالا ببینیم چه چیزی را جای آن دین ابزاری میگذارد. آن راهکاری که مـارکس بـرای جامعه پیشنهاد میکند، راهکار الاهی نیست، بلکه راهکار سیاسی و اجتماعی است. میگوید تشکیلات کارگری پا بگیرد، در حقیقت او معتقد است که آن چیزی که میتواند بـه کـارگر آرامش بدهد این است کـه اولاً بـفهمد در چه موقعیتی است، تبدیل طبقه در خود به طبقه برای خود، این فرایندی است که البته به طور غیر ساختاری اتفاق نمیافتد، بلکه در ساختار تـشکیلات حـزبی اتفاق میافتد، کارگر بـاید خـودش را پیدا بکند که جزو طبقه کارگر هست، احساس اتکا و پشتیبانی بکند، بعد هم حرکت بکند و حق خودش را بگیرد. به اصطلاح در این شکل میتواند آرامش همراه با سعادت و خوشبختی را پیدا بـکند. نـظر مارکس این بود، چون دیدش هم دید کاملاً این دنیایی است. نه اینکه مخالف دین الاهی باشد، اما در عین حال راهکارش، راهکار الاهی نیست. راهکار غیر دینی است.
نظر مـارکس ایـن بود کـه تشکیلات کارگری موفق بشود، و بتواند کارگران را متوجه وضع خودشان، وضع اجتماعی ـ تاریخی خودشان در دیالکتیک تاریخی بکند، بـعد آنها تصمیم بگیرند که چه بکنند. مارکس اعتقاد نداشت که حـتما تـحول تـاریخی، از طریق یک دیکتاتور اتفاق میافتد، معتقد بود که مثلاً در کشور انگلستان و آمریکا میتواند انقلاب کارگری اتفاق نـیفتد، بـلکه این کار از طریق یک انتقال تدریجی و انتقال مسالمتآمیز به جامعه جدید، اتفاق بـیفتد. مـیتواند انـقلاب کارگری بشود و میتواند نشود، این بستگی به نسبیتهای تاریخی دارد، چون مارکس اساسا با نسخه دادن جـهانی مخالف بود. اینکه میگویند مارکس نسخه جهانی در پنج مرحله داده، سخن غلطی است. هـیچ وقت مارکس چنین ادعـایی نـداشت و مقاومت میکرد و میگفت من شرمنده میشوم اگر شما بخواهید از نسخه من، نسخه جهانی بسازید. در این خصوص که آیا مثلاً در ایران، مصر،
عربستان و فلان کشور باید دیکتاتوری به وجود بیاید یا نـیاید، وی میگوید که این بستگی به تحقیقات دارد، بررسی کنید که چطور باید باشد، اما این شرط فراگیر نیست، در ابتدای زندگی این شرط را قائل بود، حداقل به طور روشن از ۱۸۷۶ در سخنرانیای که در آمـستردام داشـت، نظرش عوض شد. ولی من اعتقاد دارم، در بحثهای دیالکتیکشناسیاش این موضع از قبل از در تفکر او بوده است.
همواره مطرح بوده که جامعهشناسان معمولاً به الحاد بیشتر میل دارند، زیرا به دین به عـنوان یـک امر اجتماعی دارای کارکردهای خاص اجتماعی نگاه میکنند؛ بر خلاف متألهان و متکلمان، که دین را با توجه به خاستگاه آن، خصوصا وحی مورد توجه قرار میدهند و طبعا این دین جانشینناپذیر است، ولیـ از نـگاه جامعهشناس همیشه، ممکن است یک چیز دیگری پیدا بشود که مثلاً کارکرد امنیتبخشیِ دین را داشته باشد.
این اشکال به عدم تفکیک میان جامعهشناسی دین و جامعهشناسی دینی میگردد. من فـقط از مـوضع جـامعهشناسی دین صحبت نمیکنم، از موضع جـامعهشناسی دیـنی نـیز صحبت میکنم و مبنایم نیز تفسیری ـ عرفانی است. در حوزه جامعهشناسی دینی، آرامش اصلی با در گرو پیداکردن ریشه وجودی خود انسان است و هـیچ چـیزی نـمیتواند جای آن قرار بگیرد، اما شکلها تغییر پیدا مـیکند. جـامعهشناسان بیشتر از هر کسی تجربه کردهاند که همه چیز در حال تغییر است. من خودم در آثار خودم، امور دینی را به دو بـخش بـنیادهای دیـنی و نهادهای دینی تقسیم کردهام، مثلاً امر پرستش در دین، جزو بـنیادها است و هیچ وقت تغییر پیدا نمیکند، اما چگونگیِ پرستش، جزو نهادهای دینی است، هم در ادیان مختلف، متفاوت اسـت و هـم در طـول تاریخ مختلف بوده است. پوشش، جزو بنیادهای دینی است، انفاق جـزو بـنیادهای دینی است، اینها هیچ وقت تمام نمیشود، تغییر نمیکند، لغو نمیشود، در همه ادیان هم هست. امـا ایـنکه پوشـش و انفاق و پرستش به چه شکلی باشد، در طول زمان تغییر میکند و امری نـسبی اسـت. در هـر دینی هم فرق میکند، مثلاً فرض کنید که پرستش، بنیاد دینی است، اما هـمین پرسـتش در اسـلام میشود نماز، و نماز در اسلام جزو بنیادهاست.
با چه ملاکی بین بنیاد و نهاد فرق میگذارید؟
خـوب از راه دیـنشناسی؛ در ادیان بزرگ جهانی پرستش، بنیاد است. اما نماز در یک دین خاص بنیاد اسـت. بـه نـسبت تغییر پیدا میکند. به نظر من در اسلام بنیانها سه تا است؛ یکی از آنها نـماز اسـت، یکی از آنها روزه و سومی هم ولایت است. بحث بنیادها را باید از قرآن و روایات استخراج کـرد. ایـن بـحث قاعدتا به قرآن و عترت برمیگردد.
بنیادها چیزهایی هستند که اگر حذف بشوند دین معنایش را از دسـت مـیدهد. دین، یعنی اینکه من جایگاه خودم را در جهان بشناسم و بدانم که جزئی از ایـن جـهان هـستم. به خاطر فقری که در برابر خداوند دارم، باید به این مرکز هستیِ بیدریغ و بیکران توجه کـنم و بـا آن ارتـباط داشته باشم، این پرستش است، این اگر باشد دین هست و اگر نـباشد دیـنی وجود ندارد. در همه ادیان هم همینطور است، در هر دینی به هر زبانی. احساس فقر در برابر خـداوند مـایه اصلی دین است. این بنیادِ دین است. اگر این را حذف کنیم دیـن از بـین میرود. شیطان چون به فقر خودش در بـرابر خـداوند اعـتقاد پیدا نکرد، نتوانست این فقر را دریافت کـند و دچـار مشکل شد. انسان چه کار کرد؟ گفت «ربنا ظلمنا» من این را به عنوان بـنیاد دیـن میشناسم. بنیاد دومی که بـرای مـن خیلی مـهمتر اسـت، ایـن است که در رابطه بین این انـسان فـقیر و خدای غنی، خداوند طبق سننش که در کتابش گفته کسانی را برای کمک فـرستاده اسـت، یعنی دومین بنیاد، انسان کامل اسـت، که در همه ادیان هـست.
آیـا جامعهشناس دین میتواند از راه مطالعات جـامعهشناختی خـودش این بنیادها را تشخیص بدهد؟
جامعهشناسی دینی میتواند، اما جامعهشناسی دین نه؛ جامعهشناسی دینی پذیـرفته کـه من بنیادها را از دین میگیرم. مـن در جـامعهشناسی تـفسیری عرفانی عرض مـیکنم کـه بنیادهای من از قرآن و عـترت و اسـتادان عرفانی است. این با موازین جامعهشناسی هم همخوان است. من نظریههای جامعهشناسی را به سـه قـسمت تقسیم میکنم: اصول موضوعه، موضوعات، و روشـها؛ هـمه اینها را بـاید در چـهار جـستار دید و جست. هر کـسی را که حرفی در جامعهشناسی بزند جامعهشناس نمیدانیم؛ کسی که در چارچوب و اسلوب، چهارجُستار را در نظر داشته باشد، یـعنی هـستیشناسی،
روششناسی، ایستاییشناسی و پویاییشناسی، او جامعهشناس است. تـعریف مـشخص را هـم بـه دسـت دادهام. اصول مـوضوعه مـوضوع هستیشناسی است؛ اسلوبها موضوع روششناسی است و یکی هم موضوعات مورد مطالعه در پویایی و ایستایی است. جامعهشناسی دیـن، هـیچ فـرقی با دیگر گرایشها ندارد، همه قسمتهای آنـها مـثل هـم اسـت، مـثل جـامعهشناسی شهری و روستایی. اما جامعهشناسی دینی در یک نکته فرق دارد و آن، در اصول موضوعه است، آن هم اصول موضوعه برگرفته از علوم حصولی (به اصطلاح شما) یا علوم رفتاری، علوم فرهنگی و… . در جـامعهشناسی دینی دست کم یکی از موازین، یکی از ادیان است. جامعهشناسی دین از این گرایش الهام میگیرد و دین را برای خودش تعریف میکند. منتها، چه چیزی را تعریف میکند؟ آنچه را خودش ادراک کرده است.
تو را چنان کـه تـویی هر نظر کجا بیند | به قدر دانش خود هرکسی کند ادراک |
بنابراین ممکن است که بنده جامعهشناسی دینی را با تعدادی موازین و اصول موضوعه تألیف بکنم، شما ممکن است در ده سال دیـگر یـک چیز کاملتر و بهتری را توصیف کنید. ادراکات فرق میکند، اما در دو نکته دیگر، جامعهشناسی دینی با بقیه جامعهشناسیها فرقی نمیکند، یعنی در روشها و در موضوعات. فقط در اصـول مـوضوعه فرق هست، و این هم حـق مـاست، همانطوری که در اصول موضوعه، مارکسیستها با ساختارگراها فرق میکنند. همانطور که پدیدارشناسها با مارکسیستها فرق میکنند و برعکس. ما هم در جامعهشناسی دینی، اصول موضوعهمان بـا بـقیه فرق میکند. این حـق عـلمی ماست.
کسانی که میگویند جامعهشناسی دینی وجود ندارد، اشتباه میکنند. دقت نمیکنند که تمام مکاتب هم اصول موضوعهشان فرق میکند. اصول موضوعه اثباتپذیر هم نیست. اصول موضوعه، بدیهی هستند، مـثلاً فـرض کنید مارکس از زیستشناسی اصول موضوعهای را میگیرد، که از همان زیستشناسی، دورکیم اصول موضوعه متناقضی را میگیرد؛ حالا کدام درست است؟ این بستگی دارد که شما کدام را انتخاب کنید. اصول موضوعه دینی هم همین اسـت، مـن این را پذیـرفتم، شما یک چیز دیگر را میپذیرید؛ مثلاً اصول موضوعه دینیِ من با دکتر شریعتی فرق میکند خوب طـبیعتا فرق میکند، دکتر سروش مثلاً اصلاً به جامعهشناسی دینی اعتقاد نـدارد، آقـای دکـتر توسلی هم این
اعتقاد را ندارد، البته دکتر شریعتی به آن اعتقاد داشت، من هم اعتقاد دارم، اما اصـول مـوضوعهمان فرق دارد. این مهم است که جامعه را با چه تعریفی میخواهیم بشناسیم؟
به همان تـفکیک بـنیاد و نـهاد برگردیم؛ این شبیه همان حرفی است که در فلسفه دین و کلام جدید میگویند که بین گـوهر و صدف دین فرق بگذاریم. اینکه با چه میزانی میان اینها فرق بگذاریم، بـحث دیگری است، اما در مـجموع ایـن نگاه میتواند آثار خوبی داشته باشد؛ چرا بعضی از آداب و عادات و تعالیم دینی جامیافتند و بعضی دیگر جا نمیافتند؟ با این تفکیک تا حدی میتوان این تفاوت را تبیین کرد. و همینطور بر این اساس میتوان گـفت که اکثریت مردم به دین به معنای بنیادهای دینی گرایش دارند و در نهادها با هم اختلاف دارند.
ما انسان بیدین نداریم، به تعبیری بیدینی نداریم. تعریفها مختلف است. این همان سُبُل الاهـی اسـت، ولی ما دلمان میخواهد همه مردم مثل ما فکر بکنند تا اینکه بگوییم دیندار هستند.
وبر میگوید که تحولات مذهبی (پروتستانتیزم) باعث ایجاد تمدن نوین غرب شده است، اگر بخواهیم تـوسعه هـمهجانبه را در جوامع اسلامی نیز داشته باشیم، آیا میتوانیم دیدگاه وبر را در اینجا نیز ترویج کنیم؟
باید توجه داشت که وبر نگفته که دین تولیدکننده اقتصاد یا سرمایهداری است. در کتاب اخلاق پروتستانی در مـقدمه چـاپ ۱۹۵۰، ص۹۲ و ۹۳ ذکر میکند که این خیلی مسخره است که بگوییم که پروتستانتیزم سرمایهداری را ایجاد کرده است؛ چرا؟ وی میگوید این سرمایهداری در قرن دهم و یازدهم و پروتستانتیزم در قرن شانزدهم ایجاد شده. رابطهای که وبـر مـیشناسد، رابـطه دیالکتیکی بین اقتصاد و مذهب اسـت. بـه مـارکس اعتراض میشود (فکر میکنم بعد از مرگ مارکس، چون انگلس جواب میدهد) که شما چرا اینقدر اقتصاد را مهم کردید، یا اقتصاد را تـنها عـامل میدانید؟ مـیگوید که ما نمیگوییم که اقتصاد تنها عامل اسـت، بـلکه من و مارکس اعتقادمان این است که همانقدر که دین مؤثر است، اقتصاد هم مؤثر است، همان قدر که اقـتصاد مـؤثر اسـت، دین هم مؤثر است. رابطه دیالکتیکی با هم دارند، شـبیه همین رابطه را در وبر هم میبینیم. منتها،
دیالکتیک وبری با دیالکتیک مارکسی تفاوت دارد؛ یکی عواملگرا و دیگر تفسیرگرا است، یـعنی در حـقیقت مـبنای اصول موضوعه وبر، دیدگاه عینگرایی نیست، اگرچه ماتریالیزمی که مارکس مـیگوید هـم ماتریالیزم فلسفی نیست، ماتریالیزم جامعهشناختی است. به هر حال موضع وبر این است که ساختار جـامعه فـئودالیته کـه رشد پیدا کرد، با برخی از فقدان انگیزهها و مشروعیتها در مردم برخورد کرد، ایـنها نـمیتوانستند فـعالیتهای اقتصادیای را که منافع فردی داشته باشد بپذیرند، چون منافع فردی مغایر با زُهد رهـبانیای بـود کـه کلیسا ایجاد کرده بود. ناگزیر اخلاق کاتولیسیزم با روحیه سرمایهداری نمیتوانست هماهنگ باشد، و ایـن مـوجب میشد که سرمایهگذاری هیچوقت ایجاد نشود یا سرمایهداری کند کار بکند. تعبیری کـه خـود وبـر در آن کتاب میکند، این است که چرخ سرمایهداری به یک مقدار روغنکاری و گریسکاری احتیاج داشـت. بـنابراین میطلبید که تغییری در نگرش مردم نسبت به کار انجام شود. کار به ایـن مـعنا نـیست که ما مخالف خداوند و مخالف مسیح هستیم. بنابراین به تدریج تعبیر جدیدی زاییده شد، چـون مـردم و تاریخ این را میطلبید. از لحاظ جامعهشناسی دینی این تفضل خداوند است که حـالا تـعدادی پیـدا شوند و بگویند که این کار اگر برای خود انسان هم منفعت داشته باشد کار خـلافی نـیست. بـه تدریج اخلاق پروتستانیزم زاییده شد، بعدها این اخلاق باعث تحکیم سرمایهداری شـد و بـعدها موجب خشونت هم در اروپا شد، ولی بحث اولیهاش یک دیالکتیک خیلی زیبایی بود بین بحث اخلاق پروتستانیزم و سـرمایهداری کـه اجازه میداد تا فرد برای خودش هم کار کند. اما کاتولیسیزم ایـن را اجـازه نمیداد. بنابراین، روحیه جدید با سرمایهداری بـیشتر سـازگار شـد و بلافاصله تعداد عظیمی از مردم به این قـضیه گـرایش پیدا کردند. فکر نکنید که این فقط در اروپا اتفاق افتاد، در خود کشور ما هـم اتـفاق افتاد؛ در دوره بعد از جنگ کـه مـیخواستند صنایع بـزرگ را راه بـیندازند، خـوب پول لازم داشتند، سرمایه دولت کم بود، باید سـرمایه جـذب میشد، یا به مردم گفتند که بیایید پول بدهید و در بانکها سرمایهگذاری کنید یـا بـروید سهام بخرید، هر دوی اینها باید یـک عایداتی برای مردم داشـته بـاشند تا مردم بیایند پولهایشان را در بـانک بـگذارند یا بروند سهم بخرند، در اینجا سود مطرح میشود و این هم نوعی پروتستانتیزم اسـت پس نـظر وبر قابل قبول است، یـعنی قـابل بـیان است و میتواند در تـوضیح بـرخی مسائل کمک کند.
یـعنی بـا نسخه پروتستانتی موافق هستید؟
نه، عین آنکه در غرب بود مورد قبول من نیست، من بـا پروتـستانتیزمی که لوتر مطرح میکرد چندان مـوافق نـیستم، چون وی بـحث حـاکمیت را بـه شیوهای دیگر مطرح کـرد، من با پروتستانتیزم به این معنا، یعنی اصلاحطلبی و تجدیدطلبی در حد نهادهای دینی موافقم، ولی در حد بـنیادها نـه. من معتقدم که پروتستانتیزم در حد بـنیانهای دیـنی نـهایتا مـبنای دیـن را به هم مـیزند، مـثلاً ما نباید در بحث پرستش و پوشش و در بحث ولایت دخالت بکنیم، اما در بحث نهادها چرا و این میتواند تـوسعه هـم بـیاورد، البته باز باید دید منظورتان از توسعه چـیست، شـاید بـرداشت شـما بـا بـرداشت من از توسعه فرق داشته باشد، ولی مجموعا این اصلاحات حداقل یک هماهنگی بین بخشهای مختلف جامعه و تمدن یک مملکت ایجاد میکند و این خودش همان امنیت را میدهد و امنیت بـاعث میشود تا راحتتر کار کنند و این خودش میتواند مبنای انواع توسعه باشد؛ توسعه سیاسی، توسعه اقتصادی و…
به نظر شما چه تحولات دیگری باید اتفاق بیفتد تا این توسعه در قلمرو اسـلام هـم صورت بگیرد؟
به نظرم باید روی نهادها خوب کار کنیم، و در پرتو بنیادها به نهادها اجازه رشد و تغییر بدهیم، مثلاً آیا موسیقی جز بنیادها است یا نهادها؟ این میتواند جزو کاربردهای بحث رفـتارهای اجـتماعی و فرهنگی باشد و جزو نهادها قرار گیرد. امام خمینی آمد و این مسئله را حل کرد. من از دید جامعهشناسی عرض میکنم که همه اینها آزاد میشود و مـشکلشان بـرطرف میشود. موقعی که من وارد مـملکت شـدم، اجازه نداشتم نوار شجریان را گوش کنم، الان تلویزیون شما موسیقی غربی پخش میکند، الان موسیقی عاشورا موسیقی پاپ است، من نمیخواهم بگویم بد است، جوانها مـیخواهند یـک جوری عزاداری بکنند، عـزاداریکردن مـیتواند نوعی معنای پرستش دربر داشته باشد، خود مراسم عزاداری، مناسک است و جزو نهادهاست، یک روزی یکطور عزاداری میکردیم، امروز یک طور دیگر و فردا طور دیگر. اینها طبیعی است. من بحثم ایـن اسـت که ما باید بنیادها را تقویت کنیم، اما چگونه؟ با منع نمیشود، چند سال میتوانستیم بگوییم مردم شطرنج بازی نکنند، به هر حال منظورم این است که ما میتوانیم
از روحیه پروتستانتیزم در نـهادها خـیلی خوب اسـتفاده کنیم، یعنی بین واقعیات و ضرورتها، و بین حقیقتها و واقعیتها دیالکتیکی قائل بشویم تا بتوانیم اجازه بدهیم که جـامعه با کمترین تنش حرکت کند. مردم در حال تغییرند؛ نه به خـاطر امـروز، بـلکه ماهیت جامعه تغییر را ایجاب میکند، این مفهوم نظری متافیزیکی نیست، به تاریخ نگاه کنید. هیچ چیزی در جـهان ثـابت نبوده است؛ آیا مفهوم خدا ثابت مانده، در کتابها چرا، اما استنباطی که مـن و شـما داریـم هر روز تغییر میکند، من الان اگر بخواهم مفهوم خدا را توضیح بدهم با تمثل به رایانه تـوضیح میدهم که چگونه خداوند در یک لحظهای که ما میگوییم کمتر از یک آن است عـالَم را آفریده. در این استنباط مـن بـرای نمایش قدرت خداوندی، یا بروز و تجلی قدرت خداوندی از معنای نرمافزاری استفاده میکنم. این استنباط قبلاً نبوده ۵۰ سال بعد هم یک طور دیگر خواهد شد.
اسلام در مطالعات جامعهشناسهای جدید چهجایگاهی دارد؟ آیا مـیتوان از نگاه یک جامعهشناس دین تفاوتی جوهری بین اسلام و مسیحیت قائل شد؟
نه، به لحاظ آن بنیانهای بزرگ تفاوتی میان اسلام و مسیحیت و یهودیت وجود ندارد. وبر در زمینه اسلام کار کرده و برایان ترنر هـم کـوشش وی را شرح و بسط داده است، البته اینها بیشتر اسلام اهل سنت را میشناسند و معنای وصایت را نمیدانند. من اعتقاد دارم که یکی از بنیادهای دینی وصایت و ولایت الاهی است. در تمام ادیان الاهی هم این اصل وجـود دارد. ایـن اصل دین است و من آن را جزء بنیادها حساب میکنم. من معتقدم که آنها درک درستی از ما ندارند و متأسفانه مقداری هم عوامزدگی و سیاستزدگیهای ما مانع انعکاس تصویر درستی از ما شده است. مـا ایـن دو بیماری را داریم، هر چیزی را خیلی سیاسیاش میکنیم، مثلاً واقعا دور از عقل و هنر است که کسی بیاید رهبر مذهبی یک جهانی را مسخره کند، از طرف دیگر هم میتوان به آن یک طور دیـگری نـگاه کـرد، آن کار سخیفی است، هیچ بـحثی نـداریم، بـه همین دلیل هم هیچ نقاش مسلمانی حضرت مسیح را به شکل نامعقولی به تصویر نکشیده است. آنها عمل طالبان و سربریدنها و این چـیزها را در کـشورهای اسـلامی دیدهاند، میگویند اسلام این است. آنها فکر مـیکنند کـه طالبان عین اسلام است، سیاستهای جهانی هم به این قضیه کمک میکند. حالا ما چگونه باید با این کـار بـرخورد کنیم؟ مـثلاً برویم سفارت را بگیریم
و آتش بزنیم، ما به عنوان پیروان رسـول اللّه چه کار باید بکنیم؟ ما باید رأفت و عقلانیت رسول اللّه را واقعا و عملاً نشان دهیم، آن رسول گرامی در فرهنگ جاهلیتی مثل عـربستان واقـعا چـه کار کرد؟ آن حضرت درباره وحدانیت حرف میزد، آن اعرابی میآمد پایش را دراز میکرد و مـیگفت قـَصِّصنی، انگار که رسول اللّه نقالی میکرد! با آنها چه کار کرد؟ اویس قرنی ساخت، سلمان و ابوذر سـاخت، عـلی(ع) را پرورانـد.
از نگاه جامعهشناختی چرا ما به این وضعیت رسیدهایم؟
به خاطر عوامزدگی؛ من مـعتقدم کـه دیـن ما، دین شناسنامهای است، بنابراین بدبختی و عقبافتادگی ما به خاطر دین نیست و اصلاً ربـطی بـه دیـن ندارد، ما اساسا در مسئله سازمان و تقسیم اجتماعی کار و توسعه صنعتی باید طور دیگری رفـتار کـنیم. پیشرفت غربیها هم به خاطر دین نبوده، آنها هم دین شناسنامهای دارند، مـا و غـربیها از لحـاظ دین گرفتار یک مشکل هستیم، توسعه آنها به خاطر دین مسیحیت نبود و عقبافتادگی مـا هـم به خاطر اسلام نیست، چون نه اسلام در زندگی ما خیلی دخالت دارد، و نه مـسیحیت در زنـدگی آنـها.
اساسا چون ما از دین دست برداشتیم دچار خواری شدیم، ما دیندار نیستیم، ما شعار دیـن مـیدهیم، ولی به دین کمتر عمل میکنیم. حقیقتا اگر ما به بنیادهای دینی رجـوع کـنیم و قـرآن را بفهمیم، جلو میافتیم، ما برخی اعمال دینی را انجام میدهیم، بدون اینکه عمق آنها را بفهمیم، قـرآن فـقط لقـلقه زبان است، نمازمان خم و راست شدن است، به کلیسا و مسجد میرویم، ولی اغـلب مـناسک جزء عادات ما شده است. از اول بچهها یاد گرفتهاند که در عاشورا عزاداری بکنند و این جزء عاداتشان شـده اسـت، ولی چقدر عاشورا را فهمیدهایم؟
نگاه وبر به دین اسلام چیست؟
دید وبر نسبت به اسـلام نـاقص است. او فکر میکند که اسلام دینی اسـت کـه مـطابق با فرهنگ پاترمونالیزم است، و پاترمونالیزم یا اقـتدار خـاندانی با دوران مدرن سازگار نیست. ولی توجه ندارد که بنیادِ دین، زمان نمیشناسد، بنیاد دیـن بـه وجود بشر مربوط میشود و اصـلاً ربـطی به زمـان نـدارد، وبـر متوجه این نیست. تمام جامعهشناسهایی
کـه مـیگویند، دین اسلام، یا دین مسیحیت، یا قرآن یا انجیل برای یک دورهـای اسـت، همین اشتباه را میکنند، آنها بین بـنیادها و نهادها تفکیک نمیکنند. بـنیاد دیـن زمان و مکان ندارد، در هر جـا و هـر زمان که بشر هست بنیاد دین در کار است، فقط نهادها عوض میشود. بـسیاری از جـامعهشناسان محتوای اصلی دین را نشناختهاند. مـارکس هـم مـطالب بنیادی را نفهمید وگـرنه دچـار لغزش نمیشد. وی در حقیقت از جـامعهشناسی دیـنی به جامعهشناسی دین کوچ کرد، چون خودش متدین بود و در خانواده دینی بزرگ شده بـود، چـرا این کار را کرد؟ چون ماهیت دین را تـشخیص نـداد. خیلی از مـتفکران امـروزیِ مـا هم دیندار هستند، مـسجد میروند، کلیسا میروند، مسلمان یا مسیحی هستند، ولی دین را به عنوان یک حوزه علمی قبول نـدارند، یـکی از ایرادهای آنها به من این اسـت کـه چـرا از جـامعهشناسی دیـنی سخن میگویی و عـلم را بـا دین خلط کردهای؟ آنها اصلاً بنیادها و نهادها را از هم جدا نمیکنند، اشکال کار هم در اینجاست، بنیادها زمان و مـکان نـدارند.