محمدی اشتهاردی ، محمد
گردآورى و تنظیم: مصطفى زمانى وجدانى
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
جلد اول از مجموعه داستانها و پندها که اکنون پیش روى شماست چیزى جز ادامه راه شهید فرزانه راه علم و فضیلت، آیت الله مرتضى مطهرى در دو جلد کتاب نفیس و ارزنده داستان راستان نیست، زیرا همانطور که آن شهید عزیز در مقدمه کتاب داستان راستان اشاره کردند تاریخ پرماجراى اسلام و مسلمین چون گنجینه اى گرانبهاست که به علت غفلت مسلمانان و دسیسه هاى ناجوانمردانه دشمنان اسلام سالیان متمادى در پس پرده فراموشى فرو رفته بود، بویژه در کشور ما که با وجود رژیم وابسته و فرهنگ سوز شاهنشاهى این فاجعه ابعاد گسترده ترى بخود گرفت و در دوران حکومت این نوکران اجنبى، قلم بدستان و سردمداران ایدئولوژى شرقى و غربى که عمدتا هدفى جز مقابله با اسلام نداشتند میدان باز و بدون حریف بدست آوردند و با جامعه و شئون فرهنگى ما آن کردند که مغول و چنگیز نیز چنین جنایتى مرتکب نشدند، بویژه آنکه این روشنفکران شرق زده و غرب گرا اعم از توده اى و لیبرال و ملى گرا و سلطنت طلب و فراماسونها مورد محبت و حمایت رژیم سرسپرده ابرقدرتها نیز بودند و بسخن دیگر، هم از توبره مى خوردند و هم از آخور!! بگذاریم اکنون که با توفیقات حق تعالى، و تحت رهبرى ولى فقیه، نایب امام زمان، حضرت امام خمینى، ارواحنا فداه دست دشمنان اسلام از کشور ما کوتاه گردیده است و زمینه ترویج و ارائه مکتب حیاتبخش اسلام فراهم آمده است لازم است تا نویسندگان و هنرمندان متعهد و مکتبى با استفاده از روشهاى مختلف هنرى و ادبى به ارائه تعالیم انسان ساز اسلام بپردازند.
براى گردآورى داستانها از کتاب پند تاریخ و اخلاق بیشترین استفاده را برده ایم، در عین حال منبع اصلى هر داستان در پاورقى ها آمده است. والسلام على من اتبع الهدى
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
عبدالرحمن بن سیابه گفت هنگامیکه پدرم از دنیا رفت یکى از دوستان او بدر خانه ما آمد پس از تسلیت گفتن پرسید آیا پدرت از مال و ثروت چیزى گذاشته؟ گفتم نه، کیسه ایکه در آن هزار درهم بود بمن داد. گفت این پول را بگیر و در خرید و فروش سرمایه خود قرار ده برسم امانت در دست تو باشد سود آنرا بمصرف احتیاجات زندگى برسان و اصل پول را بمن برمى گردانى. بسیار خرسند شدم، پیش مادرم آمده و جریان را شرح دادم، شبانگاه نزد کس دیگرى از دوستان پدرم رفتم، او سرمایه مرا پارچه هاى مخصوصى خرید و دکانى برایم تهیه کرد، در آنجا بکسب مشغول شدم.
اتفاقا خداوند بهره زیادى از اینکار مرا روزى فرمود؛ تا اینکه ایام و موسم حج رسید، در دلم افتاد که امسال بزیارت خانه خدا بروم پیش مادرم رفتم و قصد خود را با او صحبت کردم؛ گفت اگر چنین خیالى دارى اول امانت آن مرد را رد کن و پول او را بده بعد برو من هزار درهم را فراهم نموده پیش او بردم گفت شاید آنچه من دادم، کم بوده اگر مایلى زیادتر بدهم گفتم نه، خیال دارم بمکه مسافرت کنم مایل بودم امانت شما مسترد شود.
پس از آن بمکه رفتم، در بازگشت با عده اى خدمت حضرت صادق (ع) در مدینه رسیدم، چون من جوان و کم سن بودم در آخر مجلس نشستم. هر یک از مردم سؤ الى مى کردند و ایشان جواب مى داد. همینکه مجلس خلوت شد مرا پیش خواند، جلو رفتم فرمود کارى داشتى؟ عرض کردم فدایت شوم من عبدالرحمن پسر سیابه هستم، از پدرم پرسید گفتم او از دنیا رفت، حضرت افسرده شد و برایش طلب آمرزش نمود آنگاه پرسید آیا ثروت و مالى گذاشته است؟ گفتم چیزى بجاى نگذاشته سؤ ال فرمود پس چگونه بحج رفتى؟ من داستان رفیق پدرم و هزار درهمى که داده بود بعرض ایشان رساندم ولى آنجناب نگذاشت همه آنرا بگویم، در بین پرسید آیا هزار درهم او را دادى؟ گفتم بلى بصاحبش رد کردم. فرمود احسنت خوب کردى اینک ترا وصیتى بکنم. عرض کردم بفرمائید (قال علیک بصدق الحدیث و اداء الامانه تشرک الناس فى اموالهم هکذا و جمع بین اصابعه) فرمود بر تو باد براستى و درستى و رد امانت که اگر حفظ این سفارش را بکنى در اموال مردم شریک خواهى شد این سخن را که گفت انگشتان مبارک خویش را در هم داخل کرد. فرمود اینچنین شریک آنها مى شوى، من دستور آنجناب را مراعات نموده و عمل کرده، وضع مالیم بجائى رسید که زکوه یک سالم یکصد هزار درهم شد.(۱)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
مردى خدمت حضرت رسول (ص) آمد و عرض کرد مرا راهنمائى کن به نافعترین کارها حضرت فرمود: اصدق و لا تکذب و اذنب من المعاصى ما شئت راستگوئى را پیشه کن و از دروغ بپرهیز هر گناه دیگرى مى خواهى انجام ده، از این سخن مرد در شگفت شد و فرمایش آنجناب را پذیرفته و مرخص گردید. با خود گفت پیغمبر(ص) مرا از غیر دروغگوئى نهى نکرده پس اکنون بخانه فلان زن زیبا مى روم و با او زنا مى کنم همینکه بطرف خانه او رفت فکر کرد اگر این عمل را انجام دهد و کسى از او بپرسد از کجا میآئى نمى توانم دروغ بگوید و بر فرض راست گفتن به کیفر شدید و بدبختى بزرگى مبتلا مى شود. لذا منصرف شد. باز فکر کرد گناه دیگرى انجام دهد همین اندیشه و خیال را نمود در نتیجه از همه گناهان بواسطه ترک و دروغ دورى جست.(۲)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
روزى رسول اکرم (ص) فرمود دیشب در خواب دیدم که مردى نزد من آمد و گفت برخیز برخاستم. دو مرد را دیدم که یکى ایستاده و در دست خود چیزى شبیه بعصاى آهنین دارد و آنرا بر گوشه دهان مرد دیگرى که نشسته است فرو مى برد باندازه اى فشار مى دهد تا میان دو شانه اش مى رسد آنگاه بیرون آورد و در طرف دیگر دهان او داخل مى کند، طرف اول خوب مى شود این قسمت دیگر را هم مانند قبلى پاره مى کند بآنشخص که مرا حرکت داد گفتم این چه کسى است و براى چه اینطور عذاب مى کشد، گفت این مرد دروغگو است که در قبر او را تا روز قیامت اینطور کیفر مى دهند.(۳)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
چون هنگام آن رسید که آفتاب دولت ابراهیم خلیل علیه السلام از مشرق سعادت طلوع کند منجمان نمرود را اطلاع دادند که امسال پسرى بوجود خواهد آمد که ملت تو بر دست او زایل مى شود نمرود دستور داد هر پسرى که در عرصه ملک او بوجود آید او را بکشند تا موقع ولادت ابراهیم رسید. و ذات مبارک او از حرم رحم بفضاى وجود خرامید. مادر ابراهیم از بیم گماشتگان نمرود فرزند خود را قماطى پیچید و به غارى برده در آنجا نهاد و در غار را محکم کرده بازگشت روز دیگر فرصت پیدا نموده به غار رفت تا حال فرزند خود را مطالعه کند ابراهیم علیه السلام را در حال سلامتى یافت و دید انگشت سبابه را بر عادت اطفال در دهن گرفته مى مکد و بوسیله آن تغذى مى نماید او را شیر داد و بازگشت و هر وقت فرصت مى یافت به غار رفته او را شیر مى داد و از حالش اطلاع حاصل مى نمود تا هفت سال بر این وضع گذشت آثار عقل و نشانه هاى فراست از پیشانى مبارک او ظاهر گشت روزى از مادر خود سؤ ال کرد آفریدگار من کیست مادر جواب داد نمرود پرسید که آفریدگار نمرود کیست مادر از جواب او فرو ماند و دانست که این پسر همانست که بواسطه وجود مبارک او بناء ملک نمرود خراب خواهد شد.(۴)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
امیرالمؤ منین علیه السلام با جمعى از پیروان در معبرى عبور مینمود، پیرزنى را دید که با چرخ نخ ریسى خود مشغول رشتن پنبه است پرسید پیرزن (بماذا عرفت ربک) خداى را بچه چیز شناختى؟ پیرزن بجاى جواب دست از دسته چرخ برداشت طولى نکشید پس از چند مرتبه دور زدن چرخ از حرکت ایستاد عجوزه گفت یا على علیه السلام چرخى بدین کوچکى براى گردش احتیاج بچون منى دارد آیا ممکن است افلاک باین عظمت و کرات باین بزرگى بدون مدیرى دانا و حکیم و صانعى توانا و علیم با نظم معینى بگردش افتند و از گردش خود باز نایستند؟
على علیه السلام روى باصحاب خود نموده فرمود (علیکم بدین العجائز) مانند پیرزنان خدا را بشناسید.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
قیس بن عاصم، در ایام جاهلیت از اشراف و رؤ ساء قبائل بود. پس از ظهور اسلام ایمان آورد. روزى در سنین پیرى بمنظور جستجوى راه مغفرت الهى و جبران خطاهاى گذشته خود شرفیاب محضر رسول اکرم (ص) گردید و گفت: در گذشته، جهل و نادانى، بسیارى از پدران را بر آن داشت که با دست خویش دختران بى گناه خود را زنده بگور سازند من نیز دوازده دخترم را در فواصل نزدیک بهم زنده بگور کردم، سیزدهمین دخترم را زنم پنهانى بزائید و چنین وانمود کرد که نوزاد مرده بدنیا آمده، اما در خفا او را نزد اقوام خود فرستاد.
سالها گذشت تا روزى هنگامیکه ناگهان از سفرى بازگشتم دخترى خردسال را در سراى خود دیدم و چون شباهتى تام بفرزندانم داشت درباره اش بتردید افتادم و بالاخره دانستم دختر من است. بیدرنگ دختر را که زار زار میگریست کشان کشان به نقطه دورى برده و بناله ها و تضرعهاى او و اینکه بنزد دائیهاى خود باز میگردم و دیگر بر سر سفره تو نمى نشینم اعتنا نکردم و زنده بگورش نمودم.
قیس پس از نقل ماجراى خود به انتظار جواب، سکوت کرد در حالیکه از دیده هاى رسول اکرم (ص) قطرات اشک فرو مى چکید و با خود زمزمه مى فرمود: (من لایرحم لایرحم) آنکه رحم نکند بر او رحم نشود، و سپس به قیس خطاب کرده و فرمود: روز بدى در پیش دارى. قیس پرسید اینک براى تخفیف بار گناهم چه کنم؟ حضرت پاسخ داد بعدد دخترانى که کشته اى کنیز آزاد کن.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
على اسکافى میگوید: من منشى امیر بغداد بودم و مدتها در این سمت انجام وظیفه مى کردم. ناگاه اوضاعم دگرگون شد و روزگارم به تیرگى گرائید.
امیر نسبت بمن بدبین و متغیر شد، دستور داد زندانیم کردند و تمام اموال منقول و غیر منقولم را ضبط نمودند. چندى در زندان ماندم و پیوسته از ذلت و خوارى و یاءس و ناامیدى رنج میبردم. روزى ماءمورین زندان بمن خبر دادند که اسحق بن ابراهیم طاهرى رئیس شهربانى بغداد بزندان آمده و تو را احضار کرده است. سخت نگران شدم، بر جان خود ترسیدم، و از زندگى دست شستم مرا نزد او بردند، اداى احترام نمودم. اسحق به روى من خندید و گفت برادرم عبدالله طاهر از خراسان نامه نوشته و درباره تو شفاعت کرده است. امیر شفاعت او را پذیرفته و دستور داده است از زندان آزاد شوى و تمام اموال و املاکت مسترد گردد. اینک مى توانى بمنزل بروى. خداى را شکر کردم و از شدت شادى بگریه افتادم. همان ساعت رهسپار منزل شدم، آنروز را در خانه ماندم و بکارهاى پریشانم سر و صورتى دادم.
روز بعد بحضور اسحق طاهرى رفتم، از وى تشکر کردم، درباره اش دعاى نمودم، و گفتم من هرگز حضور امیر عبدالله طاهر شرفیاب نشده ام و سعادت زیارت و شناسائى ایشان نصیبم نگردیده است چه باعث شد که مرا مشمول عنایات خویش ساخته و از من شفاعت کرده است؟
جواب داد: چند روز قبل نامه اى از برادرم بمن رسید و در آن نوشته بود: پیش از این، مکاتیب امیر بغداد مشحون از لطف و دلجوئى و آمیخته بمهر و محبت بود و منشى امیر با جملات گرم و مؤ دبى که در خلال نامه بکار مى برد روابط حسنه ما را محکم مى کرد و عواطف و الفت فیمابین را تقویت مى نمود و اینک چندى است که وضع نگارش تغییر کرده و نامه ها فاقد مضامین گرم و مهرانگیز است. میگویند این دگرگونى از آنجهت است که امیر، نویسنده خود را معزول و زندانى نموده و دیگرى را بجاى وى گمارده است.
با توجه باینکه منشى سابق، شخص وظیفه شناس و خلیقى بود و در نامه نگارى، مراتب ادب و احترام را رعایت میکرده، دور از مروت است که در اینحال او را فرو گذاریم و از وى حمایت ننمائیم. از شما میخواهم نزد امیر بروى و جرم کاتب را مشخص نمائى. اگر گناهش قابل عفو است از طرف من شفاعت کن و اگر طرد او از جهت مالى است پول مورد نظر را در حساب من بپردازى و جدا از امیر درخواست نمائى او را ببخشد و بشغل سابقش منصوب نماید. من این رسالت را انجام دادم و پیام برادرم را بعرض رساندم. خوشبختانه شفاعتش نزد امیر مقبول افتاد و تمام درخواستهاى او را در مورد شما اجابت فرمود.
اسحق طاهرى پس از شرح جریان، در همان مجلس ده هزار درهم بمن داد و گفت این انعام امیر است که بمنظور دلجوئى بشما اعطاء فرموده است. چند روزى بیش نگذشت که شغل سابقم را نیز بمن محول نمودند و به سمت منشى امیر دوباره مشغول کار شدم. آبروى رفته ام بازگشت، مشکلاتم یکى پس از دیگرى حل شد، و از همه ناراحتیهاى طاقت فرسا و جانکاه رهائى یافتم.(۵)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
سیّاحى از جنگلى میگذشت چشمش بگنجشکى افتاد که بر روى درختى نشسته و با وضعیکه اضطراب و وحشت از آن آشکار بود صداهاى پى درپى مى داد آشفتگى گنجشک توجّه سیاح را بخود جلب نمود و دقت کرده دید در هر چند ثانیه آن حیوان حرکت مینماید و بر گرد درخت دیگرى میپرد در این هنگام مشاهده کرد مار سیاهى از همان درخت در حال بالا رفتن است و در آن درخت لانه گنجشک است فهمید این مار قصد آشیانه و بچه هاى گنجشک را کرده در این بین دید گنجشک یک نوع برگ مخصوص با عجله تمام میچیند و بر گرد لانه خود قرار مى دهد.
همینکه اطراف آشیانه را پر از برگ نمود آنگاه بر روى شاخه اى نشسته منتظر نتیجه بود. مار بالا آمد و بسوى آشیانه رسید وقتى که بوى برگها بمشامش خورد با شتاب زیاد بازگشت نموده از درخت بزیر آمد سیّاح دانست که آن برگها براى مار سم کشنده اى بوده و خداوند عزیز گنجشک را براى حفظ از دشمن بآنها راهنمائى کرده و مکتبى از مافوق طبیعت متکفل آموزش و پرورش این جاندارنست.(۶)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
روزى بهلول از مجلس درس ابوحنیفه گذر مى کرد او را مشغول تدریس دید و شنید که ابوحنیفه مى گفت حضرت صادق علیه السلام مطالبى میگوید که من آنها را نمى پسندم اول آنکه شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتیکه شیطان از آتش خلق شده و چگونه ممکن است بواسطه آتش عذاب شود دوم آنکه خدا را نمى توان دید و حال اینکه خداوند موجود است و چیزیکه هستى و وجود داشت چگونه ممکن است دیده نشود سوم آنکه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتیکه اعمال بندگان بموجب شواهد از جانب خداست نه از ناحیه بندگان بهلول همینکه این کلمات را شنید کلوخى برداشت و بسوى ابوحنیفه پرت کرده و گریخت اتفاقا کلوخ بر پیشانى ابوحنیفه رسید و پیشانیش را کوفته و آزرده نمود ابوحنیفه و شاگردانش از عقب بهلول رفتند و او را گرفته پیش خلیفه بردند بهلول پرسید از طرف من بشما چه ستمى شده است؟ ابوحنیفه گفت کلوخى که پرت کردى سرم را آزرده است بهلول پرسید آیا میتوانى آن درد را نشان بدهى ابوحنیفه جواب داد مگر درد را مى توان نشان داد بهلول گفت اگر بحقیقت دردى در سر تو موجود است چرا از نشان دادن آن عاجزى و آیا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد قابل دیدن است و از نظر دیگر مگر تو از خاک آفریده نشده اى و عقیده ندارى که هیچ چیز بهم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد آن کلوخ هم از خاک بود پس بنا بعقیده تو من ترا نیازرده ام از اینها گذشته مگر تو در مسجد نمیگفتى هر چه از بندگان صادر شود در حقیقت فاعل خداوند است و بنده را تقصیر نیست پس از این کلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصیرى نیست.
ابوحنیفه فهمید که بهلول با یک کلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش کرد در این هنگام هارون الرشید خندید و او را مرخص نمود.(۷)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
امام سجاد علیه السلام با جمعى از دوستان گرد هم نشسته بودند. مردى از بستگان آنحضرت آمد در کنار جمعیت ایستاد و با صداى بلند، زبان به ستم و بدگوئى امام گشود و سپس از مجلس خارج شد. زین العابدین علیه السلام حضورا به او حرفى نزد و پس از آنکه رفت، بحضار محضر فرمود: شما سخنان این مرد را شنیدید، میل دارم با من بیائید و پاسخ مرا نیز بشنوید. همه موافقت کردند. اما گفتند دوست داشتیم که فى المجلس به او جواب مى دادید و ما هم با شما همصدا مى شدیم. آنگاه از جا برخاستند و راه منزل آن مرد جسور را در پیش گرفتند. بین راه متوجه شدند که حضرت سجاد(ع) آیه (والکاظمین الغیظ والعافین عن الناس والله یحب المحسنین) را مى خواند، از فرونشاندن آتش خشم سخن مى گوید و از عفو و اغماض نام مى برد. دانستند که آنحضرت در فکر مجازات وى نیست و کلام تندى نخواهد گفت. چون به در خانه اش رسیدند، امام بصداى بلند او را خواند و به همراهان خویش فرمود: بگوئید اینکه تو را مى خواهد على بن الحسین است. مرد از خانه بیرون آمد و خود را براى مواجه با شرّ و بدى آماده کرده بود. زیرا با سابقه امر و مشاهده اوضاع و احوال، تردید نداشت که امام سجاد براى کیفر او آمده است. ولى برخلاف انتظارش به وى فرمود: برادر تو رودرروى من ایستادى و بدون مقدمه سخنان ناروائى را آغاز نمودى و پى درپى گفتى و گفتى. اگر آنچه بمن نسبت دادى در من هست از پیشگاه الهى براى خویش طلب آمرزش مى کنم و اگر نیست از خدا مى خواهم که تو را بیامرزد.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
مالک اشتر که از امراء ارتش اسلام و فرمانده سپاه على (ع) بود روزى از بازار کوفه عبور میکرد. پیراهن کرباسى در برو عمامه اى از کرباس بر سر داشت. یک فرد عادى و بى ادب که او را نمى شناخت با مشاهده آن لباس کم ارزش، مالک را حقیر و خوار شمرد و از روى اهانت پاره کلوخى را به وى زد. مالک اشتر این عمل موهن را نادیده گرفت و بدون خشم و ناراحتى، راه خود را ادامه داد. بعضى که ناظر جریان بودند به آن مرد گفتند واى بر تو، آیا دانستى چه کسى را مورد اهانت قرار دادى؟ جواب داد: نه. گفتند این مالک اشتر دوست صمیمى على علیه السلام است. مرد از شنیدن نام مالک بخود لرزید و از کرده خویش سخت پشیمان شد، نمیدانست چه کند. قدرى فکر کرد، سرانجام تصمیم گرفت هر چه زودتر خود را بمالک برساند و از وى عذر بخواهد، شاید بدین وسیله عمل نارواى خویش را جبران کند و از خطر مجازات رهائى یابد. در مسیرى که مالک رفته بود براه افتاد تا او را در مسجد بحال نماز یافت. صبر کرد تا نمازش تمام شد، خود را روى پاهاى مالک افکند و آنها را مى بوسید. مالک سؤ ال کرد این چه کار است که مى کنى؟ جواب داد از عمل بدى که کرده ام پوزش مى خواهم.
فقال لاباءس علیک فوالله مادخلت المسجد الا لاستغفرون لک. (۸)
مالک با گشاده روئى و محبت به وى فرمود: خوف و هراسى نداشته باش. بخدا قسم بمسجد نیامدم مگر آنکه از پیشگاه الهى براى تو طلب آمرزش نمایم.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
هنگامیکه خبر شهادت مسلم بن عقیل بحضرت اباعبدالله علیه السلام رسید بخیمه مخصوص خود وارد شد و دختر مسلم را پیش خواند، او دخترى سیزده ساله بود که همیشه با دختران سیدالشهداء علیه السلام مصاحبت میکرد و با آنها میزیست.
وقتى آن دختر خدمت حضرت رسید او را نوازش فرمود و نسبت به او مهربانى اضافه بر آنچه معمولا میکرد نمود. دختر مسلم بفراست دریافت که ممکن است پیش آمدى شده باشد. از اینرو گفت یابن رسول الله با من ملاطفت یتیمان و کسانیکه پدر ندارند میکنى مگر پدرم را شهید کرده اند؟ اباعبدالله علیه السلام نیروى مقاومت از دست داد و شروع بگریه کرد. فرمود اى دخترک من اندوهگین مباش اگر مسلم نباشد من پدروار از تو پذیرائى میکنم خواهرم مادر تو است و دختران و پسرانم برادر و خواهر تواند.
دختر مسلم از ته دل شروع بگریه کرد و هاى هاى گریست پسران مسلم سر را برهنه کردند و بزارى پرداختند. اهل بیت علیهم السلام در این مصیبت با آنها موافقت نموده و بسوگوارى مشغول شدند سیدالشهداء علیه السلام از شهادت مسلم بسیار اندوهگین شد.(۹)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
پیراهن پیغمبر(ص) کهنه شده بود شخصى دوازده درهم بایشان هدیه کرد، آنجناب پول را به على علیه السلام دادند تا از بازار پیراهنى بخرد، امیرالمؤ منین علیه السلام جامه اى بهمان مبلغ خرید وقتیکه خدمت پیغمبر (ص) آورد، فرمودند این جامه پربهاست پیراهنى پست تر از این مرا بهتر است، آیا گمان دارى که صاحب جامه پس بگیرد؟ عرضکرد نمیدانم فرمود به او رجوع کن شاید راضى شود.
على علیه السلام پیش آنمرد رفت و گفت پیغمبر(ص) میفرماید این پیراهن براى من پربها است و جامه اى ارزان تر از این مى خواهم، صاحب جامه راضى شد و دوازده درهم را رد کرد. فرمود وقتى پول را آوردم حضرت با من ببازار آمد تا پیراهنى بگیرد. در بین راه بکنیزى برخورد که در گوشه اى نشسته بود و گریه مى کرد، جلو رفته و سبب گریه اش را پرسید. گفت یا رسول الله مرا براى خریدارى ببازار فرستادند و چهار درهم همراه داشتم، آن پول را گم کرده ام. پیغبر(ص) چهار درهم از پول جامه را به او داد و پیراهنى نیز بچهار درهم خریدارى کرد در بازگشت مرد مستمندى از ایشان تقاضاى لباس کرد همان پیراهن را باو دادند، باز ببازار برگشته و با چهار درهم باقیمانده پیراهن دیگرى خریدند وقتى که بحمل کنیز رسید او را هنوز گریان مشاهده کرد، پیش رفته فرمود دیگر براى چه گریه مى کنى؟ گفت دیر شده مى ترسم مرا بیازارند، فرمود تو جلو برو ما را بخانه راهنمائى کن همینکه بدر خانه رسیدند. بصاحب خانه سلام کردند، ولى آنها تا مرتبه سوم جواب ندادند. پیغمبر(ص) از جواب ندادن سؤ ال نمود صاحب خانه عرضکرد خواستیم سلام شما بر ما زیاد شود تا باعث زیادى نعمت و سلامتى گردد، حضرت داستان کنیز را شرح داده و تقاضاى بخشش او را کردند. صاحب کنیز گفت چون شما تشریف آوردید او را آزاد کردم آنگاه پیغمبر(ص) فرمود دوازده درهمى ندیدم که اینقدر خیر و برکت داشته باشد دو نفر برهنه را پوشانید و کنیزى را آزاد کرد.(۱۰)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
در صدر اسلام مکرر اتفاق افتاده که افراد بى بضاعت و احیانا ناقص عضو، حضور رسول اکرم و ائمه طاهرین علیهم السلام شرفیاب شده و اوضاع و احوال خود را شرح داده اند ولى اولیاء گرامى اسلام بجاى کمکهاى بلاعوض آنانرا بکار و فعالیت تشویق نموده اند.
زراره میگوید: مردى بحضور امام صادق علیه السلام آمد، عرض کرد دستم ناسالم است و نمى توانم با آن بخوبى کار کنم، سرمایه ندارم تا با آن تجارت نمایم و فرد محروم و مستمندى هستم.
فقال اعمل و احمل على راءسک واستغن عن الناس. (۱۱)
امام علیه السلام که مى دید آن مرد، سر سالمى دارد و مى تواند طبق رسوم محلى با آن کار کند و بار برد راضى نشد عزّ و شخصیتش با ذلت سؤ ال در هم شکسته شود و در زندگى کل بر مردم باشد. به وى فرمود: با سرت باربرى کن و خویشتن را از مردم بى نیاز ساز.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
گزارشى به على علیه السلام رسید که سپاهیان معاویه بشهر انبار هجوم آوردند، حسان بن حسان بکرى فرماندار شهر را کشتند و پاسداران شهر را پراکنده ساختند. بعضى از سربازان معاویه بمنزل زنان مسلمان و غیرمسلمان وارد شدند و خلخال، دست بند، گردنبند، و گوشواره را از برشان بیرون آوردند و آنان براى دفاع از خود وسیله اى جز زارى و استرحام نداشتند. سپس لشکریان معاویه با غنائم فراوان از شهر خارج شدند و در این جریان، نه کسى از آنان زخم برداشت و نه خونى از آنها بزمین ریخت. این گزارش رنج آور و دردناک، آنحضرت را بسختى ناراحت و متاءلم نمود و ضمن خطابه اى تند و مهیج شرح جریان را به اطلاع مردم رساند و در خلال سخنان خود فرمود:
فلو ان امرء مسلما مات من بعد هذا اسفا ما کان به ملوما بل کان به عندى جدیرا.
اگر مرد مسلمانى بر اثر این قضیه، از شدت اندوه و تاءسف بمیرد ملامت ندارد بلکه در نظر من چنین مرگى شایسته و سزاوار است.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
عثمان بن حنیف انصارى در حکومت على علیه السلام فرماندار بصره بود. یکى از خانواده هاى محترم شهر، او را بمجلس عروسى دعوت نمود، فرماندار آن را پذیرفت و در مجلس ولیمه شرکت کرد. مدعوین همه از ثروتمندان و متمکنین شهر بودند، و از محرومین و تهیدستان کسى در آن مجلس دعوت نداشت.
سفره رنگینى گسترده شد و فرماندار و سایر مهمانها در کنار آن نشستند و صاحبخانه با غذاهاى فراوان و رنگارنگ از فرماندار بگرمى پذیرائى کرد. خبر این مجلس مجلل، به على علیه السلام رسید. نامه تندى به فرماندار نوشت و عمل او را این چنین مورد انتقاد قرار داد:
وم ظننت انک تجیب االى طعام قوم عائلهم مجفو و غنیهم مدعو. (۱۲)
من گمان نمى کردم که دعوت مردمى را براى صرف طعام اجابت مى کنى که فقیر و محرومشان را میرانند و غنى و توانگرشان را میخوانند.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
معتب که عهده دار خدمات منزل امام صادق علیه السلام بود میگوید: بر اثر کمیابى مواد غذائى در بازار مدینه قیمت اجناس بالا رفت.
امام علیه السلام بمن فرمود: در منزل چه مقدار خواربار داریم؟ گفتم بقدر مصارف چندین ماه. فرمود: همه آنها را در بازار براى فروش عرضه کن. معتب از سخن امام بشگفت آمد، عرض کردم این چه دستورى است که میفرمائید؟ حضرت سخن خود را دوباره تکرار کرد و با تاءکید فرمود: تمام خواربار موجود منزل را ببر و در بازار بفروش برسان معتب گفت:
فلما بعته قال اشتر مع الناس یوما بیوم و قال: یا معتب اجعل قوت عیالى نصفا شعیرا و نصفا حنطه. (۱۳)
پس از آنکه امر حضرت را اجراء نمودم و خواربار موجود منزل را فروختم بمن فرمود: اینک وظیفه دارى احتیاجات غذائى منزل مرا، مانند اکثریت متوسط مردم، روزبروز خریدارى کنى بعلاوه فرمود: قوت خانواده ام باید از مخلوطى تهیه شود که نیمش جو و نیمش گندم باشد.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
انس مى گوید: روزى در محضر رسول اکرم (ص) نشسته بودیم، حضرت بطرفى اشاره کرد و فرمود: عنقریب مردى از این راه میآید که اهل بهشت است. طولى نکشید که پیرمردى از آن راه رسید در حالیکه آب وضوى خویش را با دست راست خشک میکرد و به انگشت دست چپش نعلین خویش را آویخته بود. پیش آمد و سلام کرد. فرداى آنروز و همچنین پس فردا، رسول اکرم (ص) همان جمله را تکرار کرد و همچنین پیرمرد از راه آمد.
عبدالله بن عمرو بن عاص که هر سه روز در مجلس حضور داشت و سخن نبى گرامى را شنیده بود تصمیم گرفت با وى تماس بگیرد و از عبادات و اعمال خیرش آگاه گردد و بداند چه چیز او را بهشتى ساخته و باعث رفعت معنویش شده است. از پى او راه افتاد و با وى گفت من از پدرم قهر کرده ام و قسم یاد نموده ام که سه شبانه روز بملاقاتش نروم اگر موافقت میکنى بمنزل شما بیایم و این مدت را نزد تو بگذرانم. پیرمرد قبول کرد. پسر عمرو بن عاص بخانه او رفت و هر شب در آنجا بود. عبدالله مى گوید: در این سه شب ندیدم که پیرمرد براى عبادت برخیزد و اعمال مخصوص انجام دهد فقط موقعیکه در بستر پهلو به پهلو میشد ذکر خدا میگفت. او تمام شب را میآرمید و چون فجر طلوع میکرد براى نماز صبح برمیخاست، اما در طول این مدت از او درباره کسى جز خیر و خوبى سخنى نشنیدم.
سه شبانه روز منقضى شد و اعمال پیرمرد آنقدر در نظرم ناچیز آمد که میرفت تحقیرش نمایم ولى خود را نگاهداشتم. موقع خداحافظى به او گفتم که بین من و پدرم تیرگى و کدورتى پدید نیامده بود براى این نزد تو آمدم که سه روز متوالى از نبى اکرم (ص) درباره ات چنین و چنان شنیده بودم، خواستم تو را بشناسم و از عبادات و اعمالت آگاه گردم. اکنون متوجه شدم عمل بسیارى ندارى، نمیدانم چه چیز مقام تو را آنقدر بالا برده که پیامبر گرامى درباره ات سخنانى آنچنانى گفته است. پیرمرد پاسخ داد جز آنچه از من دیدى عملى ندارم. پسر عمرو بن عاص از وى جدا شد و چند قدمى بیشتر نرفته بود که پیرمرد او را صدا زد و گفت: اعمال ظاهر من همان بود که دیدى اما در دلم نسبت بهیچ مسلمانى کینه و بدخواهى نیست و هرگز به کسیکه خداوند به او نعمتى عطا نموده است حسد نبرده ام. پسر عمرو بن عاص گفت: همین حسن نیّت و خیرخواهى است که تو را مشمول عنایات و الطاف الهى ساخته و ما نمى توانیم این چنین پاکدل و دگر دوست باشیم.(۱۴)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
روزى على بن میثم که بدو واسطه نسبت بمیثم تمّار دارد و مردى بسیار دانشمند و با فضیلت است وارد مجلس حسن بن سهل وزیر ماءمون گردید. مشاهده کرد مردى دهرى و طبیعى در صدر مجلس نشسته و حسن، نسبت باو احترامى شایان میکند و تمام اعیان و دانشمندان در مقامى پست تر از او نشسته اند و آن مرد با کمال جراءت در مسلک و مرام خود گستاخانه سخن میگوید و دیگران گوش فرا داده اند این وضع على بن میثم را آشفته نمود و پیش رفته گفت اى وزیر امروز در خارج منزل شما چیز بسیار عجیبى دیدم. حسن بن سهل جریان را سؤ ال نمود. گفت در کنار دجله دیدم یک کشتى بدون ملاح و ناخدا مردم را رسوا کرده از اینطرف رود بطرف دیگر مى برد و از آنطرف بهمین طریق بجانب ما میآورد مرد طبیعى از موقعیت بخیال خود استفاده کرده گفت اى وزیر گویا این شخص در عقلش نقصى پیدا شده که سخن دیوانگان را میگوید و چنین ادعاى محال و غیرقابل وقوعى را میکند على بن میثم رو بطبیعى کرده گفت ممکن نیست یک کشتى بدون ناخدا مسافرینى را از رودى بگذراند مرد مادى فاتحانه و با تمسخر گفت هرگز نمیشود. على بن میثم گفت پس چگونه در این دریاى نامتناهى وجود این موجودات بیشمار در جو لایتناهى این کرات درخشان و اختران فروزان و ماه و ستارگان هر یک در مدار و مسیر معینى بدون خدا و خالقى بسیر و گردش خود ادامه میدهند اى مرد مرد تو براى حرکت یک کشتى از رودى بطرف دیگر ناخدائى را لازم میدانى آیا براى سیر موجودات گوناگون در دریاى آفرینش خدائى لازم نمى بینى اکنون تاءمل کن و فکر نما بین کدامیک از ما ادعاى محال مى کنیم مرد دهرى دیگر جواب نتوانست بگوید و شرمنده سر بزیر افکند و دانست على بن میثم داستان کشتى را وسیله اى قرار داده از براى مجاب کردن و مغلوب نمودن او، حسن بن سهل از این مناظره شیرین بسیار خرسند گردید.(۱۵)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
حضرت هود علیه السلام در زمان پادشاهى شداد بود و پیوسته او را دعوت بایمان میکرد. روزى شداد گفت اگر من ایمان بیاورم خداوند بمن چه خواهد داد؟ هود گفت جایگاه ترا در بهشت برین قرار میدهد و زندگانى جاوید بتو خواهد داد. شداد اوصاف بهشت را از هود پرسید آنحضرت شمه اى از خصوصیات بهشت برایش بیان نمود شداد گفت اینکه چیزى نیست من خود میتوانم بهشتى بهتر از آنچه تو گفتى تهیه نمایم.
از اینرو در صدد ساختمان شهرى برآمد که شبیه بهشت برین باشد. یک نفر پیش ضحاک تازى که خواهرزاده او بود فرستاد و در آن زمان ضحاک بر مملکت جمشید (ایران) حکومت میکرد و از او خواست هر چه طلا و نقره میتواند فراهم سازد ضحاک بنا بدستور شداد هر چه توانست زر و زیور تهیه نمود و بشام فرستاد شداد باطراف مملکت خویش نیز اشخاصى فرستاد و در تهیه طلا و نقره و جواهر و مشک و عنبر جدیت فراوان نمود و استادان و مهندسین ماهر براى ساختمان شهر بهشتى آماده کرد و در اطراف شام محلى را که از نظر آب و هوا بى مانند بود انتخاب نمود دیوار آن شهر را دستور داد با بهترین اسلوب بسازند و در میان آن قصرى از طلا و نقره بوجود آوردند و دیوارهاى آنرا بجواهر و گوهرهاى گران قیمت بیارایند و در کف جویهاى روان آن شهر بجاى ریگ و سنگ ریزه جواهر بریزند و درختهائى از طلا ساختند که بر شاخه هاى آنها مشک و عنبر آویخته بود و هر وقت باد میوزید بوى خوشى از آن درختها منتشر میشد.
گفته اند دوازده هزار کنگره از طلا که به یاقوت و گوهرهاى آراسته بود بر گرد قصر او ساختند و پانصد سرهنگ داشت که براى هر یک فراخور مقامش در اطراف قصر کوشک بلند مناسب با آن قصر تهیه نمودند در بهشت مصنوعى خود جاى داد و از هر نظر وسائل استراحت و عیش را فراهم کرد. در مدت پانصد سال هر چه سیم و زر و قدرت بود براى ایجاد آن شهر بکار برده شد تا اینکه بشداد خبر دادند آن بهشت که دستور داده بودید آماده گردید.
شداد در حضر موت بسر مى برد پس از اطلاع با لشگرى فراوان براى دیدن آن شهر حرکت کرد چون بیک منزلى شهر رسید آهوئى بچشمش خورد که پاهایش از نقره و شاخهایش از طلا بود از دیدن چنین آهوئى در شگفت شد و اسب از پى او بتاخت تا از لشگر خود جدا گردید.
ناگاه در میان بیابان سوارى مهیب و وحشت آور پیش او آمد و گفت اى شداد خیال کردى با این عمارت که ساختى از مرگ محفوظ میمانى؟ از این سخن لرزه بر تن شداد افتاد. گفت تو کیستى؟ جواب داد من ملک الموتم پرسید بمن چه کار دارى و در این بیابان چرا مزاحم من شده اى؟ عزرائیل گفت براى گرفتن جان تو آمده ام شداد التماس کرد که مهلت بده یک بار باغ و بستان خود را به بینم آنگاه هر چه مى خواهى بکن عزرائیل گفت بمن این اجازه را نداده اند و در آن حال شداد از اسب در غلطید و روحش از قالب تن جدا شد و تمام لشگر او با بلائى آسمانى از میان رفتند و آرزوى دیدار بهشت را به گورستان برد.
و نیز نقل شده که از عزرائیل پرسیدند این قدر که تا کنون قبض روح مردم را کرده اى آیا ترا بر کسى ترحم و شفقت حاصل شده است جواب داد آرى یکى بر بچه اى که در میان یک کشتى متولد شد و دریا طوفانى گردید و من ماءمور قبض روح مادر آن بچه شدم و آن نوزاد بر تخته پاره اى مانده و بجزیره اى افتاد دیگرى ترحّم بر شداد کردم که بهشتى با آن زحمت در سالیان دراز ساخت و او را اجازه ندادند که یک مرتبه بهشت خود را ببیند.
در این موقع بعزرائیل خطاب شد آن نوزادى که در کشتى متولد شد و در جزیره افتاد همان شداد بود که در کنف حمایت خود بدون مادر او را پروریدیم و آن همه نعمت و قدرت باو عنایت کردیم ولى او از راه دشمنى ما درآمد و با ما در راه ضدیت قیام نمود(۱۶) اینک نتیجه دشمنى و کفر خود را فعلا در این دنیا دید تا چه رسد بعالم آخرت.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
هنگامیکه نمرود نتوانست با آتشیکه افروخت ابراهیم خلیل علیه السلام را بیازارد و خود را در مقابل او عاجز دید خداوند ملکى را بصورت بشر بسوى او فرستاد که او را نصیحت کند ملک پیش نمرود آمد و گفت خوبست بعد از این همه ستم که بر ابراهیم روا داشتى و او را از وطن آواره کردى و در میان آتش بدنش را افکندى اکنون دیگر رو بسوى خداى آسمان و زمین آورى و دست از ستم و فساد بردارى زیرا خداوند را لشگرى فراوان است و میتواند با ضعفترین مخلوقات خود ترا با لشگرت در یک آن هلاک کند.
نمرود گفت در روى زمین کسى را بقدر من لشگر نیست و قدرتش از من فزونتر نباشد. اگر خداى آسمان را لشگرى هست بگو فراهم نماید تا با آنها جنگ کنیم. فرشته گفت تو لشگر خویش را آماده کن تا لشگر آسمان بیاید. نمرود سه روز مهلت خواست و در روز چهارم آنچه میتوانست لشگر تهیه کند آماده نمود و در میان بیابانى وسیع با آن لشگر انبوه جاى گرفت. آن جمعیت فراوان در مقابل حضرت ابراهیم علیه السلام صف کشیدند نمرود به ابراهیم از روى تمسخر گفت لشگر تو کجا است؟ ابراهیم جوابداد در همین ساعت خداوند خواهد فرستاد.
ناگاه فضاى بیابان را پشه هاى فراوانى فرا گرفتند و بر سر لشگریان نمرود حمله کردند هجوم این لشگر ضعیف قدرت سپاه قوى نمرود را در هم شکست و آنها را بفرار وادار نمود و مقدارى از آن پشه ها بسر و صورت نمرود حمله کردند. نمرود بسیار نگران شد و بخانه برگشت باز همان ملک آمد و گفت دیدى لشگر آسمان را که بیک آن لشگر ترا درهم شکستند با اینکه از همه موجودات ضعیفترند اکنون ایمان بیاور و از خداوند بترس والا ترا هلاک خواهد کرد.
نمرود باین سخنان گوش نداد. خداوند امر کرد به پشه ایکه از همه کوچکتر بود. روز اول لب پائین او را گزید و در اثر آن گزش لب او ورم کرد و بزرگ شد و درد بسیارى کشید. بار دیگر آمد لب بالایش را گزید بهمان طریق تورم حاصل شد و بسیار ناراحت گردید عاقبت همان پشه ماءمور شد که از راه دماغ بمغز سرش وارد شود و او را آزار دهد بعد از ورود پشه نمرود بسر درد شدیدى مبتلا شد.
هرگاه با چیز سنگینى بر سر خود میزد پشه از کار دست میکشید و نمرود مختصرى از سر درد راحت میگردید. از اینرو کسانیکه در موقع ورود به پیشگاه او برایش سجده میکردند بهترین عمل آنها بعد از این پیش آمد آن بود که با چکش مخصوصى در وقت ورود قبل از هر کار بر سر او بزنند تا پشه دست از آزار او بردارد و مقربترین اشخاص آنکس بود که از محکم زدن کوبه و چکش هراس نکند بالاخره با همین عذاب رخت از جهان بربست و نتیجه کفر و عناد خویش را مقدار مختصرى دریافت.(۱۷)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
ابوبصیر گفت در خدمت حضرت امام محمد باقر علیه السلام بمسجد رفتم جمعیت بسیارى مى آمدند و میرفتند حضرت فرمود از مردم بپرس آیا محمد باقر را مى بیند یا نه؟ بهر کس میرسیدم از او مى پرسیدم که ابوجعفر را دیدى میگفت نه با اینکه آنحضرت در محل سؤ ال من ایستاده بود تا آنکه ابوهرون مکفوف (نابینا) آمد حضرت فرمود از او بپرس گفتم امام محمد باقر را دیدى گفت آرى ایشان همینجا ایستاده اند گفتم تو از کجا فهمیدى گفت چگونه ندانم در صورتیکه آنجناب نوریست درخشان و آفتابیست تابان.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
هشام بن حکم نقل میکند که مردى از کوهستان خدمت حضرت صادق علیه السلام آمده و ده هزار درهم بایشان داد و گفت تقاضاى من اینست که خانه اى خریدارى فرمائید تا از حج که برگشتم با عیال و اطفال خود در آنجا مسکن کنم و بعزم مکه معظمه خارج شد. چون مراجعت نمود حضرت او را در منزل خود جاى داد و طومارى باو لطف کرد.
فرمود خانه اى برایت در بهشت خریدم که حد اول آن متصل است بخانه محمد مصطفى صلى الله علیه و آله و حد دوم بمنزل على مرتضى علیه السلام و حد سوم بخانه حسن مجتبى و حد چهارم بخانه حسین بن على علیه السلام.
مرد کوهستانى که این سخن را شنید گفت قبول کردم و راضى شدم حضرت مبلغ را میان تنگدستان از فرزندان امام حسن و امام حسین علیهماالسلام تقسیم کردند و کوهستانى بمحل خود بازگشت.
چون مدتى گذشت آن مرد مریض شد و بستگان خود را احضار نموده گفت من میدانم آنچه حضرت صادق علیه السلام فرموده راست است و حقیقت دارد خواهش میکنم این طومار را با من دفن کنید. پس از زمان کوتاهى از دنیا رفت، بنا بوصیتش طومار را با او دفن کردند، روز دیگر که آمدند دیدند همان طومار بر روى قبر اوست و به خط سبز روى آن نوشته شده خداوند بآنچه ولى او حضرت صادق علیه السلام وعده داده بود وفا کرد.(۱۸)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
ام سلیم، از جمله زنان با ایمان در عهد رسول اکرم (ص) است. شوهرش ابى طلحه نیز از مسلمانان واقعى و از اصحاب صدیق و باارزش پیشواى اسلام بود و در جنگهاى بدر، احد، خندق، و دیگر غزوات حضور داشت و در رکاب آنحضرت صمیمانه انجام وظیفه میکرد. او در اوقاتى که مسئولیت سربازى بعهده نداشت در مدینه بسر میبرد، قسمتى از وقت خود در عبادت پروردگار و فراگرفتن معارف اسلامى صرف میکرد و قسمتى را به کسب معاش اختصاص میداد و در قطعه زمینى سرگرم کار و فعالیت میشد.
محصول ازدواج این زن و شوهر با فضلیت فرزند پسر بود که متاءسفانه در سنین نوجوانى بیمار شد، در منزل بسترى گردید، و مادر از او پرستارى میکرد. شب هنگام موقعیکه ابى طلحه از کار برمیگشت و بمنزل میآمد ابتداء بر بالین فرزند بیمار میرفت و مورد مهر و عطوفتش قرار میداد و سپس در اطاق خود بمصرف غذا و استراحت میپرداخت. چندى بر این منوال گذشت تا روزى طرف عصر در غیاب پدر، نوجوان از دنیا رفت. مادر با ایمان بدون اینکه خود را ببازد و در مرگ فرزند بى تابى و جزع کند جنازه را کنارى کشید و رویش را پوشاند.
شب فرا رسید. ام سلیم براى آنکه خواب و آسایش شوهر خسته اش در آنشب مختل نشود تصمیم گرفت مرگ فرزند را تا صبح از وى پنهان نگاهدارد. ابى طلحه وارد منزل شد و طبق معمول خواست بر بالین فرزند برود، ام سلیم منعش نمود و گفت. طفل را بحال خودش بگذار که امشب با سکون و راحتى آرمیده است. این سخن را طورى ادا کرد که شوهر آنرا مژده تخفیف بیمارى تلقى نمود و مطمئن شد مرض فرزندش کاهش یافته و هم اکنون بدون التهاب خوابیده است. رفتار ام سلیم آنقدر جالب و اطمینان بخش بود که شوهر در آن شب با وى درآمیخت.
صبح شد. ام سلیم گفت ابى طلحه، اگر کسانى ببعضى از همسایگان خود چیزى را بعاریه دهند و آنان مدتى از آن بهره مند باشند اما موقعیکه صاحبان مال، عاریه خود را طلب کنند، عاریه داران اشک ببارند که چرا متاع عاریتى را پس میگیرید بنظر تو حال این قبیل اشخاص چگونه است؟ ابى طلحه جواب داد دیوانگانند. ام سلیم گفت پس ما نباید از دیوانگان باشیم، خداوند امانت خود را پس گرفت و فرزندت از دنیا رفت، در این مصیبت صبر کن، تسلیم قضاء الهى باش و براى تجهیز جنازه اقدام نما.
ابى طلحه حضور رسول اکرم (ص) شرفیاب شد و جریان امر را بعرض رساند. حضرت از کار زن بشگفت آمد و درباره اش دعا کرد و از پیشگاه الهى براى زن و شوهر در آمیزش آن شب درخواست خیر و برکت نمود.
زن باردار شده بود، فرزند پسرى بدنیا آورد و نامش را عبدالله گذاردند. بر اثر مراقبتهاى والدین با ایمان، بشایستگى پرورش یافت و از حسن تربیت برخوردار گردید. پاک زندگى کرد و بپاکى از دنیا رفت. او عبدالله بن ابى طلحه از اصحاب حضرت على بن ابیطالب علیه السلام بود.(۱۹)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
در ایامى که امیرالمؤ منین (ع) زمامدار کشور اسلام بود اغلب به سرکشى بازارها میرفت و گاهى بمردم تذکراتى میداد. روزى از بازار خرمافروشان، گذر میکرد دختر بچه اى را دید گریه میکند ایستاد و علت گریه اش را پرسش کرد. در جواب گفت آقاى من یک درهم داد خرما بخرم از این کاسب خریدم بمنزل بردم نپسندیدند آورده ام که پس بدهم قبول نمیکند. حضرت بمرد کاسب فرمود: این دختربچه خدمتکار است و از خود اختیارى ندارد شما خرما را بگیر و پولش را برگردان. مرد از جا حرکت و در مقابل کسبه و رهگذرها با تمام دست بسینه على علیه السلام زد که او را از جلو دکان رد کند. کسانیکه ناظر جریان بودند به او گفتند چه میکنى؟ این امیرالمؤ منین است. مرد خود را باخت و رنگش زرد شد، فورا خرماى بچه را گرفت و پولش را داد.
ثم قال یا امیرالمؤ منین: ارض عنى، فقال ما ارضانى عنک ان اصلحت امرک.(۲۰)
سپس گفت یا امیرالمؤ منین مرا ببخشید و از من راضى باشید حضرت فرمود: چیزیکه مرا از تو راضى میکند اینستکه روش خود را اصلاح کنى و رعایت اخلاق و ادب را بنمائى.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
حضرت صادق (ع) فرمود براى مردى امیرالمؤ منین علیه السلام پنج بار شتر خرما فرستاد و او شخصى آبرومند بود که جز از على علیه السلام از دیگرى درخواست و سؤ الى نمیکرد. یکنفر خدمت حضرت بود گفت یا على آنمرد از شما تقاضائى نکرد و هم از پنج بار شتر یکى او را کفایت مینمود. ایشان فرمودند (لا کثر الله فى المؤ منین مثلک) مانند تو در میان مؤ منین هرگز زیاد نشود، من مى بخشم و تو بخل میکنى، اگر بکسى کمک کنم بعد از آنکه سؤ ال نماید در این صورت آنچه باو داده ام قیمت همان آبروایست که ریخته و سبب آبروریزى او من شده ام، در صورتى که رویش را فقط در موقع عبادت و پرستش به پیشگاه خداوند بر زمین میگذارد.
هر کس چنین کارى با برادر مسلمان خود بنماید با توجه باحتیاج و موقعیت داشتن از براى دستگیرى بخداى خویش دروغ گفته زیرا براى همان برادر دینى خود درخواست بهشت میکند ولى از کمک مختصرى بمال بى ارزش دنیا مضایقه مینماید. چنانچه بسیار اتفاق مى افتد بنده مؤ من در دعاى خود میگوید ((اللهم اغفر للمؤ منین والمؤ منات)) وقتى طلب مغفرت براى برادر خویش نماید یعنى براى او بهشت را درخواست میکند چنین شخصى دروغ میگوید که در زبان بهشت را میخواهد ولى در عمل از مال بى ارزشى مضایقه دارد و کردار او مطابقت با گفتارش ندارد.(۲۱)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
صاحب دررالمطالب مینویسد که على (ع) در بین راه متوجه زن فقیرى شد که بچه هاى او از گرسنگى گریه میکردند و او آنها را به وسائلى مشغول میکرد و از گریه بازمیداشت. براى آسوده کردن آنها دیگى که جز آب چیز دیگرى نداشت بر پایه گذاشته بود و در زیر آن آتش میافروخت تا آنها خیال کنند برایشان غذا تهیه میکند. باینوسیله آنها را خوابانید. على علیه السلام پس از مشاهده این جریان با شتاب بهمراهى قنبر بمنزل رفت. ظرف خرمائى با انبانى آرد و مقدارى روغن و برنج بر شانه خویش گرفت و بازگشت قنبر تقاضا کرد اجازه دهند او بردارد ولى حضرت راضى نشدند. وقتى که بخانه آنزن رسید اجازه ورود خواست و داخل شد، مقدارى از برنجها را با روغن در دیگ ریخت و غذاى مطبوعى تهیه کرد آنگاه بچه ها را بیدار نمود و با دست خود از آن غذا بآنها داد تا سیر شدند.
على علیه السلام براى سرگرمى آنها مانند گوسفند دو دست و زانوان خود را بر زمین گذاشت و صداى مخصوص گوسفندان را تقلید نمود (بع بع!) بچه ها نیز یاد گرفتند و از پى آنجناب همینکار را کرده و مى خندیدند مدتى آنها را سرگرم داشت تا ناراحتى قبلى را فراموش کردند و بعد خارج شد.
قنبر گفت اى مولاى من امروز دو چیز مشاهده کردم که علت یکى را میدانم سبب دومى بر من آشکار نیست اینکه توشه بچه هاى یتیم را خودتان حمل کردید و اجازه ندادید من شرکت کنم از جهت نیل بثواب و پاداش بود و اما تقلید از گوسفندان را ندانستم براى چه کردید؟
فرمود وقتى که وارد بر این بچه هاى یتیم شدم از گرسنگى گریه میکردند خواستم وقتى خارج میشوم هم سیر شده باشند و هم بخندند.(۲۲)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
مرد نابینائى حضور پیامبر گرامى آمد و تقاضاى دعا کرد، گفت از خدا بخواه که پرده نابینائى را از چشمم بر کنار کند و قدرت دیدم را بمن برگرداند. حضرت فرمود: اگر میل دارى دعا میکنم امید است مستجاب شود و چشمت بینا گردد و اگر میخواهى در قیامت بى آنکه مورد محاسبه واقع شوى خدا را ملاقات کنى بوضع موجود راضى و صابر باشد. عرض کرد ملاقات بدون محاسبه را برگزیدم، آنگاه رسول گرامى (ص) فرمود: خداوند بزرگتر از این است که در دنیا هر دو چشم کسى را بگیرد سپس در قیامت عذابش نماید.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
در اعلام الورى طبرسى مى نویسد که عبدالله بن سنان گفت: براى هرون الرشید لباسهاى فاخر و گران قیمتى آورده بودند هارون آنها را بعلى بن یقطین وزیر خود بخشید و از جمله آن لباسها دراعه بود از خز و طلا بافت که بلباس پادشاهان شباهت داشت على بن یقطین آن لباسها را باضافه اموال زیاد دیگرى براى موسى بن جعفر علیه السلام فرستاد. حضرت دارعه (۲۳) را توسط شخص دیگرى غیر کسیکه آورده بود براى خودش فرستادند على بن یقطین از پس فرستادن دراعه بشک افتاد و علت آنرا نمیدانست حضرت در نامه اى نوشتند دراعه را نگهدار و از منزل خارج مکن یک وقت مورد احتیاج تو واقع میشود على بن یقطین آنرا نگهداشت.
پس از چند روز بر یکى از غلامان خود خشم گرفت و او را از خدمت عزل کرد همان غلام پیش هرون الرشید سخن چینى نمود که على بن یقطین قائل بامامت موسى بن جعفر علیه السلام است و خمس اموال خود را در هر سال براى او مى فرستد و همان دراعه ایکه امیرالمؤ منین باو بخشیدند براى موسى بن جعفر علیه السلام در فلان روز فرستاده. هرون بسیار خشمگین شد. گفت باید این کار را کشف کنم هماندم فرستاد از پى على بن یقطین، هنگامیکه حاضر شد گفت چه کردى آن دراعه ایکه بتو دادم؟ گفت در خانه است و آنرا در پارچه اى پیچده ام و هر صبح و شام باز مى کنم و نگاه مى نمایم و از لحاظ تبرک آنرا مى بوسم. هرون گفت هم اکنون آنرا بیاور.
على بن یقطین یکى از خدام خود را فرستاد و گفت در فلان اطاق داخل فلان صندوق دراعه اى در پارچه پیچیده است فورا بیاور غلام رفت و آورد. هرون دید دراعه در میان پارچه اى گذاشته شده و عطر آلود است خشم او فرونشست و گفت آنرا بمنزل خود برگردان دیگر سخن کسى را درباره تو قبول نمیکنم و جایزه زیادى باو بخشید. غلامى را که سخن چینى کرده بود دستور داد هزار تازیانه بزنند هنوز بیش از پانصد تازیانه نزده بودند که مرد.(۲۴)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
در صواعق محرقه مینویسد: روزى عقیل از على علیه السلام درخواست کمک مالى کرد و گفت من تنگدستم مرا چیزى بده. حضرت فرمود صبر داشته باش تا میان مسلمین تقسیم کنم سهمیه ترا خواهم داد، عقیل اصرار ورزید. على علیه السلام بمردى گفت دست عقیل را بگیر و ببر در میان بازار، بگو قفل دکانى را بشکند و آنچه در میان دکانست بردارد. عقیل در جواب گفت میخواهى مرا بعنوان دزدى بگیرند. على علیه السلام فرمود پس تو میخواهى مرا سارق قرار دهى که از بیت المال مسلمین بردارم و بتو بدهم؟! عقیل گفت پیش معاویه میروم فرمود تو دانى و معاویه. پیش معاویه رفت و از او تقاضاى کمک کرد. معاویه او را صد هزار درهم داد و گفت بالاى منبر برو و بگو على با تو چگونه رفتار کرد و من چه کردم. عقیل بر منبر رفت پس از سپاس حمد خدا گفت مردم من از على دینش را طلب کردم على مرا که برادرش بودم رها کرد و دینش را گرفت ولى از معاویه درخواست نمودم مرا در دینش مقدم داشت صاحب روضات الجنات میگوید در روایت دیگرى است که معاویه گفت بر منبر رو على را لعن کن عقیل بالا رفت و گفت مردم معاویه مرا گفته که على را لعنت کنم پس شما معاویه را لعنت کنید.(۲۵)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
ابوحمزه ثمالى از حضرت باقر علیه السلام نقل میکند که ایشان فرمودند در بنى اسرائیل عالمى بود میان مردم قضاوت میکرد. همینکه هنگام مرگش رسید بزن خود گفت وقتى که من مردم مرا غسل ده و کفن کن و در سریر بگذار، رویم را بپوشان بعد از فوت او زنش همانکار را کرد و رویش را پوشانید؛ پس از مختصر زمانى روى او را باز کرد تا یک بار دیگر او را ببیند. چشمش بکرمى افتاد که بینى شوهرش را مى خورد و قطع میکرد خیلى ترسید شبانگاه او را خواب دید. گفت از دیدن کرم ترسیدى؟ زن جواب داد بسیار ترسیدم قاضى گفت اگر ترسیدى بدان آنچه از گرفتارى بمن رسید فقط بواسطه میل و علاقه ام بود نسبت به برادرت. روزى باطراف مورد نزاع خود براى قضاوت پیش من آمد و من در دل میل داشتم حق با او باشد و گفتم خدایا حق را با او قرار بده، اتفاقا پس از محاکمه حق هم با او بود و آشکارا مشاهده کردم که حق با برادر تست ولى آنچه تو دیدى از رنج و عذاب آن کرم بواسطه همان میل بود که داشتم بحقانیت برادرت در منازعه اگر چه واقع هم همانطور بود.(۲۶)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
عالم جلیل آقاى حاج ملا محمد کزازى در قم قضاوت میکرد حاج میرزا ابوالفضل زاهدى گفت که برادر ایشان یکنفر را کشته بود اولیاء مقتول پیش ملا شکایت برده و تقاضاى قضاوت کردند، ولى شهودیکه براى اثبات ادعاى خویش آوردند کافى نبود از اینرو ادعاى آنها بدرجه اثبات شرعى نرسید و در حال رکود ماند. اولیاء مقتول از مرافعه دست برداشتند. ششماه از این جریان گذشت، برادر ملا محمد بگمان اینکه خویشاوندان مقتول دست برداشته اند و دیگر از اقرار و اعتراف او زیانى وارد نمیشود خصوصا در نظر گرفت که قاضى برادر من است و قطعا پرده از روى کار برنمیدارد.
روزى بر سبیل اتفاق داستان قتل را پیش برادر خود اقرار کرد. ملا محمد همان ساعت بورثه مقتول اطلاع داد و حکم قصاص درباره برادر خویش صادر نمود اولیاء مقتول حکم آن مرحوم را پیش حاکم و والى برده و درخواست اجرا نمودند، والى گفته بود از انصاف دور است که خاطر چنین شخص بى آلایشى را باندوه قتل برادر مبتلا نماید. چنانکه او دیانتش اقتضا کرده و این حکم را داده، شما هم جوانمردى کنید و گذشت نمائید آنها نیز فتوت کرده هم از قصاص و هم از خونبها گذشتند.(۲۷)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
سید نعمه الله جزائرى در انوار نعمانیه باب احوال بعد از مرگ مى نویسد: که در اخبار است مرد مستمندى از دنیا رفت و از صبح که جنازه او را بلند کردند تا بشام از دفنش فارغ نشدند بواسطه کثرت ازدحام و انبوه جمعیت بعدها او را در خواب دیدند، پرسیدند خداوند با تو چه کرد؟ گفت خداوند مرا آمرزید و نیکى و لطف زیادى درباره من فرمود، ولى حساب دقیقى کرد، حتى روزى بر در دکان رفیقم که گندم فروشى داشت نشسته بودم با حال روزه، هنگام اذان که شد یکدانه از گندمهاى او را برداشته و با دندان خود دو نیمه کردم، در اینموقع بخاطر آمدم که گندم از من نیست آندانه شکسته را بروى گندمهاى او افکندم خداوند چنان حسابى کرد که از حسنات من باندازه نقص قیمت گندمیکه شکسته بودم گرفت.(۲۸)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
روزى رسول اکرم (ص) باصحاب خود فرمود فقیر و بینوا کیست؟ اصحاب جواب دادند کسیکه درهم و دینار نداشته و دستش از مال دنیا تهى باشد، فرمود آنکه شما میگوئید فقیر نیست بینوا کسى است که در عرصات قیامت بیاید و حق اشخاصى بگردن او باشد، باینطریق که یکنفر را زده و دیگرى را ناسزا گفته حق شخص ثالثى را ضایع نموده و یا غصب کرده، اگر حسنات و کار خوبى داشته باشد در قبال حقوق مردم از او میگیرند و میدهند بصاحبان حقوق و چنانچه حسناتى نداشته باشد از گناهان کسانیکه بر این شخص حقى دارند برداشته میشود و آن گناهان را بر او بار میکنند و بینوا و فقیر چنین کس است همین موضوع منظور خداوند تبارک و تعالى در این آیه شریفه است ولیحملن اثقالهم واثقالا مع اثالهم بارهاى سنگین خود را برمیدارند و بارهاى سنگین دیگرى را بردوش آنها میگذارند.(۲۹)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
پیغمبر اکرم (ص) روزى بسلمان و اباذر هر کدام درهمى داد سلمان درهم خود را انفاق کرد و به بینوائى بخشید ولى اباذر صرف در مخارج خانواده خود کرد، روز بعد حضرت دستور داد آتشى افروختند و سنگى را بر روى آن گذاردند همینکه سنگ گرم شد و حرارت شعله هاى آتش در دل آن اثر کرد سلمان و اباذر را پیش خواند و فرمود هر کدام باید بالاى این سنگ بروید و حساب درهم دیروز را بدهید. سلمان بدون درنگ و ترس پاى بر سنگ گذاشت و گفت (انفقت فى سبیل الله) در راه خدا دادم.
وقتیکه نوبت به اباذر رسید ترس او را فراگرفت، از اینکه پاى برهنه را روى سنگ بگذارد و تفصیل مصرف یک درهم را بدهد از اینرو در تحیر بود پیغمبر(ص) فرمود از تو گذشتم زیرا تاب گرماى این سنگ را ندارى و حسابت بطول میانجامد ولى بدان صحراى محشر از این سنگ گرمتر است و تابش آفتاب قیامت از شعله هاى فروزان آتش سوزان تر سعى کن با حساب پاک و دامنى نیالوده بمعصیت وارد محشر شوى.(۳۰)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
یکى از تجار نیشابور چون خیال مسافرت داشت کنیز خود را بشیخ ابى عثمان حمیرى برسم امانت سپرده بود. روزى غفلتا نظر شیخ بچهره او افتاد و چون زنى زیبا و با ملاحت بود و اندامى دلربا داشت، شیخ بى اختیار اسیر عشق و پایبند محبت او شد رفته رفته بر عشق و دلباختگى او افزوده گردید و آتش عشق و اشتیاق در دل او هر آن بیشتر شعله ور میگشت، شیخ این پیش آمد را به استاد خود ابوحفص حداد گوشزد کرد و بموجب پاسخ و دستور او ماءموریت پیدا نمود از نیشابور بطرف رى حرکت کند و چندى افتخار مصاحبت با استاد بزرگ شیخ یوسف را درک کند.
ابوعثمان بجانب رى حرکت کرد هنگامیکه بآنجا رسید در کوچه ها از منزل شیخ یوسف جستجو مینمود. همه مردم با شگفتى تمام در او دقیق میشدند که چرا مثل این شخصى از منزل مرد فاسق و بدکارى سؤ ال مینمایند! او را سرزنش و ملامت میکردند، شیخ از این وضع متحیر و سرگردان شد و از روى ناچار بطرف نیشابور بازگشت استاد خود ابوحفص را از جریان اطلاع داد. استاد دوباره او را امر کرد که بهر طریق ممکن است باید شیخ یوسف را ملاقات کنى و از روحانیت و انفاس قدسیه او استفاده نمائى، این مرتبه چون اراده حرکت کرد خود را آماده ملامت و سرزنش مردم نموده و بموجب نشانى که گرفته بود منزل شیخ یوسف را در محله باده فروشان پیدا کرد.
همینکه وارد اطاق شد در یکطرف شیخ، بچه اى زیبا و خوش اندام و در طرف دیگر او شیشه اى که محتوى آن شراب مینمود مشاهده کرد، بر حیرت و تعجب ابوعثمان افزوده شد، سؤ ال کرد علت انتخاب منزل در چنین محلى که همه مشروب فروش و یا باده نوشند چیست؟ با اینکه هیچ مناسبتى با مقام شما ندارد؟ شیخ گفت این خانه ها متعلق بدوستان و بستگان ما بود یکى از ستمکاران از آنها خرید و باین کارها اختصاص داد، ولى خانه مرا نخریدند، از آن پسرک زیبا و شیشه شراب نما سؤ ال کرد شیخ یوسف گفت این پسر فرزند واقعى منست و داخل شیشه جز سرکه چیزى نیست ابى عثمان گفت در اینصورت پس چرا با مردم طورى رفتار میکنید که نسبت بمقام شما سوءظن پیدا کرده و خود را در معرض تهمت قرار میدهید؟
شیخ یوسف گفت براى اینکه مردم درباره من عقیده مند نشوند و مرا بامانت داراى و وثوق و خوبى نشناسند تا کنیزهاى خود را برسم امانت بمن بسپارند و منهم عاشق آنها بشوم و در این دلباختگى بسوزم و داروى خاموش کردن شعله هاى فروزان عشق را بخواهم. از شنیدن این سخن ابوعثمان بشدت گریه اش گرفت و در خدمت او درد خویش را بدرمان رسانید.(۳۱)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
على بن ابى حمزه میگوید: دوستى داشتم که در دیوان بنى امیه منشى بود. روزى بمن گفت از امام صادق (ع) استجازه کن، تا بمحضر مبارکش شرفیاب شوم. اجازه گرفتم، در موعد مقرر حضور امام آمد سلام کرد و نشست سپس گفت من در دیوان بنى امیه عضویت داشتم، در حکومت آنان اموال بسیارى گرد آوردم و در این کار از مقررات اسلام دیده فروبستم و بى پروا هر مال غیر مشروعى را طلب میکردم. امام علیه السلام فرمود: اگر بنى امیه در اداره امور خود کسانى را در خدمت خویش نمى یافتند حقوق اهل بیت رسول اکرم را پایمال نمى نمودند.
سپس دوستم سؤ ال کرد: آیا براى من راه نجاتى هست؟ حضرت در پاسخ از او پرسید: اگر بگویم عمل میکنى؟ جواب داد عمل میکنم. امام علیه السلام فرمود: باید از تمام اموالى که در اداره آنها بدست آورده اى دل برگیرى و از خود دور کنى، قسمتى را که میدانى از آن کیست به صاحبش برگردانى و آنرا که نمیدانى به مستمندان صدقه بدهى و با انجام این وظیفه، من بهشت جاودان و سعادت ابدى را براى تو ضمانت میکنم. دوست من پس از شنیدن سخنان امام (ع) مدتى دراز ساکت شد و درباره دستور امام فکر کرد سرانجام تصمیم گرفت و با قاطعیت بعرض رساند که دستورتان انجام شده است.
على بن ابى حمزه میگوید: آن مرد در معیت ما بکوفه برگشت و فرموده امام را در مورد تمام اموالى که در اختیار داشت حتى جامه اى که در برش بود اجراء نمود و همه آنها را رد کرد و ما از رفقا و دوستان پولى جمع آورى کردیم، از آن پول لباسى براى او خریدیم و باقیمانده آنرا براى مصارف روزانه اش تسلیم وى نمودیم.
او با اجراء برنامه درمانى امام صادق علیه السلام بیمارى اخلاقى خود را علاج نمود، غریزه حرص و طمع خویش را مهار کرد از بندگى مال آزاد شد، بسلامت فکر و پاکى اخلاق نائل آمد، و از خوى تجاوزکارى بحقوق دگران رهائى یافت.
پس از جریان چند ماهى بیش نگذشت که مریض شد و بسترى گردید و دوستان مکرر از وى عیادت کردند. روزى نزد او رفتم دیدم در حال احتضار است و لحظات آخر زندگى را میگذراند، چشم گشود و بمن نگاهى کرد و گفت: على بن ابى حمزه، امام صادق بوعده خود وفا کرد و سپس دیده بربست و از دنیا رفت.
ابى حمزه میگوید از کوفه بمدینه بازگشتم حضور امام صادق علیه السلام رسیدم تا چشم آنحضرت بمن افتاد فرمود على بن ابى حمزه بخدا قسم وعده اى را که بدوستت داده بودیم وفا کردیم. عرض کردم راست است، والله او خود در موقع مرگ این مطلب را بمن اعلام کرد.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
در یکى از جنگها لشکریان اسلام قلعه اى را محاصره کردند تا با نیروى نظامى آنرا بگشایند و بر دشمن پیروز شوند، قلعه بسیار محکم بود و ایام محاصره بدرازا کشید. با آنکه سربازان مسلمین در طول این مدت، مجاهده بسیار کردند و رنج فراوان دیدند ولى به فتح قلعه موفق نشدند. روحیه سربازان رفته رفته ضعیف و ضعیفتر میشد و تصمیمشان بسستى میگرائید، فرمانده لشکر که در شرائط موجود، پیروزى سربازان خود را بعید میدانست بخدا متوجه شد و به پناه او رفت. چند روزى روزه گرفت، از صمیم قلب درباره سپاهیان اسلام دعا کرد، و از خداوند غلبه آنان را درخواست نمود. دعاى فرمانده، مقبول درگاه الهى واقع شد و خلیى زود به اجابت رسید. روزى در نقطه اى نشسته بود مشاهده کرد، سگ سیاهى در لشکرگاه مى دوید. توجه فرمانده به آن حیوان جلب شد و در خصوصیاتش دقت کرد، چند ساعت بعد دید همان سگ بالاى دیوار قلعه است، دانست که قلعه راهى بخارج دارد و این سگ براى آنکه طعمه اى به دست آورد از آن راه بعسکرگاه میآید و دوباره برمیگردد. محرمانه به افرادى ماءموریت داد جستجو کنند و آن راه را بیابند اما موفق نشدند. دستور داد انبانى را با روغن چرب کنند که براى سگ طعمه مطبوعى باشد، مقدارى ارزن در آن بریزند و جدار انبان را سوراخ سوراخ کنند بطوریکه وقتى سگ آنرا با خود میبرد با حرکت حیوان تدریجا ارزنها بزمین بریزد. طبق دستور، عمل کردند، انبان را در عسکرگاه انداختند فرداى آنروز سگ از قلعه بیرون آمد، در جستجوى غذا به انبان رسید آنرا بدندان گرفت، راهى حصار شد، و دانه هاى ارزن کم کم روى زمین میریخت، ساعتى بعد ماءمورین، با علامت ارزن خط سیر سگ را دنبال کردند، در پایان به نقب بزرگى رسیدند که میشد به آسانى از این راه به داخل قلعه رفت. بدستور فرمانده، سربازان مسلمین در ساعت مقرر از آن راه زیرزمینى عبور نمودند و وارد قلعه شدند، دشمن ناچار تسلیم گردید و جنگ با فتح و پیروزى مسلمانان پایان یافت.(۳۲)
این سگ، همه روزه بعسکرگاه مسلمین رفت و آمد مینمود و افسران و سربازان توجه نداشتند، و اگر بفرض کسى هم متوجه میشد هرگز تصور نمیکرد که این حیوان رمز پیروزى لشکر اسلام و کلید گشودن آن قلعه محکم است. اما خداوند براى آنکه دعاى فرمانده را مستجاب نماید توجه او را به سگ معطوف نمود و بطور سبب سازى مشکل بزرگ سپاه اسلام را حل کرد، راه پیروزى را بروى آنان گشود و از خطر ذلت و شکست محافظتشان فرمود.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
محمد بن ابى عمیر از پرورش یافتگان مکتب اهل بیت علیهم السلام و از روات مورد وثوق و اعتماد است. او مدتى بشغل بزازى اشتغال داشت و داراى تمکن مالى بود ولى بر اثر پیش آمدهائى اموالش از دست رفت و به فقر و بى چیزى مبتلا گردید. از مردى ده هزار درهم طلب داشت. مدیون براى آنکه بدهى خود را بپردازد خانه مسکونى خویش را به ده هزار درهم فروخت و با پول آن روانه خانه ابن ابى عمیر شد. در را کوبید، ابن ابى عمیر از منزل بیرون آمد. مدیون، پولها را تسلیم وى نمود و گفت این مبلغى است که از شما به ذمه من است. پرسید این پول را چگونه بدست آوردى؟ آیا از کسى ارث برده اى؟ گفت نه، آیا شخصى بتو بخشیده است؟ جواب داد نه، آیا متاعى داشتى که فروخته اى؟ باز هم پاسخ نفى داد و گفت خانه مسکونیم را براى اداء دین خود فروخته ام و پولش را براى شما آورده ام. ابن ابى عمیر گفت: ذریح محاربى از امام صادق علیه السلام حدیث کرده که فرموده است:
مرد مدیون بجهت اداء دین، از منزل مسکونیش رانده نمیشود.(۳۳)
سپس گفت بخدا قسم با آنکه هم اکنون آنقدر در مضیقه مالى هستم که حتى به یک درهم احتیاج دارم اما این پول را نمیگیرم.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
شخصى نزد عمر بن عبدالعزیز آمد و در خلال سخنان از مردى نام برد، او را به بدى یاد کرد و عیبى از وى بزبان آورد. عمر بن عبدالعزیز گفت اگر مایلى پیرامون سخنت بررسى و تحقیق میکنم.
در صورتیکه گفته ات دروغ درآمد فاسق و گناهکارى و خبرى که داده اى مشمول این آیه است.
یا ایها الذین آمنوا ان جائکم فاسق بنباء فتبینوا. (۳۴)
در صورتیکه راست گفته باشى عیبجو و سخن چینى و مشمول این آیه هستى:
هماز مشاء بنمیم.(۳۵)
اگر میل دارى تو را مى بخشم و مورد عفوت قرار میدهم. مرد که از گفته خود سخت پشیمان و منفعل بود با سرافکندگى و ذلت درخواست عفو نمود و متعهد شد که دیگر از کسى عیبجوئى نکند و این عمل ناپسند را تکرار ننماید.(۳۶)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
معاویه بن ابى سفیان از بنى امیه بود و عقیل از بنى هاشم. آل هاشم سادات قریش بودند و همواره مورد تکریم و احترام. آل امیه در مقابل بنى هاشم احساس حقارت میکردند، از بزرگوارى و شرافتشان رنج میبردند، نسبت به آنان کینه داشتند و در هر فرصتى دشمنى خود را اعمال مینمودند.
روزى در مجلس معاویه جمعى از رجال شام نشسته بودند و عقیل نیز در آن مجلس حضور داشت، معاویه براى آنکه نیشى بزند، زهرى بریزد، و عقیل را در حضور دگران تحقیر نماید بدون مقدمه بحضار مجلس رو کرد و گفت: آیا میدانید ابولهبى که خداوند در قرآن او را به بدى یاد کرده و درباه اش فرموده است:
تبت یدا ابى لهب.(۳۷)
کیست؟ جواب دادند نه، گفت عموى این مرد است و به عقیل اشاره کرد.
عقیل نیز بلافاصله گفت آیا میدانید زن ابولهب که خداوند در قرآن او را به بدى یاد کرده و درباره اش فرموده است:
و امراءته حماله الحطب فى جیدها حبل من مسد.(۳۸)
کیست؟ جواب دادند نه، گفت عمه این مرد است و بمعاویه اشاره کرد.(۳۹)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
در اعلام الورى از محمد بن اسماعیل و او نیز از محمد بن فضیل نقل کرده که اختلاف نمودند رواه اصحاب ما در مسح دو پا که آیا از سر انگشتان تا ساق پا است یا از ساق پا تا سرانگشتان است على بن یقطین نامه اى بموسى بن جعفر علیه السلام نوشت که یا ابن رسول الله اصحاب ما در مسح پا اختلاف دارند اگر بخط شریف خود چیزى بنویسید تا بر آن عمل کنیم بسیار خوبست.
جواب رسید که اى على بن یقطین باید اینطور وضو بگیرى. سه مرتبه مضمضه میکنى و سه مرتبه اشتنشاق و سه مرتبه صورت را شستشو میدهى و آبرا بداخل محاسن خود میرسانى بعد تمام سر و روى گوش و داخل آنرا مسح میکنى و سه مرتبه دو پایت را تا ساق میشوئى مبادا مخالفت با دستوریکه دادم بنمائى همینکه نامه بعلى بن یقطین رسید از فرمایش امام علیه السلام در شگفت شد زیرا مخالف طریقه مشهور در میان شیعه بود؛ ولى گفت امام و پیشواى منست هر چه بفرماید وظیفه من خواهد بود و بهمان طریق عمل میکرد تا اینکه از او پیش هرون الرشید سخن چینى کردند.
هرون بیکى از خواص خود گفت درباره على بن یقطین خیلى حرف میزنند و من چندین مرتبه او را آزمایش کرده ام و خلاف آن ظاهر شده است. آنشخص گفت چون رافضیان در وضو با ما اختلاف دارند و پاها را نمیشویند خوبست امیرالمؤ منین بطوریکه او مطلع نشود از محلى ببینند چگونه وضو میگیرد با این آزمایش کشف واقع خواهد شد. هرون مدتى صبر کرد تا اینکه روزى على بن یقطین را بکارى در منزل واداشت و وقت نماز رسید. على بن یقطین در اطاق مخصوصى وضو مى گرفت و نماز میخواند. همینکه موقع نماز شد هرون در محلیکه على او را نمى دید ایستاده و مشاهده میکرد.
على بن یقطین آب خواست و بطوریکه امام علیه السلام دستور داده بود وضو گرفت هرون دیگر نتوانست صبر کند از محل خود بیرون آمد و گفت بعد از این سخن هیچکس را درباره تو قبول نمى کنم. از اینرو على بن یقطین در نزد هرون بمقام ارجمندى رسید.
پس از جریان نامه موسى بن جعفر علیه السلام باو رسید در آن نامه نوشته بود یا على بعد از این وضو بگیر بطوریکه خداوند واجب کرده.
صورتت را یک مرتبه از روى وجوب بشوى و مرتبه دوم از جهت آنکه شاداب شود و دستهایت را از مرفق همانطور شستشو ده و با بقیه رطوبت دستها سرو پاهایت را از سر انگشتان تا ساق مسح کن آنچه بر تو مى ترسیدم برطرف شد.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
صدوق از حضرت عسکرى علیه السلام و ایشان از رسول اکرم (ص) نقل کردند که آنجناب فرمود مؤ منین همیشه از عاقبت خود در ترسند و یقین ندارند که مشمول رضایت خدا واقع میشوند یا نه تا موقع مرگ مؤ من وقتى که ملک الموت را دید در آن شدت درد بسیار متاءثر است که اکنون از خانواده و اموال خود جدا میشود با اینکه بآرزوهایش نرسیده ملک الموت باو میگوید آیا هیچ عاقلى براى مال و ثروتیکه فایده ندارد غصه مى خورد با اینکه خداوند بجاى آن چندین هزار برابر باو داده است میگوید نه ملک الموت اشاره میکند بطرف بالا نگاه کن: مى بیند قصرهاى بهشت و درجات آنرا که از حدود آرزوهم خارج است باو مى گوید اینجا منزل تو است و اینها را خداوند بتو عنایت کرده و افراد صالح از خانواده ات با تو در همینجا ساکن میشوند آیا راضى هستى در عوض ثروت و مال دنیا این مقام را بتو بدهند؟
میگوید آرى بخدا قسم راضیم. سپس میگوید باز نگاه کن وقتى توجه میکند حضرت رسول (ص) و امیرالمؤ منین و فرزندان ارجمند ایشان را در اعلا علیین مى بیند ملک الموت میگوید اینها همنشین و انیس تو هستند آیا بجاى کسانیکه در این جهان از آنها مفارقت میکنى راضى نیستى اینها با تو باشند؟ مى گوید چرا به خدا قسم راضیم.
همین است تفسیر و معناى آیه شریفه ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکه الا تخافوا فما امامکم من الاهوال فقد کفیتموه و لاتحزنوا على ما تخلفونه الذرارى والعیال والاموال فهذا شاهد تموه فى الجنان بدلا منهم وابشروا بالجنه التى کنتم توعدون هذه منازلکم و هؤ لاء اناسکم و جلاسکم نحن اولیائکم فى الحیوه الدنیا و فى الاخره ولکم فیها ما تشتهى انفسکم ولکم فیها ما تدعون نزلا من غفور رحیم.(۴۰)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
در زمان حکومت عضدالدوله دیلمى مردى ببغداد آمد و با خود گردنبند جواهرى داشت که قیمتش هزار دینار بود. آنرا براى فروش عرضه کرد اما خریدارى پیدا نشد. چون عازم حج بیت الله بود تصمیم گرفت گردنبند را نزد شخص متدین و مورد اعتمادى امانت بگذارد و در مراجعت از وى بگیرد. نزد عطارى رفت که عموم مردم او را باایمان مى شناختند و به پاکى و نیکیش یاد میکردند. گردنبند را به وى سپرد و خود بعزم مکه حرکت کرد. پس از مراجعت نزد عطار آمد، سلام کرد، و خواست هدیه اى را که در سفر حج برایش خریده بود تقدیم نماید. ولى عطار او را ناآشنا تلقى کرد و گفت شما کیستى؟ از کجا آمده اى؟ چکار دارى؟ پاسخ داد من صاحب گردنبندم. عطار که خود را در مقابل اظهارات او بیگانه نشان میداد چند جمله موهن و تمسخرآمیز به وى گفت و دست بسینه اش زد و از دکان بیرونش انداخت. امانت گذار با ناراحتى فریاد زد، رهگذرها گردش جمع شدند، همه از عطار پشتیبانى کردند و به او گفتند واى بر تو که این شخص پاک و درستکار را تکذیب میکنى. بیچاره با حالت بهت و تحیر دکان عطار را ترک گفت و روزهاى بعد چندین بار مراجعه کرد و هر بار جز ضرب و شتم چیزى عایدش نشد.
کسانى به وى گفتند جریان کار خود را به اطلاع عضدالدوله برسان شاید با فراست و هوشى که دارد براى تو راه چاره اى بیندیشد. قضیه خود را مشروحا نوشت. عضدالدوله او را بحضور طلبید و سخنانش را با دقت شنید. دستور داد از فردا تا سه روز متوالى همه روزه مقابل دکان عطار بنشین، روز چهارم من از آنجا میگذرم، مقابل تو توقف میکنم، سلام میگویم، تو از جاى خود حرکت نکن، فقط جواب سلام مرا بده. پس از آنکه من از آنجا گذشتم مجددا از عطار گردنبند را مطالبه کن و نتیجه کار به اطلاع من برسان.
امانت گذار، طبق دستور، برنامه را اجراء کرد. روز چهارم موکب عضدالدوله با شکوه و عظمت از آنجا عبور کرد موقعیکه مقابل آنمرد رسید عنان کشید، توقف نمود، و به وى سلام گفت. او که همچنان بى تفاوت در جاى خود نشسته بود فقط جواب سلام داد. عضدالدوله گفت: برادر، بعراق وارد میشوى نزد ما نمیائى و حوائج خود را با ما در میان نمیگذارى، او با سردى جواب داد نتوانستم بملاقات شما بیایم و دیگر چیزى نگفت.
چند دقیقه اى که عضدالدوله با وى گفتگو داشت تمام امراء ارتش و افسرانى که در رکابش بودند نیز توقف کردند. عطار از مشاهده این منظره سخت نگران شد و خود را در خطر مرگ دید. پس از آنکه عضدالدوله از آن نقطه گذشت عطار، مرد امانت گذار را صدا زد و گفت برادر چه وقت گردنبندرا نزد من امانت گذاردى و آنرا در چه پارچه اى پیچیده بودى، توضیح بده شاید بیاد بیاورم. توضیح داد، عطار در دکان بجستجو پرداخت، گردنبند را پیدا کرد و تسلیم وى نمود و گفت خدا میداند که فراموش کرده بودم و اگر متذکرم نمیکردى بیاد نمیاوردم. مرد، امانت خود را گرفت و نزد عضدالدوله رفت و جریان را به اطلاعش رساند. عضدالدوله دستور داد گردنبند را به گردن مرد عطار آویختند و او را جلو دکانش بدار زدند و ماءمورین ندا در دادند این است مجازات کسیکه از مردم امانت مى پذیرد و آنرا انکار میکند. سپس امانت گذار، گردنبند را گرفت و رهسپار بلد خود گردید.(۴۱)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
سید نعمه الله جزایرى دانشمند جلیل شاگرد مولى مقدس اردبیلى میگوید در سال قحط مولى آنچه خوراکى از گندم و غیره داشت با فقرا تقسیم میکرد و از براى خانواده خود نیز یک سهم مانند هر یک از فقرا باقى میگذاشت، تا اینکه در یکى از روزها زوجه اش آشفته شد و بر اینکار مولى اعتراض نمود که شما رعایت بچه هاى خود را نمیکنید تا بمردم محتاج نشوند و هرچه دارید با فقرا تقسیم مینمائید.
مولى براى این اعتراض از منزل کناره گرفت و در مسجد کوفه اعتکاف (سه شبانه روز در مسجد جامع بعبادت گذران) کرد. روز دوم اعتکاف مردى درب منزل مولى آمد و چند بار گندم و آرد خیلى خوب براى ایشان آورد و گفت مولى فرستاده پس از بازگشت مولى زوجه اش گفت این گندمیکه فرستاده بودید بسیار خوب بود مولى از این پیش آمد سپاسگزارى و شکر کرد، گفت چنین مرد عربى را هیچ ندیده ام و اطلاعى از او ندارم و نه من گندم فرستاده ام.(۴۲)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
چادرنشینى مسلمان بشهر آمد داخل مسجد شد، دید مردى با خشوع نماز میگذارد. توجهش به وى معطوف گردید. پس از نماز به او گفت چه خوب نماز میخواندى، جواب داد علاوه بر نماز، روزه هم دارم و اجر نمازگزار صائم دو برابر نمازگزار غیر صائم است. مرد اعرابى که مجذوب او شده بود گفت در شهر کارى دارم که باید آنرا انجام دهم، بر من منت بگذار و قبول کن که شترم را نزد شما بگذارم تا بروم و برگردم. او پذیرفت و چادرنشین با اطمینان خاطر شتر را به وى سپرد و از پى کار خود رفت. نمازگزار ریاکار با دور شدن اعرابى بر شتر نشست و با سرعت آن محل را ترک گفت. پس از ساعتى مرد چادرنشین برگشت ولى نه از نمازگزار اثرى دید و نه از شتر. در اطراف و نواحى مسجد جستجو کرد، نتیجه اى نگرفت. بیچاره سخت ناراحت و متاءثر گردید و یک شعر گفت که مفادش این بود: نمازش بشگفتم آورد و روزه اش مجذوبم ساخت، اما نمازگزار روزه دار ناقه جوانم را با سرعت راند و برد.(۴۳)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
مردى از شیعیان خدمت حضرت صادق علیه السلام آمد و شکایت از فقر و تنگدستى نمود حضرت فرمود (انت من شیعتنا و تدعى الفقر و شیعتنا کلهم اغنیاء) تو از دوستان مائى و اظهار فقر و تنگدستى میکنى با اینکه تمام شیعیان ما بى نیاز و غنى هستند. آنگاه فرمود ترا تجارت پرفایده ایست که بى نیازت کرده عرضکرد آن تجارت چیست؟
فرمود اگر کسى از ثروتمندان بگوید روى زمین را براى تو پر از نقره میکنم و از تو میخواهم دوستى و ولایت اهل بیت پیغمبر را از قلب خود خارج کنى و نسبت بدشمنان آنها دوستى و محبت پیدا نمائى آیا حاضر میشوى این کار را بکنى؟ عرض کرد نه یابن رسول الله (ص) اگر چه دنیا را پر از طلا بنماید!
فرمود پس تو فقیر نیستى: بینوا کسى است که آنچه تو دارى نداشته باشد، حضرت مقدارى مال باو بخشیدند و مرخص شد.(۴۴)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
منصور دوانیقى خالد برمکى را از کارهاى دیوان برکنار نمود، ابوایوب را بجاى وى گمارد و خالد را بولایت فارس ماءموریت داد و دو سال خدمتش در آنجا بطول انجامید.ابوایوب که از مراتب فضل و دانش خالد آگاهى داشت همواره نگران بود از اینکه مبادا منصور دوباره امر دیوان را بخالد محول کند و او را از این منصب بزرگ معزول نماید. براى حفظ مقام و قدرت خود بفکر افتاد علیه خالد دسیسه کند، او را از نظر خلیفه بیندازد، و از هر راهى که ممکن است به شخصیت وى آسیب برساند.
تحریکات پنهانى و نقشه هاى غیرانسانى ابوایوب مؤ ثر افتاد، منصور دوانیقى بخالد بدبین شد، او را از ولایت فارس عزل نمود، و با مطالبه سه هزار هزار درهم (سه میلیون) وى را مورد تعقیب قرار داد. خالد به اطلاع خلیفه رساند که تمام موجودیش از هفتصد هزار درهم تجاوز نمیکند اما منصور گفته اش را نپذیرفت و دستور داد همچنان سه میلیون درهم را از او طلب کنند.
((صالح)) صاحب مصلى پنجاه هزار دینار و ((مبارک ترکى)) یک هزار هزار درهم به او کمک کردند، ((خیزران)) به خاطر هم شیرى ((فضل)) پسر خالد با ((هارون)) پسر خود یک قطعه جواهر به ارزش یکهزار هزار و دویست هزار درهم براى خالد فرستاد. چون خبر به منصور رسید و از صحت گفته خالد در مبلغ نقدى که داشت مطمئن شد از مطالبه پول دست کشید.
این امر بر ابوایوب گران آمد، یکى از صرافان را که مسیحى بود طلبید، پولى به او داد و از وى خواست اعتراف کند که آن پول به (خالد) تعلق داشته است و سپس بمنصور خبر داد که (خالد) نزد چه کسى پول دارد. خلیفه صراف را احضار نمود و راجع به پول از وى پرسش کرد. جواب داد فلان مبلغ پول از آن (خالد) نزد من است. آنگاه خالد را به حضور خواند و از آن پول سؤ ال کرد. خالد قسم یاد نمود که پولى پس اندازه نکرده و آن صراف را نمیشناسد. منصور، خالد را نزد خود نگاهداشت و دستور داد صراف نصرانى را بمجلسش آوردند. به او گفت: اگر خالد را ببینى میشناسى؟ گفت آرى یا امیرالمؤ منین اگر او را ببینم مى شناسم. منصور بخالد رو کرد و گفت خداوند برائت تو را ساخت، سپس بمرد نصرانى گفت این مرد که در اینجا نشسته خالد است پس چگونه او را نشناختى؟ صراف گفت یا امیرالمؤ منین امان میخواهم تا حقیقت را بگویم. امانش داد، او تمام مطالب را بیان نمود. از آن پس منصور دوانیقى نسبت به ابوایوب بدبین شد و به اظهارات او ترتیب اثرنمیداد.(۴۵)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
در ایامى که مسلم بن عقیل به نمایندگى حضرت حسین بن على علیهما السلام در کوفه بود و بنام آنحضرت از مردم بیعت میگرفت عبیدالله بن زیاد، بسمت استاندار، از طرف یزید وارد آن شهر شد و فعالیت خود را براى درهم کوبیدن نهضت شیعیان آغاز نمود. مسلم بن عقیل روى مصلحت اندیشى خانه مختار را که مرکز علنى فعالیتش بود ترک گفت و پنهانى در منزل هانى بن عروه مستقر گردید و بخواص شعیان خاطر نشان ساخت که این محل را مکتوم نگاهدارند و آمد و رفتشان در آنجا دور از چشم مردم باشد.
عبیدالله براى آنکه از محل اختفاى مسلم آگاه گردد مرد محیل و مکارم بنام ((معقل)) را احضار نمود، سه هزار درهم به وى پول داد و او را موظف نمود جستجو کند، بعضى از اصحاب مسلم بن عقیل را بشناسد، با آنان تماس بگیرد خود را از شیعیان اهل بیت قلمداد نماید، و این مبلغ را بعنوان خرید اسلحه در اختیارشان بگذارد. پس از آنکه اطمینانشان را جلب نمود خواستار ملاقات مسلم گردد و برنامه کار آنانرا گزارش نماید.
معقل دستور عبیدالله را بموقع اجراء گردد و مسلم بن عوسجه را که یکى از دوستداران اهل بیت علیهم السلام بود شناسائى کرد. اولین بار او را در مسجد در حال نماز ملاقات نمود کنارش نشست پس از آنکه نماز را تمام کرد پیش آمد و گفت من از اهل شام و محب خاندان پیغمبرم و سه هزار درهم با خود دارم. شنیده ام مردى از طرف حضرت حسین علیه السلام به این شهر آمده و براى آنحضرت از مردم بیعت میگیرد، محل او را نمیدانم و کسى را هم نمیشناسم که مرا به وى راهنمائى کند. هم اکنون که در مسجد بودم بعضى به شما اشاره کردند و گفتند این شخص از وضع شیعیان اهل بیت آگاه است نزد شما آمده ام این مبلغ را براى خرید اسلحه بگیرى و مرا نزد فرستاده حضرت حسین علیه السلام ببرى. سپس گفت من از برادران صمیمى شما هستم و براى آنکه مطمئن شوى و بدانى که راست میگویم میتوانى قبل از ملاقات آنحضرت از من بیعت بگیرى.
معقل، آنچنان گرم و نافذ سخن گفت که مسلم بن عوسجه اظهاراتش را باور کرد، از دیدنش ابراز مسرت نمود، و خداى را شکر گفت. آنگاه از وى بیعت گرفت و او را متعهد و ملتزم نمود که این راز پنهان نگاهدارد و توصیه کرد چند روزى در منزلم رفت و آمد کن تا در فرصت مناسب براى تو استجازه کنم. بوعده خود وفا کرد، اجازه ملاقات گرفت، و معقل در موعد مقرر حضور یافت. مسلم از وى براى حضرت حسین علیه السلام بیعت گرفت و به ابوثمامه صائدى که متصدى امور مالى مسلم بود دستور داد سه هزار درهم را دریافت نماید.
این عنصر خائن و این جاسوس کثیف هر روز پیش از همه بحضور مسلم میرفت و بعد از همه مجلس را ترک میگفت و با رفت و آمدهاى متوالى و حضور ممتد در مجلس آنحضرت، دوستان حسین علیه السلام را در کوفه شناخت، به اسرارشان پى برد، از برنامه کارشان آگاه گردید، و هر روز اطلاعاتى را که کسب میکرد به عبیدالله گزارش میداد.(۴۶)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
ابوجعفر محمد بن قاسم علوى از ذرارى رسول اکرم (ص) بود سلسله نسبش از طرف پدر و مادر باسه واسطه بحضرت سجاد زین العابدین علیه السلام میرسید. او مردى بود عالم، فقیه، با ایمان، آزاده و شجاع. در کوفه میزیست و همواره بر ضد حکومت خودکامه معتصم عباسى فعالیت میکرد. موقعیکه عمال حکومت بدفع او تصمیم گرفتند ناچار کوفه را ترک گفت و به منطقه وسیع خراسان رفت. چندى از یک شهر به شهر دیگر منتقل میشد و سرانجام، در مرو، مستقر گردید و مردم را بقیام علیه حکومت معتصم دعوت نمود. مسلمانان رنج دیده براى آنکه از ظلم و بیداد رهائى یابند گردش جمع شدند و در اندک زمانى چهل هزار نفر با او بیعت کردند.
شبى تمام لشکریان را فرا خواند تا پیرامون قیام صحبت کند و آنانرا براى پیکار با عمال معتصم آماده نماید. پیش از آنکه سخن بگوید و برنامه کار را به اطلاع سپاهیان برساند صداى گریه مردى را شنید، بشگفت آمد، پرسید گریه از کیست و چرا میگرید؟ پس از تحقیق به اطلاعش رساندند که یکى از سربازان، نمد مرد جولائى را بقهر و غلبه گرفته و او بر اثر این ستم بلند بلند گریه میکند. محمد بن قاسم آن سرباز را طلبید و پرسید چرا به این کار زشت دست زدى. در پاسخ گفت ما با تو بیعت کردیم که بتوانیم اموال مردم را ببریم و هر چه میخواهیم بکنیم. محمد امر نمود نمد را از او گرفتند و بصاحبش پس دادند. آنگاه فرمود: از چنین مردمى براى دین خدا نمیتوان یارى جست و فرمان داد لشکریان متفرق شدند.(۴۷)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
در ایامى که عبدالله بن زبیر، بعنوان خلافت، بر مکه و مدینه حکومت میکرد یکى از منشیهاى عبدالملک مروان که مهردار خلیفه بود از شام بزیارت بیت الله رفت و در آنجا با یک نفر از خواص عبدالله زبیر برخورد نمود و ضمن بحث و گفتگو بین آن دو سخنانى تند و زننده رد و بدل گردید و رنجیده خاطر از یکدیگر جدا شدند. پس از آنکه حجاج بن یوسف با سپاهیان عبدالملک مکه را فتح نمود و عبدالله زبیر را کشت جمعى از خواص او را دستگیر و زندانى کرد و آنانرا با خود بکوفه برد. یکى از دستگیر شدگان همان مردى بود که در گذشته با مهردار خلیفه برخورد تند و خشن داشت.
حجاج از عراق نامه اى بعبدالملک نوشت و درباره زندانیان که همه از خواص عبدالله زبیر بودند کسب تکلیف نمود. عبدالملک به منشى خود دستور داد به حجاج پاسخ دهد که عدد بازداشت شدگان را تعیین کن و نام آنانرا یک بیک بنویس. منشى جواب نامه را تهیه کرد و دستور عبدالملک را با این عبارت نوشت ((احصیهم و اکتب اسامیهم)). نامه پاکنویس شد، به امضاء خلیفه رسید، و براى مهر شدن آنرا بمهردار عبدالملک دادند. او نامه را با دقت مطالعه کرد و از مضمون آن آگاه شد.
مهردار قبلا شنیده بود مردى که در مکه با او به تندى سخن گفته هم اکنون با سایر خواص عبدالله زبیر در زندان حجاج است. خواست از این فرصت استفاده کند و براى تشفى خاطر، بگونه اى از او انتقام بگیرد. فکر شیطانى عجیبى بخاطرش آمد و فورا آنرا بموقع اجراء گذارد. با صداى بلند گفت در نامه نقطه اى فراموش شده آیا اجازه هست آنرا بگذارم؟ اجازه داده شد. او نقطه اى رو ((ح)) احصیهم گذار و آنرا اخصیهم نمود سپس نامه را مهر کرد و جزء سایر نامه ها براى توزیع فرستاد.
((احصاء)) در لغت عرب بمعنى شمارش نمودن است و ((اختصاء)) بمعنى اخته کردن. با اضافه یک نقطه معنى دستور عبدالملک این شد که تمام خواص و نزدیکان عبدالله زبیر را که در زندانند اخته کن و سپس اسمهاى آنانرا یک بیک بنویس. با وصول نامه، حجاج بن یوسف این عمل غیرانسانى را تحت عنوان دستور خلیفه بموقع اجراء گذارد، تمام زندانیان را ناقص العضو نمود و همه آنانرا با اخته کردن از زندگى طبیعى محروم ساخت.(۴۸)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
در سال قحط که مردم سخت در فشار و مضیقه بودند یکى از دانشجویان دینى (طلبه) ماده سگى را دید افتاده و بچه هایش بپستان او آویخته اند هر قدر ماده سگ مى خواست برخیزد از ضعف نمى توانست، نیرو و حرکت خود را از دست داده بود، دانشجو دلش بر وضع آن حیوان بسیار سوخت و غریزه ترحم و حس معاونت در او تحریک شد، چون چیزى نداشت که باو بدهد ناچار کتاب خود را فروخت و نان تهیه کرده پیش او انداخت.
سگ رو بطرف آسمان نموده دو قطره اشک تشکر از دیده فرو ریخت. گویا دعا کرد براى او شب در خواب باو گفتند. دیگر زحمت تحصیل و رنج مطالعه را بخود راه مده (انا اعطیناک من لدنا علما) ما بتو از جانب خود دانش افاضه کردیم.(۴۹)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
قبعثرى، در عصر حجاج بن یوسف زندگى میکرد، او مردى بود تحصلیکرده و ادیب. روزى با چند نفر از دوستان در یکى از باغهاى خارج شهر مجلسى انسى داشتند. در خلال گفتگوها سخن از حجاج بمیان آمد، قبعثرى بطور کنایه جملاتى چند درباره اش گفت و مراتب نارضائى خود را از وى ابراز کرد. این خبر بگوش حجاج رسید تصمیم گرفت قبعثرى را بجرم گفته هایش کیفر دهد احضارش نمود و با تندى به او گفت: (لا حملنک على الادهم) یعنى زندانیت میکنم و قید در پایت میگذارم (کلمه ادهم در لغت عرب بمعانى متعددى آمده است از آنجمله پابند زندانى و اسب سیاه.)
قبعثرى ادیب و باهوش مقصود حجاج را بخوبى درک کرده بود و میدانست او بزندان و قید تهدید میکند ولى براى رهائى از خطر تغافل نمود، آنرا که فهمیده بود برو نیاورد و چنین وانمود کرد که از کلمه (ادهم) اسب سیاه فهمیده است بهمین جهت در جواب با گشاده روئى و تبسم گفت: (مثل الامیر یحمل على الادهم والاشهب) البته شخص مقتدر و صاحب مقامى مانند امیر میتواند اشخاص را مشمول عنایت خود قرار دهد و آنانرا با اسب سیاه و سفید روانه نماید (اشهب) به اسب سفید رنگى اطلاق میشود که مختصر رگه هاى سیاه داشته باشد.
حجاج، براى توضیح مقصود خود گفت: (اردت الحدید) آهن اراده کردم یعنى قبعثرى چه میگوئى؟ مرادم از ادهم، آهن بود نه اسب سیاه. اتفاقا کلمه (حدید) هم در لغت عرب معانى متعددى دارد یکى آهن است و یکى هوش و ذکاوت. قبعثرى دوباره تغافل کرد و بلافاصله گفت: (الحدید خیر من البلید) البته اسب باهوش و فطن بهتر از اسب کودن است.(۵۰)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
رسول اکرم (ص) لشکرى را براى ماءموریتى تجهیز نمود، مردى را بفرماندهى گمارد و به سپاهیان دستور داد از او اطاعت کنند و اوامرش را اجراء نمایند. فرمانده در آغاز مسافرت به آزمایش عجیبى دست زد. براى آنکه از درجه اطاعت سربازان آگاه شود یا مراتب فهم و درک آنانرا تشخیص دهد یا براى هدف دیگر، دستور داد آتشى افروختند و به آنها امر کرد که خویشتن را در آتش بیفکنند. بعضى از سربازان، خود را براى اجراء دستور مهیا ساختند، گروهى این دستور را نادرست تلقى نمودند و از اطاعت سرباز زدند.
سرباز جوانى گفت در تصمیم عجله نکنید تا به رسول اکرم (ص) مراجعه نمائید، اگر آنحضرت دستور فرمانده را تاءیید کرد و به آتش رفتن را امر فرمود اطاعت نمائید و داخل آتش شوید. شرفیاب شدند و شرح جریان را بعرض رساندند. حضرت فرمود: اگر در آتش رفته بودید هرگز از آن خارج نمیشدید یعنى براى همیشه جهنمى مى بودید. سپس فرمود اطاعت، در کارهائى جایز است که بحکم عقل و شرع پسندیده و مستحسن باشند و کسى حق ندارد از مخلوقى در معصیت خالق اطاعت نماید.(۵۱)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
ابن شهر آشوب میگوید: پس از آنکه معاویه بن ابى سفیان بمخالفت على علیه السلام تصمیم گرفت بفکر افتاد مردم شام را آزمایش کند تا از مراتب اطاعت و فرمانبردارى آنان آگاه گردد. عمروبن عاص براى آزمایش، راهى را ارائه کرد و به معاویه گفت دستور بده که مردم باید کدو را مانند بره ذبح کنند و پس از تذکیه آنرا بخورند، اگر فرمانت را اجراء نمودند آنها یار و پشتیبان تو هستند و گرنه نه. معاویه دستور داد و مردم هم بدون کوچکترین اعتراض اجراء نمودند و این امر بنام ((بدعه امویه)) در سراسر شام معمول گردید.(۵۲)
طولى نکشید که خبر آن بدعت بسمع مردم عراق رسید و کسانى آنرا مورد پرسش قرار دادند.
ان امیرالمؤ منین سئل عن القرع یذبح؟ فقال: القرع لیس یذکى فکلوه و تذبحوه و لا یستهو ینکم الشیطان لعنه الله.(۵۳)
از على علیه السلام درباره کدو سؤ ال شد که آیا باید آنرا ذبح کرد؟ در جواب فرمود: خوردن کدو تذکیه و ذبح لازم ندارد. مراقب باشید که شیطان عقلتان را نبرد و افکار شیطانى حیرت زده و سرگردانتان ننماید.
مسلمانانیکه آنروز فرمان غیرمشروع معاویه را بموقع اجراء گذاردند و بدستور او که مخالف امر الهى بود عمل نمودند همانند آن گروه از اهل کتاب بودند که احبار و رهبانشان حلال خدا را حرام، و حرام خدا را حلال میکردند و آنان کورکورانه اطاعت مینمودند و ناآگاه بشرک گرایش مى یافتند.
و قد بلغ من امرهم فى طاعتهم له انه صلى بهم عند مسیرهم الى صفین الجمعه یوم الاربعاء و اعادوه رئوسهم عند القتال و حملوه بها.(۵۴)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
مسعودى میگوید: کار فرمانبردارى و اطاعت کورکورانه مردم از معاویه بجائى رسید که وقتى بطرف صفین میرفت نماز جمعه را روز چهارشنبه اقامه کرد و تمام سپاهیانش به وى اقتدا کردند و با وجود این بدعت آشکار، مورد اعتراض واقع نشد و در میدان جنگ بفرمانش از سرمیگذشتند و او را سرور و مطاع خود میدانستند.
بعد از جنگ صفین سلطه و قدرت معاویه افزایش یافت و مردم، بى چون و چرا، دستورش را بکار مى بستند و بیش از پیش در راه اجراء اوامرش بشرک در اطاعت تن میدادند. اهالى شام آنچنان تسلیم معاویه شدند که فرمانش را بر فرمان خدا و پیغمبر، حتى فرمان عقل و وجدان مقدم میداشتند، گوئى فقط بخواسته ها و دستورهاى او فکر میکردند و براى عدل و انصاف، حق و فضیلت، شرافت و درستکارى، و دیگر سجایاى انسانى ارزش قائل نبودند.
یکى از سربازان کوفى که با شتر خود به جبهه جنگ صفین آمده بود در مراجعت، مصمم شد سفرى بشام نماید و از نزدیک حوزه حکومت معاویه را ببیند. تصمیم خود را عملى نمود و رهسپار شام گردید. روزى که وارد دمشق شد با سربازى از لشکریان معاویه مواجه گردید که او را در صفین دیده بود و میدانست از دوستان على علیه السلام است. نزدیکش آمد، با وى گلاویز شد و گفت این ناقه که تو بر آن سوارى متعلق به من است و تو در صفین از من گرفتى، مردم جمع شدند، اختلاف و گفتگو بین آن دو بالا گرفت و ناچار به معاویه مراجعه کردند. دمشقى دعوى خود را طرح نمود و براى اثبات گفته خود، پنجاه شاهد آورد و همه گواهى دادند که ناقه متعلق بمرد دمشقى است. معاویه بنفع او حکم داد و به کوفى امر نمود که شتر را تسلیم وى نماید.
در لغت عرب ((ناقه)) اسم شتر ماده است و ((جمل)) نام شتر نر. پس از صدور حکم، مرد کوفى بمعاویه گفت این شتر ((جمل)) است نه ((ناقه)) و مرد دمشقى از آغاز مدعى ناقه بود و پنجاه شاهد نیز بعنوان ناقه، شهادت دادن و در واقع خواست با این تذکر، معاویه را بحقیقت امر متوجه کند و به او بفهماند که این هیاهو یک صحنه سازى بیش نبود و حکمى که داده اى ناصحیح و برخلاف حق است ولى معاویه به اظهارات او اعتنا نکرد و گفت حکمى که صادر شده و باید اجراء شود.
مجلس قضا پایان یافت. طرفین دعوى و شهود متفرق شدند، لکن معاویه در پنهان، مرد کوفى را احضار نمود، قیمت شترش را پرسید و در برابر آن به وى پرداخت نمود، بعلاوه مورد عنایت و احسانش قرار داد.
و قال له ابلغ علیا انى اقابله بمائه الف مایهم من یفرق بین الناقه و الجمل.(۵۵)
به او گفت از قول من این مطلب را بعلى علیه السلام برسان که من میتوانم با صد هزار سربازى که بین ناقه و جمل فرق نمیگذارند با شما مقابله نمایم.
مرد دمشقى و پنجاه نفر شهودش مانند دیگر مردم شام، طرفدار معاویه و مطیع بى قید و شرط او بودند. اینان بحق و باطل، حلال و حرام، و خشنودى و خشم خدا فکر نمیکردند، فقط در این اندیشه بودند که با هر صورت ممکن از معاویه و طرفدارانش حمایت نمایند و به على علیه السلام و یارانش آسیب برسانند. بفرموده امام صادق علیه السلام، بنى امیه بمردم آزادى ندادند که شرک را بشناسند و تعالیم اسلام را بدرستى فراگیرند براى آنکه بتوانند در مواقع لازم آنانرا به اعمال مشرکانه وادار کنند و معنویات ناروا و غیرمشروع خویش را بر آنها تحمیل نمایند.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
بعد از حادثه خونین کربلا در ایامى که اهل بیت حضرت حسین علیه السلام در شام بودند روز جمعه اى مردم براى نماز جمعه گرد آمدند در آنروز امام سجاد علیه السلام نیز بمسجد آمده بود. یزید براى اقامه نماز جماعت وارد مسجد شد، سپس بدستور او خطیب بمنبر رفت، پس از حمد و ثناى الهى، کلام خود را با بدگوئى بحضرت على بن ابیطالب و حضرت حسین علیهماالسلام آغاز کرد و درباره آن دو مرد الهى جسورانه سخن گفت، آنگاه زبان بمدح و تمجید معاویه و یزید گشود و آن دو را واجد صفات حمیده و خصال پسندیده معرفى نمود.
فصاح به على بن الحسیى علیى السلام، و یلک ایها الخاطب اشتریت مرضات المخلوق بسخط الخالق.(۵۶)
در این موقع فریاد حضرت سجاد علیه السلام سکوت مجلس را شکست و بصداى بلند فرمود: واى بر تو اى سخنران که رضاى مخلوق را با سخط خالق خریدارى کردى و براى خشنودى یزید خدا را بخشم آوردى.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
ابوالعتاهیه از شعراء نامى و از ادبا زبر دست دوران عباسى بود و قصائد و اشعارش در مجالس خلیفه وقت و رجال کشور با حسن قبول تلقى میشد. او مدتى بر اثر آزردگى و رنجش خاطر از گفتن شعر خوددارى نمود و این امر براى مهدى عباسى گران آمد، دستور داد زندانیش کردند. میگوید: چون به محیط زندان قدم گذاردم و اوضاع زندانیان را از نزدیک مشاهده کردم سخت ناراحت شدم، در گوشه اى نشستم و اطراف و جوانب زندان را مینگریستم، در این فکر بودم که یکى از محبوسین را به همصحبتى برگزینم، با او انس بگیرم، از تنهائى برهم، و تشویش خاطرم کاهش یابد.
در یکى از زوایاى زندان، پیرمردى را دیدم خوش سیما و جذاب، لباس پاکیزه اى در برداشت و آثار فهم و فراست در قیافه اش خوانده میشد. بنظرم آمد مرد شایسته و صالحى است بسویش رفتم و بى آنکه سلام گویم در کنارش نشستم، خواستم آغاز سخن کنم که او پیش از من بحرف آمد و دو شعر خواند که مفادش این بود:
((رنج و ناملایمات فراوان، مرا بصبر و بردبارى ماءنوس نموده است. ناامیدى از مردم، امید و اتکاء مرا بلطف الهى افزون ساخته است.))
ابوالعتاهیه میگوید: شنیدن این دو شعر حکیمانه و پرمحتوى و مشاهده سکون و اطمینان پیر مرد در من اثر عمیق گذارد، بخود آمدم و حالت اضطراب و نگرانیم زایل گردید، درخواست نمودم دوباره آنرا بخواند.
پیرمرد که ابوالعتاهیه را مى شناخت و میدانست خشم خلیفه نسبت به او براى نگفتن شعر است نگاه تندى به وى کرد و گفت: اى اسمعیل، مثل اینکه در عقل و اخلاقت نقصانى پدید آمده است. چرا وقتى نزد من آمدى سلام نکردى، سنت اسلام را در اول ملاقات، رعایت ننمودى و از علت گرفتارى من نپرسیدى؟ اکنون که دو بیت شعر خواندم مانند کسى که با من سخن میگوئى که سالها رفیقم بوده و روى سوابق ممتد و دوستى دیرینه، درخواست میکند دوباره آنرا بخوانم.
ابوالعتاهیه از سخنان آنمرد شرمنده شد، بخطاى خویش اعتراف نمود، از وى معذرت خواست و گفت: حقیقت اینستکه زندان در من ایجاد وحشت و دهشت نموده، گوئى نیروى درکم را از دست داده ام و دچار بهت و حیرت شده ام.
پیرمرد تبسمى کرد و گفت: جرم تو سهل است و گناه تو بیش از این نیست که شعر نگفته اى. احترام تو نزد آنان براى اشعارت بود و براى نگفتن شعر به زندانت افکنده اند و اگر دوباره شعر بگوئى و کارت را ادامه دهى از زندان خلاص میشوى. اما کار من دشوار است، زیرا اینان در جستجوى یکى از فرزندزادگان زید هستند، تصمیم دارند او را که از ذرارى پیغمبر اسلام و از فرزندان حضرت زهرا علیهاالسلام است دستگیر کنند و بقتل برسانند. میدانم عنقریب احضارم میکنند و از من میخواهند که بگویم او در کجا است و در چه نقطه اى پنهان شده است. اگر آنها را بمحل اختفاى وى دلالت نمایم بطور قطع او را میکشند و در پیشگاه الهى مسؤ ل قتل او خواهم بود. من هرگز بچنین گناهى بزرگى دست نمیزنم، خدا را از خود خشمگین نمیکنم و آن طاقت را ندارم که در قیامت، خصم من رسول خدا باشد، و اگر از راهنمائى آنان خوددارى کنم قطعا مرا خواهند کشت. بنابراین من بیش از تو سزاوار نگرانى و اضطرابم، با اینحال صبر و سکون مرا مشاهده میکنى، آنگاه دو بیت شعر را مجددا خواند و آنقدر تکرار کرد که من نیز یاد گرفتم.
در این موقع ابوالعتاهیه از پیرمرد تقاضا کرد که خود را معرفى کند گفت: من از دودمان حضرت على بن الحسین علیه السلام م که ناگاه در زندان باز شد و چند نفر ماءمور وارد شدند و مستقیما نزد آن دو رفتند و گفتند خلیفه، شما دو نفر را احضار نموده است. ابوالعتاهیه میگوید: من و پیرمرد حرکت کردیم، از زندان خارج شدیم، حضور مهدى عباسى آمدیم و در مقابلش سرپا ایستادیم. از پیرمرد پرسید عیسى کجا است؟ جواب داد من در زندانم و از محل او اطلاع ندارم، سؤ ال کرد از چه وقت او را ندیده اى؟ گفت از موقعیکه متوارى شده نه او را دیده ام و نه از وى خبرى شنیده ام. مهدى عباسى قسم یاد کرد اگر نگوئى عیسى در کجا پنهان شده است و ما را بمحل اختفاى او راهنمائى نکنى تو را خواهم کشت. پیرمرد در کمال رشادت و صراحت جواب داد هر چه میخواهى بکن. میگوئى تو را بفرزند رسول خدا دلالت کنم تا او را بکشى و در عرصه قیامت، پیامبر اسلام خون او را از من طلب نماید؟ بخدا قسم گفته ات را اجرا نمیکنم و اگر عیسى در جامه من پنهان باشد تو را از وى آگاه نخواهم کرد. مهدى از شنیدن سخنان پیر، سخت خشمگین شد، فرمان قتلش را داد و ماءمورین او را براى کشتن، از مجلس خلیفه بیرون بردند. سپس رو بمن کرد و گفت شعر میگوئى یا از پى پیر میروى، گفتم شعر میگویم. دستور داد آزادم کردند.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
عمادالدین طبرى در بشاره المصطفى مینویسد که جابر بن عبدالله انصارى گفت یکروز پس از نماز عصر پیغمبر اکرم (ص) باصحابه نشسته بودند. در این موقع پیرمردى با لباسهاى کهنه در کمال ضعف و سستى که معلوم میشد راه دورى را با گرسنگى پیموده وارد شد. عرض کرد من مردى پریشان حالم، مرا از گرسنگى و برهنگى و گرفتارى نجات ده، رسول اکرم (ص) فرمود اکنون چیزى ندارم ولى ترا بکسى راهنمائى میکنم که این حوائج را برآورد، و راهنماى بر نیکى، همانند کسى است که آنرا انجام داده، برو بدر خانه کسى که محبوب خدا و رسول است و او نیز دوستدار آنها است، ببلال دستور داد پیرمرد را بدرخانه فاطمه راهنمائى کند. وقتى که آن مرد بدرخانه على علیه السلام رسید گفت (السلام علیکم یا اهل بیت النبوه) سلام بر شما اى خاندان نبوت. او را جواب داده و پرسیدند تو کیستى؟ گفت مرد عربى هستم که بخدمت پیغمبر(ص) آمدم و تقاضاى کمک نمودم ایشان مرا بدر خانه شما راهنمائى کردند، آن روز سومین روزى بود که خانواده على (علیه السلام) بگرسنگى گذرانده بودند(۵۷) و پیغمبر از این جریان اطلاع داشت.
دختر پیغمبر(ص) چون چیزى نمى یافت همان پوست گوسفندى که فرزندانش حسن و حسین علیهماالسلام را بر روى آن میخوابانید بمرد عرب داد و فرمود امید است خداوند ترا گشایشى عنایت نماید پیرمرد گفت دختر پیغمبر(ص) من از گرسنگى بى تابم شما پوست گوسفندى بمن میدهى؟! این سخن را که فاطمه (ع) شنید گردن بندى که دختر عبدالمطلب به او هدیه داده بود همان را بمرد عرب داد، پیرمرد گردنبند را گرفت و بمسجد آورد.
پیغمبر را در میان اصحاب نشسته دید عرضکرد یا رسول الله این گردنبند را دخترت بمن داده و فرموده است آنرا بفروشم شاید خداوند گشایشى دهد حضرت رسول (ص) گریان شد و فرمود چگونه خدا گشایش نمیدهد با اینکه بهترین زنان پیشینیان و آیندگان گلوبند خود را بتو داده است؟.
عمار یاسر عرض کرد اجازه میفرمائى این گردنبند را بخرم. فرمود خریدار این گردنبند را خداوند عذاب نمیکند. عمار بعرب گفت بچند میفروشى؟ پیرمرد گفت بسیر شدن از غذائى و یک برد یمانى جهت پوشاک و دیناریکه صرف مخارج بازگشت خود نمایم. عمار گفت من به بهاى این گردنبند دویست درهم میدهم و ترا از نان و گوشت سیر کرده و بردى هم براى پوشاک میدهم و با شتر خود ترا بخانواده ات میرسانم، عمار از غنائم خیبر هنوز مقدارى داشت پیرمرد را بخانه برد و بوعده خویش وفا کرد.
عرب دو مرتبه خدمت حضرت بازگشت آنجناب فرمود لباس گرفتى و سیر شدى؟ عرض کرد بلى بى نیاز هم شدم آنگاه حضرت مقدارى از فضائل زهرا را بیان کردند که بجهت اختصار از ذکر آنها خوددارى شد، تا بجائیکه فرمودند دخترم فاطمه را که میان قبر میگذارند از او میپرسند خدایت کیست میگوید (الله ربى) سؤ ال میکنند پیغمبرت کیست جواب میدهد: پدرم، میپرسند امام و ولى تو کیسست؟ میگوید (هذا القائم على شفیر قبرى) همین کسیکه کنار قبرم ایستاده (یعنى على (ع)) عمار گردنبند را خوشبو کرد و با یک برد یمانى بغلامیکه سهم نام داشت داد و گفت خدمت پیغمبر ببر ترا هم بایشان بخشیدم، حضرت او را پیش فاطمه فرستادند. دختر پیغمبر(ص) گردنبند را گرفت و غلام را آزاد کرد، غلام خندید فاطمه (ع) از سبب خنده اش سؤ ال کرد. گفت از برکت این گردنبند میخندم که گرسنه اى را سیر و مستمندى را بى نیاز و برهنه اى را با لباس و بنده ایرا آزاد کرد و بدست صاحب خود بازگشت.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
سرپرست و نگهبان بیت المال على علیه السلام، على بن ابى رافع گفت در میان اموال موجود در بیت المال گردنبند مرواریدى وجود داشت که از بصره بدست آورده بودند. دختر امیرالمؤ منین علیه السلام یک نفر پیش من فرستاد و پیغام داد که شنیده ام در بیت المال گردنبند مرواریدى هست. میخواهم آنرا برسم عاریه چند روزى بمن دهى تا روز عید قربان بآن خود را زیور نمایم. من خبر فرستادم برسم عاریه مضمونه (در صورت تلف شدن بعهده گیرنده باشد) بایشان میدهم. آن بانوى محترمه با این شرط بمدت سه روز گردنبند را از من گرفت.
اتفاقا على علیه السلام آن را در گردن دختر خود مشاهده کرده بود پرسید این گردنبند را از کجا بدست آورده اى؟ عرضکرد از على بن ابى رافع تا سه روز بعنوان عاریه ضمانت شده گرفته ام تا در عید بآن زینت کنم و بعد از سه روز باو رد نمایم.
على بن ابى رافع گفت امیرالمؤ منین (ع) مرا خواست فرمود آیا در بیت المال مسلمانان بدون اجازه آنها خیانت میکنى؟ گفتم به خدا پناه مى برم از خیانت کردن فرمود پس چگونه گردنبند را بدختر من دادى؟ عرضکردم دختر شما آنرا برسم عاریه از من درخواست کرد تا در عید با آن آراسته شود من گردنبند را به این شرط تا سه روز باو دادم و بر خود نیز ضمان آنرا گرفته ام، بر من لازم است که بجاى خود برگردانم، على علیه السلام فرمود امروز باید آن را پس بگیرى و بجاى خود بگذارى، و اگر بعد از این چنین کارى از تو دیده شود کیفر سختى خواهى شد و چنانچه دختر من آن گردنبند را برسم عاریه ضمانت شده نگرفته بود البته نخست زنى از بنى هاشم بود که دست او را بعنوان دزدى مى بریدم. این سرزنش و تهدید بگوش دختر امیرالمؤ منین علیه السلام رسید به پدر خویش عرضکرد مگر من دختر تو نبودم و یا به من نمیرسد که چند روز بخاطر زینت از آن گردنبند استفاده کنم؟ امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود دخترم انسان نباید بواسطه اشتهاى نفسانى و خواهش دل خود پاى از مرحله حق بیرون نهد. مگر زنان مهاجرین که با تو یکسانند بمثل چنین گردنبندى خود را آراسته اند تا تو هم خواسته باشى در ردیف آنها قرار گرفته از ایشان کمتر نباشى؟(۵۸)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
روزى هارون بهلول را ملاقات کرد و گفت مدتیست آرزوى دیدارت را داشتم بهلول پاسخ داد که من بملاقات شما بهیچوجه علاقه ندارم هرون از او تقاضاى پند و موعظه اى کرد بهلول گفت چه موعظه اى ترا بکنم؟! آنگاه اشاره بسوى عمارتهاى بلند و قبرستان کرد و گفت این قصرهاى بلند از کسانى است که فعلا در زیر خاک تیره در این قبرستان خوابیده اند. چه حالى خواهى داشت اى هرون روزیکه براى بازخواست در پیشگاه حقیقت و عدل الهى بایستى و خداوند باعمال و کردار تو رسیدگى کند. با نهایت دقت از تو حساب بگیرد و چه خواهى کرد در آنروزیکه خداوند جهان باندازه اى دقت و عدالت در حساب بنماید که حتى از هسته خرما و از پرده نازکى که آن هسته را فرا گرفته و از آن نخ باریکى که در شکم هسته است و از آن خط سیاهى که در کمر آن هسته میباشد بازخواست کند و در تمام این مدت تو گرسنه و تشنه و برهنه باشى در میان جمعیت محشر، روسیاه و دست خالى. در چنین روزى بیچاره خواهى شد و همه بتو مى خندند، هارون از سخنان بهلول بى اندازه متاءثر شد و اشک از چشمانش فرو ریخت.(۵۹)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
روزى هارون الرشید از خوان طعام خود جهت بهلول غذائى فرستاد، خادم غذا را برداشت و پیش بهلول آورد. بهلول گفت من نمى خورم ببر پیش سگهاى پشت حمام بینداز، غلام عصبانى شد و گفت اى احمق این طعام، مخصوص خلیفه است اگر براى هر یک از امنا و وزراى دولت میبردم بمن جایزه هم میدادند، تو این حرف را میزنى و گستاخى به غذاى خلیفه میکنى! بهلول گفت آهسته سخن بگو که اگر سگها هم بفهمند از خلیفه است نخواهند خورد.(۶۰)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
حضرت عیسى (ع) را گذر بر سر قبرى افتاد، از خداوند درخواست کرد که صاحب قبر را زنده فرماید. همینکه زنده شد از او سؤ ال کرد حال و وضع تو چگونه است؟ عرض کرد من حمال و باربر بودم روزى هیمه اى براى کسى میبردم؛ خلالى از آن جدا کردم تا دندان خود را با آن، خلال کنم از آن زمان که مرده ام عذاب همان خلال را میکشم.(۶۱)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
اسماعیل بن احمد سامانى در ماوراءالنهر حکومت میکرد. عمرو بن لیث صفارى تصمیم گرفت با او بجنگد، از ماوراءالنهرش براند و حوزه حکومت وى را در قلمرو فرمانروائى خود درآورد. لشکر نیرومندى در نیشابور مجهز ساخت و عازم بلخ گردید. اسمعیل بن احمد براى او پیامى فرستاد که هم اکنون تو بر منطقه بسیار وسیعى حکومت میکنى و در دست من جز محیط کوچک ماوراءالنهر نیست. از وى خواسته بود که به آنچه در دست دارد قانع باشد و مزاحم او نشود. ولى عمرو بن لیث به پیام اسماعیل اعتنا نکرد، همچنان راه پیمود، از جیحون گذشت، منازل را طى کرد و به بلخ رسید. سرزمینى را براى عسکرگاه برگزید، خندق حفر نمود نقاط مرتفعى را براى دیده بانى مهیا کرد، و ظرف چندین روز تمام مقدمات فنى جنگ را آماده نمود. در خلال این مدت لشکریانش تدریجا از راه میرسیدند و هر گروهى در نقطه پیش بینى شده مستقر میشدند.(۶۲)
جمعى از افسران و خواص اسمعیل بن احمد که آوازه جراءت و شهامت عمروبن لیث را شنیده بودند از مشاهده آنهمه سرباز مسلح و مجهز، تکان خوردند با یکدیگر شور نمودند و گفتند اگر بخواهیم با عمرو سپاه نیرومندش پیکار کنیم یا باید همگى از زندگى چشم پوشیم و کشته شویم یا آنکه در گرما گرم نبرد، به دشمن پشت کنیم، میدان جنگ را ترک گوئیم و به ذلت فرار، تن در دهیم و هیچیک از این دو بر وفق عقل و مصلحت نیست. بهتر آنستکه از فرصت استفاده کنیم و پیش از شکست قطعى به وى تقرب جوئیم و امان بخواهیم چه او مردى است دانا و توانا و هرگز دامن خویشتن را بکشتن و بستن این و آن که عمل عاجزان و ابلهان است لکه دار نمیکند. یکى از حضار گفت این سخنى است عاقلانه و نصیحتى است مشفقانه و باید طبق آن تصمیم گرفت. قرار شد در شب معینى گرد هم آیند و به این نظریه جامه عمل بپوشاند. شب موعود فرا رسید، با هم نشستند و هر یک نامه جداگانه اى به عمرو نوشتند، مراتب وفادارى خود را نسبت به او اعلام نمودند، و از وى امان خواستند، نامه هاى افسران و خواص اسمعیل بعمرو رسید، آنها را خواند، از مضامینشان آگاه شد، و در خرجینى جاى داد. در آنرا بست و مهر نمود و درخواست امانشان را اجابت کرد.
جنگ آغاز شد و برخلاف تصور افسران، موجبات غلبه اسمعیل بن احمد فراهم گردید. سپاهیان عمرو، در محاصره واقع شدند و خیلى زود شکست خوردند. عده اى کشته، گروهى دستگیر، و جمعى گریختند. عمروبن لیث نیز فرار کرد ولى دستگیر شد. ساز و برگ نظامیان عمرو بغنیمت رفت، اموال اختصاصى او و همچنین خرجین نامه هاى افسران بدست اسمعیل افتاد. از مشاهده خرجین و مهر عمرو بن لیث و یادداشتى که روى آن بود به مطلب پى برد و دانست محتواى خرجین نامه هاایست که افسرانش به عمرو نوشته اند. خواست آن را بگشاید، نامه را بخواند و بداند نویسندگان آنها کیانند، ولى فکر صائب و عقل دور اندیشش او را از این کار بازداشت. با خود گفت اگر نامه ها را بخوانم و نویسندگانش را بشناسم بهمه آنها بدبین میشوم و آنان را نیز اگر بدانند رازشان فاش شده است از عهدشکنى و خیانتى که بمن کرده اند دچار خوف و هراس میشوند، ممکن است از ترس جان خود پیشدستى کنند، بر من بشورند و قصد جانم نمایند یا آنکه بمخالفتم تصمیم بگیرند، نظم سپاه را مختل کنند، پیروزى را به شکست مبدل سازند، و مفاسد بزرگ و غیرقابل جبرانى ببار آورند.
خرجین را نگشود و تمام خواص و افسران خود را احضار نمود، خرجین بسته را که مهر عمرو بر آن بود به ایشان ارائه داد و گفت اینها نامه هائى است که جمعى از افسران و خواص من بعمرو نوشته اند، به وى تقرب جسته اند و از او امان خواسته اند. ده بار حج خانه خدا بذمه من باد اگر بدانم در این نامه ها چیست و نویسنده آنها کیست. در صورتیکه امان خواهى نویسندگان راست باشد آنها را عفو نمودم و اگر دروغ باشد از گفته خود استغفار میکنم، و سپس دستور داد آتش افروختند و در حضور تمام افسران و خواص، خرجین سربسته را با همه محتویاتش در آتش افکند و سوزاند و اثرى از نوشته ها باقى نگذارد
نویسندگان نامه از این کرامت نفس و گذشت اخلاقى بحیرت آمدند و از اینکه نوشته ها خاکستر شد و عیبشان براى همیشه مستور ماند آسوده خاطر گشتند، از عمل خود پشیمان شدند، مجذوب فرمانده بزرگوار خویش گردیدند، و از روى صداقت و راستى تصمیم گرفتند نسبت به او همواره وفادار باشند.(۶۳)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
محمد بن منکدر میگوید: روزى در ساعت شدت گرمى هوا بخارج مدینه رفته بودم. دیدم امام باقر علیه السلام در آفتاب سوزان سرگرم کار کشاورزى است و چون مسن بود به دو نفر از خدمتگزاران تکیه داده بود و در حالیکه عرق از پیشانیش میریخت بکارگران دستور میداد. با خود گفتم پیرمردى از بزرگان قریش در این ساعت و با این حال در طلب دنیا است، تصمیم گرفتم او را موعظه کنم. پیش رفتم سلام کرد و گفتم آیا شایسته است یکى از شیوخ قریش در هواى گرم، با اینحال از پى دنیاطلبى باشد؟ چگونه خواهى بود اگر در اینموقع و با چنین حال مرگت فرا رسد و حیاتت پایان پذیرد؟ حضرت دستهاى خود را از دوش خدمتگزاران برداشت و فرمود:
بخدا قسم اگر در این حال بمیرم در حین انجام طاعتى از طاعات خداوند جان سپرده ام. من میخواهم با کار و کوشش، خود را از تو و دگران بى نیاز سازم. زمانى باید بترسم که مرگم در حال گناه فرا رسد و با معصیت الهى از دنیا بروم. محمد بن منکدر عرض کرد مشمول رحمت الهى باش، من میخواستم شما را نصیحت گویم شما مرا موعظه اى کردى.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
مسلمه بن عبدالملک از امراء ارتش بود و در جبهه جنگ روم سمت فرماندهى داشت. موقعیکه عمر بن عبدالعزیز بخلافت رسید او را بشام احضار نمود و اجازه داد همه روزه بحضورش بیاید.
در خلال آن ایام گزارشى بخلیفه رسید که مسلمه در زندگى خود به زیاده روى و اسراف گرائیده و براى تهیه غذاهاى گوناگون روزى هزار درهم خرج سفره دارد. عمر بن عبدالعزیز از این خبر سخت ناراحت شد، تصمیم گرفت از مسلمه انتقاد کند و او را از این روش نادرست بازدارد.
براى آنکه تذکرش مفید افتد و به اصلاح وى موفق گردد شبى را به این کار اختصاص داد و از مسلمه دعوت نمود که آن شب شام را بطور خصوصى با خلیفه صرف نماید. این دعوت براى او مایه سربلندى و افتخار بود و با کمال میل آنرا پذیرفت.
عمر بن عبدالعزیز قبلا به آشپز خود دستور داد که در آن شب انواع طعامها را تهیه کند، بعلاوه آشى از عدس و پیاز و زیتون آماده نماید و موقعیکه دستور سفره داده میشود اول آش را بیاورد و سپس با مقدارى فاصله، سایر غذاها را.
شب موعود فرا رسید مسلمه شرفیاب شد، مجلس بسیار خصوصى بود و جز میزبان و مهمان کسى حضور نداشت. عمر بن عبدالعزیز پیرامون اوضاع روم و جنگهاى آن منطقه از مسلمه پرسشهائى کرد و او پاسخهائى داد. مجلس به درازا کشید و از موقع شام خوردن مسلمه یکى دو ساعت گذشت، آنگاه خلیفه دستور غذا داد. سفره گسترده شد و طبق قرار قبلى اول آش را حاضر کردند. مسلمه که سخت گرسنه شده بود به انتظار دیگر غذاها نماند و خود را با آش سیر کرد. موقعیکه طعامهاى رنگارنگ آوردند اشتها نداشت و چیزى از آنها نخورد. عمر بن عبدالعزیز گفت چرا نمیخورى، جواب داد سیر شده ام. خلیفه گفت سبحان الله تو از این آش که یکدرهم خرج آن شده است سیر میشوى ولى براى رنگین کردن سفره خود روزى هزار درهم خرج میکنى، از خدا بترس، اسراف مکن و این پول گزافى را که براى تجمل صرف مینمائى بمستمندان بده که رضاى خدا در آن است.
موعظه خصوصى و تذکر خیرخواهانه عمر بن عبدالعزیز در مسلمه اثر گذارد، بعیب خود متوجه گردید، از خلیفه سپاسگزارى و تشکر نمود و با فکر تحول یافته بمنزل خویش بازگشت.(۶۴)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
حضرت حسن و حضرت حسین علیهماالسلام بر پیرمردى گذر کردند که مشغول وضو ساختن بود اما خوب وضو نمى گرفت، بجاى آنکه او را مورد انتقاد قرار دهند خودشان با هم به کشمکش پرداختند و درباره وضوى خویش گفتگو کردند و به پیرمرد گفتند ما دو نفر وضو میگیریم و تو حکم باش و بگو کدامیک از ما وضوى خوب گرفته است. سپس وضو گرفتند و هر کدام از وضوى خود پرسش نمودند. پیرمرد که مطلب را فهمیده بود گفت: شما هر دو خوب وضو گرفتید، این پیر نادان است که وضوى خود را نمیدانست و هم اکنون از شما دو نفر آموخت، بدست شما توبه کرد، و از برکت و شفقتى که بر امت جد خود دارید برخوردار گردید.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
شقرانى در عصر حضرت صادق علیه السلام زندگى میکرد. او با آنکه خود را از دوستان و پیروان آن اهل بیت علیهم السلام میدانست شراب میخورد و به این گناه بزرگ آلوده بود. روزى امام علیه السلام در رهگذر تنها با وى برخورد کرد: براى آنکه از عملش انتقاد کند و از شراب خمرش بازدارد آهسته به او فرمود:
ان الحسن من کل احد حسن و انه منک احسن لمکانک منا و ان القبیح من کل احد قبیح انه منک اقبح (۶۵)
عمل خوب از هر کس که باشد خوب است و از تو خوبتر زیرا وابسته بمائى و عمل بد را هر کس انجام دهد بد است و از تو بدتر و ناپسندتر.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
معاویه بن ابى سفیان در ایامى که در کشور پهناور اسلام فرمانروائى میکرد سب على بن ابیطالب علیه السلام را در جامعه مسلمین پایه گذارى نمود و با این عمل ظالمانه و ناپاک، به گناهى بسیار بزرگ و نابخشودنى دست زد. هدفش از این کار آن بود که مردم را نسبت به آنحضرت بدبین کند، مهرش را از دلها بزداید، تا بدینوسیله از طرفى لکه هاى ننگ و بدنامى خود و خاندان بنى امیه را بپوشاند و از طرف دیگر در بیدادگرى و ستم، آزادى عمل داشته باشد و کسى حکومت على علیه السلام را به رخش نکشد و از عدل آنحضرت سخنى بمیان نیاورد.
براى آنکه سب و بدگوئى آنحضرت هر چه سریعتر در سطح کشور گسترش یابد تمام افسران ارشد و اعضاء عالیرتبه دولت را در سراسر مملکت، ماءمور این کار نمود و به آنان دستور داد که در مجامع و مجالس نام على علیه السلام را بزشتى یاد کنند، خطبا را وادارند که ضمن خطبه نماز جمعه، آنحضرت را سب نمایند، از شعراء بخواهند که در این باره شعر بگویند و بین مردم نشر دهند، و خلاصه همه ماءمورین دولت را مکلف نمود که این برنامه را جدا بموقع اجراء بگذارند و کارى کنند که مردم به سب على بن ابیطالب علیه السلام گرایش یابند و آنرا یکى از وظائف دینى خود تلقى نمایند.
همزمان با اجراء برنامه سب و ناسزاگوئى، نقشه سرکوبى شیعیان را طرح کرد و آنرا نیز بموقع اجراء گذارد. در آغاز جمعى از دوستان شناخته شده و ثابت قدم آنحضرت را که از ممتازترین مردان تقوى و از بهترین شاگردان مکتب اسلام بودند دستگیر نمود و پس از اهانت و تحقیر، بعضى از آنان را با وضع فجیع و دردناکى کشت، بعضى را با زجر و شکنجه از پا درآورد، و گروهى را زندانى نمود. بر اثر این جنایات بزرگ و خشونت آمیز، محیط رعب و وحشت بوجود آمد، دیگر کسى جراءت نداشت آشکارا بعلى علیه السلام ابراز علاقه کند و از فضائلش سخنى بگوید یا بهتانهاى معاویه و ماءمورینش را رد کند و از آن حضرت دفاع نماید.
تا زمانى که معاویه حیات داشت وضع بهمین منوال بود پس از مرگ او نیز چند نفر از خلفاء که یکى پس از دیگرى روى کار آمدند همان برنامه را دنبال نمودند به سب على علیه السلام ادامه دادند. متجاوز از نیم قرن این گناه بزرگ در سراسر کشور معمول بود و افراد پاکدل و باایمان قادر نبودند با آن مبارزه کنند و از این بدعت شرم آورى که معاویه بنیانگذارى کرده بود انتقاد نمایند.
در سال ۹۹ هجرى عمر بن عبدالعزیز بمقام خلافت رسید و فرمانرواى کشور اسلام شد. او موقعیکه نوجوان بود و در مدینه تحصیل میکرد مانند سایر افراد گمراه، نام على علیه السلام را بزشتى میبرد، ولى بر اثر تذکر مرد عالمى بحقیقت واقف شد و دانست سب آن حضرت غیرمشروع و موجب غضب باریتعالى است، اما نمیتوانست آنرا که فهمیده بود به دگران بگوید و آنانرا از گناهى که مرتکب میشوند باز دارد. با نیل بمقام حکومت و دست یافتن به قدرت تصمیم گرفت از فرصت استفاده کند، سب على علیه السلام را از صفحه صفحه مملکت براندازد و این لکه ننگین را از دامن ملت اسلام بزداید.
براى آنکه در جریان عمل، با مخالفت رجال متعصب بنى امیه و معاریف خودخواه شام مواجه نشود و سدى در راهش ایجاد نکنند لازم دید مطلب را با آنان در میان بگذارد، افکارشان را مهیا کند، توجهشان را به لزوم این مبارزه جلب نماید و آنها را با خود هم آهنگ سازد. به این منظور نقشه اى در ذهن خود طرح کرد و یک طبیب جوان کلیمى را که در شام بود براى پیاده کردن آن نقشه در نظر گرفت، محرمانه احضاریش نمود و برنامه کار را به وى آموخت و دستور داد که در روز و ساعت معین بقصر خلیفه بیابد و آنرا اجراء نماید. قبلا عمر بن عبدالعزیز دستور داده بود که آنروز تمام بزرگان بنى امیه و رجال نافذ و مؤ ثر در محضرش حضور بهمرسانند و پیش از آمدن طبیب کلیمى همه آنها آمده بودند و مجلس براى اجراء نقشه خلیفه، آمادگى کامل داشت. در ساعت مقرر جوان کلیمى آمد و با استجازه وارد شد توجه تمام حضار به وى معطوف گردید. عمربن عبدالعزیز پرسید براى چه کار آمده اى؟ پاسخ داد آمده ام دختر خلیفه مسلمین را خواستگارى کنم. سؤ ال کرد براى کى؟ جواب داد براى خودم. حاضران مجلس بهت زده به او نگاه میکردند. عمربن عبدالعزیز لختى جوان را نگریست سپس گفت: من نمیتوانم با این تقاضا موافقت کنم چه آنکه ما مسلمانیم و تو غیر مسلمان و چنین وصلتى در شرع اسلام جایز نیست. طبیب کلیمى گفت: اگر حکم اسلام اینست چگونه پیغمبر شما دختر خود را به على بن ابیطالب داد؟ خلیفه برآشفت و گفت على بن ابیطالب یکى از بزرگان اسلام بود. طبیب گفت: اگر او را مسلمان میدانید پس چرا در تمام مجالس لعن سبش میکنید؟ عمربن عبدالعزیز با قیافه تاءثر بحضار محضر رو کرد و گفت به پرسش او پاسخ گوئید. همه سکوت کردند، سر خجلت بزیر انداختند و طبیب کلیمى بدون آنکه جوابى بشنود از مجلس خارج شد.(۶۶)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
ابن ابى العوجاء، در عصر امام صادق علیه السلام زندگى میکرد. او پیرو افکار مادى بود و مکرر با آنحضرت به گفتگو نشست و پیرامون مسائل مختلف بحث کرد. مفضل بن عمر میگوید: روزى طرف عصر در مسجد رسول اکرم (ص) بین قبر و منبر نشسته بودم و در عظمت پیشواى گرامى اسلام فکرى مى کردم که ابن ابى العوجاء وارد شد، نزدیک من به فاصله اى نشست که اگر حرف مى زد سخنش را مى شنیدم، طولى نکشید که یکى از دوستان وى نیز وارد مسجد شد و آمد نزد او نشست. ابن ابى العوجاء آغاز سخن نمود و در اطراف عز و بزرگى پیامبر اسلام جملاتى چند گفت، سپس رفیقش رشته کلام را بدست گرفت و رسول اکرم را فیلسوفى دانا و توانا خواند که عقلا را مبهوت و مجذوب خود ساخت، دعوتش را اجابت کردند و از پى آنان، دیگر مردم نیز به وى گرویدند و آئینش را پذیرفتند. ابن ابى العوجاء گفت: سخن رسول اکرم را واگذار که عقل من در کار او حیران است سپس بحث جهان را بمیان کشید و اظهار کرد عالم ازلى و ابدى است، همیشه بوده و همیشه خواهد بود و صانع مدبرى آنرا نیافریده است.
سخنان ابن ابى العوجاء عنان صبر را از کف مفضل ربود، او را سخت ناراحت و خشمگین ساخت و با تندى گفت: اى دشمن خدا دین الهى را نفى میکنى؟ آفریدگار جهان را انکار مینمائى؟ و آیات حکیمانه او را که حتى در ساختمان خودت وجود دارد نادیده میگیرى؟
ابن ابى العوجاء در پاسخ گفت اگر اهل بحث و کلامى با تو سخن میگوئیم و در صورتیکه دلیل محکمى بر ادعاى خود بیاورى مى پذیرم، اگر اهل بحث و استدلال نیستى با تو سخنى نداریم و اگر از اصحاب حضرت جعفر بن محمدى او با ما این چنین حرف نمیزند و همانند تو بحث نمى کند. امام علیه السلام بیشتر از آنچه تو شنیدى سخنان ما را شنیده است و هرگز با کلام رکیکى مخاطبمان نساخته و در پاسخ ما از مرز اخلاق و ادب تجاوز نکرده است. او مردى است بردبار، سنگین، عاقل و کامل. در بحث و گفتگو، خود را گم نمى کند و دچار دهشت و اضطراب نمى شود. گفته هاى ما را با توجه کامل گوش میدهد و از دلائلى که اقامه مى کنیم بخوبى آگاه مى گردد، وقتى سخنانمان پایان مى پذیرد پیش خود تصور مى کنیم که حجت را تمام کرده ایم و راه پاسخگوئى را برویش بسته ایم، ولى او با کلام کوتاهى، ما را ملزم مى کند و راه عذر را چنان مى بندد که نمى توانیم پاسخش را رد کنیم و درى به روى خود بگشائیم. اگر تو از اصحاب امام صادق علیه السلام هستى همانند او با ما حرف بزن (۶۷)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
بهرام، روزى بعزم شکار با گروهى از رجال به خارج شهر رفت و از دور شکارى را دید. براى آنکه خود آنرا به تنهائى صید کند مرکب تاخت، مقدار زیادى راه پیمود و از همراهان دور ماند. چوپانى را دید که زیر درختى نشسته است پیاده شد، به او گفت اسب مرا نگاهدار تا ادرار کنم چوپان عنان اسب را بدست گفت و بهرام به کنارى رفت. تسمه هاى دهنه اسب بهرام با قطعاتى از طلا آراسته بود، مشاهده طلاها حس طمع را در نهاد چوپان تهیدست بیدار کرد، بفکر افتاد چیزى از آنها را برباید و به زندگى خود بهبود بخشد کاردى را که با خود داشت بیرون آورد و با عجله قسمتى از طلاهاى اطراف دهنه را جدا کرد. بهرام از دور نگاهى کرد، بعمل چوپان پى برد ولى فورا روى گردانید، سر بزیر افکند و نشستن خود را طول داد تا مرد چوپان هر چه میخواهد بردارد، سپس از جا حرکت کرد در حالى که دست روى چشم گذارده بود به چوپان گفت اسبم را نزدیک بیاور غبار به چشمم رفته و نمیتوانم آنرا باز کنم. چوپان اسب را پیش آورد بهرام سوار شد و بهمراهان پیوست و فورا مسؤ ل اسبها را احضار نمود و به وى گفت قسمتى از طلاهاى اطراف دهنه اسب را در بیابان بخشیده ام، به احدى گمان بد مبر و کسى را در این کار متهم مکن.(۶۸)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
او در سال فتح مکه در بحبوحه قدرت مسلمین بظاهر قبول اسلام کرد ولى همواره فکر ایذاء پیغمبر گرامى را در سر مى پرورد و بصور مختلف آنحضرت را رنج میداد. بطوریکه در کتب تاریخ آمده است گاهى بمنظور جاسوسى، در موقع تشکیل جلسات محرمانه خود را گوشه اى پنهان میکرد و از تصمیم هائیکه رسول اکرم (ص) و خواص اصحابش درباره مشرکین و منافقین، اتخاذ میکردند آگاه میشد و برخلاف مصلحت اسلام و مسلمانان آنها را بین مردم نشر میداد یا به اطلاع دشمنان میرساند. گاهى پشت اطاقهاى مسکونى پیامبر که درهایش بمسجد باز میشد میایستاد، استراق سمع میکرد، و گفتگوهاى خصوصى آنحضرت و خانواده اش را مینشنید سپس با لحن موهن و سخریه آمیز در مجالس منافقین بازگو میکرد. گاهى با جمعى از منافقین پشت سر پیغمبر اکرم حرکت میکرد و طرز راه رفتن آنحضرت را تقلید مینمود و با تکان دادن سر و دست وضع مسخره اى به خود میگرفت و منافقین را میخنداند.
رسول گرامى از گفتار و رفتار حکم بن ابى العاص آگاه بود، اما از روى بزرگوارى تغافل مینمود بدین منظور که شاید متنبه گردد، مسیر خود را تغییر دهد، و زشتکارى را ترک گوید ولى او از گذشتهاى آنحضرت نتیجه معکوس گرفت و هر روز بر جسارت خود افزود و با جراءت بیشترى بکار ناروایش ادامه داد. سرانجام نبى معظم تصمیم گرفت روش خود را نسبت به وى تغییر دهد و عملش را با عکس العملى پاسخ گوید.
روزى پیشواى اسلام از رهگذرى عبور میکرد حکم بن ابى العاص از پى آنحضرت براه افتاد و مانند گذشته با تکان دادن سر و دست، مسخرگى را آغاز کرد و منافقینى که با او بودند میخندیدند ناگهان پیغمبر اکرم (ص) به پشت سر خود پیچید و رو در روى حکم ایستاد و با شدت به او فرمود: کذلک فلتکن یا حکم.
یعنى اى حکم، همینطور که هستى باش.
حکم بن ابى العاص غافلگیر شد و بدون آگاهى و آمادگى با عکس العمل نبى اکرم مواجه گردید. روبرو شدن با پیغمبر و شنیدن سخن آنحضرت آنچنان ضربه اى به روح و اعصابش وارد آورد که به رعشه مبتلا گردید و حرکات موهن و مسخره آمیزى که با اراده و اختیار خود انجام میداد بصورت بیمارى و حرکات غیراختیارى درآمد. او بجرم جاسوسى و کارهاى خلاف قانون و اخلاق به اقامت اجبارى در طائف محکوم گردید و از مدینه به آن شهر تبعید شد.(۶۹)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
داود رقى گفت خدمت حضرت صادق علیه السلام نشسته بودم بمن ابتدا بدون سابقه فرمودند اى داود عملهاى شما را روز پنجشنبه بر من عرضه داشتند و در بین آنها از عمل تو بر من عرضه شد صله رحم ترا دیدم نسبت بپسرعمویت فلانى مسرور شدم از این کار تو و میدانم این پیوند خویشاوندى که تو کردى زودتر اجل او را میرساند و عمرش را تمام میکند داود گفت من پسر عموئى داشتم بدسیرت و دشمن خاندان نبوت شنیدم وضع زندگى او آشفته است و از نظر معیشت در سختى هستند. قبل از آنکه عازم مکه شوم مقدارى از براى مخارج آنها فرستادم.(۷۰)
و نیز از حضرت باقر یا صادق علیه السلام (عن احدهما) نقل کرده که بمن فرمود اى مسیر گمان میکنم تو نسبت بخویشاوندانت صله رحم میکنى گفتم بلى فدایت شوم در بازار کار میکردم وقتیکه کوچک بودم دو درهم مزد میگرفتم یک درهم آن را بخاله ام و درهم دیگر را به عمه ام میدادم فرمود بخدا قسم دو مرتبه تا کنون اجل تو رسیده بود ولى بواسطه همین صله رحم و نیکى بخویشاوندان که میکردى تاءخیر افتاد.(۷۱)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
در کافى از صفوان جمال نقل شده که گفت بین حضرت صادق علیه السلام و عبدالله بن حسن سخنى شد بطوریکه بهیاهو و جنجال رسید و مردم جمع شدند بعد از این پیش آمد از هم جدا گشتند صبحگاه در پى کارى بیرون رفتم حضرت صادق علیه السلام را دیدم بر در خانه عبدالله ایستاده و بکنیزى میفرماید ابى محمد عبدالله بن حسن را بگو بیاید عبدالله خارج شد، عرضکرد شما را چه بر آن داشت که این صبحگاه از منزل خارج شوید حضرت فرمود آیه اى دیشب خواندم که مضطرب شدم پرسید کدام آیه فرمود: الذین یصلون ما امرالله به ان یوصل و یخافون سوءالحساب آنهائیکه پیوند میکنند آنچه را خدا دستور پیوند و بستگى داده و از روز پاداش میترسند.
عبدالله بن حسن گفت راست مى فرمائید گویا این آیه تاکنون بگوشم نخورده بود، در این هنگام یکدیگر را در آغوش گرفتند و گریه کردند.
مجلسى در جلد شانزدهم بحار ص ۳۷ مى نویسد: گویا حضرت صادق علیه السلام منظورش این بوده که عبدالله را تذکر باین آیه دهد وگرنه آنچه حضرت فرموده بود نسبت بعبدالله قطع رحم نبوده بلکه عین شفقت و دلسوزى بود تا عبدالله را از کاریکه در نظر داشت منصرف کند زیرا او میخواست براى فرزند خود بیعت بگیرد و هر کاریکه متضمن مخالفت امام باشد در حد شرک است لذا آنجناب از راه عطوفت عبدالله را متوجه کردند و مثل حضرت صادق علیه السلام هرگز از آیه غافل نمیشود تا بتلاوت متذکر گردد! منظور تذکر عبدالله بوده تا از عقوبت خداوند بترسد و مخالفت امام خویش نکند و قطع رحم ننماید.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
در کافى نقل میکند که مردى از صحابه و پیروان حضرت صادق علیه السلام بایشان عرض کرد برادران پسر عموهایم خانه را بر من تنگ گرفته اند و مرا بطورى در فشار و سختى قرار داده اند که مجبورم در یک اطاق زندگى کنم و اگر در این باره سخنى بگویم (منظور شکایت پیش حاکم کردن است) آنچه در دست آنها است میگیرم.
حضرت فرمود صبر کن خداوند براى تو فرج میرساند آنمرد گفت من منصرف شدم از اینکه اقدامى براى آنها بکنم تا اینکه در سنه ۱۳۱ و بائى آمد. بخدا سوگند همه آنها مردند و هیچکس باقى نماند. هنگامیکه خدمت حضرت رسیدم فرمود بستگانت چطورند؟ عرض کردم همه آنها مردند.
آنجناب فرمود مرگ آنها بواسطه مزاحمتى بود که نسبت به تو ایجاد کرده بودند و قطع رحم و خویشاوندى نمودند. آیا میل نداشتى که آنها همینطور بر تو سخت بگیرند ولى زنده باشند؟ گفتم چرا بخدا سوگند.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
ابن جوزى در تذکره الخواص نیز نقل میکند که عبدالله بن مبارک مدت پنجاه سال مرتب هر دو سال یک بار براى زیارت بمکه میرفت. سالى مهیاى رفتن بحج گردید و از خانه خارج شد. در یکى از منازل بین راه بزنى سیده برخورد که مشغول پاک کردن یک مرغابى مرده است.
پیش او رفت و گفت اى زن چرا این مرغابى مرده را پاک میکنى؟ گفت کارى که براى تو فایده اى ندارد از چه رومى پرسى؟ عبدالله اصرار زیاد کرد. زن گفت حالا که اینقدر اصرار میورزى من زنى علویه هستم و چهار دختر دارم که پدر آنها چندى پیش از دنیا رفت امروز روز چهارم است که ما چیزى نخورده و بحال اضطرار افتاده ایم و مرده بر ما حلال است این مرغابى را پیدا کرده ام و میخواهم براى بچه هایم غذا تهیه کنم.
عبدالله میگوید در دل گفتم واى بر تو چگونه این فرصت را از دست میدهى؟ بزن اشاره کردم دامنت را باز کن چون باز کرد دینارها را در دامن او ریختم زن با قیافه ایکه شرمندگى را حکایت مى کرد سر بزیر انداخته بود او رفت و من نیز از همانجا بمنزل خود برگشتم و خداوند میل رفتن مکه را در آن سال از قلبم برداشت. بشهر خود بازگشتم مدتى گذشت تا مردم از مکه برگشتند. براى دیدار همسایگان سفر رفته بخانه آنها رفتم. هر کدام مار مى دیدند میگفتند ما با هم در فلانجا بودیم در فلان محل همدیگر را دیدیم، من به آنها تهنیت براى قبولى حج میگفتم، آنهانیز مرا تهنیت میگفتند که حج تو هم قبول باشد
آنشب را در اندیشه اى عجیب بخواب رفتم در خواب حضرت رسول (ص) را دیدم که فرمود عبدالله! رسیدگى و کمک بیک نفر از بچه هاى من کردى از خداوند خواستم ملکى را بصورت تو خلق کند تا برایت هر سال تا روز قیامت حج بگذارد اینک میخواهى پس از این بحج برو و میخواهى ترک کن.(۷۲)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
در سال ۱۲۲۹ ه ق یکى از تحصیلداران دولت از سید تنگدستى مطالبه وجه دیوانى (مالیات) مینمود. سید هر چه سوگند یاد کرد و اظهار تنگدستى و پریشانى میکرد اثرى در قلب آنمرد نبخشیده و بر سختگیرى و فشار خود میافزود، چون از اظهار عجز و بیچارگى خود بهره اى نیافت. گفت چند روزى مهلت بده تا خدا چاره ئى بسازد و از جدم رسولخدا شرم کن. تحصیلدار گفت اگر جد تو کارسازى میکند و میتواند، یا شر مرا از سر تو دفع کند و یا حاجت ترا روا سازد آنگاه ضامنى از سید گرفت و گفت اگر براى ساعت اول فردا صبح وجه را حاضر نکردى نجاست بحلق تو خواهم ریخت و بگو بجدت هر چه مى تواند بکند.
تحصیلدار شب بخانه خود مراجعت کرد و براى خوابیدن بپشت بام رفت.
نصف شب بقصد ادرار کردن از جاى برخاست و چون هوا تاریک بود پاى بر ناودان گذاشت و با ناودان بزمین آمد تصادفا در زیر ناودان چاه مستراح بود.
مرد تحصیلدار در همان خلوت شب بچاه سرنگون شد و از این قضیه در آن نیمه شب هیچ کس آگاهى نیافت روز که شد از او جستجو کردند. پس از تفحص فراوان او را در چاه مستراح یافتند که سرش تا نزدیک ناف در نجاست فرو رفته و آنقدر نجاست بحلق او وارد گردیده که شکمش ورم کرده و خفه شده بود.(۷۳)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
زراره از عبدالملک نقل کرد که بین حضرت باقر علیه السلام و بعضى از فرزندان امام حسن علیه السلام اختلافى پیدا شد من خدمت حضرت باقر رفتم. خواستم در این میان سخنى بگویم تا شاید اصلاح شود. حضرت فرمود تو چیزى در بین ما مگو زیرا مثل ما با پسر عموهایمان مانند همان مردیست که در بنى اسرائیل زندگى میکرد و او را دو دختر بود یکى از آندو را بمردى کشاورز و دیگرى را بشخصى کوزه گر شوهر داده بود.
روزى براى دیدن آنها حرکت کرد. اول پیش آن دخترى که زن کشاورز بود رفت و از او احوال پرسید دختر گفت پدر جان شوهرم کشت و زراعت فراوانى کرده اگر باران بیاید حال ما از تمام بنى اسرائیل بهتر است.
از منزل آن دختر بخانه دیگرى رفت و از او نیز احوال پرسید گفت پدر، شوهرم کوزه زیادى ساخته اگر خداوند مدتى باران نفرستد تا کوزه هاى او خشک شود حال ما از همه نیکوتر است. آنمرد از خانه دختر خود خارج شد در حالیکه میگفت خدایا تو خودت هر چه صلاح میدانى بکن در این میان مرا نمیرسد که بنفع یکى درخواستى بکنم؛ هر چه صلاح آنها است انجام ده.
حضرت باقر علیه السلام فرمود شما نیز نمیتوانید بین ما سخنى بگوئید مبادا در این میان بى احترامى بیکى از ما شود، وظیفه شما احترام نسبت بهمه ماها است بواسطه پیغمبر(ص).(۷۴)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
ابوبصیر گفت بحضرت صادق علیه السلام عرضکردم که یکى از شیعیان شما که مردى پرهیزکار است بنام عمر پیش عیسى بن اعین آمد و تقاضاى کمک کرد با اینکه دست تنگ بود عیسى گفت نزد من زکوه هست ولى بتو نمیدهم زیرا دیدم گوشت و خرما خریدى و این مقدار خرج اسرافست. آنمرد گفت در معامله اى یک درهم بهره من گردید یک سوم آنرا گوشت و قسمت دیگر را خرما و بقیه اش را بمصرف سایر احتیاجات منزل رساندم.
حضرت صادق علیه السلام افسرده شد و مدتى از شنیدن این جریان دست خود را بر پیشانى گذاشت پس از آن فرمود: خداوند براى تنگدستان سهمیه اى در مال ثروتمندان قرار داده بمقداریکه بتوانند با آن بخوبى زندگى کنند و اگر آن سهمیه کفایت نمیکرد بیشتر قرار میداد از اینرو باید بآنها بدهند بمقداریکه تاءمین خوراک و پوشاک و ازدواج و تصدق و حج ایشانرا بنماید و نباید سخت گیرى کنند مخصوصا بمثل عمر که از نیکوکارانست.(۷۵)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
یزید بن ابى مسلم در حکومت حجاج بن یوسف مقام رفیعى داشت. او منشى مخصوص بود ولى در تمام امور مداخله میکرد. زمان خلافت سلیمان بن عبدالملک مطرود و مبغوض گردید و از کار برکنار شد. روزى او را در حالى که به زنجیر بسته بودند نزد خلیفه آوردند. مورد تحقیرش قرار داد و زبان به اهانت و شماتش گشود و گفت من روزى به این بدى ندیده ام. لعنت خداوند بر آن مرد باد که زمام کارها را بدست تو سپرد و اداره امور خویش را در اختیارت نهاد. یزید گفت یا امیرالمؤ منین چنین مگوى چه آنکه تو در حالى مرا مى بینى که اقبال از من روى گردانده و بتو روى آورده است. اگر در روز قدرت مرا میدیدى آنچه که امروز در من کوچک میشمارى بزرگ میشمردى و هر چه را که حقیر مینگرى خطر مى دیدى. خلیفه گفت راست میگوئى، بنشین اى بى مادر، یزید نشست.
سلیمان دوباره با زبان اهانت گفت: یزید، گمان تو درباه حجاج چیست؟ بنظرت آیا او هم اکنون در جهنم سرنگون است یا آنکه در قعر آتش مستقر شده است؟ گفت یا امیرالمؤ منین در حق حجاج چنین مفرماى چه او بخاندان شما کمال علاقه را ابراز کرد و حتى از خون خود دریغ نداشت. به دوستان شما ایمنى بخشید و دشمنانتان را خائف ساخت. او در قیامت طرف راست پدرت عبدالملک است و در طرف چپ برادرت ولید. هم اکنون شما هر جا که میخواهى او را جاى ده. خلیفه از سخنان موهن و تلافى جویانه یزید سخت ناراحت شد، صیحه زد، فریاد کشید، و گفت از اینجا بیرون شو و راه لعنت خدا را در پیش گیر.(۷۶)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
حجاج بن یوسف از طرف عبدالملک مروان ماءموریت یافت بعراق برود، عطایاى خلیفه را بین مردم تقسیم کند، و آنانرا بجبهه جنگ بفرستد، وارد کوفه شد. مردم بمسجد آمدند و او بر منبر رفت و گفت: عبدالملک بمن فرمان داده است پس از اعطاء عطایا شماها را به جبهه جنگ بفرستم، قسم بخدا هر کس پس از دریافت عطیه طرف سه روز حرکت نکند و بجبهه نرود گردنش را میزنم. سپس از منبر بزیر آمد و پرداخت عطایا آغاز شد. مردم دسته دسته میآمدند عطایا را میگرفتند و میرفتند که خود را براى سفر مهیا سازند. در این میان پیرمردى با دستهاى لرزان نزد حجاج آمد و گفت اى امیر، ضعف و ناتوانى مرا مى بینى، فرزند توانائى دارم که میتواند به سفر برود و در جبهه جنگ شرکت کند، او را بپذیر و مرا معاف کن، حجاج گفت درخواستت مورد قبول است. پیرمرد با حاجت روا شده برگشت. چند قدمى بیش نرفته بود که عیبجوئى ناپاکدل، به حجاج گفت اى امیر میدانى این پیرمرد کیست؟ جواب داد، نه، گفت این عمیر بن ضائبى است. او در روزى که عثمان را کشته بودند کنار جسد آمد لگدى بشکم عثمان زد و استخوان دنده اش را شکست. حجاج دستور داد پیرمرد را برگردانند، به او گفت آیا روز قتل عثمان کسى را نداشتى که بجاى خود بفرستى، فرمان داد گردنش را زدند.(۷۷)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
حضرت رسول (ص) ببالین جوانى رفتند که در حال احتضار و مشرف بمرگ بود ولى جاندادن بسیار بر او سخت و دشوار مینمود حضرت او را صدا زد جواب داد: فرمودند چه مى بینى؟ عرضکرد دو نفر سیاه را مى بینم که روبروى من ایستاده اند و از آنها مى ترسم آنجناب پرسیدند: آیا جوان مادر دارد؟ مادرش آمد و عرض کرد بلى یا رسول الله من مادر او هستم حضرت پرسیدند آیا از او راضى هستى؟ عرضکردم راضى نبودم ولى اکنون بواسطه شما راضى شدم آنگاه جوان بیهوش شد، وقتى بهوش آمد. باز او را صدا زدند جواب داد: فرمودند چه مى بینى؟ عرضکرد آندو سیاه رفتند و اکنون دو نفر سفیدرو و نورانى آمدند که از دیدن آنها من خشنود میشوم و در آن هنگام از دنیا رفت.(۷۸)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
مردى در حضور یکى از علماى زنجان از برادرش شکایت کرد که او با من در مخارج مادرمان شرکت نمیکند. ایشان شخصى را که گوینده همین حکایت است ماءمور اصلاح بین آنها کردند آنشخص گفت من برادرش را دیدم و با او مذاکره کردم که چرا در نفقه مادر مساعدت ببرادرت نمیکنى؟ گفت بمن مربوط نیست قسمت کرده ایم پرسیدم چطور قسمت کرده اید؟ گفت یکسال گرانى شد پدر و مادرمان را با هم تقسیم کردیم بنا شد خرج پدر با من باشد و خرج مادر با او. منتهى اینست که اقبال من یارى کرد پدرم زود مرد حالا خرج مادر بمن مربوط نیست من همینکه گفته او را شنیدم (بختم یارى کرد پدرم زود مرد!) یک مرتبه خنده ام گرفت گفتم مگر مال قسمت کرده اید که عقد لازم و خیار ساقط گردد در حال زنده بودن پدر چون خرج پدر چون خرج او معادل خرج مادر میشد حساب پاک بود اما حالا که پدرتان مرده باید درباره مادر حساب را از سر بگیرید.(۷۹)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
در کافى از زکریا بن ابراهیم نقل شده که گفت من نصرانى بودم و مسلمان شدم پس از آن بعنوان حج از محل خود بجانب مکه رفتم در آنجا خدمت حضرت صادق علیه السلام رسیدم عرض کردم من نصرانى بودم و اسلام آورده ام. فرمود چه چیز در اسلام دیدى؟ گفتم این آیه موجب هدایت من شد.
ما کنت تدرى ما الکتاب و لا الایمان ولکن جعلناه نورا نهدى به من نشاء(۸۰)
حضرت فرمود براستى خدا هدایتت کرده. بعد سه مرتبه گفت (اللهم اهده) خدایا او را براههاى ایمان هدایت فرما و فرمود پسرک من هر چه میخواهى سؤ ال کن. گفتم پدر و مادر و خانواده ام نصرانى هستند و مادرم کور است آیا من با آنها زندگى میکنم در ظرف آنها میتوانم غذا بخورم؟ پرسید آنها گوشت خوک میخورند؟ گفتم نه حتى دست بآن نمیزنند فرمود با آنها باش مانعى ندارد آنگاه دستور داد نسبت بمادرت خیلى مهربانى کن و هرگاه بمیرد او را بدیگرى واگذار منما و بهیچ کس مگو که پیش من آمده اى تا در منى مرا ببینى انشاءالله گفت در منى خدمتش رسیدم و مردم مانند بچه هاى مکتب دور او را گرفته بودند و سؤ ال میکردند.
وقتى به کوفه آمدم با مادرم مهربانى فراوان کردم و باو غذا مى دادم، لباس و سرش را از جانور میجستم. مادرم گفت فرزند من تو در موقعیکه بدین ما بودى اینطور با من مهربانى نمیکردى اکنون چه انگیزه اى ترا وادار باین خدمت نموده؟ گفتم مردى از اهل بیت پیغمبرمان مرا باین روش امر کرده است گفت آن شخص پیغمبر است؟ گفتم نه او پسر پیغمبر است گفت نه مادر او پیغمبر است زیرا این چنین گفتارى از سفارشات انبیاء است گفتم مادر بعد از پیغمبر ما پیغمبرى نخواهد آمد و او پسر پیغمبر است. گفت دین تو بهترین ادیانست آن را بر من عرضه بدار من دو شهادت را باو آموختم داخل اسلام شد و نماز خواندن را نیز فراگرفت نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را خواند در همان شب ناگهان حالش تغییر کرد، مرا پیش خواند و گفت نوردیده آنچه بمن گفتى اعاده کن.
من شهادت را برایش گفتم اقرار کرد و در دم از دنیا رفت. صبحگاهان مسلمانان او را غسل دادند و من بر او نماز خواندم و در قبرش گذاشتم.(۸۱)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
در عیون اخبارالرضا از بزنطى نقل میکند که گفت از حضرت رضا علیه السلام شنیدم فرمود مردى از بنى اسرائیل یکى از بستگان خود را کشت و کشته او رابر سر راه مردى از بهترین بازماندگان یعقوب (اسباط بنى اسرائیل) گذاشت بعد مطالبه خون او را کرد حضرت موسى علیه السلام گفت گاوى بیاورید تا کشف حقیقت کنم حضرت رضا علیه السلام فرمود هر نوع گاوى مى آوردند کافى در اطاعت و پیروى امر بود ولى سخت گفتند چون توضیح خواستند خداوند هم بر آنها سخت گرفت پرسیدند چگونه گاوى باشد؟ گفت: (بقره لافارض ولابکر عوان بین ذلک) نه کوچک و نه بزرگ بلکه ما بین این دو باشد. باز پرسیدند چه رنگ داشته باشد؟
حضرت موسى گفت: (صفراء فاقع لونها تسر الناظرین) زرد رنگ نه مایل بسفیدى و نه پر رنگ مایل بسیاهى باز بر خود دشوار گرفتند خداوند هم بر آنها سخت گرفت گفتند اى موسى گاو بر ما مشتبه شده واضح تر از این توصیف کن موسى گفت (لا ذلول تثیر الارض ولاتسقى الحرث مسلمه لاشیه فیها) گاوى که بشخم زدن آرام و نرم شده و براى زراعت آبکشى نکرده باشد بدون عیب و غیر از رنگ اصلیش رنگ دیگرى در آن وجود نداشته باشد بالاخره آن گاو منحصر شد بیکى و آن هم در نزد جوانى از بنى اسرائیل بود وقتى که براى خرید باو مراجعه کردند گفت نمیفروشم مگر اینکه پوست این گاو را پر از طلا نمائید!
بحضرت موسى اطلاع دادند گفت چاره اى نیست باید بخرد. بهمان قیمت خریدند و آن را کشتند.
دم گاو را بر مرد مقتول زدند زنده شد و گفت یا رسول الله پسر عمویم مرا کشته نه آنکسى که بر او دعا میکنند: بدین وسیله بنى اسرائیل قاتل را شناختند.
یکى از پیروان و اصحاب موسى گفت یا نبى الله این گاو را قصه شیرینى است حضرت فرمود آن قصه چیست؟
مرد گفت جوانیکه صاحب این گاو بود خیلى نسبت بپدر خویش مهربانى میکرد. روزى آن جوان جنسى خرید و براى پرداختن پول پیش پدر آمد، او را در خواب یافت و کلیدها را در زیر سرش چون نخواست پدر را از خواب شیرین بیدار کند. لذا از معامله صرفنظر کرد هنگامیکه پدرش بیدار شد جریان را باو عرضکرد پدر گفت نیکوکارى کردى این گاو را بجاى سود آنمعامله بتو بخشیدم حضرت موسى گفت نگاه کنید نیکى بپدر و مادر چه فوائدى دارد.(۸۲)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
عمار بن حیان گفت بحضرت صادق علیه السلام گفتم که اسمعیل پسرم بمن نیکى میکند حضرت فرمود من او را دوست میداشتم اکنون محبتم زیادتر شد. پیغمبر اکرم (ص) خواهرى رضاعى داشت روزى همان خواهر برایشان وارد شد همینکه نظر پیغمبر بر او افتاد مسرور گردید و روانداز خود را براى او پهن کرد و او را بروى آن نشانید با گشاده روئى و احترام بسویش توجه کرد و در صورت او میخندید تا از خدمت حضرت مرخص شد و رفت، اتفاقا همانروز برادرش نیز آمد ولى حضرت رسول (ص) آن نحو رفتاریکه با خواهرش نمودند با او انجام ندادند.
بعضى از صحابه عرض کردند یا رسول الله با خواهرش سلوکى کردید که با برادر آنرا بجا نیاوردید با آنکه او مرد بود؟ (یعنى سزاوارتر بآن محبت بود) فرمود علت زیادى احترام من این بود که آن دختر بپدر و مادر خویش نیکى میکند.(۸۳)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
گویند اویس شتربانى میکرد و از اجرت آن مخارج مادر خود را میداد. یک روز از مادر اجازه خواست که براى زیارت پیغمبر(ص) بمدینه رود. مادرش گفت اجازه مى دهم بشرط آنکه بیش از نصف روز در مدینه توقف نکنى. اویس حرکت کرد وقتى بخانه پیغمبر(ص) رسید اتفاقا ایشان هم تشریف نداشتند: ناچار اویس بعد از یکى دو ساعت توقف پیغمبر(ص) را ندیده به یمن مراجعت کرد چون حضرت بخانه برگشت پرسید این نور کیست که در این خانه تابیده گفتند شتربانیکه اویس نام داشت باینجا رسید و بازگشت، فرمود آرى اویس در خانه ما این نور را بهدیه گذاشت و رفت.
درباره چنین شخصى پیغمبر(ص) میفرماید: (یفوح روائح الجنه من قب القرن و اشوقاه الیک یا اویس القرن): نسیم بهشت از جانب یمن و قرن میوزد چه بسیار مشتاقم بدیدارت اى اویس قرنى.(۸۴)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
حضرت باقر علیه السلام فرمود مردى خدمت حضرت پیغمبر(ص) رسید عرضکرد یا رسول الله پدر و مادرم خیلى کهنسال و افتاده شدند پدرم از دنیا رفت ولى مادرم باندازه اى فرتوت و شکسته شد که مانند بچه هاى کوچک غذا را نرم کرده و در دهانش میگذاشتم و او را در پارچه و قماط مانند بچه هاى شیرخوار مى پیچیدم و در گهواره اى گزارده مى جنبانیدم تا بخواب رود کار او بجائى رسید که گاهى چیزى میخواست و نمى فهمیدم چه میخواهد. از اینرو درخواست کردم از خداوند مرا پستانى شیردار بدهد تا او را شیر دهم همانطور که مرا شیر داده است در اینموقع سینه خود را باز کرد پستانهایش نمایان شد کمى فشرده و شیر از آن خارج گردید.
حضرت رسول از دیدن این جریان قطرات اشک از دیده فرو ریخت و فرمود اى پسر موفقیت شایانى پیدا کرده اى زیرا تو از خداوند با قلبى پاک و نیتى خالص درخواستى کردى و خداى دعاى ترا مستجاب نمود عرضکرد یا رسول الله آیا زحمات و حقوق او را جبران کرده ام؟ فرمود هرگز حتى جبران یک ناله از ناله هائیکه در موقع زایمان از فرط رنج و فشار درد مینمود نکرده اى.(۸۵)
آرى چه بسا از مادران که بواسطه زایمان دست از جان شیرین شستند و روى فرزند خود را ندیده چشم از جهان بستند و چه خوش سروده
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
هنگامیکه ابن ملجم شمشیر بر فرق امیرالمؤ منین علیه السلام زد آنحضرت را بخانه آوردند. مردم برگرد خانه على علیه السلام جمع شدند تا تکلیف ابن ملجم تعیین شود و او را بکشتند. امام حسن علیه السلام آمد و فرمود: پدرم دستور داده متفرق شوید و بمنازل خود برگردید فعلا ابن ملجم را بحال خود میگذاریم تا اگر پدرم بهبودى یافت خودش هر چه خواست با او معامله کند.
همه مردم رفتند مگر اصبغ بن نباته. پس از مختصر زمانى (۸۶) حضرت مجتبى آمد دید اصبغ بن نباته هنوز ایستاده فرمود چرا نمیروى مگر پیغام پدر مرا نشنیدى؟ عرضکرد شنیدم ولى نمیروم مگر اینکه ایشان را ببینم و حدیثى از مولایم بشنوم.
امام حسن علیه السلام داخل شد و جریان را عرضکرد و براى اصبغ اجازه گرفت.
اصبغ وارد شد، گفت دیدم على علیه السلام دستمال زرد رنگى بر سر بسته ولى رنگ صورتش از آن پارچه زردتر است بمن فرمود مگر نشنیدى پیغام مرا؟ گفتم شنیدم ولى خواستم حدیثى از شما بشنوم فرمود بشنو که دیگر بعد از این از من نخواهى شنید فرمود اى اصبغ همینطور که تو بر بالین من آمدى روزى من ببالین پیغمبر رفتم بمن دستور داد که بمسجد برو و مردم را عموما دعوت کن آنگاه یک پله پائین تر از فراز منبر بالا برو و بگو هر کس والدین خود را ترک کند و عاق شود و هر کس از مولا و آقاى خود بگریزد و هر شخصیکه مزدور خود راستم کند و اجرت او را ندهد خداوند او را لعنت کند.
من بدستور آنحضرت عمل کردم همینکه از منبر بزیر آمدم مردى از انتهاى مسجد گفت یا على سخنى گفتى ولى تفسیر ننمودى من خدمت پیغمبر آمدم و گفته آنمرد را بعرض رساندم.
اصبغ گفت در این هنگام على علیه السلام دست مرا گرفت و پیش خود کشانید و یک انگشت مرا در میان دست نهاد، فرمود همینطور پیغمبر(ص) انگشت مرا در میان دست خود گرفت و فرمود:
یا على الاوانى و انت ابوا هذه الامه فمن عقنا فلعنه الله علیه الاوانى و انت مولیا هذه الامه فعلى من ابق عنا لعنه الله الاوانى و انت اجیر اهذه الامه فمن ظلمنا اجرتنا فلعنه الله علیه ثم قال آمین
اى على من و تو دو پدر این امتیم هر کس ما را ترک کند و بیازارد بر او باد لعنت خدا و نیز من و تو دو آقاى این امتیم هر کس از ما بگریزد بر او باد لعنت خدا و هم من و تو دو مزدور و اجیر آنهائیم هر کس پاداش ما را ندهد مورد لعنت خدا واقع شود سپس پیغمبر(ص) گفت آمین.(۸۷)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
امام محمد باقر(ع) فرمود: حضرت امیر على علیه السلام نماز صبح را در وقت فضیلت میخواند و تا اول آفتاب به تعقیب نماز اشتغال داشت. موقعیکه خورشید طلوع میکرد عده اى از افراد فقیر و غیر فقیر گردش جمع میشدند به آنان احکام دین و قرآن میآموخت و در ساعت معین بکار تعلیم خاتمه میداد و از جا حرکت میکرد. روزى از مجلس درس خارج شد بین راه با مرد جسورى برخورد نمود و درباره آنحضرت کلمه قبیحى گفت. (راوى میگوید امام باقر نفرمود آن مرد بى ادب که بود و نامش چه بود).
على علیه السلام از شنیدن آن سخن دوباره به مسجد برگشت، بمنبر رفت و دستور داد مردم را خبر کنند تا در مسجد گرد آیند. بقدر کافى جمعیت آمد و آن مرد بى ادب نیز در مجلس حضور یافت. حضرت پس از حمد باریتعالى فرمود: محبوب تر از هر چیز نزد خداوند و نافع تر از هر چیز براى مردم، پیشواى بردبار و عالم بتعالیم الهى است و چیزى مبغوض تر نزد خدا و زیانبارتر براى مردم، از نادانى و بى صبرى رهبر نیست. بعد چند جمله اى درباره انصاف و طاعت الهى سخن گفت.
سپس فرمود: کسیکه ساعت قبل سخنى بزبان آورد کجا است؟ مرد جسور که نمیتوانست گفته خویش را انکار نماید بصداى بلند گفت یا امیرالمؤ منین این منم که در مجلس حاضرم. حضرت فرمود: اما من اگر بخواهم، گفتنى ها را با حضور مردم میگویم. مرد که خود را در معرض هتک و رسوائى میدید پیشدستى کرد و بلافاصله گفت، و اگر بخواهى عفو میکنى و مى بخشى که تو شایسته چشم پوشى و گذشتى. حضرت فرمود: بخشیدم و عفو نمودم. به امام باقر(ع) عرض شد که على علیه السلام چه مطالبى را با حضور مردم میخواست بگوید؟ فرمود سوابق بد و اوصاف ناپسند او را.(۸۸)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
صفین، نام سرزمینى است در غرب رود فرات ک بین ((رقه)) و ((بالس)) واقع شده است. در این ناحیه جنگ سختى بین لشکریان على علیه السلام و معاویه روى داد و تلفات سنگینى بهر دو طرف وارد شد. بنابر قولى عدد لشکر امیرالمؤ منین ۹۰ هزار و عدد لشگر معاویه ۱۲۰ هزار بود.(۸۹)
زمین صفین، داراى شریعه وسیعى بود که احتیاجات سربازان هر دو طرف را بخوبى برآورده میساخت. ماءمورین هر قسمتى میتوانستند سواره طول شریعه را بپیمایند، خود را به آب برسانند، مرکبها را سیراب کنند، و براى گروه خویش نیز بقدر کافى بردارند.
اراضى صفین بمقدار قابل ملاحظه اى از سطح آب فرات بالاتر بود. در گذشته که وسائل ماشینى و پمپ وجود نداشت سکنه این قبیل اراضى با استفاده از طناب و دلو آب برمیداشتند ولى در نقاط پرجمعیت و همچنین در جاهائى که چارپاداران و صاحبان اغنام و احشام زندگى میکردند و آب دلو، جوابگوى احتیاجاتشان نبود ناچار راهى برودخانه میگشودند و از نقطه اى که زمین ارتفاع کمترى داشت خاک بردارى میکردند و رهگذر سرازیرى میساختند که منتهى الیه شیب آن با آب رودخانه هم سطح بود. از این راه حیوانات را براى آب دادن تا لب رودخانه میبردند و آب مورد نیاز خود را نیز از همانجا تاءمین میکردند، در لغت عرب، این رهگذار را (شریعه) میگویند.
پیش از آن که جنگ صفین آغاز شود معاویه بن ابى سفیان تصمیم گرفت شریعه فرات را محاصره کند، راه را بروى سربازان على (ع) ببندد، آنان را در تنگناى آب قرار دهد، و بدین وسیله موجبات پیروزى خود را هرچه زودتر فراهم آورد. به تصمیم نامشروع و غیر انسانى خویش جامه عمل پوشاند چهل هزار سرباز را به فرماندهى ابوالاعور بر شریعه فرات گمارد و دستور داد از ورود لشکریان على علیه السلام جلوگیرى کنند.
گروهى از سربازان عراق، براى برداشتن آب، بسوى شریعه رفتند، با ممانعت سربازان معاویه روبرو شدند، مختصر زد و خوردى بین آنان روى داد و بدون برداشتن آب به عسگرگاه خویش مراجعه کردند. خبر محاصره فرات شایع گردید سپاهیان على علیه السلام بخشم آمدند، میخواستند هر چه زودتر بمقابله برخیزند و با زور شریعه را از محاصره لشگر شام، خارج سازند ولى امام علیه السلام اجازه نمیداد زیرا نمیخواست جنگ از ناحیه خودش آغاز گردد و سربازانش قبل از اتمام حجت بمعاویه و یاران وى دست به شمشیر بزنند.
براى روشن شدن وضع و تعیین تکلیف عبدالله بن بدیل، صعصه بن صوحان و شبث بن ربعى را احضار فرمود و دستور داد با هم نزد معاویه بروید و از طرف من به وى بگوئید ما در اینجا نیامده ایم که بر سر آب با هم بجنگیم، سپاهیانت را بگو مراحمت نکنند و راه را باز بگذارند تا هر دو لشکر آب بردارند.
فرستادگان على علیه السلام نزد معاویه رفتند و پیام آنحضرت را ابلاغ نمودند، بعلاوه خودشان نیز در این باره صحبت کردند و هر یک از آنها بمعاویه تذکراتى دادند و او را از فتنه و خونریزى برحذر داشتند. اطرافیان معاویه نیز در مجلس سخنانى گفتند و بعضى از آنها جدا با محاصره فرات مخالف بودند ولى معاویه همچنان روى نظر خود پافشارى کرد، در تصمیم خود باقى ماند، و به پیام امیرالمؤ منین (ع) پاسخ منفى داد.
ماءمورین پیام، مراجعت کردند و آنچه در مجلس معاویه گذشته بود شرح دادند، خبر ادامه محاصره فرات، لشکر عراق را سخت ناراحت کرد و آنانرا براى دست زدن به یک پیکار خونین مهیا ساخت.
شب فرا رسید و تاریکى همه جا را پوشاند. على علیه السلام از خیمه بیرون آمد و به سرکشى عسکرگاه رفت. از پشت خیمه ها مى شنید که سربازان از ستم معاویه، محاصره شریعه، و مضیقه آب گفتگو میکنند، شعر جنگ میخوانند، از جنگ سخن میگویند، و در انتظار فرمان جنگ هستند، چون به خیمه بازگشت طولى نکشید اشعث بن قیس و سپس مالک اشتر حضور حضرت آمدند، وضع بى آبى را شرح دادند، آمادگى افسران و سربازان را براى جنگ بعرض رساندند، و جدا درخواست نمودند که اجازه فرماید به لشکر معاویه حمله کنند، شریعه فرات را آزاد سازند و به این عمل ناروا و شرم آور خاتمه دهند. على علیه السلام که از فرستادن نماینده و اتمام حجت، نتیجه اى نگرفته بود ناچار باخواست فرماندهان موافقت کرد، جنگ را اجازه داد و فرمود:
این معاویه و لشکریان او هستند که ظلم و تعدى را شروع کرده اند و اینانند که درباره شما ستم را آغاز نموده و با رفتار تجاوزکارانه خویش به استقبالتان آمده اند.
مالک و اشعث بعسکرگاه بازگشتند، اجازه جنگ را براى آزاد ساختن شریعه فرات اعلام نمودند، و بسربازان خود گفتند هر کس از مرگ نمى هراسد براى سپیده دم آماده باشد. دوازده هزار نفر دواطلب شدند و اول آفتاب، زد و خورد آغاز شد. جنگ سختى درگرفت و هر دو طرف کشته دادند اما عدد مقتولین لشکر شام خیلى بیشتر از کشته هاى عراقى بود. سرانجام لشکر امیرالمؤ منین پیروز شد، لشکریان معاویه گریختند، و شریعه فرات در اختیار سربازان على علیه السلام در آمد.
پس از این شکست، معاویه بعمروبن عاص گفت: چه نظر دارى؟ آیا على بن ابیطالب بما آب خواهد داد؟ عمرو پرسید خودت چه فکر میکنى؟ در جواب گفت بعقیده من حضرت على (ع) آب را از هیچ آفریده اى باز نمیگیرد.
دو روز گذشت و درباه آب، پیامى رد و بدل نشد روز سوم معاویه، دوازده نفر را ماءموریت داد که نزد على علیه السلام بروند و استجازه کنند که لشکریان شام، از راه شریعه آب بردارند.
فرستادگان بمحضر آنحضرت شرفیاب شدند یکى از آنان آغاز سخن کرد و گفت:
اکنون که با نیرومندى بر ما غلبه کرده اى و شریعه فرات را در اختیار گرفته اى تفضل فرما، به ما آب بده، و کار گذشته معاویه را ببخشاى.
على علیه السلام در پاسخ فرمود: باز گردید و به معاویه بگوئید هیچکس مزاحم شما نیست، بروید و بدون هیچ مانعى از فرات آب بردارید، و دستور داد تا منادى این مطلب را بعموم سپاهیان ابلاغ نماید.
سه روز وضع شریعه فرات عادى بود و هر دو لشکر آزادانه آب برمیداشتند ولى معاویه دوباره بفکر محاصره فرات افتاد و براى آنکه لشکریان على علیه السلام را با فریب از شریعه دور کند و خود جاى آنانرا بگیرد بر چوبه تیرى نوشت: ((یکى از بندگان خدا که دوستدار مردم عراق است آگهى میدهد که معاویه قصد دارد بند فرات را بشکند و سربازان اطراف شریعه را غرقه سیلاب سازد بهوش باشید و حذر کنید)).
شبانه آن تیر را در کمان گذارد و در محیط لشکرگاه على (ع) پرتاب کرد. صبح که هوا روشن شد یکى از سربازان، آن تیر را از زمین برداشت عبارت روى چوب را خواند و بدیگرى داد و همینطور دست بدست گشت تا آنرا نزد على علیه السلام آوردند، حضرت فرمود: این خدعه معاویه است میخواهد مرعوبتان کند و شما را از طرف شریعه پراکنده سازد.
از طرف دیگر صبحگاهان دویست نفرد مرد قوى و نیرومند با بیل و کلنگ و دیگر وسائل تخریب، کنار بند فرات آمدند، نعره میکشیدند، فریاد میزدند، و مشغول کار شدند، عراقیان از مشاهده آن گروه و آغاز تخریب بند فرات باور کردند که نویسنده چوبه تیر مرد با اطلاعى بوده، و بموقع از روى خیرخواهى عراقیان را آگاه کرده است. از اینرو فرماندهان و رؤ ساء قبائل، صلاح را در آن دیدند که شریعه را ترک گویند و عده خود را از خطر احتمالى که ممکن است دامنگیرشان شود رهائى بخشند. نظر خود را عملى کردند تا غروب آنروز اطراف شریعه تخلیه شد و سربازان، خیمه ها را برچیدند و با تمام وسائل و لوازمى که داشتند به نقطه دورترى منتقل شدند.
نیمه شب سربازان شامى بدستور معاویه شریعه فرات را اشغال کردند و خیمه هاى خود را بجاى خیام سربازان على علیه السلام برافراشتند. صبحگاه عراقیان به اشتباه خود پى بردند از فکر معاویه آگاهى یافتند. و از اینکه تذکر امیرالمومنین (ع) را ناشنیده گرفته و طبق دستورش عمل نکرده بودند سخت شرمنده و پشیمان شدند بعضى از شیوخ و امراء سپاه حضور حضرت رسیدند، مراتب ندامت و خجلت خود را از این پیش آمد اظهار داشتند و تعهد کردند حداکثر مجاهد و کوشش را بکار بندند تا این شکست سنگین، جبران شود و این لکه ننگین زدوده گردد.
مالک و اشعث در مقابل لشکر، خطابه مهیجى ایراد کردند، سربازان که خود از فریبکارى معاویه غضب آلود و ناراحت بودند با شنیدن سخنان آن دو، برافروخته تر شدند و از شدت هیجان، غلافهاى شمشیر را شکستند، با هم پیمان مرگ بستند و مانند شیر خشمگین، روانه میدان کارزار شدند. جنگ خونینى درگرفت، عده اى از سربازان شام و عراق کشته و زخمى شدند روز، بپایان نرسیده بود که لشکریان شام، قدرت مقاومت را از دست دادند، پشت به میدان جنگ کردند و بعضى تا سه فرسخ، فرار نمودند، سربازان على علیه السلام پیروزى درخشانى بدست آوردند و شریعه فرات مجددا به اختیارشان آمد.
آنگاه اشعث حضور على علیه السلام شرفیاب شد و خبر غلبه لشکر را بعرض رساند و ضمنا درخواست کرد اجازه فرمائید آب را از سپاه معاویه بازگیریم و آنانرا تشنه بگذاریم حضرت اجازه نداد و فرمود همه باید آب بردارند و براى آنکه آزادى آب هر چه زودتر به اطلاع معاویه و لشکریانش برسد این بار به انتظار درخواست معاویه نماند خود پیشدستى کرد و کسى را نزد معاویه فرستاد و پیام داد که ما عمل زشت شما را تلافى نمى کنیم و از برداشتن آب ممانعت نمى نمائیم، راه شریعه بروى لشکر شام باز است و میتوانند آزادانه هرچه آب میخواهند بردارند.(۹۰)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
لشکر اسلام در جنگ با قبیله طى، پیروز شدند و اسراى قبیله را بمدینه آوردند. در میان اسیران، دختران زیبا و فصیحى بود که در حضور رسول اکرم (ص) آغاز سخن کرد و گفت اگر مصلحت بدانید مرا آزاد کنید و خود را در معرض شماتت عرب قرار ندهید، چه من دختر سخاوتمند قبیله خود هستم، پدرم اسیران را آزاد میساخت، به فقیران اعطا مینمود، حامى ضعیفان بود، از میهمان پذیرائى میکرد، به گرسنه غذا میداد، برهنه، را میپوشانید، و عقده غم را از دلهاى مردم اندوهگین میگشود، من دختر حاتم طائى هستم. فقال صلى الله علیه و آله: خلوا عنها فان اباها کان یحب مکارم الاخلاق.(۹۱)
رسول اکرم (ص) فرمود: آزادش کنید زیرا پدرش حاتم طائى دوستدار مکارم اخلاق بود.
پیشواى اسلام علاوه بر آنکه شفاها مکارم اخلاق را بمردم یاد میداد و در منبر و محضر، مسلمین را به انجام وظائف انسانى تشویق مینمود، با رفتار اخلاقى خود نیز راه و رسم انسانیت را به پیروان خود میآموخت و عملا آنانرا در راه کرامت نفس و دگردوستى رهبرى میکرد.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
در قرن ششم هجرى شخصى بنام (ابن سلار) که از افسران ارتش مصر بود بمقام وزرات رسید و در کمال قدرت بر مردم حکومت میکرد. او از یکطرف مردى شجاع، فعال، و باهوش بود و از طرف دیگر خودخواه خشن و ستمکار. در دوران وزارت خود خدمت بسیار و ظلم فراوان کرد.
موقعیکه ابن سلار یک فرد سپاهى بود به پرداخت غرامتى محکوم شد، براى شکایت نزد (ابى الکرم) مستوفى دیوان رفت و پیرامون محکومیت خود توضیحاتى داد. ابى الکرم، بحق یا ناحق به اظهارات او ترتیب اثر نداد و گفت: سخن تو در گوش من فرو نشود. ابن سلار، از گفته وى خشمگین گردید کینه اش را بدل گرفت موقعیکه وزیر شد و فرصت انتقام بدست آورد او را دستگیر نمود و فرمان داد میخ بلندى را در گوش وى فرو کوفتند تا از گوش دیگرش سر بیرون کرد. در آغاز کوبیدن میخ، هربار که ابى الکرم فریاد میزد ابن سلار مى گفت اکنون سخن من در گوش تو فرو شد. سپس به دستور او پیکر بى جانش را با همان میخى که در سر داشت بدار آویختند.(۹۲)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
مرد اعرابى، حضور پیغمبر اسلام آمد و گفت: مگر نه اینست که تو از جهت والدین از همه ما بهتر و از جهت اولاد از همه ما شریفترى؟ در ایام جاهلیت بر ما مقدم بودى و هم اکنون در اسلام رئیس ما هستى. رسول اکرم (ص) از این سخنان تملق آمیز خشمگین شد بمرد اعرابى فرمود: زبانت در پشت چند حجاب قرار دارد؟ جواب داد دو حجاب، یکى لبها و دیگرى دندانها. فرمود هیچیک از این دو مانع، نتوانست حدت زبان ترا از ما بگرداند؟ سپس فرمود تحقیقا بین تمام آنچه که در دنیا بفردى اعطاء شده است هیچ چیز براى آخرت او زیانبارتر از طاقت زبان و نفوذ کلام نیست. براى آنکه مرد را ساکت کند و به آن صحنه ناراحت کننده خاتمه دهد بعلى علیه السلام فرمود: برخیز زبانش را قطع کن، آنحضرت حرکت کرد چند درهمى بوى داد و خاموشش ساخت.(۹۳)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
پس از گذشت دهها سال از عصر جاهلیت، زمانى کوفه دچار قحطى گردید و مردم به مضیقه افتادند. یکى از روزها (غالب) پدر فرزدق شاعر که رئیس قبیله بنى تمیم بود براى غذاى خانواده خود شترى کشت و طعام زیادى تهیه کرد، چند ظرف غذا براى افراد قبیله خود فرستاد و یک ظرف هم براى سحیم بن وثیل رئیس قبیله بنى ریاح. سحیم از عمل غالب، سخت خشمگین شد و آنرا هتک خود پنداشت بهمین جهت ظرف غذا را بزمین ریخت و آورنده غذا را کتک زد و گفت من نیازى بطعام غالب ندارم و اکنون که او شترى کشته من نیز چنین میکنم و شترى کشت. بر اثر اینکار بین آن دو رقابت آغاز گردید فرداى آنروز غالب دو شتر کشت و سحیم نیز دو شتر. روز سوم غالب سه شتر کشت و سحیم هم سه شتر، روز چهارم غالب صد شتر کشت و سحیم که آن تعداد شتر در اختیار نداشت آنروز حتى یک شتر هم نکشت ولى از این شکست و عقب نشینى ناراحت شد و آنرا بدل گرفت تا فرصت مناسبى فرا رسد و آن شکست را جبران نماید.
دوران قحطى سپرى شد و وضع مردم کوفه بحال عادى برگشت، در یکى از روزها کسانى از قبیله بنى ریاح، به سحیم گفتند تو با عملت ما را دچار ننگ و بدنامى کردى. چرا آنروز همانند غالب صد شتر نکشتى ما حاضر بودیم بجاى هر یک شتر به شما دو شتر بدهیم. ما عذر آورد که آنروز شترهاى من در بیابانها پراکنده بودند و صد شتر در دسترس نداشتم. سپس یک روز سیصد شتر کشت و در اختیار عموم قرار داد و اعلام نمود تمام مردم و همه خانواده ها میتوانند رایگان از گوشت شترها استفاده کنند و هر قدر میخواهند ببرند و براى خود غذا تهیه نمایند.
این قضیه در زمان حکومت على علیه السلام اتفاق افتاد و درباره حلیت گوشت شترها استفاء شد. آنحضرت به حرمت آنها حکم داد و فرمود این شترها را براى تاءمین غذا و رفع نیاز مردم نکشته اند بلکه مقصود از اینکار تنها مفاخره و مباهاه بوده است. بر اثر این حکم شرعى، مردم مسلمان از بردن و خوردن آن گوشتها خوددارى کردند، لاشه شترها را در مرکز زباله شهر کوفه انداختند و طعمه سگها، عقابها، کرکسها و دیگر پرندگان وحشى شد.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
جریر میگوید: به امام صادق علیه السلام عرض کردم که اراده سفر عمره دارم بمن سفارشى بفرمائید فرمود: از خدا بترس و از شتابزدگى پرهیز کن، درخواست سفارش دیگرى کردم اما چیزى بر آنچه فرموده بود نیفزود. از مدینه خارج شدم با مردى که از اهل شام بود و قصد مکه داشت برخورد نمودم و رفیق راه شدیم. در منزلى، من و او سفره هاى خود را گستردیم و با هم غذا میخوردیم، در بین، نامى از اهل بصره بمیان آمد مرد شامى به آنها بد گفت. نامى از مردم کوفه بمیان آمد آنها را نیز شتم کرد، نام امام صادق علیه السلام برده شد، درباره آنحضرت هم برخلاف ادب صحبت کرد. از شنیدن سخنان او سخت خشمگین شدم میخواستم با مشت بصورتش بکوبم و حتى فکر کشتن او را از خاطر گذراندم ولى بیاد توصیه امام صادق علیه السلام افتادم که بمن فرموده بود: از خدا بترس و از شتاب پرهیز کن لذا با شنیدن بدگوئیهاى او خود را نگاهداشتم، رعایت مصلحت را نمودم و از خویشتن عکس العملى نشان ندادم. (۹۴)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
منصور عمار از رهگذرى که سراى قاضى بغداد در آن بود عبور میکرد. در خانه باز بود. منصور جلو در ایستاد و بدرون منزل نظرى افکند. دید سرائى است بس وسیع و مجلل. داخل منزل شد و تمام قسمتهاى آنرا با دقت نگاه کرد. توجه منصور به اطاقهاى مفروش، ظروف عالى، غلامان و خدمتگزاران متعدد جلب شد و حیرت زده آنهمه خودآرائى و تجمل را نگریست سپس آب وضو خواست. یکى از غلامان آفتابه بزرگى را پر کرد و نزد او برد. منصور در نقطه اى که قاضى بغداد میدید نشست و آغاز وضو نمود ولى دستها را از بازو شست و پاها را از زانو. قاضى گفت اى منصور این چه اسراف است که میکنى و چرا اینهمه آب را بهدر میدهى؟ منصور گفت اى قاضى تو که زیاده روى در آب مباح را اسراف میخوانى درباره این سرا و بوستان با این همه تجمل و اسباب که خدا میداند پول آنها از کجا آمده است چه میگوئى، آیا اسراف نیست؟ تو که احتیاجاتت با یک منزل کوچک و دو خدمتگزار برآورده میشود چرا اینقدر زیاده روى میکنى و اینهمه و بال را بردوش میکشى؟ قاضى از سخن منصور بخود آمد، از عیب اخلاقى خویش آگاه شد، زندگى آمیخته به اسراف را بر هم زد، و از آن پس روش معتدلى در پیش گرفت.(۹۵)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
او از قبیله (مزینه) بود و نامش عبدالعزى اسم یکى از بتها است) در کودکى پدرش از دنیا رفت، عموى بت پرستش کفالت وى را بعهده گرفت، از او حمایت و سرپرستى نمود، بزرگش کرد، به جوانیش رسانید، و قمسمتى از اموال و اغنام خود را به او بخشید.
در آن موقع آئین اسلام شور و تحرکى در مردم بوجود آورده بود و همه جا پیرامون دین جدید بحث و گفتگو میشد. عبدالعزاى جوان نیز به جستجو و تحقیق برخاست و با عشق و علاقه مسائل اسلامى را دنبال میکرد. بر اثر شنیدن سخنان پیغمبر اسلام و آگاهى از تعالیم الهى بفساد عقیده خود و خاندان خود پى برد، از بت پرستى و رسوم جاهلیت، دل برگرفت، و در باطن به دین خدا ایمان آورد اما بر عایت عموى خود اظهار اسلام نمینمود.
تا چندى وضع بهمین منوال بود، پس از فتح مکه روزى بعموى خود گفت: مدتى در این انتظار ماندم که بخود آئى و مسلمان شوى و من نیز با تو قبول اسلام نمایم اینک مى بینم که بت پرستى را ترک نمیگوئى و همچنان در کیش باطل خود پافشارى میکنى پس موافقت کن من مسلمان شوم و بگروه اسلام بپیوندم. عمو که قبلا گرایش او را به اسلام احساس کرده بود از شنیدن سخن وى سخت برآشفت و گفت هرگز اجازه نمیدهم و سپس قسم یاد کرد که اگر راه محمدیان را در پیش گیرى تمام اموالى را که بتو داده ام پس میگیرم.
عمو تصور میکرد برادرزاده جوانش با تهدید پس گرفتن اموال تغییر عقیده میدهد، از تصمیم خود برمیگردد فکر مسلمانى را از سربدر میکند، و در بت پرستى پایدار میماند. ولى او مسلمان واقعى بود و با تندى و خشونت و تهدید مالى، اراده اش متزلزل نشد، از تصمیم خود دست نکشید، و در کمال صراحت و قاطعیت، اسلام باطنى خود را آشکار کرد و کمترین اعتنائى به تهدید مالى ننمود.
سخنان بى پرده عبدالعزى در قبول آئین اسلام، عمو را بعملى ساختن تهدید خود وادار کرد، تمام اموال را از وى پس گرفت حتى جامه اى که در تن داشت از برش بیرون آورد. او با بدن برهنه نزد مادر رفت و گفت: آهنگ مسلمانى دارم و از تو جز تن پوشى نمیخواهم، مادر قطعه کتانى را که در اختیار داشت بفرزند داد، پارچه را گرفت بدو نیم کرد و خود را با آن دو قطعه پارچه پوشاند و براى شرفیابى محضر رسول اکرم راه مدینه در پیش گرفت.
او دلباخته حق و حقیقت بود، قلبى داشت که از شور و هیجان، پاکى و خلوص، و صمیمیت و صفا لبریز بود و مانند مرغى که از قفس آزاد شده و بال و پر گشوده باشد با سرعت میرفت تا هر چه زودتر برهبر اسلام برسد، آزادانه از تعالیم حیات بخش او استفاده کند، خود را بشایستگى بسازد، و موجبات سعادت واقعى و کمال انسانى خود را فراهم آورد.
بین الطلوعین در موقعیکه مردم براى اداء فریضه گرد آمده بودند وارد مسجد شد و نماز صبح را با پیغمبر بجماعت خواند، پس از نماز، رسول اکرم او را نزد خود طلبید و فرمود کیستى؟ گفت نامم (عبدالعزى) و جریان خود را شرح داد حضرت فرمود: اسم تو (عبدالله) است و چون دید خود را با دو جامه پوشانیده است او را (ذوالبجادین) خواند و از آن پس بین مسلمین بهمان لقبى که پیغمبر به او داده بود مشهور شد.(۹۶)
عبدالله ذوالبجادین براى شرکت در جنگ تبوک با دیگر سربازان مسلمین در معیت رسول اکرم (ص) از مدینه خارج شد و در همین سفر از دنیا رفت. موقع دفنش پیغمبر گرامى به احترام و تکریم او داخل قبر شد و جسد عبدالله را گرفت و با دست خود در قبر خواباند. پس از پایان یافتن کار دفن رو بقبله ایستاد و دستها را بلند کرد و گفت:
پروردگارا من روز را بشب آوردم و از عبدالله ذوالبجادین راضى هستم، بارالها تو نیز از او راضى باش.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
در جنگ یرموک، هر روز عده اى از سربازان مسلمین بعرصه کارزار میرفتند و پس از چند ساعت زد و خورد، بعضى سالم یا زخمى به پایگاه هاى خود برمیگشتند و برخى کشته یا مجروح در میدان جنگ بجاى میماندند، حذیفه عدوى میگوید: در یکى از روزها پسر عمویم با دیگر سربازان بمیدان رفت، ولى پس از پایان پیکار مراجعت نکرد. ظرف آبى برداشتم و روانه رزمگاه شدم باین امید که اگر زنده باشد آبش بدهم. پس از جستجو او را یافتم که هنوز رمقى در تن داشت. کنارش نشستم و گفتم آب میخواهى؟ با اشاره گفت آرى. در همین موقع سرباز دیگرى که نزدیک او بزمین افتاده بود و صداى مرا شنید آهى کشید و فهماند که او نیز تشنه است و آب میخواهد. پسر عمو بمن اشاره کرد برو اول باو آب بده. حذیفه میگوید: پسرعمویم را گذاردم و به بالین دومى رفتم و او هشام بن عاص بود. گفتم آب میخواهى؟ به اشاره گفت بلى. در این موقع صداى مجروح دیگرى شنیده شد که آه گفت. هشام هم آب نخورد و بمن اشاره کرد که به او آب بدهم. نزد سومى رفتم ولى در همان لحظه جان سپرد. برگشتم به بالین هشام او نیز در این فاصله مرده بود، و چون نزد پسرعمویم رفتم دیدم او هم از دنیا رفته است.(۹۷)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
عبدالله جعفر، در راه مسافرت، نیمه روزى به روستائى رسید و باغ نخلى را سرسبز و خرم در نزدیکى آن دید. تصمیم گرفت پیاده شود و چند ساعت در آن باغ بیاساید. مالک باغ خود در روستا زندگى میکرد ولى غلام سیاهى را در باغ گمارده بود تا از آن نگهبانى و مراقبت کند. عبدالله با اجازه وى وارد باغ شد و براى استراحت جاى مناسبى را انتخاب نمود ظهر فرا رسید،
عبدالله دید که غلام سفره خود را گسترد تا غذا بخورد و در سفره سه قرصه نان بود. هنوز لقمه اى نخورده بود که سگى داخل باغ شد و نزدیک غلام آمد، او یکى از قرصه هاى نان را بسویش انداخت و سگ گرسنه با حرص آنرا بلعید و دوباره متوجه غلام و سفره نانش شد. او قرص دوم و سپس قرص سوم را نزد سگ انداخت و سفره خالى را بدون آنکه خود چیزى خورده باشد جمع کرد.
عبدالله که ناظر جریان بود از غلام پرسید جیره غذائى شما در روز چقدر است؟ جواب داد همین سه قرصه نان که دیدى. گفت پس چرا این سگ را برخود مقدم داشتى و تمام غذایت را به او خوراندى؟ غلام در پاسخ گفت:
آبادى ما سگ ندارد، میدانستم این حیوان از راه دور به اینجا آمده و سخت گرسنه است و براى من رد کردن و محروم ساختن چنین حیوانى گران و سنگین بود عبدالله پرسید پس تو خود چه خواهى کرد؟ جواب داد امروز را به گرسنگى میگذرانم.
جوانمردى و بزرگوارى آن غلام سیاه مایه شگفتى و حیرت عبدالله جعفر شد و در وى اثر عمیق گذارد. براى آنکه عملا او را در این کرامت اخلاقى و رفتار انسانى تشویق کرده باشد آنروز جدیت نمود تا باغ و غلام را از صاحبش خریدارى کرد. غلام را در راه خدا آزاد ساخت و باغ را به او بخشید.(۹۸)
آموزشگاه مجازی اندیشه، یکی از زیر مجموعه های اینفورس، دوره های آموزشی متعددی را به صورت مجازی و در تلگرام برگزار می کند. شما با شرکت در این دوره ها می توانید به توانایی های بسیار خوبی دست پیدا کنید. برای مشاهده جزئیات بیشتر روی عنوان دوره دلخواهتان کلیک کنید:
دوره شبهه شناسی | دوره مهارت ورزی تلگرام و اینستاگرام | دوره راهنمای مقایسه ای ایمان | حدیث خوانی کاربردی | دوره اسلام و مسیحیت مقایسه ای | دوره آموزش کاربردی تعبیر خواب | دوره چرا حجاب | دوره تحول ۹۶ |
۱- سفینه البحار لفظ عبدالرحمن
۲- انوار نعمانیه، ص ۲۷۴
۳- منتهى، ج ۱، ص ۳۲۸
۴- جوامع الحکایات عوفى
۵- جوامع الحکایات، صفحه ۲۷۱
۶- مدارج القرائه
۷- روضات الجنات و شجره طوبى
۸- مجموعه ورام، جلد ۱، صفحه ۲
۹- بحارالانوار، ج ۱۰، و منتهى الامال، ج ۱، ص ۲۳۸
۱۰- حیوه القلوب، ج ۲، ص ۱۱۶
۱۱- محجه البیضاء، جلد ۳، صفحه ۱۴۳
۱۲- نهج البلاغه، نامه ۴۵
۱۳- بحار، جلد ۱۱، صفحه ۱۲۱
۱۴- مجموعه ورام، جلد اول، صفحه ۱۲۶
۱۵- روضات الجنات ص ۵۶۶ و نامه دانشوران ج ۳ ص ۳۷۷ چاپ جدید این حکایت را از نظر استفاده کمى توضیح داده ایم.
۱۶- روضه الصفا
۱۷- روضه الصفا
۱۸- بحار الانوار ج ۱۱، احوال حضرت صادق (ع)
۱۹- الکنى والالقاب،، (ابى طلحه)، صفحه ۱۰۸
۲۰- بحار، جلد ۹، صفحه ۵۱۹
۲۱- انوار نعمانیه، ص ۳۴۳
۲۲- شجره طوبى
۲۳- لباسیکه جلویش باز است و روى لباسها میپوشند.
۲۴- کشکول بحرانى، ج ۲، ص ۱۳۲
۲۵- روضات الجنات، ص ۹۰
۲۶- انوار نعمانیه، ص ۱۵
۲۷- الکلام یجر الکلام ص ۲۲۴
۲۸- انوار نعمانیه، باب احوال بعد از مرگ.
۲۹- انوار نعمانیه، ص ۳۴۹
۳۰- خزینه الجواهر، ص ۳۵۶
۳۱- کشکول شیخ بهاء و زهرالربیع
۳۲- جوامع الحکایات، صفحه ۱۵۷
۳۳- جواهر الکلام، جلد ۲۵، صفحه ۲۳۴
۳۴- سوره ۴۹، آیه ۶
۳۵- سوره ۶۸، آیه ۱۱
۳۶- مجموعه ورام، جلد ۱، صفحه ۱۲۲
۳۷- سوره ۱۱۱، آیه هاى ۱ و ۴ و ۵
۳۸- سوره ۱۱۱، آیه هاى ۱ و ۴ و ۵
۳۹- تتمه المنتهى، صفحه ۲۷۵
۴۰- کشکول بحرانى، ص ۹۸ کسانیکه میگویند خداى خالق ماست و در این راه استقامت میورزند نازل میشود بر آنها ملائکه و میگویند نترسید از شدائدیکه در جلو دارید ما آنها را برطرف کرده ایم و محزون نشوید بر اموال و عیال و فرزندانیکه اینجا میگذارید آنچه مشاهده میکنید در بهشت عوض آنها است و بشارت باد شما را به آن بهشتى که وعده داده شدید اینجا است منزل شما و اینهایند همنشین و رفیق شما ما دوستان شمائیم در دنیا و آخرت هر چه بخواهید و میل داشته باشید در این بهشت آماده است.
۴۱- ثمرات الاوراق، صفحه ۱۴۳
۴۲- روضات الجنات، ص ۷۳
۴۳- لئالى الاخبار، صفحه ۳۳۰
۴۴- انوار نعمانیه، ص ۳۴۹
۴۵- کتاب الوزراء و الکتاب، صفحه ۱۳۷
۴۶- ارشاد مفید، صفحه ۱۸۹
۴۷- تتمه المنتهى، صفحه ۳۲۰
۴۸- جوامع الحکایات، صفحه ۲۷۸
۴۹- مجمع النورین. ص ۲۷
۵۰- لغت نامه دهخدا، (اسلوب الحکیم) صفحه ۲۴۸۶
۵۱- مجموعه ورام، جلد ۱، صفحه ۵۱
۵۲- کافى، جلد ۶، پاورقى صفحه ۳۷۰
۵۳- کافى، جلد ۶، صفحه ۳۷۰
۵۴- مروج الذهب، جلد ۳، صفحه ۳۲
۵۵- مروج الذهب، جلد ۳، صفحه ۳۱
۵۶- نفس المهوم، صفحه ۲۸۴
۵۷- خوانندگان از مطالعه چنین موضوعى البته استبعاد نخواهند کرد زیرا این خانواده فقط کسانى هستند که درباره آنها (و یؤ ثرون على انفسهم و لو کان بهم خصاصه و آیه و یطعمون الطعام على حبه مسکینا و یتیما و اسیرا) نازل شد و این پیشامد دلالت بر فقر و تنگدستى آنها نمیکند چون هر چه بدست میآوردند در چنین راههائى مصرف میکردند و چه بسا از اشخاصیکه در ابتداى اسلام فقیر بودند ولى در اثر پیشرفت اسلام و گرفتن سهمیه هاى عنیمت از ثروتمندان بزرگ شدند ولى على (ع) بقول ابن ابى الحدید براى یهودى مزدورى میکرد (و یتصدق بالاجره و یشد الحجر على بطنه) مزد خود را بفقیر میداد و بر شکم خویش سنگ مى بست. م – خ.
۵۸- بحارالانوار، ج ۹، ص ۵۰۳
۵۹- کتاب بهلول عاقل
۶۰- مجمع النورین، ص ۷۷
۶۱- کبریت احمر، ص ۷۲
۶۲- کامل ابن اثیر، جلد ۷، صفحه ۱۷۸
۶۳- جوامع الحکایات، صفحه ۵۶
۶۴- ناسخ التواریخ، حالات امام باقر(ع)، جلد ۱، صفحه ۴۱۰
۶۵- بحار، جلد ۱۱، صفحه ۲۰۹
۶۶- ناسخ التواریخ، حالات امام باقر(ع)، جلد ۱، صفحه ۳۹۲
۶۷- بحار، جلد ۲، صفحه ۱۸
۶۸- المستطرف، جلد ۱، صفحه ۱۱۶
۶۹- ناسخ التواریخ، حالات حضرت سجاد(ع)، جلد ۱، صفحه ۷۳۰
۷۰- بحار، ج ۱۶، ص ۲۹
۷۱- بحار، ج ۱۶، ص ۳۹
۷۲- شجره طوبى، ص ۱۱ در ریاحین الشریعه مدت حج را پنج سال نوشته و نیز در کشکول بحرانى نقل از منهاج الیقین علامه.
۷۳- خزائن نراقى
۷۴- روضه کافى چاپ آخوندى، ص ۸۵
۷۵- شرح من لایحضر کتاب زکوه، ص ۳۶
۷۶- مروج الذهب، جلد ۳، صفحه ۱۷۷
۷۷- حیات الحیوان، جلد ۱، صفحه ۱۲۲
۷۸- انوار نعمانیه
۷۹- الکلام تجر الکلام، ص ۷۹
۸۰- تو اى پیغمبر کتاب و ایمان را نمیدانستى لکن ما ایمان را (یا کتاب) نورى قرار دادیم که هدایت میکنیم بوسیله آن هر کس را بخواهیم منظور اینستکه خداوند مرا هدایت کرد و بهمین جهت حضرت فرمود لقد هداک الله براستى خدا ترا هدایت کرد.
۸۱- بحارالانوار، ج ۱۶، ص ۱۸
۸۲- بحار، ج ۱۶، ص ۲۱
۸۳- منتهى الامال، ج ۲، ص ۳۲۴ و ج ۱۶ بحار.
۸۴- منتهى الامال، ج ۱، ص ۱۴۲
۸۵- مستدرک الوسائل، ج ۲، ص ۶۳۱
۸۶- در روایت دیگریستکه چون صداى گریه از میان خانه على بلند میشد بر در خانه هر که بود گریه میکرد از اینرو آنها را مرخص کردند و مرتبه دوم از صداى گریه اصبغ امام حسن (ع) آمد.
۸۷- بحارالانوار، ج ۹، ص ۴۳۷
۸۸- بحار، جلد ۹، صفحه ۵۳۹
۸۹- معجم البلدان (صفین)
۹۰- ناسخ التواریخ، حالات امیرالمؤ منین (ع) صفحه ۲۱۷
۹۱- مستدرک، جلد ۲، صفحه ۲۸۴
۹۲- لغت نامه دهخدا، آ – ابوسعد، صفحه ۳۲۰
۹۳- معانى الاخبار، صفحه ۱۷۱
۹۴- مجموعه ورام، جلد ۱، صفحه ۱۲۲
۹۵- جوامع الحکایات، صفحه ۲۰۱
۹۶- ناسخ التواریخ، حالات رسول (ص) صفحه ۴۳۵
۹۷- المستطرف، جلد ۱، صفحه ۱۵۶
۹۸- المستطرف، جلد ۱، صفحه ۱۵۹
والکاظمین الغیظ والعافین عن الناس والله یحب المحسنین | ۵ |
ولیحملن اثقالهم واثقالا مع اثالهم | ۱۴ |
یا ایها الذین آمنوا ان جائکم فاسق بنباء فتبینوا. | ۱۷ |
پسر رو قد مادر دان که دایم = کشد رنج پسر بیچاره مادر | ۳۹ | ||||||||||||||||||||||||||||||||
برو بیش از پدر خواهش که خواهد = ترا بیش از پدر بیچاره مادر | ۳۹ | ||||||||||||||||||||||||||||||||
نگه دارى کند نه ماه و نه روز = ترا چون جان ببر بیچاره مادر | ۳۹ | ||||||||||||||||||||||||||||||||
از این پهلو بآن پهلو نگردد = شب از بیم خطر بیچاره مادر | ۳۹ | ||||||||||||||||||||||||||||||||
بوقت زادن تو مرگ خود را = ببیند در نظر بیچاره مادر | ۳۹ | ||||||||||||||||||||||||||||||||
بشوید کهنه و آراید او را = چو کمتر کارگر بیچاره مادر | ۳۹ | ||||||||||||||||||||||||||||||||
اگر یک سرفه بى جانمائى = خورد خون جگر بیچاره مادر | ۳۹ | ||||||||||||||||||||||||||||||||
براى اینکه شب راحت بخوابى = نخوابد تا سحر بیچاره مادر | ۳۹ | ||||||||||||||||||||||||||||||||
بمکتب چون روى تا بازگردى = بود چشمش بدر بیچاره مادر | ۳۹ | ||||||||||||||||||||||||||||||||
نبیند هیچکس زحمت بدنیا = زمادر بیشتر بیچاره مادر | ۳۹ | ||||||||||||||||||||||||||||||||
تمام حاصلش از زحمت اینست = که دارد یک پسر بیچاره مادر | ۳۹ | ||||||||||||||||||||||||||||||||
داستانها و پندها جلد دوم
گردآورى: مصطفى زمانى وجدانى ۱
مقدمه
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم اینک جلد دوم کتاب داستانها و پندها شما رسیده است. امید است انشاءالله این کتاب مانند جلد اول مورد پسند و مفید فایده جامعه قرار گیرد، زیرا جلد اول در مدت یکماه و اندى به اتمام رسید و به چاپ دوم رسید. انشاءالله از نظر کیفى نیز فایده و سازندگى لازم را در جامعه داشته است. تنوع داستانها که در برگیرنده مسائل اخلاقى – سیاسى – اجتماعى – عقیدتى و… آنهم در قالب داستان و بصورت ساده بیان است دلیل براینست که این مجموعه براى همه قشرهاى جامعه مى تواند مفید باشد. این داستانهاى کوتاه که بخشى از گنجینه گرانبهاى تاریخ مسلمانان است اکنون به یمن و برکت جمهورى اسلامى از گوشه انزوا خارج شده و به صور مختلف در خدمت فرهنگ جامعه قرار مى گیرد. بدین لحاظ با داشتن چنین گنجینه گرانبهاى فرهنگى، امید است انشاءالله فیلم سازان – قصه نویسان و تاءترنویسان ما با استفاده از سوژه هاى متنوع این داستانها از دست درازى به فرهنگهاى بیگانه براى ارائه کارهاى هنرى چشم بپوشید. چندى پیش در سیماى جمهورى اسلامى شاهد یک فیلم بصورت سریال بودیم که داستان آن را در جلد ۲ از مجموعه داستانها و پندها مشاهده خواهید فرمود، البته نکته مهم اینجاست که این سریال از جمله فیلمهائى بود که بوسیله سیماى جمهورى اسلامى از خارج خریدارى گردیده بود، در حالیکه ما در کشور خود هنرمندان و فیلم سازانى داریم که با بودجه اى بسیار اندک مى تواند این گونه فلیمهاى داستانى را تهیه نمایند. برادر محسن مخملباف (به گفته خودشان) فیلم (توبه نصوح) را با بودجه اى نزدیک به هشتصد هزار تومان تهیه نمودند. آیا این براى دیگران حجت نیست که خود ما مى توانیم با توجه به گنجینه سرشار و گرانبهاى فرهنگ اسلامى جامعه خود را از قید فرهنگ بیگانه برهانیم. و اینچنین شاهد نمایش فیلم هاى خارجى که نوعا بدآموزى را نیز در بردارد از سیماى جمهورى اسلامى نباشیم. آیا بهتر نیست بودجه هاى گزافى که براى خرید فیلمهاى خارجى بصورت ارز از کشور خارج مى شود در اختیار هنرمندان متعهدى که بعنوان نمونه اکنون بخشى از آنها در حوزه هنرى سازمان تبلیغات اسلامى آمده اند (و کم و بیش کمبود بودجه یکى از موانع اصلى کار آنهاست) داده شود که صد البته فیلمى که در ایران ساخته مى شود بر پایه فرهنگ مکتبى است نه به عنوان سرگرمى! که خود سازنده و بسا یک فیلم خوب اثر صدها کتاب را در سازندگى جامعه داشته باشد. بهر صورت مقدمه جلد دوم به اینجا کشیده شد که با توجه به روش معمول در مقدمه نویسى یک کتاب بسیار بى ربط مى نماید ولى این داستانها، براى خواندن و عبرت گرفتن است، براى تعریف کردن است، براى قصه نوشتن است، براى فیلم ساختن است، براى تاءتر نوشتن است و براى… و السلام على من اتبع الهدى تیرماه ۱۳۶۴ با یاد شهیدان ۷ تیر با یاد شهید مظلوم و یارانش با یاد ۷۲ تن یاران امام یادشان گرامى – و راهشان پر رهرو باد سپاه اسلام
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم روزى متوکل خود را بر امام على النقى حضرت هادى علیه السلام عرضه داشت و دستور داد هر اسب سوارى توبره اسب خود را پر از خاک نماید. و در محل معینى بریزند، در اثر انباشته شدن پشته و تل بلندى مانند کوه درست شد که آنرا تل المخالى (پشته توبره اسبها) نامیدند. متوکل و حضرت هادى بر فراز آن تل بالا رفتند متوکل گفت میدانید از چه رو شما را خواستم؟ براى اینکه سپاه مرا مشاهده نمائید تمام لشگریان او لباسهاى مخصوص پوشیده؟ غرق در سلاح با بهترین زینتها و تمام آرایش سان مى دادند. این عمل را براى ترسانیدن کسانى که اراده مخالف با او را داشتند کرده بود و متوکل از حضرت هادى علیه السلام مى ترسید که مبادا یکى از اهل بیت و بستگان خود را امر بخروج کند. حضرت پس از مشاهده سپاه متوکل فرمودند مى خواهى من هم سپاه خود را بتو نشان دهم گفت دهید تا لشگر شما را به بینم. دستهاى خود را بدر گاه بى نیاز دراز کرد و دعا نمود در این هنگام متوکل دى از شرق تا غرب تمام آسمان را فرشتگان فرا گرفته اند و مانند ابر فضا را پوشانیده اند از ترس بر زمین افتاد و غش کرد. پس از آنکه بهوش آمد حضرت فرمودند ما در دنیا اظهار چیره دستى با شما نمى کنیم و مشغول به امر آخرت هستیم نگرانى و ترس نداشته باش از آنچه خیال کرده بودى مرا تو در این جهان مزاحمتى نیست. ۲
همنشین حضرت موسى علیه السلام
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم روزى حضرت موسى علیه السلام در ضمن مناجات بپروردگار خود عرض کرد خدایا مى خواهیم همنشینى که در بهشت دارم ببینم چگونه شخصى است جبرئیل بر او نازل شد و عرض کرد یا موسى فلان قصاب در محله فلانى همنشین تو خواهد بود. حضرت موسى به درب دکان قصاب آمده، دید جوانى شبیه شبگردان مشغول فروختن گوشت است. شامگاه که شد جوان مقدارى گوشت برداشت و بسوى منزل روان گردید. موسى از پى او تا درب منزلش آمد و به او گفت مهمان نمى خواهى؟ جوان گفت خوش آمدید او را بدرون برد حضرت موسى دید جوان غذائى تهیه نمود آنگاه زنبیلى از سقف بزیر آورد و پیرزنى بس فرتوت و کهنسال را از درون زنبیل خارج کرد. او را شستشو داده غذایش را با دست خویش به او خورانید. موقعیکه خواست زنبیل را بجاى اول بیاویزد زبان پیرزن بکلماتى که مفهوم نمیشد حرکت نمود بعد از آن جوان براى حضرت موسى غذا آورد و خوردند حضرت پرسید حکایت تو با این پیرزن چگونه است؟ عرض کرد این پیرزن مادر منست چون مرا بضاعتى نیست که جهت او کنیزى بخرم ناچار خودم کمر بخدمت او بسته ام. حضرت پرسید آن کلماتیکه بزبان جارى کرد چه بود؟(۱) جوان گفت هر وقت او را شستشو میدهم و غذا باو میخورانم میگوید: (غفرالله لک و جعلک جلیس موسى یوم القیمه فى قبته و درجنه) خداوند ترا ببخشد و همنشین حضرت موسى در بهشت باشى بهمان درجه و جایگاه. موسى علیه السلام فرمود اى جوان بشارت میدهم بتو که خداوند دعاى او را درباره ات مستجاب گردانیده. جبرئیل بمن خبر داد که در بهشت تو همنشین من هستى. این علاقه چگونه توبه کرد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم حنان ابن سدیر گفت یزید بن خلیفه از قبیله بنى حارث ابن کعب بود، گفت در مدینه خدمت حضرت صادق (ع) رسیدیم پس از عرض سلام و نشستن عرض کردم من مردى از طایفه بنى حارث ابن کعبم خداوند مرا بدوستى ما هدایت یافتى با اینکه بخدا سوگند در میان بنى حارث بن کعب دوستى ما کم است. عرض کرد غلامى خراسانى دارم که شغلش گازرى و شستشوى لباس است چهار نفر همشهرى دارد. این پنج نفر در هر جمعه یکدیگر را دعوت مى کنند و هر پنج جمعه یک مرتبه نوبت غلام من میشود. همشهریان خود را میهمانى کرده براى آنها گوشت و غذا تهیه مینماید پس از خوردن غذا ظرفى را پر از شراب نموده آفتابه اى نیز میآورد هر کدام اراده خوردن کردند میگوید باید قبل از آشامیدن صلوات بر محمد و آل او بفرستى (همین کار را میکند) بوسیله این غلام هدایت یافته ام. فرمود: ترا نسبت به او سفارش میکنم و از طرف من سلامش برسان بگو جعفر بن محمد(ع) گفت این آشامیدنى که میخورید توجه داشته باش اگر زیاد خوردنش باعث سکر و مستى میشود از یک قطره آن نیز نیاشام زیرا پیغمبر(ص) فرمود هر مسکرى حرام است. آن مرد گفت بکوفه آمدم. سلام حضرت صادق (ع) را به غلام رسانیدم گریه اش گرفت گفت: آنقدر حضرت صادق (ع) بمن اهمیت داده که مرا سلام رسانده؟! گفتم آرى و نیز فرموده توجه داشته باش آنچه میآشامى اگر زیادش سکرآور است از کمش پرهیز کن (فرمایش پیغمبر را هم بیان کرد) سفارش ترا بمن کرده اینک منهم در راه خدا آزادت کردم. غلام گفت سوگند بخدا آن آشامیدنى شراب بوده ولى حال که چنین است عمر داشته باشم دیگر ذره اى نمى آشامم. ۳
شیر درنده
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم شیخ ابى حازم ابن عبدالغفار گفت من و ابراهیم ادهم وارد کوفه شدیم در زمان منصور دوانیقى جعفر بن محمد علیه السلام پیش از ما وارد شده بود روزیکه حضرت صادق علیه السلام براى بازگشتن بمدینه از کوفه خارج مى شد علماء و ارباب دانش او را مشایعت کردند و در میان مشایعت کنندگان ابن ثورى و ابراهیم ادهم جلوتر رفته بودند ناگاه کسانیکه پیش رفته بودند مصادف با شیرى شدند، ابراهیم ادهم گفت بایستید تا جعفر بن محمد علیه السلام بیاید به بینیم با این شیر چه میکند. وقتیکه حضرت تشریف آورد جریان را بعرض رسانیدند آن جناب پیش رفت تا نزدیک شیر رسید. گوش او را گرفته از جلو راه دورش کرد؛ سپس روى به جمعیت کرد و گفت اگر مردم اطاعت کنند خداى را آنطور که باید بارهاى سنگنین خود را بر چنین حیوانى میتواند بار نمایند. امانت
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم دانشمند معظم جناب مقدس اردبیلى بسیار اتفاق میافتاد که از نجف اشرف بکاظمین مشرف میشد و این مسافت را همیشه باالاغ یا مرکب دیگرى میپیمود. در یکى از اوقات مردى خدمت ایشان رسید و در خواست کرد این نامه را در کاظمین بشخصى برسانند مولى مال سوارى کرایه کرده بود و صاحب آن مال در آنجا نبود تا اجازه بگیرد بدینجهت در این سفر پیاده راه پیمود و الاغ را در جلو داشت و میفرمود از صاحب نگرافته ام براى حمل این کاغذ.(۲) خداوند بهمه دوستان امیرالمؤ منین علیه السلام توفیق چنین زندگى شرافتمندانه عنایت کند. خشم را مهار کنید
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم امام سجاد علیه السلام با جمعى از دوستان گرد هم نشسته بودند. مردى از بستگان آنحضرت آمد در کنار جمعیت ایستاد و با صداى بلند، زبان به ستم و بدگوئى امام گشود و سپس از مجلس خارج شد. زین العابدین علیه السلام حضورا به او حرفى نزد و پس آنکه رفت، بحضار محضر فرمود: شما سخنان این مرد را شنیدید، میل دارم با من بیائید و پاسخ مرا نیز بشنوید. همه موافقت کردند. اما گفتند دوست داشتیم که فى المجلس باو جواب میداید و ما هم با شما هم صدا میشدیم. آنگاه از جا برخاستید و راه منزل آن مرد جسور را در پیش گرفتند. بین را متوجه شدند که حضرت سجاد(ع) آیه (والکاظمین الغیظ والعافین عن الناس والله یحب المحسنین) را میخواند، از فرونشاندن آتش خشم سخن میگوید و از عفو و اغماض نام میبرد. دانستند که آنحضرت در فکر مجازات وى نیست و کلام تندى نخواهد گفت. چون به در خانه اش رسیدند، امام بصداى بلند او را خواند و بهمراهان خویش فرمود: بگوئید اینکه تو را میخواهد على بن الحسین است. مرد از خانه بیرون آمد و خود را براى مواجهه با شر و بدى آماده کرده بود. زیرا با سابقه امر و مشاهده اوضاع و احوال، تردید نداشت که امام سجاد براى کیفر او آمده است. ولى برخلاف انتظارش به وى فرمود: برادر تو رو در روى من ایستاد و بدون مقدمه سخنان ناروائى با آغاز نمودى و پى در پى گفتى و گفتى. اگر آنچه که بمن نسبت دادى در من هست از پیشگاه الهى براى خویش طلب آمرزش میکنم و اگر نیست از خدا مى خواهم که تو را بیامرزد. صبر جمیل مومن
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم حضرت موسى علیه السلام عصاى خود را بزمین انداخت، آنچه سحره براى غلبه بر او تهیه دیده بودند بیکار بلعید، آنگاه عصا را از زمین برداشت بحالت اولیه خود برگشت. ساحران داستان عصا را به رئیس خود که مردى نابینا گفتند پرسید بینید هیچ اثرى از ریسمانها و چوب دستیهاى ما باقیمانده و پس از بلعیدن بصورت اولیه خود برگردیده اید؟ جواب دادند: نه، ریسمانها و چوبدستیهاى ما بکلى نابود شده، با تعجب گفت: این چنین عملى سحر نیست، که یک عصا تمام این ریسمانها را ببلعد و از آنها اثرى باقى نماند. خود را برزمین انداخت و به سجده رفت، بقیه سحره نیز به پیروى از رئیس خود در سجده شدند. ۴
قالوا آمنا برب العالمین، رب موسى و هرون. قال فرعون آمنتم به قبل ان آذن لکم کم الذى علمکم السحر فلاقطعن ایدیکم و ارجعکم من خلاف ولا صلبنکم فى جذوع النخل. در حال سجده گفتند ایمان آوردیم به پروردگار جهانیان همان خداى موسى و هارون. فرعون ناراحت شد. گفت قبل از اینکه من اجازه دهم ایمان آوردید؟ موسى رئیس شما بود که سحر را از او آموخته بودید دستها و پاهاى شما را چپ و راست جدا خواهم کرد و بر شاخه هاى خرما شما را میآویزم. این عمل را انجام داد آنها را با دست و پاى بریده بدار آویخت. در آن حال مى گفتند (ربنا افرغ علینا صبرا و توقنا مسلمین) پروردگار ما را شکیبائى ده و مسلمان بمیران! همین ساحران صبحگاه همه کافر بودند که در مقابل پیغمبر مانند موسى علیه السلام قد برافراشته خیال داشتند بر او غلبه نمایند اینک که شامگاه است شهید راه اعتقاد و دین شدند. حزقیل مومن آل فرعون، قبلا ایمان آورده ولى ایمان خود را مخفى میداشت. گویند او همان نجارى بود که صندوق براى حضرت موسى ساخت تا مادرش او را در میان رود بیاندازد. در این هنگام که دید موسى علیه السلام بر سحره پیروز شد تحت تاثیر احساسات قرار گرفت، ایمان خود را آشکار نمود، چون فرعون درصدد برآمد که موسى علیه السلام را بکشد حزقیل نتوانست خوددارى کند گفت (اتقتلون رجلا یقول ربى الله و قدجاء کم بالبینات من ربکم) میخواهد کسى را بکشد که میگوید پروردگار من خداست و از طرف او دلائل واضحى آورده است؟ حزقیل نیز بجزم دین کشته شد و با سحره بدار آویخته گردید زن او که ایمان خود را پیوسته مخفى مینمود آرایشگر دختر فرعون بود. روزى در آن حال که دختر فرعون را آرایش مى کرد و گیسوانش را شانه مى کرد شانه از دستش بر زمین افتاد. گفت بسم الله دختر فرعون پرسید منظورت پدر من است؟ جوابداد نه منظورم پروردگارم بود که پروردگار تو و پدرت میباشد این جریان را دختر فرعون به پدر خود خبر داد. فرعون او و بچه هایش را حاضر نمود، پرسید پروردگار تو کیست؟ جوابداد خدا پروردگار من است. دستور داد تنورى که از مس ساخته شده بود بیافروزند تا او و بچه هایش را در آتش اندازد. زن حزقیل گفت: من خداست و از طرف او دلائل واضحى براى شما آورده است؟ حزقیل نیز بجرم دین کشته شد و با سحره بدار آویخته گردید زن او که ایمان خود را پیوسته مخفى مینمود آدایشگر دختر فرعون بود. روزى در آن حال که دختر فرعون را آرایش میکرد و گیسوانش را شانه میزد شانه از دستش بر زمین افتاد. گفت بسم الله دختر فرعون پرسید منظورت پدر من است؟ جوابداد به منظورم پروردگار بود که پروردگار تو و پدرت میباشد این جریان را دختر به پدر خود خبر داد. فرعون او و بچه هایش را حاضر نمود، پرسید پروردگار تو کیست؟ جوابداد خدا پروردگار من است. دستور داد تنورى که از مس ساخته شده بود بیافروزند تا او و بچه هایش را در آتش اندازد. زن حزقیل گفت: من یک تقاضا دارم. پرسید چیست؟ گفت استخوان من و بچه هایش را جمع کنید و دفن نمائید. فرعون قبول نمود. فرمان داد یک یک بچه هایش او را میان تنور انداختند. آخرین فرزندش نوباوه کوچکى بود. پسرک در آن حال که میخواستند درتنورش افکنند گفت: اصبرى یا اماه فانک على الحق، مادر جان شکیبا باش مبادا از عقیده خود برگردى که اعتقاد تو بر حق است. آن زن را با نوباوه اش در آتش انداحتند. آسیه زن فرعون نیز ایمان خود را پنهان میکرد. آنگاه که زن حزقیل را فرعون میآزرد او مشاهده مى نمود، خداونددیده او را بینا نمود در حال شهادت زن حزقیل دید ملائکه روح آن زن آرایشگر را به آسمانها مى برند. از دیدن ملائکه ایمانش قوى تر شد. ۵
آسیه در عالمى از نیایش و راز و نیاز با خداى خود بود که ناگاه فرعون وارد شد. جریان زن آرایشگر را بعنوان افتخار نقل کرد. آسیه بدون هیچ اندیشه و بیم گفت واى بر تو چقدر بر خداوند جرى شده اى؟ فرعون گفت شاید تو هم دیوانه شده اى. جواب داد دیوانه نیستم ایمان بخداى جهانیان آورده ام. گفت باید به پروردگار موسى کافر شوى، مادرش را خواست و به او گوشتزد کرد که دخترت مانند موسى کافر شود وگرنه کشته خواهد شد. مادر آسیه دختر را بگوشه اى برد و بموافقت فرعون ترغیب نمود آسیه گفت هرگز بخدا کافر نخواهم شد، فرعون دستور داد پیکر آن زن با ایمان را بچهار میخ کشیدند. چهار طرف بدنش را بزمین میخکوب کردند آنقدر او را شکنجه نمودند تا جان داد. آسیه آن هنگام که با مرگ روبرو شد گفت: ((رب ابن لى عندک بیتا فى الجنه و نجنى من فرعون و عمله و نجنى من القوم الظالمین)).(۳) خداوند پرده از چشم او برداشت ملائکه را مشاهده نمود و مقام خود را دیده خندان گردید. فرعون گفت مشاهده کنید جنون این زن را که در چنین حالى میخندد چیزى نگذشت که آسیه از دنیا رفت.(۴) در تفسیر مجمع جلد دهم ص ۳۱۹ مینویسد فرعون او را در آفتابى سوزان قرار داد و چهار میخ بدو دست و پایش بزمین کوبید، آنگاه دستور داد سنگى گران بر روى سینه اش قرار دادند در این موقع گفت: ((رب ابن لى عندک بیتا فى الجنه)) الخ. پیامبر بسلامت باشد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم پس از پایان جنگ احد و بازگشت پیغمبر(ص) بطرف مدینه، مرد و زن از هر قبیله بر سر راه آمده بودند و بر سلامتى پیغمبر(ص) خداى را سپاسگزارى میکردند. از قبیله بنى عبدالاشهل مادر سعد بن معاذ جلوتر از دیگران میآمد. در این هنگام عنان اسب پیغمبر(ص) در دست سعد بود. عرض کرد: یا رسول الله مادر من است که خدمت میرسد حضرت رسول (ص) فرمود: (مرحبابها) آفرین بر او. مادرسعد نزدیک شد پیغمبر(ص) او را به شهادت فرزندش عمروبن معاذ تسلیت فرمود. عرض کرد یا رسول الله همینکه مصیبت و ناراحتى دیگر بر من اثر نخواهد کرد و دشوار نخواهد بود.(۵) موکب پیغمبر(ص) نزدیک بزنى از انصار رسید که شوهر و پدرش کشته شده بودند. مسلمین او را به شهادت پدر و شوهرش تسلیت دادند در جواب آنها گفت پیغمبر(ص) چطور است؟ آنطور که خواسته تو است بحمدالله سلامت است. گفت مایلم خودم آنجناب را مشاهده کنم و با این دیدگان او را به بینم تقاضا کرد آنجناب را نشانش بدهند. همینکه چشمش به پیغمبر صلى الله و علیه و آله افتاد ((قالت کل مصیبه بعدک جلل)) یا رسول الله با سلامتى شما هر مصیبتى هر چند دشوار باشد کوچک و آسان است.(۶) مقاومت مسلمانان
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم در جنگ احد سپاه مسلمین تلفات فراوان داد. علاوه بر اینکه هفتاد نفر شهید شدند عده بسیارى نیز جراحت یافتند. مشرکین وقتى مقدارى راه بطرف مکه پیمودند از بر گشتن خود پشیمان شدند ابوسفیان گفت مردى کردیم و مردان دلیر محمد را از پاى درآوردیم ولى بمقصود نرسیره بر گشتیم، بهتر اینست که قبل از فرصت یافتن مسلمین براى تهیه لشگر بر گردیم و کار آنها را یکسره نمائیم. از طرف دیگر پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم نیز باین فکر شد که مبادا قریش بر گردند و به مدینه بتازند، روز دوم که ششم شوال بود صبحگاه فرمان داد بلال فریاد زند که: بامر خدا مسلمانان در پى دشمنان بیرون روند، در ضمن دستور داد که جز آنهائیکه در احد حضور داشتند کس دیگرى همراه سپاه نشود. فرمان انتشار یافت، هر یک از بزرگان قبائل در میان قبیله خود رفتند و آنها را به آماده شدن براى حرکت اغلام نمودند، سعد بن معاذ میان قبیله بنى عبدالاشهل رفت، با اینکه آنها از همه بیشتر مجروح داشتند اسید بن حضیر هفت زخم سخت در بدن داشت از معالجه دست کشید و سلاح جنگ بر تن نمود. ۶
از بنى سلمه چهل تن مجروح آماده جنگ شدند طفیل بن نعمان سیزده زخم داشت، خراش انصارى ده زخم و کعب بن مالک بیش از ده جراحت یافته بود. عبدالله بن سهل و رافع بن سهل زخمهاى گرانى داشتند. رافع که از برادر خود عبدالله بیشتر جراحت داشت باو گفت والله ترکنا غزاه مع رسول الله لغبنا و لله ماعندنا دابه نرکبها ماندرى کیف نصنع بخدا سوگند در این جنگ اگر بهمراه پیغمبر نرویم زیان بزرگى کرده ایم از طرفى وسیله سوارى نداریم نمیدانیم چه بکنیم؟! عبدالله در پاسخ او گفت اکنون حرکت کنیم تا از این نعمت بزرگ بى بهره نمانیم. هر دو براه افتادند در بین راه رافع بواسطه شدت ناراحتى که از جراحتها داشت از پاى افتاد و بیهوش شد، عبدالله او را بر پشت خود گرفت و بدینوسیله خود را خدمت حضرت رسول (ص) رساندند. پیغمبر(ص) جراحت یافتگان را مشاهده نمود، فرمود ((اللهم ارحم بنى سلمه)) تمام مجروحین دست از معالجه برداشند و با سپاهیان در تعقیب دشمن رهسپار شدند. على (ع) با اینکه نود زخم کارى داشت باز بهمراه پیغمبر حرکت نمود. سپاه اسلام تا محلى بنام حمراء الاسد از پى مشرکین رفتند. ولى ابوسفیان هم شنید که مسلمین به تعقیب آنها مى آیند صلاح در بازگشت ندیده، دو مرتبه بطرف مکه رفتند.(۷) عماریاسر
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم یاسر پدر عمار با دو برادر خود بنام حارث و مالک بجستجوى برادر دیگرشان وارد مکه شدند، پس از چندى مالک و حارث به یمن مراجعت نمودند ولى یاسر در مکه ماند و با ابوحذیقه بن مغیره که از طایفه بنى مخزوم بود هم یوگند شد تا کنیز او را که سمیه نام داشت به ازدواج خویش در آورد. عمار از او متولد شد ابوجذیقه او را آزاد کرد یاسر پس از سى و چند نفر، مسلمان شد. آیه ((من کفر بالله من بعد ایمانه الا من اکره و قلبه مطمئن بالایمان)) درباره ى عمار و پدرش یاسر و مادرش سمیه و صهیب و بلال و خباب نارل شد چنان مورد شکنجه کفار واقع شدند که مادر پدر عمار در زیر شکنجه جان دادند و بخواسته مشرکین تن ندادند ولى عمار با زبان بانچه منظور آنها بود اعتراف نمود وقتى آیات بر پیغمبر(ص) نازل گردید. بعضى گفتند عمار کافر شده. پیعمبر اکرم (ص) فرمود: هرگز! عمار از پاى تا سر غرق در ایمان است، با گوشت و خون او آمیخته. عمار با اشک جارى بسوى پیغمبر(ص) آمد آنجناب پرسید چه شده؟ عرضکرد: پیش آمد ناگوارى روى داد. آنقدر مرا آزردند که مجبور شدم نسبت بشما چیزهائى بگویم و خدایان آنها را بخوبى یاد کنم. پیغمبر اکرم (ص) با دست مبارک اشک از دیدگان عمار پاک نموده فرمود اگر باز ترا آزردند و گفتند چنین چیزى بگو؛ آنچه گفته بودى تکرار کن. مادر عمار را قبیله ى بنى مخزوم در زیر شکنجه قرار میدادند هر چه اصرار داشتند که دست از ایمان بردارد امتناع میورزید تا شهید شد. روزى پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم میگذشت عمار و مادرش سمیه و پدرش یاسر را مشاهده فرمود در ریگستان ابطح (دهى است بین مکه و منى) بر روى ریگهاى سوزان آنها را شکنجه میکنند فرمود (صبرا آل یاسر موعد کم الجنه) خانواده یاسر! شکیبا باشد پاداش شما بهشت است. سعید بن جبیر گفت از این عباس پرسیدم آیا مشرکین آنقدر مسلمانان را میآزردند که جایز میشد آنها ظاهرا اظهار کفر کنند؟ جواب داد: آرى بخدا سوگند آنقدر میزدند و گرسنگى و تشنگى میدادند که از شدت ناراحتى یاراى نشستن نداشت و بااندازه اى شکنجه را ادامه میدادند تا منظورشان حاصل شود. میگفتند لات و عزى خداى تست. مجبور بود بگوید آرى، گاهى یک سوسک را میدیدند میگفتند این سوسک خداى تست از شدت ناراحتى و آزارى که دیده بود اعتراف مى کرد. ۷
زن شجاع
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ام حبییه دختر ابوسفیان ابتدا زن عبدالله بن جحش بود و رمله نام داشت زن و شوهر با هم مسلمان شدند. از عبدالله دخترى آورد که او را حبیبه نام گذاشت از اینرو به ام حبیبه کنیه گرفت. ام حبیبه با شوهر خود به حبشه مهاجرت کرد عبدالله در آنجا مرتد شده نصرانى گردید و با ارتداد از دنیا رفت در زمان برگشتن از اسلام هر چه زوجه خود را اصرار کرد که از دینش دست بردارد نپذیرفت و از او جدا گشت شبى در خواب دید شخصى به او گفت (یا ام المومنین) همینکه بیدار شد تعبیر کرد که به ازدواج پیغمبر در خواهد آمد. پیغمبر(ص) عمروبن امیه را به حبشه فرستاد، نامه اى که در آن از ام حبیبه خواستگارى میکرد همراهش نمود. عمرو وارد مجلس نجاشى شده نامه را تسلیم نمود. نجاشى کنیز خود ابرحه را پیش ام حبیبه فرستاد تا این مژده را به او بدهد ام حبیبه همینکه مژده ازدواج با پیغمبر(ص) را شنید هر چه زینت و زیور در برداشت بعنوان جایزه به ابرحه پیش کش نمود. براى اجراى عقد، و کالت به خالد بن سیعد بن عاص داد. نجاشى مجلسى آراست جعفر بن ابیطالب و سایر مسلمین در آن مجلس جضور داشتند. خودش بوکالت از طرف پیغمبر(ص) ام حبیبه را عقد نمود و خطبه را قرائت کرد. گفت رسول خدا(ص) مرا دستور داده که ام حبیبه را به ازدواجش درآورم منهم چهارصد دینار براى او مهریه قرار دادم. آنگاه خالد بن سعد نیز خطبه اى خواند و ازدواج را از طرف ام حبیبه قبول نمود و چهارصد دینار را گرفت، نجاشى دستور داد غذا بیاورند حاضرین پس از خوردن غذا متفرق شدند. خالد بن سعد چهارصد دینار را پیش ام حبیبه آورد، ام حبیبه پنجاه دینار آنرا براى ابرحه کنیز نجاشى فرستاد، در ضمن پیغام داد آن روز که بشارت این روز را دادى نقدینه اى در دست نبود که جایزه ترا بدهم. ابرحه پنجاه دینار را با تمام زینت و زیورى که ام حبیبه باو بخشیده بود پس فرستاد گفت: تو امروز که نوعروسى و بخانه شوهر میروى باین مال بیشتر احتیاج دارى، و هم از طرف دیگر مادر دخترى هستى، فقط از تو تقاضا دارم وقتى خدمت پیغمبر(ص) رسیدى سلام مرا برسان و بگو ابرحه میگوید من بردین شمایم و درود بر شما مى فرستم. پیغمبر(ص) شرحبیل را فرستاد، ام حبیبه را به مدینه آورد. با او زفاف نمود. ام حبیبه را به آنجناب رسانید، رسول اکرم (ص) در جواب فرمود (علیها السلام و رحمه الله و برکاته). گویند وقتى خبر ازدواج ام حبیبه به ابوسفیان رسید گفت ((ذاک الفحل لایقرع انفه)) این مرد بینى اش کوبیده نخواهد شد. در صلح حدیبیه که بین پیعمبر(ص) و قریش پیمان بسته شد یکى از شرایط صلح این بود که هیچکدام به قبایل هم پیمان با آن دیگرى زیان نرسانند. اتفاقا مردى از قبیله بنى بکر که هم پیمان قریش بودند چند شعرى در هجو پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم خواند. شخصى از قبیله خزاعه شنید، بین آندو نزاع شد و کار به جنگ دو قبیله کشید. در این جنگ قریش مخالفت با پیمان کرده به کمک بنى بکر بر سر قبیله بنى خزاعه شبیخون زدند و عده اى از آنها را کشتند. پس از نقض پیمان عمرو بن سالم خزاعى وارد مدینه شد و اشعارى در حضور پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم خواند که در اشعار اشاره مى کرد به پیمان شکنى قریش و طلب یارى از پیغمبر(ص). از طرفى ابوسفیان فهمید که بواسطه این پیمان شکنى پیغمبر اکرم بمدد خزانه بر سر آنها خواهد آمد ازینرو پس از مشورتى که نمود قرار بر این گذاشت که به مدینه آید و صلح نامه را تجدید نماید و بر مدت آن بیفزاید، پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم به مسلمین مى فرمود: به همین زودى ابوسفیان خواهد آمد که پیمان را براى مرتبه دوم ببندد و مدت را زیاد نماید ولى ناامید برخواهد گشت. ۸
ابوسفیان وارد مدینه شد، بخانه دختر خود ام حبیبه که زوجه پیغمبربود داخل گردید همینکه خواست بر روى تشک پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم بنشیند دخترش تشک را جمع کرده برداشت. ابوسفیان به دختر خود گفت: نفهمیدم!! مرا شایسته نشستن بر روى این تشک ندانستى؟ یا تشک را شایسته من نمى دانى؟ ام حبیبه با صراحت لهجه بدون تردید گفت (بل هو فراش رسول الله و انت مشرک نجس فلم احب ان تجلس علیه) این تشک مخصوص پیامبر است تو مردى کافر و نجسى میل ندارم بر جایگاه پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم بنشینى گفت دخترم مثل اینکه یک نوع ناراحتى برایت پیش آمده. جواب داد هیچ چیز نشده جز اینکه خداوند مرا با سلام هدایت نموده. ابوسفیان خدمت پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم رسید، هر چه اصرار کرد نتیجه نگرفت به هر کس متوسل گشت که چاره اى بیاندیشد ممکن نشد ناامید به مکه بازگشت نموده. پس از آن پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم عازم فتح مکه شد لشگرى آماده نموده بسوى مکه کوچ کرد.(۸) بدنبال شهادت
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم سال هشتم هجرى جنگ موته پیش آمد وقتى پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم سپاه مسلمین را عرض داد سه هزار مرد جنگى بودند: علم را بدست جعفر بن ابیطالب سپرد و او را سپهدار نمود. فرمود اگر براى جعفر پیش آمدى شد علم را زید بن حارثه بردارد، او نیز اگر دچار حادثه اى گشت پرچم در اختیار عبدالله بن رواحه باشد. بعد از عبدالله مسلمانان مختارند هر کس را که خواستند امیرلشگر نمایند. آنگاه دستورات دیگرى داده با آنها وداع نمود، لشگر حرکت کرد. زید بن ارقم یتیمى بود که در دامن عبدالله من رواحه پرورش مى یافت، در این سفر همراه عبدالله بود و ردیف او در پشت شترش جاى داشت. زید میگوید روزى در بین راه عبدالله با خود چند بیت از شعرهایش را خواند از آن اشعار بوى شهادت استشمام میشد. و آب المسلمون و خلفونى
بارض الشام مشتهر التواء(۹)
زید گفت این اشعار را که شنیدم نتوانستم خوددارى کنم، با صداى بلند شروع به گریه کردم بطوریکه صدایم خشن شد. عبدالله با عصبانیت (بنا به نقل طبرى تازیانه اى بر من زد) و گفت ما علیک یا لکع ان یرزقنى الله الشهاده فاستریح من الدنیا و همومها و احزانها و احداثها و ترجع انت بین شعبتى الرحل) ترا چه مى شود! اگر خداوند شهادت را روزى من فرماید و از ناراحتى و غم و اندوه و گرفتاریهاى دنیا آسوده شوم، و تو به سوى قبیله برگردى؟ در این هنگام از شتر بزیر آمد، نماز خواند از خداوند درخواست کرد بشرف شهادت فایر گردد. براى رسیدن باین آرزو زارى و تضرع فراوانى نمود، آنگاه به من گفت: خداوند حاجت مرا برآورد و شهادت نصیبم خواهد شد. از جاى حرکت کرده سوار شد و با لشگریان همراه گردید. بعد از شهادت جعفر بن ابیطالب – ره – پرچم را عبدالله بن رواحه برداشت سه روز بگرسنگى بسر برده بود. پسر عمویش مقدارى گوشت باو داد. همینکه بدهان گذاشت یادش از شهادت جعفر آمد. از دهن بیرون انداخته گفت: اى نفس! بعد از جعفر هنوز زنده هستى. مشغول پیکار گردید. هنوز در نفسش تردیدى داشت. ابتدا جنگى درونى و در دل کرد و نفس را آماده شهادت نمود. پس از آن حمله کرد در این گیر و دار ضربتى بر یک انگشتش وارد شد. عبدلله از اسب پیاده شد انگشت را زیر پا نهاده کشید تا جدا گشت. آنگاه به خود گفت اى نفس! زن را طلاق دادم غلامان را آزاد کردم باغ و بوستان را برسول خدا بخشیدم. اینک در این جهان چیزى ندارى چرا از شهادت گریزانى؟ دل بر شهادت نهاد. بقلبى آکنده از ایمان حمله بر کفار نمود. بالاخره از اسب پیاده شد و شروع به نبرد کرد آنقدر دلاورى نمود تا شهید شد.(۱۰) ۹
تحمل مشکلات جنگ
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم آخرین جنگى که براى پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم پیش آمد غزوه تبوک بود. چون خبر به پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم رسید که پادشاه روم لشگر گرانى فراهم نموده و آماده جنگ با شما شده است، رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم به مسلمین دستور داد که براى پیکار آماده شوند. تنگدستى سختى مسلمین را فراگرفته بود. عده اى از مهاجرین و انصار با کمک هاى مالى لشگر را تقویت نمودند. بطوریکه نقل شده ابوعقیل انصارى یک صاع خرما (سه کیلو گرم) براى تجهیز لشگر آورد. عرض کرد یا رسول الله دیشب تا به صبح با ریسمان آب کشیده ام و دو روز مزدورى براى مردم نموده ام مزد خود را که دو صاع خرما بود دو قسمت کردم یک صاع براى خانواده ام گذاشتم و یک صاع را براى کمک به لشگر آوردم. پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم دستور داد خرماى او را هر بر روى سایر کمک ها اضافه نمایند. تنگدستى بر مسلمین چنان روى آورده بود که نام این غزوه را جیش العسره نهادند. در تفسیر مجمع جلد ۵ ص ۷۹ ذیل آیه ((لقد تاب الله على النبى و المهاجرین و الانصار الذین اتبعوه فى ساعه العسره)) مى نویسد به طورى در فشار بودند که هر دو نفر یک شتر داشتند هر کدام به نوبت ساعتى سوار مى شدند آنگاه سواره پیاده مى شد دیگرى سوار مى گردید (و کان زادهم الشعیر المسوس و التمر المدود و الاهاله السنخه) خوراک آن ها جو شپشک افتاده و خرماى کرم زده و روغن بو آمده بود چنان در سختى بودند که باینطریق جلو گرسنگى را مى گرفتند: هر وقت بشدت گرسنه مى شدند یک نفر خرمائى را در دهان مى گذاشت آنقدر نگه مى داشت که طعم و مزه اش را بچشد. سپس برفیق خود میداد، باز رفیقش مى مکید و مقدارى آب میاشامید، آنگاه به دیگرى مى داد. یکیک این خرما را مکیده آب آن را مى خوردند و بعد بدیگرى مى دادند تا دانه اش باقى میماند. در این جنگ اباذر سه روز از پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم عقب ماند. زیرا شترش ضعیف بود نمى توانست راه بپیماید. در بین راه از حرکت باز ماند شتر را رها کرده. بار خود را بر دوش گرفت و پیاده از پى سپاهیان آمد تا به آنها رسید. هوا گرم شده بود سپاهیان دیدند یک نفر از دور دیده مى شود پیغمبرفرمود اباذر است، وقتى نزدیکتر شد دیدند اوست پیغمبر فرمود (ادر کوه بالماء فانه عطشان) زود به اباذر آب دهید که تشنه است. خدمت پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم که رسید آنجناب مشاهده نمود که آفتابه اباذر آب دارد، فرمود: تو با خود آب داشتى و تشنه بودى؟! عرض کرد: آرى یا رسول الله، پدر و مادرم فدایت! در بین راه بمحلى رسیدم مقدارى آب باران روى سنگى جمع شده بود، همین که نوشیدم دیدم آبى خوشگوار و سرد است آفتابه را پر آب کرده با خود گفتم این آب را نمى آشامم تا اینکه پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم بیاشامد.(۱۱) جهالت تا کجا؟
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم بت عزى اختصاص به قریش داشت و با اهمیت ترین پست آنها بود. پیوسته آن را زیارت مى کردند و در کنارش قربانى نموده تقرب بسوى او مى جستند عقیده داشتند که لات و عزى و مناه هر سه دختران خدایند و وسیله شفاعت میشوند. هنگامیکه پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم مبعوث شد و بت پرستى را سرزنش نموده آیاتى از این قبیل نازل شد: افرایتم اللات و العزى و مناه الثالثه الاخرى الکم الذکر و له الانثى تلک اذا قسمه ضیرى ان هى الالسماء سمیتموها انتم و آبائکم ما انزل الله بها من سلطان)) این آیات و سرزنش هاى پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم قریش را ناراحت مى کرد. ۱۰
ابواحیحه (سعد بن العاص بن امیه) مریض شد. مرضش شدت یافت بطورى که مشرف به مرگ گردید. ابولهب به بالین او رفت مشاهده کرد سعید بن عاص گریه مى کند فقال مایبکیک یا ابا احیحه امن الموت تبکى و لابد منه؟!) پرسید چرا گریه مى کنى؟ اگر از ترس مرگ مى گریى که فایده اى ندارد همه خواهند مرد. گفت نه از مرگ نگران نیستم گریه ام براى آن نیست، ولى گریه مى کنم از اینکه مى ترسم پس از من عزى پرستیده نشود. ابولهب گفت مردم که عزى را در زمان تو مى پرستیدند نه براى تو بود، چون اعتقاد داشتند پرستش مى نمودند. بعد از تو هم هرگز ترک این کار را نخواهند کرد فقال ابواحیحه الان علمت ان لى خلیفه)) ابواحیحه گفت اکنون دانستم که من جانشینى دارم، از شدت علاقه ى ابولهب به بت پرستى شادمان شد.(۱۲) شفاعت را نپذیرفت
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم هنگامى که مکه فتح شد، در آن روزها که پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم آنجا توقف داشت پیش آمدهائى روى داد از آنجمله فاطمه دختر اسود بن عبدالاسود برادر زاده ابوسلمه بن عبدالاسد که از اشراف قبیله بنى مخزوم بود دست به دزدى زد. در بین سرقت گرفتار شد. او را خدمت پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم آوردند. بستگانش با خود اندیشیدند که هیچکس را جرئت نیست واسطه شود تا پیغمبر از کیفر فاطمه بگذرد مگر اسامه بن زید. پیش اسامه رفتند التماسها نمودند تا حاضر به وساطت شد، اسامه خدمت پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم رسیده درخواست بخشش فاطمه را نمود از تقاضاى او رنگ رخسار پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم دگرگون شد. فرمود: لایشفع فى حد فان الحدود اذا انتهت الى فلیس لهامترک: در اجراى حد وساطت پذیرفته نمى شود آنگاه که حدود به من منتهى شد دیگر جاى ترک باقى نمى ماند، باید اجرا شود. اسامه! مى خواهى شفاعت درباره حدى از حدود خدا بنمائى!! اسامه ناراحتى پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم را که مشاهده کرد از کرده خود پشیمان شد. عرض کرد: یا رسول الله براى من طلب مغفرت نما. آنگاه پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود امتهاى گذشته که نابود شدند براى این بود که یکى از بزرگان آنگاه اگر دست بدزدى میزد او را مى گذارند و حد بروى جارى نمى کردند اما وقتى ضعیف و بیچاره اى این عمل را مرتکب مى شد حد را جارى مى کردند. اگر فاطمه دختر محمد دزدى کند دستور مى دهم دستش را قطع کنند. امر کرد دست فاطمه مخزومیه را قطع نمودند.(۱۳) غنائم متعلق به همه است
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم آنگاه که جنگ حنین به پایان رسید و غنائم تقسیم شد عده اى از اعراب که در آن جنگ حاضر بودند و هنوز ایمان نداشتند. پیش روى پیغمبر(ص) میدویدند. مى گفتند یا رسول الله ما را نیز بهره اى ببخش ازدحام که آنجناب به درختى پناهده شد ردا را از دوش مبارکش کشیدند پیغمبر فرمود رداى مرا بدهید بخدائى که جانم در دست او است اگر به اندازه درختها بر روى زمین شتر و گاو و گوسفند در اختیار من باشد بین شما تقسیم مى کنم. در این هنگام موئى از کوهان شتر چیده فرمود بخدا سوگند که از غنیمت شما بمقدار این مو اضافه بر خمس تصرف نمى کنم آنرا نیز بشما مى دهم، شما هم از عنیمت چیزى خیانت نکنید اگر چه به اندازه سوزن یا نخى باشد از انصار برخاست رشته تافته ئى آورده گفت من این نخ را برداشتم که جل شتر خود را بدوزم! فرمود آنچه از این نخ حق من است بتو بخشیدم (کنایه از این که پیش از این مقدور من نیست باید سهم دیگران را از این نخ رد کنى) آن مرد گفت اگر وضع چنین دشوار است و حساب اینقدر دقیق است من احتیاج به این رشته تافته ندارم از دست بر زمین انداخت. ۱۱
در جنگ خیبر نیز پس از جمع آورى عنائم پیغمبر(ص) دستور داد ندا کنند: هیچ کس به اندازه سر سوزنى و یا تکه نخى در غنائم خیانت نکند. در همان روزها غلام سیاهى از دنیا رفت این غلام نگهبان وسائل مسافرتى حضرت رسول (ص) بود بعضى نیز گویند در جنگ عنان اسب آنجناب را در دست مى گرفت. پیغمبر(ص) فرمود این غلام در جهنم است وقتى داخل اسبابهاى او را جستجو نمودند. گلیمى از پشم مشاهده نمودند که زیادتر از سهم خود برداشته بود وقتى خمس غنائم را جدا نمودند و در میان سربازان تقسیم شد. خبر دادند یکنفر دیگر از صحابه از دنیا رفته است این جریان که به پیغمبر(ص) رسید فرمود بر او نماز نگذارید. آنگاه که جستجو کردند مشاهده چند مهره از مهره هاى یهود که بیش از دو درهم ارزش نداشت برداشته بود.(۱۴) حقانیت اسلام
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم کعب ابن اشرف یکى از رؤ ساى یهود مدینه بود آنقدر در آزار مسلمانان و پیغمبر(ص) اصرار مى ورزید و دشمنان را علیه آنها میشوارنید که روزى پیغمبر در میان اصحاب فرمود کیست شر ابن اشرف را کفایت کند؟ محمد بن مسلمه و چند نفر دیگر تعهد کشتن او را نمودند بالاخره بر این کار موفق شدند و کعب را کشتند. محیصه یکى از مسلمانان بود. در همسایگى او تاجرى یهودى منزل داشت محیصه در اولین فرصت همسایه ى یهود خود را کشت برادر محیصه بنام حویصه هنوز مسلمان نشده بود جزء یهودیان بشمار میرفت برادر خود را براین کار سرزنش نموده گفت گوشت و پوست ما از نیکوئیهاى این بازرگان روئیده. مرد از همه یهودیان بزرگتر و با سخاوت تر بود. محیصه در جواب گفت ساکت باش! کسیکه فرمان کشتن یهودیان را داده اگر امر بکشتن تو نماید بدون لحظه اى تاخیر ترا خواهم کشت با اینکه برادر منى. حویصه چنان برادر خود را بر این سخن مصمم یافت که دانست در آنچه مى گوید ذره اى مبالغه ننموده است. آن شب را تا سپیده دم در این اندیشه بود با خود گفت دینى که حلاوت آن تلخى مرگ برادر را شیرین کند بر حق است روز بعد خدمت پیغمبر(ص) شرفیاب شده ایمان آورد.(۱۵) پرهیزکارى صفوان
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم شیخ طوسى میگوید، که صفوان بن یحیى از تمام اهل زمان خود بیشتر مورد اعتماد و وثوق بود. در هر شبانه روز صد و پنجاه رکعت نماز میگزارد و در هر سالى سه ماه روزه مى گرفت. سه دفعه زکوه مال میداد، این اعمال بواسطه آن بود که با عبدالله بن جندب و على بن نعمان در خانه خدا پیمان بسته بودند که هر کدام زودتر از دنیا رفتند کسیکه زنده است نماز و روزه و زکوه و حج و سایر اعمال خیریه او را بجا آورد. عبدالله و على پیش از صفون وفات یافتند از اینرود بنا بقرار داد، صفوان تا زنده بود نماز و روزه و زکوه و حج براى ایشان بجا میآورد در مدینه سنه ۲۱۰ وفات یافت حضرت جواد(ع) براى او وسائل غسل (حنوط) و کفن فرستاد دستور داد اسمعیل بن موسى بن جعفر(ع) بر او نماز بگزداد. از کثرت پرهیزکارى او نقل شده که یکى از همسایگانش در مکه دو دینار داد که بکوفه برساند. صفوان گفت من شتر سوارى خود را کرایه کرده ام، براى چنین کارى از صاحب آن اجزه ندارم، مهلت خواست تا از شتردار اجازه بگیرد، رفت و رخصت گرفت (۱۶). نذر و پیمان را فراموش نکنید
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم در تذکره دولتشهاى مینویسد: مولى حسن کارشى از شعراء برگ و ماد حین ائمه علیهم السلام است و در غیر مدح این خانواده، شهر نسروده. هنگامیکه از زیارت قبر پیغمبر(ص) و طواف خانه خدا بر میگشت قصد عراق عرب را نوده بز یارت حضرت امیرالمومنین (ع) مشرف شد در مقابل مرقد پاک آنحضرت ایستاد و قصیده ایکه ابتدایش این شعر است شروع بخواندن کرد: ۱۲
اى زبدو آفرینش پیشواى اهل دین وى زعزت مادح بازوى تو روح الامین شب که شد در خواب امیر المومنین (ع) را دید، باو فرمودند کاشى تو از بلاد دور بسوى ما آمده اى و دو حق از ما طلب دارى یکى اینکه میهمان مائى، دومى حق اشعارت، اکنون به بصره برو، و در آنجا تاجرى است معروف به مسعود ابن افلح سلام مرا باو برسان، بگو امیر المومنین (ع) میگوید روزیکه میخواستى بطرف عمان حرکت کنى نذرو عهد کردى اگر کشتى حامل اموال تجارتى ات سالم وارد ساحل شود هزار دینار در راه ما مصرف کنى، از او هزار دینار بگیر و صرف در احتیاجات خودنما. مولى حسن میگوید به بصره رفتم و او را پیدا کردم همینکه حکایت را نقل نمودم نزدیک بود از خوشحالى بیهوش شود گفت بخدا بصره رفتم و او را پیدا کردم همینکه حکایت را نقل نمودم نزدیک بود از خوشحالى بیهوش شود گفت بخدا سوگند که جز او کس دیگرى از راز من آگاه نبود، هزار دینار را تسلیم کرد و از جهت سپاسگزارى و شکر این موهبت خلعت فاخرى هم بمولى اضافه بخشید و لیمه اى نیز بفقراء بصره داد. باید دوستان ائمه (ع) متوجه نذرها و پیمان خود باشد و تخلف نکنند که آن بزرگواران به تمام شئون و خصوصیات زندگى دوستان خویش احاطه و توجه مخصوصى دارند. لاضرر و لاضرار
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم زراره از حضرت باقر(ع) نقل میکند که اسشان فرمودند سمره بن جندب در باغستان مردى از انصار داشت خانه انصارى در ابتداى باغ بود و سمره هرگاه میخواست وارد باغ شود، بدون اجازه میرفت کنار درخت خرمایش. انصارى تقاضا کرد هر وقت میل دارى داخل شوى اجازه بگیر سمره بحرف او ترتیب اثرى نداد و بدون اجازه وارد مى گردید. انصارى شکایت بحضرت رسول (ص) برد و جریان را عرض کرد ایشان از پى سمره فرستادند او را از شکایت انصارى آگاه و دستور دادند هر وقت میخواهى داخل شوى اذن بگیر. سمره امتناع ورزید، آنجناب فرمود در اینصورت پس بفروش. با قیمت زیادى تقاضاى فروش کردند او راضى نمیشد، همینطور مرتب قیمت را بالا مى بردند و نمى پذیرفت تا اینکه فرمودند در مقابل این درخت، درختى در بهشت برایت ضامن میشوم ابا کرد. از واگذار کردن درخت ((فقال رسول الله (ص) للانصارى اذهب فاقلعها و ارم بها الیه فانه لا ضرر و لاضرار فى الاسلام)) پیغمبر(ص) فرمود برو درخت را بکن و بینداز پیشش در اسلام زیان نیست و زیان رساندن هم وجود ندارد.(۱۷) دین فروش
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم این ابى الحدید میگوید معاویه براى سمره بن جندب صد خزرا درهم جایزه تعیین کرد در صورتیکه نقل کند این آیه درباره على بن ابیطالب (ع) نازل شده است (و من الناس من یعجبک قوله فى الحیوه الدنیا و یشهدالله على ما فى قلبه و هوالد الخصام و اذا تولى سعى فى الارض لیسفد فیها و یهلک الحرث والنسل والله لا یحب الفساد) دسته اى از مردم گفتارشان ترا بشگفت مى آورد در دنیا و خداوند را بر ضمیر خود گواه میگیرد با اینکه از سخت ترین دشمنانست هر گاه پشت میکند جدیت دارد رفته و فساد در زمین فراهم نماید و کشت و نسل را از بین ببرد خداى فساد را دوست ندارد. آیه دوم هم درباره ابن مجلم نازل گردیده (و من الناس من یشرى نفسه ابتغاء مرضات الله والله رؤ ف بالعباد) مفاد آیه، بعضى از مردم جان خود را در راه رضاى خدا میفروشند خداوند بمردم مهربان است، سمره با صد هزار درهم راضى نشد معاویه دویست هزار رسانید قبول نکرد. سیصد هزار داد نپذیرفت. که بچهار صد هزار رسانید قبول کرد.(۱۸) چنین کسى باید تا فرمایش پیغمبر(ص) را درباره حفظ حقوق همسایگى قبول نکند. حق همسایه
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم سیعد بن جبیر نقل کرد که عبدالله بن عباس وارد بر ابن زبیر شد. ابن زبیر باو گفت تو مرا به پستى و بخل نسبت میدهى گفت آرى، همانا شنیدم از رسول خدا(ص) که میفرمود از دایره اسلام بیرونست کسیکه شکم خود را سیر کند و همسایه اش گرسنه باشد ابن زبیر گفت ابن عباس من چهل سالست که بغض شما اهل بیت را در دل گفته ام، سخنانى بین آنها گذشت، ابن عباس از ترس جان خویش بطائف رفت در همانجا وفات یافت.(۱۹) ۱۳
حدود همسایگى
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم حضرت صادق (ع) فرمود مردى از انصار خدمت پیغمبر(ص) آمده عرض کرد من خانه اى در فلان محله خریده ام، نزدیکترین همسایگانم کسى است که نه از شر او ایمنم و نه بنیکى او امیدوارم، پیغمبر(ص) به على (ع) و سلمان و اباذر (راوى میگوید چهارمى را فراموش کردم گمان میکنم مقداد باشد) دستور داد در میان مسجد با صداى بلند بگویند (لا ایمان لمن ام یامن جاره بوائقه) ایمان ندارد کسى که همسایه ى خویش را ایمن نگرداند از آزار و شر خود. پس از آن فرمود اعلام کنید تا چهل خانه از چهار طرف: چپ و راست جلو و عقب همسایه محسوب میشوند.(۲۰) ائمه اینچنین بودند
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم موسى بن عیسى انصارى گفت بعد از نماز عصر با امیرالمومنین (ع) نشسته بودم. مردى حدمت ایشان رسید. عرض کرد یا على تقاضائى دارم مایلم حرکت کنید، پیش کسیکه مورد نظر من است با هم برویم و خواسته مرا برآورید، فرمود کار تو چیست؟ گفت من در خانه ى شخصى همسایه هستم. در آن خانه درخت خرمائى هست که در موقع وزش باد از خرماى رسیده و نارس میریزد و یا پرنده اى از بالاى درخت میاندازد، من و بچه هایم از آنها میخوریم بدون اینکه بوسیله چوب با سنگ آنها را بریزیم، اکنون میخواهم شما واسطه شوید که از من بگذرد. موسى بن عیسى میگوید حضرت بمن فرمود حرکت کن با هم برویم. در خدما ایشان رفتیم، پیش صاحب درخت که رسیدیم على (ع) سلام نمود او جواب داد، احترام کرد و شادمان شد، عرض کرد یا على بجه منظور تشریف آورده اید، فرمود این مرد در خانه تو مى نشیند از درخت خرمائى که دارى (خرما بوسیله) باد پرنده میریزد بدون اینکه با سنگ با چوب بزنند آمدم در خواست کنم او را حلال کنى. صاحب خانه امتناع ورزید مرتبه دوم حضرت در خواست کرد باز قبول ننمود در مرتبه سوم فرمود بخدا قسم از طرف پیغمبر(ص) ضامن میشوم در قبال این کار خووند بستانى ترا در بهشت عنایت کند این بار هم نپذیرفت، کم کم نزدیک شامگاه شد على (ع) فرمود آن خانه را بفلان باغستان من میفروشى؟ پاسخ داد: آرى. حضرت گفت خداوند و موسى بن عیسى انصارى بشهادت میگیرم که فلام باغستان را باتمام اشجار و درختهاى خرمایش در مقابل آن منزل بتو فروختم آیا راضى هستى؟ صاحب منزل باور نمى کرد على (ع) این معامله را بکند گفت منهم خدا و موسى بن عیسى را گواه میگیرم که فوختم خانه را در مقابل آن باغ. على (ع) رو کرد بمردیکه در خانه بعنوان همسایگى مى نشست فرمود منزل را برسم مالکیت تصرف کن خواوند بتو برکت دهد حلال باد برتو. در این هنگام صداى اذان بلند شد همه حرکت کردند براى انجام فریضه نماز مغرب و عشاء را با پیغمبر(ص) خواندیم ر کسى بمنزل خود رفت فردا پس از نماز صبح پیغمبر(ص) مشغول تعقیب بود حالت وخى بر آنجناب عارض گشت. جبرئیل نازل شد. پس از پایان وحى روى به اصحاب کرده فرمود کدامیک از شما دیشب عمل نیکى انجام داده اید خودتان مى گوئید یا من بگویم على (ع) عرض کرد شما بفرمائید پیغمبر(ص) فرمود اینک جبرئیل بر من نازل شد، گفت شب گذشته على بن ابیطالب (ع) کار پسندیده اى انجام داد پرسیدم چه کار، گفت این سوره را بخوان ((بسم الله الرحمن الرخیم و اللیل اذا یغشى والنهار اذا تجلى تا این آیه فاما من اعطى واتقى و صدق بالحسنى قسنیسره للیسرى)) الى آخر سوره. روبعلى کرد فرمود تو تصدیق به بهشت کردى و خانه را بان مرد بخشیدى و بستان خود را دادى؟ عرض کرد بلى فرمود این سوره درباره ات نازل شد آنگاه خرکت کرد پیشانى او را بوسید و گفت من برادر تو هستم و تو برادر من.(۲۱) ۱۴
تاءدیب همسایه مزاحم
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم حضرت باقر(ع) فرمود مردى خدمت پیغمبر(ص) رسید و از آزار همسایه خویش شکایت کرد حضرت رسول (ص) او را امر به شکیبائى کردند پس از جندى براى مرتبه پس از شرفیاب شد و جریان گذشته را تکرار کرد باز هم او را امر به صبر کردند. در مرتبه سوم که اظهار دلتنگى از آزار همسایه خویش نمود، پیغمبر(ص) باو فرمود: صبحگاه جمعه که مردم براى گذاردن نماز جمعه مى روند تو اسباب و لوازم زندگى را از خانه خارج کن، در میان راه و کوچه بگذار تا هر کس براى نماز از آنجا مى گذرد ببیند. اگر کسى از تو پرسید براى چه اینطور کرده اى. بگو از آزار فلانى. بدستور آنجناب عمل کرد لوازم زندگى را در میان کوچه گذاشت هنوز چیزى نگذشته بود که همسایه اش او آمد، التماس کرد که اسباب و اثاث را بخانه برگرداند، گفت من با خدا پیمان مى بندم که دیگر ترا نیازارم.(۲۲) احترام دوستان اهل بیت
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ابراهیم ساربان یکى از شیعیان و دوستان ائمه (ع) بود براى کارى خواست وارد خدمت على بن یقطین شود ابراهیم مردى شتربان و على بن یقطین وزیر هارون الرشید بود از نظر ظاهر، او را آن شاءن را نبود که شخصا پیش وزیر برود (اینکه مشاهد کنید اسلام چگونه این تعینات و مزایاى پوشالى را لغو کرده و بر تقوى و پرهیزگارى امتیاز به اشخاص داده است) على بن یقطین ابراهیم را اجازه نداد و از ورودش جلوگیرى کرد. همان سال پس از مدتها على بعنوان حج مسافرت نمود در مدینه خواست شرفیاب خدمت موسى بن جعفر(ع) شود حضرت اجازه ى ورود ندادند هر چه صبر کرد رخصت نیافت، روز دوم در بیرون خانه، آن حضرت را ملاقات نمود عرض کرد اى سید من تقصیرم چه بود که مرا راه ندادید. فرمود: به جهت آنکه تو مانع ورود برادرت ابراهیم ساربان شدى خداوند اباء و امتناع فرمود: از اینکه سعى ترا در این حج قبول فرماید مگر بعد از آنکه ابراهیم را راضى کنى. على بن یقطین عرض کرد من ابراهیم را در این هنگام چگونه ملاقات کنم او در کوفه و من در مدینه ام. فرمود: شامگاه تنها به بقیع مى روى بدون اینکه کسى از غلامان و همراهان تو متوجه شود، در آنجا شترى آماده خواهى یافت بر آن شتر سوار مى شوى به کوفه خواهى رسید. على اول شب به بقیع رفت همان شتریکه حضرت فرموده بود در آنجا دید سوار شد در اندک زمانى در خانه ابراهیم ساربان رسید شتر را خوابانید و در را کوبید ابراهیم پرسید کیست. گفت: على بن یقطین ابراهیم گفت على بن یقطین بر در خانه ساربان چه مى کند على تقاضا کرد بیرون بیا که پیش آمد بزرگى واقع شده او را سوگند داد که اجازه ورود بدهد. ابراهیم اجازه داد، داخل شد گفت اى ابراهیم مولاى من از پذیرفتن عملم امتناع ورزیده مگر آنکه تو از من خشنود شوى گفت خدا از تو خشنود شود (غفرالله لک) على بن یقطین صورت خود را بر خاک گذاشت و ابراهیم نپذیرفت آنقدر سوگند داد و اصرار ورزید تا قبول کرد ساربان پاى خویش را بر صورت وزیر گذاشت و گونه او را با پاى خشن خود مالید على در آن هنگام مى گفت (اللهم اشهد) خدایا تو گواه باش که ابراهیم از من راضى شد آنگاه بیرون آمد و سوار شتر گردید همان شب به مدینه برگشت بر در خانه موسى بن جعفر(ع) شتر را خوابانید. حضرت او را اجازه ورود داد. امام کاظم رضایت ابراهیم را پذیرفت على شادمان گردید(۲۳). دعا براى برادر مؤ من
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ابراهیم بن هاشم گفت عبدالله جندب را دیدم در موقع عرفات، حال هیچکس را بهتر از او ندیدم پیوسته دست هاى خود را به سوى آسمان بلند کرده و آب دیده اش بر روى او جارى بود تا بزمین مى رسید. چون مردم فارغ شدند به او گفتم در این پایگاه وقوف هیچ کس را بهتر از تو ندیدم. ۱۵
گفت به خدا قسم دعا نکردم مگر براى برادران مؤ من خود زیرا که از امام، موسى ابن جعفر(ع) شنیدم هر کس دعا کند براى برادران مؤ من خویش پشت سر آنها، از عرش ندا رسد که از براى تو صد هزار برابر باد. به خدا قسم دست برندارم از صد هزار برابر دعاء فرشتگان که قطعا مستجاب و مقبول است براى یک دعاى خودم که معلوم نیست متسجاب شود یا نه (۲۴). نیکى و احسان نجاتبخش است
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم خداوند بزرگ به حضرت موسى خطاب کرد آیا در عمرت براى من عملى انجام داده اى (قال الهى صلیت لک و صمت و تصدقت و ذکرتک کثیرا) خداوندا نماز و روزه و زکوه از براى تو انجام داده ام و پیوسته ترا یاد مى کردم. فرمود اما نماز راهنماى تو است به بهشت و اما روزه سپرى است از آتش، صدقه زکوه نیز نور است، یادآورى و ذکر هم براى تو قصرهاى آراسته ى بهشتى خواهد شد براى من چکار کرده اى؟! حضرت موسى عرض کرد پروردگارا مرا به آن عملى که مخصوص تو است راهنمائى فرما. خطاب رسید اى موسى هرگز شد دوست مرا دوست داشته باشى و یا دشمن مرا دشمن. (فعلم موسى ان افضل الاعمال الحب فى الله و البغض فى الله) حضرت موسى از آن موقع متوجه شد بهترین اعمال دوستى در راه خدا و دشمنى نیز براى خدا است. از حضرت صادق علیه السلام نقل شده که روز قیامت بنده اى را در مقام حساب مى آورند که هیچ حسنه اى ندارد به او مى گویند فکر کن ببین هیچ کار نیکى کرده اى. عرض مى کند پروردگار را کارى نکرده ام جز اینکه فلان بنده ى تو از منزل ما مى گذشت تقاضاى آب کرد تا وضو بگیرد و نماز بخواند من او را آب دادم آن بنده را مى آورند عرض مى کند صحیح است پروردگارا خطاب مى رسد ترا بخشیدم این بنده مرا داخل بهشت کنید. روز قیامت به مؤ من مى گویند میان مردم جستجو کن و دقت نما هر کس به تو شربت آبى یا یک خوراک غذا و یا نوعى نیکى از این قبیل نموده است، دست او را بگیر و داخل بهشت نما آن مؤ من بر صراط با جمعیت کثیرى مى گذرد ملائکه مى گویند اى ولى خدا کجا مى روى در این هنگام خداوند به ملائکه خطاب مى کند: بنده ى مرا اجازه دهید برود ملائکه او را اجازه مى دهند(۲۵). مسرور کردن مؤ من
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم سید جزائرى در ریاض الابرار از حضرت سیدالشهداء علیه السلام نقل مى کند: آن جناب فرمود: این فرمایش پیغمبر صلى الله علیه و آله که بعد از نماز بهترین عملها مسرور کردن مؤ من است با وسائلى معصیت نباشد براى من به تجربه رسید. روزى غلامى را دیدم با خوراک خود سگى را شریک قرار داده پرسیدم چرا چنین مى کنى؟ گفت: یابن رسول الله من محزونم و جویاى سرورى هستم مى خواهم با مسرور کردن این حیوان غم از دلم زدوده شود زیرا بنده بنده مردى یهودى هستم مایلم از او جدا شوم. ابا عبدالله علیه السلام پیش آن مرد یهودى رفت و دویست دینار قیمت غلام را با خود برد درخواست کرد غلام را بفروشد. آن مرد عرض کرد غلام فداى قدم مبارک شما این بستان را نیز به او بخشیدم دویست دینار را هم تقدیم بشما مى کنم. حضرت فرمود: من مال را به تو بخشیدم مرد یهودى عرض کرد پذیرفتم آن را هم به غلام مى بخشم. سیدالشهداء علیه السلام فرمود: منهم غلام را آزاد کردم دینارها و بستان را نیز به او بخشیدم زن آن یهودى گفت: منهم اسلام مى آورم و مهریه خود را به شوهرم مى بخشم (فقال الیهودى انا ایضا اسلمت و اعطیتها هذه الدار) من نیز مسلمان مى شوم و این خانه را بزنم بخشیدم (۲۶). ۱۶
مسیحى اسلام آورد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم حضرت صادق علیه السلام فرمود: مردى از کفار اهل کتاب (ذمى) در راه رفیق امیرالمؤ منین علیه السلام گردید ایشان را نمى شناخت. پرسید کجا مى روى، حضرت فرمود: به کوفه، هنگامیکه بر سر دو راهى رسیدند ذمى خواست از راه دیگر برود حضرت مقدارى او را همراهى نمود، ذمى عرض کرد شما که خیال کوفه داشتید براى چه از این راه میآئید، مگر نمى دانید راه کوفه از این طرف نیست؟ فرمود: مى دانم ولى دستور پیغمبر ما است که نیکو رفاقت و مصاحبت کردن، به اینست که رفیق خود را مقدارى همراهى و مشایعت کنند. من از این جهت با تو آمدم. مرد ذمى گفت: شیفته ى اخلاق نیک اسلام شده اند کسانیکه پیروى این دین را نموده اند من شما را گواه مى گیرم که به اسلام وارد شدم. از همانجا آن مرد به همراهى على علیه السلام به کوفه آمد در کوفه ایشان را شناخت و مراسم اجراء شهادت اسلام را بجا آورد(۲۷). بین دو مسلمان را اصلاح کنید
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم در کافى ذکر شده که بین ابوحنیفه رهبر حجاج (سائق الحاج) و دامادش در مورد میراثى مشاجره و گفتگو شد مفضل بن عمر کوفى که از خواص اصحاب حضرت صادق علیه السلام است بر آنها گذشت چون مشاجره ى آنها را دید، ایشان را به منزل بر دو بینشان را به چهارصد درهم آمیزش داد، آن مبلغ را هم از خود به آنها پرداخت، گفت: این وجه از من نیست حضرت صادق علیه السلام پیش من وجهى گذاشته که هر گاه بین دو نفر از شیعیان نزاع شود من اصلاح کنم و مقدار مالى که به آن صلح مى شود از همان پول بپردازم (۲۸). رفتار موسى بن جعفر علیه السلام با پیرمرد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم زکریاى اعور گفت: حضرت ابوالحسن موسى بن جعفر علیه السلام را در حال نماز خواندن دیدم، در پهلوى ایشان پیرمردى سالخورده نشسته بود اراده کرد از جاى برخیزد، عصائى داشت آن را جستجو مى کرد تا بدست آورد امام علیه السلام با آنکه در نماز ایستاده بود خم شد عصاى پیرمرد را برداشته بدستش داد و برگشت به موضع نماز خود. معاشرت پیامبر خدا صلى الله علیه و آله
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم در یکى از سفرها حضرت رسول صلى الله علیه و آله امر فرمود: همراهان گوسفندى بکشند. مردى از اصحاب عرض کرد کشتن آن به عهده ى من دیگرى گفت: پوست کندنش با من سومى عرض کرد من آنرا مى پزم حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرمود: جمع کردن هیزمش با من گفتند یا رسول الله ما در خدمتگزارى حاضریم، هیزم جمع مى کنیم شما خود را به زحمت نیندازید فرمود: مى دانم ولکن خوش ندارم خود را بر شما امتیازى بدهم. خداوند دوست ندارد که بنده اش را ببیند خویش را بر رفیقان و همراهان امتیاز داده است (۲۹). دانى کرا سزد صفت پاکى
آنکو وجود پاک نیالاید.
تا خلق از او رسند بآسایش
هرگز به عمر خویش نیاساید
تا دیگران گرسنه و مسکینند
بر مال و جاه خویش نیفزاید
تا بر برهنه جامه نپوشاند
از بهر خویش جامه نیفزاید
تا کودکى یتیم همى بیند
اندام طفل خویش نیاراید
مردم بدین صفات اگر یابى
گر نام او فرشته نهى شاید
این گونه مسافرت کنید
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم حضرت صادق علیه السلام فرمود: حضرت زین العابدین علیه السلام مسافرت نمى کرد مگر با رفیقهائیکه او را نمى شناختند با آنها شرط مى کرد در کارهائیکه پیش مى آید اجازه دهند آن جناب هم خدمت کند زمانى با دسته اى به سفر رفت در بین راه مردى ایشان را شناخت به رفیقان گفت: مى شناسید این آقا کیست؟ جواب دادند نه. گفت: على بن الحسین زین العابدین است، آنها حرکت کرده دست و پاى حضرت را مى بوسیدند. عرض کرد یابن رسول الله آیا با این این عمل خیال داشتى براى همیشه ما را به آتش جهنم بسوزانى. ۱۷
چنانچه خداى ناخواسته جسارتى یا دست درازى یا زبان درازى نسبت به شما مى کردیم، یابن رسول الله شما را چه بر این کار واداشت؟ آن جنان فرمود: من چندى پیش با عده ایکه مرا مى شناختند مسافرت کردم خدماتى به من مى کردند بواسطه حضرت رسول صلى الله علیه و آله که سزاوار آن نبودم. ترسیدم شما هم مثل آنها بکنید(۳۰). احترام میهمان روش ائمه بود
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام فرمود: دو نفر که یکى پدر و دیگرى پسر او بود به عنوان مهمانى به خانه على علیه السلام آمدند حضرت از جاى خویش براى آنها حرکت کرد ایشان را در بالاى مجلس نشانید و خود در مقابل آنها نشست، آنگاه دستور داد غذا بیاورند پس از صرف خوراک قنبر طشت و آفتابه و حوله آورد خواست دست پدر را بشوید على علیه السلام از جا بلند شد و آفتابه را از دست قنبر گرفت تا دست پدر را بشوید ولى آن مرد خویش را به خاک افکنده عرض کرد یا على تو مى خواهى آب بر دست من بریزى خداوند مرا بدان حال ببیند؟ فرمود: بنشین خدا مى بیند ترا در حالیکه یکى از برادرانت که با تو فرقى ندارد مشغول خدمت تو است. نشست على علیه السلام فرمود: قسم مى دهم به حق بزرگى که بر گردنت دارم طورى. آرام و آسوده بنشین چنانکه اگر قنبر بر دستت آب مى ریخت آسوده بودى. هنگامیکه دست او را شست آفتابه را به محمد بن حنفیه داد فرمود: اگر این پسر تنها آمده بود دست او را مى شستم ولکن خداوند دوست ندارد بین پدر و پسریکه در یک محل و مجلس هستند تسویه باشد اکنون پدر دست پدر را شست تو هم پسر جان دست پسر را بشوى محمد بن حنفیه دست او را شستشو داد. امام حسن عسکرى علیه السلام فرمود: هر کس على علیه السلام را پیروى کند در این کار شیعه حقیقى خواهد بود(۳۱). پذیرائى از میهمان
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم در نهم بحارالانوار ص ۵۱۴ از تفاسیر عامه نقل مى کند که مردى پیش رسول خدا صلى الله علیه و آله آمد از گرسنگى شکایت کرد آن جناب فرستاد به نزد زنهاى خود که اگر خوراکى پیش شما یافت مى شود براى آن مرد بدهید. گفتند غیر آب چیزى اینجا پیدا نمى شود پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود: من لهذا الرجل اللیه کیست امشب این مرد را خوراک دهد على علیه السلام عرض کرد من امشب او را مهمان مى کنم. آنگاه امیرالمؤ منین علیه السلام به خانه پیش فاطمه زهرا آمد، پرسید خوراکى یافت مى شود که این مرد را پذیرائى کنیم؟ فاطمه علیه السلام عرض کرد مختصریکه بچه ها را کفایت کند هست ولى مهمان را بر فرزندان خود مقدم مى دارم. حضرت فرمود: نومى الصبیه واطفى ء السراج بچه ها را بخوابان و چراغ را خاموش کن چراغ را خاموش کرد، ظرف غذا را که بر زمین گذاشت على علیه السلام دهان خود را حرکت مى داد و چنان مى نمود که مشغول خوردن است تا میهمان با خاطرى آسوده غذا بخورد همینکه آن مرد به اندازه کافى غذا خورد دست کشید. کاسه را بفضل خداوند پر از غذا یافتند صبحگاه که امیرالمؤ منین براى نماز به مسجد رفته بود بعد از انجام فریضه، پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله به على علیه السلام نگاهى کرد و قطرات اشک از دیده فرو ریخت. فرمود: یا اباالحسن دیشب خداوند از عمل شما در شگفت شد و این آیه را فرستاد و یوثرون على انفسهم ولو کان بهم خصاصه) دیگران را بر خویش مقدم مى دارند اگر چه خود تنگدست و گرسنه باشند منظور على و فاطمه و حسن و حسین علیه السلام میباشند(۳۲). خیرالحافظین
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم عبدالله بن عباس مى گوید هنگامى که پیغمبر صلى الله علیه و آله به جنگ محارب و بنى انمار مى رفت در محلى فرود آمد، سپاه مسلمین نیز همانجا بدستور آن جناب توقف کردند. ۱۸
از لشگر دشمن هیچکس دیده نمى شد حضرت رسول صلى الله علیه و آله براى قضاى حاجت دور از لشکریان به گوشه اى رفت. در همان حال باران شروع به آمدن کرد وقتى که آن جناب اراده بازگشت نمود رود شدیدى جریان یافت و سیل جارى گردید. این پیش آمد راه برگشت را برایشان بست و بین آن جناب و لشگر فاصله افتاد، تا توقف سیل تنها بدون وسیله ى دفاعى در پاى درختى نشست در این هنگام حویرث بن الحارث محاربى ایشان را مشاهده نمود به یاران خود گفت: هذا محمد قد انقطع من اصحابه) این مرد محمد است که از پیروانش دور افتاده خدا مرا بکشد اگر او را نکشم. به طرف آن حضرت روى آورد، همینکه نزدیک ایشان رسید شمشیر کشید و حمله کرد گفت: (من یمنعک منى) که مى تواند ترا از دست من نجات دهد، فرمود: خداوند در زیر لب باین دعا زمزمه نمود (الله اکفنى شرحویرث بن الحارث بما شئت) خدایا مرا از شر این دشمن بهر طریقى که مى خواهى برهان. همینکه خواست شمشیر فرود آورد، فرشته اى بال بر کتف او زد بزمین افتاد شمشیر از دستش رها شد حضرت آن را برداشته فرمود: (الآن من یمنعک منى) اینکه که ترا از دست من رهائى مى بخشد عرض کرد هیچکس فرمود: ایمان بیاور تا شمشیرت را بدهم گفت: ایمان نمى آورم ولى پیمان مى بندم که با تو و پیروانت جنگ نکنم و کسى را علیه تو کمک ننمایم. شمشیر را به او داد، همینکه سلاحش را گرفت گفت: والله لانت خیر منى) به خدا سوگند تو از من بهترى فرمود: من باید از تو بهتر باشم. حویرث به طرف یاران خود برگشت، پرسیدند چه شد که شمشیر کشیدى و ظفر نیافتى و از چه رو افتادى با اینکه کسى ترا نیانداخت. گفت: همینکه شمشیر کشیدم مثل اینکه کسى بر کتف من زد، بر زمین خوردم شمشیر از دستم افتاد محمد صلى الله علیه و آله آنرا برداشت، اگر مى خواست مرا بکشد مى توانست ولى نکشت به من گفت: اسلام بیاور قبول نکردم اما پیمان بستم با او نیز جنگ نکنم و کسى را علیه او نشورانم. کم کم رود ساکن شد، پیغمبر صلى الله علیه و آله به لشکرگاه بازگشت پیروان خود را از این جریان اطلاع داد(۳۳) شهادت چهل مؤ من
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم سید نعمت الله جزایرى در کتاب نوادرالاخبار مى نویسد که برقى از بعضى صحابه نقل کرد. حضرت صادق علیه السلام فرمود: در میان بنى اسرائیل عابدى ریاکار و متظاهر بود به داود پیغمبر صلى الله علیه و آله وحى رسید که فلان عابد ریاکار است پس از چندى عابد از دنیا رفت، داود به جنازه او حاضر نشد. چهل نفر از بنى اسرائیل اجتماع کرده در موقع تهیه وسائل تکفینش مى گفتند اللهم انا لانعلم منه الا خیرا و انت اعلم به منا) خدایا جز خوبى ما از او ندیده ایم تو دانائى بواقع امر. خداوند عابد را به همین شهادت آمرزید، پس از آنکه دفنش کردند عده دیگرى مساوى عدد اول همان گواهى را دادند. خداوند به داود وحى کرد: چه وادار کرد تو را بر جنازه عابد حاضر نشدى؟ عرض کرد پروردگارا سببش اطلاع من از ریاکاریش بود که تو خود خبردارى خطاب رسید اى داود چهل نفر به خوبى او گواهى دادند من از کردارش گذشتم و او را عفو نمودم با اینکه از باطنش خبر داشتم. محدث بزرگوار سید نعمه الله مى گوید شاید استناد به همین حدیث کرده شیخ جلیل معاصر، علامه مجلسى صاحب بحارالانوار استحباب شهادت چهل مؤ من را به نیکى و خوبى در کفن برادر مؤ من خود و من خودم از کسانى بودم که شهادت بر کفن مولى علامه مجلسى نوشتم در حال حیوه و زندگى ایشان. در کتاب شرح تهذیب سید مى گوید روز جمعه اى علامه مجلسى در مسجد جامع اصفهان به منبر تشریف برده بودند تا مردم را موعظه نمایند، ابتدا عقاید خود را راجع به ایمان و توابع آن اعتراف کردند. سپس گفتند مردم! اعتقاد من اینست، خواهش مى کنم آنچه شنیدید بر کفن من گواهى دهید، کفن خودشان را به مسجد آورده بودند، مردم گواهى خویش را نوشتند(۳۴). ۱۹
بهلول و دزد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم بهلول آنچه پول از مخارجش زیاد مى آمد در گوشه ى خرابه اى زیر خاک پنهان مى کرد زمانى مقدار پولهایش به سیصد درهم رسید، یک روز ده درهم زیاد داشت به طرف همان خرابه رفت تا آن پول را نیز ضمیمه سیصد درهم کند. مرد کاسبى در همسایگى آن خرابه از جریان آگاه شد، همینکه بهلول کار خود را کرد و از خرابه دور شد آن مرد وارد شده پولهاى او را از زیر خاک بیرون آورد. مرتبه دیگر که بهلول مى خواست سرکشى از پولهاى خود بکند وقتیکه خاک را کنار کرد اثرى از آن ندید. فهمید کار همان کاسب همسایه است زیرا داخل شدن او را به جز آن مرد کسى ندیده. بهلول پیش او آمده اظهار داشت برادر من! خواهش و زحمتى به شما دارم، مى خواهم پولهائى که در مکانهاى مختلف پنهان کرده ام جمع زده و نتیجه را برایم بگوئید. نظرم اینستکه تمام آنها را از مکان هاى متفرق بردارم و در جائیکه سیصد و ده درهم پنهان نموده ام جمع نمایم، زیرا آن محل محفوظتر از جاهاى دیگر است کاسب بسیار خوشحال شده اظهار موافقت کرد. بهلول شروع به شمردن نمود یک یک از پولها را با نام محل و مقدار مى گفت: تا مجموع درهمها به سه هزار رسید در این موقع از جا برخاسته از او خداحافظى کرد و دور شد مرد کاسب پیش خود چنان فکر نمود که اگر سیصد و ده درهم را به محل خود برگرداند ممکن است بتواند سه هزار درهم را که در آنجا جمع خواهد شد بدست آورد. بهلول پس از چند روز دیگر به سوى خرابه آمد سیصد و ده درهم را همانجا یافت. پولها را برداشت و در محل آن تغوط(۳۵) کرد، با خاک رویش را پوشانیده و از خرابه بیرون شد. مرد کاسب در کمین بهلول بود همینکه او را از خرابه دور دید، نزدیک آمده خواست خاک را کنار کند ناگاه دستش آلوده به نجاست گردید، از زیرکى و حیله بهلول آگاهى یافت. بهلول پس از چند روز دیگر پیش او آمده گفت: خواهش مى کنم این چند رقم را براى من حساب کنى و شروع بگفتن کرد، هشتاد درهم به اضافه پنجاه درهم به علاوه صد درهم پس از ذکر این چند رقم گفت: مجموع این مبلغ را اضافه کن به بوى گندیکه از دستهایت استشمام مى کنى آنوقت چقدر مى شود؟ این را گفت: و پا به فرار گذاشت کاسب از جاى برخاسته تا او را تعقیب کند ولى به بهلول نرسید(۳۶). رزق به قدر کفاف خوب است
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم شیخ جلیل محمد بن یعقوب کلینى از نوفلى نقل کرده که على بن الحسین (ع) فرمود: حضرت رسول صلى الله علیه و آله در بیابان به شتربانى گذشتند مقدارى شیر از او تقاضا کردند در پاسخ گفت: آنچه در سینه ى شتران است اختصاص به صبحانه اهل قبیله دارد و آنچه در ظرف دوشیده ایم شامگاه از آن استفاده مى کنند آن جناب دعا کردند خداوندا مال و فرزندان این مرد را زیاد کن از او گذشته در راه به ساربان دیگرى برخوردند از او هم درخواست شیر کردند ساربان سنه شتران را دوشیده محتوى ظرفهاى خود را در میان ظرفهاى پیغمبر صلى الله علیه و آله ریخت و یک گوسفند نیز اضافه بر شیر تقدیم نموده، عرض کرد فعلا همین مقدار پیش من بود چنانچه اجازه دهید بیش از این تهیه و تقدیم کنم پیغمبر صلى الله علیه و آله دست خویش را بلند کرده گفتند خداوندا به اندازه کفایت به این ساربان عنایت کن همراهان عرض کردند یا رسول الله آنکه درخواست شما را رد کرد برایش دعائى کردى که ما همه آن دعا را دوست داریم ولى براى کسیکه حاجت شما را برآورد از خداوند چیزى خواستید که ما دوست نداریم. ۲۰
فرمود (و ما قل و کفى خیر مما کثروالهى) مقدار کمى که کافى باشد در زندگى بهتر از ثورت زیادى است که انسان را به خود مشغول کند این دعا را نیز کردند (الله ارزق محمدا و آل محمد الکفاف) خدایا به محمد و آل او به مقدار کفایت لطف فرما(۳۷). صبر در تنگدستى
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم انس بن مالک گفت: مستمندان مردى را به عنوان پیک خدمت حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرستادند وقتى که شرفیاب شد عرض کرد من از طرف بینوایان پیامى دارم. حضرت فرمود: مرحبا بتو و دسته اى که من آنها را دوست دارم. عرض کرد یا رسول الله فقراء مى گویند ثروتمندان تمام حسنات را برده اند به حج مى روند که ما قادر نیستیم، اگر مریض شوند زیادى اموال خود را مى فرستند تا برایشان ذخیره باشد. فرمودند به بینوایان بگو هر فقیریکه صابر و شکیبا باشد سه امتیاز دارد که ثروتمندان ندارند: ۱- در بهشت غرفه ها ایستکه بهشتیان چشم به آنها مى اندازند همانطوریکه مردم ستارگان را تماشا مى کنند وارد آن قصرها نمى شود مگر پیغمبر مستمند یا شهید بینوا و یا مؤ من فقیر. ۲- نصف روز قبل از اغنیاء داخل بهشت مى شوند که طول آن نصف پانصد سال است. ۳- هرگاه ثروتمند بگوید سبحان الله والحمدالله و لا اله الا الله و الله اکبر و فقیرى هم همین ذکر را بگوید ثواب غنى معادل فقیر نمى شود اگر چه ده هزار درهم انفاق کند این سبقت در سایر کارهاى نیک و عبادات محفوظ است. پیک بازگشته به آنها خبر داد همه گفتند به این وضع راضى شدیم (۳۸). حضرت عیسى علیه السلام و مرد حریص
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم حضرت عیسى علیه السلام به همراهى مردى سیاحت مى کرد پس از مدتى راه رفتن گرسنه شدند به دهکده اى رسیدند عیسى به آن مرد گفت: برو نانى تهیه کن و خود مشغول نماز شد آن مرد رفته سه گرده نان تهیه کرد و بازگشت مقدارى صبر کرد تا نماز عیسى پایان پذیرد چون کمى به طول انجامید یک گرده را خورد. عیسى آمده پرسید گرده سوم چه شد گفت: همین دو گرده بود. پس از آن مقدار دیگرى راه پیموده به دسته آهوئى برخوردند حضرت عیسى یکى از آنها را پیش خواند آن را ذبح کرده خوردند بعد از خوردن عیسى گفت: قم باذن الله به اجازه خدا حرکت کن آهو حرکت کرد و زنده گردید آن مرد در شگفت شده زبان به کلمه سبحان الله جارى کرد عیسى گفت: ترا سوگند مى دهم به حق آن کسى که این نشانه قدرت را براى تو آشکار کرد بگو نان سوم چه شد باز جواب داد دو گرده بیشتر نبود. دو مرتبه براه افتادند نزدیک دهکده بزرگى رسیدند در آنجا سه خشت طلا افتاده بود رفیق عیسى گفت اینجا ثروت و مال زیادى است آن جناب فرمود: آرى یک خشت از تو یکى از من خشت سوم را اختصاص مى دهم به کسى که نان سوم را برداشته مرد حریص گفت: من نان سومى را خوردم، عیسى از او جدا گردیده گفت: هر سه خشت مال تو باشد. آن مرد کنار خشتها نشسته به فکر برداشتن و بردن آنها بود، سه نفر از آنجا عبور نمودند او را با سه خشت طلا دیدند. همسفر عیسى را کشته و طلاها را برداشتند. چون گرسنه بودند قرار بر این گذاشتند یکى از آن سه نفر از دهکده ى مجاور نانى تهیه کند تا بخورند شخصى که براى نان آوردن رفت با خود گفت: نانها را مسموم کنم تا آن دو پس از خوردن بمیرند، دو نفر دیگر نیز هم شدند که رفیق خود را پس از برگشتن بکشند. هنگامیکه نان را آورد آن دو نفر او را کشته و خود با خاطرى آسوده بخوردن نانها مشغول شدند چیزى نگذشت که آنها هم به رفیق خود ملحق گشتند. حضرت عیسى در مراجعت چهار نفر را بر سر همان سه خشت مرده دید گفت: ((هکذا تفعل الدنیا باهلها)) اینست رفتار دنیا با دوستداران خود(۳۹). دلا تا کى در این کاخ مجازى
کنى مانند مرغان خاکبازى
توئى آندست پرور مرغ گستاخ
که بودت آشیان بیرون از این کاخ
چو دو نان مرغ این ویرانه گشتى
بیفشان بال و پر ز آمیزش خاک
بپر تا کنگره ایوان افلاک
ببین در رقص ارزاق طیلسانان
خلیل آسا در ملک یقین زن
نواى لا احب الآفلین زن
۲۱
قناعت
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ابو وائل گفت در خدمت اباذر به خانه سلمان رفتیم. هنگام غذا سلمان گفت اگر رسول خدا صلى الله علیه و آله از تکلف رنج و زحمت انداختن خود) نهى نکرده بود براى شما چیزى تهیه مى کردم، پس از آن مقدارى نان و نمک آورد. ابوذر گفت: اگر با این نمک نعنا همراه مى شد خیلى بهتر بود. سلمان آفتابه ى خود را به گرو گذاشت و مقدارى نعنا تهیه نمود، پس از آنکه خوردیم ابوذر گفت: (الحمدلله الذى قنعنا) سپاس مر خدائى را است که ما را قانع ساخت. سلمان گفت: اگر قانع بودید آفتابه من بگرو نمى رفت (۴۰). مراقب آزمایش خداوند باشید
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم حضرت باقر علیه السلام فرمود: مردى از پیروان حضرت رسول صلى الله علیه و آله بنام سعد بسیار مستمند بود و حزء اصحاب صفه محسوب مى شد (کسانیکه بواسطه نداشتن مسجد زندگى مى کردند) تمام نمازهاى شبانه روزى را پشت سر پیغمبر مى گذارد، آن جناب از تنگدستى سعد متاءثر بود، روزى به او وعده داد که اگر مالى بدستم بیاید ترا بى نیاز مى کنم. مدتى گذشت اتفاقا چیزى بدست ایشان نیامد. افسردگى پیغمبر بر وضع سعد و نداشتن وجهى که او را تاءمین کند بیشتر شد. در این هنگام جبرئیل نازل گردید و دو درهم با خود آورد عرض کرد خداوند مى فرماید ما از اندوه تو بواسطه تنگدستى سعد آگاهیم اگر مى خواهى از این حال خارج شود دو درهم را به او بده و بگو خرید و فروش کند حضرت رسول صلى الله علیه و آله دو درهم را گرفت. وقتى براى نماز ظهر از منزل خارج شد سعد را مشاهده فرمود: به انتظار ایشان بر در یکى از حجرات مقدسه ایستاده. فرمود: مى توانى تجارت کنى؟ عرض کرد سوگند به خدا که سرمایه ندارم، دو درهم را به او داده فرمود: با همین سرمایه خرید و فروش کن. سعد پول را گرفت و براى انجام فریضه در خدمت حضرت به مسجد رفت نماز ظهر و عصر را به جا آورد پس از پایان نماز عصر رسول اکرم صلى الله علیه و آله فرمود: حرکت کن در طلب روزى جستجو نما. سعد بیرون شد و شروع به معامله کرد، خداوند برکتى به او داد که هر چه را به یک درهم مى خرید دو درهم مى فروخت خلاصه معاملات او همیشه سودش برابرى با اصل سرمایه داشت کم کم وضع مالى او رو به افزایش گذاشت به طوریکه بر در مسجد دکانى گرفت و اموال و کالاى خود را در آنجا جمع کرده مى فروخت رفته رفته اشتغالات تجارتى اش زیاد گردید تا به جائى رسید که وقتى بلال اذان مى گفت: و حضرت براى نماز بیرون مى آمد سعد را مشاهده مى فرمود: هنوز خود را آماده ى نماز نکرده و وضو نگرفته با این که قبل از این جریان پیش از اذان مهیاى نماز بود. پیغمبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: سعد دنیا ترا مشغول کرده و از نماز باز داشته عرض مى کرد چه کنم اموال خود را بگذارم ضایع شود؟ به این شخص جنسى فروخته ام مى خواهم قیمت را دریافت کنم و از این دیگرى کالائى خریده ام بایستى جنسش را تحویل گرفته قیمت آن را بپردازم. پیغمبر از مشاهده اشتغال سعد به ازدیاد ثروت باز ماندنش از عبادت و بندگى افسرده گشت بیشتر از مقدارى که در موقع تنگدستى اش متاءثر بود روزى جبرئیل نازل شده عرض کرد خداوند مى فرماید، از افسردگى تو اطلاع یافتیم اینک کدام حال را براى سعد مى پسندى وضع پیشین را یا گرفتارى و اشتغال کنونى او را به دنیا و افزایش ثروت فرمود: همان تنگدستى سابقش را بهتر مى خواهم زیرا دنیاى فعلى او آخرتش را بر باد داده جبرئیل گفت: آرى علاقه به دنیا و ثروت انسان را از یاد آخرت غافل مى کند اگر بازگشت حال گذشته او را مى خواهى دو درهمى که به او داده اى پس بگیر آن جناب از منزل خارج شد، پیش سعد آمده فرمود: دو درهمى که به تو داده ام بر نمى گردانى؟ عرض کرد چنانکه دویست درهم خواسته باشید مى دهم فرمود: نه همان دو درهمیکه گرفتى بده. سعد پول را تقدیم کرد. چیزى نگذشت که دنیا بر او مخالف و به حال اولیه خود برگشت (۴۱). ۲۲
بى نیازى ابوذر
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم حضرت باقر علیه السلام فرمود: عثمان دویست دینار بوسیله دو غلام خود براى اباذر فرستاد، گفت: بگوئید عثمان ترا سلام رسانده مى گوید این دویست دینار را صرف در احتیاجات خود کن. وقتى آن دو غلام به عرض اباذر رسانیدند پرسید آیا به هر یک از مسلمین همین مقدار داده. جواب دادند، نه. گفت: منهم یکى از آنهایم آنچه به ایشان برسد به من نیز مى رسد گفتند عثمان مى گوید این پول از مال شخصى خود من است قسم به پروردگارى که جز او خدائى نیست هرگز آمیخته با حرام نشده و پاک و حلال است. گفت من هیچ احتیاج به چنین مالى ندارم اکنون بى نیازترین مردمم. گفتند در خانه تو چیزى نمى بینیم که باعث بى نیازیت شده باشد. پاسخ داد: چرا در زیر این روکش پارچه اى، دو گرده نان جوین است که چند روز مانده در چنین صورتى چه احتیاج به درهم و دینار دارم به خدا سوگند نمى پذیرم مگر زمانیکه بر این دو گرده نان هم قادر نباشم و خداوند مشاهده کند که بیش یا کمتر از این در اختیار من نیست اینک مرا ولایت على و اولادش و ارادت به خاندان طاهرین آنها از هر چیز بى نیاز کرده. از پیغمبر صلى الله علیه و آله چنین شنیدم و براى مثل من مردى پیر زشت است دروغ گوئى. این پول را برگردانید که مرا نیازى به این و آنچه در دست عثمان است نمى باشد، تا در پیشگاه پروردگار او را به دادخواهى بگیرم (۴۲). حسد، جواد الائمه را شهید کرد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ذرقان که ندیم و رفیق جانى احمد بن ابى داود قاضى زمان معتصم عباسى محسوب مى شد گفت: روزى احمد از پیش معتصم برگشته بود با حالى بسیار خشمگین. پرسیدم از چه رو اینقدر در خشم هستى گفت: از دست این سیاه چهره ابوجعفر فرزند على بن موسى الرضا علیه السلام آرزو داشتم بیست سال پیش از این مرده بودم و امروز را نمى دیدم گفتم مگر چه شده؟! گفت: دزدى را طریقه تطهیر و حد او را پرسید بیشتر فقهاء حاضر بودند دستور داد بقیه را نیز احضار کنند محمد بن على علیه السلام را هم بودند خواست، از ما پرسید حد دزد را چگونه باید جارى کرد ((فقلت من الکرسوع)) گفتم از مچ دست باید جدا کرد. پرسید به چه دلیل؟ گفتم به دلیل آنکه دست شامل انگشتان و کف تا مچ مى شود، در آیه تیمم نیز مى فرماید (فامسحوا بوجوهکم و ایدیکم) بسیارى از علماء در این نظریه با من موافقت کرده تاءیید نمودند دسته دیگر از دانشمندان گفتند باید دست را از مرفق برید. خلیفه پرسید به چه دلیل؟ گفتند به دلیل آیه وضو (و ایدیکم الى المرافق) چون حد دست را خداوند در این آیه تا مرفق معین مى کند. برخى نیز فتوى به قطع از شانه دادند و استدلال بر این کردند که دست شامل از انگشتان تا شانه مى شود. در این هنگام خلیفه روى به محمد بن على علیه السلام کرده گفت: یا ابا جعفر شما چه مى گوئید درباره ى مسئله ى مورد بحث. فرمود: علماء گفتار خود را گفتند مرا از نظر دادن معاف دار. گفت: شما را به خدا سوگند مى دهم نظریه خود را بگوئید. حضرت جواد علیه السلام فرمود: اکنون که قسم دادى مى گویم این حدود که اهل سنت و علماى حاضر تعیین کردند اشتباه و خطاست، درباره ((دزد)) باید انگشتان او را بدون ابهام برید. پرسید دلیل شما چیست فرمود: قال رسول الله صلى الله علیه و آله السجود على سبعه اعظاء الوجه والیدین والرکبتین والرجلین. فاذا قطعت ید من الکرسوع او المرفق لم یبق له ید یسجد علیها و قال الله تعالى ان المساجد لله پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله فرمود: سجده بر هفت محل لازم است انجام شود پیشانى – دو دست، دو زانو و دو انگشت ابهام پا، هرگاه دست را از مچ یا مرفق جدا کنند دیگر دستى براى سجده باقى نمى ماند در صورتیکه خداوند در قرآن مى فرماید: (ان المساجد لله) مواضع سجود اختصاص به خدا دارد (ما کان لله لم یقطع) هر چه براى خدا باشد بریده نمى شود. ۲۳
معتصم از این حکم شادمان شد و تصدیق کرد دستور داد انگشتان دزد را طبق نظریه حضرت جواد علیه السلام بریدند. ذرقان مى گوید ابن ابى داود سخت افسرده و ناراحت بود که چرا نظریه او رد شده از حسادت به خود مى پیچید. سه روز پس از این جریان پیش معتصم رفت گفت: یا امیرالمؤ منین آمده ام ترا نصیحتى بکنم این اندرز به شکرانه محبتى است که به ما دارى و مى ترسم اگر نگویم کفران نعمت کرده باشم و به آتش جهنم بسوزم پرسید آن نصیحت چیست. گفت: وقتى شما مجلسى از علماء و فقهاء تشکیل مى دهید تا امر مهمى از امور دینى مطرح شود وزراء، امراء صاحب منصبان لشکرى و کشورى خدم و دربانان حضور دارند مذاکرات این مجالس در خارج گفتگو مى شود اگر در چنین مجلسى شما راءى فقهاء را رد کنید و گفته محمد بن على علیه السلام را قبول نمائید کم کم موجب مى شود که مردم به او توجه کنند و از بنى عباس منصرف شوند خلاف را از تو گرفته و به او تحویل دهند با اینکه عده اى از مردم هم اکنون به امامت او اعتراف دارند. حسد کار خود را کرد این سخن چینى اثر خود را بخشید معتصم چنان تحت تاءثیر گفته او واقع شد که احمد بن ابى داود را دعا کرد و گفت: جزاک الله عن نصیحتک خیرا روز چهارم دستور داد یکى از نویسندگان از جمعى دعوت کند و محمد بن على علیه السلام در آن مهمانى حضور داشته باشد ابتدا آن جناب عذر خواست و فرمود: میدانى که در این گونه مجالس نمى روم آنقدر اصرار ورزید که این مجلس فقط به افتخار آشنائى شما با یکى از وزراء تشکیل مى یابد تا آن حضرت قبول کرد، در سر سفره غذاى مسمومى که براى ایشان آوردند به محض خوردن احساس مسمومیت غذا را نمود. از جاى برخواست صاحب منزل تعارف کرد که به این زودى تشریف مى برید فرمود: براى تو بهتر است که من زودتر خارج شوم به فاصله یک روز به همین سم امام جواد علیه السلام هم رحلت کرد(۴۳). صبر و تحمل بر شدائد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم در میان فرزندان امام حسن مجتبى علیه السلام که منصور دوانیقى آنها را زندانى کرد و در زندان او فوت شدند یکى على بن الحسن المثلث بود. او را على خیر و على عابد مى گفتند از نظر عبادت و ذکر و صبر امتیاز تمامى داشت هنگامیکه منصور آنها را در زندان تاریکى حبس نمود، شب و روز و اوقات نماز را نمى توانستند تعیین کنند مگر بواسطه اذکار همین على ابن الحسن چون ذکرهائیکه مقید به ادامه آنها بود چنان مرتب و متوالى بجا مى آورد که دخول وقت ها را بوسیله آنها مى فهمید یک روز عبدالله ابن حسن مثنى از سختى زندان و گران بودن غل و زنجیر بى اندازه ناراحت شده به على گفت: مى بینى ابتلاء و گرفتارى ما را از خدا نمى خواهى ما را از این بند نجات دهد؟ على چند دقیقه جواب نداد، آنگاه گفت: عموجان براى ما در بهشت درجه ایست که به آن نمى رسیم مگر صبر کنیم به این نوع گرفتارى یا شدیدتر از این و براى منصور مرتبه ایست در جهنم که به آن نمى رسد مگر انجام دهد درباره ما آنچه مى بینى. در صورتیکه بخواهى صبر مى کنیم بر این گرفتارى و شدائد، بزودى راحت خواهیم شد چون مرگ ما نزدیک شده و اگر میل دارى براى نجات یافتن خود دعا مى کنیم لکن منصور به آن مرتبه ایکه در جهنم دارد نخواهد رسید. گفت: صبر مى کنیم. سه روز بیش نگذشت که در زندان جان سپردند على بن الحسن در حال سجده از دنیا رفت عبدالله گمان کرد در خواب است. گفت: فرزند برادرم را بیدار کنید. همین که او را حرکت دادند دیدند بیدار نمى شود فهمیدند از دنیا رفته (۴۴). ۲۴
با عجله، روزى خود را حرام کرد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم روزى امیرالمؤ منین علیه السلام داخل مسجد شد به شخصى فرمود: استر مرا بگیر نگهدار تا من برگردم همینکه آن جناب وارد مسجد شد مرد لجام استر را برداشته و رفت. على علیه السلام پس از پایان دادن کار خود بیرون آمد دو درهم در دست داشت، مى خواست به آن مرد بدهد، دید استر ایستاده و لجام بر سر او نیست، دو درهم را به غلام خود داد تا از بازار لجامى خریدارى کند غلام در بازار همان شخص را دید که لجام را به دو درهم فروخته بود. آنرا خرید و خدمت حضرت آورد. على (ع) فرمود: بنده بواسطه عجله و ترک صبر، روزى خود را حرام مى کند و بیشتر از آنچه مقدر شده به او نخواهد رسید(۴۵). پاداش شکیبائى در مصیبت
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ام سلمه زوجه پیغمبر علیه السلام مى گوید روزى شوهر سابقم ابوسلمه از نزد پیغمبر صلى الله علیه و آله آمده گفت: سخنى از پیغمبر شنیدم که مسرور شدم. آنکس که استرجاع (انا لله و انا الیه راجعون) بر زبان جارى نماید و بگویداللهم اجرنى فى مصیبتى و اخلف لى خیراک خدایا در این مصیبت مرا پاداش کرامت فرما به جاى فوت شده ام بهتر از او عنایت کن خداوند او را اجر مى دهد و بهتر از فوت شده به او مرحمت مى نماید. ام سلمه گفت: من این کلمات را حفظ نمودم هنگامیکه ابو سلمه از دنیا رفت همانها را با خود گفتم. بعد فکر کردم چگونه بهتر از ابوسلمه نصیب من خواهد شد. عده ام سپرى شد روزى حضرت رسول اجازه ورود خانه ام را خواست من مشغول دباغى پوستى بودم که حرکت کرده دست خود را شستم. تشکى از چرم که داخلش لیف خرما بود براى آن حضرت انداختم بر روى آن نشست. مرا براى خود خواستگارى نمود، عرض کردم یا رسول الله صلى الله علیه و آله آیا ممکن است مرا به مثل شما رغبت و میل نباشد؟ ولى چون زنى غیورم مى ترسم عملى از من صادر شود که خداوند عذابم کند از این گذشته عیالمند و مسنم. حضرت فرمود: اما عیال و بچه هایت بچه منند و اما مسن بودنت، من هم مانند تو مسنم آنگاه اظهار رضایت کردم. مرا تزویج نمود خداوند به جاى ابوسلمه بهتر از او مثل پیغمبر خدا صلى الله علیه و آله را به من عنایت کرد(۴۶). شکیبائى معاذ بر فوت فرزند
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم عبدالرحمن بن غنمه گفت: براى عیادت فرزند معاذ بر او وارد شدیم. او را بر بالین فرزندش نشسته دیدیم آن جوان در حال احتضار بود ما نتوانستیم خوددارى کنیم اشکمان جارى شد و صداى ما به گریه بلند گردید معاذ با خشونت ما را بازداشت. گفت: ساکت باشید به خدا سوگند خودش مى داند صبر بر این پیش آمد محبوبتر است نزد من از تمام جنگهائیکه در خدمت پیغمبر نموده ام، من شنیدم از پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود: هر کس فرزندى داشته باشد مورد علاقه و مهر او، آن فرزند فوت شود اگر صبر کند در مصیبتش و ناراحت نشود خداوند فوت شده را به مکانى بهتر از محل اولى مى برد. در مقابل این پیش آمد مصیب زده را مورد رحمت و مغفرت و رضوان خود قرار مى دهد مختصر زمانى گذشت صداى مؤ ذن بلند شد در همین هنگام جوان از دنیا رفت ما براى انجام نماز حرکت کردیم، وقتى که برگشتیم دیدیم او را غسل داده و کفن نموده است مردم جنازه اش را برده اند خود را به آنها رساندیم، به معاذ گفتیم خداوند ترا رحمت کند چرا صبر نکردى تا ما به جنازه پسر برادرمان حاضر شویم. گفت: به ما دستور داده اند فوت شدگان را تاءخیر نیاندازیم هر ساعت از شب و روز که از دنیا رفتند، آنگاه داخل در قبر شد و فرزندش را دفن نمود. ۲۵
موقعیکه خواست خارج شود دستش را گرفتم تا از قبر بیرونش آورم. امتناع ورزید گفت: این امتناع من نه از جهت اینستکه پرقوه و نیرومندم بلکه دوست ندارم شخص نادانى خیال کند دست مرا براى ضعف و سستى که از مصیبت فرزند بر من وارد شده گرفته اى به منزل خود برگشت روغن استعمال کرد و چشمش را سرمه کشید لباس خود را عوض نمود در آن روز بیشتر تبسم مى کرد به همان نیتى که داشت. گفت: ((انا لله و انا الیه راجعون)) در راه خدا عوض آنچه فوت شود هست هر مصیبتى در آن راه آسانست جبران فوت شده در نزد اوست (۴۷). شهادت حمزه و صبر پیغمبر
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم هنگامیکه جنگ احد پایان یافت پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه کسى خبر از عمویم حمزه دارد حارث بن صمت گفت: من جاى او را مى دانم حضرت او را فرستادند ولى وقتى چشمش به جسد حمزه افتاد راضى نشد بیاید خبر دهد. حضرت رسول صلى الله علیه و آله به على علیه السلام آمد حمزه را که به آن حال دید او هم راضى نشد این خبر را براى حضرت بیاورد، تا اینکه خود پیغمبر تشریف آورد، کنار جسد حمزه ایستاد دید او را مثله (۴۸) نموده اند شکمش را شکافته و کبدش را بیرون آورده اند گریه آن جناب را فرا گرفت شروع به گریه کردن نمود فرمود: لک الحمد و انت المستعان و الیک المشتکى ثم قال لن اصاب بمثل حمزه ابدا حمد و سپاس از براى تو است اى خدا! تو یار و یاور مائى بسوى تو از ستمکاران شکایت ما است فرمود: مصیبتى چون مصیبت حمزه بر من وارد نخواهد شد اگر خداوند مرا بر قریش نصرت دهد هفتاد نفر از آنها را مثله خواهم کرد در اینجا جبرئیل این آیه را آورد: و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به ولئن صبرتم فهو خیر للصابرین. اگر کیفر کردید همانند آنچه به شما ستم شده است کیفر نمائید اگر شکیبائى کنید صبر بهتر است براى صابرین. حضرت سه مرتبه فرمود: صبر مى کنم آنگاه رداى خود را بر روى حمزه انداخت. هر گاه به طرف سر مى کشید پایش بیرون مى ماند به طرف پا که مى کشید سرش خارج مى شد قسمت سر را پوشانید بر روى پاهاى حمزه خاشاک بیابان ریخت. چون در این جنگ شیطان ندا داد (الا قد قتل محمد ((ص))) محمد را کشتند این صدا در مدینه هم شنیده شد. از این رو، زنها سراسیمه بیرون شدند در میان آنها فاطمه زهراء و صفیه خواهر حمزه نیز بودند همین که به حضرت رسول صلى الله علیه و آله خبر دادند به على علیه السلام فرمود: عمه ام صفیه را نگهدار که نمى تواند برادرش را به آن حال ببیند اما فاطمه را بگذار بیاید چون زهرا علیه السلام چشمش به پیغمبر افتاد و دید صورتش خون آلود است شروع به گریه نمود. خون از صورت پدر پاک کرد و مى گفت: غضب خداوند شدید شود بر کسى که صورت شما را مجروح کرد. هنگامیکه حضرت رسول صلى الله علیه و آله به مدینه بازگشت از در خانه هاى انصار مى گذشت زنان مصیبت زده را شنید بر کشتگان خود گریه مى کنند اشکهاى آن جناب جارى شد فرمود: عمویم حمزه امروز گریه کننده ندارد. این سخن را سعد ابن معاذ شنید به انصار گفت: هیچ زنى نباید بر کشته خود گریه کند مگر اینکه اول فاطمه زهرا علیه السلام را در گریه کردن بر حمزه کمک کند، همه زنان انصار خدمت فاطمه علیه السلام رسیده با آن بانو در گریه کردن همکارى نمودند(۴۹). ۲۶
نامه اى از حضرت صادق علیه السلام
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم اسحق بن عمار گفت: هنگامى که عبدالله بن حسن و بستگانش را، به امر منصور دوانیقى به زندان بردند حضرت صادق علیه السلام نامه اى براى تسلى و تسلیت آنها نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم این نامه بسوى بازمانده صالح و ذریه پاک است از طرف پسر برادر و پسر عمویش: اى عبدالله اگر شما را به زندان بردند مرا هم شریک کردند در آنچه به شما از اندوه و ناراحتى قلبى رسید، من نیز همانند شما محزون و ناراحتم در مورد این پیش آمد اگر بسوى خدا برگردى و نظر به کتابش نمائى براى پرهیزکاران صبر و شکیبائى را خواسته در آنجا که مى فرماید (فاصبر و لا تکن کصاحب الحوت) شکیبائى کن. مانند یونس پیغمبر مباش (بیش از ده آیه مربوط به صبر حضرت در این نامه استشهاد مى فرمایند که بواسطه اختصار از ذکر آنها خوددارى شد). پسر عمو هرگز خداوند به زیان دنیوى که پیش آید براى دوستان اهمیت نداده در پیش خداوند براى دوستانش چیزى محبوبتر از زیان و ناراحتى با شکیبائى و صبر نیست همان طوریکه ارزش براى نعمتهاى دنیا قرار نداده نسبت به دشمنانش. اگر غیر از آن بود دشمنانش را نمى کشتند و آنها را نمى هراسانند با اینکه ایشان آرامش و آسایش، برترى و غلبه دارند از اینروست که مثل یحیى و زکریا به ستمگرى و عناد کشته مى شوند وجدت على بن ابیطالب علیه السلام و پسر عمویت حسین ابن على علیه السلام را مى کشند اگر نه این بود خداوند در قرآن نمى فرمود: (لولا ان یکون الناس امه واحده لجعلنا لمن یکفر بالرحمن لبیوتهم سقفا من فضه و معارج علیها یظهرون) و نیز مى فرمود: (ایحسبون انما نمدهم به من مال و بنین نسارع لهم فى الخیرات بل لا یشعرون. آیا گمان گمان مى کنند کشش مى دهیم ثروت و فرزندان آنها را خوبیها را به سوى ایشان سوق مى دهیم نه، نمى دانند از این جهت است که در حدیث آمده اگر مؤ من محزون نمى شد براى کافر عصابه (۵۰) آهنینى قرار مى دادم که هیچگاه دردسر نگیرد. همچنین حدیث دیگر که دنیا در نظر خداوند به اندازه پر مگسى ارزش ندارد. اگر این مقدار ارزش مى داشت به هیچ کافرى قطره آبى نمى داد از اینروست که در حدیث دیگر مى فرماید هر گاه خداوند قوم یا بنده اى را دوست داشته باشد (صب علیه البلاء صبا) او را مورد طوفان بلاء قرار مى دهد. از اندوهى خارج نمى شود مگر اینکه در غم دیگر داخل گردد. در حدیث دیگر آمده که محبوبتر از این دو اندوه در نزد خداوند نیست یکى اندوهیکه مؤ من در موقع خشم دارد و مى پوشاند دیگر اندوهیکه در هنگام مصیبت بر او وارد مى شود و صبر بر آن مى نماید به همین جهت هر کس به اصحاب پیغمبر صلى الله علیه و آله ظلم مى نمود دعا مى کردند خداوند به او طول عمر و صحت بدن و کثرت مال و فرزند بدهد براى همین نیز پیغمبر صلى الله علیه و آله هر کس را که امتیاز مى داد از نظر رحمت و طلب آمرزش شهادت را براى او مى خواست پس اى عموزادگان و برادران بر شما باد صبر و رضا و واگذارى کار را به خدا و تسلیم در مقابل قضاى او چنگ بزنید به فرمانبردارى خداوند از او مى خواهم به من و شما صبرش را عنایت فرماید، از هر هلاکت و نابودى ما را دور دارد به نیرو و قدرت خودش او شنوا و نزدیک به ما است. درود بى پایان بر پیغمبر و برگزیده از بندگانش محمد صلى الله علیه و آله و خاندان طاهرینش (۵۱). مقایسه دو زن شکیبا
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ابوطلحه انصارى از اصحاب بزرگ پیغمبر صلى الله علیه و آله است در جنگ احد پیش روى آن حضرت تیراندازى مى کرد پیغمر صلى الله علیه و آله بر روى پنجه ى پا بلند مى شد تا هدف تیر او را مشاهده کند ابوطلحه در این جنگ سینه خود را جلو سینه ى پیغمبر نگه داشته عرض مى کرد سینه من سپر جان مقدس شما باشد پیش از آنکه تیر به شما رسد مایلم سینه ى مرا بشکافد. ۲۷
ابوطلحه پسرى داشت که بسیار مورد علاقه او بود. اتفاقا مریض شد. مادر او ام سلیم از زنان با جلالت اسلام است چون به محبت زیاد ابوطلحه نسبت به فرزندش توجه داشت. همین که احساس کرد نزدیک است بچه فوت شود ابوطلحه را خدمت پیغمبر صلى الله علیه و آله فرستاد پس از رفتنش بچه از دنیا رفت. ام سلیم او را در جامه اى پیچیده کنار اطاق گذاشت فورا حرکت کرد غذاى مطبوعى تهیه نمود و خویش را براى پذیرائى شوهر با عطر و وسائل آرایش آراست. وقتى ابوطلحه آمد حال فرزند خود را پرسید در جواب گفت: خوابیده است سئوال کرد غذائى هست. ام سلیم خوراک را آورد. پس از صرف غذا از نظر غریزه جنسى نیز خود را بى نیاز کرده در آن بین که این شوهر بهترین دقائق لذت جنسى را داشت گفت: ابوطلحه چندى پیش امانتى از شخصى نزد من بود آنرا امروز به صاحبش رد کردم از این موضوع نگران که نیستى؟ او طلحه جواب داد چرا نگران باشم وظیفه ى تو همین بود. گفت: پس در این صورت به تو مى گویم فرزندت امانتى بود از خداوند در دست تو امروز امانت خود را گرفت. ابوطلحه بدون هیچ تغییر حالى گفت: من به شکیبائى از تو که مخادر او بودى سزاوارترم از جا حرکت کرده غسل نمود و دو رکعت نماز خواند، پس از آن خدمت پیغمبر رسید، فوت فرزند و عمل ام سلیم را به عرض آن جناب رسانید، پیغمبر فرمود: خداوند درآمیزش امروز شما برکت دهد آنگاه فرمود: شکر مى کنم خداى را که در میان امت من نیز زنى همانند آن زن صابره ى بنى اسرائیل قرار داد. پرسیدند شکیبائى آن زن چه بود. فرمود: زنى در بنى اسرائیل بود، شوهرش دستور داد غذائى تهیه کند براى چند نفر میهمان، این خانواده دو پسر داشتند هنگام تهیه غذا، بچه ها بازى مى کردند ناگاه هر دو در چاه افتادند. زن جسد مرده آنها را بیرون آورد به پارچه اى پیچید و در کنار اطاق دیگر گذاشت نخواست میهمانها را ناراحت کند و به میهمانى شوهر زیانى وارد شود. بعد از رفتن میهمان ها خود را آراست و پیوسته براى شوهر آماده ى عمل آمیزش نشان مى داد ان مرد نیز خواسته ى او را انجام داد. از فرزندان خود سؤ ال کرد گفت: در اطاق دیگر بخوابند آنها را صدا زد ناگاه مادر، بچه ها را دید از خانه خارج شده پیش پدر آمدند. زن گفت: به خدا سوگند هر دو بچه ات مرده بودند خداوند بواسطه شکیبائى و صبر من آنها را زنده کرد(۵۲) نمونه اى از اخلاق پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم روزى حضرت رسول صلى الله علیه و آله با عده اى در مسجد نشسته به صحبت مشغول بودند. کنیزکى از انصار وارد شد، از پشت سر نزدیک گردیده جامه آن جناب را بطور پنهانى گرفت پیغمبر صلى الله علیه و آله آن بزرگ رهبر اخلاقى جهان برخاست، گمان کرد با او کارى دارد. بعد از برخاستن کنیز چیزى نگفت آن جناب نیز به او حرفى نزد، در جاى خود نشست. براى مرتبه دوم جامه ایشان را گرفت ولى چیزى نگفت و همچنین تا مرتبه چهارم پیغمبر صلى الله علیه و آله برخاست کنیز از پشت سر مقدارى پارچه جامه حضرت را پاره کرده رفت. مردم اعتراض کردند که این چه کار بود کردى: چهار بار پیغمبر صلى الله علیه و آله را بلند نمودى و چیزى نگفتى خواسته تو چه بود؟ گفت: در خانه ما مریضى است مرا فرستادند که تکه اى از جامه پیغمبر صلى الله علیه و آله را جدا کنم به عنوان تبرک همراه او بنمایند تا شفا یابد تا مرتبه سوم که مى خواستم کار خود را انجام دهم آن جناب گمان مى کرد من کارى دارم، از طرفى حیا مى کردم تقاضاى مقدارى از جامه ایشان را بنمایم بالاخره در مرتبه چهارم پاره اى از جامه را چنانچه مشاهده کردید بریدم (۵۳) ۲۸
اخلاق پیامبر را مى توان شمرد؟
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم مردى از امیرالمؤ منین علیه السلام درخواست کرد اخلاق پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله را برایش بشمارد فرمود: تو نعمتهاى دنیا را بشمار تا من نیز اخلاق آن جناب را برایت بشمارم، عرض کرد چگونه ممکن است نعمتهاى دنیا را احصاء کرد با اینکه خداوند در قرآن مى فرماید (و ان تعدوا نعمه الله لا تحصوها) اگر بشمارید نعمتهاى خدا را نمى توانید بپایان رسانید. على علیه السلام فرمود: خداوند تمام نعمت دنیا را قلیل و کم مى داند در این آیه که مى فرماید (قل متاع الدنیا قلیل) بگو متاعدنیا اندک است و اخلاق پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله را در این آیه عظیم شمرده چنانچه مى فرماید ((انک لعلى خلق عظیم)) ترا خوئى بسیار بزرگ است. اینک تو چیزى که قلیل است نمى توانى بشمارى من چگونه چیزیکه عظیم و بزرگ است احصاء کنم ولى همین قدر بدان اخلاق نیکوى تمام پیمبران بوسیله رسول اکرم صلى الله علیه و آله تمام شد هر یک از پیغمبران مظهر یکى از اخلاق پسندیده بودند چون نوبت به آن جناب رسید تمام اخلاق پسندیده را جمع کرد از این رو فرمود: ((انى بعثت لا تمم مکارم الاخلاق)) من برانگیخته شدم تا اخلاق نیکو را تمام کنم. در روش الاخیار شیخ محمد بن مى نویسد دسته اى از بچه ها دامن پیغمبر صلى الله علیه و آله را در راه گرفته عرض کردند ما را بر شانه خود سوار کن همانطور که براى حسن و حسین خود را شتر مى کنى و آنها را سوارى مى دهى. آن جناب بلال را فرمود: به خانه برو هر چه پیدا کردى بیاور تا خود مرا از این بچه ها بخرم بلال هشت دانه گردو آورد پیغمبر صلى الله علیه و آله گردوها را تقسیم کرد و خود را از آنها خرید (و قال صلى الله علیه و آله رحم الله اخى یوسف باعوه بثمن بخس دراهم معدوده و باعونى بثمان جوزات) خدا برادرم یوسف صدیق را مورد رحمت خویش قرار دهد او را به پول بى ارزش فروختند مرا نیز بهشت دانه گردو معامله کردند(۵۴). از خوى خوش پیامبر صلى الله علیه و آله چه استفاده کردند!
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ابن عبدالبر در استیعاب مى نویسد: نعیمان بن عمر و انصارى از قدماى صحابه و از جمله انصار و اهل بدر است مردى خوش مجلس و مزاح بود از وقایعى که از منسوب به اوست این است که مرد عربى از بادیه نشینان خدمت پیغمبر صلى الله علیه و آله آمد شتر خود را پشت مسجد خوابانید و به مسجد وارد شد، بعضى از اصحاب به نعیمان گفتند اگر این شتر را بکشى گوشت آنرا تقسیم مى کنیم حضرت رسول صلى الله علیه و آله قیمتش را به اعرابى خواهد داد او را نیز خشنود خواهد کرد نعیمان شتر را کشت، در این اثنا اعرابى بیرون آمد. شتر خود را کشته دید فریاد کرد و پیغمبر را بداد خواهى خواست. نعیمان فرار کرد. حضرت رسول صلى الله علیه و آله آن فریاد را که شنید از مسجد خارج شد. ناقه اعرابى را کشته دید. پرسید این کار از که سر زده گفتند از نعیمان. آن جناب یک نفر را فرستاد تا او را بیاورد، فرستاده رفت پس از جستجو فهمید در خانه ضباعه دختر زبیر بن عبدالمطلب همسر مقداد بن اسود پنهان شده منزل ایشان نزدیک مسجد بود به آنجا رفت. او را اشاره به محلى کردند که شباهت به حفره اى داشت نعیمان خود را در حفره اى پنهان کرده و با مقدارى علف سبز جلوى حفره را پوشانیده بود. فرستاده بازگشت، عرض کردى یا رسول الله صلى الله علیه و آله من او را ندیدم حضرت با دسته اى از اصحاب به خانه ضباعه آمدند آن مرد مخفیگاه نعیمان را نشان داد. پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود: علفها را برداشتند و نعیمان را بیرون آوردند پیشانى و رخسارش از علفهاى تازه رنگین شده بود حضرت رسول فرمود: نعیمان این چه کارى بود که از تو سر زد؟! گفت: یا رسول الله همان کسانیکه شما را راهنمائى به محل من کردند به این کار وا دارم نمودند پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله تبسم کنان رنگ علف را با دست مبارک خویش از پیشانى و رخسار او زدود، بهاى شتر را نیز به صاحبش داده او را راضى کرد(۵۵). ۲۹
نتیجه بد خلقى سعد معاذ
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ابن سنان از حضرت صادق علیه السلام نقل کرده که آن جناب فرمود: براى حضرت رسول صلى الله علیه و آله خبر آوردند که سعد بن معاذ فوت شده پیغمبر صلى الله علیه و آله با اصحاب آمده دستور دادند او را غسل دهند. خودشان کنار درب ایستادند پس از آنکه مراسم غسل و کفن تمام شد او را در سریر گذاشته براى دفن کردن حرکت دادند، در تشییع جنازه او پیغمبر صلى الله علیه و آله با پاى برهنه بدون رداء حرکت مى کرد گاهى طرف چپ و گاهى طرف راست سریر را مى گرفت، تا نزدیک قبرستان و قبر سعد رسیدند حضرت رسول صلى الله علیه و آله داخل قبر شد او را در لحد گذاشت با دست مبارک خود لحدش را ساخت و خشت بر آن گذاشت. مى فرمود: خاک و گل به من بدهید با گل مابین خشت ها را پر مى کرد همینکه لحد را تمام نمود و خاک بر او ریخت تا قبر پر شد فرمود: مى دانم بزودى این خشت و گل کهنه خواهد شد لکن خداوند دوست دارد هر کارى که بنده اش انجام مى دهد محکم باشد در این هنگام مادر سعد کنار قبر آمد. گفت: (یا سعد هیئا لک الجنه) سعد بهشت بر تو گوارا باد پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله فرمود: مادر سعد با چنین جزم و یقین از طرف خداوند خبر مده سعد از فشار قبر رنج دید و آزرده شد. بدنش را فشارى از قبر گرفت. حضرت رسول برگشت مردم نیز مراجعت کردند در بازگشت عرض کردند یا رسول الله عملى با سعد کردى که نسبت بدیگرى سابقه نداشت با پاى برهنه بدون رداء جنازه اش را تشییع فرمودى گاهى طرف راست و گاهى طرف چپ جنازه را مى گرفتى. پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود: ملائکه هم عارى از رداء و کفش بودند به آنها اقتدا کردم چون دستم در دست جبرئیل بود هر طرف را که او مى گرفت من هم مى گرفتم عرض کردند یا رسول الله صلى الله علیه و آله بر جنازه اش نماز خواندى و او را بدست مبارک در لحد گذاشتى قبرش را با دست خود درست کردى باز مى فرمائى سعد را فشار قبر فراگرفت. فرمود: آرى سعد مقدارى بدخلقى در میان خانواده اش داشت این فشار از آن سوء خلق بود(۵۶). رهبر باید خوش خوترین مردم باشد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم عربى خدمت پیغمبر صلى الله علیه و آله آمده تقاضاى کمک مالى کرد حضرت به اندازه کفایت به او بخشیده فرمود: احسان به تو کردم؟ عرض کرد نه، بلکه کار خوبى هم نکردید اطرافیان پیغمبر با آشفتگى از جاى حرکت کردند تا او را کیفر دهند. حضرت اشاره کرد خوددارى کنید، آنگاه وارد منزل شد مقدار دیگرى به عطاى خویش افزود و به اعرابى تسلیم کرد بعد فرمود: اینک احسان کردم. گفت: آرى خداوند پاداش نیکوئى به شما عنایت کند. به اعرابى فرمود: تو در پیش اصحابم سخنى گفتى که باعث کدورت آنها شد اکنون اگر صلاح بدانى همین حرف را پیش آنها بزن تا رنجیدگى بر طرف شود، فردا صبح اعرابى هنگامیکه اصحاب حضور داشتند خدمت پیغمبر صلى الله علیه و آله رسید. فرمودند دیروز این مرد حرفى زد، پس از آنکه به عطایش اضافه کردم مى گفت: از من راضى شده. رو به او کرده فرمود: همین طور است؟ عرض کرد آرى خداوند در فامیل و خانواده به شما خیر عنایت کند. به اصحاب فرمود: مثل این مرد مانند کسى است که شترش رم کرده و در جست و فرار باشد مردم از پى آن شتر بروند هر چه ازدحام کنند آن حیوان فرارش زیادتر مى شود. صاحب شتر فریاد مى کند مرا با شترم واگذارید من بهتر او را رام مى کنم و راه رام کردنش را خوبتر مى دانم آنگاه خودش پیش مى رود گرد و غبار از پیکر او مى زداید تا آرام شود کم کم او را خوابانده جهاز بر او مى گذارد و سوار مى شود. من هم اگر شما را آزاد مى گذاشتم وقتى این مرد حرف را زد او را مى کشتید بیچاره به آتش جهنم مى سوخت (۵۷). ۳۰
پیغمبر اسلام صلى الله علیه و آله با عمل هدایت مى کرد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم على علیه السلام فرمود: مردى یهودى از پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله دینارى چند طلبکار بود روزى تقاضاى پرداخت طلب خود را نمود حضرت فرمود: فعلا ندارم. گفت: از شما جدا نمى شوم تا بپردازید فرمود: من هم در اینجا با تو مى نشینم، به اندازه اى نشست که نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء و نماز صبح روز بعد را همانجا خواند. اصحاب، یهودى را تهدید مى کردند پیغمبر صلى الله علیه و آله رو به آنها نموده مى فرمود: این چه کاریست مى کنید؟ عرض کردند یک یهودى شما را بازداشت کند؟ فرمود: خداوند مرا مبعوث نکرده تا به کسانیکه معاهده مذهبى با من دارند یا غیر آنها ستم روا دارم. صبحگاه روز بعد تا بر آمدن و بالا رفتن آفتاب نشست در این هنگام یهودى گفت: (اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمدا رسوله) نیمى از اموال خود را در راه خدا دادم. عرض کرد به خدا سوگند این کاریکه نسبت به شما کردم نه از نظر جسارت بود خواستم ببینم اوصاف شما مطابقه مى کند با آنچه در توراه بما وعده داده اند زیرا در آنجا خوانده ام: محمد بن عبدالله صلى الله علیه و آله در مکه متولد مى شود و به مدینه هجرت مى کند درشتخو و بد اخلاق نیست. با صداى بلند سخن نمى گوید ناسزاگو و بد زبان نمى باشد اینک گواهى مى دهم بیگانگى خدا و پیامبرى شما، تمام ثروت من در اختیارتان هر چه خداوند دستور داده درباره آن عمل کنید (یهودى ثروت زیادى داشت) على علیه السلام در پایان داستان مى فرماید پیغمبر صلى الله علیه و آله شبها در زیر عباى خود مى خوابید و بالشى از پوست داشت که داخل آن لیف خرما بود یک شب روکش آن جناب را دو برابر کردند. صبحگاه فرمود: رختخواب شب گذشته ام مرا از نماز بازداشت دستور داد همان یک عبا را بیندازند(۵۸). مخالفت عابد بنى اسرائیل با نفس
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرمود: در میان بنى اسرائیل عابدى زیبا و خوش سیما بود، زندگى خود را بوسیله درست کردن زنبیل از برگ خرما مى گذرانید، روزى از در خانه پادشاه مى گذشت کنیز خانم پادشاه او را دید. وارد قصر شد و حکایتى از زیبائى و جمال عابد براى خانم تعریف کرد. گفت: بوسیله اى او را داخل قصر کن همین که عابد داخل شد چشم همسر سلطان که به او افتاد از حسن و جمالش در شگفت شد درخواست نزدیکى کرد. عابد امتناع ورزید زن دستور داد درهاى قصر را ببندند. به او گفت: غیر ممکن است باید من از تو کام بگیرم و تو نیز از من بهره ببرى عابد چون راه چاره را مسدود دید پرسید بالاى قصر شما محلى نیست که در آن جا وضو بگیرم زن به کنیز گفت: ظرف آبى بالاى قصر ببر تا هر چه مى خواهد انجام دهد عابد بر فراز قصر شد در آنجا با خود گفت: اى نفس مدت چندین سال عبادت را که روز و شب مشغول بودى به یک عمل ناچیز مى خواهى تباه کنى اکنون خود را از این بام بزیر انداز، بمیرى بهتر از آنست که این کار را انجام دهى نزدیک بام رفت دید قصر مرتفعى است و هیچ دست آویزى نیست که خود را به آن بیاویزد تا به زمین رسد. حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرمود: همین که خود را آماده انداختن نمود امر به جبرئیل شد که فورا به زمین برو بنده ما از ترس معصیت مى خواهد خود را به کشتن دهد. او را به بال خود دریاب تا آزرده نشود. عابد را در راه چون پدرى مهربان گرفت و به زمین گذاشت. از قصر که فرود آمد به منزل خود برگشت زنبیلهایش در همان خانه ماند. زنش پرسید پول زنبیل ها را چه کردى گفت: امروز چیزى عاید نشد گفت: امشب با چه افطار کنیم. جواب داد باید به گرسنگى صبر کنیم ولى تو تنور را بیافروز تا همسایگان متوجه نشوند ما نان تهیه نکرده ایم زیرا ایشان به فکر ما خواهند افتاد زن تنور را روشن کرده با مرد خود شروع به صحبت نمود، در این بین یکى از زنان همسایه براى بردن آتش وارد شد. گفت: از تور آتش بگیر. آن زن به مقدار لازم آتش برداشت در موقع رفتن گفت: شما گرم صحبت نشسته اید نانهایتان در تنور نزدیک است بسوز. ۳۱
زن نزدیک تنور آمده دید نان بسیار خوب و مرتبى بر اطراف تنور است نانها را جدا کرده پیش شوهر آورد به او گفت: تو در پیش خدا منزلتى دارى که برایت نان آماده مى شود از خداوند بخواه بقیه عمر، ما را از بدبختى نجات دهد. عابد گفت: صبر بر همین زندگانى بهتر است (۵۹). مبارزه ثروت و ایمان
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم عبدالله ذوالبجادین پسر یتیمى بود از نظر ثروت دنیا بطور کلى چیزى نداشت در کودکى تحت تکفل عمودى خود بسر مى برد تا اینکه بزرگ گردید از توجه عمویش داراى ثروت زیادى شد مقدارى گوسفند و شتر، غلام و کنیز به هم رسانید. او را در جاهلیت عبدالعزى مى نامیدند، مدتى بود تمایل وافرى داشت که اسلام بیاورد ولى از ترس عمومى خود هیچ اظهار نمى نمود چون او مردى خشن و متعصب و مخالف با اسلام بود این خاطره از قلب عبدالله بیرون نمى شد راهى نیز براى رسیدن به آن پیدا نمى کرد. بالاخره آنقدر گذشت تا این که حضرت رسول صلى الله علیه و آله از جنگ حنین برگشته به جانب مدینه رهسپار شد عبدالعزى دیگر نتوانست صبر بکند پیش عموى خود رفت گفت: مدتها بود من مایل به اسلام آوردن بودم، انتظار داشتم شما هم اسلام قبول کنید اکنون که از شما خبرى نشد من تصمیم گرفته ام به مسلمین پیوسته ایمان بیاورم. درس از تواضع امام چهارم
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم زهرى با حالى محزون و اندوهناک خدمت على بن الحسین علیه السلام رسید. آن جناب سبب اندوهش را سؤ ال کرد. گفت: غصه هائى بر دلم از دست عده ئى هست که به آنها خوبى مى کنم ولى آنها نسبت به من حسد مى ورزند، حضرت به او دستوراتى داد راجع به حفظ زبان تا اینکه فرمود: لازم است بر تو که مسلمین را همانند خانواده خود فرض کنى کسى که از تو بزرگتر است پدر و کسیکه کوچکتر است فرزند و آنکه هم سن تو است برادر خویش محسوب نمائى. در این صورت آیا کسى به ضرر چنین اشخاصى از بستگان خود حاضر است؟ اگر شیطان ترا وسوسه کرد فکر کردى از مسلمانى بهترى در چنین موقعى اگر او بزرگتر است با خود بگو چگونه من بهترم با اینکه او سبقت ایمان بر من دارد و در ایمان جلوتر است، و عمل نیک بیش از من دارد. چنانچه کوچکتر بود بگو من از او بیشتر گناه دارم و در گناهکارى بر او پیشى گرفته ام پس از من بهتر است، اگر هم سن با تو بود مى گوئى من به گناهکارى خود یقین دارم و در معصیت او شک، پس او بهتر است چون من یقینا گناهکارم و او را نمى دانم، اگر دیدى ترا احترام و تعظیم مى کنند باز خود را مستحق این احترام مدان بلکه با خود بگو این عمل براى این است که یکدیگر را احترام نمودن جزء وظائف و کارهاى پسندیده است، هر گاه از آنها گرفتگى و بى اعتنائى دیدى بگو این بواسطه گناهى است که از من صادر شده. اگر این دستورات را مراعات کنى دوستان تو زیاد مى شوند و دشمنانت کم، از خوبى آنها شاد خواهى شد و از بدى ایشان متاءثر نمى شوى (۶۰). مغرور نشوید
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم در مختار کشى از احمد بن محمد بزنطى نقل شده که گفت: شبى به اتفاق صفوان ابن یحیى و محمد بن سنان و عبدالله بن مغیره (یا عبدالله بن جندب) خدمت حضرت رضا علیه السلام رفتیم ساعتى نشستیم چون خواستیم مرخص شویم آنجناب از آن میان فرمود: احمد تو بنشین من نشستم آن حضرت با من گفتگو مى کرد، سؤ الهایى مى نمودم جواب مى فرمود تا بیشتر از شب گذشت، خواستم حرکت نموده به منزل برگرده فرمود: مى روى یا همین جا مى خوابى؟ عرض کردم هر چه شما دستور دهید انجام مى دهم اگر بفرمائید به خواب مى خوابم والا مى روم. فرمود: همین جا به خواب چون دیر وقت شده، مردم به خواب رفته و درها را بسته اند درین هنگام آن جناب بحرم تشریف برد. ۳۲
من گمان کردم که دیگر از حرم خارج نمى شود. به سجده رفتم در سجده گفتم حمد مر خداى را که حجت خود و وارث علوم انبیاء با با من در مقام انس و عنایت درآورد از میان جمیع برادران و اصحاب، هنوز در سجده بودم که ایشان برگشتند. بپاى مبارک خود مرا متنبه ساختند برخاستم حضرت رضا(ع) دست مرا در دست خود گرفته مالید فرمود: اى احمد امیرالمؤ منین (ع) به عیادت صعصعه بن صوحان رفت، جون از بالین او برخاست گفت: اى صعصعه مبادا افتخار کنى بر برادران خود به عیادتیکه ترا نموده ام، از خداى به حذر باش، على بن موسى الرضا(ع) این سخن را بمن فرموده بحرم تشریف برد.(۶۱) متواضع باش تا بلند شوى
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم مردى خواست خدمت حضرت رسول (ص) برسد درب خانه را کوبید حضرت پرسید کیست؟ جواب داد من (انا) آنجناب خارج شد فرمود: کیست؟ که مى گوید من با اینکه چنین سخنى سزاوار نیست مگر براى خداوند جل و علا که مى فرماید انا الجبار انا القهار الخالق پس از آن فرمود: هر کسى دو رشته بر سر او است که یکى از آنها به عرش منتهى مى شود و بردست ملکى است در آنجا، دیگرى منتهى بزیر زمین مى گردد آن نیز بدست ملکى است. اگر تواضع کرد براى خدا خطاب مى رسد به ملکى که در عرش است بنده ما تواضع کرد او را در میان مردم بلند کن تا اینکه مرتبه اش بعرش برسد. هر گاه تکبر نمود خطاب مى رسد به ملک دیگر او را پائین بیاور تا اینکه منتهى بزیر زمین شود.(۶۲) تواضع سر رفعت افرازدت
تکبر بخاک اندر افرازت
امام على (ع) و انتخاب لباس
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم امیر المومنین (ع) با قنبر غلامش به بازار آمد تا پیراهنى تهیه کند به مردى فرمود دو پیراهن لازم دارم، آن مرد عرض کرد یا امیر المؤ منین (ع) هر نوع پیراهن بخواهى من دارم همینکه على (ع) فهمید این شخص او را میشناسد از او گذشت به جامه فروش دیگرى رسید که پسرش مشغول خرید و فروش بود. دو پیراهن یکى به سه درهم و دومى را بدو درهم خرید. بقنبر فرمود: جامه سه درهمى براى تو باشد. عرض کرد مولاى من این پیراهن براى شما سزاوارتر است به منبر تشریف میبرید و مردم را وعظ و خطابه میفرمائید. فرمود: تو نیز جوانى و آراستگى سنین جوانى دارى، از طرفى من شدم دارم از پروردگارم که خود را بر تو برترى دهم. از پیغمبر اکرم (ص) شنیدم که فرمود: ((البسوهم مماتلبسون واطعموهم مماتا کلون)) از همانکه مى پوشید و مى خورید بغلامان خود بدهید)) على (ع) پیراهن را که پوشید آستین آنرا کشید، از دستش بلندتر بود، مقدار زیادى را پاره کرد دستور داد کلاه براى مستمندان درست کنند: پسر بچه پیش آمده عرض کرد اجازه بفرمائید تا سر آستین را بدوزم، فرمود: بگذار همین طور باشد، گذشت زمان سریعتر از آراسته کردن جامه ایست. پس از رفتن آن جناب صاحب دکان آمد بعد از اطلاع،خود را بحضرت رسانیده عذر خواست عرض کرد پسرم شما را نشناخته اینک تقاضا دارم سود دو جامه زیرا من و پسرت در تعیین قیمت بمقدار لازم صحبت کردیم و کم زیاد نمودیم تا بهمین مقدار هر دو راضى شدیم.(۶۳) از شیطان بشنوید
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم حضرت نوح (ع) هنگامى که کشتى را درست کرد و در آن انواع حیوانات را جاى داد، الاغ در خارج کشتى ماند. هر چه نوح او را به سوار شدن در کشتى وادار مى کرد سوار نمیشد بالاخره خشمگین شده گفت (ارکب یا شیطان) سوار شو اى شیطان. شیطان این سخن را شنید، خود را در پى الاغ آویزان نموده داخل کشتى شد حضرت نوح خیال میکرد سوار نشده، همینکه کشتى به حرکت در آمده مقدارى بر روى آب سیر کرد چشم نوح به شیطان افتاد که در صدر کشتى نشسته پرسید چه کس بتو اجازه داد گفت تو مگر نگفتى سوار شو اى شیطان. آنگاه گفت اى نوح تو بر من حقى دارى و نیکى درباره من کرده اى میخواهم آنرا جبران نمایم. نوح پرسید آن خدمت چه بوده. در پاسخ گفت: تو دعا کردى قومت بیک ساعت هلاک شدند اگر اینکار را نمیکردى من حیران بودم بچه وسیله آنها را منحرف و گمراه کنم، از این زحمت مرا راحت کردى. ۳۳
حضرت نوح دانست شیطان او را سرزنش میکند. شروع بگریه نمود، بعد از طوفان پانصد سال گریه میکرد از اینرو نوح لقب یافت پیش از آن عبدالجبار نام داشت. خداوند به او وحى کرد که سخن شیطان را گوش کن. نوح به شیطان گفت آنچه میخواستى بگوئى بگو. گفت: از چند خصلت ترا نهى مى کنم: اول اینکه از کبر پرهیز کن زیرا اول گناهیکه نسبت بخداوند انجام شد سجده کنم را تکبر نمیکردم و سجده مینمودم مرا از عالم ملکوت خارج نمیکردند. دوم از حرص دورى گزین، زیرا خداوند تمام بهشت را براى پدرت آدم مباح گردانید از یک درخت او را نهى کرد، حرص آدم را واداشت تا از آن درخت خورد و دید آنچه باید بییند. سوم – هیچگاه با زن بیگانه و اجنبى خلوت مکن مگر اینکه شخص ثالثى؛ با شما باشد اگر بدون کسى خلوت کنى من در آنجا حاضر مى شوم، آنقدر وسوسه مى نمایم تا به زنا وادارت کنم. خداوند به نوح وحى کرد که گفته شیطان را قبول کن.(۶۴) خود پسندى با لشکر اسلام چه کرد؟
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم موقعى یکه حضرت رسول (ص) مکه را فتح کرد خبر به هوازن رسید که پیغمبر(ص) خیال جنگ با شما را دارد روساء هوازن پیش مالک بن عوف آمده او را رئیس خود قرار دادند اموال زنان و بچه هاى خویش را همراه آوردند تا دل از همه چیز بشویند و با تمام نیرو جنگ کنند این لشکر حرکت کرد تا به اوطاس (۶۵) رسید خبر به پیغمبر دادند که هوازن در اوطاس جمع شده اند آن حضرت مردم را ترغیب به جهاد نموده. وعده نصرت و غنیمت داد. مردم با میل به پیغمبر(ص) پیوستند پرچم بزرگ را بدست امیرالمومنین (ع) داده با دوازده هزار نفر به جنگ هوازن آماده شد، ده هزار نفر از لشکریان خود آنحضرت بودند که در رکابش مکه را فتح کردند دو هزار نفر از مکه و اطراف. لشکر پیغمبر نزدیک هوازن رسید در این موفع مسلمین جمعیت انبوه و لشکر فراوان خود را که مشاهده کردند، برخود بالیدند که ما دیگر مغلوب نخواهیم شد. ابوبکر از این کثرت چنان بالیده و عجب بر او مستولى شد که گفت (لن نغلب الیوم) هرگز ما مغلوب نمى شویم. مالک بن عوف به سپاه خود گفت هر کسى خانواده اى خود را پشت سرش جاى دهد. در میان شکافهاى این دره پنهان شوید غلاف شمشیر خود را بشکنید همینکه سفیدى صیح نمایان شد بصورت یک مرد متحد حمله کنید محمد(ص) با کسى که نیکو جنگ نماید روبرو نشده هنگامیکه پیغمبر نماز صبح را خواند از دره اوطاس سرازیر شدند. دره گود بود و سراشیبى زیاد داشت بنوسلیم در مقدمه و طلایه لشکر بودند، در این موقع دسته هاى هوازن از هر طرف دره یک مرتبه به آنها کردند و بنوسلیم فرار نمودند دیگران هم از پى آنها فرارى شدند بطورى که با پیغمبر بیش از ده نفر نماید. حضرت صدا زد اى انصار کجا فرار مى کنید؟ بسوى من آئید. نسیبه دختر کعب مازنیه برصورت فرایها خاک مى پاشید مى گفت کجا فرار مى کنید؟ عمر بر او گذشت، نسیبه گفت واى بر تو کجا فرار مى کنى این چه کاریست از تو؟ پاسخ داد (هذا امر الله) این فرار را خدا خواسته! آن ده نفر باقى ماند نه نفر از بنى هاشم و یک نفر ایمن بن ام ایمن بود که شهید شد. امیر المومنین على علیه السلام در مقابل پیغمبر شمشیر میزد، همین که پیغمبر علیه السلام فرار و هزیمت لشکر را مشاهده فرمود قاطر خود را بطرف على علیه السلام رانده دید شمشیر بردست گرفته چون سربازى جانباز مشغول مدافعه است حضرت رسول (ص) به عباس که صدائى بس غرا و بلند داشت فرمود صدا بزن یا اصحاب سوره البقره و یا اصحاب بیعه الشجره کجا فرار مى کنید، بیاد آورید پیمانیکه بستید با پیغامبر(ص). ۳۴
در آن هنگام ار اطراف دره چنان مشرکین حمله کرده بودند و کار را بر پیغمبر (ص) و اصحابش دشوار نمودند که حضرت دست ها را بسوى آسمان بلند کرده گفت: اللهم لک الحمد والیک المشتکى و انت المستعان اللهم ان تهلک هذه العصابه لم تعبد و ان شئت ان لاتعبد خدایا تو پشتیبان و کمک مائى اگر این جمعیت را هلاک کنى پرستش نمى شود اگر بخواهى پرستش نشوى خواسته تو است. صداى عباس در میان دره پیچیده؛ تمام مسلمین فهمیده اند، غلافهاى شمشیر خود را شکسته صدا زدند لبیک و بازگشتند ولى خجالت مى کشند گرد پیغمبر بیایند لذا اطراف پرچم جمع شده شروع به مبارزه کردند. حضرت رسول (ص) به عباس فرمود اینها کیستند؟ عرض کرد اینها انصارند پیغمبر(ص) پا در رکاب نمودند بلند گردید تا از دور آنها را مشاهده کرد. فرمود (الان حمى الوطیس) اکنون جنگ شدت یافت این رجز را نیز خواند: انا النبى لاکذب انا ابن عبد المطلب چیزى نگذاشت که هوازن فرار کردند، خداوند غنائم بى شمارى نصیب مسلمین کرد زنان و فرزندان آنها را اسیر نمودند این آیه درباره جنگ حنین نازل شد. لقد نصر کم الله فى مواطن کثیره و یوم حنین اذا اعجبتکم کثرتکم فلم تغن عنکم شیئا و ضاقت علیکم الارض بما رحبت ثم ولیتم مدبرین. خداوند یارى کرد شما را در موارد زیادى و در روز حنین که از کثرت و انبوه جمعیت نخویش بالیدند آن زیادى لشکر شما را بى نیاز نکرد، در تنگناى زمین واقع شدید با آن وسعتش آنگاه پشت کرده فرار نمودند. در جنگ حنین شش هزار نفر زن و مرد اسیر شدند چهل هزار گوسفند بدست آمد، معادل بیست و چهار هزار شتر و چهار هزار اوقیه (۶۶) طلا حضرت رسول (ص) بین مهاجرین و انصار تقسیم کرد. قریش چون تازه اسلام اختیار کرده بودند بواسطه دلخوشى و تشویق به آنها مقدار زیادى بخشید. در خبرى است که غنائم حنین را به قریش و بنى امیه و اهل مکه داد براى انصار مقدار کمى گذاشت بعضى از انصار خشمگین شدند این خبر به پیغمبر(ص) رسید میان ایشان فریاد کرد جمع شوید، فرمود بنشستند و غیر از انصار کس دیگرى اینجا نباشد همینکه نشستند حضرت تشریف آورد امیر المومنین (ع) نیز در پشت سر آنجناب بود هر دو وسط انصار نشستند فرمود من چیزى از شما مى پرسم جواب دهید گفتند بدیده منت، فرمود شما قلیل بودند خداوند بواسطه من شما را زیاد کرد، عرض کردند بلى، فرمود با یکدیگر دشمن نبودند بواسطه من خداوند بین شما محبت انداخته؟ گفتند آرى منت خدا و پیغمبر(ص) بر گردن ما است. آنگاه حضرت ساکت شد، پس از مختصر سکوت فرموند شما چرا جوابهائیکه دارید نمى گویید گفتند چه جواب بگوئیم پدر و مادرمان فدایت باد عرض کردیم فضل و منت و نعمت از طرف خدا و شما بر گردان ما است، فرمود: اما لوشتم لقلتم و انت قد جئتنا طریدا فا و یناک و جئتنا خائفا فامناک و جئتنا مکذبا فصد قناک، فارتفعت اصواتهم بالبکاء. اگر بخواهید شما هم مى گوئید؟ تو هم موقعى آمدى که مطرود قومت بودى ما بتو پناه دادیم، هنگامى آمدى که از قوم و خویشانت ترسان بودى ما ترا تاءمین دادیم، زمانى آمدى که ترا تکذیب کرده بودند ما تصدیقت نمودیم. در این موقع صداى انصار به گریه بلند شد. عده اى از بزرگان آنها حرکت کردند دست و پاى پیغمبر(ص) را بوسیدند، عرض کردند کردند از خدا و پیغمبرش راضى شدیم اینک اموال ما را هم میان آنها تقسیم فرما، بخدا قسم اگر بعضى سخنى گفته باشند نه از باب دشمنى و غیظ بوده لکن خیال کرده بودند مورد غضب شما واقع شده اند و یا کوتاهى از آنها سر زده، از گناه خود توبه نمودند و استغفار کردند یا رسول الله شما هم براى آنها طلب مغفرت فرما. پیغمبر(ص) گفت: اللهم اغفر للانصار و لا بناء الانصار ولابنا ابناء الانصار یا معشر الانصار اما ترضون ان یرجع غیر کم با لشاه و النعم)) ترجعون انتم و فى سهمکم رسول الله قالوا بلى رضینا). خداوندا انصار و فرزندان آنها و فرزندان فرزندانشان را ببخش اى گروه انصار آیا راضى نیستند دیگران بوطن برگرند با گوسفند و امتعه دنیا ولى شما بر گردید اما در سهم و نصیبتان پیغمبر(ص) باشد عرض کردند چرا راضى شدیم.(۶۷) ۳۵
چرا فرزندان یوسف (ع) پیامبر نشدند
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم هنگامیکه حضرت یوسف پیراهن خود را بوسیله برادران براى پدرش فرستاد یعقوب پس از بینا شدن بوسیله آن پیراهن، دستور داد همان روز براى حرکت به طرف مصر آماده شوند. از شادى و انبساطیکه این کاروان داشتند با سرعت بطرف مصر آمدند. این مسافرت نه روز طول کشید پدر رنج کشیده بریدار فرزند مى رود. یوسف (ع) با شوکت و جلال سلطنت از مصر خارج شد، هزاران نفر از مصریها به همراهى سپاه سلطنتى با او بودند. همین که یعقوب چشمش به یوسف با این وضع افتاد به پسرش یهودا گفت: این شخص فرعون مصر است؟ عرض کرد نه پدر جان او یوسف فرزند شما است. حضرت صادق علیه السلام (۶۸) فرمود: وقتى یوسف پدر را دید خواست به احترام او پیاده شود ولى توجهى به حشمت و جلال خود نموده منصرف شد. پس از اسلام به پدر (و تمام شدن مراسم ملاقات) جبرئیل بر او نازل گردید، گفت: یوسف خداوند مى فرماید چه باعث شد که براى بنده صالح ما پیاده نشدى اینک دست خود را بگشا. ناگاه نورى از بین انگشتانش خارج شد، پرسید این چه بود؟ چبرئیل پاسخ داد این نور نبوت بود که از صلب تو خارج گردید به کیفر پیاده نشدنت براى پدرت یعقوب. خداوند نبوت را در فرزندان لاوى برادر یوسف قرارداد زیرا هنگامیکه برادران خواستند یوسف را بکشند، او گفت: (لا تقتلوا یوسف والقوه فى غیابت الجب) نکشید او را بیاندازید در قعر چاه و نیز موقعى که یوسف برادر مادرى خود ابن یامین را نگه داشت، هنگام بازگشت برادران به مصر لاوى چون خود را پیش پدر شرمنده مى دید بواسطه از دست دادن برادر دوم گفت: (لن اءبرح الارض حتى یاءذن لى اءبى اءو یحکم الله و هو خیر الحاکمین) من از این زمین (مصر) حرکت نمى کنم مرگ اینکه پدرم اجازه بازگشت دهد یا خداوند حکمى (برجوع یا مرگ) بنماید او بهترین حکم کنندگان است. خداوند به پاس این دو عمل لاوى پیغمبرى را در صلب او قرار داد، حضرت موسى علیه السلام با سه واسطه از فرزندان اوست (۶۹). گویند روزى یوسف (۷۰) آینه اى بدست گرفته جمال خود را در آن مشاهده کرد، زیبائى بى مانند، دیدگان خود یوسف را خیره نمود با خود گفت: اگر من غلام و بنده بودم چه قیمت گزافى داشتم! به مال بسیار زیادى معامله مى شدم، از این رو کارش به جائى رسید که برادران او را به بیست و دو درهم ناقص و بى ارزش فروختند (و شروه بثمن بخس دراهم معدوده) هنوز چنانچه قرآن گواه است خیرداران میل زیادى به این معامله نداشتند (و کانوا فیه من الزاهدین) درباره خریدش بى میل بودند. کبر خسروپرویز
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم در میان سلاطین و زمامدارانى که پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله به آنها نامه نوشت و ایشان را دعوت به اسلام نمود یکى خسرو پرویز پادشاه ایران بود نامه ى او را بوسیله عبدالله بن حذاقه فرستاد. هنگامى که عبدالله نامه را به بارگاه خسرو رسانید پادشاه ایران دستور داد ترجمه نمایند چون ترجمه شد، خسرو پرویز دید پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله نام خود را بر نام او مقدم داشته (من محمد رسول الله الى کسرى عظیم فارس) این موضوع بر او گران آمد نامه را پاره کرد و به عبدالله هیچ توجهى ننمود، از جواب دادن نیز خوددارى کرد، وقتى خبر به پیغمبر رسید که نامه اش را خسروپرویز از کبر و خودخواهى پاره کرده گفت: (اللهم مزق ملکه) خدایا تو نیز پادشاهى او را قطع فرما. ۳۶
خسروپرویز نامه اى به باذان پادشاه یمن نوشت که شنیده ام در حجاز شخصى دعوى نبوت کرده دو نفر از مردان دلیر خود را بفرست تا او را بسته به خدمت ما آورند. باذان دو نفر از میان مردان خود بنام بابویه و خرخسره انتخاب نمود، نامه ایکه متضمن دستور خسروپرویز بود نوشته بوسیله آنها فرستاد. فرستادگان باذان شرفیاب خدمت پیغمبر صلى الله علیه و آله شدند و نامه او را تقدیم نمودند. پپیغمبر صلى الله علیه و آله از روبرو شدن با آنها کراهت داشت زیرا بازوبندهاى طلا بر بازو بسته کمربندهاى سیمین بر کمر داشتند ریشهاى خود را تراشیده و سبیل گذاشته بوند به آنها فرمود (و یلکما من امر کما بهذا) واى بر شما که دستور داده ریش بتراشید و سبیل بگذارید؟ عرض کردند پروردگار ما کسرى آن جناب فرمود ولى پروردگار من امر کرده شارب را بزنیم و ریش بگذاریم. فرمود اینک استراحت کنید تا فردا جواب شما را بدهم روز دیگر که شرفیاب شدند فرمود به بازان بگوئید دیشب هفت ساعت از شب گذشته پروردگار من رب او خسروپرویز را بوسیله فرزندش شیرویه به قتل رسانید و ما بر مملکت آنها مسلط خواهیم گشت، اگر تو نیز بخواهى بر محل حکومت خویش مستقر باشى ایمان بیاور. این پیش آمد در شب سه شنبه دهم جمادى الاول سال هفتم هجرى واقع شد. فرستادگان با ضبط این تاریخ مراجعت کردند. پس از چندى نامه اى از شیرویه به باذان رسید مضمون نامه حاکى بود که در همان تاریخ خسروپرویز را بواسطه جرایمى که داشت من به قتل رسانیدم اینک با مردى که در حجاز دعوى نبوت مى کند کارى نداشته باش تا به تو دستور دهم. شرح مشاهدات بابویه و خرخسره از تواضع پیغمبر و در عین حال عظمت و ابهت زایدالوصف آن جناب و برابر شدن تاریخ قتل خسروپرویز با آنچه پیغمبر صلى الله علیه و آله فرموده بود باعث شد که باذان و بسیارى از مردم یمن ایمان آوردند(۷۱). پس از شکست یزدجرد دو دختر از او اسیر کرده به مدینه آوردند زنان مدینه به تماشاى آنها مى آمدند ایشان را وارد مسجد پیغمبر صلى الله علیه و آله کردند عمر خواست صورت شهربانو را باز کند تا مشتریان تماشا کنند شهربانو زیردست او زده گفت: ((بپارسى)): صورت پرویز سیاه باد، اگر نامه رسول خدا را پاره نمى کرد دخترش به چنین وضعى دچار نمى شد. عمر چون زبان او را نمى فهمید خیال کرد دشنام مى دهد تازیانه از کمر کشید تا او را بزند، گفت: این دخترک مجوس مرا دشنام مى دهد. امیرالمؤ منین علیه السلام پیش آمده فرمود آرام باش او به تو کارى ندارد جد خود را دشنام مى دهد گفته شهربانو را برایش ترجمه کرد، عمر آرام گرفت. به نقل دیگر عمر خواست آنها را در معرض فروش قرار دهد حضرت امیر علیه السلام فرمود: (ان بنات الملوک لا تباع ولو کانوا کفارا) دختران پادشاهان به فروش نمى رسند اگر چه کافر باشند لکن ایشان را اجازه دهید هر کس را که خواستند از مسلمین انتخاب نمایند آنگاه به ازدواج آن شخص درآورده و مهریه او را از بیت المال از سهم همان مرد محسوب کنید. شهربانو را که به اختیار خود گذاشتند از پشت سر دست بر شانه امام حسین علیه السلام گذارد گفت: اگر به اختیار من است این پرتو درخشان و این مهر تابان را انتخاب کردم، با سیدالشهداء ازدواج کرد از آن بانوى محترمه حضرت زین العابدین علیه السلام متولد شد(۷۲). نویسنده خودپسند رسوا مى شود
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم قاضى ابوالحسن على بن محمد ماوردى فقیه شافعى مذهب که معاصر با شیخ ابى جعفر طوسى رحمه الله علیه بوده مى گوید: من در اقسام بیع و مسائل مختلف این باب کتابى نوشتم. آنچه توانستم از نوشته هاى دیگران تکاپو نموده جمع آورى کردم در این راه زحمات فوق العاده اى کشیدم به اندازه ایکه مطالب کتاب در خاطرم ثبت شد و به جزئیات مسائل آن وارد شدم با خود خیال کردم از هر کسى در موضوع بیع وارد ترم و عجب و خودپسندى مرا فراگرفت، اتفاقا روزى دو نفر عرب بادیه نشین به مجلسم آمدند مسئله اى راجع به معامله ایکه در بادیه انجام شده بود سئوال کردند. این معامله بستگى به چند شرط داشت که چهار مسئله از آن استخراج مى شد من هیچ کدام از آن مسائل را وارد نبودم سر بزیر انداخته مدتى در فکر شدم و از وضع خود عبرت گرفتم که تو خیال مى کردى به تما قسمتهاى بیع واردى اینک به بین در مقابل دو عرب بادیه نشین چگونه فروماندى سکوت من به طول انجامید بادیه نشینان گفتند به جواب این مسئله وارد نیستى با اینکه خود را پیشواى این مردم مى دانى؟! گفتم نه، گفتند هنوز باید زحمت بکشى و بیشتر کار کنى تا وارد شوى از جا حرکت کرده رفتند پیش شخصیکه عده از شاگردانم بر او ترجیح و تقدم داشتند مسئله را از او سئوال کردند، بدون درنگ جواب کافى به آنها داد با خشنودى تمام برگشتند، در بین راه از علم و دانش او با خود تعریفها مى کردند. این پیش آمد اندرز بسیار با ارزشى بود، که بعد از این مهار نفس را در اختیار داشته باشم تا دیگر به خود پسندى و خودستائى میل نکند ۳۷
مدارا و بردبارى حضرت باقر علیه السلام
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم شیخ طوسى از محمد بن سلیمان و او از پدر خود نقل مى کند که مردى از اهل شام خدمت حضرت باقر علیه السلام رفت و آمد داشت. مرکزش در مدینه بود به مجلس امام علیه السلام نیز فراوان مى آمد. مى گفت: محبت و دوستى با شما مرا به این مجلس نمى آورد، در روى زمین کسى نیست که پپیش من ناپسندتر و دشمن تر از شما خانواده باشد. مى دانم فرمان بردارى خدا و رسول و اطاعت امیرالمؤ منین به دشمنى کردن با شما است ولى چون ترا مردى فصیح زبان و داراى فنون و فضائل و آداب پسندیده مى بینم ازینرو به مجلست مى آیم. با این طرز سخن گفتن باز حضرت باقر علیه السلام به خوشروئى و گرمى با او صحبت مى کرد مى فرمود (لن تخفى على الله خافیه) هیچ چیز از خدا پنهان نیست. پس از چند روز مرد شامى رنجور گردید، درد و رنجش شدت یافت، آنگاه که خیلى سنگین شد یکى از دوستان خود را طلبید و گفت هنگامیکه من از دنیا رفتم و جامه بر روى من کشیدى برو خدمت محمد بن على علیه السلام از آن جناب درخواست کن بر من نماز بگزارد. عرض کن به ایشان که این سفارش را قبل از فوت من خودم کرده ام. شب از نیمه که گذشت گمان کردند او از دنیا رفته و رویش را پوشیدند. بامداد رفیقش به مسجد آمد، ایستاد تا حضرت باقر علیه السلام از نماز فارغ گردید و مشغول تعقیب نماز شد، جلو رفته عرض کرد یا اءبا جعفر علیه السلام فلان مرد شامى هلاک شد از شما خواسته است که بر او نماز بگزارى فرمود نه، اینطور نیست. سرزمین شام سرد است ولى منطقه حجاز گرم، شدت گرماى حجاز زیاد است، برگرد در کار او عجله نکنید تا من بیایم، آنگاه حضرت حرکت دوباره وضو گرفت دو رکعت نماز خواند دست مبارک را آنقدر که مى خواست در مقابل صورت گرفت، دعا کرد پس از آن به سجده رفت تا هنگامیکه آفتاب برآمد در این موقع برخاسته به منزل مرد شامى آمد وقتى داخل منزل شد شامى را صدا زد، مریض جواد داد ((لبیک یابن رسول الله)) حضرت او را نشانید و تکیه اش داد شربت سویقى (۷۳) طلب کرد، با دست خویش آن غذا را به او داد، به خانواده اش فرمود شکم و سینه اش را با غذاى سرد خنک نگه دارید از منزل خارج شد، طولى نکشید مرد شامى صحت یافته شفا داده شد هماندم خدمت حضرت آمد، عرض کرد مى خواهم در خلوت با شما ملاقات کنم، ایشان برایش خلوت کردند. مرد شامى گفت شهادت مى دهم که تو حجت خدائى بر خلق و تو آن باب و درى هستى که باید از آن در داخل شد، هر کس جز این راه برود ناامید و زیانکار است حضرت فرمود (مابدالک) ترا چه رسید شامى گفت هیچ شک و شبهه ندارم که روح مرا قبض کردند، مرگ را به چشم خود آشکارا دیدم، در این هنگام ناگاه صداى کسى را به گوش خود شنیدم که مى گفت روح او را برگردانید محمد بن على علیه السلام بازگشت او را از ما خواسته، حضرت فرمود: (اءما علمت اءن الله یحب العبد و یبغض عمله و یبغض العبد و یحب عمله) نمى دانى مگر؟ خداوند بعضى از بندگان را دوست دارد ولى عملشان را نمى خواهد. برخى را دوست ندارد ولى عملشان را مى خواهد. یعنى تو در نزد خدا دشمن بودى اما محبت و دوستى ات با من نزد خدا محبوب بود راوى گفت مرد شامى پس از آن جزء اصحاب حضرت باقر گردید(۷۴). بردبارى حضرت موسى جعفر علیه السلام
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم مردى از اولاد خلیفه دوم در مدینه بود که پیوسته حضرت موسى بن جعفر علیه السلام را آزار مى کرد و دشنام مى داد هر وقت با آن جناب روبرو مى شد به امیرالمؤ منین علیه السلام جسارت مى کرد. روزى بعضى از بستگان حضرت عرض کردند اجازه دهید تا این فاجر ار به سزایش برسانیم و از شرش راحت شویم موسى بن جعفر علیه السلام آنها را از این کار نهى کرد. ۳۸
محل کار آن مرد را پرسید. معلوم شد در جائى از اطراف مدینه به زراعت اشتغال دارد حضرت سوار شد از مدینه براى ملاقات او خارج گردید. هنگامى به آنجا رسید که شخص در مزرعه خود کار مى کرد موسى بن جعفر علیه السلام همانطور سواره با الاغ داخل مزرعه شد آن مرد بانگ برداشت که زراعت ما را پایمال کردى از آنجا نیا. موسى بن جعفر علیه السلام، همانطور مى رفت تا به او رسیدک با گشاده روئى و خنده شروع به صحبت کرد، سئوال نمود چقدر خرج این زراعت کرده اى، گفت صد اشرفى، پرسید چه مقدار امیدوارى بهره بردارى کنى، جواب داد غیب نمى دانم. فرمود گفتم چقدر امیدوارى عایدت شود گفت امیدوارم دویست اشرفى عاید شود. حضرت کیسه زرى که سیصد اشرفى داشت به او داد فرمود این را بگیر، زراعتت در جاى خود باقى است خداوند آنچه امیدوار هستى به تو روزى خواهد کرد. مرد برخاسته سر آن حضرت را بوسید از ایشان درخواست کرد که از تقصیرش بگذرد و او را عفو فرماید. حضرت تبسم نموده بازگشت بعد از این پیش آمد روزى آن مرد را دیدند در مسجد نشسته همینکه چشمش به موسى بن جعفر علیه السلام افتاد گفت (الله اعلم حیث یجعل رسالته) خدا مى داند رسالتش را در کجا قرار دهد همراهان او گفتند ترا چه شده پیش از این رفتارت این طور نبود. گفت شنیدید آنچه گفتم باز بشنوید، شروع کرد به دعا کردن نسبت به آن حضرت همراهانش با او از در ستیز وارد شدند. او نیز با آنها مخاصمه نمود. موسى بن جعفر علیه السلام به کسان خود فرمود کدامیک بهتر بود آنچه شما میل داشتید یا آنچه من انجام دادم. همانا من اصلاح کردم امر او را به مقدار پولى و شرش را به همان کفایت نمودم (۷۵). بردبارى حضرت امام حسن مجتبى علیه السلام
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم علامه مجلسى در جلد بحار در احوال حضرت امام حسن علیه السلام نقل مى کند که روزى ایشان از راهى سواره مى گذشتند، مردى شامى با آنجناب مصادف گردید شروع به لعنت و ناسزا گفتن نسبت به حضرت نمود ایشان هیچ نگفتند تا اینکه شامى هر چه خواست گفت آنگاه پیش رفته با تبسم به او فرمود گمان مى کنم اشتباه کرده اى. اگر اجازه دهى ترا راضى مى کنم، چنانچه چیزى بخواهى به تو خواهم داد، اگر راه را گم کرده اى من نشانت دهم، اگر احتیاج ببار بردارى من اسباب و بار ترا بوسیله اى به منزل مى رسانم، اگر گرسنه اى ترا سیر کنم، اگر احتیاج به لباس دارى ترا مى پوشانم، اگر فقیرى بى نیازت کنم، اگر فرارى هستى ترا پناه مى دهم، هر آینه حاجتى داشته باشى برمى آورم چنانچه اسباب و همسفران خود را به خانه ما بیاورى برایت بهتر است زیرا ما مهمانخانه اى وسیع و وسائل پذیرائى از هر جهت در اختیار داریم. مرد شامى از شنیدن این سخنان در گریه شده گفت ((اشهد انک خلیفه الله فى ارضه)) گواهى مى دهم که تو خلیفه خدا در روى زمینى، تو و پدرت ناپسندترین مردم در نزد من بودید، اینک محبوبترین خلق در نظرم شدید، آنچه به همراه خویش در مسافرت آورده بود به خانه آن حضرت منتقل کرد، میهمان ایشان شد تا موقعیکه از آن جا خارج گردید و اعتقاد به ولایت حضرت پیدا کرد. ناسزا یا بردبارى
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم در سفینه البحار جلد اول ص ۴۲۳ از توحید مفضل نقل مى کند: که چون مفضل از ابن ابى العوجاء کلمات کفرآمیز شنید نتوانست خوددارى کند خشمگین شده با تندى گفت: اى دشمن خدا کفر مى گوئى و انکار خدا مى نمائى ابن ابى العوجاء گفت اگر اهل استدلالى با تو صحبت کنیم در صورتیکه غالب شدى پیرو تو مى شویم و اگر اهل مناظره نیستى با تو حرفى نداریم، از اصحاب حضرت صادق علیه السلام اگر باشى هیچگاه آن آقا با ما اینطور گفتگو نکرده و نه این چنین مجادله مى کند. ۳۹
بسا اتفاق افتاده که بزرگتر از اینکه تو شنیدى از ما شنیده هرگز در جواب ما ناسزا نفرموده (و انه لحلیم الرزین العاقل الرصین لا یعتریه خرق و لا طیش و لا نزق) آن جناب بردبارى با وقار و سنگین. و عاقلى استوار است هیچگاه اندیشه از کسى ندارد و نه سبکى از او سر مى زند. گفتار ما را گوش مى دهد و کاملا به استدلال ما توجه دارد تا هر چه دلیل داریم مى آوریم. بطورى به سخنانمان متوجه است که خیال مى کنیم تحت تاءثیر دلائل ما واقع شده و بر او پیروز شده ایم، در آخر با چند جمله ى کوتاه ما را مغلوب مى نماید و سخن خود را ثابت مى کند جواب دلائل او را هرگز نمى توانیم بدهیم، اگر تو از اصحاب چنین شخصى هست مانند او با ما سخن بگوى على علیه السلام براى خدا خشمگین مى شود
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم سعید بن قیس همدانى گفت روزى امیرالمؤ منین علیه السلام را در پناه دیوارى دیدم، عرض کردم یا على در چنین موقعى اینجا ایستاده اى؟ فرمود آمده ام بیچاره اى را دستگیرى و یا مظلومى را فریادرسى کنم، در همین موقع زنى با عجله فرا رسید به اندازه اى آشفته بود که از خود فراموش کرده راه را تمیز نمى داد، چشمش به على علیه السلام که افتاد با حالتى تضرع آمیز، عرض کرد یا على شوهرم به من ستم کرده، سوگند خورده مرا بزند با من بیا شفاعت فرما. مولى سر بزیر انداخت پس از مختصر زمانى سر برداشته گفت نه، به خدا قسم باید حق مظلوم را بى درنگ گرفت پرسید منزلت کجاست؟ نشانى منزل خود را داد. با على علیه السلام آمد تا به در خانه رسید و نشان داد مولى به صاحب منزل سلام کرد جوانى با پیراهنى رنگین بیرون آمد، به او فرمود از خدا بترس زن خود را ترسان کرده اى جوان با درشتى گفت ترا چه با زن من اکنون بواسطه حرف تو او را خواهم سوخت. على علیه السلام هر گاه از منزل خارج مى شد تازیانه اى در دست داشت و شمشیر نیز حمایل مى کرد هر که مستوجب تازیانه بود تاءدیبش مى نمود اگر کسى نیز استحقاق شمشیر داشت کیفر مى داد، جوان توجه کرد که شمشیر به حرکت آمد. فرمود ترا امر به معروف و نهى از منکر مى کنم سرپیچى مى نمائى و رد مى کنى، اینک توبه کن و الا ترا مى کشم در این هنگام مردم در طلب امیرالمؤ منین علیه السلام کوچه به کوچه مى آمدند تا ایشان را پیدا کردند هر یک سلام کرده مى ایستادند، جوان ناگاه متوجه شد با چه شخصى روبرو است عرض کرد مرا ببخش خدا نیز ترا ببخشد. به خدا سوگند مانند زمین آرام مى شوم تا زنم بر من قدم بگذارد دستور داد آن زن وارد خانه شود و برگشت با خود این آیه تلاوت مى کرد (لا خیر فى کثیر من نجواهم الا من امر به صدقه او معروف او اصلاح بین الناس) و گفت سپاس خداى را که بوسیله ى من بین زن و شوهرى اصلاح نمود هر که براى رضاى خدا بین مردم اصلاح نماید بزودى او را خداوند پاداش بزرگى خواهد داد(۷۶). عمل با گفتار خیلى فرق دارد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ابن ابى مریم گفت حضرت باقر علیه السلام فرمود روزى پدرم با اصحاب خود نشسته بود. رو به آنها کرده فرمود کدامیک از شما حاضرید آتش گداخته را در کف دست بگیرید تا خاموش شود همه خود را از این عمل عاجز دیدند؛ سر بزیر افکنده چیزى نگفتند. من عرض کردم پدر جان اجازه مى دهى این کار را بکنم فرمود نه پسر جان تو از منى و من از تو هستم منظورم اینها بودند پس از آن سه مرتبه فرمایش خود را تکرار کرد. هیچکدام سخن نگفتند آنگاه فرمود چقدر زیادند اهل گفتار و کم یابند اهل عمل، با اینکه کار آسان و ساده اى بود ما مى شناسیم کسانى را که اهل عمل و هم گفتارند این حرف از نظر ندانستن نبود بلکه خواستیم بدانید و امتحان داده باشید. حضرت باقر علیه السلام فرمود در این موقع به خدا سوگند مشاهده کردم چنان غرق در حیا و خجالت شده بودند که گویا زمین آنها را به سوى خود مى کشید. بعضى از ایشان را دیدم که عرق از او جارى بود ولى چشمش را از زمین بلند نمى کرد همین که پدرم شرمندگى آنها را مشاهده کرد فرمود خداوند شما را بیامرزد من جز نیکى نظرى نداشتم بهشت داراى درجاتى است، درجه اى متعلق به اهل عمل است که مربوط به دیگران نیست. آن وقت مشاهده کردم مثل اینکه از زیر بار گردان و سنگینى و ریسمانهاى محکم خارج شدند(۷۷). ۴۰
چند نفر از این مردان یافت مى شوند؟
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ماءمون رقى گفت: روزى خدمت حضرت صادق علیه السلام بودم، سهل بن حسن خراسانى وارد شد سلام کرده نشست آنگاه عرض کرد یابن رسول الله شما خانواده اى با راءفت و رحمت هستید امامت از شما است چه باعث شده براى گرفتن حق خود قیام نمى کنى با اینکه صد هزار از پیروانتان با شمشیرهاى آتشبار از شما دفاع مى کنند حضرت فرمود اکنون بنشین (تا بر تو آشکار شود). به کنیزى دستور داد تنور را بیافروزد. آتش افروخته شد به طورى که شعله هاى آن قسمت بالاى تنور را سفید کرد، به سهل فرمود اینک (اگر مطیع مائى) برو در میان تنور بنشین. خراسانى چنان آشفته و ناراحت گردید که با التماس شروع به پوزش کرد، یابن رسول مرا به آتش مسوزان از این ناچیز درگذر و مرا ببخش آن جناب فرمود نگران نباش ترا بخشیدم در همین موقع هارون مکى با پاى برهنه وارد شد، نعلین خود را در دست گرفته بود، سلام کرد، حضرت صادق علیه السلام بدون درنگ فرمود نعلین را بیانداز و در تنور بنشین. هارون داخل تنور شده نشست. امام علیه السلام با خراسانى شروع به صحبت کرد از اوضاع بازارها و خصوصیات خراسان چنان شرح مى داد که گویا چندین سال در آنجا به سر برده مدتى به این سخنان سهل خراسانى را مشغول نمود (شاید از تنور و هرون فراموش کرد) در این هنگام فرمود سهل حرکت کن ببین وضع تنور چگونه است. سهل گفت: حرکت کردم بر سر تنور آمدم آن مرد را در میان خرمن آتش آسوده و آرام نشسته دیدم. هارون از جا حرکت کرد و از تنور بیرون شد حضرت صادق علیه السلام به خراسانى فرمود در خراسان چند نفر از اینها پیدا مى شود عرض کرد به خدا سوگند یک نفر هم یافت نمى شود آن جناب نیز همین طور تکرار کرد که یک نفر هم نخواهد بود و اضافه فرمود، ما در زمانیکه پنج نفر همدست و همداستان پیدا نکنیم قیام نخواهیم کرد موقعیت را خودمان بهتر مى دانیم. این داستان با مردم امروز چه تناسب دارد؟
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم شدید برادر شداد از پادشاهان عدالت گستر روى زمین بود، در زمان او نقل کرده اند به طورى مردم به آرامش زندگى مى کردند که شخصى را براى قضاوت بین آنها تعیین کرده بود از تاریخ تعیین او تا مدت یک سال هیچکس براى رفع خصومت بدارالقضا نیامد روزى به شدید گفت من اجرت قضاوت را نمى گیرم زیرا در این یک سال حکومتى نکرده ام پادشاه گفت ترا براى این کار منصوب کرده ایم کسى مراجعه کند یا نکند. پس از یک سال دو نفر پیش قاضى آمدند یکى گفت من از این مرد زمینى خریده ام در داخل زمینش گنجى پیدا شده اینک هر چه به او مى گویم گنج را تصرف کن چون زمین تنها از تو خریده ام قبول نمى کند فروشنده گفت من زمین را با هر چه در آن بوده به او فروخته ام گنج در همان مکان بوده متعلق به خریدار است قاضى پس از تجسس فهمید یکى از این دو نفر دخترى دارد و دیگرى پسرى دختر را به ازدواج پسر در آورد و گنج را به آن دو تسلیم کرد بدین وسیله اختلاف بین آنها رفع شد(۷۸). بهر یک از دو برادر دستور میانه روى داد حضرت امیرالمؤ منین (ع) به عیادت علاء بن زیاد حارثى تشریف برد وقتى که وسعت خانه او را مشاهده نمود. فرمود تو خانه باین وسیعى در دنیا براى چه مى خواهى با آنکه احتیاجت در آخرت نیز بخانه وسیعى برسى در اینجا مهمان نوازى کن. صله رحم بجا آور و اداء حقوق بنما. علاء عرض کرد از برادرم عاصم بن زیاد شاکى هستم فرمود چه شکایت دارى عرض کرد از دنیا کناره گیرى نموده آنجناب امر نمود او را بیاورند. عاصم شرفیاب شد. فرمود اى دشمن نفس خود شیطان گمراهت نموده. ۴۱
بر خانواده و اولادت رحم نمیکنى؟ خیال مى کنى خداوند طیبات و چیزهاى حلال را که برایت مباح کرده بدت مى آید از آنها استفاده کنى در نظر خدا از این اندیشه خوار و پست تر هستى عاصم گفت پس چرا شما لباس خشن مى پوشى و غذاى ساده و غیر لذیذ مى خورى و فرمود من مثل تو نیستم. خدا بر پیشوایان حقى لازم نموده خودشان را شبه تنگدستان قرار دهند تا فقر و تنگدستى براى فقراء دشوار نباشد و بدین وسیله تسلى یابند.(۷۹) بهر یک از دو برادر دستور میانه روى داد حضرت امیرالمؤ منین (ع) به عیادت علاء بن زیاد حارثى تشریف برد وقتى که وسعت خانه او را مشاهده نمود. فرمود تو خانه باین وسیعى در دنیا براى چه مى خواهى با آنکه احتیاجت در آخرت نیز بخانه وسیعى برسى در اینجا مهمان نوازى کن. صله رحم بجا آور و اداء حقوق بنما. علاء عرض کرد از برادرم عاصم بن زیاد شاکى هستم فرمود چه شکایت دارى عرض کرد از دنیا کناره گیرى نموده آنجناب امر نمود او را بیاورند. عاصم شرفیاب شد. فرمود اى دشمن نفس خود شیطان گمراهت نموده. بر خانواده و اولادت رحم نمیکنى؟ خیال مى کنى خداوند طیبات و چیزهاى حلال را که برایت مباح کرده بدت مى آید از آنها استفاده کنى در نظر خدا از این اندیشه خوار و پست تر هستى عاصم گفت پس چرا شما لباس خشن مى پوشى و غذاى ساده و غیر لذیذ مى خورى و فرمود من مثل تو نیستم. خدا بر پیشوایان حقى لازم نموده خودشان را شبه تنگدستان قرار دهند تا فقر و تنگدستى براى فقراء دشوار نباشد و بدین وسیله تسلى یابند.(۸۰) همت نعمان بن بشیر
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم یزید پس از آنکه تصمیم گرفت اهل بیت سید الشهداء علیه السلام را به مدینه فرستد، نعمان بن بشیر را خواسته سى مرد با او همراه نمود. دستوراتى براى حفظ شئون اهل بیت به او داد گفت همیشه خانواده حسین علیه السلام جلو حرکت کنند و شما با فاصله از دنبال، هر جا فرود آمدید به اندازه اى فاصله بگیرید که اگر یکى از آنها براى احتیاج یا وضو بیرون شد شخص او را نبینید در ضمن چنانچه کارى داشتند صداى ایشان به شما برسد. نعمان بیش از آنچه یزید دستور داده بود مراعات این خانواده را کرد تا به مدینه رسیدند. فاطمه دختر امیرالمؤ منین علیه السلام (ام کلثوم) به خواهر خود زینب علیه السلام گفت این مرد بما احسان نمود اگر مایل باشید در قبال نیکى و احسانش چیزى به او بدهیم. زینب علیه السلام فرمود چیزى نداریم که به او بدهیم مگر همین زیورهاى خودمان را. آنگاه دو دستبند و دو بازو بندیکه داشتند بیرون آورده براى نعمان فرستادند و از کمى جایزه پوزش خواستند و افزودند این مختصر پاداشى است که ما را ممکن بود نعمان قبول نکرده گفت اگر براى دنیا کرده بودم از این مقدار کمتر هم کافى بود ولى به خدا سوگند آنچه کردم براى خدا و نسبت شما به پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله بود(۸۱). زنى شرافتمند و خوش عقیده
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم بشار مکارى گفت در کوفه خدمت حضرت صادق علیه السلام مشرف شدم آنجناب مشغول خوردن خرما بود فرمود بشار، بیا جلو بخور. عرض کردم در بین راه که مى آمدم منظره اى دیدم که مرا سخت ناراحت کرد، اکنون گریه گلویم را گرفته نمى توانم چیزى بخورم بر شما گوارا باد. فرمود به حقى که مرا بر تو است سوگند مى دهیم پیش بیا و میل کن. نزدیک رفته شروع به خوردن کردم. پرسید در راه چه مشاهده کردى: عرض کردم یکى از ماءموران را دیدم که با تازیانه بر سر زنى مى زد و او را به سوى زندان و دارالحکومه مى کشانید. آن زن با حالتى بس تاءثرانگیز فریاد مى کرد (المستغاث بالله و رسوله) هیچ کس به فریادش نرسید پرسید از چه رو این طور او را مى زدند؟ عرض کردم من از مردم شنیدم آن زن در بین راه پایش لغزیده و به زمین خورده است در آن حال گفته (لعن الله ظالمیک یا فاطمه) خدا ستمکاران ترا لعنت کند اى فاطمه زهرا (س) از شنیدن این موضوع حضرت صادق شروع به گریه کرد، آنقدر اشک ریخت که دستمال و محاسن مبارک و سینه اش تر شد. ۴۲
فرمود بشار با هم به مسجد سهله برویم دعا کنیم براى نجات یافتن این زن، یکى از اصحاب خود را نیز فرستاد تا بدارالحکومه رود و خبرى از او بیاورد. وارد مسجد شدیم، هر یک دو رکعت نماز خواندیم حضرت صادق دستهاى خود را بلند کرده دعائى خواند و به سجده رفت طولى نکشید سر برداشته فرمود حرکت کن برویم او را آزاد کردند در بین راه برخورد کردیم با مردى که او را براى خبرگیرى فرستاده بودند آن جناب جریان را پرسید، گفت زن را آزاد کردند، از وضع آزاد شدنش سؤ ال کرد. گفت من در آنجا بودم دربانى او را به داخل برد پرسید چه کرده اى؟ گفته بود من به زمین خوردم گفتم (لعن الله ظالمیک یا فاطمه) دویست درهم امیر به او داد و تقاضا کرد او را حلال کند و از جرمش بگذرد ولى آن زن قبول نکرد. آنگاه آزادش کردند. حضرت فرمود از گرفتن دویست درهم امتناع ورزید؟ عرض کرد آرى با اینکه به خدا سوگند کمال احتیاج را دارد. حضرت از داخل کیسه اى هفت دینار خارج نموده فرمود این هفت دینار را برایش ببر و سلام مرا به او برسان. بشار گفت به در خانه آن زن رفتیم سلام حضرت را به او رسانیدیم پرسید شما را به خدا قسم حضرت صادق علیه السلام مرا سلام رسانیده جواب دادیم آرى از شنیدن این موهبت بیهوش شد ایستادیم تا بهوش آمد دینارها را به او تسلیم کردیم گفت (سلوه ان یستوهب امته من الله) از حضرت بخواهید آمرزش کنیز خود را از خداوند بخواهد. پس بازگشت جریان را به عرض امام علیه السلام رساندیم، آنجناب به گفته ما گوش فرا داده بود و در حالیکه مى گریست برایش دعا مى کرد(۸۲). عمر محدود و آرزوى نامحدود
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم روزى حضرت رسول صلى الله علیه و آله به شکل مربع و چهارگوشى خطوطى بر روى زمین کشید، در وسط آن مربع نقطه اى گذاشت؛ از اطرافش خطهاى زیادى به مرکز نقطه وسط کشید یک خط از نقطه داخل مربع به طرف خارج رسم کرد و انتهاى آن خط را نامحدود نمود. فرمود مى دانید این چه شکلى است عرض کردند خدا و پیغمبر بهتر مى دانند فرمود این مربع و چهارگوش محدود، عمر انسان است که به اندازه معینى محدود است. نقطه وسط نمودار انسان مى باشد این خطهاى کوچک که از اطراف به طرف نقطه (انسان) روى آورده اند امراض و بلاهایى است که در مدت عمر از چهار طرف به او حمله مى کنند اگر از دست یکى جان بدر برد به دست دیگرى مى افتد. بالاخره از آنها خلاصى نخواهد داشت و به وسیله یکى به عمرش خاتمه داده مى شود. آن خط که از مرکز نقطه (انسان) به طور نامحدود خارج مى شود آرزوى اوست که از مقدار عمرش بسیار تجاوز کرده و انتهایش معلوم نیست (۸۳). آرزوى یک ماهى را بگور برد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ماءمون به اراده فتح روم لشکر به آن طرف کشید. فتوحات بسیار نمود، در بازگشت از چشمه اى به نام بدیدون که معروف به قشره است گذشت. آب و هواى آن محل، منظره دلگشاى سبزه زار اطراف چنان فرح انگیز بود که دستور داد همانجا سپاه توقف نماید تا از هواى آن سرزمین استفاده کنند. براى ماءمون در روى چشمه جایگاه زیبائى از چوب آماده کردند در آنجا مى ایستاد و صافى آب را تماشا مى کرد. روزى سکه اى در آب انداخت نوشته آن از بالا آشکار خوانده مى شد. از سردى آب کسى دست خود را نمى توانست در میان آن نگه دارد. در این هنگام که ماءمون غرق در تماشاى آب بود یک ماهى بسیار زیبا به اندازه نصف طول دست، مانند شمش نقره اى آشکار شد ماءمون گفت هر کس این ماهى را بگیرد یک شمشیر جایزه دارد. یکى از سربازان خود را در آب انداخت، ماهى را گرفته بیرون آورد. همینکه بالاى تخت و جایگاه ماءمون رسید، ماهى خود را به شدت تکانى داد، از دست او خارج شده در آب افتاد براثر افتادن ماهى مقدارى از آب بر سر و صورت و گلوگاه ماءمون رسید، ناگاه لرزش بى سابقه اى او را فراگرفت. ۴۳
سرباز براى مرتبه دوم در آب رفت و ماهى را گرفت. دستور داد آنرا بریان کنند ولى لرزه بطورى شدت یافت که هر چه لباس زمستانى و لحاف بر او مى انداختند آرام نمى شد پیوسته فریاد مى کشید ((البرد البرد)) سرما سرما، در اطرافش آتش زیادى افروختند باز گرم نشد. ماهى بریان را برایش آوردند آنقدر ناراحتى به او فشار آورده بود که نتوانست ذره اى از آن بخورد. معتصم (برادر ماءمون) پزشکان سلطنتى ابن ماسویه و بختیشوع را حاضر کرده تقاضاى معالجه ماءمون را نمود. آنها نبضش را گرفته گفتند ما از معالجه او عاجزیم این بحران حال و حرکات نبض مرگ او را مسلم مى کند و در طب پیش بینى چنین مرضى نشده. حال ماءمون بسیار آشفته گشت، از بدنش عرقى خارج مى شد شبیه روغن زیتون. در این هنگام گفت مرا بر بلندى ببرید تا یک مرتبه دیگر سپاه و سربازان خود را ببینم. شب بود ماءمون را به جاى بلندى بردند چشمش به سپاه بیکران در خلال شعاع آتش هائیکه کنار خیمه هاى بسیار زیاد و دور افروخته بودند برفت و آمد سربازان افتاد. گفت (یا من لا یزول ملکه ارحم من قد زال ملکه) اى کسیکه پادشاهى او را زوالى نیست رحم کن بر کسى که سلطنتش به پایان رسید. او را به جایگاه خودش برگردانیدند معتصم مردى را گماشت تا شهادت را تلقینش کند. آن مرد با صداى بلند کلمات شهادت را مى گفت ابن ماسویه گفت فریاد نکش الآن ماءمون با این حالیکه دارد بین پروردگار خود و مانى (نقاش معروف) فرق نمى گذارد. در این موقع چشمهایش باز شد. چنان بزرگ و قرمز شده بود که انسان از نگاه کردنش وحشت داشت، خواست ابن ماسویه را با دست خود درهم فشارد ولى قدرت نداشت، از دنیا رفت و ماهى را نخورد در محلى به نام طرطوس دفن گردید(۸۴) تاءثیر یک انگشتر
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم فاطمه زهرا (س) از پدر بزرگوار خود درخواست انگشترى نمود، آن جناب فرمود بهتر از انگشتر به تو نیاموزم؟ هنگامیکه نماز شب خواندى از خداوند بخواه به آرزوى خود مى رسى. در دل شب پس از اداى نافله دست به درگاه خدا دراز کرد و درخواست انگشترى نمود هاتفى گفت فاطمه (س) آنچه خواستى در زیر مصلى آماده است. دختر پیغمبر صلى الله علیه و آله دست بزیر جانماز برد انگشترى بى مانند از یاقوت مشاهده کرده آنرا برداشت همان شب در خواب دید وارد قصرهاى بهشتى گردیده در سومین قصر تختى را دید که بر سه پایه ایستاده است فرمود این قصر متعلق به کیست گفتند از دختر پیغمبر فاطمه زهرا است سؤ ال کرد سبب چیست که این تخت داراى سه پایه است. جواب دادند چون صاحبش در دنیا انگشترى خواسته به جاى آن پایه اى از این سریر کسر گردیده در این هنگام از خواب بیدار شد فردا صبح خدمت پیغمبر صلى الله علیه و آله شرفیاب گردید. داستان خواب را شرح داد حضرت رسول صلى الله علیه و آله فرمود: معاشر آل عبدالمطلب لیس لکم الدنیا انما لکم الاخره و میعادکم الجنه ما تصنعون بالدنیا فانها زائله. اى بازماندگان عبدالمطلب براى شما دنیا شایسته نیست شما را بهشت جاویدان سزاوار است وعده گاهتان آنجاست دنیاى فانى را چه مى خواهید؟! رو به فاطمه (س) کرده فرمود دخترم انگشتر را به جاى خود برگردان همان شب فاطمه زهرا (س) انگشتر را زیر مصلى نهاد در خواب دید وارد قصرهاى شب گذشته شد ولى تخت را با چهار پایه مشاهده فرمود پس از سؤ ال. گفتند چون انگشتر را برگردانیدى پایه تخت نیز به جاى خود برگشت (۸۵). با یک آرزوى دراز صد تازیانه خورد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم روزى حجاج بن یوسف ثقفى در بازار گردش مى کرد، شیرفروشى را مشاهده کرد، با خود صحبت مى کند در گوشه اى ایستاد و به گفته هایش گوش داد مى گفت این شیر را مى فروشم درآمدش فلان قدر خواهد شد استفاده ى آنرا با درآمدهاى آینده رویهم مى گذارم تا به قیمت گوسفندى برسد یک میش تهیه مى کنم هم از شیرش بهره مى برم و بقیه ى درآمد آن سرمایه ى تازه اى مى شود بالاخره با یک حساب دقیق به اینجا رسید که پس از چند سال دیگر سرمایه دارى خواهم شد مقدار زیادى گاو و گوسفند خواهم داشت. آنگاه دختر حجاج بن یوسف را خواستگارى مى کنم، پس از ازدواج با او شخص با اهمیتى مى شوم اگر روزى دختر حجاج از اطاعتم سرپیچى کند با همین لگد چنان مى زنم که دنده هایش خورد شود، همینکه پایش را بلند کرد به ظرف شیر خورده به زمین ریخت. ۴۴
حجاج جلو آمد به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازیانه جانانه بر پیکرش بزنند، شیرفروش از ریختن شیرها که سرمایه کاخ آرزویش بود خاطرى افسرده داشت از حجاج پرسید براى چه مرا بى تقصیر مى زنید، حجاج گفت مگر نه این بود که اگر دختر مرا مى گرفتى چنان لگد مى زدى که پهلویش بشکند اینک به کیفر آن لگد باید صد تازیانه بخورى. جایگاه ظلم
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم بهلول وارد قصر هارون شد. مسند مخصوص او را خالى دید بر روى آن نشست پاسبانان قصر وقتى بهلول را در محل مخصوص هارون دیدند با شلاق و تازیانه او را از آن مکان بیرون کردند. هارون از اندرون خارج شد، بهلول را دید در گوشه اى نشسته و گریه مى کند. از خدمتکاران علت گریه او را پرسید. گفتند چون در مسند شما گستاخانه نشسته بود ما او را آزردیم هارون آنها را توبیخ و ملامت کرد بهلول را نیز تسلى داد. بهلول گفت من به حال تو گریه مى کنم نه بواسطه خودم. زیرا با همین چند دقیقه که در جایگاه و مسند تو نشستم این طور مرا آزردند بر تو چه خواهد گذشت که سالها بر این مسند ظلم نشسته اى و تکیه بر این دستگاه ستم کرده اى و از عواقب هولناک آن نمى ترسى؟! از مکافات ستم غافل مشو
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ابوعمر از بزرگان و مشاهیر کوفه بود مى گوید در قصر کوفه حضور عبدالملک بن مروان نشسته بودم در آن هنگام سر بریده مصعب ابن زبیر را در مقابل خود گذاشته بود. از دیدن این منظره لرزه و اضطرابى اندامم را فرا گرفت چنان حالم تغییر کرد که عبدالملک متوجه شد. گفت ترا چه شد که اینطور ناراحت شدى؟ گفتم در پناه خدا قرارت مى دهم خاطره اى از این قصر در نظرم مجسم شد که از آن لرزه بر من وارد گردید. در همین مکان پیش عبیدالله بن زیاد لعنه الله علیه نشسته بودم سر مقدس حسین بن على علیه السلام را در مقابل او دیدم، پس از چندى باز همین جا در حضور مختار بن ابى عبیده سر عبیدالله را مشاهده کردم، بعد از گذشت مدتى در همین مکان نشسته بودم مصعب بن زبیر امیر کوفه بود، سرمختار را در پیش روى خود گذاشته بود. اینک نیز سر مصعب بن زبیر در مقابل شما است. عبدالملک از شنیدن این سخن سخت تکان خورد، از جاى خود برخاست پس از آن دستور داد عمارت و قصر را ویران کنند. و نیز نوشته اند عبدالملک گفت (لا اراک الله الخامس فقام و اءمر بهدم القصر) از جا حرکت کرده گفت خدا پنجمى را نشانت ندهد دستور داد قصر را ویران کنند. داستان دیگرى از مکافات
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم روزى حضرت موسى علیه السلام از محلى عبور مى کرد رسید بر سر چشمه اى در کنار کوه، با آب آن چشمه وضو گرفت، بالاى کوه رفت تا نماز بخواند در این مئوقع اسب سوارى به آنجا رسید. براى آشامیدن آب از اسب فرود آمد، در موقع رفتن کیسه پول خود را فراموش نموده رفت. بعد از او چوپانى رسید کیسه را مشاهده کرده برداشت. بعد از چوپان پیرمردى بر سر چشمه آمد، آثار فقر و تنگدستى از ظاهرش آشکار بود دسته هیزمى بر روى سر داشت، هیزم را یک طرف نهاده براى استراحت کار چشمه خوابید. چیزى نگذشت که اسب سوار برگشت اطراف چشمه را براى پیدا کردن کیسه جستجو نمود. ولى پیدا نکرد. به پیرمرد مراجعه نمود او هم اظهار بى اطلاعى نمود بین آن دو سخنانى شد که منجر به زد و خورد گردید بالاخره اسب سوار آنقدر هیزم کش را زد که جان داد. حضرت موسى علیه السلام عرض کرد پروردگارا این چه پیش آمدى بود عدل در این قضیه چگونه است؟ پول را چوپان برداشت پیرمرد ستم واقع شد، خطاب رسید موسى همین پیرمرد پدر آن اسب سوار را کشته بود بین این دو قصاص انجام گردید در ضمن پدر اسب سوار به پدر چوپان به اندازه پول همان کیسه مقروض بود از اینرو به حق خود رسید من از روى عدل و دادگرى حکومت میکنم (۸۶). ۴۵
حجاج عاقبت چه کرد؟
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم راغب اصفهانى در محاضرات مى نویسد: حجاج روزى از منزل به سوى مسجد جامع خارج شد ناگاه صداى ضجه و ناله جمعیت کثیرى را شنید پرسید این ناله ها از چیست؟ گفتند صداى زندانیان است که از حرارت آفتاب مى نالند. گفت به آنها بگوئید (اخساء و افیها و لا تکلمون)(۸۷). زندانیان او را احصا نمودند صد و بیست هزار مرد و بیست هزار زن بودند چهار هزار نفر از اینها زنان مجرد بودند محل زندان همه یکى بود. زندان حجاج سقف نداشت هر گاه یکى از آنها با دست خود یا وسیله اى سایبان تهیه مى کرد زندانبانان او را با سنگ مى زدند. خوراکشان نان جو بود که با ریگ مخلوط مى کردند و آبى بس تلخ به ایشان مى دادند. حجاج در ریختن خون مردان پاک مخصوصا سادات علاقه فراوانى داشت. به طوریکه نقل شده یک صاع (۸۸) آرد براى او آوردند که از خون سادات و نیکان آسیاب شده بود به همان آرد روزه مى گرفت و افطار مى کرد (به خدا پناه مى برم از شنیدن چنین ظلمى). این جانى خون آشام پیوسته افسوس مى خورد که در کربلا نبوده تا در ریختن خون شهدا شرکت کند. خداوند روح خبیث او را در سن پنجاه و سه سالگى به سوى جهنم فرستاد. آن زمان در شهرى به نام واسط مابین کوفه و بصره مسکن داشت آن شهر از بناهاى خود آن سفاک بود که بیش از نه ماه نتوانست در آنجا زندگى کند. ابن خلکان مى گوید حجاج به مرض آکله مبتلا شد طبیبى برایش آوردند دستور داد مقدارى گوشت بر سر نخ نمایند آن گوشت را گفت ببلعد. وقتى گوشت را کشید کرمهاى زیادى به آن چسبیده بود. بالاخره خداوند سرماى شدیدى بر بدنش مستولى کرد بطورى که منقل هاى پر از آتش را در اطرافش مى گذاشتند پوست بدنش مى سوخت ولى گرم نمى شد. هنگام مرگ به حسن بصرى از شدت ناراحتى و گرفتارى شکایت کرد حسن به او گفت چقدر گفتم متعرض سادات و نیکان مشو و به جان این بى گناهان رحم کن، تو قبول نکردى؟ گفت حسن نمى گویم از خدا بخواه که به من فرج دهد و عذابم نکند. ولى مى گویم از خدا بخواه تعجیل در قبض روحم کند تا بیش از این مبتلا نباشم. ناله مظلوم
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم سلطان محمود غزنوى شبى براى استراحت در بستر رفت، هر چه کرد خوابش نبرد، در دلش گذشت شاید مظلومى دادخواهى مى کند و کسى بدادش نمى رسد، به غلامى دستور داد جستجو کند اگر ستمدیده اى را مشاهده کرد به حضور آورد غلام پس از تجسس مختصرى برگشته گفت کسى نبود. سلطان باز هر چه کرد خوابش نبرد دانست که غلام در تکاپو کوتاهى نموده. خودش برخاسته از قصر سلطنتى بیرون شد. در کنار حرمسراى او مسجدى بود، زمزمه ناله اى از میان مسجد شنید جلو رفته دید مردى سر بر زمین نهاده مى گوید خدایا محمد در بروى مظلومان بسته و با ندیمان خود در حرمسرا نشسته است (یا من لا تاءخذه سنه و لا نوم). سلطان گفت چه مى گوئى من در پى تو آمدم بگو چه شده؟ آنمرد گفت یکى از خواص تو که نامش را نمى دانم پیوسته به خانه من مى آید و با زنم هم بستر مى شود دامن ناموس مرا به بدترین وجهى آلوده مى کند سلطان گفت اکنون کجا است؟ جواب داد شاید رفته باشد. شاه گفت هر وقت آمد مرا خبر ده، به پاسبانان قصر سلطنتى او را معرفى کرده دستور داد هر زمان این مرد مرا خواست او را به من برسانید. شب بعد باز همان سرهنگ به خانه آن بینوا رفت، بهر طریقى بود او را بخواب کردند مرد مظلوم به سراى سلطان رفت سلطان محمود با شمشیر شرر بار به خانه او آمد دید شخصى در بستر همسرش خوابیده دستور داد چراغ را خاموش کند آنگاه شمشیر کشیده او را کشت پس از آن دستور داد چراغ را روشن کند در این هنگام با دقت نگاهى کرده بلافاصله سر به سجده نهاد. ۴۶
به صاحبخانه گفت هر غذائى در خانه شما پیدا مى شود بیاورید که گرسنه ام عرض کرد سلطانى چون شما به نان درویش چگونه قناعت مى کند هر چه هست بیاور، آنمرد تکه اى نان براى او آورده پرسید علت دستور کشتن آنمرد سجده رفتن چه بود؟ و نیز در خانه مثل ما غذا خوردن شما چه علت داشت؟ سلطان محمود گفت: همینکه از جریان تو مطلع شدم با خود اندیشیدم که در زمان سلطنت من کسى جرات اینکار را ندارد مگر فرزندانم. چراغ را خاموش کن تا اگر از فرزندانم بود مرا محبت پدرى مانع از اجراى عدالت نشود، چراغ که روشن شد نگاه کرده دیدم بیگانه است به شکرانه اینکه دامن خانواده ام از این جنایت پاک بود سجده نمودم. اما خوردن غذا اینجهت بود که چون بچنین ظلمى اطلاع پیدا کردم با خود عهد نمودم چیزى نخورم تا داد ترا از آن ستمگر بستانم اکنون از ساعتى که ترا در شب گذشته دیدم چیزى نخورده ام.(۸۹) با عدالت بر دشمن پیروز شد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم بنا به دستور المعتضد بالله (خلیفه عباسى) امیر احمد سامانى بر سر عمرولیث از بخارا لشکر کشید هنگامیکه از کوچه باغهاى بخارا مى گذشت شاخه میوه دارى که از باغ بیرون آمده بود توجه او را جلب نمود خواجه نظام الملک در سیر الملوک مینویسد که امیر احمد با خود گفت اگر سپاه دادگرى مرا منظور نموده دست به میوه این شاخه نزدند و آنرا نشکستند بر عمرو لیث پیروز خواهم شد چنانچه شکستند از همینجا برمیگردم. یکى از معتمدان را گماشت و به او دستور داد هر کس این شاخه را شکست او را پیش من بیاور سپاهیکه دوازده هزار سرباز و فرمانده داشت از آن کوچه گذشته و هیچکدام از بیم عدالت امیر احمد به شاخه میوه توجهى ننمودند، گماشته پیش امیر آمده توجه نکردن سپاهیان از بعرض رسانید، امیر از اسب پیاده شده سر بسجده نهاد، نتیجه اش این شد که در هنگام روبروشدن دو لشکر، عمرو لیث با اینکه هفتاد هزار سرباز داشت شکست خورد اسبش او را بمیان لشکر امیر احمد آورد و اسیر گشت. دادگرى امیر احمد بطورى بود که در روزهاى برفى سواره بر سر میدان مى ایستاد تا اگر بینوائى را در بانان مانع از عرض و نیاز و درخواست در این روز سرد شوند، او را ببیند و تقاضایش را انجام دهد.(۹۰) مالک اشتر به على (ع) چه گفت؟
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم روزى مالک اشتر خدمت على (ع) مشرف شده عرض کرد یا امیرالمؤ منین با اهل کوفه جنگ جمل را بپایان رساندیم و با مردم بصره و کوفه بر شامیها در جنگ صفین پیروز شدیم، آنزمان راى آنها یکى بود، اینک بواسطه اینکه شما در تقسیم بیت المال از روى عدالت با آنها رفتار مى کنى، شریف و وضیع آزاد و بنده، عرب و عجم در نظر شما یکسانند، مردم تاب ندارند نیتهایشان ضعیف گردیده براى رسیدن به آرزوهاى خود طرف شما را واگذاشته بجانب معاویه میروند اهل دین و حقیقت کمند، بیشتر اینها خواستار دنیایند دین را نیز براى دنیا میفروشند ممکن است شما این مال از به آنها بدل ننمائى تا میل بجانبتان پیدا نموده علاقه واقعى نسبت بشما را پیروز نموده دشمنان را سرکوب مى نماید الخ. على (ع) فرمود مالک آنچه گفتى از روش ما در عدالت، خداوند مى فرماید (من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعلیها) با وجودیکه روشم اینست باز مى ترسم مبادا کوچکترین کوتاهى یا ذره اى انحراف از من سر زده باشد اما پراکنده شدن مردم بواسطه تاب نیاوردن بر دشوارى و سنگینى حق و عدالت، خدا میداند فرار آنها از من نه براى اینستکه ستمى از طرف او میروند فقط بواسطه رسیدن به بیراهه هاى دنیاى فانى، از حقیقت بر گشته روى بباطل میاورند در روز قیامت مورد پرسش قرار خواهند گرفت که آیا شما براى دین عمل میکردید یا دنیا؟ تذکریکه راجع بدادن اموال باشراف دادى من هرگز حق کسى را بدیگرى نخواهم داد و بوسیله مال مردم نصرت نمیجویم.(۹۱) ۴۷
داستانى از عقیل بشنوید
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم معاویه روزى از عقیل داستان حدیده محماه (آهن گداخته را پرسید. عقیل از یادآورى خاطرات گذشته راجع به برادرش على (ع) و عدالت و دادگریش در گریه شد. آنگاه پس از نقل یک قضیه گفت آرى، روزى وضع زندگى من خیلى آشفته گردید به تنگ دستى دچار شدم خدمت برادرم على (ع) رفته و از او در خواست کمکى نمودم (بنا بفرمایش خود على (ع) در نهج البلاغه یک من آرد از بیت المال میخواست) اما بمنظور نائل نشدم. پس از آن بچه هاى خود را جمع نموده آنها را در حالیکه آثار گرسنگى شدید و بى تابى از ظاهرشان هویدا بود پیش او بردم باز تقاضاى کمک نمودم فرمود امشب بیا شبانگاه با یکى از بچه ها پیش او رفتم. به پسرم گفت تو برگرد او را نگذاشت نزدیک بیاید آنگاه فرمود جلو بیا تا بدهم. من از شدت تنگدستى و حرصى که داشتم خیال کردم کیسه دینارى بمن خواهد داد، همینکه دست دراز کردم بر روى دستم آهنى گداخته وارد شد پس از گرفتن فورا آنرا انداختم و مانند گاو نرى در دست قصاب ناله کردم. گفت عقیل مادرت بعزایت بنشیند این همه ناراحتى تو از آهنى است که به آتش دنیا افروخته شده چه خواهد گذشت بر من و تو اگر در زنجیرهاى آتشین جهنم بسته شویم، سپس این آیه را خواند: (اذا الاغلال فى اعناقهم والسلاسل یسحبون) پس از آن فرمود عقیل بیشتر از حقیکه خدا برایت معین کرده اگر بخواهى همین آهن گداخته خواهد بود، بخانه ات برگرد که فایده اى ندارد معاویه از شنیدن گفتار عقیل تعجب میکرد (و یقول هیهات، عقمت النساء ان یلدن بمثله) مى گفت هرگز! هرگز! زنان مانند على را دیگر نخواهند زائید.(۹۲) بهلول بر دیوار قصر هارون چه نوشت؟
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم هارون الرشید براى گردش و سرکشى بطرف بعضى از ساختمانهاى جدید خود رفت، در کنار یکى از قصرها با بهلول مصادف شد، از او درخواست کرد خطى بر دیوار قصر بنویسد. بهلول پاره اى ذغال برداشته نوشت: (رفع الطین على الطین و وضع الدین) گل بر روى هم انباشته شده ولى دین خوار پست گردیده. (گچها بر هم مالیده شده اما دستور صریح دین از بین رفته است) اگر این کاخ را از پول و ثروت حلال خود ساخته اى اسراف کنندگان را دوست ندارد. چنانچه از مال مردم باشد بآنها ستم کرده اى (والله لایحب الظالمین) خداوند ستم کاران را دوست ندارد. اینهم از اسراف محسوب مى شود
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم روزى حسن بصرى خدمت امیر المؤ منین (ع) کنار شط فرات بود، ظرفى را آب نموده آشامید بقیه آنرا روى زمین ریخت. على (ع) فرمود در این کار اسراف نمودى زیرا آبرا بر زمین ریختى و بر روى آب بریختى حسن از روى اعتراض گفت شما خون مسلمین را میریزى اسراف نمیکنى من باین مقدار آب اسراف نمودم. حضرت فرمود اگر من در ریختن خون مسلمین اسراف مى کنم چرا به آنها کمک نکردى و جزء شورشیان با من جنگ ننمودى حسن گفت من آماده جنگ شده لباس و سلاح پوشیدم تا با شامیان همراه شوم همینکه از منزل بیرون آمدم هاتفى صدا زد قاتل و مقتول در جهنم هستند از تصمیم خود منصرف شدم فرمود راست گفتى او برادرت شیطان بود.(۹۳) اسراف در خوراک موجب امراض است.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم طبیبى نصرانى خدمت حضرت صادق (ع) رسید عرض کرد یا بن رسول الله آیا در کتاب پروردگار شما و سنت پیغمبرتان از طب چیزى ذکر شده فرمود آرى در کتاب خدا این آیه (کلوا واشربوا ولا تسرفوا) بخورید و بیاشامید ولى زیاده روى نکنید، اما در سنت پیغمبرتان. حضرت رسول (ص) فرموده: (الحیه من الاکل راس دواء والاسراف فى الاکل راس کل داء) خوددارى از غذا سرآمد و بیشترین دارو است براى صحت، زیاده روى در خوراک نیز مایه و سبب همه امراض است. مرد نصرانى از جا حرکت کرده گفت (والله ماترک کتاب ربکم و لاسنه نیبکم من الطب الجالینوس) بخدا سوگند کتاب خدا و سنت پیغمبر شما جائى براى طب جالینوس نگذاشته.(۹۴) ۴۸
عبادت هر کس به اندازه ایمان او باید باشد.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم حضرت صادق (ع) فرمود ایمان بر هفت سهم تقسیم مى شود، بعضى از مسلمانها یک سهم را دارند، برخى دو سهم کسانى نیز عستند که داراى هفت سهم میباشد، از اینرو شایسته نیست بر صاحب یک سهم تحمیل کنند بار صاحب دو سهم را و کسیکه دو سهم دارد نباید بار شخص سه سهمى بر او تحمیل شود همینطور تا هفت سهمى آنگاه مثالى آوردند. فرمودند شخصى در همسایگى او مردى نصرانى بود، مسلمان او را دعوت به اسلام کرد مزایاى ایمان آوردن را برایش تشریح نمود. نصرانى پذیرفته ایمان آورد سحر گاه مسلمان در خانه نصرانى تازه مسلمان رفته، درب را کوبید. همسایه اش بیرون آمد. گفت برخیز وضو بگیر تا با هم به مسجد برویم و نماز بخوانیم. آنمرد وضو گرفت لباسهایش را پوشید و را او بمسجد رفت از نماز صبح مسلمان هر چه خواست نماز خواند او هم از رفیق خود پیروى نمود – نماز صبح را خواندند پس از آن نشستند تا آفتاب سر زد. نصرانى خواست بمنزلش برگردد مسلمان گفت کجا میروى روز کوتاه است بمان تا نماز ظهر را نیز بخوانیم تا بعد از انجام نماز ظهر ماند. بین ظهر و عصر چندان فاصله اى نیست او را نگاهداشت تا نماز عصر را نیز خواند خواست ار جا حرکت کند. گفت از روز چیزى نمانده نزدیک غروب است، باز نگاهش داشت تا نماز مغرب را هم خواندند بعد گفت نماز عشاء وقتش نزدیکست یک نماز دیگرى مانده آنرا هم بخوانیم بعد خواهى رفت. پس از انجام نماز عشاء از یکدیگر جدا شدند. روز بعد هنگام سحر باز در خانه او رفت به نصرانى تازه مسلمان گفت حرکت کن براى نماز بمسجد برویم. پاسخ داد من فقیر و عیالمندم براى این دین کسى را پیدا کن که از من فارغتر باشد. حضرت صادق (ع) فرمود باین وسیله داخل در دینش نمود و با اینکار خود (زیاده روى و تحمیل بى جا) از دین بیرونش کرد. با شراب خوار معاشرت نکنید
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم حماد از حضرت صادق (ع) نقل کرد که ایشان درباره کسیکه شرابخوارى کند با اینکه خداوند به وسیله پیغمبرش آنرا حرام کرده، فرمود اگر خواستگارى نماید شایستکى ازدواج را ندارد در گفتار نباید او را تصدیق نمود، وساطت او را درباره کسى نباید پذیرفت و به میتوان در سپردن امانتى به او اطمینان نمود هر کس شرابخوار را امانتى دهنده را خداوند پاداشى نمیدهد و نه جبران امانت از دست رفته او را مینماید. فررمود من خیال داشتم شخصى را سرمایه اى بدهم تا براى تجارت بطرف یمن برود، رفتم خدمت پدرم حضرت باقر(ع) گفتم خیال دارم بفلانى سرمایه اى برهم نظر شما چیست؟ فرمود مگر نمیدانى او شراب میخورد گفتم بعضى از مومنین میگوید، فرمود گفته آنها را تصدیق کن زیرا خداوند میفرماید (یومن بالله و یومن للمومنین) پیغمبر بخدا ایمان دارد و مومنین را تصدیق مینماید. پس از آن فرموداگر سرمایه را بدست او دادى از بین برد و نابود کرد خداوند ترابه پاداشى میدهد و نه جبران آنرا میکند، پرسیدم براى چه؟ فرمود زیرا خداوند میفرماید: (ال توتوا السفهاء اموالکم التى جعل الله لکم قیاما) ((اموالیکه خداوند آنرا مایه زندگیتان قرار داده به نادانان ندهید)) آیا نادان تر از شرابخوار وجود دارد؟ (ان العبد الیزال فى فسحه من ربه مالم بشرب الخمر فاذا شربها خرق الله باله فکان ولده واخوه و سمعه و بصره و یده و رجله ابلیس یسوقه الى کل شر و یصرفه عن کل خیر) نیده پیرسته (تا شراب نخورده) در پناه نگهبانى خدا و آمرزش اوست اگر شراب خورد سرش را فاش میکند، او را در پناه خود نگه نمى دارد. در اینصورت فرزند و برادر، گوش و چشم، دست و پاى چنین کسى شیطان است بهر زشتى بخواهد او را میکشاند و از هر خوبى بازش مى دارد.(۹۵) ۴۹
سخن چین چه مى کند؟
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم شخصى غلامى را فروخت، به مشترى گوشزد کرد که این غلام فقط یک عیب دارد و آن عیب سخن چینى است مشترى با همین عیب به معامله راضى شده او را خرید، مدتى غلام در خانه صاحب جدید خود ماند، روزى به زن او گفت شوهرت به تو علاقه اى ندارد و خیال ازدواج مجدد کرده، اگر بخواهى از این فکر منصرف شود باید بوسیله تیغ مقدارى از موى زیر گلویش را بیاورى تا دعائى بر آن بخوانم که قلبش به او متمایل شود. همانروز به شوهرش گفت زنت رفیق دارد و با او خوشگذدانى میکند در فکر کشتن تو افتاده امشب خود را بخواب بزن تا حقیقت بر تو کشف گردد. آن شب مرد ظاهرا خود را خوابیده نشان داد نیمه شب متوجه شد زنش تیغى در دست گرفته بطرف او میآید خیال کرد براى کشتنش آماده شده ناگهان از جاى حرکت کرد و با او درآویخت بالاخره زن خود را کشت. بستگان زن از داستان مطلع شدند و با شوهر به نزاع و جدال پرداختند کم کم بین دو قبیله زن و شوهر آتش زد و خورد افروخته شد.(۹۶) سخن چین خون آلود
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم روباه حیوانى بسیار زیرک و حیله گر است گویند وقتى کیک و پشه بر او فراوان اجتماع مى کنند تکه اى از پوست حیوان مرده یا پشمى را به دهان مى گیرد، دست و پاى خود را کم کم در آب فرو مى برد. حشرات همینکه احساس آب مى کنند حرکت نموده بجاى دیگرى مى نشینند رفته رفته تمام بدنش را داخل آب مینماید تا حشرات بر روى آن پوست و سرش جمع مى شوند کم کم سر خود را نیز در آب فرو مى برد، وقتى احساس کرد تمام حشرات بر روى پوست اجتماع کرده اند پوست را بر روى آب رها کرده سر از جاى دیگر برمیآورد بدینوسیله خود را از شر آنها نجات مى دهد. میگوید هر گاه بسیار گرسنه مى شود، در میان بیابان خود را بر زمین میاندازد و شکم خویش را برآمده و باددار نشان مى دهد تا پرندگان خیال کنند مرده است وقتى بر روى پیکرش مى نشینند ناگاه جنبشى کرده آنها را صید مى کند. مى گویند روزى شیر مریض شد تمام حیوانات بدیدن او آمدند مگر روباه. گرگ سخن چین از موقعیت استفاده کرده به شیر گفت همه حیوانات به عیادت شما آمدند فقط روباه است که سر از اطاعت باز زده شیر گفت وقتى آمد مرا یادآورى کن تا سزایش را بدهم. روباه آمد شیر با خشم او را عنایت نموده گفت کجا بودى من مریض شدم همه آمدند مگر تو؟ در جواب گفت من وقتى شنیدم شما مریض هستید بفکر این افتادم که دوائى برایتان تهیه نمایم تا بهبودى حاصل کنید پرسید چیزى بدست آوردى. جوابداد آرى در پشت پاى گرگ غده اى است که براى معالجه شما موثر است شیر پرید و با چنگال خود مقدارى از پشت پاى گرگ بیرون آورد، روباه آهسته از گوشه اى خارج شد. در بین راه چشمش به گرگ افتاد که با پاى خون آلود میآید. (قال با صاحب الخف الاحمر) گفت اى آقائیکه کفش قرمز پوشیده اى وقتى در حضور پادشاهان مى نشینى متوجه باش از دهانت چه خارج مى شود.(۹۷) ۵۰
۱- در کتاب قره العین نقل از مختصر الکلام ۲- روضات الجنات، ص ۲۳ ۳- سوره تحریم ۶۶ آیه ۱۱٫ ۴- کامل ابن اثیر جزء ۱ ص ۷۱٫ ۵- ناسخ ج ۱ حضرت رسول ص ۳۸۹٫ ۶- جزء دوم ان اثیر ص ۱۰۷٫ ۷- موضوع دو برابر در تاریخ طبرى ج ۲ ص ۲۱۰ هم ذکر شده. ۸- پیمان شکنى قریش و آمدن ابوسفیان از ج ۲ کامل ابن اثیر ص ۱۵۷ نقل شد. ۹- مسلمانان برگشتند و مرا در شام گذاشتند آن سرزمینى که پرهلاکت است. ۱۰- ج ۲ ناسخ حضرت رسول ص ۳۳۸ تا ۳۴۱٫ ۱۱- داستان اباذر از تفسیر برهان ج ۲ ص ۱۳۱ نقل شد. ۱۲- الاستام کلبى ص ۲۰ تا ۲۳٫ ۱۳- ناسخ التواریخ جزء ۴ حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم ۹۲٫ ۱۴- رشته تافته از ج ۳ حضرت رسول ناسخ ص ۱۵۰، غنائم خیبر از ج ۲ ص ۲۹۲ نقل شده. ۱۵- ج ۱ ناسخ حضرت رسول ص ۲۸۳٫ ۱۶- تتمه المنتهى ۱۷- مکاسب قاعده نفى ضرر ۱۸- روضات الجنات ۱۹- تتمه المنتهى ص ۵۱ ۲۰- شانزدهم بحار ص ۴۳ ۲۱- جلد نهم بحارالانوار ۵۱۶ ۲۲- سفینه البحارج ۱ ص ۶۶ ۲۳- جلد یازدهم بحار احوال موسى بن جعفر(ع) و منتهى الامال ج ۲ ص ۱۶۵٫ ۲۴- منتهى الامال ج ۲ ص ۱۶۴ ۲۵- ج ۳ دارالسلام ص ۳۲۸ و ص ۳۳۲ ۲۶- ج ۱۰ بحار ص ۱۴۵ به نقل دارالسلام ج ۳ ص ۳۵۰ ۲۷- ۱۶ بحارالانوار ص ۴۴ ۲۸- منتهى الامال ۲۹- منتهى الامال ج ۱ ص ۱۸ ۳۰- بحارالانوار ج ۱۱ ص ۲۱ ۳۱- ۱۶ بحارالانوار ص ۱۴۸ ۳۲- نهم بحار ص ۵۱۴ ۳۳- تفسیر ابوالفتوح در سوه نساء ۳۴- روضات الجنات ص ۱۲۱ ۳۵- مدفوع ۳۶- مدفوع ۳۷- انوار نعمانیه ص ۳۴۲ ۳۸- منتهى الامال ص ۳۳۲ و اثنى عشریه ۳۹- انوار نعمانیه ص ۳۵۳ ۴۰- کشکول بحرانى ج ۲ ص ۱۳۷ ۴۱- حیوه القلوب ج ۱ ص ۵۷۸ ۴۲- سفینه البحار در ذیل لفظ قنع ۴۳- بحارالانوار ج ۱۲ ص ۱۰۰ ۴۴- مثتل خوارزمى ج ۲ ص ۱۰۸ و تتمه المنتهى ص ۱۳۴ ۴۵- زهرالربیع ۴۶- بحارالانوار ج ۶ ص ۷۲۶ ۴۷- انوار نعمانیه ص ۳۲۳ ۴۸- گوش و بینى بریدن ۴۹- بحارالانوار غزوه احد ۵۰- پارچه ایکه بسر مى بندد ۵۱- ج ۱۱ بحار ص ۱۲ ۵۲- وقایع الایام ج ۳ نقل از جوامع الحکایات عوفى ۵۳- بحار جزء ۱۶ ص ۲۶۴ نقل از کافى ۵۴- وقایع الایمام ج ۳ نقل از جوامع الحکایات عوفى ۵۵- لطائف الطوائف ص ۲۷ ۵۶- جزء ششم بحارالانوار چاپ جدید ص ۲۲۰ ۵۷- سفینه ج ۱ ص ۴۱۶ ۵۸- بحارالانوار جزء ۱۶ ص ۲۱۶ نقل از امالى صدوق ص ۲۷۹ ۵۹- انوار نعمانیه ص ۱۱۷ ۶۰- شانزدهم بحارالانوار ص ۴۴ ۶۱- منتهى الامال ج ۲ ص ۲۳۹ ۶۲- انوار نعمانیه ص ۲۶۸ منظور از دو رشته نیروئیست که در اختیار آن دوملک است و برگرفته از کتاب: داستانها و پندها، اثر: مصطفى زمانى وجدانى ۶۳- ج ۹ بحارالانوار ص ۵۰۰ ۶۴- انوار نعمانیه ص ۸۱ ۶۵- اوطاس نام محلى است در سه منزلى مکه ۶۶- اوقیه چهل در هم است، هر درهم ۱۸ نخود ۶۷- نقل از دو روایت در تفسیر برهان ج ۲ ص ۱۱۴ قسمت غنائم از شجره طوبى نقل شده ص ۱۲۳ ۶۸- تفسیر مجمع سوره یوسف ۶۹- جزء ۱۲ بحارالانوار ص ۲۵۲ ۷۰- نزهه المجالس ج ۱ ص ۱۱۱ ۷۱- روضه الصفا. ۷۲- نقل از ریاحین الشریعه ج ۳ ص ۱۴٫ ۷۳- غذائى که از آرد گندم یا جو درست مى کنند. ۷۴- منتهى الامال ج ۲ ۷۵- منتهى الامال ج ۳ ص ۱۲۵ ۷۶- سفینه ج ۲ ص ۳۲۱ ۷۷- کشکول بحرانى ج ۲ ص ۹۳ ۷۸- روضه الصفا احوال هود علیه السلام ۷۹- بحارالانوار ج پانزدهم قسمت دوم ص ۵۳٫ ۸۰- بحارالانوار ج پانزدهم قسمت دوم ص ۵۳٫ ۸۱- مقتل خوارزمى ج ۲ ص ۷۵ ۸۲- بحارالانوار ج ۱۱ ص ۲۲۵ ۸۳- نقل از کشکول شیح بهائى که در ذیل قضیه شکل آن را رسم کرده ص ۳۳٫ ۸۴- سفینه البحار ج ۱ لفظ امن. ۸۵- دهم بحارالانوار ص ۱۴ نقل از مناقب ابن شهرآشوب. ۸۶- سفینه ج ۲ ص ۴۳۳ ۸۷- این آیه ایست در سوره مؤ منون ۲۳ آیه ۱۱۰ خطاب به اهل جهنم است که تقاضاى خارج شدن مى کنند به آنها گفته مى شود دور شوید و سخن نگوئید. کلمه اخساء در راندن سگ استعمال مى شود. ۸۸- صاع چهار برابر مد و هر مد قریب ۱۰ سیر است. ۸۹- زینه المجالس مجدى ۹۰- نقل از تاریخ بحیره ص ۲۰ ۹۱- کتاب قضاوتها نقل از امالى طوسى ص ۳۱۳٫ ۹۲- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ج ۳ ص ۱۱۷ ۹۳- انوار نعمانیه ص ۲۲۶ ۹۴- انوار نعمانیه ص ۲۲۶ ۹۵- بحارالانوار ج ۱۴ ص ۹۱۳ ۹۶- سفینه ج ۲ ص ۶۱۳ نفحه الیمن ص ۴۹ ۹۷- الکنى ولالقاب ج ۲ ص ۱۳
|